انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 157 از 718:  « پیشین  1  ...  156  157  158  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲

عالم امنی اگر هست همین بیهوشی است
هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است

هر که افتاده به زندان خرد می داند
که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است

ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من در گره خاموشی است

در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست
فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است

پختگی در خور جوش است درین میخانه
خامی باده نارس گنه کم جوشی است

گل بی خاری اگر هست درین خارستان
پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است

غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است
خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳

ترجمان دل صاحب نظران خاموشی است
حجت ناطق کامل هنران خاموشی است

رخنه آفت معموره دل گفتارست
مهر گنجینه روشن گهران خاموشی است

خامشی لنگر آرام بود دلها را
کمر وحدت این سیمبران خاموشی است

شاهد روشنی دل، نفس سوخته است
سرمه دیده بالغ نظران خاموشی است

کف دریای گهرخیز نظر، گفتارست
لنگر کشتی چشم نگران خاموشی است

حرف، نخلی است که در شارع عام افتاده است
روزی خاصه بی برگ و بران خاموشی است

ذوق گفتار نصیب دگران می باشد
باغ دربسته خونین جگران خاموشی است

سیردل بی لب خاموش ندارد پرگار
نقطه مرکز بی پا و سران خاموشی است

آنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گرد
صیقل سینه روشن گهران خاموشی است

چند مشغول توان شد به سخن پردازی؟
صائب آیینه کامل نظران خاموشی است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴

مایه پرورش عالم اسباب یکی است
باغ هر چند به صد رنگ بود آب یکی است

لطف چون قهر مرا زیر و زبر می سازد
نسبت سیل به این خانه و مهتاب یکی است

محو دیدار ندارد خبر از لطف و عتاب
چشم حیرت زدگان را نمک و خواب یکی است

غافل از مستی حسنی ز جگرسوختگان
داغ در چشم تو و لاله سیراب یکی است

چه کنم آه که در دیده بی پروایان
صبر آیینه و بیتابی سیماب یکی است

عجز و قدرت نشود مانع بیباکی عشق
خانه شاه و گدا در ره سیلاب یکی است

قانع از قامت یارست به خمیازه خشک
بخت آغوش من و طالع محراب یکی است

دل سودازده را مایه سرگردانی است
حلقه چشم تو و حلقه گرداب یکی است

نیست در مشرب من ساده و نوخط را فرق
درد پیش من مخمور و می ناب یکی است

رشته جان من و رشته آن موی کمر
چون نپیچند به یکدیگر اگر تاب یکی است؟

در میان گل و مل نیست دورنگی صائب
مدت جوش گل و جوش می ناب یکی است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۵

شهد در خانه پر روزن زنبور یکی است
شمع هر چند که بسیار بود، نور یکی است

غنچه بیهوده سرانگشت نگارین کرده است
ناخن آن کس که زند بر دل ناسور یکی است

در محیطی که ز دل نقش دو عالم شوید
آن که از صفحه خاطر نشود دور یکی است

سفر از خویش چو کردی، همه جا معراج است
منبر و دار، بر حالت منصور یکی است

تا به دریا نرسد سیل، نمی آرامد
پیش ما خانه ویرانه و معمور یکی است

الفت آهوی وحشی گرهی بر بادست
شوخ چشمی که نگردد ز نظر دور یکی است

ابر رحمت نکند فرق گل و خار از هم
عزت مست درین مجلس و مستور یکی است

عشق باری است که در پله برداشتنش
کمر طاقت کوه و کمر مور یکی است

خاک گردید و نشد چهره اش از می گلفام
طالع جام من و کاسه طنبور یکی است

غرض از ظرف اگر خوردن آب است و طعام
کاسه چوبین من و کاسه فغفور یکی است

سخن آن است کز او زنده دلی گرم شود
لب افسرده بیانان و لب گور یکی است

بی بصیرت چه شناسد سخن صائب را؟
تلخ و شیرین به مذاق دل رنجور یکی است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۵۶۶

نغمه ها گر چه مخالف بود، آواز یکی است
پرده هر چند که بسیار شود، ساز یکی است

کثرت موج ترا در غلط انداخته است
ورنه در سینه دریا گهر راز یکی است

ذره و مهر، صفای دل ازو می یابند
صد هزار آینه و آینه پرداز یکی است

چون نگردند به گرد سر مجنون شب و روز؟
شوخ چشمند غزالان و نظرباز یکی است

صید فرش است درین دامگه، اما صیدی
که دهد سینه خود طرح به شهباز یکی است

ز اختلاف سخن از راه نیفتی صائب
که درین پرده نه توی، سخنساز یکی است

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۵۶۷

لطف و قهر تو به چشم من غمناک یکی است
نظر مرحمت و حلقه فتراک یکی است

چه گره واکند از خاطر من ابر بهار؟
دانه سوخته و خاطر غمناک یکی است

نسبتی نیست به خورشید گل روی ترا
اینقدر هست که خوی تو و افلاک یکی است

چون خزان آتش بیداد زند در گلشن
چهره نازک گل با خس و خاشاک یکی است

نشود نشأه می مختصر از شیشه و جام
فیض جام جم و آیینه ادراک یکی است

رتبه مردم افتاده کجا، خاک کجا
گر چه در مرتبه، افتادگی و خاک یکی است

بیخبر شد ز جهان هر که گرفتار تو شد
فیض زنجیر تو و سلسله تاک یکی است

به قبول نظر عشق توان گشت تمام
در همه روی زمین آینه پاک یکی است

سربرآورده ام از قلزم وحدت صائب
سرمه در دیده انصاف من و خاک یکی است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۵۶۸

در غم و شادی ایام مرا حال یکی است
فصل هر چند کند جامه بدل سال یکی است

حرص دایم ز برای دگران در گردست
حال این بی بصر و دیده غربال یکی است

عرق سعی برای دگران می ریزد
حاصل خواجه ز مال خود و حمال یکی است

هر نفس اهل هوس نیت دیگر دارند
دل این طایفه و قرعه رمال یکی است

پیش سوزن که به یک چشم جهان را بیند
گوهر عیسی و خرمهره دجال یکی است

پیش جمعی که ازین نشأه به تنگ آمده اند
شادی مردن و آزادی اطفال یکی است

دل اگر نرم شود کار جهان آسان است
گره سخت به سررشته آمال یکی است

ادب پیر خرابات نگهداشتنی است
طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است

تا رسیدم به پریخانه وحدت صائب
پای طاوس مرا در نظر و بال یکی است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۵۶۹

پیش صاحب نظران درد و دوا هر دو یکی است
چشم بیمار و لب روح فزا هر دو یکی است

پیش ما سایه دیوار و هما هر دو یکی است
خاک و زر در نظر همت ما هر دو یکی است

صورت حال جهان گر بد و گر نیک بود
پیش آیینه خوش مشرب ما هر دو یکی است

نوش و نیش است یکی پیش سبکرفتاران
خار و گل در گذر باد صبا هر دو یکی است

پشت و رو آیینه را مانع یکتایی نیست
کفر و دین در نظر وحدت ما هر دو یکی است

گل رعنا نبود عالم بیرنگی را
باده و خون به مذاق عرفا هر دو یکی است

پیش آن کس که به تسلیم و رضا تن درداد
لذت نیشکر و تیر قضا هر دو یکی است

تا ازان کعبه مقصود جدا افتادم
دل بیتاب من و قبله نما هر دو یکی است

اگر این است ره راست که من یافته ام
خطر راهزن و راهنما هر دو یکی است

در کمانخانه زنخجیر، ترازو گردد
مژه شوخ تو و تیر قضا هر دو یکی است

در ته پای تو از سرکشی و رعنایی
خون پامال من و رنگ حنا هر دو یکی است

ز احتیاج تو کریمان ز لئیمند جدا
دل چو افتاد غنی بخل و سخا هر دو یکی است

هر قدر خط تو افزود، مرا مهر فزود
سبزه خط تو و مهرگیا هر دو یکی است

در سراپرده گوش تو ز سنگینی ناز
ناله عاشق و آواز درا هر دو یکی است

دوزخ مردم یکرنگ دورنگان باشند
چه بهشتی است که روز و شب ما هر دو یکی است

خواهش نام کم از خواهش نان صائب نیست
که صلای کرم و بانگ گدا هر دو یکی است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰

رتبه عشق و هوس پیش بتان هر دو یکی است
خار خشک و مژه اشک فشان هر دو یکی است

گل بی خار در آنجاست به خرمن، ورنه
تار گلدسته و آن موی میان هر دو یکی است

به نسیمی ز گلستان سفری می گردد
برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است

نشأه لطف دهد خشک و عتابی که تر است
سخن سخت تو و رطل گران هر دو یکی است

پیش آن کس که مرا سر به بیابان داده است
خرده جان من و ریگ روان هر دو یکی است

سری آن رشته به همتاب ندارد، ورنه
پیچ و تاب من و آن موی میان هر دو یکی است

از بصیرت خبری نیست تهی چشمان را
سنگ و گوهر به ترازوی جهان هر دو یکی است

چه ضرورت کنی راست به آتش خود را؟
پیش این کج نظران تیر و کمان هر دو یکی است

چه خیال است در آیینه مصور گردد؟
عکس رخسار تو و صورت جان هر دو یکی است

در خزان سرو چو ایام بهاران تازه است

سخن ماست یکی گر چه دل ماست دو نیم
خامه یکدل ما را دو زبان هر دو یکی است

پیش سروی که به گل رفته مرا پا صائب
اشک خونین من و آب روان هر دو یکی است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱

از شناسایی حق لاف زدن، نادانی است
قسمت نقش ز نقاش، همین حیرانی است

دل آزاد من از هر دو جهان بیخبرست
در صدف، گوهر من بی صدف از غلطانی است

پرتو شمع محال است به روزن نرسد
دیده تاریک نماند، دل اگر نورانی است

هر چه در سینه بود، می کند از سیما گل
شاهد تنگی دلها، گره پیشانی است

کیستم من که زنم لاف صبوری در عشق؟
کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی است

نتوان شد ز عزیزان جهان بی خواری
نه ز تقصیر بود یوسف اگر زندانی است

سرعت عمر، ز کوه غم و درد افزون شد
کار سیلاب گرانسنگ، سبک جولانی است

زیر گردون مکن اندیشه فارغبالی
قفس تنگ چه جای پر و بال افشانی است؟

چون به فرمان روی، این دایره انگشتر توست
از تو گردنکشی چرخ ز نافرمانی است

حرص پیران شود از ریزش دندان افزون
که صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی است

سر خط مشق جنون است خط سبز بتان
نقطه خال سیه، مرکز سرگردانی است

چه خیال است که از دوری ظاهر گسلد؟
ربط من با کمر نازک او روحانی است

پشت شهباز به سرپنجه گیرا گرم است
ناز آن چشم سیه مست ز خوش مژگانی است

کی به جمع دل صد پاره ما پردازد؟
طفل شوخی که مدارش به ورق گردانی است

چون برآرم سر ازان آیه رحمت صائب؟
نوسوادم من و آن زلف، خط دیوانی است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 157 از 718:  « پیشین  1  ...  156  157  158  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA