غزل شمارهٔ ۷۴۸ پروای مرگ نیست گدای برهنه راسیل آب زندگی است سرای برهنه راایمن مشو به فقر ز اهل حسد که هستصد چشم بد ز آبله، پای برهنه راپوشیده دار فقر که سگ سیرتان دهردر پوست می فتند گدای برهنه راحسن از لباس شرم برآید گشاده رویدر پرده نیست صبر، نوای برهنه راعریان شو از لباس که از بوی پیرهنتشریف می دهند صبای برهنه رابی پاره جگر نبود آه را اثراز لشکرست فتح، لوای برهنه رابگشا گره ز جبهه که هرگز نمی شودجوشن حجاب، تیغ قضای برهنه راخورشید و مه به روز و شب از حله های نورآماده می کنند قبای برهنه رادست از طمع بشوی که در آستین بودپیرایه قبول، دعای برهنه راپیداست با لباس پرستان چها کنندجمعی که می کنند قبای برهنه رادر آفتاب حشر نبیند برهنگیپوشیده است هر که گدای برهنه رااز عیب خلق چشم بپوشان که اهل شرماز چشم خود کنند قبای برهنه راصائب برون ز سینه مده داغ عشق راستار باش سوخته های برهنه را
غزل شمارهٔ ۷۴۹ روشن ز داغ های نهان ساز سینه رااز پشت، رو شناس کن این آبگینه رایک دم بود گرفتگی ماه و آفتابروشن گهر به دل ندهد جای کینه رادارد ترا همیشه معذب فشار قبراز گرد کینه تا نکنی پاک سینه رابی آه سرد دل به مقامی نمی رسدموج خطر بود پر و بال این سفینه رابا جسم، روحی من چو مسیحا کند عروجشهباز من به جا نگذارد نشینه رادل می کنم به خط خوش ازان زلف مشکبارته جرعه ای بس است خمار شبینه رااز حرف وصوت خرده جان می رود به باداز باد دست حفظ نما این خزینه رادر سینه بود مهر رخش تا خطش دمیدآخر به خط یار رساندم سفینه راصائب به آرزوی دل خود نمی رسیتا پاک از آرزو نکنی لوح سینه را
غزل شمارهٔ ۷۵۰ بشنو ز من ترانه غیرت فزای راگر مردی ای سپند، نگه دار جای را!سختی پذیر باش گر اهل سعادتیکز استخوان گزیر نباشد همای راهر چند سر به دامن محمل گذاشته استدل می تپد همان ز جدایی درای راچند ای سیه درون خود آرا درین بساطپنهان کنی به بال و پر خویش پای را؟روشن ضمیر باش که این بال آتشینبر چرخ برد شبنم بی دست و پای راجمعی که از ملایمت آزار دیده اندبر برگ گل شمرده گذارند پای رابدطینتان برای شکم خون هم خورندسگ دشمن است بر سر روزی گدای راصائب به غور ناله عشاق می رسددر راه فکر هر که فشرده است پای را
غزل شمارهٔ ۷۵۱ چون پای خم به دست فتادت کمر گشاچون گرم شد سرت ز می ناب، سر گشااز هر که دل گشوده نگردد کناره گیرچون غنچه در به روی نسیم سحر گشااز مردمان سرد نفس تیره می شویآیینه پیش مردم صاحب نظر گشاقانع به رنگ و بوی گل بی وفا مشوبر روی آفتاب چو شبنم نظر گشااز سر هوای پوچ برون چون حباب کنچون موج در میانه دریا کمر گشازان پیشتر که بر دل مردم گران شویاستادگی مکن، پر و بال سفر گشاچون موج، پشت دست به کف زن درین محیطآغوش چون صدف به هوای گهر گشازخم گشاده رو به بغل تیغ را کشیدآغوش رغبتی تو هم ای بی جگر گشاتا بر تو خوشگوار شود بستن نظریک ره نظر به عالم پر شور و شر گشاباطل مکن به سیر و تماشا نگاه خویشزنهار صائب از سر عبرت نظر گشا
غزل شمارهٔ ۷۵۲ شد بی صفا ز خاک سیه کاسه آب ماآخر به رنگ ظرف برآمد شراب مااز اشک تلخ ما کف خاکی نگشت سبزنگرفت دست هیچ سبویی شراب ماما با خیال روی تو در خواب رفته ایمیوسف نقاب بسته درآید به خواب مادر قلزمی که موج بود تیغ آبداراز سرگذشت خویش چه گوید حباب ما؟تا چند زیر خرقه قدح را نهان کنیم؟در پشت کوه چند بود آفتاب ما؟ما را اگر چه دست تصرف نداده اندگیراتر از کمند بود پیچ و تاب ماما گل به جای صید به فتراک بسته ایمبلبل نفس گسسته رود در رکاب ماجز خط یار بر قلم ما نمی رودداروی بیهشی است غبار کتاب مازنهار خنده بر دل مجروح ما مکنخونابه می کند نمکت را کباب مادر کام شعله، دم به شمار اوفتاده استپر می زند هنوز ز خامی کباب ماای شور حشر، از جگر ما بدار دستخونابه می کند نمکت را کباب ماای خم ز پرده پوشی ما در گذر که تاکزنجیر پاره کرد ز زور شراب ماصائب اگر چه بال و پر ما شکسته استسیمرغ را به چشم نیارد عقاب ما
غزل شمارهٔ ۷۵۳ چون شعله سر مکش ز دل سینه تاب ماکز سوز عشق، اشک ندارد کباب مااز آفتاب تجربه گشتیم خامترنارس برآمد از سفر خم شراب ماهیچ است هر چه هست به جز همت بلنداین مصرع است از دو جهان انتخاب مااین راه دور زود به انجام می رسدکوتاهیی اگر نکند پیچ و تاب مامنزل بلند و همت شبگیر کوته استفرصت سبک عنان و گران است خواب ماهیچیم اگر چه صائب و از هیچ کمتریمدام فریب خلق ندارد سراب ماپاک است همچو صبح به عالم حساب مادر خون شبنمی نرود آفتاب ما
غزل شمارهٔ ۷۵۴ آماده است از دل پر خون شراب مادر آتش است از جگر خود کباب ماهر چند زیر تیغ حوادث نشسته ایمچون جوهر آرمیده بود پیچ و تاب ماما از خیال یار پریخانه گشته ایمیوسف خجل شود چو درآید به خواب ماشرمی که ما ازان گل رخسار دیده ایممشکل که بی نقاب درآید به خواب مادر پرده چشم شوخ همان جلوه می کندموج خطر چه کار کند با حباب ما؟شبنم به آفتاب قیامت چه می کند؟زنهار رو متاب ز چشم پر آب مارقص سپند از دل آتش برد غبارغافل مباش از دل پر اضطراب ماخامی شفیع اگر نشود کار مشکل استخونها که کرد در دل آتش کباب مااز روی تازه، عذر لب خشک خواستیمنومید برنگشت کسی از سراب ماما را نظر به حسن گلوسوز گردن استهست این بیاض از دو جهان انتخاب مااز خشت خم هزار در فیض می گشودروزی که بود در گرو می کتاب ماما را نگاه گرم بر آتش نشانده استدل می برد چو موی میان پیچ و تاب مااز آبگینه پشت به دیوار داده استسیماب از مشاهده اضطراب مااز شوق آتش تو سرانجام داده استچندین کمند از رگ خامی کباب مادارد ز خوابهای پریشان ما خبراز سرکشی اگر چه نیاید به خواب ماصائب هزار حیف که چون در شاهوارلب تر نکرد سوخته جانی ز آب ما
غزل شمارهٔ ۷۵۵ از نان و آب نیست بقا و ثبات ماباشد ز درد و داغ محبت حیات مایارب نصیب سوخته جانان عشق کنته جرعه ای که مانده ز آب حیات مااز سعی، راه عشق به پایان نمی رسددر ترک کوشش است طریق نجات مادر دل هزار عقده ز افلاک داشتیمحل شد به یک پیاله می مشکلات ماقد راست تا قیام قیامت نمی کندافتاد هر که از نظر التفات ماافتاده است چاشنی عشق ما بلنددر شیشه سپهر نگنجد نبات مادیدیم تا یگانگی ذات با صفاتشد محو در تصور ذاتش صفات مامحراب ماست روی به هر جانب آوریمزان بی جهت، شده است یکی تا جهات ماصائب سیاهکاری ما را حساب نیستروی زمین سیاه شد از سیئات ما
غزل شمارهٔ ۷۵۶ در داغ غوطه خورد دل غم سرشت مابا کعبه هم لباس شد آخر کنشت مااز سنگ کودکان سر ما لاله زار شدخط شکسته بود مگر سرنوشت ما؟برق از زمین سوخته نومید می روددوزخ چه می کند به دل غم سرشت ما؟هرگز چنان نشد که شود مصدر اثرمطلب چه بود ازین تن خاکی سرشت ما؟یک اهل دل به سایه دیوار ما نخفتبالین یک غریب نگردید خشت ماصائب از خاکمال حوادث شدیم خاکخط غبار بود مگر سرنوشت ما؟
غزل شمارهٔ ۷۵۷ ای جبهه تو آینه سرنوشت ماروشن چو آفتاب به تو خوب و زشت مادر پله نشیب به قارون برابرستمیزان ز بس گرانی اعمال زشت ماما را به شکوه تنگی عالم نیاوردخلق گشاده است فضای بهشت مااز آب خضر دانه ما سبز گشته استدست آزمای برق فنا نیست کشت مابا آب شور کعبه نگردیم هم نمکتا یک دم آب تلخ بود در کنشت ماچون آفتاب اگر سر ما بگذرد ز چرخافتادگی برون نرود از سرشت ماای ابر رحمت این همه استادگی چرا؟وقت است برق ریشه دواند به کشت مانور و صفا در آب و گل ما سرشته اندبر روی آفتاب کشد تیغ، خشت ماصائب کشید شعله ز دل داغ تازه ایگل کرد شمع لاله ز دامان کشت ما