غزل شمارهٔ ۷۸۷ بر رو چو برگ گل ندویده است خون ماچون داغ لاله عشق مکیده است خون ماای تیغ لب مدزد که از شوق بوسه اتچندین حجاب پوست دریده است خون مامشکل که سر ز خاک خجالت برآوردخنجر به روی تیغ کشیده است خون مااز خارزار نیشتر اندیشه کی کند؟در شاهراه تیغ دویده است خون ماچون شمع صبحگاهی و چون لاله سحرهرگز به قیمتی نرسیده است خون ماچون روز در قلمرو مژگان برآورد؟از تیغ او امید بریده است خون ماصائب هزار لاله سیراب سر زده استبر هر گل زمین که چکیده است خون ما
غزل شمارهٔ ۷۸۸ از بس سترد گرد ملال از جبین مادر زیر خاک ماند چو دام آستین ماچشم ستاره جوهر آزار ما نداشتروزی که بود باده لعلی نگین مااز اضطراب ما دل سنگ آب می شودجای ترحم است به پهلونشین مانخجیر ما ز سایه خود طبل می خوردصیاد کرده است عبث در کمین ماآفت به گرد خرمن ما هاله بسته استبا برق در تلاش بود خوشه چین مادل را به نقد از الم نسیه می کشدکاری که می کند نظر دوربین ماصائب چرا ز فکر هم آواز خون خوریم؟ز اهل سخن بس است خروشی قرین ما
غزل شمارهٔ ۷۸۹ رحمت گرفته روی ز گرد گناه ماآیینه تیره روز ز روی سیاه ماهر قطره ای که در صدف ابر رحمت استچون مهره گل است ز گرد گناه مابر جسم آنقدر که فزودیم همچو شمعشد مایه زیادتی اشک و آه ماما چون حباب، تشنه محویم ازین محیطسهل است موج اگر برباید کلاه ماما در رکاب جذبه توفیق می رویمرطل گران چگونه شود سنگ راه ما؟چون بحر در کشاکش موج است مضطربروی زمین ز ریگ روان گناه ماما را غلط به لشکر اصحاب فیل کرداز دور دید کعبه چو کوه گناه ما!داریم چشم آن که شود روز بازخواستسر پیش پا فکندن ما، عذر خواه ماصائب که را گمان که سیه مست غفلتیدر شاهراه توبه شود خضر راه ما؟
غزل شمارهٔ ۷۹۰ صبح جهان بود نفس غم زدای ماجان تازه می شود زدم جانفزای مابیدار شد ز خواب گرانجان بی غمیهر کس شنید ناله دردآشنای ماته جرعه ای بود که به خاکش فشانده انددریا، نظر به ساغر مردآزمای ماچون کوه قاف موج پریزاد می زنداز جوش فکر گوشه خلوت سرای ماوحشی تر از نگاه غزال رمیده ایماز مردمان کناره کند آشنای ماانصاف نیست بار شدن بر شکستگانپهلوی خشک خویش بود بوریای مابالین ز سر گرانی ما نیست در عذاباز دست خود بود چو سبو متکای ماچون پست فطرتان غم روزی نمی خوریمکز خوردن دل است مهیا غذای مافارغ ز کسب آب و هواییم چون حبابکز اشک و آه خود بود آب و هوای ماچاه حسود در ره ما چشم حسرت استتا گشته است راستی ما عصای ماصیقل به چشم آینه ماست ناخنکاز موجه خودست چو دریا جلای ماهر بی جگر به ما طرف جنگ چون شود؟برخاستن بود ز سر جان لوای مادست حمایت از ره آهستگی شده استموری فتاده است اگر زیر پای ماافلاک را به سلسله جنبان چه حاجت است؟بی آب، سیر و دور کند آسیای ماچندین هزار گمشده را رهنما شده استدلهای شب به کعبه مقصد درای ماآسوده تر ز دیده قربانیان بوداز ترک آرزو دل بی مدعای ماقرصی نبود اگر چه فزون رزق ما چو مهریک ذره بی نصیب نشد از عطای مااز رنگ زرد ماست دل لاله زار خونگر سرخ نیست چون گل حمرا قبای مادر عین خاکساری اگر تندیی کنیمبا چشم سازگار بود توتیای مامی گردد از سعادت جاوید کامیاببر هر سری که سایه فکن شد همای ماما را اگر چه چون دیگران نیست خرده ایکان زرست از رخ زرین، سرای ماهر عقده ای که زلف سخن داشت، باز کردصائب زبان خامه مشکل گشای ما
غزل شمارهٔ ۷۹۱ رزق ملایک است نوای رسای ماچون می شود بلند نگردد نوای ما؟با آن که عمرهاست ازان بزم رفته ایمبتوان سپند سوخت ز گرمی به جای مابر دل هزار نشتر الماس می خوریمخاری اگر شکسته شود زیر پای مالرزد چنان که بر گهر خویش جوهریبر آبروی فقر و قناعت گدای ماصد پیرهن ز گرد کسادی گرانترستدر چشم این سیاه دلان توتیای ماشبنم برد به دامن ما همچو گل نمازبلبل کند ز غنچه گل متکای ماجنگ گریز می کند از کاه، کهربادر عهد بی نیازی طبع رسای ماویرانتریم ازان که کسی قصد ما کندآهسته سیل پای کشد از قفای ماهر چند عاجزیم، در آزار ما مکوشآتش شکسته دل شود از بوریای ماخورشید را به هاله آغوش می کشیمکوتاه نیست همت دست دعای ماصائب کسی است اهل بصیرت که نگذردبیگانه وار از سخن آشنای
غزل شمارهٔ ۷۹۲ آمد خزان و تر نشد از می گلوی مارنگی درین بهار نیامد به روی ماچون موجه سراب اسیر کشاکشیمهر چند متصل به محیط است جوی ماباد مراد کشتی ما زور باده استبر دوش خلق بار نگردد سبوی مادریا به سعی، گرد یتیمی ز ما نبردآب گهر چگونه دهد شستشوی ما؟در آفتاب عشق که شد موم سنگهاخام است همچنان ثمر آرزوی ماموی سفید هیچ کم از جوی شیر نیستدر کام آرزوی دل طفل خوی ماما چون نسیم خدمت آن زلف کرده ایمگلها کنند پاره گریبان ز بوی مااز خویش رفته را نتوان نقش پای یافترحم است بر کسی که کند جستجوی ماصائب به آب خلق نداریم احتیاجاز اشک خود چو شمع بود آب جوی ما
غزل شمارهٔ ۷۹۳ دستی که شد به گردش پیمانه آشنادیگر نشد به سبحه صد دانه آشنامیزان عدل میل به یک سو نمی کندعارف بود به کعبه و بتخانه آشنابر نقطه دل است چو پرگار سیر مناین مرغ قانع است به یک دانه آشناهر جا شراب هست، غم آشنا مخوربیگانه می شود به دو پیمانه آشنازان لب همین نظاره خشکی است رزق منباشد بخیل تا به در خانه آشناامروز داغ لاله رخان نیست چشم منبا آتش است کشتی پروانه آشناتا بر سر که سایه کند چتر داغ عشقاین آفتاب نیست به هر خانه آشنادیگر دلم ز زخم نمایان کمر نبستتا شد به زلف و کاکل او شانه آشناشد نفس بد گهر ز مدارا گزنده ترز احسان نمی شود سگ دیوانه آشنابی دردسر به کعبه مقصود می رسدهر سر که شد به صندل بتخانه آشناروشن کند سواد خط سرنوشت راچشمی که گشت با خط پیمانه آشناروشن کند سواد خط سرنوشت راچشمی که گشت با خط پیمانه آشناپرهیز نیست اهل خرابات را ز همدست سبوست با لب پیمانه آشناتا دل ز شوق آب نگردد، نمی شودزین نه صدف به گوهر یکدانه آشناعقل است سنگ راه، و گرنه به یک نظراطفال می شوند به دیوانه آشنانقش کسی درست نشیند که چون نگینباشد درین بساط به یک خانه آشناصائب ز آشنایی عالم کناره کردهر کس که شد به معنی بیگانه آشنا
غزل شمارهٔ ۷۹۴ افکنده اند در جگر سنگ رخنه هااز موج تازیانه حکم تو آبهادر مجلس شراب تو از شوق می زنندپروانه وار سینه بر آتش کبابهاشادم ز پیچ و تاب محبت که می رسدآخر به زلف، سلسله پیچ و تابهااز آه ما در انجمن حسن می پردچون نامه های روز قیامت نقاب هابیدار شو که در شب یلدای نیستیدر پرده است چشم ترا طرفه خوابهابیداری حیات شود منتهی به مرگآرامش است عاقبت اضطراب هاتسلیم شو، وگرنه برای سبکسرانتابیده اند از رگ گردن طناب هاصائب به این خوشم که مرا آزموده اندشیرین لبان به باده تلخ عتابهاای حسن پرده سوز تو برق نقاب هاروی عرق فشان تو سیل حجاب هااز نقطه های خال تو در هر نظاره ایبیرون نوشته حرف شناسان کتاب هااز انفعال روی تو گلهای شوخ چشمبر پیرهن فشانده مکرر گلابهادر رشته می کشند گهرهای آبداردر موج خیز حسن تو دام سرابها
غزل شمارهٔ ۷۹۵ وقت است جوش باده زند لاله زارهامیگون شود ز لاله لب جویبارهاطوفان لاله از سر دیوار بگذردگردد نهفته در گل بی خار، خارهازرین تر از بساط سلیمان شود زمینریزد ز بس شکوفه به هر سو نثارهاگردد گل پیاده ز نشو و نما سواروز جوش گل، پیاده نماید سوارهااز خون لاله و نفس گرم نوبهارآید به جوش چون خم می کوهسارهانوخط شود زمین چو بناگوش گلرخاندست نگار بسته شود شاخسارهاچون فوج طوطیی که هوا گیرد از زمینبالد به خود ز نشو و نما سبزه زارهاگل چیدن احتیاج نباشد که می شوداز جنبش نسیم پر از گل کنارهاهرگز گمان نبود که با این فسردگیآرد به جوش، دیگ مرا این شرارهاخواری گل همیشه بهاری است بی زوالعزت بود رهین خزان و بهارهاای وای بر نظارگیان، گر درین چمنمی بود رنگ بست، گل اعتبارهادر لقمه موی را نتوان دید تیره شبدر فقر، خوشگوار بود ناگوارهاصائب قدم شمرده نهد بر بساط گلدر پای رهروی که شکسته است خارها
غزل شمارهٔ ۷۹۷ نتوان به بی مثال رسید از مثال هااز ره مرو به موج سراب خیال هابانگ جرس ز خوبی یوسف چه آگه است؟در کنه ذات حق نرسد قیل و قال هازرین چو برگ های خزان دیده گشته انداز باد دستی تو، زبان سؤالهاما چون قلم تمام زبان شکایتیمدر خلوتی که قال شمارند حالهااز اشتیاق دام تو مرغان دوربیندر بیضه می دهند سرانجام بالهادر روزگار چشم تو جام تهی نماندیکسر شدند ماه تمام این هلال هاداغی که بود بر دل مجنون دورگردشد تازه از سیاهی چشم غزال هاده در شود گشاده، شود بسته چون دریدارند ده زبان ز ده انگشت، لالهادر عهد پاکدامنی او نمی روددلهای بد گمان به ره احتمال هاصائب ز خوابهای پریشان خلاص شدهر کس که ساده کرد دل از خط و خال ها