غزل شمارهٔ ۹۰۹ غضب ستیزه گر و عقل قهرمان در خوابشتر گسسته مهارست و ساربان در خوابگذشت عمر چو آب روان و ما غافلبنای خانه بر آب است و پاسبان در خوابچگونه چشم تو در خواب حرف می گوید؟ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواباگر نه قوت سحرست، چشم یار چراکشیده دارد ز ابروی خود کمان در خواب؟سواد شعر تو صائب جلای چشم دهدندیده است چنین سرمه اصفهان در خواب
غزل شمارهٔ ۹۱۰ عرق فشانی آن گلعذار را دریابستاره ریزی صبح بهار را دریابغبار خط به زبان شکسته می گویدکه فیض صبح بناگوش یار را دریابعقیق در دهن تشنه کار آب کندبه وعده ای جگر داغدار را دریابسواد جوهر تیغ قضا به دست آوردگر اشاره ابروی یار را دریابدرون خانه خزان و بهار یکرنگ استز خویش خیمه برون زن بهار را دریابز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اندز خط بپوش نظر، خال یار را دریابشرارهاست ازان روی آتشین، انجماگر ز سوختگانی شرار را دریابتو کز شراب حقیقت هزار خم داریبه یک پیاله من خاکسار را دریابهمیشه دور به کام کسی نمی گرددبه یک دو جرعه من بی قرار را دریابز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درونصفای این نفس بی غبار را دریابز گاهواره تسلیم کن سفینه خویشمیان بحر، حضور کنار را دریابهمیشه روی به دیوار جسم نتوان داشتصفای طلعت جان فگار را دریابغبار قافله عمر چون نمایان نیستدو اسبه رفتن لیل و نهار را دریاببه خون ز نعمت الوان چو نافه قانع شوتراوش نفس مشکبار را دریابمشو به برگ تسلی ز نخل هستی خویشبکوش، میوه این شاخسار را دریابدرین ریاض چو صائب ز غنچه خسبان شوگرهگشایی باد بهار را دریاب
غزل شمارهٔ ۹۱۱ درون گنبد گردون فتنه بار مخسببه زیر سایه پل، موسم بهار مخسبفلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده استبه زیر سایه شمشیر آبدار مخسبفتاده است زمین پیش پای صرصر مرگچو گرد بر سر این فرش مستعار مخسبز چار طاق عناصر شکست می باردمیان چار مخالف به اختیار مخسبدرون سینه ماهی نکرد یونس خواببرون نرفته ازین آبگون حصار مخسبز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسباگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی استتو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسبمباد شرطه طوفان درست بنشیندنبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسبدو چشم روشن ماهی درون پرده آبدو شاهدست که در بحر بی کنار مخسببه چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفتاگر تو یافته ای لذت شکار مخسبصفای چهره شبنم گل سحرخیزی استز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسببه این امید که سر رشته ای به دست افتدشود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسبزمام ناقه لیلی بلال شب داردنصیحت من مجنون به یاد دار مخسببگیر از ورق لاله نقش بیداریتو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسبگرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگتو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسببه سایه علم آه، خویش را برسانشبی که فردا جنگ است، زینهار مخسبز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگزبه خوابگاه لحد در دهان مار مخسبحلال نیست به بیماردار، خواب گرانترحمی کن و بهر دل فگار مخسببهار عیش هم آغوش غنچه خسبان استبه زیر سایه گل پهن، سبزه وار مخسبستاره زنده جاوید شد ز بیداریتو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسببه شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیردلی چو آینه داری، به زنگبار مخسببه جنبش نفس خود ببین و عبرت گیررفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسبدم فسرده سرما ز خواب سنگین استاگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسبگل سر سبد عمر، چشم بیدارستبه رغم دیده گلچین روزگار مخسبرسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرستبه اختیار مکن مرگ اختیار مخسبزمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیستز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسبکمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلیدرین کمینگه آشوب، زینهار مخسبنشان چشمه حیوان به تیرگی دادندنقاب شب چو فکندند، خضروار مخسبنبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلبنکرده رخنه دیوار استوار مخسبحصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه استنصیحت دل آگاه گوش دار مخسببه نیم چشم زدن پر ز آب می گردددرین سفینه پر رخنه زینهار مخسبگرفت دامن گل شبنم از سحرخیزیتو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسبترا که دولت بیدار شمع بالین استچو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسببه ذوق مطرب و می روزها به شب کردیشبی به ذوق مناجات کردگار مخسبز فیض صدق طلب، مور پر برون آوردتو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسبترا به گوهر دل کرده اند امانت دارز دزد امانت حق را نگاه دار مخسباگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبدتو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسببرآر یوسف جان را ز چاه تیره تنتو نور چشم وجودی، درین غبار مخسبمثلثی است موالید بهر رفتن تودرین بساط مربع تو خشت وار مخسبز نوبهار به رقص است ذره ذره خاکتو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسبفروغ دولت بیدار، چشم اگر داریتو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسبمباد عشق نهد جوز پوچ در بغلتچو کودکان به سر راه انتظار مخسبنگاه کن سر تار نفس کجا بندستنگاه دار سر رشته زینهار مخسبز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته راتو هم به سایه آن سرو پایدار مخسبقدم به دیده خورشید نه مسیحاوارمیان آب و گل جسم چون حمار مخسبگلیم بخت درین آب می توان شستنچو مرده در دم صبح سفیدکار مخسبرسید کوکبه عشق، سر برآر از خاکچو دانه در جگر خاک در بهار مخسباگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلتبه پیش دیده بیدار کردگار مخسببه ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبندچه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسبشده است دخمه دل های مرده مرکز خاکدرین حظیره پر مرده زینهار مخسبجواب آن غزل مولوی است این صائبز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
غزل شمارهٔ ۹۱۲ آمد سحر به خانه من یار، بی حجابامروز از کدام طرف سر زد آفتاب؟دیروز بوسه بر لب خمیازه می زدمامروز می کنم ز لبش بوسه انتخابهر چند سرکش است، شود رام و خوش عنانحسنی که شد ز حلقه خط پای در رکابنتوان مرا به صبح صباحت فریب دادپروانه را خنک نشود دل ز ماهتابآن را که دخل و خرج برابر بود چو ماهرزقش همیشه می رسد از خوان آفتابباطل شود چو آبله در زیر دست و پاهر شبنمی که محو نگردد در آفتابآسودگی به خواب نبینند ذره هاجایی که چشم خود نکند گرم، آفتابمظلوم حیف خود نگذارد به ظالماناز گریه داغ بر دل آتش نهد کباباز جبهه کریم گره زود وا شودیک لحظه بار خاطر دریا بود حبابصائب، ز لطف، موجه دریا به هم شکافتچندان که ساخت پرده بیگانگی حباب
غزل شمارهٔ ۹۱۳ از اشک بلبل است رگ تلخی گلابنادان کند حواله ز غفلت به آفتاباز روی آتشین تو دل آب می شوداز روی آفتاب شود چشم اگر پر آبنتوان به هیچ وجه عنانش نگاه داشتحسنی که شد ز حلقه خط پای در رکاباز نازکی به موی میانش نمی رسدهر چند زلف بیش کند مشق پیچ و تابدر ابر از آفتاب توان فیض بیش بردما می بریم لذت دیدار از نقاباز موجه سراب شود بیش تشنگیپروانه را خنک نشود دل ز ماهتاباشک ندامت است سیه کار را فزوندر تیرگی زیاده بود ریزش سحابموی سفید ریشه طول امل بوددر شوره زار بیش بود موجه سرابآرام نیست آبله پایان شوق رامانع نگردد از حرکت آب را حبابهمت عطای خویش نگیرد ز سایلانیاقوت و لعل رنگ نبازد ز آفتابدر رد سایلند بزرگان زبان درازباشد دلیر کوه گرانسنگ در جوابگر نیست نشأه سخن افزون ز می، چرامستی شود زیاده ز گفتار در شراب؟در روی آفتاب توان بی حجاب دیدنتوان دلیر روی ترا دید از حجاببی مهری سپهر سیه دل به نیکوانروشن شد از گرفتگی ماه و آفتابکامل عیار نیست به میزان دوستیهر کس که هم خمار نگردد به هم شرابمویش به روزگار جوانی شود سفیدچون نافه خون خویش کند هر که مشک ناباین روی شرمناک که من دیده ام ز یارصائب ز خط عجب که برون آید از حجاب
غزل شمارهٔ ۹۱۴ای خوشه چین سنبل زلف تو مشک نابشبنم گدای گلشن حسن تو آفتابدر محفل تو ناله فرامش کند سپنددر آتش تو گریه شادی کند کباباز وصل گشت گریه من جانگدازتراز آفتاب، تلخ شود بیشتر گلابدیوانه قلمرو صحرای وحشتیمما را سواد شهر بود آیه عذاببر دیده های پاک، روان است حکم عشقهر شبنمی که هست، بود خرج آفتابپیوسته از هوای خود آزار می کشمدر خانه است دشمن من فرش چون حبابدست از طمع بشوی که از شومی طمعدر حق خود دعای گدا نیست مستجاباز عیب می فتد به هنر چشم ها پاکاز بحر تلخ، آب گهر می برد سحابشد غفلتم ز عمر سبکسیر بیشترسنگین نمود خواب مرا این صدای آبشاهی که بر رعیت خود می کند ستممستی بود که می کند از ران خود کبابزان دم که دید گوشه ابروی یار راشد ماه عید ناخنه چشم آفتابصائب مکن توقع آسایش از جهاندلهای آب کرده بود موج این سراب
غزل شمارهٔ ۹۱۵ تا گل ز عکس عارض او چیده است آبدر چشمه از نشاط نگنجیده است آببر روی آب آنچه نماید حباب نیستصد پیرهن ز عکس تو بالیده است آبتا سرو خوش خرام تو از باغ رفته استرخسار خود ز موج خراشیده است آبنعلش در آتش است ز هر موج پیش بحرآسودگی ز عمر کجا دیده است آبغلطد چنین که بر دم شمشیر خون منهرگز به روی سبزه نغلطیده است آبنگذاشت آب در جگر تیغ زخم مناز تیغ اگر چه زخم ندزدیده است آبزینسان که من به نیک و بد دهر ساختمبا خار و گل ز لطف نجوشیده است آبضایع مساز حرف نصیحت به غافلانبر روی پای خفته که پاشیده است آب؟پیچد چنان که در تن خاکی روان مندر جویبار تنگ نپیچیده است آبصائب ز خوشگواری آب است بی خبرهر کس که از سفال ننوشیده است آب
غزل شمارهٔ ۹۱۶ جای صدف بود ز گرانی زمین در آبباشد حباب از سبکی خوش نشین در آبشاه و گدا به دیده دریادلان یکی استپوشیده است پست و بلند زمین در آبدر راه سالکی که چو خاشاک شد سبکهر موجه ای پلی است خدا آفرین در آبدارم به بادبان توکل امیدهاهر چند شد سفینه من کاغذین در آبچون عکس آفتاب، نگردد دلش خنکصد غوطه گر زند جگر آتشین در آبغمگین نشد دل تو ز گرد ملال منهر چند کرد آب گهر را گلین در آباز اشک گرم شد دل سوزان من خنکوا شد به روی من در خلد برین در آبچشم از لباس جسم، پر و بال داشتمغافل که بند دست شود آستین در آباز خامشی خطر نبود سوز عشق راخورشید می کشد نفس آتشین در آبدر خون باده چند روم، چون نمی رودگرد یتیمی از رخ در ثمین در آباز سرکشی نگون ننماید به دیده هاافتد اگر مثال تو ای نازنین در آبدر چشم من خیال رخ لاله رنگ توخوشتر بود ز عکس گل آتشین در آباز کاکل تو آب دهد گر حباب چشمهر موجه ای چو زلف شود عنبرین در آبزینسان که من به فکر فرو رفته ام، نرفتغواص در تلاش گهر این چنین در آبپهلو زند به چشمه خورشید هر حبابشویی چو روی خویشتن ای مه جبین در آببر حلم زینهار مکن تندی اختیارتا هست پل به جا، نرود دوربین در آبتر می کند زمین خود از آب دیگرانبا نقش خود مضایقه دارد نگین در آبگفتار سرد، یک جهتان را دودل کندسازد ز موم خانه جدا انگبین در آباز عمر برق سیر بود پیچ و تاب منباشد به قدر سرعت رفتار، چین در آبپستی گزین که کف ز بلندی نمی رسدصائب به رتبه صدف ته نشین در آب
غزل شمارهٔ ۹۱۷ از چشم نیم مست تو با یک جهان شرابما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!از خشکسال توبه کم کاسه می رسیمداریم چشم از همه دریاکشان شرابزنهار شرم دختر رز را نگاه داردر روز آفتاب مپیما عیان شرابهر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای استدیگر چه حاجت است درین بوستان شرابمن در حجاب عشقم و او در نقاب شرمای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!مینا به چشم روشنی جام می روددر مجلسی که می کشد آن دلستان شرابما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیمارزانی تو باد ز رطل گران شرابرنگ شکسته کاهربای شکفتگی استکیفیت بهار دهد در خزان شرابما داده ایم دست ارادت به دست تاکزان روی می خوریم چو آب روان شرابصائب چراغ عشرت ما می شود خموشگر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
غزل شمارهٔ ۹۱۸ صبح گشاده روی بود در حجاب شبچون باد، سرسری مگذر از نقاب شباز صبح تا دو موی نگردیده، آب دهچشمی چو انجم از رخ پر آب و تاب شبهنگام صبح را به شکر خواب مگذرانکز روشنی است این دو نفس انتخاب شبدر پیش قهرمان خدا سجده واجب استگردن مکش ز طاعت مالک رقاب شبخواهی شود شکار تو وحشی غزال فیضچین کن کمند مشکین از پیچ و تاب شباز شمع یاد گیر، که جز اشک و آه نیستجنس دگر ز عالم اسباب، باب شبابر سیاه، حامل باران رحمت استتخمی به خاک کن به امید سحاب شباز مشرق جگر نفس آتشین برآرکز آه شعله بار بود آفتاب شبریحان خلد نیست سزاوار هر سفالهر مرده دل چگونه شود کامیاب شب؟بردار سر ز خواب ازان پیشتر که صبحتیغ جگر شکاف کشد از قراب شبتا ره بری به حسن رقم های این کتابز انجم نظاره کن رقم انتخاب شبدر مغز هر که سوخته است از فروغ روزریحان خلد را نبود آب و تاب شبدر خواب هر شبی که به غفلت کنند روزدر چشم زنده دل نبود در حساب شبدر دیده ای که پرده غفلت حجاب بستاز صبح عید بیش بود فتح باب شببی آفتاب رو نبود زلف عنبرینزنهار پشت دست مزن بر نقاب شباز نور طاعتش ننمودی سفیدرویفردای رستخیز چه گویی جواب شبچون شب به خواب صرف مکن فیض صبح راغافل مگرد از نفس انتخاب شبهر کار را به وقت ادا کن که خواب روزنگرفت پیش دیده وران جای خواب شبدر هیچ نقطه نیست که صد نکته درج نیستچون خامه سرسری مگذر از کتاب شبدر شب مبین به چشم حقارت که آفتابباشد چو بیضه در ته بال غراب شبگر در رکاب روز زند قطره آفتابانجم رود به خیل وحشم در رکاب شبدر بارگاه روز بود بار عام، عامجز خاص نیست محرم عالی جناب شبفرش است نور فیض درین قبه های نورغافل مشو ز قلزم زرین حباب شبتا باد صبح طی ننموده است این بساطبرخیز و همتی بطلب از جناب شببی چشم تر چو شمع مکن راست قد که هستاز اشک تلخ سوخته جانان گلاب شبخام است در شریعت روشندلان عشقپروانه وار هر که نگردد کباب شببر فیض کیمیای شب تیره شاهدستخون شفق که مشک شد از انقلاب شبچشم ستاره می پرد از شوق آه توچشم سیه دل تو همان مست خواب شبدر دیده ای که نیست چو مجنون غبار عقلباشد سیاه خیمه لیلی، جناب شبچندان که دل سیاه نماید شراب روززنگ از دل سیاه زداید شراب شبشستند ز اشک، زنده دلان روی خود چو شمعتو وقت صبح روی نشستی ز خواب شبدر چشم نرم توست اگر پرده های خوابریزد نمک به دیده من ماهتاب شبدر دیده ستاره شناسان اشاره ای استهر ماه نو به جلوه پا در رکاب شببا یک جهان گشاده نظر چون ستارگانبستی چگونه چشم تو غافل ز خواب شب؟چون خون مرده، تن زدی از خواب زیر پوستمشکین نساختی نفس از مشک ناب شباز شب به روی من در توفیق وا شده استصائب چگونه دست کشم از رکاب شب؟