انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 98:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
»غزل شماره 129«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دگر آزار مادر دل گرفتست
دگر آسان ما مشکل گرفتست
مباد آندست گردد رنجه دلرا
غم جان نه غم قاتل گرفتست
دلم ناید که دست از جان بدارم
که در وی عشق او منزل گرفتست
کنم اظهار اگر شور محبت
خرد گوید ره باطل گرفتست
اگر پنهان کنم غم سینه گوید
که بر من کار را مشکل گرفتست
چه مشکل بوده کار عشقبازی
ره آسودگی عاقل گرفتست
پریشان گر بگوید فیض عجب نیست
ز وضع روزگار سر گرفتست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 130«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
جنونی در سرم ماوا گرفتست
سرم را سر بسر سودا گرفتست
خردگر این بود کاین عاقلانراست
خوش آنسرکش جنون مأوا گرفتست
ندارد چشم مجنون کس و گرنه
دو عالم را رخ لیلا گرفتست
بچشم خلق چون طفلان نمایند
که باز یشان زسرتا پا گرفتست
مسلمانان ره عقبی کدامست
دلم از وحشت دنیا گرفتست
بپای جان زغفلت هست بندی
و گرنه ره سوی عقبا گرفتست
مشو ای فیض بابیگانه همراز
چو وابینی ترا ازما گرفتست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 131«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دلم دیگر جنون از سرگرفته است
خیال شاهدی در بر گرفتست
زسوز آتش عشق نگاری
سراپای وجودم در گرفتست
زآه آتشینم در حذر باش
که دودش در همه کشور گرفتست
سوی میخانه ام راهی نمائید
که دل از مسجد و منبر گرفتست
اگر شیخم خبر پرسد بگوئید
که آن شیدا ره دیگر گرفتست
صلاح و زهد و تقوی و ورع سوخت
زسر تا پایم آتش درگرفتست
غلامت همت آنم که چون فیض
بیک پیمانه نرک سرگرفتست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 132«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دلم با گلرخان تا خو گرفتست
ز گلزار حقیقت بو گرفتست
زمهروئی کتابی پیش دارد
بمعنی انس و با خط خو گرفتست
زحسن بیوفا میخواند آیات
رهی از لا بالا هو گرفتست
بهنگام نمازش رو بحق است
ولیکن قبله زان ابرو گرفتست
برای سنت عطرش نسیمی
از آن زلفان عنبر بو گرفتست
گهی زان لب گرفته ساغرمی
گهی زان نرگس جادو گرفتست
سیه چشمی که بهر قتل عشاق
هزاران دشنه از هر سو گرفتست
بمن یکذره از من نیست باقی
سرا پای وجودم او گرفتست
سر قتل من بیمار دارد
بنازم شیوه نیکو گرفتست
کمان و تیر بهر صید دلها
از آن چشم و از آن ابرو گرفتست
خط سبزش خبر آورد ناگه
که ملک روم را هندو گرفتست
بیا تا رخت بر بندیم ای فیض
که دل زین گنبد نه تو گرفتست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 133«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نه فلک چرخ زنان سودائی تست
بیخود افتاده زمین یکتن شیدائی تست
جز تماشای جمال تو تماشائی نیست
هر که حیران جمالیست تماشائی تست
هر که افراخت بدعوائی نکوئی کردن
گر بود راست همان سایة زیبائی تست
سروقدان که زبالائی بالا بالند
آن زبالای برازندة بالائی تست
هر گلی را که بود رنگ درینگلشن و بوی
شمة از گل خود رستة زیبائی تست
از ازل تاباند بینش هر بینائی
همه یک بینش در پردة بینائی تست
هر چه را دردو جهان نور هویدائی هست
همه یک ذره خورشید هویدائی تست
سرّ پنهان شدن روح نهان بودن تو
رمز پیدا شدن قالب پیدائی تست
هر کجا رسم توانائی و دانائی هست
نور دانائی تو زور توانائی تست
بنده خود کیست که خود رأی بود در کاری
لاف خودرائی ما پرتو خود رائی تست
بسزای تو نکردیم دمی بندگیت
آنچه هست سزاوار تو آقائی تست
فیض خود را تو بکردار خوش آراسته کن
حسن گفتار نه در خورد خود آرائی تست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 134«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از غم هستی چو رستم غمگسار آمد بدست
چون گسستم رشتهٔ اغیار یار آمد بدست
خود چو رفتم از میان دیدم هم او را در کنار
نقش خود چون شستم آن زیبا نگار آمد بدست
بهر آن جان جهان دادم جهانی جان بجان
جان چو دادم در رهش جان بیشمار امد بدست
در دلم جا کرد عشقش اختیار از من گرفت
چون مرا از من برون کرد اختیار آمد بدست
سرنهادم بر سرعشق از جهان پرداختم
پا زهرکاری کشیدم تا که کار آمد بدست
عاقبت بین گشتم و از پیش کردم کار خویش
آنچه در امسال میبایست پار آمد بدست
جانم از عشق جوانی تازه شد پیرانه سر
در خزان عمر بازم نوبهار آمد بدست
نیش مژگان در دلم چندی بحسرت میشکست
خار در دل کاشتم تا گلعذار آمد بدست
آنچه میجوئید یاران در کتاب فلسفه
فیض را از سنّت هشت و چهار آمد بدست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 135«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پای تا سر همه ام در غمت اندیشه شدست
زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شدست
خواهش من دگر و آنچه تو خواهی دگرست
نخل امید مرا غیرت تو تیشه شدست
هر نهالی که خیال قد و بالای تو گشت
ریشهٔ شد بدل اکنون همه دل ریشه شدست
دم بدم در دلم از غصه نهالی کارم
از درخت غم تو باغ دلم بیشه شدست
بیش ازین تاب جفای تو ندارم جانا
بس که بگداخت سراپای دلم شیشه شدست
متصل میکندش تا که در آرد از پای
غم هجران تو بنیاد مرا تیشه شدست
ناله ام مطرب و خون باده و چشمم ساغر
یادتو ساقی این بزم و دلم شیشه شدست
گل سرخست رخت یاشده از می گلگون
زعفرانیست رخم یا گل کافیشه شدست
بس که در حسن سراپای تو اندیشه نمود
پای تا سر دل حیرت زده اندیشه شدست
فیض هر روز بنظم غزلی پردازد
سفتن گوهر معنیش مگر پیشه شدست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 136«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
الهی بکامم شرابی فرست
شرابی زجام خطابی فرست
مرا کشت رنج خمار الست
دگر باره از نو شرابی فرست
دلم تا صفا یابد از زنگ غم
بدردی کشانت که تابی فرست
شد افسرده جانم درین خاکدان
زمهرت بدل آب و تابی فرست
زسر جوش خمخانهٔ حب خویش
بجام شرابم حبابی فرست
بلب تشنهٔ چشمهٔ معرفت
بساقی کوثر که آبی فرست
بعصیان سرا پای آلوده ام
زجام طهورم شرابی فرست
بمعمار میکن حوالت مرا
امیری بملک خرابی فرست
بدل تخم امیدگشتم بسی
بدین کشتزارم سحابی فرست
زدریای غفران و ابر کرم
مرا رحمت بی حسابی فرست
برای براتم ز آتشکده
ز سوی یمینم کتابی فرست
ز قشر سخن فیض دلگیر شد
ز معنای بکرم لبابی فرست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 137«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
عشق بیچون تو یارب در دل من چوننشست
گوهر روحی پاکی بین چه سان در خون نشست
گشت عالم را سراپا جای گنجایش نیافت
غیرصحرای دل من زان درین هامون نشست
اینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه ام
می ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافت
ملک را بگرفت سرتا سر خرد بیرون نشست
هر خردمندی که بوئی از می عشقش شنید
سر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشست
جویها از چشم خونبارم روان شد هر طرف
هر که نزدیک من آمد لاجرم در خون نشست
اشک تا سر کرد از چشمم بدورم شدمحیط
تیره آه از سینه ام برخواست برگردون نشست
چرخ هر چند از ترحم مهربانی بیش کرد
گرد محنت بر سر و روی دلم افزون نشست
در غزل فکری نباید کرد چندان فیض را
معنی برخاست تا از خاطرش موزون نشست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 138«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مگو که چهره او را نقاب در پیشست
ترا زهستی و همی حجاب در پیشست
حجاب دیدن آن روی شرک و خودبینی است
زهستی تو رخش را نقاب در پیشست
وجود او بمثل همچو آب و تو ماهی
خبر زآب نداری و آب در پیشست
گهی به پرده دنیی دری گهی عقبی
بسی زظلمت و نورت حجاب در پیشست
نماید آنکه بود او نه اوست غره مشو
تو تا به آب رسی بس سراب در پیشست
نظر باو نتوان کرد چون زعکس رخش
بدور باش هزار آفتاب در پیشست
نگه باو نتواند رسید چون برهش
زتار زلف بسی پیچ و تاب در پیشست
کتاب حسن بتان صورت است و او معنی
بهوش باش گرت این کتاب در پیشست
چو هوش ماند چون جلوه کرد اینمعنی
اگر محیط شوی اضطراب در پیشست
بس است فیض زاین فن سخن که سامع را
ز شبهه صد سخن بیحساب در پیشست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 14 از 98:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA