انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 101:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 


لشکر شب رفت و صبح اندر رسید
خیز و مهرویا فراز آور نبید

چشم مست پر خمارت باز کن
کز نشاطت صبرم از دل بر پرید

مطرب سرمست را آواز ده
چون ز میخانه عصیر اندر رسید

پر مکن جام ای صنم امشب چو دوش
کت همه جامه چکانه بر چکید

نیست گویی آن حکایت راستی
خون دل بر گرد چشم ما دوید

کیست کز عشقت نه بر خاک اوفتاد
کیست کز هجرت نه جامه بر درید

چون خطت طغرای شاهنشاه یافت
از فنا خط گردد عالم بر کشید

از سنایی زارتر در عشق کیست
یا چو تو دلبر به زیبایی که دید
هله
     
  
مرد

 


اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد
ور نداری درد گرد مذهب رندان مگرد

ناشده بی عقل و جان و دل درین ره کی شوی
محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد

هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد
هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد

مرد باید پاکباز و درد باید مرد سوز
کان نگارین روی عاشق می نخواهد کرد مرد

خاکپای خادمان درگه معشوق شو
بوسه را بر خاک ده چون عاشقان از بهر درد

هر کرا سودای وصل آن صنم در سر فتاد
اندرین ره سر هم آخر در سر این کار کرد

ای سنایی رنگ و بویی اندرین ره بیش نیست
اندرین ره رو همی چون رنگ و بو خواهند کرد
هله
     
  
مرد

 


معشوق مرا ره قلندر زد
زان راه به جانم آتش اندر زد

گه رفت ره صلاح دین داری
گه راه مقامران لنگر زد

رندی در زهد و کفر در ایمان
ظلمت در نور و خیر در شر زد

خمیده چو حلقه کرد قد من
و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد

چون سوخت مرا بر آتش دوزخ
وز آتش دوزخ آب کوثر زد

در صومعه پای کوفت از مستی
ابدال ز عشق دست بر سر زد

با آب عنب به صومعه در شد
در میکده آب زر بر آذر زد

گر من نه به کام خویشم او باری
با آنکه دلم نخواست خوشتر زد
هله
     
  
مرد

 


روزی بت من مست به بازار برآمد
گرد از دل عشاق به یک بار بر آمد

صد دلشده را از غم او روز فرو شد
صد شیفته را از غم او کار برآمد

رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر
باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد

در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد

رشک ست بتان را ز بناگوش و خط او
گویند که بر برگ گلش خار برآمد

آن مایه بدانید که ایزد نظری کرد
تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد

و آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار
پیش از شب من صبح ز کهسار برآمد
هله
     
  
مرد

 


هر که در کوی خرابات مرا بار دهد
به کمال و کرمش جان من اقرار دهد

بار در کوی خرابات مرا هیچ کسی
ندهد ور دهد آن یار وفادار دهد

در خرابات بود یار من و من شب و روز
به سر کوی همی گردم تا بار دهد

ای خوشا کوی خرابات که پیوسته در او
مر مرا دوست همی وعدهٔ دیدار دهد

هر که او حال خرابات بداند به درست
هر چه دارد همه در حال به بازار دهد

در خرابات نبینی که ز مستی همه سال
راهب دیر ترا کشتی و زنار دهد

آنکه چون باشد هشیار به فرزند عزیز
در می سیم به صد زاری دشخوار دهد

هر دو عالم را چون مست شود از دل و جان
به بهای قدح می دهد و خوار دهد

آنکه بیرون خرابات به قطمیر و نقیر
چون در آید به خرابات به قنطار دهد

آنکه نانی همه آفاق بود در چشمش
در خرابات به می جبه و دستار دهد

آنکه او کیسه ز طرار نگهدارد چون
به خرابات شود کیسه به طرار دهد

ای تو کز کوی خرابات نداری گذری
زان سناییت همی پند به مقدار دهد

تو برو زاویهٔ زهد نگهدار و مترس
که خداوند سزا را به سزاوار دهد
هله
     
  
مرد

 


دوش ما را در خراباتی شب معراج بود
آنکه مستغنی بد از ما هم به ما محتاج بود

بر امید وصل ما را ملک بود و مال بود
از صفای وقت ما را تخت بود و تاج بود

عشق ما تحقیق بود و شرب ما تسلیم بود
حال ما تصدیق بود و مال ما تاراج بود

چاکر ما چون قباد و بهمن و پرویز بود
خادم ما ایلک و خاقان بد و مهراج بود

از رخ و زلفین او شطرنج بازی کرده‌ام
زان که زلفش ساج بود روی او چون عاج بود

بدرهٔ زر و درم را دست او طیار بود
کعبهٔ محو عدم را جان ما حجاج بود
هله
     
  
مرد

 


هر که در عاشقی تمام بود
پخته خوانش اگر چه خام بود

آنکه او شاد گردد از غم عشق
خاص دانش اگر چه عام بود

چه خبر دارد از حلاوت عشق
هر که در بند ننگ و نام بود

دوری از عشق اگر همی خواهی
کز سلامت ترا سلام بود

در ره عاشقی طمع داری
که ترا کار بر نظام بود

این تمنا و این هوس که تراست
عشقبازی ترا حرام بود

عشق جویی و عافیت طلبی
عشق یا عافیت کدام بود

بندهٔ عشق باش تا باشی
تا سنایی ترا غلام بود
هله
     
  
مرد

 


هر که در بند خویشتن نبود
وثن خویش را شمن نبود

آنکه خالی شود ز خویشی خویش
خویشی خویش را وطن نبود

من مگوی ار ز خویش بی خبری
زان که از خویش مرده من نبود

در خرابات هر که مرد از خویش
تن او را ز من کفن نبود

ارنه‌ای مرده هر چه خواهی گوی
از همه جز منت سخن نبود

با سنایی ازین خصومت نیست
زین خصومت ورا حزن نبود

مست باش ای پسر که مستان را
دل به تیمار ممتحن نبود

راستی را همی چو خواهی کرد
نیستی جز هلاک تن نبود
هله
     
  
مرد

 


هر کو به راه عاشقی اندر فنا شود
تا رنج وقت او همه اندر بلا شود

آری بدین مقام نیارد کسی رسید
تا همتش بریده ز هر دو سرا شود

راهیست بلعجب که درو چون قدم زنی
کمتر منازلش دهن اژدها شود

بی چون و بی چگونه رهی کاندر و قدم
گاهی زمین تیره و گاهی سما شود

در منزل نخستین مردم ز نام و ننگ
از روزگار مذهب و آیین جدا شود

هر کس نشان نیافت از این راه بر کران
آن مرد غرقه گشته به دریا کجا شود

در کوی آدمی نتوان جست راه دین
کاندر نسب عقیدهٔ مردم دو تا شود

زاندر که آمدی به همان بایدت شدن
پس جز به نیستی نسب تو خطا شود

صحرا مشو که عیب نهانست در جهان
ور عیب غیب گردد عاشق فنا شود
هله
     
  
مرد

 


هر کو به خرابات مرا راه نماید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید

ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید

ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید

گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید

دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید

من می‌روم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
هله
     
  
صفحه  صفحه 15 از 101:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA