انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 101:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 


سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان
ز عشق دانهٔ دو جهان میان دام جان ای جان

مکن در قبهٔ زنگار اوصاف حروف او را
چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان

به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را
به لطف از لوح او بستر تمامی نام جان ای جان

چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت
چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان

ببین در کوی کفر و دین به مهر و درد دل بنشست
هزاران آه خون آلود زیر کام جان ای جان

مرا گویی قناعت کن ز جوش یک جهان رعنا
به بوی نون شهوانی به رنگ لام جان ای جان

کسی کو عاشق تو بود بگو آخر که تا چکند
سماع وحی و نقل عقل و خمر خام جان ای جان

مگر تو زینهمه خوبان که پیدایند و ناپیدا
درین مردودهٔ ویران نیابم کام جان ای جان
هله
     
  
مرد

 


مرا عشقت بنامیزد بدانسان پرورید ای جان
که با یاد تو در دوزخ توانم آرمید ای جان

نترسم زاتشین مفرش که با عشق تو ای مهوش
مرا صد بار دید آتش که روی اندر کشید ای جان

ز عشقت شکر دارم من که لاغر کردم از وی تن
که دی زان لاغری دشمن مرا با تو ندید ای جان

نبردی دل ز کس هرگز که خود دلهای ما از تو
چو بویی یافت از عشقت ز شادی بر پرید ای جان

چو خوابست آتش هجرت که هر دیده کشید ای بت
چو آبست آتش عشقت که هر تن را رسید ای جان

دلم در چاکری عشقت کمر بستست تو گویی
که ایزد جز پی عشقت مرا خود نافرید ای جان

ازین یک نوع دلشادم که با عشق تو همزادم
که تا این دیده بگشادم دلم عشقت گزید ای جان

چو با عشق بتان زاید سنایی کی چنین گوید
مرا ناگاه عشق تو بر آتش خوابنید ای جان
هله
     
  
مرد

 


تماشا را یکی بخرام در بستان جان ای جان
ببین در زیر پای خویش جان افشان جان ای جان

نخواهد جان دگر جانی اگر صد جان برافشاند
که بس باشد قبول تو بقای جان جان ای جان

ترا یارست بس در جان ز بهر آنکه نشناسد
ز خوبان جز تو در عالم همی درمان جان ای جان

ز بهر چشم خوب تو برای دفع چشم بد
کمال عافیت باشد همه قربان جان ای جان

از آن تا در دل و دیده گهر جز عشق تو نبود
برون روید گهر هر دم ز بحر و کان جان ای جان

همه عالم چو حرف «ن» از آن در خدمتت مانده
که از کل نکورویان تویی خاص آن جان ای جان

ز بهر سرخ رویی جان چه باشد گر به یک غمزه
ز خوبان جان براندایی تو در میدان جان ای جان

به نور روی تست اکنون همه توحید عقل من
به کفر زلف تست اکنون همه ایمان جان ای جان

سنایی وار در عالم ز بهر آبروی خود
سنایی خاکپای تست سر دیوان جان ای جان
هله
     
  
مرد

 



جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وانگه مدام در ده مست مدام گردان

بر ما چو از لطافت مل را حلال کردی
بر خصم ما ز غیرت گل را حرام گردان

دارالغرور ما را دارالسرور کردی
درالملام ما را دارالسلام گردان

خامند و پخته مانا تو دو شراب داری
در خام پخته گردان در پخته خام گردان

ناهید زخمه‌زن را از لحنه سیر کردی
بهرام تیغ‌زن را از جام رام گردان

ما را به نام خود کن زان پس چنانکه خواهی
یا هوشیار دفتر یا مست جام گردان

اکنون که روی ما را از غم چو کاه کردی
از عکس روی می را بیجاده فام گردان

خواهی که نسر طایر پران به دامت افتد
از جزع دانه کردی از مشک دام گردان

گمنام کرد ما را یک جام بادهٔ تو
در ده دو جام دیگر ما را چو نام گردان

از ما و خدمت ما چیزی نخیزد ای جان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان

خواهی که گر سنایی گردد سمایی از عز
پیش غلام و دربان او را غلام گردان
هله
     
  
مرد

 




ای وصل تو دستگیر مهجوران
هجر تو فزود عبرت دوران

هنگام صبوح و تو چنین غافل
حقا که نه‌ای بتا ز معذوران

گر فوت شود همی نماز از تو
بندیش به دل بسوز رنجوران

برخیز و بیار آنچه زو گردد
چون توبهٔ من خمار مخموران

فریاد ز دست آن گران جانان
بی عافیه زاهدان و بی‌نوران

از طلعتها چو روی عفریتان
از سبلتها چو نیش زنبوران

گویند بکوش تا به مستوری
در شهر شوی چو ما ز مشهوران

نزدیکی ما طلب کن ای مسکین
تا روز قضا نباشی از دوران

لا والله اگر من این کنم هرگز
بیزارم از جزای ماجوران

معلوم شما نیست ز نادانی
ای زمرهٔ زاهدان مغروران

آنجا که مصیر ما بود فردا
بی‌رنج دهند مزد مزدوران


هله
     
  
مرد

 



عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان
گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان

چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل
بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان

چون ز خود بی‌خود شدی معشوق خود را یافتی
ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان

نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست
نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان

تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم
گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان

چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن
تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان

آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بی‌ثبات
گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان

گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد
گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان

گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات
گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان

حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی
عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان

هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود
شرط ما اینست اندر دوستی دوستان
هله
     
  
مرد

 



چون در معشوق کوبی حلقه عاشق‌وار زن
چون در بتخانه جویی چنگ در زنار زن

مستی و دیوانگی و عاشقی را جمع کن
هر سه را بر دار کن وز کوی معنی دار زن

گوهر بیضات باید خدمت دریا گزین
ور عقیق و لعل خواهی تکیه بر کهسار زن

شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی
مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن

چهرهٔ عذرات باید بر در وامق نشین
عشق بوذروار گیر و گام سلمان‌وار زن

گر شکر بی‌زهر خواهی خار بی خرما مباش
صدق بوبکریت باید خیمه اندر غار زن

مار فقر و خار جهلت گر زره یکسو نهد
سر بکوب آنمار را و آتش اندر خار زن

ای سنایی چند گویی مدحت روی نکو
بس کن اکنون دست اندر رحمت جبار زن
هله
     
  
مرد

 



چنگ در فتراک عشق هیچ بت رویی مزن
تا به شکرانهٔ نخست اندر نبازی جان و تن

یا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند
یا چو مردان جان فدا کن گوی در میدان فگن

هر چه از معشوق آید همچو دینش کن درست
وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن

گرم رو باش اندرین ره کاهلی از سر بنه
تا نمانی ناگهان انگشت حیرت در دهن

راه دشوارست همره خصم و منزل ناپدید
توشه رنجست و ملامت مرکب اندوه و محن

اندرین ره گر بمانی بی‌رفیق و راهبر
دست خدمت در رکاب سید ایام زن

خویشتن را در میان نه بی‌منی در راه عشق
زان که بس تنگست ره اندر نگنجد ما و من
هله
     
  
مرد

 



جام را نام ای سنایی گنج کن
راح در ده روح را بی رنج کن

این دل و جان طبیعت سنج را
یک زمان از می طریقت سنج کن

تاج جان پاک را در راه دل
مفرش جانان جان آهنج کن

کدخدای روح را در ملک عشق
بی تصرف چون شه شطرنج کن

عقل دین‌دار سلامت جوی را
سنگ شنگولی عشق الفنج کن

یا همه رخ گرد چون گلنار باش
یا همه دل باش و چون نارنج باش

با عمارت چند سازی همچو رنج
با خرابی ساز و همچون گنج باش

خاک و باد و آب و آتش دشمنند
برگذر زین چار و نوبت پنج کن
هله
     
  
مرد

 



ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن
از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن

لاابالی پیشه‌گیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن

گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن

پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن

دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن

ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن

دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن

ور به عمر اندر به نادانی نشسته بوده‌ای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن
هله
     
  
صفحه  صفحه 30 از 101:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA