انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 63 از 101:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی



 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در مدح شرف الملک امیر زنگی محسن




با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری
با عیش چو زهرم به شکر بوسه شکاری

برگرد بناگوش چو عاجش خط مشکین
چون دای رخ کز شب بکشی گرد نهاری

خورشید نماینده بتی ماه جبینی
کافور بناگوش مهی مشک عذاری

خوبی خطش بین که بر آن روی چو لاله
کرده ز ره غالیه آساش حصاری

از تیر مژهٔ کوه گذارش دل عاشق
خسته شده و پر خون همچون گل ناری

با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس
با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاری

در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطی
در چشمش از آب دو لب چون باده خماری

زین عشوه فروشندهٔ پیوسته دروغی
زین بیهده اندیشهٔ بگسسته فساری

چون آبی و چون سیب ازین صد تنه حوری
چون نار و چو نارنگ ازین ده له یاری

آتش به تن و جان جهانی زده و آن گه
چون آب نبینیش به یک جای قراری

اینجای ز بی رحمی دلسوخته قومی
و آنجای ز بی شرمی بر ساخته کاری

هم جان سر او که از آن ماه نخواهم
جز بوس و کناری و حدیثی و نظاری

ور خواهم ازو بوس و کناری ز بخیلی
چون صبر من از من کند آن ماه کناری

اینک که یکی هفتست کان ماه دو هفته
کردست کناره ز پی بوس و کناری

امروز بدیدمش به نومیدی گفتم
کز ریش منت شرم همی ناید باری

دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه
افروخت درین دل ز سر شوخی ناری

گفتا که برو بیش مکن خواجه سنایی
با ما چه حسابت ترا یا چه شماری

سیمای تو حقا که چو زر باشد بی سیم
گلزار نیابی تو مشو در گلزاری

بی سیم ازین باغ بر آراسته دانم
والله که نیابی تو ازین گلبن خاری

گفتم که ندارم چکنم گفت نگارم
خواهی که شود کار تو ناگه چو نگاری

در پردهٔ اندیشه بیارای عروسی
پس جلوه کنش پیش مهی شاه تباری

آن آیت احسان و شرف زنگی محسن
کاسوده شده از رستهٔ احسانش دیاری

آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع
همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری

آن شمس عطابخش که ننهاد عناصر
همچون فلک اندر گهرش دود و بخاری

دوزخ شود از آتش سعیش چو بهشتی
گلبن شود از قوت عونش چو چناری

حزمش کند اندر شکم خاک مقامی
حلمش کند اندر گهر باد قراری

حقا که به یک لحظه ازین هر دو برآید
در آتش و در آب قراری و وقاری

ای زاده ز تو طبع تو از سور سروری
وی داده به تو بخت تو از مهر مهاری

در روی سخا از دل چون بحر تو آبی
وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناری

چون ذات هنر نیست در اوصاف تو عیبی
چون فعل خردنیست در اعمال تو عاری

نه دایره یک لحظه کناره کند از سیر
گر بروزد از موکب عزم تو غباری

چون لعل فسرده شود آب همه دریا
گر تاب دهد آتش عزم تو شراری

ای مرحکما را ز یسار تو یمینی
وی مر شعرا را ز یمنین تو یساری

بر اسب امید آمده مجدود سنایی
در زیر پی از بهر کفت راهگذاری

زیرا که ز بی‌پیرهنی از قبل شرم
در خانه چو خفاش بدو مانده بشاری

از بهر چه گویند فضولان به یکی کنج
چون شپرکی ساخته از روز حصاری

ای خواجهٔ با جود بدان از قبل آنک
دارم طمع از جود تو زین شعر شعاری

کاین سینه و پستان چو دو خرمن لاله
گشتست ز سرما چو یکی شاخ چناری

چون قله دو پستانگه و چون شیر یکی ناف
چون ماه یکی خفته و چون زهره زهاری

چون گردهٔ پیه تنک آن کون چو دنبه
از پارهٔ شلوار برون آمده پاری

از پارهٔ شلوار همی تابد لعلش
چون از تنکی شیشه بتابد گل ناری

از نازکی و تازگی و فربهی او
گوی چو نگاری که نگنجد به کناری

بی موی و در و دوغ فرود آمده مشکی
چون شیر و درو موی پدید آمده تاری

وندر بن این سفجهٔ سیمین کفیده
نابوده و نامیخته آهخته خیاری

ناداده یکی بوسه چنان کاید ازین لب
این فربه ما بر لب و بر فرق نزاری

ارزد برت ای کون همه خوبان دیده
این شخص به دراعه و این کون به ازاری
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷




ای سنایی چند لاف از خواجه و مهتر زنی
دار قلابان نهی بی مهر سلطان زر زنی

رایتت بر چرخ سر دارد همی چون آفتاب
خیمه‌ات از چرخ چو می بگذرد بر تر زنی

با یجوز و لایجوز اندر مشو در کوی عشق
رخت دل در خانه نه تا کی چو دربان در زنی

مصر اگر اقطاع داری دست از کنعان بدار
از علی بیزار گردی دست در قنبر زنی

معرفت خواهی و در معروف کرخی ننگری
ای جنب شرمی نداری با جنیدی در زنی

بار سازی بر خرت آلت نمی‌بینی همی
از چه معنا بگذری تو آتش اندر خر زنی

آتش اندر کشور اندازی و می سوزی همی
باز لاف از آبروی صاحب کشور زنی

از هوای آدمیت سینه را معزول کن
گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنی

مطربی جلدی بدان هر ساعتی بی زیر و بم
پردهٔ دیگر نوازی زخمهٔ دیگر زنی

گر یکی دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه
قال قالی پیش گیری چنگ در دفتر زنی

باز اگر در صدر فقهت مفتیی لازم کند
فقه را منکر شوی با شیخ شبلی بر زنی

امر اذقال الله اردانی صلیب از کف بنه
تا کی از عیساکران جویی و لاف از خر زنی

تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال
شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی

پای پیری گیر اگر خواهی که پروازی کنی
چون شکستی بت روا باشد که بر بتگر زنی

جامه مومن سینه کافر رستم ترسایان بود
روی چون بوذر نمایی راه چون آزر زنی

سنگ با معنی به از یاقوت با دعوی چرا
از گریبان پاره برداری به دامن بر زنی

اینهمه رنگست و نیرنگست زینجا سر بتاب
عاشقی شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنی

گر ازین دعوی بی‌معنی قدم یکسو نهی
پای بر کیوان نهی و خیمه بر اختر زنی

نکته‌های خوب من چون شکر آید مر ترا
پس چنان باید که نار از رشگ بر عسکر زنی

عاشقان این زمانه از زه خود عاجزند
منکرند این قوم شاید گر دمی منکر زنی

ای سنایی راست می‌گویی ز کج گویان مترس
تا قدم چون دم به راه دین پیغمبر زنی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸




عشق تو بربود ز من مایهٔ مایی و منی
خود نبود عشق ترا چاره ز بی‌خویشتنی

دست کسی بر نرسد به شاخ هویت تو
تا رگ نخلیت او ز بیخ و بن بر نکنی

با لب تو باد بود، سیرت نیکی و بدی
با رخ تو خاک بود صورت مردی و زنی

خنجر تیزیست برو حنجر هر کس که بری
حلقه به گوشیست درو حلقهٔ هر در که زنی

پردهٔ نزهت گه تو روی بلال حبشی
عود سراپردهٔ تو جان اویس قرنی

جان مرا مست کنی مست چو بر من گذری
عقل مرا پست کنی زلف چو در هم شکنی

راست چو دیوانه شوم بند مرا برگسلی
باز چو هشیار شوم سلسله درهم فگنی

چند کشی جان مرا در طلب بی طلبی
چند زنی عقل مرا از حزن بی حزنی

ایزدی و اهرمنی کرد مرا زلف و رخت
باز رهان جان مرا زیزدی و اهرمنی

از ره شیرین سخنی بس ترشم در ره تو
جان مرا پاک بشوی از خوشی و خش سخنی

چون تو بیایی برود هم دل و هم تن ز برم
دل که بود تا تو دلی تن چه بود تا تو تنی

از من و من سیر شدم بر در تو زان که همی
من چو بیایم تو نه‌ای من چو نمانم تو منی

بر در و در مجلس تو تا تو بوی من نبوم
خود نبود در ره تو هم صنمی هم شمنی

بوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنم
پیش خیال تو همی از سخن بوالحسنی

شرقنی غربنی اخرجنی من وطنی
اذا تغیبت بدا وان بدا غیبنی

کی رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا
غمزهٔ تو عمر هبا خندهٔ تو عیش هنی

کی شود ای جان جهان با لب و با غمزهٔ تو
عشق سنایی و فنا عقل سنایی و سنی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹




ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی
در سر منی مکن که به ترکیب چون منی

آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک
او را کجا رسد سخن مایی و منی

از آهن مذهب معمور کرده باش
تا بر محک صرف زند زر معدنی

ظاهر چو بایزیدی و باطن چو بولهب
گندم نمای ز اصل و چه پوسیده ارزنی

ای آژده به سوزن حسرت هزار دل
سودت چه دارد آنکه مرقع بیاژنی

همسایهٔ تو گرسنه در روز یا سه روز
تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنی

دل از گنه بشوی و چنان دان که روز حشر
پاکی دل بهست که پاکیزه دامنی

ای آمده ز خاک به خاکست رفتنت
ور صد هزار گنج به خاک اندر آگنی

طمع بقا چه داری معجون شخص تو
با دست و آتشست و گل تیره و منی

پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی

غافل مباش دان که ز اندام تو به گور
سازند مار و مور رفیقی و برزنی

بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل
در کار و بار مردم و در عالم دنی

چون صدرهٔ تو بافته از پنبهٔ فناست
در دل طمع قبای بقا را چرا کنی

آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفته‌اند
در تیرگی گور ز صحرای روشنی

گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر
روز دگر امیر اجل گشته گلخنی

خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک
از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی

در زیر خشت چهرهٔ خاتون خرگهی
در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی

دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان
ایدون کنند کز گل ایشان تو می‌کنی

ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب
داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی

مهر رسول مرسل و مهر علی و آل
بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی

گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان
چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی

بشناس کردگار و نگهدار جای خویش
دین محمدی و طریق معینی

دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست
پس همچنین سنایی غافل چرا شنی

هر چند صدهزار گناهست مایه‌اش
هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی

از رحمت خدای دلش نا امید نیست
کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - دریغا کو مسلمانی




مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
ازین آیین بی‌دینان پشیمانی پشیمانی

مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی

فرو شد آفتاب دین برآمد روز بی‌دینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی

جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را
که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی

بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی

شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی

مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان
جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی

شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی

ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن
ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی

که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی

هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان
گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی

نگردد گرد دین‌داران غرور دیو نفس ایرا
سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گران‌جانی

تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون
ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی

چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بی‌دینان
چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی

نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان
که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی

برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی

کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو
بسان کژدم بی‌دم درین پیروزه پنگانی

در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن
که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی

بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن
پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی

درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی
به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی

ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد
وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی

تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی

چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
بود ساسی و بی‌سامان چه ساسانی چه سامانی

بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان
چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی

تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی

فسانهٔ خوب شو آخر چو می‌دانی که پیش از تو
فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی

تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه
از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی

نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز
که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی

ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق
گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی

به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی

اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را
درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی

ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق
صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی

تو ای ظالم سگی می‌کن که چون این پوست بشکافند
در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی

تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد
گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی

اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی
وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی

مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی

تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی‌رحمی
دهی دین تا یکی حبه‌ش ز روی حیله بستانی

ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی

ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی

تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی
که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی

ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو
بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی

تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند
ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی

مترس ار در ره سنت تویی بی‌پای چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی

به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله
از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی

قیامت هست یوم‌الجمع سوی مرد معنی دان
ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی

اگر بی‌دست و بی‌پایی به میدان رضای او
به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی

درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن
تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی

فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی

تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی
به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی

اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه
در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی

زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی

اگر تو پاک و بی‌غشی به سوی خویشتن چون شد
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی

سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی

که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی

بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی

بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی
نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی

ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو
نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی

چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم
نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی

تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم
که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی

برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو
ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی

به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی

رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی
که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی

بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی

یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان
ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی

تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی

بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی

شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت
خضروار ار غذا سازی سم‌الموت بیابانی

چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی

اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی

ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی
یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی

شنیدستی که اندر مرو در می‌رفت بی سیمی
ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی

بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع
مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی

دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی

تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا
ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی

پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان
مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی

قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را
چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی

بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا
کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱




بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
ازین زندگانی چو مردی بمانی

ازین زندگی زندگانی نخیزد
که گر گست و ناید ز گرگان شبانی

درین زندگی سیر مردان نیاید
ور آید بود سیر سیرالسوانی

برین خاکدان پر از گرگ تا کی
کنی چون سگان رایگان پاسبانی

به بستان مرگ آی تا زنده گردی
بسوز این کفن ژندهٔ باستانی

رهاند ترا اعتدال بهارش
ز توز تموزی و خز خزانی

از آن پیش کز استخوان تو مالک
سگان سقر را کند میهمانی

به پیش همای اجل کش چو مردان
به عیاری این خانهٔ استخوانی

ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاکنون در آنی

که از مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر ارغوان و امیر ارغوانی

به درگاه مرگ آی ازین عمر زیرا
که آنجا امانست و اینجا امانی

به گرد سرا پردهٔ او نگردد
غرور شیاطین انسی و جانی

به نفسی و عقلی و امرت رساند
ز حیوانی و از نباتی و کانی

سه خط خدایند این هر سه لیکن
ازین زندگی تا نمیری ندانی

ز سبع سماوات تا بر نپری
ندانی تو تفسیر سبع‌المثانی

ازین جان ببر زان که اندر جهنم
نه زنده نه مرده بود جاودانی

نه جانست این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار دخانی

پیاده شو از لاشهٔ جسم غایب
که تا با شه جان به حضرت پرانی

به زیر آر جان خران را چو عیسا
که تا همچو عیسا شوی آسمانی

برون آی ازین سبزه جای ستوران
که تا چرمه در ظل طوبا چرانی

چو مرگت بود سایق اندر رسی تو
به جمع عزیزان عقلی و جانی

چو مرگت بود قاید اندر رهی تو
ز مشتی لت انبان آبی و نانی

تو روی نشاط دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی

چو از غمز او کرد آمن دلت را
کند مهربانی پس از بی‌زبانی

نخستت کند بی‌زبان کادمی را
بود بی‌زیانی پس از بی‌زبانی

به یک روزه رنج گدایی نیرزد
همه گنج محمود زابلستانی

بدان عالم پاک مرگت رساند
که مرگ‌ست دروازهٔ آن جهانی

وزین کلبهٔ جیفه مرگت رهاند
که مرگست سرمایهٔ زندگانی

کند عقل را فارغ از «لاابالی»
کند روح را ایمن از «لن ترانی»

همه ناتوانیست اینجا چو رفتی
بدانجای چندان که خواهی توانی

ز نادانی و ناتوانی رسی تو
ازین کنج صورت به گنج معانی

بجز بچهٔ مرگ بازت که خرد
ز مشتی سگ کاهل کاهدانی

بجز مرگ در گوش جانت که خواند
که بگذر ازین منزل کاروانی

بجز مرگ با جان عقلت که گوید
که تو میزبان نیستی میهمانی

بجز مرگت اندر حمایت که گیرد
ازین شوخ چشمان آخر زمانی

اگر مرگ نبود که بازت رهاند
ز درس گرانان و درس گرانی

گر افسرده کردست درس حروفت
تف مرگ در جانت آرد روانی

به درس آمدی قلب این را بدیدی
به مرگ آی تا قلب آنهم بدانی

تو بی‌مرگ هرگز نجاتی نیابی
ز ننگ لقبهای اینی و آنی

اسامی درین عالمست ار نه آنجا
چه آب و چه نان و چه میده چه پانی

بجز مرگ در راه حقت که آرد
ز تقلید رای فلان و فلانی

اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد
نه بازت رهاند همی جاودانی

اگر خوش خویی از گران قلتبانان
وگر بدخویی از گران قلتبانی

به بام جهان برشوی چون سنایی
گرت هم سنایی کند نردبانی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - در نکوهش بزرگان زمان و مدح بونصر احمد سعید




تا کی این لاف در سخن رانی
تا کی این بیهده ثنا خوانی

گه برین بی هنر هنر ورزی
گه بر آن بی گهر درافشانی

با چنین مهتران بی معنی
از سبکساری و گرانجانی

همه ساسی نهاد و مفلس طبع
باز در سر فضول ساسانی

خویشتن را همه بری شمرند
لیک در دل فعال شیطانی

نیست از جمع مالشان کس را
حاصل نقد جز پریشانی

آبشان در سبوی عاریتی
نانشان بر طبق گروگانی

هیچ شاعر نخورد از صله‌شان
از پس شعر جز پشیمانی

بر سر خوان هر یک اندر سور
از دل شاعریست بریانی

چون حقیقت نگه کنی باشد
به فزون گشتن و به نقصانی

صله‌شان همچو روز تیر مهی
وعده‌شان چون شب زمستانی

باز این خواجهٔ زادهٔ بی‌برگ
آنهمه لاف و لام لامانی

غلط شاعران به جامه و ریش
وز درون صد هزار ویرانی

ریشک و حالک ثناجویی
کبرک و عجبک زبان‌دانی

نه در آن معده ریزه‌ای مانده
نه در آن دیده قطره‌ای ثانی

زشت باشد بر خردمندان
نام بوران و نان بورانی

داشته مر جدش دهی روزی
در سر او فضول دهقانی

اف ازین مهتران سیل آور
تف برین خواجگان کهدانی

از چه شان گاه شعر بستایی
وز چه در پیششان سخن رانی

رفت هنگام شاعری و سخن
روز شوخیست وقت نادانی

نه قفا خواری و نه بدگویی
شاعر و فاضل و بسامانی

نزد خورشید فضل گردونی
پیش مهتاب طبع کتانی

ریش گاوی نه‌ای خردمندی
کافری نیستی مسلمانی

اصل جدی نه معدن هزلی
کان حمدی نه مرد حمدانی

خود گرفتم که این همه هستی
چکنی چون نه‌ای خراسانی

فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب
تا بیابی رضای یزدانی

چه همه روز بهر مشتی دون
ژاژ خایی و ریش جنبانی

مدح هر کس مگو به دشواری
چون نیابی ز کس تن آسانی

جز که بونصر احمدبن سعید
آن چو نصرت به مدحت ارزانی

گر همی شعر خوانی از پی نان
تا بگویم اگر نمی‌دانی

آنکه هست از کفایت و دانش
در خور جاه و صدر سلطانی

کنچه عاقل نخواهد از پی نان
سر درون سوی و آن میان رانی

ابرو شمسی که از سخاش نماند
در دریایی و زر کانی

مهتران بهر آبرو روبند
خاک درگاه او به پیشانی

زنده از سیرتش سخا چو نانک
جسمها از عروق شریانی

در دماغ و جگر بدو زنده
روح طبعی و روح نفسانی

نزد یک اختراع او منسوخ
مایهٔ کتبهای یونانی

کی روا باشد از کف و خردش
در زمانه و باد و نالانی

ای که بی سعی ذات و پنج حواس
کار فرمای چار ارکانی

وقت بخشش حیات درویشی
گاه طاعت هلاک خذلانی

همه زیب بهشت را شایی
همه نور سپهر را مانی

چون تو ممدوح و من بر دونان
اینت بی خردگی و کشخانی

هیچ احسان ندیدم از یک تن
ور چه کردم به شعر حسانی

جز براردت داد در صد روز
بهر هشتاد بیت چل شانی

گوهر رسته کرده یک دریا
شد بدو مهره اینت ارزانی

هم تو دانی و هم برادر تو
که نبود آن قصیده چل گانی

این چنین فعل با چو من شاعر
نیست حکمی نه نیز دیوانی

از چنان شعر من چنین محروم
ای عزیز اینت نامسلمانی

بخت بد را چه حیله گر چه به شعر
سخنم شد به قدر کیوانی

که به هر لحظه بهر دراعه
پیرهن را کنم چو بارانی

در چنین وقت با زنان به کار
من و اطراف دوک گرگانی

باقیی هست زان صله به روی
دانم از روی فضل بستانی

ور تغافل کنی درین معنی
از در صدهزار تاوانی

تا نباشد جماد را به گهر
حرکات و حواس حیوانی

باد جنبان حواس تو چون آب
زان که از کف حیات انسانی

از پی عصمتت گسسته مباد
سوی تو فضلهای رحمانی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - توصیف روح در بدن




شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی

غریب از جاه طورانی ز نافرمانی لشکر
به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی

سپاه بی‌کران داری ولیکن بی وفا جمله
همه در عشوه مغرورند از غمری و نادانی

ز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفته
ز گلشنهای روحانی به گلخنهای جسمانی

طلبکارند نزهت را و نشناسند این مایه
که گلشنهای جسمانی ست گلخنهای روحانی

روا باشد که قوت جان به اندازهٔ حشم گیرد
که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی

در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت
که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی

اگر گویا و پیدایی یکی خاموش پنهان شو
خوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی

برستی گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد
کجا واقف تواند شد کسی بر سر یزدانی

ثبات دل همی جویی درون گنبد گردان
از آن بیهوده سرگردان چنان گردون گردانی

ازیرا در مکان جهل همواره به کینی تو
که اندر بند هفت اختر اسیر چار ارکانی

چرا در عالم عقلی نپری چون ملایک تو
چرا چون انسی و جنی در اندوه تن و جانی

چه پیچانی سر از طاعت چه باشی روز و شب غافل
چه پوشی جامهٔ شهوت دل و جان را چه رنجانی

که تا دست جوانمردی به دنیا در نیفشانی
چنان دان بر خط دین بر که دست تاج مردانی

چه بندی دل در آن ایوان که هستش پاسبان کیوان
نبینی عاقل هرگز نه ایوانی نه کیوانی

تو خود ایوان نمی‌دانی تو خود کیوان نمی‌بینی
نداری همت کیوان چو اندر خورد ایوانی

بدین همت که اندر سر همی داری سراندر کش
سزای پنبه و دوکی نه مرد رزم و میدانی

ببینی تا چه سودست این که در عالم همی بینی
عزیزست ای مسلمانان علی‌الجمله مسلمانی

اگر خواهی که با حشمت ز اهل البیت دین باشی
بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی

ای می خوردهٔ غفلت کنون مستی و بی‌هوشی
خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی

ز آبادانی دنیا بکردی دین خود ویران
نه آگاهی که آبادانی ایدون هست ویرانی

به پیش آدم شرعی سجود انقیاد آور
گر از شبهت نه چون ابلیس بر پیکار عصیانی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح ابوبکربن محمد




ای کس به سزا وصف تو ناکرده بیانی
حیران شده از ذات لطیف تو جهانی

ذاتت نه مکان گیر ولیکن ز تصرف
خالی نه ز آیات تو یک لحظه مکانی

بردیده نهان ذات تو از کشف ولیکن
پوشیده نه بر علم قدیم تو نهانی

از شوق تو در دیدهٔ جویان تو ناری
در عدل تو در سینهٔ اعدات دخانی

جان و تن و دل باخته بر نطع ارادت
ناکرده برین باخت زنا یافت زیانی

ای ذات تو ز آلایش اوهام و خرد دور
وی نعت تو ز اظهار به هر دیده عیانی

جانها همه خون گشته ز شوق تو که از تو
جز صنع حکیمانه ندیدند نشانی

آنرا که تو خون ریختی از شوق نیاید
از لذت تیغ تو از آن کشته فغانی

کار همه عیاران از سوز وصالت
چاهیست پس از راه درانداخته جانی

ای تیغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق
وصف تو مر این تیغ مرا بوده فسانی

زیبد که کنم از سر معنی و حقیقت
بر بام چنین دوست یکی خانه فشانی

ای قوم بگریید که مهمان گرامی
تخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانی

مهمان و چه مهمان که مر این عارضگان را
از رحم می‌آراید هر ساعت خوانی

رفت و گنهان برد و نکرد ایچ شکایت
ای مجلسیان اینت گرامی مهمانی

دریافته‌ایم این را حقش بگزاریم
باشد نگزارند به ماه رمضانی

در وقت وداعش که چوگل رفت بسازیم
از خون جگر بر مژه چون لاله ستانی

زین سوز بسازیم یکی از سر معنی
بر یاد جمال العلما جان فشانی

آن شاه امامان که عروسان سخن را
بیکار ندیدست ز گفتار زمانی

آن چرخ شریعت که مه روزهٔ او را
از تربیت اوست بهر جای امانی

ای مسند فتوی ز علوت چو سپهری
وی مجلس دانش ز جمالت چو جنانی

کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت
چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی

عرشست رکاب سخنت زان که سخن را
امروز بجز در کف تو نیست عنانی

رمحست در آب حیوان لیک نباشد
جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی

برنامهٔ دین کس به از آن می‌ننویسد
جز نام ابوبکر محمد عنوانی

این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست
در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی

این کوه ندیده چو وقار تو مکینی
وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی

این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست
جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی

ایام چو خرم تو ندیدست سکونی
افلاک چو عزم تو ندادست روانی

از هر سخنت فایده خوفی و رجایی
در هر نکتت مایده جانی و جهانی

نه دایره امروز همی گوید یارب
چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی

از راستی پند تو مانا که نماندست
کژ رو به زمین و به زمان چون سرطانی

حقا که جز از لفظ تو آفاق ندیدست
چندین درر از فایده در غالیه دانی

تا خاطر پر نور تو از علم نیفزود
کس مشکلی از شرع نمی‌کرد بیانی

امروز بنامیزد از آثار یقینت
چون تیر شد اکنون که کمان بود گمانی

آن گه که ز منبر سخن اندازی چون تیر
باشد سخن سحبان پیشت چو کمانی

دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت
در خدمت تو بندد با جزع میانی

جان تو که مجدود سناییت ندارد
جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی

هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی
بی آب چو آتش نشود از پی نانی

هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه
در شهر که می‌گوید ازین سان سخنانی

گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس
نگشاید جز از قیل شکر لسانی

احباب ترا باد خزانی چو بهاری
اعدای ترا باد بهاری چو خزانی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵




از خانه برون رفتم من دوش به نادانی
تو قصهٔ من بشنو تا چون به عجب مانی

از کوه فرود آمد زین پیری نورانی
پیداش مسلمانی در عرصهٔ بلسانی

چون دید مرا گفت او داری سر مهمانی
گفتم که بلی دارم بی سستی و کسلانی

گفتا که هلاهین رو گر بر سر پیمانی
دانم که مرا زین پس نومید نگردانی

رفتم به سرایی خوش پاکیزه و سلطانی
نه عیب ز همسایه نه بیم ز ویرانی

در وی نفری دیدم پیران خراباتی
قومی همه قلاشان چون دیو بیابانی

معروف به بی سیمی مشهور به بی نانی
همچون الف کوفی از عوری و عریانی

این باخته دراعه و آن باخته بارانی
این گفته که بستانی وان گفته که نستانی

می گفت یکی رستم زان ظلمت نفسانی
می گفت یکی دیگر ما «اعظم برهانی»

این گفت «انا الاول» کس نیست مرا ثانی
و آن گفت «انا آلاخر» تا خلق شود فانی

ماندم متحیر من زان حال ز حیرانی
گفتم که چو قومند این ای خواجهٔ روحانی

گفت: اهل خراباتند این قوم نمی‌دانی
آنها که تو ایشان را قلاش همی دانی

هان تا نکنی انکار گر بر سر پیمانی
کایشان هذیان گویند از مستی و نادانی

ار این گنهی منکر در مذهب ایشانی
باید که تو این اسار از خلق بپوشانی

زنهار از این معنی بر خلق سخنرانی
پندار که نشنیدی اندر حد نسیانی

ای آنکه ز قلاشی بر خلق تو ترسانی
در زهد عبادت آر چون بوذر و سلمانی

در خدمت این مردم تا تن به نرنجانی
حقا که تو بر هیچی چون زاهد او ثانی

چون شاد نباشم من از رحمت یزدانی
دیدار چنین قومی دارد به من ارزانی

تا دید سنایی را در مجلس روحانی
با دست به دست او زین زهد به سامانی

امروز بدانست او کان صدر مسلمانی
چون گفت ز بی خویشی سبحانی و سبحانی
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 63 از 101:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA