»باب جغد و کلاغ«بخش 14ملک بومان باشارت او التفات ننمود، تا آن زاغ را عزیز و مکرم و مرفه و محترم با او ببردند، ومثال داد تا درنیکو داشت مبالغت نمایند. همان وزیر که بکشتن او مایل بود گفت: اگر زاغ را نمی کشید باری با وی زندگانی چون دشمنان کنید و طرفةالعینی از غدر و مکر او ایمن مباشید، که موجبآمدن جز مفسدت کار ما و مصلحت حال او نیست ملک از استماع این نصیحت امتناع نمود و سخن مشیر بی نظیر راخوار داشت.و زاغ در خدمت او بحرمت هرچه تمامتر میزیست و از رسوم طاعت و آداب عبودیت هیچیز باقی نمی گذاشت. و با یاران و اکفا رفق تمام میکرد و حرمت هر یک فراخورحال او و براندازه کار او نگاه میداشت. و هر روز محل وی در دل ملک و اتباع شریفتر میشد و میافزود، و در همه معانی او را محرم میداشتندو در ابواب مهمات و انواع مصالح با او مشاورت میپیوستند،و روزی در محفل خاص و مجلس غاص گفت که: ملک زاغان بی موجبی مرا بیازارد و بی گناهی مرا عقوبت فرمود، و چگونه مرا خواب و خورد مهنا باشد که تتا کینه خویش نخواهم و او رادست برد مردانه ننمایم؟ که گفتهاند«الکافة فی الطبیعة واجبة» و در ادراک این نهمت بسی تامل کردم و مدت دراز در این تفکر و تدبر روزگار گذاشت. و بحقیقت شناختم که تلا من در هیات و صورت زاغانم بدین مراد نتوانم رسید و بر این غرض قادر نتوانم شد. و از اهل علم شنوده ام که چون مظلومی از دست خصم جائر و بیم سلطان ظالم دل بر مرگ بنهد و خویشتن را بآتش بسوزد قربانی پذیرفته کرده باشد، و هر دعا که در آن حال گوید باجابت پیوندد. اگر رای ملک بیند فرماید که تا مرا سوزند و دران لحظت که گرمی آتش بمن رسید از باری، عزاسمه، بخواهم که مرا بوم گرداند، مگر بدان وسیلت برآن ستمگار دست یابم و این دل بریان و جگر سوخته را بدان تشفی حاصل آرم. و در این مجمع آن بوم که کشتن او صواب میدید حاضر بود، گفت:گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دلپس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباشو راست مزاج تو، ای مکار، در جمال ظاهر و قبح باطن چون شراب خسروانی نیکو رنگ و خوش بوی استکه زهر در وی پاشند. و اگر شخص پلید و جثه خبیث ترا بارها بسوزندو دریاها برانند گوهر ناپاک و سیرت مذموم تو از قرار خویش نگردد، و خبث ضمیر و کژی عقیدت تو نه بآب پاک شود و نه بآتش بسوزد، وبا جوهر تو میگردد هرگونه که باشی و در هر صورت که آیی. و اگر ذات خسیس تو طاووس و سیمرغ تواند شد میل تو از صحبت و مودت زاغان نگذرد، همچون آن موش که آفتاب و ابر و باد وکوه را بر وی بشویی عرضه کردند، دست رد بر سینه همه آنها نهاد و آب سرد بر روی همه زد، وموشی را که از جنس او بود بناز در برگرفت. ملک پرسید: چگونه؟گفت که:
»باب جغد و کلاغ«بخش 15*زاهدی مستجاب الدعوه بر جویباری نشسته بود غلیواژ موش بچه ای پیش او فروگذاشت. زاهد را بر وی شفقتی آمد، برداشت و در برگی پیچید تا بخانه برد. باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد دعا کرد تا ایزد تعالی، اورا دختر پرداخته هیکل تمام اندام گردانید، چنانکه آفتاب رخسارش آتش درسایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد.وانگاه او را بنزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندان عزیز تربیتواجب دارد. مرید اشارت پیر را پاس داشت ودر تعهد دختر تلطف نمود. چون یال برکشید وایام طفولیت بگذشت زاهد گفت: ای دختر، بزرگ شدی و ترا از جفتی جاره نیست، از آدمیان و پریان هرکرا خواهی اختیار کنتا ترا بدو دهم. دختر گفت: شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد. گفت: مگر آفتاب را میخواهی. جواب داد که: آری. زاهد آفتاب را گفت: این دختر نیکوصورت مقبل شکلست، میخواهم که در حکم تو آید، که شوی توانای قوی آرزو خواستست. آفتاب گفت که: من ترا از خود قوی تر نشان دهم، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است. زاهد همان ساعتبنزدیک او آمد و همان فصل سابق بازراند. گفت: باد از من قوی تر است که مرا بهر جانب که خواهد برد، و پیش وی چون مهره ام در دست بوالعجب. پیش باد رفت و فصلهای متقدم تازه گردانید. باد گفت: قوت تمام براطلاق کوه راست، که مرا سبک سر خاک پای نام کرده ست، ودوام حرکت مرا در لباس منقصت باز میگوید، وثابت و ساکن برجای قرار گرفته، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر. زاهد با کوه این غم و شادی بازگفت. جواب داد که: موش از من قوی تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او برخاطر نتوانم گذرانید. دختر گفت:راست میگوید، شوی من اینست. زاهد او را برموش عرضه کرد، جواب داد که: جفت من از جنس من تواند بود. دختر گفت: دعا کن تا من موش گردم. زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت. هر دو را به یکدیگر دادو برفت. و مثل تو همچنین است، و کار تو، ای مکار غدار، همین مزاج دارد.
»باب جغد و کلاغ«بخش 16ملک بومان را چنانکه رسم بی دولتان است این نصایح ندانست شنود و عواقب آن را نتوانست دید. وزاغ هر روزی برای ایشان حکایت دل گشای ومثل غریب و افسانه عجیب میآوردی، و بنوعی در محرمیت خویش میافزود تا بر غوامض اسراراخبار ایشان وقوف یافت. ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان رفت. چون ملک زاغان او را بدید پرسید: ما وراءک یا عصام؟ گفت:شاد شو ای منهزم، که در مدد توحمله تایید و رکضت ظفر آیدو بدولت ملک آنچه میبایست بپرداختم، کار را بایدبود. گفت: از اشارت تو گذر نیست، صورت مصلحت باز نمای تا مثال داده شود. گفت: تمامی بومان در فلان کوهاند و روزها درغاری جمله میشوند. و در آن نزدیکی هیزم بسیار است. ملک زاغان را بفرماید تا قدری ازان نقل کنند و بر در غاری بنهند. و برخت شبانان که در آن حوالیگوسپند میچرانند آتش باشد، من فروغی ازان بیارم و زیر هیزم نهم. ملک مثال دهد تا زاغان بحرکت پر آن را بچلانند. چون آتش بگرفت هر که از بومان بیرون آید بسوزد و هرکه در غار بماند از دود بمیرد.بر این ترتیب که صواب دید پیش آن مهم باز رفتند، و تمامی بومان بدین حیلت بسوختند، و زاغان رافتح بزرگ برآمد و همه شادمان و دوستکام بازگشتند. و ملک و لشکر در ذکر مساعی حمید و مآثر مرضی آن زاغ غلو و مبالغت نمودند و اطناب و اسهاب واجب دیدند. و او ملک را دعاهای خوب گفت، د راثنای آن بر زبان راند که: هرچه از این نوع دست دهد بفر دولت ملک باشد. من مخایل آن روز دیدم که آن مدبران قصدی پیوستند و از آن جنس اقدامی جایز شمردند.کرد آن سپید کار بملک تو چشم سرختا زرد روی گشت و جهان شد برو سیاه
»باب جغد و کلاغ«بخش 17ملک گفت که از کیاست ودانش بومان شمتی بازگوی. گفت:در میان ایشان هیچ زیرکی ندیدم، مگر آنکه بکشتن من اشارت میکرد و ایشان رای او را ضعیف میپنداشتند، ونصایح او را بسمع قبول اصغا نفرمودند، و این قدر تامل نکردند که من در میان قوم خویش منزلت شریف داشتم و باندک خردی موسوم بودم،ناگاه مکری اندیشم و فرصت غدری یابم. نه بعقل خویش این بدانستند و نه از ناصحان قبول کردند، و نه اسرار خود از من بپوشیدند. و گویند «پادشاهان را در تحصین خزاین اسرار احتیاط هرچه تمامتر فرض است، خاصه از دوستان نومید و دشمنان هراسان.»وهر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت ودران نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد اگر در فواتح آن برای دفع خصم و قمع تواضعی رود و مذلتی تحمل افتد چون مقرر باشد که عواقب آن بفتح و نصرت مقرون خواهد بود بنزدیک خردمند وزنی نیارد، که صاحب شرع میگوید «ملاک العمل خواتیمه. »گردی که همی تلخ کند کام تو امروزفردا نهد اندر دهن تو شکر فتحملک گفت ک از کیاست ودانش بومان شمتی بازگوی. گفت:در میان ایشان هیچ زیرکی ندیدم، مگر آنکه بکشتن من اشارت میکرد و ایشان رای او را ضعیف میپنداشتند، ونصایح او را بسمع قبول اصغا نفرمودند، و این قدر تامل نکردند که من در میان قوم خویش منزلت شریف داشتم و باندک خردی موسوم بودم،ناگاه مکری اندیشم و فرصت غدری یابم. نه بعقل خویش این بدانستند و نه از ناصحان قبول کردند، و نه اسرار خود از من بپوشیدند. و گویند «پادشاهان را در تحصین خزاین اسرار احتیاط هرچه تمامتر فرض است، خاصه از دوستان نومید و دشمنان هراسان.»ملک گفت: موجب هلاک بوم مرا بغی مینماید و ضعف رای وزرا. گفت: همچنین است که میفرماید،و کم کسی باشد که ظفری در طبع اوبغی پیدا نیاید، و بر صحبت زنان حریص باشد ورسوا نگردد، و در خوردن طعام زیادتی شره نماید و بیمار نشود، و بوزیران رکیک رای ثقت افزاید و بسلامت ماند. و گفتهاند که«متکبران را ثنا طمع نباید داشت، و نه بد دخلت را دوستان بسیار، و نه بی ادب را سمت شرف، و نه بخیل را نیکوکاری، و نه حریص را بی گناهی، و نه پادشاه جبار متهاون را کهوزیران رکیک رای دارد ثبات ملک و صلاح رعیت. »ملک گفت: صعب مشقتی احتمال کردی و دشمنان را بخلاف مراد تواضع نمودی. گفت: «هرکه رنجی کشد که دران نفعی چشم دارد اول حمیتی بی وجه و انفت نه در هنگام از طبع دورباید کرد، چه مرد تمام آن کسرا توان خواند که چون عزیمت او در امضای کرای مصمم گشت نخست دست از جان بشوید و دل از سر بگریرد آنگاه قدم در میدان مردان نهد.آنت بی همت شگرفی کو برون ناید زجانوانت بی دولت سواری کو فرو ناید زتنو بسمع ملک رسیده است که ماری بخدمت غوکی راضی گشت چون صلاح حال و فراغ وقت دران دید؟ ملک پرسید که: چگونه؟گفت:
»باب جغد و کلاغ«بخش 18آوردهاند که پیری رد ماری اثرکرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار بازماند، و در کار خویش متحیر گشت، که نه بی قوتزندگانی صورت میبست و نه بی قوت شکار کردن ممکن میشد. اندیشید که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پیری پایدارستی.و از زمانه وفا طمع داشتن و بکرم عهد فلک امیدوار بودن هوسی است که هیچ خردمند خاطر بدان مشغولنگرداند، چه در آب خشکی جستن و از آتش سردی طلبیدن سودایی است که آن نتیجه صفراهای محترق باشد.گذشته را بازنتوان آورد، و تدبیرمستقبل از مهمات است،و عوض جوانیاندک تجربتی است که در بقیت عمر قوام معیشت بدان حاصل آید. و مرا فضول از سر بیرون میباید کرد و بنای کار بر قاعده کم آزاری نهاد. وا ز مذلتی که در راه افتاد روی نتافت، کهاحوال دنیا میان سرا وضرا مشترکست.نی پای همیشه در رکابت باشدبد نیز چو نیک در حسابت باشدوانگاه بر کران چشمه ای رفته که درو غوکان بسیار بودند و ملک کامگار و مطاع داشتند، و خویشتن چون اندوه ناکی ساخته بر طرفی بیفگند.غوکی پرسید که: ترا غمناک میبینم ! گفت: کیست بغم خوردن از من سزاوارتر، که مادت حیات من از شکار غوک بود، و امروز ابتلاییافتاده است که آن بر من حرام گشتست و بدان جایگاه رسیده که اگر یکی را ازیشان بگیرم نگاه نتوانم داشت. آن غوک برفت و ملک خویش را بدین خبر بشارت داد. ملک از مار پرسید که: بچه سبب این بلا بر تو نازل گشت؟ گفت: قصد غوکی کردم و او از پیش من بگریخت و خویشتن در خانه زاهدی افگند. من براثر او درآمدم، خانه تاریک بود و پسر زاهد حاضر، آسیب من به انگشت او رسید، پنداشتم غوک است، هم در آن گرمی دندانی بدو نمودم و برجای سرد شد. زاهد از سوز فرزند در عقب من میدویدو لعنت میکرد و میگفت: از پروردگار میخواهم تا تو را ذلیل گرداند ومرکب ملک غوکانشوی، و البته غوک نتوانی خورد مگر آنکه ملک ایشان بر تو صدقه کند. و اکنون بضرورت اینجا آمدم تا ملک بر من نشیند و من بحکم ازلی و تقدیرآسمانی راضی گردم. ملک غوکان را اینباب موافق افتاد، وخود را دران شرفی ومنقبتی و عزی و معجزی صورت کرد.بر وی مینشست وبدان مباهات مینمود. چون یکچندی بگذشت مار گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا قوتی و طعمه ای باید که بدان زنده مانم و این خدمت بسر برم. گفت: بلی، بحکم آنکه در آن تواضع منفعتی میشناخت آن را مذلت نشمرد و در لباس عار پیش طبع نیاورد.و اگر من صبری کردم همین مزاجداشت که هلاک دشمن و صلاح عشیرت را متضمن بود. و نیز دشمن را برفق و مدارا نیکوتر و زودتر مستاصل توان گردانید که بجنگ و مکابره. و از اینجا گفتهاند «خرد به که مردی ». که یک کس اگر چه توانا ودلیر باشد، و درروی مصافی رود ده تن را، یا غایت آن بیست را، بیش نتواند زد. اما مردبا غور دانا بیک فکرت ملکی پریشان گرداند و لشکری گران و ولایتیآبادان را در هم زند و زیر و زبر کند. و آتشبا قوت و حدت او اگر در درختی افتد آنقدر تواند سوخت که بر روی زمین باشد.و آب بالطف و نرمی خویش هردرخت را که ازان بزرگتر نباشد از بیخ برکند که بیش قرار نگیرد. قالالنبی علیه السلام: «ما کان الرفق فیشیء قط الا زانه، و ماکان الخرق فی شیء الا شانه. » و چهار چیز است که اندک آن را بسیار باید شمرد: آتش و بیماری و دشمن و وام. و این کار به اصابت رای وفر دولت و سعادت ذات ملک نظام گرفت.برد تیغت ز نایبات شکوهداد رایت بحادثات سکونو گفتهاند «اگر دو تن در طلبکاری وکفایت مهمی ایستند مظفر آن کس آید که بفضیلت مروت مخصوص است؛ و اگر دران برابر آیند آن که ثابت عزیمتست، و اگر دران هم مساواتی افتد آنکه یار و معین بسیار دارد، واگر دران نیز تفاوتی نتوان یافت آنکه سعادت ذات و قوت بختاو راجح است. »پیش سپاه تست زبخت تو پیشروبر بام ملک تست ز عدل تو پاسبانو حکما گویند که «هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و ازدهشت هزیمت فارغ مخاصمتاختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد، و زندگانی را بوحشت از پیش رانده، خاصه ملکی از دقایق وغوامض مهمات بر وی پوشیده نگردد، و موضع نرمی و درشتی و خشم و رضا وشتاب و درنگ اندران بر وی مشتبه نشود،و مصالح امروز و فردا و مناظم حال و مآل در فاتحت کارها میشناسد و وجوه تدارک آن میبیند، و بهیچ وقت جانب حلم واستمالت نامرعی روا ندارد باس و سیاست مهمل نگذارد. »و امروز هیچ پادشاه را در ضبط ممالک و حفظ آن اثر نیست که پیش حزم وعزم ملک میسر میگردد، و در تربیت خدمتگاران و اصطناع مردمان چندین لطایف عواطف و بدایع عوارف بجای نتوان آورد که بتلقین دولت وهدایت رای ملک میفرماید و مثلا نفس عزیز خود را فدای بندگان میدارد.ملک گفت: کفایت این مهم و برافتادن این خصمان ببرکات رای و اشارت و میامن اخلاص و مناصحت تو بود.و در هر کاری که اعتماد برمضا ونفاذ تو کرده ام آثار ونتایج آن چنین ظاهر گشته است.و هرکه زمام مهمات بوزیر ناصح سپارد هرگز دست ناکامی بدامن اقبال او نرسد و پای حوادث ساحت سعادت او نسپرد.بهرچه روی نهم یا بهر چه رای کنمقوی است دست مرا تا تو دست یار منیو معجزتر آیتی از خرد تو آن بودکه مدت دراز در خانه دشمنان بماندی وبر زبان تو کلمه ای نرفت که دران عیبی گرفتندی و موجب نفرت و بدگمانی گشتی. گفت: اقتدای من در همه ابواب بمحاسن اخلاق و مکارم عادات ملک بوده است، و بقدر دانش خود از معالی خصال وی اقتباس نموده ام، و مآثر ملکانه را د رهمه ابواب امام وپیشوا و قبله و نمودار خویش ساخته، و حصول اغراض و نجح مرادها در متابعت رسوم ستوده و مشایعت آثار پسندیده آن دانسته، که ملک را، بحمدالله و منه،اصالت و اصابت تدبیر باشکوه و شوکت ومهابت و شجاعت جمع است.
»باب جغد و کلاغ«بخش 19ملک گفت از خدمتگاران درگاه ترا چنان یافتم که لطف گفتار تو بجمال کردار مقرون بود، و بنفاذ عزم وثبات حزم مهمی بدین بزرگی کفایت توانستی کردن تا ایزد تعالی بیمن نقیبت و مبارکی غرت تو مارا این نصرت ارازنی داشت، که درآن غصه نه حلاوت طعام و شراب یافته میشد و نه لذت خواب و قرار. چه هرکه بدشمنی غالب و خصمی قاهر مبتلا گشت تا از وی نرهد پای از سر و کفش از دستار و روزاز شب نشناسد. و حکما گویند «تا بیمار را صحتی شامل پدید نیامد از خوردنی مزه نیابد، و حمال تا بار گران ننهاد نیاساید، و مردم هزار سال تا از دشمن مستولی ایمن نگردد گرمیسینه او نیارامد. » اکنون باز باید گفت که سیرت و سریرت ملک ایشان در بزم و رزم چگونه یافتی.گفت: بنای کار او برقاعده خویشتن بینی و بطر و فخر و کبر نهدر موضع دیدم، و با این همه عجز ظاهر و ضعف غالب، و از فضیلت رای راست محروم و از مزیت اندیشه بصواب بی نصیب. و تمامی اتباع از این جنس. مگر آنکه بکشتن من اشارت میکرد. ملک پرسید که: کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد ودلایل عقل او بدان روشن تر گشت؟ گفت: اول رای کشتن من، و دیگر آنکه هیچ نصیحت از مخدوم نپوشانیدی، اگرچه دانستی که موافق نخواهد بود و بسخط و کراهیت خواهد کشید، و دران آداب فرمان برداری نگاه داشتی و عنفی و تهتکی جایز نشمردی. و سخن نرم و حدیث برسم میگفتی،و حانب تعظیم مخدوم را هرچه بسزاتر رعایت کردی. و اگر در افعال وی خطایی دیدی تنبیه در عبارتی بازراندی که در خشم بر وی گشاده نگشتی، زیرا که سراسر بر بیان امثال و تعریضات شیرین مشتمل بودی، و معایب دیگران در اثنای حکایت مقرر میگردانیدی و خود سهوهای خویشتن در ضمن آن میشناختی و بهانه ای نیافتی کهاو را بدان مواخذت نمودی. روزی شنودم که ملک را میگفت که: جهان داری را منزلت شریف و درجت عالی است. و بدان محل بکوشش و آرزو نتوان رسید و جز به اتفاقات نیک و مساعدت سعادت بدست نیاید.و چون میسر شد آن را عزیز باید داشت و در ضبط و حفظ آن جد و مبالغت باید نمود. و حالی بصواب آن لایق تر کهدرکارها غفلت کم رود و مهمات را خوار شمرده نیاید، که بقای ملک و استقامت دولت بی حزم کامل و عدل شامل و رای راست و شمشیر تیز ممکن نباشد. لکن بسخن او التفاتی نرفت و مناصحت او مقبول نبود.تا زبر و زیر شد همه کار از چپ وز راستنه از عقل کیاست او ایشان را فایده ای حاصل آمد و نه او بخرد و حصافت خویش از این بلا فرج یافت. راست گفتهاند .«و لا امر للمعصی الا مضیعا. »وامیر المومنین علی کرم الله وجهه میگوید: « لا رای لمن لایطاع. »اینست داستان حذر از مکان غدر ومکاید رای دشمن، اگرچه در تضرع و تذلل مبالغت نماید، که زاغی تنها، با عجز و ضعف خویش، خصمان قوی ودشمنان انبوه را بر این جمله بوانست مالید، بسبب رکت رای و قلت فهمایشان بود. والا هرگز بدان مراد نرسیدی و آن ظفر در خواب ندیدی. و خردمند باید که در این معانی بچشم عبرت نگرد واین اشارت بسمع خرد شنود و حقیقت شناسد که بر دشمن اعتماد نباید کرد، و خصم را خوار نشاید داشت اگرچه حالی ضعیف نماید.کاندر سر روزگار بس بازیهاستو دوستان گزیده و معینان شایسته را بدست اوردن نافع تر ذخیرتی و مربع تر تجارتی باید پنداشت. واگر کسی را هر دو طرف ممهد شد،کههم دوستان را عزیز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چید، بکمال مراد و نهایت آرزو برسد و سعادت دوجهانیبیابد.والله ولی التوفیق لما یرضیه.
(باب بوزینه و لاکپشت)بخش ۱رای گفت: شنودم داستان تصون از خداع دشمن و توقی از نفاق خصم و فرط تجنب و کمال تحرز که ازان واجبست. اکنون بیان کند مثل آن کس که د رکسب چیزی جد نماید و پس از ادراک نهمت غفلت برزد تا ضایع شود.برهمن گفت: کسب آسانتر که نگاه داشت، چه بسیار نفایس باتفاق نیک و مساعدت روزگار بی سعی واهتمامی حاصل آید، اما حفظ آن جز برایهای ثاقب و تدبیرهای صائب صورت نبندد. و هرکه در میدان خرد پیاده باشد و از پیرایه حزم عاطل مکتسب او سخت زود در حیز تفرقه افتد، و در دست او ندامت و حسرت باقی ماند، چنانکه باخه بی جهد زیادت بوزنه را در دام کشید و بنادانی بباد داد.رای پرسید: چگونه؟گفت:
(باب بوزینه و لاکپشت)بخش ۲در جزیره ای بوزنگان بسیار بودند، و کارداناه نام ملکی داشتند. با مهابت وافر و سیاست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل. چون ایام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پیری در اطراف پیدا آمد و اثر خویش در قوت ذات و نور بصر شایع گردانید.و عادت زمانه خود همین است که طراوت جوانبی بذبول پیری بدل کند و ذل درویشی را بر عز توانگری استیلا دهد.خویشتن را در لباس عروسان بجهانیان مینماید و زینت و زیور مموه بر دل و جان هریک عرض میدهد. آرایش ظاهر را مدد غرور بی خردان گردانیده است و نمایش بی اصل را مایه شره و فریب حریصان کرده، تا همگان در دام آفت او میافتند و اسیر مراد وهوای او میشوند، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دناءت طبع و سستی عهدش بی خبرهست چون مار گرزه دولت دهرنرم و رنگین و اندرون پرزهردر غرورش، توانگر ودرویششاد همچون خیال گنج اندیشو خردمند بدین معانی الفتات ننماید، ودل در طلب جاه فانی نبندد، و روی بکسب خیر باقی آرد، زیرا که جاه و عمر دنیا ناپای دار است، و اگر از مال چیزی بدست آید هم بر لب گور بباید گذاشت تا سگان دندان تیز کرده در وی افتند که «میراث حلال است. »چیست دنیا و خلق و استظهار؟خاکدانی پر از سگ و مرداربهریک خامش این همه فریادبهر یک توده خاک این همه بادهست مهر زمانه پرکینهسیر دارد میان لوزینهدر جمله ذکر پیری و ضعف کارداناه فاش شد، و حشمت ملک و هیبت او نقصان فاحش پذیرفت. ا زاقربای وی جوانی تازه در رسید که آثار سعادت در ناصیت وی ظاهر بود، و مخایل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پیدا، و استحقاق وی برتبت پادشاهی و منزلت جهان داری معلوم، و استقلال وی تقدیم ابواب سیاست و تمهید اسباب ایالت را مقرر.و بدقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تالف و مراعات رعیت پیشه کرد، تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت، و دلهای همه برطاعت و متابعت او بیارامید، پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد. بیچاره را باضطرار جلا اختیار کرد و بطرفی از ساحل دریا کشید، که آنچا بیشه ای انبوه بود و میوه بسیار. و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید، و بقوتی که از ثمرات آن حاصل میآمد قانع گشت، و توشه راه عقبی بتوبت وا نابت میساخت، و بضاعت آخرت بطاعت و عبادت مهیا میکرد.بار مایه گزین که برگذرداین ههم بارنامه روی چندو در زیر آن درخت باخه ای نشستی و بسایه آن استراحت طلبیدی. روزی بوزنه انجیر میچید، ناگاه یکی در آب افتاد آواز آن بگوش او رسید، لذتی یافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد. و هر ساعت بدان هوس دیگری بینداختی وبآواز تلذذی نمودی. سنگ پشت آن میخورد و صورت میکرد که برای او میاندازد. و این دل جویی و شفقت در حق او واجب میدارد. اندیشید که بی سوابق معرفت این مکرمت میفرماید، اگر وسیلت مودت بدان پیوندد پوشیده نماند که چه نوع اعزاز وا کرام میفرماید، و چنین ذخیرتی نفیس و موهبتی خطیر از صحبت او بدست آید. بوزنه را آواز داد و صحبت خود برو عرضه کرد. جوانی نیکو شنید و اهتزاز تمام دید و هریک ازیشان بیک دیگر میلی بکمال افتاد؛ و مثلا چون یک جان میبودند در دو تن و یک دل در دو سینه.مثل المصافاة بین الماء و الراح.هم وحشت غربت از ضمیر بوزنه کم شد و هم باخه بمحبت او مستظهر گشت.و هر روز میان ایشان زیادت رونق و طراوت میگرفت و دوستی موکد میگشت. و مدتی برین گذشت.
(باب بوزینه و لاکپشت)بخش ۳چون غیبت باخه از خانه او دراز شد جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت، و شکایت خود با یاری باز گفت. جواب داد که: اگر عیبی نکنی و مرا دران متهم نداریترا از حال او بیاگاهانم. گفت: ای خواهر، در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود، و در اشارت تو تهمت و بچه تاویل صورت بندد؟ گفت: او با بوزنه ای قرینی گرم آغاز نهاده است و، دل و جان بر صحبت او وقف کرده، و مودت او از وصلت تو عوض میشمرد، و آتش فراق تو بآب وصال او تسکینی میدهد. غم خوردن سود ندارد، تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد. پس هر دو رایها در هم بستند. هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجب تر از هلاک بوزنه نبود. واو خود باشارت خواهر خوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد.باخه از بوزنه دستوری خواست که بخانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازه گرداند. چون آنجا رسید زن را بیمار دید. گرد دل جوبی و تلطف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد در گرفت. البته التفاتی ننمود و بهیچ تاویل لب نگشاد. از خواهر خواهنده وتیمار دار پرسید که: موجب آزار و سخن ناگفتن چیست؟ گفت: بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مایوس دل چگونه رخصت حدیث کردن یابد؟ چون این باب بشنود جزعها نمود و رنجور و پرغم شد وگفت: این چه داروست که در این دیار نمی توان یافت و بجهد و حیلت بران قادر نمی توان شد؟ زودتر بگوید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگرجان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم. جواب داد که: این نوع درد رحم،معالجت آن بابت زنان باشد، و آن را هیچ دارو نمی توان شناخت مگر دل بوزنه. باخه گفت: آن کجا بدست آید؟ جواب داد که: همچنین است، و ترا بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانی،و الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر. باخه از حد گذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متاسف گشت، و هرچند وجه تدارک اندیشید مخلصی ندید. طمع در دوست خود بست و با خود گفت: اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بی بهره گردم، و اگر برکرم و عهد ثبات ورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانت نمایم زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن در گرداب خوف بماند. از این جنس تاملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیز ببود آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد، که شاهین وفا سبک سنگین بود.و پیغامبر گفت علیه السلام حبک الشی ء یعمی و یصم. و دانست که تا بوزنه را د رجزیره نیفگند حصول این غرض متعذر و طالب آن متحیز باشد.در حال ضرورات مباح است حرامبدین عزیمت بنزدیک بوزنه باز رفت. و اشتیاق بوزنه بدیدار او هرچه صادق تر گشته بود و نزاع بمشاهدت او هرچه غالبتر شده. چندانکه بر وی افگند اندک سکون وسلوتی یافت و گرم بپرسید، و از حال فرزندان و عشیرت استکشافی کرد. باخه جواب داد که: رنج مفارقت تو بر من چنان مستولی شده بود که از انس وصال ایشان تفرجی حاصل نیامد، و از تنهایی تو و انقطاع که بوده است از اتباع واشیاع هرگه میاندیشیدم عمر بر من منغص میگشت و صفوت عیش من کدورت میپذیرفت؛ و اکنون چشم دارم که اکرامی واجب داری و خانه و فرزندان مرا بدیدار خویش آراسته و شادمانه کنی تا منزلت من در دوستی تو همگنان را مقرر شود، و اقربا و پیوستگان مرا مباهاتی و مفاخرتی حاصل آید، و طعامی که ساخته آید پیش تو آرند مگر بعضی از حقوق مکارم تو گزارده شود.بوزنه گفت: زینهار تا دل بدین معانی نگران نداری و جانب مرا با خویشتن بدین موالات و مواخات فضیلتی نشناسی، که اعتداد من بمکارم تو زیادت است و احتیاج من بوداد تو بیشتر، چه من از عشیرت و ولایت و خدم و حشم دورافتاده ام. و ملک و ملک را نه باختیار پدرود کرده. هرچند ملک خرسندی، بحمدالله و منه، ثابت تر است و معاشرت بی منازعت مهناتر. و اگر پیش ازین نسیم این راحت بدماغ من رسیده بودی و لذت فراغت و حلاوت قناعت بکام من پیوسته بودی هرگز خویشتن بدان ملک بسیار تبعت اندک منفعت آلوده نگردانیدمی، و سمت این حیرت برمن سخت نشدی.کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافتکسی که روی قناعت ندید هیچ ندیدو با این همه اگر نه آنستی که ایزد تعالی بمودت و صحبت تو بر من منتی تازه گردانید و موهبت محبت تو در چنین غربتی ارزانی داشت مرا از چنگال قراق که بیرون آوردی و از دست مشقت هجران که بستدی؟ پس بدین مقدمات حق تو بیشتر است و لطف تو در حق من فراوان تر. بدین موونت وتکلف محتاج نیستی؛ که در میان اهل مروت صفای عقیدت معتبر است، و هرچه ازان بگذرد وزنی نیارد، که انواع جانوران بی سابقه معرفت با هم نشین در طعام و شراب موافقت مینمایند، و چون ازان بپرداختند از یک دیگر فارغ آیند، و باز دوستان را اگرچه بعد المشرقین اتفاق افتد سلوت ایشان جز بیاد یک دیگر صورت نبندد، و راحت ایشان جز به خیال یک دیگر ممکن نگردد در یوبه وصال خوش میباشند و برامید خیال بخواب میگرایند.و اختلاف دزدان بخانها از وجه دوستی و مقاربت نیست، اما برای غرضی چندان رنج برگیرند وگاه و بیگاه تجشم واجب دارند. وآن کس که داربازی کند اگر دوستان دران نشناسند از سعی باطل احتراز صواب بینند. اگرخواهی که بزیارت اهل تو آیم و دران مبادرت متعین شمرم میدان که حدیث گذشتن من از دریا متعذر است.
(باب بوزینه و لاکپشت)بخش ۴باخه گفت: من ترا برپشت بدان جزیره رسانم، که در وی هم امن و راحت است و هم خصب و نعمت. در جمله بر وی دمید تا بوزنه توسنی کم کرد و زمام اختیار بدو داد. او را بر پشت گرفت و روی بخانه نهاد. چون بمیان آب رسید تاملی کرد و از ناخوبی آنچه پیش داشت بازاندیشید و با خود گفت: سزاوارتر چیزی که خردمندان ازان تحرز نمودهاند بی وفایی و غدر است خاصه در حق دوستان، و از برای زنان که نه در ایشان حسن عهد صورت بندد و نه ازیشان وفا و مردمی چشم توان داشت. و گفتهاند که: «برکمال عیار زر بعون و انصاف آتش وقوف توان یافت؛ و بر قوت ستور بحمل بارگران دلیل توان گرفت؛ و سداد و امانت مردان بداد و ستد بتوان شناخت، و هرگز علم بنهایت کارهای زنان و کیفیت بدعهدی ایشان محیط نگردد. »بیستاد و با دل ازین نمط مناظره میکرد، و آثار تردد در وی مینمود. بوزنه را ریبی افتاد که پیغامبر گفته است، صلی الله علیه و سلم «العاقل یبصر بقلبه مالا یبصر الجاهل بعینه. » و پرسید که: موجب فکرت چیست؟ مگر برداشتن من بر تو گران آمد و ازان جهت رنجور شدی؟ باخه گفت: از کجا میگویی و از دلایل آن بر من چه میبینی؟ گفت: مخایل مخاصمت تو با خود و تحیر رای تو در عزیمت تو ظاهر است. باخه جواب داد که: راست میگویی. من در این اندیشه افتاده ام که روز اولست که تو این تجشم مینمایی، و جفت من بیمار است و لابد خللی خالی نباشد، و چنانکه مراداست شرایط ضیافت و لوازم اکرام و ملاطفت بجای نتوانم آورد. بوزنه گفت:چون عقیدت تو مقرر است و رغبت در طلب رضا و تحری مسرت من معلوم، اگر تکلف د رتوقف داری بصحبت و محرومیت لایق تر افتد. و معول دراین معانی برمعاینه ضمایر و مناجات عقاید تواند بود. و آنچه من میشناسم از خلوص اعتقاد تو ورای آنست که بموونت محتاج گردی و در نیکو داشت من نتوق لازم شمری. دل فارغ دار و خطرات بی وجه بی خاطر مگذار.باخه پاره ای برفت، باز دیگر بیستاد وهمان فرکت اول تازه گردانید. بدگمانی بوزنه زیادت گشت و باخود گفت: چون در دل کسی از دوست اوشبهتی افتاد باید که زود در پناه حزم گریزد و اطراف فراهم گیرد، و برفق و مدارا خویشتن نگاه دارد، اگر آن گمان یقین گردد از بدسگالی او بسلامت ماند، و اگر ظن خطا کند ا زمراعات جانب احتیاط و تیقظ عیبی نیاید و دران مضرتی و ازان منقصس صورت نبندد. دل را برای انقلاب او قلب نام کرده اند، و نتوان دانست که هر ساعت میل او بخیر و شر چگونه اتفاق افتد.آنگاه او را گفت که: موجب چیست که هر لحظت در میدان فکرت میتازی و در دریای حیرت غوطه میخوری؟ گفت: همچنین است. ناتوانی زن و پریشانی حال، مرا متفکر میگرداند. بوزنه گفت: از وجه مخالصت مرا از این دل نگرانی اعلام دادی. اکنون بباید نگریست که کدام علت است و طریق معالجت آن چیست، که وجه تداوی پیش رای تو متعذر ننماید. باخه گفت: طبیبان بدارویی اشارت کردهاند که دست بدان نمی رسد. پرسید که: آخر کدام است؟ گفت: دل بوزنه.در میان آب دودی بسر او برآمد و چشمهاش تاریک شد، و با خود گفت: شره نفس و قوت حرص مرا در این ورطه افگند، و غلبه شهوت و استیلای نهمت مرا در این گرداب ژرف کشید. و من اول کس نیستم که بدین ابواب فریفته شده ست و سخن منافقان را در دل جای داده و تیر آفت از گشاد جهل و ضلالت بردل خورده و اکنون جز حیلت و مکر دست گیری نمی شناسم. چندانکه در آن جزیره افتادم اگر از تسلیم دل امتناعی نمایم از گرسنگی بمیرم و محبوس بمانم، و اگر خواهم که بگریزم و خویشتن در آب افگنم هلاک شوم و خسارت دنیا و عقبی بهم پیوندد.آنگه باخه را گفت: وجه معالجت آن مستوره بشناختم، سهل است. و علما گویند که نیکو ننماید که کسی از زاهدان آنچه برای خیرات و ادخار حسنات طلبند بازگیرد، یا از ملوک روزگار چیزی که از جهت صلاح خاص و عام خواهند دریغ دارد، یا با دوستان درآنچه فراغ ایشان را شاید مضایقت پیوندد. » و من محل این زن در دل تو میدانم، و در دوستی نخورد که داروی صحت او بی موجبی موقوف کنم. وا گر این اندیشم، تا بکردن رسد، بنزدیک اهل مروت چگونه معذور باشم؟ و من این علت را میشناسم، و زنان ما را ازین بسیار افتد و مادلها ایشان را دهیم و دران رنج بیشتر نبینیم، مگر اندکی، که د رجنب فراغ ما و شفای ایشان خطری نیارد. و اگر برجایگاه اعلام دادیی دل با خود بیاوردمی، و این نیک آسان بودی بر من، که در صحت زن تو راحت است و در فرقت دل مرا فراغت. و دراین باقی عمر بدل حاجتی صورت نمی توانم کرد و در مقامی افتاده ام که هیچیز دران بر من از صحبت دل دشوارتر نیست، از بس غم که بر وی بباریده است، و هر ساعت موجی هایل میخیزد و آرزوی من بر مفارقت وی مقصور شده ست، مگر اندیشه هجران اهل و عشیرت و تفکر ملک و ولایت بفراق او کم گردد، و یکچندی از آن غمهای جگر سوز و فکرتهای جان خوار برهم.باخه گفت: دل چرا رها کردی؟