انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 61:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 
کرم کتابی

شنیدم شبی در کتب خانهٔ من

به پروانه می گفت کرم کتابی

به اوراق سینا نشیمن گرفتم

بسی دیدم از نسخهٔ فاریابی

نفهمیده ام حکمت زندگی را

همان تیره روزم ز بی آفتابی

نکو گفت پروانهٔ نیم سوزی

که این نکته را در کتابی نیابی

تپش می کند زنده تر زندگی را

تپش می دهد بال و پر زندگی را
     
  
زن

 
کبر و ناز



یخ ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت

ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار

گستاخ می سرائی و بیباک میروی

هر سال شوخ دیده و آواره تر ز پار

شایان دودمان کهستانیان نئی

خود را مگوی دخترک ابر کوهسار

گردنده و فتنده و غلطنده ئی بخاک

راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار

گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی

بر خویشتن مناز و نهال منی مکار

من میروم که در خور این دودمان نیم

تو خویش را ز مهر درخشان نگاه دار
     
  
زن

 
لاله

آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق

پیش از نمود بلبل و پروانه می تپید

افزونترم ز مهر و بهر ذره تن زنم

گردون شرار خویش ز تاب من آفرید

در سینه چمن چو نفس کردم آشیان

یک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشید

سوزم ربود و گفت یکی در برم بایست

لیکن دل ستم زدهٔ من نیارمید

در تنگنای شاخ بسی پیچ و تاب خورد

تا جوهرم به جلوه گه رنگ و بو رسید

شبنم براه من گهر آبدار ریخت

خندید صبح و باد صبا گرد من وزید

بلبل ز گل شنید که سوزم ربوده اند

نالید و گفت جامهٔ هستی گران خرید

وا کرده سینه منت خورشید می کشم

آیا بود که باز بر انگیزد آتشم؟
     
  
زن

 
حکمت و شعر

بوعلی اندر غبار ناقه گم

دست رومی پردهٔ محمل گرفت

این فرو تر رفت و تا گوهر رسید

آن بگردابی چو خس منزل گرفت

حق اگر سوزی ندارد حکمت است

شعر میگردد چو سوز از دل گرفت
کرمک شبتاب

یک ذره بی مایه متاع نفس اندوخت

شوق این قدرش سوخت که پروانگی آموخت

پهنای شب افروخت

وامانده شعاعی که گره خورد و شرر شد

از سوز حیاتست که کارش همه زر شد

دارای نظر شد

پروانهٔ بیتاب که هر سو تک و پو کرد

بر شمع چنان سوخت که خود را همه او کرد

ترک من و تو کرد

یا اخترکی ماه مبینی به کمینی

نزدیک تر آمد بتماشای زمینی

از چرخ برینی

یا ماه تنک ضو که بیک جلوه تمام است

ماهی که برو منت خورشید حرام است

آزاد مقام است

ای کرمک شب تاب سراپای تو نور است

پرواز تو یک سلسلهٔ غیب و حضور است

آئین ظهور است

در تیره شبان مشعل مرغان شب استی

آن سوز چه سوز است که در تاب و تب استی

گرم طلب استی

مائیم که مانند تو از خاک دمیدیم

دیدیم تپیدیم ، ندیدیم تپیدیم

جائی نرسیدیم

گویم سخن پخته و پرورده و ته دار

از منزل گم گشته مگو پای بره دار

این جلوه نگه دار
     
  
زن

 
حقیقت


عقاب دوربین جوئینه را گفت
نگاهم آنچه می بیند سراب است
جوابش داد آن مرغ حق اندیش
تو می بینی و من دانم که آب است
صدای ماهی آمد از ته بحر
که چیزی هست و هم در پیچ و تاب است



حدی


نغمهٔ ساربان حجاز
ناقهٔ سیار من

آهوی تاتار من
درهم و دینار من

اندک و بسیار من
دولت بیدار من

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
دلکش و زیباستی

شاهد رعناستی
روکش حوراستی

غیرت لیلاستی
دختر صحراستی

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
در تپش آفتاب

غوطه زنی در سراب
هم به شب ماهتاب

تند روی چون شهاب
چشم تو نادیده خواب

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
لکه ابر روان

کشتی بی بادبان
مثل خضر راه دان

بر تو سبک هر گران
لخت دل ساربان

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
سوز تو اندر زمام

ساز تو اندر خرام
بی خورش و تشنه کام

پا به سفر صبح و شام
خسته شوی از مقام

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
شام تو اندر یمن

صبح تو اندر قرن
ریگ درشت وطن

پای ترا یاسمن
ای چو غزال ختن

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
مه ز سفر پا کشید

در پس تل آرمید
صبح ز مشرق دمید

جامهٔ شب بر درید
باد بیابان وزید

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
نغمهٔ من دلگشای

زیر و بمش جانفرای
قافله ها را درای

فتنه ربا فتنه زای
ای به حرم چهره سای

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قطرهٔ آب

مرا معنی تازه ئی مدعاست

اگر گفته را باز گویم رواست

«یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جائی که دریاست من کیستم؟

گر او هست حقا که من نیستم»

ولیکن ز دریا برآمد خروش

ز شرم تنک مایگی رو مپوش

تماشای شام و سحر دیده ئی

چمن دیده ئی دشت و در دیده ئی

به برگ گیاهی به دوش سحاب

درخشیدی از پرتو آفتاب

گهی همدم تشنه کامان راغ

گهی محرم سینه چاکان باغ

گهی خفته در تاک و طاقت گداز

گهی خفته در خاک بی سوز و ساز

ز موج سبک سیر من زاده ئی

ز من زاده ئی در من افتاده ئی

بیاسای در خلوت سینه ام

چو جوهر درخش اندر آئینه ام

گهر شو در آغوش قلزم بزی

فروزان تر از ماه و انجم بزی
     
  
زن

 
محاورهٔ ما بین خدا و انسان

خدا

جهان را ز یک آب و گل آفریدم

تو ایران و تاتار و زنگ آفریدی

من از خال پولاد ناب آفریدم

تو شمشیر و تیر و تفنگآفریدی

تبر آفریدی نهال چمن را

قفس ساختی طایر نغمه زن را

انسان

تو شب آفریدی چراغ آفریدم

سفال آفریدی ایاغ آفریدم

بیابان و کهسار و راغ آفریدی

خیابان و گلزار و باغ آفریدم

من آنم که از سنگ آئینه سازم

من آنم که از زهر نوشینه سازم
     
  
زن

 
ساقی نامه - در نشاط باغ کشمیر نوشته شد

خوشا روزگاری خوشا نوبهاری

نجوم پرن رست از مرغزاری

زمین از بهاران چو بال تذروی

ز فواره الماس بار آبشاری

نپیچد نگه جز که در لاله و گل

نغلطد هوا جز که بر سبزه زاری

لب جو خود آرائی غنچه دیدی

چه زیبا نگاری چه آئینه داری

چه شیرین نوائی چه دلکش صدائی

که می آید از خلوت شاخساری

بتن جان بجان آرزو زنده گردد

ز آوای ساری ز بانگ هزاری

نوا های مرغ بلند آشیانی

در آمیخت با نغمه جویباری

تو گوئی که یزدان بهشت برین را

نهاد است در دامن کوهساری

که تا رحمتش آدمی زادگان را

رها سازد از محنت انتظاری

چه خواهم درین گلستان گر نخواهم

شرابی ، کتابی ، ربابی نگاری

سرت گردم ای ساقی ماه سیما

بیار از نیاگان ما یادگاری

به ساغر فرو ریز آبی که جان را

فروزد چو نوری بسوزد چو ناری

شقایق برویان ز خاک نژندم

بهشتی فرو چین به مشت غباری

نبینی که از کاشغرتا به کاشان

همان یک نوا بالد از هر دیاری

ز چشم امم ریخت آن اشک نابی

که تأثیر او گل دماند ز خاری

کشیری که با بندگی خو گرفته

بتی می تراشد ز سنگ مزاری

ضمیرش تهی از خیال بلندی

خودی ناشناسی ز خود شرمساری

بریشم قبا خواجه از محنت او

نصیب تنش جامهٔ تارتاری

نه در دیدهٔ او فروغ نگاهی

نه در سینهٔ او دل بیقراری

از آن می فشان قطره ئی برکشیری

که خاکسترش آفریند شراری
     
  
زن

 
شاهین و ماهی

ماهی بچه ئی شوخ به شاهین بچه ئی گفت

این سلسلهٔ موج که بینی همه دریاست

دارای نهنگان خروشنده تر از میغ

در سینهٔ او دیده و نادیده بلاهاست

با سیل گران سنگ زمین گیر و سبک خیز

با گوهر تابنده و با لولوی لالاست

بیرون نتوان رفت ز سیل همه گیرش

بالای سر ماست ، ته پاست ، همه جاست

هر لحظه جوان است و روان است و دوان است

از گردش ایام نه افزون شد و نی کاست

ماهی بچه را سوز سخن چهره برافروخت

شاهین بچه خندید و ز ساحل به هوا خاست

زد بانگ که شاهینم و کارم به زمین چیست

صحراست که دریاست ته بال و پر ماست

بگذر ز سر آب و به پهنای هوا ساز

این نکته نبیند مگر آن دیده که بیناست
     
  
زن

 
کرمک شبتاب



شنیدم کرمک شبتاب می گفت

نه آن مورم که کس نالد ز نیشم

توان بی منت بیگانگان سوخت

نپنداری که من پروانه کیشم

اگر شب تیره تر از چشم آهوست

خود افروزم چراغ راه خویشم
     
  
صفحه  صفحه 11 از 61:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA