انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

بهرام سالکی


مرد

 
مثنوی گرگ نامه

من سقوطی کرده ام از آسمان


من سقوطی کرده‌ام از آسمان
وز خطا ، پرواز خواندم نام آن
شُکر ایزد ، فارغم از کفر و دین
عالمی از شکِ من اندر یقین
آنچه در اصلاح خود کوشیده‌ام
راست گویم؟ گاو نر دوشیده‌ام!
خود شدم درمانده از گرگ درون
گرگ نَه ، دیوی همه جهل و جنون
بر جنونش ، سحر و دارو بی اثر
جهل او ، از علم لقمان بیشتر
آنچه پندش داده‌ام پنجاه سال
هر چه عمری دادم او را گوشمال
نام توبه ، از لبش نشنیده‌ام
گر شما دیدید ، منهم دیده‌ام!
همچو نابینا که چسبد بر عصا
حرص را از خود نمی‌سازد جدا
ای مسلمانان ، به فریادم رسید
دیگران را هیچ ، من را هم درید



*****************************

مثنوی گرگ نامه

طبع انسان طالب وهم و گمان


طبع انسان ، طالبِ وهم و گمان
بر خُرافه ، عقل او شد نردبان
از تَـوَهُّم ، لعبتی پرداختن
پس ز جهل از آن خدایی ساختن
می‌دمد در خیکی از اندازه بیش
پس به حیرت افتد از مخلوق خویش
بس کند تلقین ِ خویش و دیگران
تا که کاهی را کُند ، کوهی گران
خود چو این اوهام را باور نمود
پیش پای او بیفتد در سجود
از سنایی ، طُرفه مضمونی شنو
تا ازو پندی نیاموزی ، مرو
خود کشیدی با خیالی نقش دیو
پس ز ترس هیبتش کردی غریو
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   

 
عزیزم اول اینکه متنات رو بولد کن.دوم اینکه از گزینه سنتر استفاده کن.سوم اینکه رنگ بندی کن مطالب رو.این تاپیک رو ببین
https://www.looti.net/5_6009_1.html
پستات رو دقیقا با همون رنگ بندی و ترکیب بذار.فقط یه عکس میمونه که بعدا عکس رو هم خودم درست میکنم رو پستات میذارم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه


چون شنیدم از جهان بوی کباب


چون شنیدم از جهان بوی کباب
آمدم اینجا درین دِیر خراب
هر کجا این بوی را کردم سراغ
خَر فقط دیدم که می‌کردند داغ!
گاه ، بانگِ شیونی از راه دور
آدمی را می‌نماید هم چو سور

****
کهنه نایی روی بامی بود و باد
می‌وزید و در میانش اوفتاد
ابلهی در حول و حوش بام بود
می‌گذشت و ناگهان بانگش شنود
خود گمان کردی که بانگ مرغکیست
یا اگر آن نیست پس آواز کیست؟
رفت و این را با رفیقی باز گفت
این ز کاهی گفت و او ،کوهی شنفت
ماوقع را این یکی با آب و تاب
ریخت چون آتش به جان شیخ و شاب
هر که خود چیزی براین قصه فزود
تا به آخر سیل شد گر قطره بود
ابتدا مرغی بُد و آنگه دگر
بانگ شیری شد ، پس از آن بیشتر
گفته شد از این دهان و آن دهان
منتشر شد این خبر اندر جهان
تا به آخر نای شد خود اژدها
اولش چیزی بُد و شد چیزها
شایعه ، این سان کند بازار ، داغ
چون مثال یک کلاغ و چل کلاغ
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
مثنوی گرگ نامه

آنچه من بافم ، قَدَر بشکافتش


هرچه می‌بافم ، قَـدَر بشکافتش
هرچه می‌کارم ، قضا زد آفتش
این فلک ، کوشد که با صد فوت و فن
آنچه بخشیده‌ست ، پس گیرد ز من
مفت چنگش ، از چه می‌ترساندم !؟
کز امانتداری‌اش ، برهاندم ؟
من چه دارم تا خورم افسوس آن ؟
خود شود شرمنده ، این خط ، این نشان
دزد اگر که خرقهٔ زاهد بَـرَد
زآن غنیمت ، بس ندامت می‌خورد
نیمه جانی ، لقمه نانی داده است
تا بخواهی منتّم بنهاده است!

****
گو چه می‌خواهد فلک ، از جانِ من
از تن فرتوت در عصیانِ من
گو که مرد رزم او من نیستم
« سالکی » هستم ، تهمتن نیستم
کِی بُـوَد با او مرا یارای جنگ
خوودِ من از شیشه ،گُرز او ز سنگ
من ز زخم این فلک در احتضار
وین اجل ، چون کرکسی در انتظار
مرگِ ماهی ، از نبودِ آب ، دان
نه به ضربِ چاقوی قصاب ، دان
آن گرسنه ، عاقبت از فقر مُرد
شهرتش را تیغ عزرائیل بُرد

****
هم به تو آمد زیان و هم به من
زد مرا بر تن ، تو را بر پیرهن
هر دو در این خاک ، تخمی کاشتیم
چشم امّیدی بدان ، بگماشتیم
دانهٔ من سوخت از بُخل زمین
حاصل ِ زرع تو برخیز و ببین!
شد نصیب دیگران ، ناز و نعیم
ما تماشاچی به دنیا آمدیم!
حُبّ دنیا داشتم ، پنجاه سال
اجر من را داد با مرگ و زوال
لشگر غم هر کجا پیدا شدی
فاتح مُلک وجود ما شدی
غم در این عالم به هر منزل شتافت
جز دل من ، جایگاهی خوش نیافت
کِی تواند دل که بار غم کَشَد
رخش باید تا تن رستم کَشَد
مرغ شادی کِی پرد بر بام من
کِی فُـتَد این مرغ اندر دام من
کامیاب از عمر گردد آدمی
گر بیابد کیمیای بی‌غمی
غم شود هر دم به شکلی جلوه‌گر
گه به رنگ اشک و گه ، خون جگر
حیف ازین دل ، گر بفرساید ز غم
روز و شب باشد به فکر بیش و کم
گر به دل باشی پذیرای غمی
می‌پزی در دیگ زرّین ، شلغمی !
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

تا به آن روزی که دندان داشتی


تا به آن روزی که دندان داشتی
از نداری ، حسرت نان داشتی
سفره‌ات آنگاه بوی نان گرفت
کاین فلک ، آن نعمت دندان گرفت
بر جهان و وعده‌هایش دل مبند
وای بر تو ،خواب غفلت تا به چند
قهر و لطفش بی حساب و بی دلیل
گه عزیزت سازد و گاهی ذلیل
هر که با نَـرّاد دنیا شرط بست
مُهره‌اش از شِشدر حیرت نرَست


*****************************


مثنوی گرگ نامه

بشنو از مُلا و عقل ابترش


بشنو از مُـلا و عقل ابترش
چند روزی از قضا ، گم شد خَرش
در پی گمگشته‌اش بودی روان
لیکن از این حال ، شُکرش بر زبان
آن یکی گفتش : چه شُکری می‌کنی
وقت زاری کردن است و شیونی
رفته از کف ، مؤنس روز و شبت
هم عصای پیری‌ات ، هم مرکبت
او نه تنها خر ، که بودت همدمی
یا چو رخشی ، در رکاب رستمی!
جای آن باشد که گِل بر سر کشی
زین مصیبت ، زین بلا ، زین ناخوشی
گفت مُلا : حکمتی در کار ماست
حال گویم شُکر اینجانب چراست
گر خَر دلبند من شد ناپدید
در مقابل کوکب بختم دمید!
گر ز سویی غصهٔ خَر می‌خورم
در عوض شادم و بر این باورم :
گر من این مدت سوار خَر بُدم
بی‌گمان ، همراه خر گم می‌شدم
پس به این شُکرانه انصافم دهید
کز بلایی این چنین جانم رهید
این چنین شُکری به این نعمت سزاست
گر کنم در عمر خود شُکرش رواست!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

نکته ای را خوانده ام از « بوالعلا »


نکته‌ای را خوانده‌ام از « بوالعلا »
نقل ِ قول از من ، قضاوت از شما
« عقل و دین با هم نمی‌گردد قرین
جمع ضِـدِّین است یکجا عقل و دین
خلق ِ دنیا را دو دسته دیده‌ام
هر گروهی را چنین سنجیده‌ام
دسته‌ای ، آنان که عقلی داشتند
دین ، برای دیگران بگذاشتند
عده‌ای دیگر که دین بگزیده‌اند
بویی از عقل و خِـرَد نشنیده‌اند »



*****************************
ابوالعلاء مَعَری شاعر نابینا و مشهور عرب که با افکار و اشعار دهری خود ، شهرتی فراوان در
ادبیات عرب ، کسب کرده است. این شاعر ، در تعارض با قرآن ، عباراتی را به شیوهٔ این کتاب
آسمانی سروده است. مولانا در مثنوی خود ، در حکایتی دلنشین تعریضی به ادعای او دارد :

آن شغالی رفت اندر خُم رنگ
اندر آن خُم کرد یک ساعت درنگ
پس برآمد پوستین رنگین شده
کین منم طاووس علیین شده

.......................
.......................

دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
ای شغالان هین مخوانیدم شغال
کی شغالی را بود چندین جمال

.......................
.......................

پس چه خوانیمت بگو ای جوهری
گفت : طاوس نر چون مشتری
پس بگفتندش که طاووسان جان
جلوه ها دارند اندر گلستان
بانگ طاووسان کنی؟ گفتا که لا
پس نه ای طاووس خواجه « بوالعلا »
خلعت طاووس آید ز آسمان
کی رسی از رنگ و دعویها بدآن
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

بوالحسن نامی ، سفیه و بدخصال


بوالحسن نامی ، سفیه و بَدخصال
گفت با بُهلول ، کای صاحب کمال
گو چه گوید ، عقل دوراندیش تو ؟
دُمّ سگ بهتر بُـوَد یا ریش تو ؟!
گفت:‌‌ گر جَستم ز پُل‌ ،‌ این ریش من
ور نجَستم ، دُمّ سگ باشد حَسَن!

****
همچو مو باریک و چون شمشیر ، تیز
پل برای رَد شدن باشد عزیز!
گر نمی‌خواهی که از آن بگذریم
خود بگو جانا که تا فرمان بریم
این همه شرط و گرو از بهر چیست؟
اندکی اغماض ، شرط دلبریست
یک وجب ، پهنای پُل را کُن فزون
تا کسی از آن نگردد سرنگون !


***************************


مثنوی گرگ نامه

حاصل دنیا سراسر درد و رنج


حاصل دنیا سراسر درد و رنج
این خرابه ، مار دارد جای گنج!
هرکه را بینی ز دارا و ندار
خون به دل دارد ز دست روزگار
کس ز جوی این فلک ، آبی نخورد
تا لبِ دریای حسرت ، تشنه مُرد
قرص ِ نانی هست بر خوان جهان
گِرد آن بنشسته جمعی میهمان
هر کسی امّید آن دارد مگر
سیر گردد زین غذای مختصر


****************************


مثنوی گرگ نامه

قاضی شهری به بی عقلی مَـثَل


قاضی شهری به بی عقلی مَـثَل
جهل او بی‌نقص و عدلش در خلل
کس نرفتی سوی دیوان قضاش
تا ز حق‌جویی نیفتد در بَـلاش
رأی او در داد‌بخشی ، بی‌بدیل
حکم او در دادخواهی ، زین قبیل :
ظالم و مظلوم را ، بی‌چون و چند
هر دو را یکسر فرستادی به بند!
شرطِ آزادی ، چنین بگذاشتی
تا زمانی که نمایند آشتی!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

مفلسی از تنگدستی در تعب


مفلسی از تنگدستی در تَعَب
برگِ عیشی از خدا کردی طلب
بعد عمری ، سکه‌ای اندوخته
چشم امّیدی به آن زر دوخته
تا که روز سختی و ایام تار
مختصر نقدی از آن آید به کار
شامگاهی ، تنگدل ، وقت نماز
بُرد سوی آسمان دست نیاز
کای رحیم و ای کریم و با‌سخا
ای به هر حالی توام مشگل‌گشا
از کرم ، بگشا گره از کار من
گُرده‌ام بشکست ، کم کُن بار من
تا به کِی اندر پی یک لقمه نان
بر در هر خانه‌ام سگ‌دو زنان
بسکه انگشتِ طمع ، خاییده شد
تختِ کفش آبرو ساییده شد

****
روز دیگر ، مَردِ مسکین ، صبحگاه
با خیالِ کسبِ نانی ، زد به راه
از میان جاده در آن پهن دشت
رود پُر آبی ، خروشان می‌گذشت
مرد مفلس ، هرزه در فکر گُدار
در کمین ، بنشسته دزد روزگار
بی‌زیانی می‌رسید آن سوی رود
گر یکی ، تدبیر با تقدیر بود
تا کند آن سکّه را حفظ از زوال
بَست محکم با گره ،آن را به شال
بعد ازآن ، تا مرد تن دادی به آب
شد دعای دیشب او مستجاب!
دست غواص فلک در آب رفت
چشم ِ طفل ِ بختِ او در خواب رفت
شالِ او ، ‌از آب ، چون سیراب گشت
آن گِره ، عاری ز پیچ و تاب گشت
برگِ عیش بینوایی ، دود شد
سکهٔ امّید ، نذر رود شد
باری از دوش قضا برداشتند
در ترازوی قَـدَر بگذاشتند

****
گر گشایش خواهی از این روزگار
خود مشو بر خیر او امیدوار
او طلا را می‌تواند مِس کند
یا که قارون را چو من مفلس کند!
بستر ِ گرمی ازین سُفله مخواه
تا نریزد بر سرت خاک سیاه
گر گِره بگشایدت ، دست قَـدَر
بندد آن را سخت‌تر ، جای دگر
گر به دلها صد گِره انداختست
آن گِره را زین گِره نشناختست!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

هر نِدا را نیست ، امّید جواب


هر نِدا را نیست ، امّید جواب
هر دُعا ، باران نیارد از سحاب
گر دعای طفل بودی کارگر
از معلم‌ها نمی‌ماندی اثر!
گر دعاها جمله می‌شد مستجاب
دیده‌ای از غم نمی‌گشتی پُر آب
کس خبر ، از شام هجرانی نداشت
عاشقی هم ، روز پایانی نداشت
بی‌هراسی ، یار در آغوش یار
خُفتی از کوریّ چشم روزگار
حرفِ غم ، در دفتر خلقت نبود
نقطه‌ای بر تارک « رحمت » نبود
بلبلی ، بیداد گلچینی ندید
گلبنی را باد غارتگر نچید
سینه‌ای از سوز دل ، در خون نگشت
کس ز عشق لیلی‌ای ، مجنون نگشت
سُست ، هرگز عهد و پیمانی نشد
پاره از هجران ، گریبانی نشد
این فلک ، از حَدّ خود بیرون نرفت
تیر آهی جانب گردون نرفت
دانهٔ رَنجی در این عالم نرُست
غم ، نشان از غمسرای دل نجُست
باغبان دهر ، تخم غم نکاشت
نوبهار عمر ، پاییزی نداشت
جامهٔ ماتم ، کسی بر تن نکرد
بغض اشکی در گلو شیون نکرد
دیده ی حسرت کسی بر در ندوخت
جانی از دوری جانانی نسوخت
در جهان ، افسونِ شیطانی نماند
بلکه اصلا چرخ گردانی نماند
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه


« سالکی » از معجزات زر بگو!



« سالکی » از معجزات زر بگو

زر چه می‌نامیش ، بال و پَر بگو

آنکه در بازار دنیا زر نداشت

لولهنگش ، قطره آبی برنداشت

گر که انبانی پُر از زر باشدت

عالَمی از جان ، برادر باشدت !
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
صفحه  صفحه 2 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
شعر و ادبیات

بهرام سالکی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA