انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

بهرام سالکی


مرد

 

مثنوی گرگ نامه

پیش او از فقر نالیدن چراست؟


پیش او از فقر نالیدن چراست؟

او نه سلطان است ابله ، او خداست

با خرافاتش چنان پرداختی

تا ز عرشش کاخ شاهی ساختی

دائما زاری به درگاهش کنی

تا ز رنج خویش ، آگاهش کنی

روز و شب ، با چشم گریان خواستی

جمله نعمت‌ها که در دنیاستی

با تَضرُّع یا دُعا یا شیونی

چانه بر مقدار رزقت می‌زنی

چون که عیشت اندکی شد بیش و کم

یا خدا گویان دویدی در حرم!

سِرّ دل را از چه می‌گویی به او

خوانَد او از تخم ، گل را رنگ و بو

او نهد مستی به هر پیمانه‌ای

یا درختی را درون دانه‌ای

گر نخواهد ، خود ندادی درد را

خوار کسبِ نان نکردی ، مَرد را

خود ندانی درد ازو ، درمان ازوست؟

نیک و بَد بختی ، همه فرمان ازوست

از چه چسبیدی به دامان دُعا

تا که حاجاتت شود یکسر روا

گر دُعا باطل کند حکم قَـدَر

این من و سجاده ، این هم چشم تَر

مستمع چون نشنود ، کم کن خطاب

بس سؤالی که سکوتش شد جواب

نعمت او از روی حکمت می‌دهد

نه به اصرار و سماجت می‌دهد

پس چو او واقف به احوالات ماست

ذکر هر دانسته را کردن ، خطاست
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   

 
yemard1
عزیزم قوانین تالار ادبیات رو خوندی؟طبق قوانین باید بیت ها رو با فاصله از هم بنویسی.پیشنهاد میکنم قبل از فعالیت قوانین رو بخونی و بعد پستات رو ویرایش کنی.راستی نیازی نیست چند شعر رو در یه پست قرار بدی شعر ها رو جدا بذار.سپاس
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

گفت مسکینی گرسنه ، با کسی


گفت مسکینی گرسنه ، با کسی

تِکه‌ای نانم دِه ، احسان کُن بسی

مَرد گفتش : نان ز من خواهی چرا؟

رُو وَ بی‌منّت طلب کُن از خدا!

نان ازو می‌خواه تا نانت دهد

نان چه باشد ، مرغ بریانت دهد

خود نمی‌دانی مگر ، رزّاق اوست

او ببخشد روزی‌ی دشمن و دوست

سهم ِ رزقت را ازو درخواست کن

با دعایی ، عیش خود را راست کن!

رُو به او آویز و رزقت را بگیر

آنقَـدَر هم ، تا که گردی سیر ِ سیر!


****

مردِ مفلس گفت : هان ای خوش‌خیال

رُو به گورستان ببین ، کین ذوالجلال...

گر چنین آسان بدادی نان ، چه باک

کس ز بی‌نانی نمی‌گشتی هلاک

نیمی از اینان ، غم نان خورده‌اند

عاقبت از غصهٔ نان مُرده‌اند!

چشم امّید بسی بر آسمان

شد سپید از حسرتِ یک لقمه نان


****

هر دهان باز ، یابد رزق خویش

بی‌گُمان و بی‌ضَمان و شرط پیش

قسمتِ هر کس به دیوان قضا

شد مُقرّر ، گر سِزا یا ناسِزا

ابلهی ، بر سهم خود قانع نشد

راضی از تقسیم آن صانع نشد

رنج خود افزود و افزونی نیافت

زین میان ،کفشی و شلواری شکافت!

با امید آنکه یابد بیشتر

روزی‌اش در سفره شد خون جگر

حرص بهتر یافتن ، دادش فریب

جام شهد افکند و شد زهرش نصیب

رزق مقسوم تو از بخشش بُـوَد

پس نپنداری که از کوشش بُـوَد

این هم آخر خود بُـوَد پندار خام

اینکه نانت اُفتد از سوراخ بام

آنچه « روزی » ، قسمتت بنهاده‌اند

بهر کسبش ، دست و پایت داده‌اند

گر تو را بیش از تو ، حاصل شد زری

باقی آن هست ، سهم دیگری

دانی آن خط ، بین گندم بهر چیست؟

نیمی از تو ، نیم حق دیگریست

« بر سر هر لقمه بنوشته ، عیان

کز فلان ابن فلان ابن فلان »
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

عارفی کرد از عجوزی این سؤال


عارفی کرد از عجوزی این سؤال

از کجا بشناختی آن ذوالجلال؟

گفت: از این چرخ نخ‌ریسی خویش

خود نخواهم حُجّتی ، زین آیه بیش

تا که دستی دارمش ، چرخد روان

ایستد ، گر دست بردارم از آن
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

عالِمی می گفت تاریخ جهان


عالِمی می‌گفت تاریخ جهان

در حضور عارفی روشن روان

شرح کردی ، با کلامی عامه فهم

تا نیفتد مستمع در دام وَهم

از بدایت قصه را آغاز کرد

با خیال خویش کشف راز کرد

گفت با عارف : که خود این گونه بین

بود روزی ، در همه مُلک زمین ...

گر که می‌کردی به هر سویی نظر

خود ندیدی جُز خدا چیزی دگر

زین همه موجودِ بیرون از شمار

کس نبودی جُز وجود کردگار

عارفش گفتا به حیرت : کای حکیم

پس چه فرقی بین امروز و قدیم؟

گر نبودی جُز خدا اندر میان؟

این زمان را هم چو آن روزش بدان!

نزد عارف ، گر درین عالم کسیست

آن یکی هم اوست باقی هیچ نیست
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

شکوه ها دارم من از جُور فلک


شکوه ها دارم من از جُور فلک

محرمی کو ؟ تا بگویم یَک به یَک

این فلک ، بنشسته دور از دسترس

در کمینگاهش ، نیندیشد ز کس

در جوالش ، پُر ز سنگ فتنه است

سهم هر جُنبنده ، در آن کیسه هست

گاه با سنگی سَر این بشکنَد

گاه ، داغی بر دل آن می‌زنَد

می‌کُشد بی جُرم و کس را زَهره کو

تا که دادِ خویش بستاند از او

نه به کس مِهری ، نه با کس دشمنی

خشک و تر سوزد به هر جا خرمنی

فاسق و زاهد و یا مستور و مست

کس ز زخم تیغ خونریزش ، نَرَست

سینهٔ مَرد و زن و پیر و جوان

شد به بازی ، تیر قهرش را نشان

نیست بر پای اسیرانش ، رَسَن

نیست زخمی ، کشتگانش را به تن

آن اسیرش ، بستهٔ زنجیر نیست

وین قتیلش ، کُشتهٔ شمشیر نیست

تیغ و بَندش ، هر دو پنهان از نظر

نام اینها را قضا خوان یا قَـدَر

صحن گیتی جمله قربانگاه اوست

بالسویه پیش او ، دشمن و دوست

گر ز ظلم او شکایت ، کَس کُند

با امید آنکه شاید بَس کند

آتش خشمش بگردد شعله‌ور

کهنه داسش را نماید تیزتر !


****

این سه بیت از من به یک وزن دگر

بهر یارانت ، ره آوردی ببَـر!


****

نیست از این مهلکه راه نجات

مفتعلن مفتعلن فاعلات

رفت همه آرزوی من به گور

زین فلکِ بی پدر بی‌شعور

حق ِ مرا گر ندهد روزگار

خیز پسر ، گُرز پدر را بیار!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

عقل اگر داری مکن طی مسیر


عقل اگر داری مکن طی مسیر
از قفای خر و پیشاپیش شیر

آنکه دُمّ خر بچسبد ، بی‌گمان
از لگدهایش نماند در امان!

آنکه گامی پیشتر اُفتد ز شیر
بر سُرینش ، زخم دندان خورده گیر


****

طبع دنیا ، بین چو خُلق شیر و خر
از سر و دُمش چه خیزد غیر شر؟

از طمع ، هر کس که دنبالش دَوَد
فضله‌اش لطف است و قهر او لگد

بی توقع ، گر ز پیشش بگذرد
بی‌دلیلی ، زخم دندانش ، خورَد

پندِ من ، هر کس که از جان بشنود
در امان ماند ز دندان و لگد!


****

عافیت خواهی؟ ز دُورش دور شو
در کنارش باش و نزدیکش مرو !

پیش اُشتر ، گر گُزیدی ، جای خواب
تا سحر ، بر خود ز بد‌خوابی ، بتاب

بگذری از جوی و خواهی پای تو
تَر نگردد ، ای عجب از رأی تو

گر خریدارش شوی ، خسران بری
گر که از او بگذری ، حسرت خوری

نه شریک شادی‌اش شو نه غمش
حفظ ظاهر کن که هستی همدمش!

نه بُرون در ، نه در بزمش نشین
در بساط خرمنش ، شو خوشه چین

لقمه‌ای بردار ، تا سیرت کند
نه ز حرصی ، تا گلوگیرت کند

گر ستاند یا دهد ، با او بساز
شکر کن وز دیو خشمش ، احتراز

هر که از بیش و کمش ، فریاد کرد
آنقدر نالید تا غمباد کرد

گر چه رزقی ، تلخ یا شورت دهد
می‌پذیرش ورنه با زورت دهد

چیز کم ، از هیچ جانا بهتر است
سرکه مُفت از عسل شیرین‌تر است


****

« تَر » به هر مصرع چرا آورده‌ای ؟
آبروی هر چه شاعر بُرده‌ای !

زورق این قافیه ، در گِل نشست!
خود بپوش عیبش ،بگو در دل نشست
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

آنچه خواهی چون نخواهد شد حصول


آنچه خواهی ،چون نخواهد شد حصول
پس هر آنچه می‌شود ، می‌کن قبول

باش هم چون آسیا ، شرطی مَنِه
از کَرَم ، بستان دُرُشت و نرم دِه


****

از کَرَم آمد حدیثی در میان
ذکر خیری شد ز یار مهربان

آنکه دارد معجزی در آستین
در بلاغت ، کلک او سِحر مُبین

خود ، جهانی بین ،نشسته گوشه‌ای
حکمت از خوانش رُباید ، توشه‌ای

گنجِ فضل و دانش و آگاهی است
او « بهاء الدّین خُرمشاهی» است

«سالکی» ،مُشکی به کام خامه کُن
یک غزل تقدیم این علامه کُن


****

حال من خوش نیست بخ‌بخ میرزا
گو که دلخوش کیست بخ‌بخ میرزا

بی غم عشقی دراین دنیای وحش
از چه باید زیست بخ‌بخ میرزا

درازل با دوست عهدی بسته‌ایم
آنچه بُد ، باقیست بخ‌بخ میرزا

دل برای جان فشاندن بی‌قرار!
صبر یار از چیست بخ‌بخ میرزا

عقل گوید گر گریزی ، رَسته‌ای
عشق گوید ، ایست بخ‌بخ میرزا

جام دل ، از خون نخواهد شد تُهی
تا فلک ساقیست بخ‌بخ میرزا

مژده ، کاندر امتحان عاشقی
نمره‌ات شد بیست بخ‌بخ میرزا

شعر تو ، چون طبع پُر شورت بلند
نثر تو ، عالیست بخ‌بخ میرزا

ترجمانت بر کلام ایزدی
تا ابد باقیست بخ‌بخ میرزا

آن کتاب نابِ حافظ نامه‌ات
شرح ِ شیدایی است بخ‌بخ میرزا
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

هر چه دنیا بذر درد و رنج داشت


هر چه دنیا بَـذر درد و رنج داشت
جمله را در کشتزار بنده کاشت

کِشتِ من ، تاراج هر جا آفتی است
این نه عدلِ بارگاه رحمتی است

گشته‌ام آماج و از هر شش طرف
جان من ، بر تیر گردون شد هدف

می‌دهد دائم عذابم ، بهر آن
تا شود عبرت برای دیگران!

سنگِ غیب از آسمان آید اگر
راست اُفتد در بساط شیشه‌گر


****

بود مــلانصردین ، دعوت به شام
رفت با فرزند خود بهر طعام

میهمانان ، جمله در بندِ شکم
صاحبِ مجلس به فکر بیش و کم

هر که بودی در خیالِ عیش ِ خویش
میزبان ، از کثرت مهمان ، پریش

آش ِ نفّاخی به سعی میزبان
شد مُهیّا از برای حاضران

میهمانانِ ندیده آش ِ مفت
هر که خورد و ظرف خود ، با لیس رُفت

هر کجا در معده‌هاشان ، حفره بود
پُر شد از آشی که اندر سفره بود

شام خوردند و درون انباشتند
در شکم ، بذری ز طوفان کاشتند

ساعتی بگذشت و شد وقت درو
از مکافاتِ عمل غافل مشو

صورتِ مُــلا ز غوغای شکم
هم چو مخرج گشت پر چین و دُژم

باد ، بر روزن فشار آغاز کرد
عاقبت با زور راهی باز کرد

زوزه‌ای آمد ز استخراج ریح
شرمگین ، مُلا از آن فعل قبیح

حق به جانب ، بر سر فرزند زد
کای پدر جان! از چه کردی کار بد؟

ماه را هنگام تابش ، روز نیست!
ای پسر مجلس که جای گ..ز نیست

هم چوگرگِ یوسف آمد این پسر
میزبان از مکر ملا با خبر

او هم از نفخ شکم در رنج بود
غرّش و آوای دل را می‌شنود

لاجرم در دل شد از این رسم شاد
ای دو صد لعنت به هر چه رسم باد

پس مُطَوّل کرد ، بادِ دل رها
این رهایی داشت همراهش صدا

بر سر فرزند مُلا زد که : هی
پندِ بابا ناشنیدن تا به کِی؟

گر نیآموزی ادب ، ای بی خِرَد
مستحقی ، بر سرت هر کس که زد

گفت مُلا میزبان را با عتاب
از چه بر فرزند من کردی خطاب؟!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
این چنین ملا به او کردی خطاب

شد گنه از تو و حَدّ بر دیگری
از چه کردی ظالمانه ، داوری

میزبان گفتش : مشو از من ملول
زانکه این فن از تو شد ما را حصول

من گمان بردم که احسان کرده‌ای
بچه‌ات را بهر این آورده‌ای

تا به مجلس هر که تیزی در کند
بر قصاص جرم خود ، او را زند!


****

من شدم فرزند مُلانصردین
روز تار و حال زارم را ببین

هرکه در عالم خلافی می‌کند
این فلک ، با من تلافی می‌کند

این جهان با هر که می‌آید به خشم
این عجب! کز بنده گیرد زهر ِ چَشم

سهم من از خوان گردون ، خون دل
سر به سنگ و تن به خاک و پا به گِل

گنج و نعمت را دهد بر جاهلان
رنج و محنت را نهد بر فاضلان

با گناه اینکه خود دانشوری
باید عمری بار این عسرت بری

ابلهان را آنچنان می‌پرورد
تا که دانا بیند و حسرت خورَد

چونکه من هم فحل و دانا نیستم
پس چرا خط خورده نام از لیستم!

ننگ جهلم هست و داراییم نیست
رنگ فقرم هست و داناییم نیست
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
صفحه  صفحه 3 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
شعر و ادبیات

بهرام سالکی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA