انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Qatran Tabrizi | قطران تبریزی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۱۷ »



نسيم آب بماند ببوي عنبر ناب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب

گرفت باز كنون لاله برك جاي ترنج
گرفت باز كنون عندليب جاي غراب

خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانكه عاشق و معشوق در شده بعتاب

هرآنچه بلبل گويد كندش قمري رد
هر آنچه قمري گيد دهدش سار جواب

اگر شگفتي خواهي بشاخ بيد نگر
كه برخلاف همه عالم آمده بي تاب

بگاه سنجاب او را لباس بصري بود
بگاه بصري كرد او لباس خود سنجاب

ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون ديده رخ زرد خويش كرده خضاب

چو دست داماد از روي نوعروس بشرم
همي فرو كشد از روي لاله باد نقاب

شكفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو كفك رخشان اندر ميان جام شراب

چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پيچد آب در گرداب

ز بس شكوفه شده سيم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوي روي تراب

ز خون آهو بيجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تيهو ياقوت فام چنگ عقاب

زمين ز ديبا آذين زد و ز بهر نثار
برو همي گسلد عقدهاي درسحاب

سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پديد
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب

درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تيغ بران از دست مير دشمن تاب

امير سيد ابوالفضل جعفربن علي
كه گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب

سپه كشي كه همه وعده هاش هست وفا
عدو كشي كه همه رأيهاش هست صواب

از آنكه هست چو زوبين او شهاب از دور
بود گريزان همواره اهرمن ز شهاب

سراب گردد با كف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تيغ او چو سراب

شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاك بود باد رنگ او چو شتاب

بروز كوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سيماب

اگر نديدي عقل و نيافتي دانش
مقاله هاش ببين و حديثهاش بياب

نديده هرگز بر گنج او كسي گنجور
نديده هرگز برباب او كسي بواب

اگر پيمبر محراب كاخ او گفتي
نتافتي بجهان هيچكس رخ از محراب

سبيل دارد بر هر كه خيره جويد گنج
گشاده دارد بر هر كه بارد خواهد باب

ايا شهي كه تو را هست چرخ زير نگين
ايا كسي كه تو را هست دهر زير ركاب

همه بروزي با جود تو بكار شود
اگر ستاره شود سيم و آسمان ضراب

هميشه تا ز پس هر فراز هست نشيب
هميشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب

موافقان ترا بي نشيب باد فراز
مخالفان ترا بي ثواب باد عقاب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۱۸ »



اگرچه جانان كسرا عزيز چون جان نيست
مرا جهان و سرو جان بجاي جانان نيست

نباشد انده جانان چو آمد انده جان
مراست انده جانان و انده جان نيست

شفا و راحت جان من آن دو مرجان بود
چگونه باشد جانم كش آن دو مرجان نيست

در ابر زلف نهان بوده ماه عارض دوست
كنون بگردوي آن ابر هيچ گردان نيست

نهان نبود ز من تا در ابر پنهان بود
نهان شده است ز من تا در ابر پنهان نيست

بگلستاني ماند نگاهبانش دو مار
رخان او كه چنو در جهان گلستان نيست

همي چديم گل آنگه كه با نگهبان بود
كنون همي نتوان چد كه با نگهبان نيست

رخان جانان بستان سنبلشان بود
اگرچه كس را بستان سنبلستان نيست

ز بيم طمع كسان كردمش تهي و اكنون
فراق سنبل هست و وصال بستان نيست

برفت و راه بيابان گرفت دلبر من
وزاب ديده من در جهان بيابان نيست

ز هجر آن لب و دندان بدست رويم نيست
بسان موي كه بي زخم دست و دندان نيست

ز درد هجران نالم همي و معذورم
كه هيچ درد بسختي درد هجران نيست

ز آب ديده من بيم سيل و طوفانست
وز آتش دل من بيم سيل و طوفان نيست

بدين كه كرد بتا عاشقت پشيمانست
مباد شاد بروي تو گر پشيمان نيست

ز بهر كاستن خويش در تو نقصان خواست
فزود مهر تو و در تو هيچ نقصان نيست

بگرد جانم جولان عشق بيشتر است
كنون كه زلف ترا گرد روي جولان نيست

نبود گوي دلم تا ترا دو چوگان بود
چو گوي گشت دلم تا ترا دو چوگان نيست

بدان زيم بفراق تو درهمي كه مرا
فراق خدمت ميمون مير مملان نيست

خدايگان جهان آفتاب جان داران
كه شغل او بجز از رزم و بزم و ميدان نيست

ز جود او درم ارزان شد و مديح گران
اگر بجان بخري خدمت وي ارزان نيست

بحكم يزدان ماند بلند همت او
كه هيچ چيزي برتر ز حكم يزدان نيست

كدام فضل شنيدي كه وي نداند آن
كدام دانش ديدي كه نزد وي آن نيست

بهيچ چيز من او را صفت ندانم كرد
كه او را بدان صفت اندر هزار چندان نيست

هزار بهتان در مدح او بگوي رواست
كه گر نگاه كني فضلش هيچ بهتان نيست

هر آن دلي كه بدو در نشان كينه اوست
بدان درست كه در وي نشان ايمان نيست

چه ز آن شگفت كه فرهنگ او فراوانست
چه زان شگفت كه سالش بسي فراوان نيست

چنانش ميلان بينم همي بسائل مال
كه سفله را و دني را بمال ميلان نيست

سپهر گرد جهانا بكام او گردي
كه جز بدولت او هيچگونه سامان نيست

ايا شهي كه چو از فضل تو قياس كنم
سخا و جود كفت را قياس و پايان نيست

ز نحس كيوان كيهان چنان تهي كردي
كه ظن برند كه بر چرخ هيچ كيوان نيست

اگر تو دعوي پيغمبري كني بمثل
ز تيغ و دست تو بهتر دليل و برهان نيست

كسي كه كين تو جويد بدانكه دانا نيست
كسي كه مهر تو ورزد بدانكه نادان نيست

بنام نيك فكندي ز جود بنياني
چگونه بنيان كش بيم ز ابر و باران نيست

بهر دياري زر و درم بزندانست
كجا تو باشي زر و درم بزندان نيست

كدام منعم كو مر ترا بطاعت نيست
كدام مفلس كو مر ترا بفرمان نيست

همه بزرگان در خانه تو مهمانند
درم يكي شب در خانه تو مهمان نيست

بدانكه نيست گرو كان بدست تو در مي
دلي نماند كه در دست تو گرو كان نيست

كدام شاعر در مدحت تو خرم نيست
كدام زائر از نعمت تو شادان نيست

كدام كس كه بر او مر هزار فضلت نيست
كدام كس كه بدو مر هزارت احسان نيست

هميشه ملك سليمان و عمر نوحت باد
كه هيچ مردي چون نوح و چون سليمان نيست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۱۹ »



اي مير جهانگير چو تو دادگري نيست
چون تو بگه كوشش و بخشش دگري نيست

ناداده ترا گردش گردون شرفي نيست
نسپرده ترا طاير ميمون هنري نيست

بر روي زمين رزمگهي نيست كه تا حشر
از سم سمند تو بر او بر اثري نيست

ناداده كف راد تو صد بار بمردم
در كنج ملوكان زمانه گهري نيست

بي رخنه گرز تو بحصني بدني نه
ناسفته ز تير تو بحصني سپري نيست

بي شكر تو در دهر گشاده دهني نه
بي امر تو در گيتي بسته كمري نيست

مانند تو در مجلس دينار دهي نيست
برسان تو در ميدان لشگر شكري نيست

از جمع اميران جهان چون تو نديدم
وز جمله شاهان چو تو اندر خبري نيست

بي مدح و ثناي تو گزيده سخني نيست
بي تيغ و سنان تو ستوده ظفري نيست

نزديك تو كس رنج نبرده است بخدمت
كز دولت گنج تو بر او تازه تري نيست

دانا و توانا بسفر گردد مردم
از قصد بدرگاه تو بهتر سفري نيست

هرچند بدرگاه تو من قصد نكردم
چون من بجهان نيز تو را مدح گري نيست

وقفيست ز دو مير دهي خرد بمن بر
در ده بجز از جفت من و برزگري نيست

يك روز مرا باشد و يك روز مرا نه
زيرا كه در اين نعمت پيوسته سري نيست

هر كار گذاري كه بدين ناحيت آيد
گويد كه مرا برده تو بر گذري نيست

چون راست شود كارش و ايمن بنشيند
گويد كه مرا جز بده تو نظري نيست

در قسم نشد گويم در قسم شده گير
در نيمه من كسرا آن داد وري نيست

هرچند بگويم سخن من ننيوشد
گويد كه در اين معني ما را نظري نيست

غم نيست بگيتي كه غمي نيست فزون زان
بد نيست در آفاق كه زان بد بتري نيست

من باز نمودم بتو اي مير همه حال
كز گفته من هيچكسي را ضرري نيست

آن را خطري نيست بر تو به جهان را؟
كان را ببر من كه رهي ام خطري نيست

خالي نكناد ايزد گوشت ز بشارت
زيرا كه بجود تو بگيتي بشري نيست

باد از تو و ياران تو بيداد فلك دور
كاندر همه آفاق چو تو دادگري نيست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۲۰ »



تا ديده سوي دوست دلم را دليل گشت
بي خواب گشت و جاي خيال خليل گشت

ديده بخفت ز اول از آن كاو دليل بود
راهي كه گم شد اول ثاني دليل گشت

هاروت وار گشتم از آن زهره رخ كجا
بادام او بسرمه بابل كحيل گشت

مژگان چو نيش نحل و ميان چو نميان نحل
بي او تنم ز نوحه و زاري نحيل گشت

تا آن بنفشه زلف جمال جميل يافت
جانم اسير عشق چو جان جميل گشت

از درد عشق نارون من چو نال شد
وز داغ عشق قطره دل همچو نيل گشت

از هول آن دو چشم بد آهنگ چون نهنگ
از خون دل دو چشمم چون رود نيل گشت

با او دلم چو قدش بي بند راست شد
بي او تنم چو زلفش بي هال و هيل گشت؟

هرچند نيكوئيش رخش را رفيق شد
هرچند عاشقيش دل مرا عديل گشت

شايد كه نازد آن بت و كشي كند بدان
كز نيكوان بدل ستدن بي بديل گشت

نه هركه خوب گشت چنو دلرباي شد
نه هركه پادشا شد چون بوالخليل گشت

آشوب جان خصمان آرام جان دوست
جعفر كه زر جعفري از وي ذليل گشت

اميد خلق هست برزق از كفش مگر
كفش برزق خلق ز يزدان كفيل گشت

از بس بكف زر و گهر داد خلق را
زر و گهر ذليل چو ريك سبيل گشت

آنكو پسندا وز ملك تخت و ملك بود
از بيم او بتخت پدر بر دخيل گشت

اي آنكه هر گه علت ملك تو ديد اگر
مانند خضر بود فنا را عديل گشت؟

هرچند رخ يابد گاهي ز پشه پيل
نه پيل پشه گردد و نه پشه پيل گشت

تشنه سراب ديده ز مهر تو ياد كرد
بروي سراب يكسر چون سلسبيل گشت

آن كو بهشت كين تو از دل بر او بهشت
چونانكه بر پيامبر ما سبيل گشت

وانكو بديت كفت و بچشم بدت بديد
دست قصير بر سوي جانش طويل گشت

دندان بكامش اندر چون كفته خشت شد
مژگان بچشمش اندر چون تفته ميل گشت

بس مير كو ببزم تو اندر نديم شد
بس شاه كو بشهر تو اندر وكيل گشت

گيتي بفضل واصل تو را بايدي و ليك
گردون عدو فاضل و خصم اصيل گشت

آن كش نزول مهر تو در دل طريق شد
روز نزول او همه روز رحيل گشت؟

بر تو صهيل اسب بود چون صفير مرغ
وز بيم تو صفير بر اعدا صهيل گشت

آنكو ره سلامت در سايه تو جست
بر دوستان پيامش سيف سليل گشت

بس كهتري غمي كه بجاي تو رنج برد
از جاه و دولت تو امير جليل گشت

بس خسروي جليل كه با تو ببست فصل
بسيار خوارتر ز سگان فصيل گشت

ناصح كه مهر جوي تو باشد بروز و شب
با فر و بر زو زور تن جبرئيل گشت

آن كو بنفس دون و بهمت حقير بود
چون خدمت تو كردش او را دو جليل گشت

از مدح تو بشعري شاعر رساند سر
با فر قد از عطاي تو فرقش عديل گشت

رنجي قليل را ز تو گنجي كثير يافت
وين رنج و گنج زي تو كثيرش قليل گشت

با دانش تو حكمت لقمان فتاده شد
با لفظ تو كلام عرب قال و قيل گشت

تا وصف در مسيل كنند و حديث نوح
كز معجزات نوح بآخر قبيل گشت

بادت بقاي نوح كه بدخواه ملك تو
در بند رنج و محنت چون در مسيل گشت

عيد خليل خرم بگذار با خليل
كز بس خليل عدو و عدوي خليل گشت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۲۱ »



تا ملك با شاه جستان يار و هم ديدار گشت
گوهري كآن خفته بود از كان كين بيدار گشت

دوستانش را ز نعمت دست گوهر بار شد
دشمنانش را ز محنت ديده گوهر بار گشت

گرچه از يك گوهرند و در خور يكديگرند
در خوري و مهر گوهرشان درست اين بار گشت

گر گهي اندر ميانشان كينه و آزار بود
هر دو را از كينه و آزار دل بيزار گشت

وانكه شان آزار جستي از پي بازار خويش
از خوشي بيزار گشت و جانش پرآزار گشت

بس كسا كز جنگ ايشان روزگار آسان گذشت
روزگارش تلخ شد آرامشش دشوار گشت

چند گاه از خلق بدشان در ميان آزار بود
از ميان رفت آن بدي وين هر دو بي آزار گشت

در ميان از تيغ ايشان هركسي زنهار يافت
باز شد زينهار خواه آنكس كه بي زينهار گشت

دوستي بسيار باشد دشمني بسيار را
دشمني بسيار بود و دوستي بسيار گشت

از نشاط عهد ايشان وز نگار زر و سيم
بوستان بزاز گشت و آسمان عطار گشت

ماه گردون از پي آن گشت همچون آفتاب
ماه كانون از پي اين چون مه آزار گشت

راستي بيمار بود از عهد ايشان شد درست
كاستي از وصل ايشان خسته و بيمار گشت

هر دوانرا دل ز روي يكديگر پر نور شد
دشمنان و حاسدان را جان و دل پر نار گشت

هركه مصلح بود اين بشنيد بي تيمار شد
هركه مفسد بود اين بشنيد و با تيمار گشت

هر دو اندر چرخ دولت همچو خورشيدند و ماه
مير مملان در ميانشان مشتري كردار گشت

طالع او مشتري و روي او چون مشتري
مشتري ويرا ز دل دو شاه گيتي دار گشت

بس كسا كو پست بود از دست اين بالا گرفت
بس كسا كوبنده بود از فر آن سالار گشت

هركه بود از خواب غفلت خفته زين بيدار شد
هركه بود از باده خم مست از آن هشيار گشت

هركجا ديدند جنگ و هركجا بينند خيل
نام خيل از جنگ ايشان يكسره با عار گشت؟

از سخاشان دوستان را جامه پر دينار شد
وز وغاشان دشمنان را روي چون دينار گشت

لؤلؤ شهوار بر خصمانشان چون سنگ شد
سنگ بر يارانشان چون لؤلؤ شهوار گشت

بس كسا كش كار ايشان تازه كردن بود كام
مهر ايشان تازه گشت و كام او بي كار گشت

فتنه ها را در ببست و فرها را در گشاد
جورها پوشيده گشت و عدلها ديدار گشت

يار خصمان رنج گشت و رنج ياران باز شد
عار خويشان فخر گشت وفخر خصمان عار گشت

گرگ مردم خوار شد با ميش سوي آبخور
از پي ديدار ايشان گرگ مردم خوار گشت

شير جفت ميش گشت و مار جفت مرغ شد
مفسدان را از پي اين موي بر تن مار گشت

از سخاي هر دوان هم با كهان و هم با مهان
سيم بي قيمت نمود و زر بي مقدار گشت

داده ده گشتند هر دو ايزد دادار را
داد دهشان از پي اين ايزد دادار گشت

از پي ديدار ايشان در ميان كوه و دشت
سنك چون ياقوت گشت و خاك چون گلنار گشت

آنكسي را كش نيامد خوش بباغ و راغ او
سرو شد همچون گياه و لاله همچون خار گشت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۲۲ »



خدايگانا جان منا بجان و سرت
كه جان بشد ز برم تا جدا شدم ز برت

چو موي گشت تنم تا خبر شنيدن تو
چگونه باشم آندم كه نشنوم خبرت

اگرچه خواب و خور من چو زهر گشت رواست
بهر كجا كه توئي نوش باده خواب و خورت

ز خورد و خواب ندارد خبر تنم شب و روز
ز هجر طلعت فرخنده چو ماه و خورت

اگر توانم بودي براه رفتن در
بسر بيامدمي همچو ناله بر اثرت

كسي كه با تو بود در سفر بود به بهشت
چو دوزخ است بمن بر ز دوري حضرت

جهان نبينم ازين بيشتر ز گريه بچشم
اگر بچشم نبينم ز عيد پيشترت

چه حال بود ترا ره گذر بخوزستان
چرا بديده من بر نبود رهگذرت؟

خطر ندارد زي خلق بنده بي سالار
كنون بجان و دل آگاه گشتم از خطرت

در اين سفر چو سكندر بكام خود برسي
ز بهر آنكه چنو بس دراز شد سفرت

بسي كشيدي درد و بسي كشيدي غم
دهاد گيتي ازين بيش كردكار برت

نيافريد بمردي و مردمي جفتت
نپروريد برادي و راستي دگرت

هزار طبع شود تازه از يكي سخنت
هزار ديده شود روشن از يكي نظرت

گهر بر تو سفالست و زر به پيش تو سنگ
بدان كه بيشتر است از همه شهان گهرت

هزار گنج بود يك عطاي ماحضرت
هزار نكته بود يك حديث مختصرت

هنرت گوئي هست از هنر فزون خردت
خردت گوئي هست از خرد فزون هنرت

بسي نمانده كه تا كردگار هر دو جهان
دهد ز هر دو فزون بر جهانيان ظفرت

بود ستاره بجنگ مخالفان سپهت
بود زمانه به پيكار آسمان سپرت

مرا ببايد رفتن بر پدر دشوار
اگر نه بينم شادان بخانه پدرت

اگرچه هست حذر عاجز از قضاي خدا
هميشه باد قضا گشته عاجز از حذرت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۲۳ »



سرشگ ابر بكردار لؤلؤ لالاست
نسيم باد بكردار عنبر ساراست

سپاه برف رميد و سپاه لاله رسيد
خروش زاغ نشست و خروش فاخته خاست

بهر كجا نگري پيش چشم تو گهر است
بهر كجا گذري زير پاي تو ديباست

سما شبانگه گوئي كه پر شكوفه ز مي است
زمين سحرگه گوئي كه پر ستاره سماست

اگر نسيم صبا بشنوي نداني كان
نسيم عنبر ساراست يا نسيم صباست

ز لاله هاي دگر گونه باغ چون مينوست
ز سبزه هاي دگرگونه راغ چون ميناست

هزار گونه نگار است هركجا وادي است
هراز گونه بهار است هركجا صحراست

كسي كه يافت كنون بوستان بهشت نجست
كسي كه ديد كنون گلستان سپهر نخواست

شكفته لاله بكردار آتش است ز دور
كه دود او ناپيدا و نور او پيداست

شمال روي زمين را همه بمشگ اندود
سحاب روي چمن را همه بدر آراست

هزار گوئي از يار خويش مهجور است
كه همچو عاشق مهجور با هزار نواست

سپيد روز چو بخت موافقانش فزود
شب سياه چو بخت مخالفانش بكاست

يمين دولت شاه جهان ابواليسر آن
كه بر يمين و يسارش هميشه علم و سخاست

نه دولتست و چو دولت ستوده و زيباست
نه ايزد است و چو ايزد بزرك و بي همتاست

ز مار بهر عدو زهر و بهر او مهره است
ز نار سهم عدو دود و سهم مير ضياست

فريشته سير است و فريشته هنر است
فريشته نظر است و فريشته سيماست

چنو جواد كجا و چنو سوار كدام
چنو كريم كجا و چنو رحيم كجاست

مظفريرا آهنگ سال و ماه بدوست
اگر سزا را آهنگ سال و مه بسزاست

روان او ز هزيمت بروز رزم بريست
زبان او ز تواني بروز بزم جداست

هرگز وعده بفردا نكرد بخشش را
مگر نداند كامروز را ز پي فرداست

ثبات خلق بدريا و كوه باشد و او
بحلم چون كوه است و بجود چون درياست

اگر بمردي و راديش بر گوا خواهي
بر آنش تيغ نشان و بر اينش دست گواست

ايا براست سنان كرده پشت دشمن كژ
ايا بكژ كان كرده كار ملكت راست

جهانيان بتو خواهند نيكي از يزدان
مگر كه نام تو بر خلق مستجاب دعاست

بروز بخشش كف تو آفتاب سخا
بروز كوشش تيغ تو اژدهاي بلاست

چراغ رادي از كف راد تو افروخت
درخت مردي از تيغ تو پيراست

چنانكه كام زمانه رواست بر همه كس
هميشه كام و هواي تو بر زمانه رواست

كجاست ناموراندر جهان چنانكه توئي
كه راست نيكوئي اندر جهان چنانكه تراست

گريبختن نتواند عدو زنيزه تو
مگر عدو قدر و نوك نيزه تو قضاست

هميشه تا ز پس هر اميد بهيست
هميشه تا ز پس هر عذا اميد و فاست

مخالفان ترا بر بهي نويد بدي است
موافقان ترا بر جفا اميد وفاست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۲۴ »



كاخ ملك خوبتر ز خلد برين است
با همه ديدارهاي خوب قرين است

پيكر او آفت بضاعت روم است
صورت او كاهش صناعت چين است

گوئي خاك اندر او بزر نهفته است
گوئي باد اندر او بمشگ عجين است

زينت خلد برين ز باده خلد است
مردم را آرزوي خلد برين است

باده او خوبتر ز باده خلد است
ساقي او خوبتر ز حورالعين است

خلد برين بخردان برين نگزينند
از پي آن كان بشك و اين به يقين است

روي زمينش ز بوسه دادن ميران
يكسره پر نقش روي و نقش جبين است

شاه چو مهر است و پيشگاه سپهر است
مير چو شير است و پيش قصر عرين است

شاه جهان بوالخليل كز كرم او
روي زمين از خوشي چو خلد برين است

حصن حصينش بكار نايد هرگز
دولت او خود هزار حصن حصين است

ناصح او شاد و كامكار و عزيز است
حاسد او زار و مستمد و حزين است

يك صلت او هزار گنج روانست
يك سخن او هزار در ثمين است

جان و دل دوستانش پرطرب و ناز
پشت و رخ دشمنانش پر خم و چين است

او بيكي زين همي هزار سوار است
دشمن او بار اسب و آفت زين است

ناز و نشاطش هميشه جفت يسارند
دولت و بختش هميشه يار يمين است

در همه كاري وفا و جود گزيده است
از پي آن كز ملوك دهر گزين است

خواسته خوار است ازو و فضل گرامي
زفتي از او لاغر است و جود سمين است

جود به نزديك او برابر جان است
داد به نزديك او برابر دين است

خواسته نزديك او قرار نگيرد
گوئي با خواسته بطبع بكين است

هست هلاك سپاه خصم كمانش
مرگ بگرد كمان او به كمين است

پاسخ سائلش روز بخشش هان است
پاسخ دشمنش روز كوشش هين است

تيغش مانند بحر خونين موج است
دستش مانند ابر در آگين است

از پي جود و وفا و حلم و بزرگيش
جان همه كس بدوستيش رهين است

همچو زمان و زمينش باد بقا كو
ماه زمانست و آفتاب زمين است

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۲۵ »



نگار من به لطيفي بسان پاك هواست
مرا بدو چو خرد را بجان پاك هواست

اگر چو ابر شد از اشگ چشم من نشگفت
كه چون هوا شدم از عشق و جاي ابر هواست

بدر و زر ديبا آراستم دو چشم دوزخ
كساد گشتم بر دوست گرچه هر دو رواست

اگر كساد شدم من بنزد او شايد
ورا بنزد دل و جان من رواست رواست

ميان شكر و بادام آن نو آئين بت
دلم هميشه گرو كان و جان هميشه نواست

مرا بخلوت بر روي آن بهشتي روي
سرشگ ديده شرابست و زار ناله نواست

سرشگ ديده بعشقش مرا بس است گوا
اگر چه هيچكس از كس گواه عشق نخواست

گوا چه بايد در عشق آن نگار مرا
كه روي خوبش بر هستي خداي گواست

اگرچه سنبل مشگينش سايبان گل است
وگرچه گوهر سرخش نقابدار لقاست

چراش چندين كشي چراش چندين ناز
بروي نيكو چندين بزرگوار چراست

نه آفتاب سما و نه پادشاه زميست
نه ايزد است بحق و نه سيد رؤساست

عماد دين پيمبر عميد ملك خداي
كه چون روان پيمبر تنش ز عيب صفاست

مكان نصرت و اركان سعد بونصر آن
كه كان دانش و دينست و گنج جود و وفاست

دلش ز جور نگيرد بهيچوقت ملال
ز بهر آنكه تن و جان او ز فضل ملاست

هميشه باد بلا جوي بد سگالش لال
كجا بلا و بدي را جواب او همه لاست

بجاي همت والاي او سما چو زميست
ز فر مجلس ميمون او زمين چو سماست

اگرچه هرگز مر سنگرا نما نبود
زنم ابر كف راد او اميد نماست

چون او بتخت مهي بر بخرمي بنشست
ز جان دشمن او دود داغ و درد بخاست

بخلق عالم يكسر سخاي او برسيد
ضمان رزق بني آدم است اين نه سخاست

بود دليل فنا با سنان ميان سلاح
چنانكه با قدح اندر قباد ليل لقاست

چو آفتاب بگسترد نام در همه جاي
كه آفتاب نوالست و آفتاب لقاست

نصيب ناصح او ز آسمان همي طربست
چو قسم حاسد او در جهان هميشه عناست

برون ز مدحت او قول خلق بهتانست
جدا ز خدمت او كار روزگار هباست

دل ملوك ز لفظ لطيف او شكفد
دل ملوك گل و لفظ او نسيم صباست

روان ملك بمردي و مردمي پرورد
دل زمانه برادي و راستي آراست

كدام راست كه با كين او نگردد كژ
كدام كژ كه با مهر او نگردد راست

بنان و تيغش دائم براي نيك و بد است
سنان و كلكش دائم دليل خوف و رجاست

چنو كريم نبود و نه نيز خواهد بود
خلاف باشد گفتن چنين كريم كجاست

مطيع اوست اجل چون امل مطيع اجل
اسير اوست قضا چون قدر اسير قضاست

اميد و بيم جهانش بزير تيغ و قلم
نياز و ناز زمانش بزير خشم و رضاست

بديع دهر بدانش غريب عصر بجود
بدست راد دليل سلامت غرباست

بكامگاري ماننده سليمانست
يكي سخاش دو صد باره به ز ملك سباست

از آنكه دارد با كردگار يكتا دل
ز بهر خدمت او قامت ملوك دوتاست

سؤال سائل در گوش او بمشغولي
درست گوئي آواز زير و بانگ دوتاست

هميشه سائل خواهنده را نواز كفش
هميشه سائل پرسنده را دلش بنواست

بپاي فضل رونده بدست علم دراز
بچشم فكرت بينا بگوش دل شنواست

مجوي خدمت آنكس كجا سزا نبود
هميشه خدمت او كن بجان و دل كه سزاست

هميشه خادم او را دو فايده زد و جاي
ز روزگار مكا فاز كردگار جزاست

بسان در بهائي بود همه سخنش
وليك يك سخنش را هزار در بهاست

كجا تهدد او شد همه بلا و بديست
كجا تفضل او شد همه بهي و بهاست

كسي كه كينش بفزود و دشمنيش نمود
نشاط خويش نهان كرد و عمر خويش بكاست

مدام راحت و خنده است كار و بار وليش
هميشه پيشه خصمان او بلا و عناست

هزار علم فلاطونش در يكي سخن است
هزار گنج فريدونش يك زكوة و عطاست

كه بحر گوئي چون دست اوست هست صواب
كه هست گوئي دستش بسان بحر خطاست

بطبع تير عدو زي عدوش باز شود
عدوش گوئي كوه آمده است و تير صداست

چنانكه بر در بهرام گور بر در او
بعرضه كردن بر خلق خورد و بر دنداست

وليش گرچه بود ديو جاودان باقيست
عدوش گرچه بود خضر زود اسير فناست

كشيده باد بر آتش بروي خصم و عدوش
كه رأي او همه ساله عدوي روي و رياست؟

هميشه تا بود از خاك و آب رسته گياه
بقاش بادا چندان كه خاك و آب و گياست

عدوش جفت عنا باد و يار يار نشاط
هميشه تا بجهان اندرون نشاط و عناست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۲۶ »



ملكا تنت ز جان آمده جانت از خرد است
اورمزدي تو و فرخنده سپندارمذست

شادمان بنشين و ز دست دلفروز بتان
باده بستان كه جهان با دل خصمانت بداست

وعده عمر تو از يزدان صدبار ده است
وعده ملك تو از باري ده بار صداست

بخت فيروز تو پاينده تر است از كه قاف
بخت خصمان تو چون آب ميان سبد است

در بر بخشش تو بخشش پرويز هبا
بخوشي لفظ تو دستان زدن بار بداست

دشمن خود بود آنكس كه بود دشمن تو
آن كجا دوست ترا دوست تن و جان خوداست

بزمي بر تو چناني كه بگردون بر مهر
بجهان در تو چناني كه بجان در خرد است

هست مقراضي منسوج بچشم تو چنان
كه بچشم دگران كهنه پلاس نمداست

بهمه كاري توقيع همي زن كه فلك
بهمه كار تو تا محشر توقيع زد است

هركه او دست بكين تو فشاند شب و روز
بر تن و جانش ز بخت بد دائم نكداست

باد چندانت به پيروزي در ملك بقا
كه به آفاق درون مرد و زن و دام و دد است

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
شعر و ادبیات

Qatran Tabrizi | قطران تبریزی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA