انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

زندگینامه و اشعار ابوالقاسم لاهوتی


مرد

 
روی تو



بتا طراوات روی تو آفتاب ندارد
و لیک حیف تو مستوری او نقاب ندارد

ز خجلت آب شدم چون رقیب عیب جهالت
گرفت برتو و من دیدم این جواب ندارد

جواب او چه دهم مدعی اگر که بپرسد
که یارت از چه سر دانش و کتاب ندارد؟

تو را بجهل سر و کار و من هلاک ز غیرت
که چون ز صحبت نا محرم اجتاب ندارد!

نخوانده نقشه و جغرافی ای صنم ف دل سختت
خبر ز ملک دارم گر شود خراب ، ندارد

معلم تو نیاموختت حساب چه دانی
که حسرت دل پر درد من حساب ندارد

بیا به دیده لاهوتی و ببین به چه سختی
به یاد روی تو شب تا به صبح خواب ندارد




اسلامبول 1918
     
  
مرد

 
عیسائی ولد مهراب


به جمعی گفت دهقانی ستمکش
که بدبخت و پریشان روزگارم

تمام عمر خود زحمت کشیدم
ولیکن حاصلی جز غم ندارم

نه گاوی تا از او شیری بدوشم
نه مرزی تا در آن تخمی بکارم

کشم من رنج و مالک میبرد سود
پی نان روز و شب این است کارم

جهان بر دوش من القصه باریست
من اندر زیر آن زار و نزارم

شنید این قصه را عیسائی و گفت:
سزد از دیده گر من خون ببارم

ز بی گاوی کند خدمت به مالک
ولی من پیش او خدمت گذارم

برای مطبخش من می کشم خار
به نفع او خلد بر پای خارم

خود او بر دوش من بار است و دنیا
که بر دوشش بود ، سر بار بارم

غم من را تماشا کن که دایم
جهان بر دوش را بر دوش دارم !



شافرانوا 1930
     
  
مرد

 

راهزن جان و دل



ای رهزن جان و غارت دل
ای نقشه کش اسارت دل

ای تازه کن مرارات دل
ای از تو همه خسارت دل!

با چشم سیه اشاره کردی
دل را به اشاره پاره کردی

جان را هدف شراره کردی
آتش زدی و کناره کردی

دور از تو به تن توان نخواهم
تن پوشه و آب و نان نخواهم

آسایش این جهان نخواهم
اقصه که بی تو جان نخواهم

هیچت غم اشک و آه من نیست
کی با الم سیاه من زیست ؟

راندی تو مرا ،گناه من چیست؟
غیر از تو، بگو پناه من کیست؟

من سوی تو ز این سفر بیاییم
همچون نفس سحر بیایم

در خون کنم ار گذر بیایم
پا گر شکند، به سر بیایم

آیم بتو درد خود بگویم
رخساره ز گرد غم بشویم

در موی تو مشک تر ببویم
از روی تو کام دل بجویم



تاشکند 1935
     
  
مرد

 
رقص


باز هم یار برقص آمده است
یار عیار برقص آمده است

گیسوی پر خم وتابش نگیرد
گوئیا مار برقص آمده است

این چه حالیست که از دیدن آن
شهر و بازار برقص آمده است!

بلبل از نشه آن مست شده
گل و گلزار برقص آمده است

کوچه ها بزم کلانی دارند
در و دیوار برقص آمده است

جوشد و کفزده غلطد سوی دشت
جوی کهسار برقص آمده است

عید پنبه است به جمهوری ما
چیت و گزوار برقص آمده است

دست کلخور چی ماهر زده چنگ
پنبه بسیار برقص آمده است

میجهد جیغ میکشد میخندد
دل بیعار برقص آمده است

پیری این دوره چه دار و خورده است
که جوان وار برقص آمده است؟

زنده بادا وطن ما که در آن
علم و آثار برقص آمده است



مسکو 1937
     
  
مرد

 
تب عشق


دست نه بر سرم که تب دارم
تب عشق تو روز و شب دارم

یا بران یا خموش کن دلرا
شب وصل است با تو گپ دارم

تو مرا میزنی و دل شاد است
من از این کار دل عجب دارم

من وفا پیشه ام ولی چه کنم
طالع نحس در عقب دارم

دائما روی تو بخانه چشم
روز و شب نام تو بلب دارم

دست هرگز ز دامنت نکشم
تا که خون و رگ و عصب دارم

نروم هیچ جا ز درگه دوست
من از این خانه جان طلب دارم

افتخار به عشق و آزادیست
من از این خاندان نسب دارم

در دیار وفا چو لاهوتی
من دلیرم چنین لقب د ارم



مسکو 1937
     
  
مرد

 
به شاعر نابینا


شنیدم گفت پروانه به جمعی
سخن از درد خود در عشق شمعی

که من زاندم که بال و پر گرفتم
بخود این شمع را دلبر گفتم

وز آن ساعت که او جانان من شد
وفا در راه او پیمان من شد

قسم خوردم که تا من زنده هستم
همیشه این بت خود را پرستم

بجز رویش ز دنیا دیده دوزم
به این آتش بسازم تا بسوزم

کنون من پاس عهد خویش دارم
اگر جان خواهد از من میسپارم

ز بس نامش بود ورد زبانم
تو گویی شعله روسته در دهانم

چو بنشینم مکانم در بر اوست
چو گردم گردشم گرد سر اوست

ولی با این همه زیبایی او
دلم سوزد به نابینایی او

ندارد چشم تا بیند پرم را
تن لرزان و چشمان ترم را

نمی بیند چو من میرقصم از ذوق
نمی بیند چو من میسوزم از شوق

من اما شمع چون پیشم نشیند
دلم خواهد که روی مرا ببیند

دلم خواهد که حالم را ببیند
سرورم را ، ملالم را ببیند

یکی گفتش که ای پروانه مست
در این درد گران حق با تو بوده است

بود نهان اما یک نکته اینجا
که گردد خاطرت از آن شکیبا:

ز بینایی ، بلی ، شمع است بی بخش
ولی پرتو به بینایان کند پخش

ندارد دیده اما دیده داران
جهان بینند در نورش هزاران

طرب کن یار تو محبوب دنیاست
تو را معشوقه ما را مجلس آراست

رفیق پر بها ، استاد ساحر
سخن پرداز و دستانساز ماهر !

تو هم بی بهره یی چون شمع از چشم
ولی بر بخت خود ز این غم مکن خشم

در این دنیا میان مردم پست
فراوان دیده دار و کور دل هست

تو آن شمعی که در دل دیده داری
هنرهای بسی ارزیده داری

تو شمعی و وطن کاشانه تو
بگردت مردمان پروانه تو

چو طبعت پرتو افشان مثل ماه است
تو را گر کور گویند اشتباه است


مسکو 1938
     
  
مرد

 
عشق مشهور


یار به وفا داری
جانانه مشهوریست

چون منزل جانان جان
کاشانه مشهوریست

تا بیندش افتد دل
در دام سر زلفش

خال بت من در صید
یک دانه مشهوریست

با سوزش و با کشتار
دوری نکند از یار

چون شمع رخش دلهم
پروانه مشهوریست

خونش چو گذشت از سر
آید به کف دلبر

در بزم محبت دل
پیمانه مشهوریست

جانبازی و صدق و عزم
در سینه نموده جمع

چون دار فنون عشق
دل خانه مشهوریست

شور ار به سرش افتد
بر هم زند عالم را

دستش نزنید این دل
دیوانه مشهوریست!

در مجلس از آن گویند
در مکتب از آن خوانند

عشق دل لاهوتی
افسانه مشهوریست



مسکو 1937
     
  
مرد

 
خبر ندارد

<< یار از دل من خبر ندارد
یا آه دلم اثر ندارد....>>

جز عشق جهان هنر ندارد
یا دل دگر هنر ندارد

یا موسم صبر من خزان شد
یا نخل امید بر ندارد

یا بر رخ من نمیشود باز
یا قلعه بخت در ندارد

یا وصل تو قسمت بشر نیست
یا طالع من ظفر ندارد

یا دامن رحم تو طلسم است
یا ناله من شرر ندارد

یا تیر تو بگذرد نهانی
یا سینه دل سپر ندارد

یا عشق خط امان به او داد
یا دل ز بلا حذر ندارد

یا چشم تو با دلم رفیق است
یا شیر سیه خطر ندارد

یا با دل خسته مهربان باش
یا جان بستان ، ضرر ندارد !



مسکو 1939
     
  
مرد

 
آهسته_آهسته


شدم در آتش عشقت کباب آهسته_آهسته
بمن ساقی بزن از باده آب آهسته_آهسته

تو را دیدم شدم آنگونه مست چشم فتانت
که رفت از یاد من جام شراب آهسته_آهسته

ز شوق پرسشت اندر گلو پیچیده آوازم
مرنج از من اگر گویم جواب آهسته_آهسته

بچشمت گو کند دل را ز غم آزاد یکباره
در این دنیا که دیده است انقلاب آهسته_آهسته؟

صبا برداشت از رویت نقاب آهسته_آهسته
ز شرمت شد نهان مه در سحاب آهسته_آهسته

سرم در سینه ات گویا نوازش می کنی اما
نهی بر گردنم از مو طناب آهسته_آهسته

مرا از خود مران تا جان به آسایش دهم پیشت
چرا دور از تو میرم با عذاب آهسته_آهسته؟

دلم تنگ است ای مطرب دهانترا شوم قربان
بخوان شعر و بزن یکدم رباب آهسته_آهسته !



مسکو 1939
     
  
مرد

 
یافتن


دشمن عشق است... منهم یار پیدا کرده ام!
او زند من رقصم ...اما کار پیدا کرده ام !

بوی جان بشنیده ام از آن لبان پر زنوش
دارو از بهر دل بیمار پیدا کرده ام

بر نگیرم چشم اگر از قد موزونش رواست
راحت جان من در آن رفتار پیدا کرده ام

بوسه بر چشمش زنم مژگان او بر لب خلد
ای عجب من گرد نرگس خار پیدا کرده ام

گردنش را دست بردم طره اش دستم گزید
الحذر! در شاخ گل من مار پیدا کرده ام

من به یک سر دادن از او بگذرم؟شرمنده گیست!
دل دو صد جان داده تا دلدار پیدا کرده ام

یک سخن بی مهر دلبر نیست در آثار من
دولت سرمد از این آثار پیدا کرده ام

اشک من با خنده او میدرخشد در غزل
از کجا این طبع گوهر بار پیدا کرده ام؟...



مسکو 1940
     
  
صفحه  صفحه 4 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
شعر و ادبیات

زندگینامه و اشعار ابوالقاسم لاهوتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA