انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 139 از 267:  « پیشین  1  ...  138  139  140  ...  266  267  پسین »

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)


زن

 
بگو باد بیاید

شتابان از زیر پنجره گذشت !
ردی از زخمش بر کتفٍ کوچه نشست !
کوچه پیش از شمعدانی پنجره پژمرد .

آهای بگو باد بیاید
بهار بارانی من نزدیک است
می خواهم تمامِ کبوتران اسیر را گریه کنم
می خواهم از زبانِ یاس ها
زخمِ داس را ناله زنم .
بگو باد بیاید
هوای مرده آزارمان می دهد
زخمِ کوچه تکثیر می شود
و من درامتدادِ این ثانیه های سنگین
پیر می شوم
بگو باد بیاید
بگو بیاید .


حوصله می خواهد

صدای سیاه زاغ وُ
جیغِ جماعتی جغد
و اعصاب ابری من .
دارم از خودم خالی می شوم
تف به سفره ای که سیرت نمی سازد
تا در پی نانی که سجده اش را نابلد می مانی
رجعتی به هر "رجاله ای" بری.
تف به خطی که بر پیشانی ام نشست
به گمانم سرنوشت تو را نیز
ازین پیشانی تراشیده باشند



ـ نه آقا این جار آن جماعت "سامی" ست
که بویی از باران و آهی از ایینه در بساط نداشتند
و بر بام باور ما خانه به خنجر ساختند
من تمام خودم را در دست هایم می کارم
فرداها به انگشتانم می رویند
و کوچه دوباره بوی نان و نوازش می گیرد
تنها حوصله می خواهد
حوصله
برو کتاب هایت را ورق بزن .



پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

andishmand
 
از اشعار بهروز مرادی

درد زندگی

همراز های این همه رفتن به ناکجا
در سایه بان قدم های بی صدا
این بار لحظه ای
این بار یک قدم
همگام این دقایق محکوم و مبتلا
پای کلام این از همه جدا
آرام و بی صدا بنشینند ،بنگرند

این درد زندگی است
تقدیر و سرنوشت
با دست کینه توز کلاغان بد سرشت
از هر چه خوب بود برایم بدی نوشت
سهم تمام من از این همه درخت
یک شاخه بود و بس
این بود سرنوشت

آن قلب های ساده ی ما را که باد برد
این روزهای تلخ
این کوچه های سرد
پاکی قلب عاشق مارا زِ یاد برد
دست نگاه ساده ی ما را زمانه چید
ای آسمان درد
ای خاک سرخ و زرد
ای شاخه های گوشه نشین در زمین سرد
شب های روشن شهر مرا که دید؟
الماس تیغ تبر ، شاخه را برید
تا ابر تیره ی ایام بد شگون
بر آسمان خانه ی ما سایه افکند
هر ساقه جوان درخت امید را
از ریشه برکند

این سرنوشت ماست
تقدیر ، زندگی
حکمت ، قضا ، قدر
مُهری به لب زدن ، مُهری به بندگی
وعده ، دروغ ، حرف
سر ها به زیر برف
حکم بَرَندگی

این اشتباه ماست که ساکت نشسته ایم
دل را به حرف هر کس و هر چیز بسته ایم
با این که از نرسیدن بریده و ،
از وعده خسته ایم
اما نه این طرف به دل ما امید داد
از دست زاهدان میکده هم دل شکسته ایم

این سرنوشت برایم چه بد نوشت
هر روز تیره تر
هر لحظه اشک داشت
در باغ قلب ما
تنها چنار کاشت!
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
سلام

سلامی گرم از محزون سرای تنگ دل نامش

بر آن آشفته از آغاز، انجامش

بر آن افسرده از هر دوستی -

-آن یادهای رفته، زهرافکنده در کامش

درودم را پذیرا باش.

نمی دانم بر این آزرده ی غمگین مجالت هست؟

و آیا انتظار آمدن را باز بر این خسته می پایی؟

مرا شب های بی مهتاب تنهایی، خیالت هست؟

و هر بار این صدا پیچد که شاید نیست، شاید هست...
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
درتو من گمشده ام

در تو من گم شده ام ای همه پیدا

ای که من در در طلبت رفته ز دنیا

در منی من ز تو دورم تو زمن سخت گریزان

تو ز من می رمی و من زپی ات واله و حیران

من نگاهم به تو و چشم ببستی زمن و دل بگسستی

سنگ برداشتی و آینه دل تو شکستی

نه گرفتی و نه بستی

خنده بر لب بنشستی و نه انگار که در قتل دلم داشته دستی


در تو من گم شده ام ای غم شیرین

که در وصف ِتو غم واژۀ دیرین ،

ای که در مذهبِ عشقی به خدا کافر و بی دین ،

در تو گشتم به جز از غمکدۀ درد ندیدم

به جز از خاطرۀ آن نگه سرد ندیدم

رد پایِ تو همه پر شده در عمق وجودم

در تو من گم شدم و نیست شده بود و نبودم

بویت آغشتۀ پس کوچۀ دلواپسی من

یاد تو همدمِ شبهای پر از بی کسی من


درتو من گم شدم و راه مرا می نشود یافت دگر

بایدم در پسِ این غرفۀ تاریک نشستن

زلفِ تصویرِ خیالِ تو دراین غمکده را بافت دگر ...
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
چهره ی من

پشت اين چهره ي آرام
پشت اين خنده ي سرد
چهره اي مغموم است
كه اسير شب و تنهايي مهتاب شده
و ميان غم و اندوه كمر خم كرده
بين اين شب زده ها
مست و بي تاب شده


اين نقابي است كه بر چهره ي خندان من است
قصه ي ساده اي از صدرنگي است
پشت اين لبخندم
آرزوها مرده
سهم چشمان مرا از احساس
دست باد افراط
به سيه چاله ي اغما برده
گم شده در طوفان
راه زيبا بودن
راه خواندن از عشق
مست رويا بودن


چهره ي ما اين نيست
كه به زنجير ريا يا تزوير
پايمان بند شود
كارمان حيله و ننگ
حرفمان پند شود


چهره ي ما اين نيست
كه به هر سو كه بتابد مهتاب
سر به زانو ببريم
ناز چشمان خمار شب را
همچو مجنون بخريم

پشت اين چهره ي ما
آسمان پنهان است
تا كبوتر ها هم
باز پرواز كنند
و تمام شب را
غرق در شادي آواز كنند


چهره ي ما اين نيست
پرده ها را بردار
بشكن اين آينه بدبيني
ياد اين شب ها را
به دل خاطره هايت بسپار

چهره ي من اين است
بي نقاب است، همين
ساده تر از مهتاب
باوفاتر از عشق
پاك تر از آيين
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
تنگ رؤيا

به ياد آور غروبي را

كه در قلبم نشستي

به يك لبخند

شدي ماهم ،شدي دلبند

نگاهي از سراحساس تنهايي به چشمانت

چه رمز آلود و مبهم بود

ولي زيبا...

دلم مسرور و شاد از اين كه ديگر با تو خواهم بود

نگاهم خيره بر فردا...

شوي سنگ صبور دل ،پناه خستگي هايم

وآغوشي پر از گرما ...

به ياد آور شب باران

به زير سا يه ي چترم تو ميگفتي ز باورها

ز عهد و عشق و ماندن ها...

ندانستم كه خواهي رفت

دلت با ديگري ها بود

ولي جسمت در آغوشم

نگاهت خيره بر چشمم و مي ديدي دگر ها را

به ياد آور كه بستي چشم هايت را

به روي شاخه هاي گل كه مي چيدم به هر ديدار

به روي برگه هاي شعر كه مي گفتم به عشق يار...

و اينك من پريشانم

غريب و بي كس و محزون

منم تنهاي بي رؤيا...

تو اي سنگ صبور دل ،شكستي تنگ رؤيا را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
تو فراموشم کن، ولی....

توفراموشم کن
مثل یک پیردرختى به لب جوى غریب
مثل یک قمرى لم داده به سرشاخ فریب
مثل یک برگ خزانش برده
مثل یک خشخش سرد
مثل بر گشته یکى قطره اشک
زنگاهى به دلى
مثل یگ گریه مرد

تو فراموشم کن
وز خاطر بزدا
تلخى خاطره سرد زمستان عبور
درگذرگاه دل سبز بهارى گونت
وزیادت انداز
یخ زده قطره اشکى که ز چشمى افتاد
پاى خورشید نگاهت و بگرمى جان داد

تو فراموشم کن
ولى از من
نه!
مخواه
که فراموش کنم
نگهى را که فراموشم کرد!!
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
دیو تنهایی

گرچه تنهایی !

قدر این روزت بدان:

کودکی ، با شادی و بازی گذشت و انتظار

نوجوانی ، التهاب و جستجو ، بی اختیار

در جوانی ، یار گیری می کنی

فکر افزایش کَمّی ، خانوار

دیو تنهایی هم بدان

چون یار گیری می کند!!

عاقبت با او بخواهی گشت یار !
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فقط همین

سیاه یادگاریم
نوشته شد به قلب شب

که پر شود وجود من
زیک خیال بی سبب

صبور می شود خدا
به شور تب دعا دعا

ببین شکسته می شود
غروربی نظیر ماه

من از خودم جداشدم
میان شب رها شدم

در انتهای قصه ا ش
سرود بی صدا شدم

تمام می شود زمین
ستاره ای به شب قرین

دگر نمی نویسمش
فقط همین .فقط همین
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غم نانم نیست!!!!!!

غم نانم نیست

غم ایمانم هم

که شکم میسازد به شبی بی نانی

و یکی توبه شب

شوید از پیشانی

ننگ بی ایمانی!

من در این رنجستان

دهر بی سر انجام

غم انسانم هست !!!
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 139 از 267:  « پیشین  1  ...  138  139  140  ...  266  267  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA