تهی حضورت
در تب و تاب هذیانِ خواستنت
که اکنون تنهایم
تجربة سرگردانی برزخ نبودنت
مرگ را ماند
چونان که دوری مهتاب
بی تاب بامداد
را
" آزمون تلخ زنده بگوری است
و چون سمندی گویی نو زین،
تاب و قرارش نیست."
فاصله زخمی ست ناسور
که لاعلاجِ دردش سوزیست در استخوان دلتنگی
در لابلای پیچش های تنهایی،
دست در کوچه و بستر
بر تهی مأنوسِ حضورت دست می ساید
و نجوای انگشتانت
رؤیایی خفته را ماند،
جهانی خالی از لبخند.
وَهم پرَندِ بوسه هایت
بر زخم های تنهایی
و شکفتن گل های سرخ پیرهنت
در نسیمی که از لابلای پنجرة نیمه باز
به خلوتگاهت می خزد،
گشودن ذائقه های مقدّس تنت
که سرشار از عطر عشق است،
عطشِ آغوش بی تابم
برای آرامشِ زلال حضورت،
و جذبة موهایت
انگشتانم را به بی قراری می خواند
در بستر خالی لامجابم
که جام شبانه اش
لبریز تشنگی است.
بنشین لحظه ای، رو در روی من
چایم را با عطرت، هَم بزن!