انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 30:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  29  30  پسین »

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


زن

 
تفاوت

درون آینه یک زن
زخود پرسیدآیا من
همان بودم که اکنونم
همین اینم که آن بودم

بگو پس خنده هایم کو؟
کجایند که نمی بینم

چرا اینقدر تنهایم
که تنها تکیه گاه من
دو خط شعرو کمی گریه
واین آهی که می بینم

چه آمد بر سرم اینک؟
که اینسان زار و غمگینم
تمام شب نمی خوابم

فقط کابوس می بینم
چرا اینگونه دلگیرم؟

کجا رفت آن عروسک ها
چه شد آن خواب های من
بگو آن دختر شادی
که می خند ید، من بودم؟!!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ببخشا

ببخشا گر که گفتم بی وفایی
گله کردم چرا پیشم نیایی
ویا تکرار کردم که کجایی !

حقیقت را خدا می داندو بس
تو هم مانند من تنها و بی کس

دلی روشن تر از آیینه داری
تو هم عاشق
ولی مانند من دریک حصاری
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پرندۀ عاشق

پرنده نیز عاشق بود
گهی می رفت
گهی می ماند
سپس در اوج تنهایی
گهی آواز غم می خواند

از این شاخه به آن شاخه
خودش را جستجو می کرد
و هر گلبرگ خوش رنگی
دلش را زیرورو می کرد

نه می خوردو نه می خوابید
نه می پیچید ، نه می تابید
نگاهش خسته بود اما...
به جایی دور می تازید

ومن حالا
به پشت پنجره ، تنها
برایش اشک می ریزم
و دستم را
برایش می برم بالا
و می خوانم دعا

اما !!

پرنده گفت :باید رفت
پرنده رفت
پرنده دور شد حالا
دگر اورا نمی بینم

پرنده خوب و صادق بود
پرنده نیز عاشق بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
برای میلادم

که امروزست
آن روزی
که پای من
به این دنیای دون واشد
واز آن روز
تا امروز
به چشمم گریه پیدا شد

برای روز میلادم
بکن شادم
بگو ای دوست
کجا می سازی قبرستان

که هرگورش
فقط اندازۀ
یک اشک من باشد !!...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گذشت زمان

هیچ چیز قابل برگشتن نیست
که زمان می گذرد
و زمان واژۀ محدودیت است
همچنان می گذرد....

و نمی آید باز
که بسازیم سلامی به لبی
که بگیریم سحررا ز شبی

واگر مرد کبوتر در باد
و اگربغض نشست در فریاد

واگر خاطره ای تنها ماند
واگر حرف غمی بر جا ماند

واگر سقف دلی در هم ریخت

و سکوتی هیجان را آمیخت

و اگرفکر حقیقت پرزد
و گناه هوسی بر سر زد

و اگر دست سخاوت کم شد
و اگر روح لطافت غم شد

یا که تشویش کلامی را برد
یا ندامت به سوالی برخورد

واگر عشق به ویرانه نشست
شیشۀ عمر وفایی بشکست

و اگر لحظۀ باران نرسید
فکر آسودگی جان نرسید
یا که خندیدی به اشکی که چکید

هیچ چیز قابل برگشتن نیست

که زمان میگذرد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شقایق

شقایق گفت :با خنده
نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش
حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی
نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز
نشان عشق و شیدایی

یک از روزهایی که....
زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت

تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده

تنم در آتشی می سوخت

ز ه آمد یکی خسته
به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش
افتاده بود-اما-

طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند


شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت
بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده
ویک دم هم نیاسوده

که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید
شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا
با ریشه از خاکم جداکردو
به ره افتاد......

واو می رفت و....
من در دست او بودم
واو هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد

پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش
زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش
تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت
گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد
که وای من

برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست

خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را

چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن.....
تمام هست اوبودم

دلم می سوخت
اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب
نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش
تمام جان من می سوخت


که ناگه
روی زانوهای خود خم شد
دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد

کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را
با سنگ خارایی

زهم بشکافت
زهم بشکافت

اما ! آه ! !
صدای قلب او گویی
جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را


پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود
با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟!
به جای آب خونش را
به من می دادو
بر لب های او فریاد

بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل

ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
ونام من شقایق شد


گل همیشه عاشق شد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صبر

یک طرف لیوان آبی واژگون
یک طرف قندان و قندش سرنگون

ریخته واریخته هر چیزمن
مانده چای و استکان بر میز من

آن طر فتر هم کتابی بی نشان
آب گلدانم چکیده روی آن

همچنان غرقم میان فکر خود
بی تفاوت می شوم با شعر خود

می دوم درکوچه های بی کسی
پشت سر انبوهی از دلواپسی

زیر پاهایم زمین رنجیده شد

حزن تنهایی من پیچیده شد

رو به رویم انتظار رو پنجره
امتداد بغض های حنجره

فکر من در سایۀ تاریک غم
بوی تند خاطره در پیچ و خم

خاطراتی تلخ همچون زهر مار
لیک صبرم هست کوهی استوار

هر چه بادا باد،هرچه شد که شد
سر به روی میز ،می پرسم زخود

من چگونه صبر را دامن زدم
بر لبانم قفلی از آهن زدم

من چگونه صبر کردم اینچنین
صبر بر بی رحمی های این زمین


هر چه دیدم یا سرم آمد که هیچ
باز گفتم صبرتا پایان پیچ

صبر می گوید که آخر آفرین
یا تو سنگی یا زکوهی آهنین !!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مسافر


از کجا آمد ه ای ؟
که چنین نمناکی!
زیر باران بودی؟
ای خیال ابدی!
بی تو من تنهایم
تو چرا غمگینی؟

من اگر می گریم
ترس فردا دارم
ترس بی تو ماندن
تو چرا می گریی؟

ای صدای قدمت
نبض دلتنگی من
من اگر دلتنگم
تو چرا تنهایی؟


رو به رویم بنشین
حرف دل با من گو
من اگر خاموشم
تو چرا دلتنگی؟

من اگر تاریکم
مثل شب های دگر
پشت این پنجره ها
تو چرا خاموشی ؟

من اگر می بارم
مثل باران بهار
تو چرا نمناکی؟

سایه ات زد فریاد
من برای غم تو می گریم
من مسافر هستم
آمدم تا بروم

رفتنم تا ابدیت جاریست ....
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بی ریا

بی ریا فریاد کردم بشنوید
این صدای آخرین حرف منست
این همه باران به سقف من چکید
روزهای رفته از یادم نرفت

پس بکارید به هر خانه گلی
که فقط بوی محبت بدهد
و بیارید به لب ها خنده
و سلامی که سلا مت بدهد

و اگر رهگذری تنها بود
بفرستید برایش گل یاس
و بگویید به هر کودک شهر
مهر با خود ببرد توی کلاس

بنویسید به دیوار سکوت

عشق سرمایۀ هر انسانست
بنشانید به لب حرف قشنگ
حرف بد وسوسۀ شیطانست

ببرید رشتۀ هر تهمت را
که از این راه به جایی نرسید
و نخندید به قلبی که شکست
گرچه آن لحظه صدایی نرسید

و بدانید که فردا دیر است
واگر غصه بیاید امروز
تا همیشه
دلتان در گیر است

پس بسازید رهی را که کنون
تا ابد سوی صداقت برود
و بکارید به هر خانه گلی
که فقط بوی محبت بدهد...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گول

بیخودی خندیدیم
که بگوییم دلی خوش داریم
بیخودی حرف زدیم
که بگوییم زبان هم داریم

و قفس هامان را
زود زود رنگ زدیم
و نشستیم لب رود
وبه آب سنگ زدیم

ما به هر دیواری
آینه بخشیدیم
که تصور بکنیم
یک نفر با ماهست

ما زمان را دیدیم

خسته در ثانیه ها
باز با خود گفتیم
شب زیبایی هست!

بیخودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم
سهممان کم نشود

ما خدا را با خود
سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم

بیخودی داد زدیم
که بگوییم توانا هستیم
و گرفتیم کتابی سر دست
که بگوییم که دانا هستیم


بیخودی پرسیدیم
حال همدیگر را
که بگوییم محبت داریم
بیخودی ترسیدیم
از بیان غم خود
و تصور کردیم
که شهامت داریم

ما حقیقت هارا
زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای
حرفی از پول زدیم
از شما می پرسم
ما که را گول زدیم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 7 از 30:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  29  30  پسین » 
شعر و ادبیات

Fariba Sheshboluki | فریبا شش بلوکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA