انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 110 از 114:  « پیشین  1  ...  109  110  111  112  113  114  پسین »

غزل سرا شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)


زن

 
كجا مى بردم
راستی این دل دیوانه کجا می بردم
خود به غرقاب درافتاده چرا می بردم

اندرین عرصه ی خودخواهی و افزون طلبی
به کجا این سر خالی ز هوا می بردم

این جنون،این هوس،این آتش جانسوز،این عشق
چیست این جذبه ی مجهول و کجا می بردم

گرچه دانم به خطا می رود اندیشه ولی
می روم در پی آن گمشده تا می بردم

انزواجویی و خودکوبی و تسلیم و خضوع
کم کم ای دوست به اقلیم رضا می بردم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دل شكستن
ساده دلا دلشکنی خوب نیست
آنکه دلش می شکند چوب نیست

آه کشد،ناله و نفرین کند
چون به تو زورش نرسد این کند

با تو نگویم که ز آهش بترس
ماه من،از شام سیاهش بترس

راحت اگر هست عنا نیز هست
دام بلا در ره ما نیز هست

تا نشوی غره به خود یا کسی
هست در آن عالم بالا کس
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
چیستم
قطره ای آبم ز چشم اشکبار افتاده ام
پاره یی آهم به راهی بیقرار افتاده ام

آتشم،در خرمن آمال خویش افکنده ام
ناله ام،در دامن شب های تار افتاده ام

بوسه یی نشکفته ام،در موی او پیچیده ام
حسرتی بی حاصلم در پای یار افتاده ام

اشک چشمم،آیت نومیدیم ای جان ولی
در رهت از دیده یی امیدوار افتاده ام

گر جوانی می کنم در عشق او عیبم مکن
برگ خشکم در گریبان بهار افتاده ام

مردم ار بی جوهرم بینند جای شکوه نیست
تیغ تیزی بوده ام و اکنون ز کار افتاده ام

روزگاری چون نگه جا داشتم در چشم خلق
من که چون مژگان ز چشم روزگار افتاده ام

سینه ام لبریز گوهر بوده وز دریای عشق
چون صدف با دست خالی بر کنار افتاده ام

کیستم من چیستم من،خسته یی دیوانه یی
نی غلط گفتم که از دیوانگان،افسانه یی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
متاع كهنه
خوبرویان ز تو و عشق تو عار آیدشان
چشم گریان تو آخر به چه کار آیدشان

زر بیفشان،دل و دین در قدم یار مریز
دین و دل کهنه متاعی ست که خوار آیدشان

با زر آید به کنار تو نه با گوهر اشگ
کارزوهای دل از زر به کنار آیدشان

پنجه بر شیر گشایند،نه گنجشک ضعیف
ماهرویان چو تمنای شکار آیدشان

پیر منعم ز تهیدست جوان خوبترست
وان خزان خوشتر از این تازه بهار آیدشان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خداى عدل
دانی که خدای عدل،کور است
کورست و ز حب و بغض،دور است

شمشیر عدالتش بود تیز
تیز است همان مشام او،نیز

زانجا که مقام کبریایی ست
دلخور ز شمیم بی نوایی است

القصه خدای عدل،پیوست
آن سو گرود که زور و زر هست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
نديدم
تا جوان بودم ز هستی غیر ناکامی ندیدم
روز پیری ای عجب جز بی سرانجامی ندیدم

پختگی گر پیشه کردم،سوختم از پختگی ها
ور پی خامان گرفتم خیری از خامی ندیدم

آبرو گر خواستم،شد حاصلم بی آبرویی
نام نیک از خواستم،جز ننگ و بدنامی ندیدم

در کتاب عمر و در آئینه ی هستی دریغا
غیر نومیدی نخواندم،غیر ناکامی ندیدم

ادعای فضل و نقش خودستایی دیدم اما
در بسی دانشوران جز مردم عامی ندیدم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
آرزوى وصل
دیوانه کرد آرزوی وصل او مرا
از سر برون نمی رود این آرزو مرا

بازآ به جوی عشق من ای آب زندگی
مگذار تشنه بر لب این خشک جو مرا

حرمان و بدگمانی و بی تابی و فراق
خوش درمیان گرفته غم از چارسو مرا

کو روی آنکه جور تو آرم به روی تو
روزی که بخت با تو کند روبرو مرا

مُردم در آرزوی وفا ای جنون بیا
تا وا رهانی از غم این آرزو مرا

نام نکو بهار جوانی صفای عشق
بگذشت و ماند خاطره ی وصل او مرا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خدمات فردوسی | 3-خدمت به ورزش و دلیری
نه او ساخت تنها زبان را روان
کزو شد تن ناتوان با توان
جهان است ناورد گاهی بزرگ
در آن بره ناکام و با کام گرگ
کسی کش ز نیرو ندادند بهر
به کامش همه نوش گیتی است زهر
تن ناتوان خفته در گور به
زن مرده از مرد بی زور به
کسی را که سرپنجه چون روی نیست
همان آهنین مشت و بازوی نیست
تن نازنین را نور زد همی
ز بادی چو بیدی بلرزد همی
مماناد در کاخ هستی دراز
که گیتی ندارد به بودش نیاز
جوان گر زبون باشد و ناتوان
همان به که در خاک خسبد جوان
که سودی نبخشد به کس بود او
زیان است پا تا به سر سود او
چه سود است از ناتوانی چو من
به گیتی مبادا جوانی چو من
تن ناتوان جای اهریمن است
زبونی به آزادگی دشمن است
که تن پروری مایه ی ریمنی است
فرومایه جویای اهریمنی است
کسی کش بود مردی دراز
ندارد به افسون و نیرنگ نیاز
که نیرنگ او آهنین مشت اوست
کلید در چاره انگشت اوست
کسی کش بود بازوی آهنین
بود دست یزدانش در آستین
سخن سنج دانای فرخ نژاد
گران پایه فردوسی پاکزاد
که با دست آن پهلوانی سرود
به روی جهان راه مردی گشود
بدین گفته سازد به افسون گری
جوان را به نام آوری رهبری
* * *
»سرافراز با گرز سام آمده است
جوان است و جویای نام آمده است
جوان است و جویای نام مهان
که نامش فسانه شود در جهان«
* * *
»ز تو نام باید که ماند بلند
ببین تا که دل را نداری نژند
دلت شادمان باید و تن درست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست«
* * *
»جهان جوی را سر به چنگ اندرست
وگرنه سرش زیر سنگ اندرست
تن آسان غم و رنج بار آورد
چو رنج آورد گنج بار آورد«
* * *
»ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ آید و کاستی
سخن گفتن گژ ز بیچارگی است
به بیچارگان بباید گریست«
چو بنمایدت راه و رسم یلی
بدین شیوه آموزدت پردلی
»ببینید بالا و برز مرا
بر و باز و تیغ و گرز مرا
جهان آفریننده یار من است
دل و تیغ و باز و حصار من است
که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
اگر چرخ گردنده اختر کشد
که هر اخترش لشگری برکشد
به گرز گران بشکنم لشکرش
پراکنده سازم بهر کشورش«
* * *
»سیه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دریا برآید نهنگ«
* * *
»مرا مرگ بهتر از آن زندگی
که سالار باشم کنم بندگی
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیده ای تیغ و گوپال و تیر
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید به سر بر مرا خاک ریخت
سپاه از تو دارد همی پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست
ازین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید به جوی
همه یکسره پشت پشت آوریم
مگر نام رفته به مشت آوریم«
* * *
اگر چند دانای روشن روان
نماید که بر جبر دارد گمان
چو بیند کزین گونه پندار بد
زیان ها به آیین و کشور رسد
بخندد که این خام گفتار چیست
به گیتی بجز مرد مختار نیست
بهر هفت کشور جز آزاد مرد
نبینم به کار و به خواب و به خورد
ز گفتار چرخ بلند این سخن
بخواند ز اندیشه ی خویشتن
»چنین داد پاسخ سپهری بلند
که ای مرد گوینده ی بی گزند
چرا بینی از من همی نیک و بد
چنین ناله از دانشی کی سزد
خور و خواب و رای نشستن تراست
به نیک و به بد راه جستن تراست
بدان هرچه گفتی مرا راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست«
چو داند که ایران فرخنده فر
به مردان جنگی شود پایور
به هر ره که خواهد شدن رهنورد
سخن را کشاند به دشت نبرد
اگر چند با دلبر خویشتن
سخن گوید این گونه گوید سخن
»شبی در برت گر برآسودمی
سر فخر بر آسمان سودمی
قلم در کف تیر بشکستمی
کله از سر چرخ بربودمی«
نمایشگر روزگار کهن
یگانه ست در گونه گونه سخن
ولی چون به ناوردگه بگذرد
سخن را ز گردون فراتر برد
مگر بر دمد روح جنگاوری
به اندام مردان به افسون گری
* * *
مبادا به سرت آید از کاستی
که دانا همه جنگ و کین خواستی
که او زان چنان پهلوانی سرود
وزان داستان های رزم آزمود
ترا پهلوان خواهد و بی هراس
که تا خانه داری ز بدخواه پاس
چو ز اندیشه ی خود سخن گسترد
نخواهد به موری زیان آورد
همان دادگستر نیاکان ما
کزیشان به جا مانده ایران ما
به جنگ اندرون بر سپهدار خویش
بدین سان نمودی آیین و کیش
* * *
»نخستین به نرمی سخن گوی باش
به داد و به کوشش بی آهوی باش
چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی«
خدا سخن زین خدایی سخن
ترا بازدارد ز خون ریختن
»میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
به هرکار مشتاب ای نیک بخت
بویژه به خون،زانکه کاریست سخت
بی آزاری و خامشی برگزین
که گوید نفرین به از آفرین«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خدمات فردوسی | 2-خدمت به زبان
گر آگاهی از دوره ی باستان
شوی خود برین گفته همداستان
که پیوند هر کشور است از زبان
زبان در تن ملک باشد چو جان
زبان است مایه ی برازندگی
برازندگی میوه ی زندگی
کرا شد زبان نیاکان ز دست
ز آزادگی دیده بایدش بست
زبان گر برون شد ز هم خانگی
کشد کار خویشان به بیگانگی
زبان است پیوند هم کشوران
درود خدا بر زبان پروران
* * *
چو تازی زبان گرم بازار شد
زبان نیاکان ما خوار شد
بجنبید از هر طرف خامه ها
به تازی زبان کرده شد نامه ها
به فرهنگ و دستور تازی زبان
بسی پارسی مرد شد تر زبان
یک از دیگری یاوری خواسته
به کین زبان نیا خاسته
همان صالح بد رگ بد سرشت
که دیوان بگفتار تازی نوشت
نه آتش به گلزار اندیشه زد
که بر ریشه کشوری تیشه زد
چو دانش نشان گشت تازی زبان
سوی نیستی شد ببازی زبان
تبه گشت بخت و سیه گشت هور
بلندی شد از نام ایران بدور
به یکباره از گردش ماه و شید
بریده شد از فر ایران امید
که از یاری اورمزد بزرگ
پدیدار شد رادمردی سترگ
سخن آفرینی که چرخ بلند
ندیده چنو در سخن ارجمند
به ما داد از آن نامه ی خسروی
روان با سخن گفتن پهلوی
بجنبید دل های دل مردگان
بجوشید خون های افسردگان
ز نو بی روانان روان یافتند
به تن خون و در سینه جان یافتند
بود روشن این گفت و نتوان نهفت
بویژه که استاد فرزانه گفت
»بسی رنج بردم درین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی«
1-صالح بن عبدالرحمن سیستانی در زمان حجاج دیوان محاسبات را که تا آن عهد به فارسی نوشته می شد با وجود تضرعات ایرانیان و هزارها دیناری که پسر زادان فرخ سلف او بدو وعده می داد به عربی نقل کرده و لقب خائن را بر نام خود افزود
2-عجم در عربی بر کسی اطلاق می شود که زبان فصیح عرب را نداند و آنان بطور کلی بیگانگان بویژه ایرانیان را عجمی می خواندند و بر خلاف پندار پاره ای از معاصران کلمه ی مزبور ناسزا نیست و فردوسی هم شاید آن را عمدا استعمال کرده باشد زیرا که مانند هم عهدان خود تکلم به عربی را سرمایه مفاخرت نمی شمرده است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خدمات فردوسی |1-خدمت به تاریخ
چو رخشان چراغ بهی تار شد
درفش کیانی نگون ساز شد
فرومایگان برتری یافتند
کهن سفلگان سروری یافتند
فسرده شد آن پرتو ایزدی
درازی پذیرفت دست بدی
گذشت آن چنان روزگاری دراز
بسی دید ایران نشیب و فراز
به هر چند گاهی یکی نامور
همی بست بر کین دشمن کمر
چو یعقوب لیث آن گران مایه مرد
که با آل عباس جستی نبرد
چو بومسلم آن شیر جنگی که بود
چراغی که افسرده گردید زود
دریغا که ایرانیان در نبرد
نکردند کاری که بایسته کرد
چو کس را نبود از پدر آگهی
نجستی به جان فر شاهنشهی
همه چشم دانش فرو دوختند
نسب نامه ی خویش سوختند
کسی را به نام پدر ره نبود
ز ایران خدایان کس آگه نبود
نبودی به ایران یکی ارجمند
که این گونه گوید به بانک بلند
»من از پشت شاپور ساسانیم
یکی نامور مرد ایرانیم«
همه تازیان را موالی شدند
ز اورند دیرینه خالی شدند
چو حر قوص و بوالعور و ثعلبه
شریح بن بو او فی و قحطبه
حنیف و طلیحه اسید و حقیق
حضیر و جعو نه عمیر و سریق
ز ایرانیان شهره شد در عرب
نیاکان عمرو بن معدی کرب
ندانسته فیروز و بهرام را
نه هرمز نه پرویز با نام را
به هر کوی و در تیز بشتافتند
بسی نامه خواندند و دریافتند
کابی زاده ی عثعث الخثعمی است
ولیکن نه آگه که شاپور کیست
پدر بر پدر خالد بن الولید
پدیدار و نوشیروان ناپدید
همی اختر بخت ایرانیان
سیه بود تا دور سامانیان
که بر نظم شهنامه برداشت گام
یکی مرد دانا دقیقی بنام
نمود آن به آیین دانش پژوه
به نظم خدا نامه جان رو ستوه
»ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سر آمد بر او روزگار
به نقل اندرون سست گشتن سخن
ازو نو نشد روزگار کهن«
شد ار چند جفت خرد جان او
نشد بارور شاخ آرمان او
دقیقی گزین بود و شیوا سرود
ولی آن چنان مایه با او نبود
که هر کس نیلرد سر افراختن
چنان خسروی داستان ساختن
گزیده سخن گوی شیرین دهن
نکو گفت وزین به نباشد سخن
»چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامه ی خسروان
سخن چون بدین گونه باید گفت
مگوی و مکن طبع با رنج جفت«
بماند این چنین روزگاری دراز
در رستاری به ایران فراز
که فردوسی فرخ آمد پدید
پدید آمد آن بسته در را کلید
»پی افکند از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند«
* * *
بر افراخت آن اختر تابناک
گران مایه فردوسی پاک تاک
ز بیگانه ما را جدایی دهد
بنام پدر آشنایی دهد
بر افروزد آن آتش مرده را
کند گرم خون های افسرده را
زد آن پر هنر مرد دانش نشان
به یک تیر بگزیده چندین نشان
در آن نامه ی فرخ آیین نخست
سر افرازی آل جمشید جست
و دیگر کز آن نغز گفت دری
زبان دادمان با زبان آوری
چراغی بر آورد رخشان چو شید
کز آن گشت فر نیاکان پدید
سخن کرد ز آیین شاهنشهی
ز نام پدر دادمان آگهی
که ایران چه و جاه ایران چه بود
همان آرزوی دلیران چه بود
کسان کاینچنین کشور آراستند
که بودند وز ایران چه می خواستند
* * *
هنرپروران را چو از دیرباز
به تاریخ این کشور آمد نیاز
گروهی بدان سر بر افراختند
کزین کارنامه ی شهان ساختند
تنی چند از آنان ز نابخردی
نگفتند ز ایرانیان جز بدی
یکی تام ایرانیان کرده پست
که آتش پرستند و اختر پرست
همی باز پندارد از ابلهی
که آتش پرستی است کیش بهی
یکی بر بدل تخم زفتی نشاند
نیا را همه خیل کفار خواند
چو نامی دو بشنیده پنداشته است
که ایران دو گیهان خدا داشته است
نداند که گیتی ز ایران زمین
به یکتا پرستی کشیده ست دین
یکی کشتگان عرب را شهید
نهد نام و ایرانیان را پلید
یکی مادح سعد وقاص شد
به ایرانیان دشمن خاص شد
یکی زشت و بی دین لقب دادشان
سراسر به دوزخ فرستادشان
ولی گلبن آرای باغ خرد
از آنان بدین گونه یاد آورد
»همه پهلوانان و گردن کشان
که دادم در این نامه زیشان نشان
همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز
منم عیسی آن مردگان را کنون
روانشان به مینو شده رهنمون«
دگر ره به پیروزی تازیان
که ایران ستم دید و آیین زیان
چو در آسیا پادشه کشته شد
رخ بخت ز ایرانیان گشته شد
ازو نام پروز سخندان طوس
بدین گونه یاد آورد با فسوس
»کنون در بهشت است بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه
همی سرو کشتی به باغ بهشت
روانت بیند درختی که کشت«
چنین بوده خوی سخن گوی راد
که رحمت بر آن خوی پاکیزه باد
چگونه چو جانش نداریم دوست
که سرچشمه ی هستی ما ازوست
»بماناد تا هست گردون به پای
مرین داستان همایون به جای«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 110 از 114:  « پیشین  1  ...  109  110  111  112  113  114  پسین » 
شعر و ادبیات

غزل سرا شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA