مشکـــوکـــم
چه بی بهانه به این شهر سرد مشکوکم
به چشم هیزو به لبخند زرد مشکوکم
هراس دارم از ایم مردمان بی احساس
به هرکه هست ، چه زن چه مرد مشکوکم
پناه برده شعورم به فال چای و ورق
اگرچه سخت به این دوره گرد مشکوکم
به سر خوشی و نشاطی که ناگهان آمد
به اعتیاد ، به افیون و گرد مشکوکم
به عشق ، همان واژه ی عجیب و غریب
که روزگار مرا تیره کرد مشکوکم
دل و دماغ نمانده ، نشسته ام گرچه
به او که گشته و گفته نگرد ، مشکوکم
گذشت دوره ی خوش باوری و من حتی
به جفت شیشِ تو در تخته نرد مشکوکم
نپرس از من دلخسته ی ملول ، چرا
به این زمانه ، به این شهرِ سر مشکوکم