در اجبارِ طنینِ بی صدایِ شعرهایم ،'عشق' بی معنیست
چه باید گفت، وقتی وصفِ چشمت، در توان واژه هایم نیست
تو آوای سحرگاهی و من شبگردِ خُنیا پوی بی آوا
در آغوش شبانگاهم غم و درد است ، زیرا جای تو خالیست
من اینجا ساکنِ بیرنگِ شهرِ واژه هایِ خرقه پوش هستم
تو در اوجِ بلاغت ها ،لبت سرخ و سرت سبز و دلت آبیست
دراین تاریک خانه ، تشنه ی دیدارِ نورم ، تا سحر بیدار
نگاهم تا سحر بر طاقِ طاقت چشم می دوزد ،چه شبهائیست
چه شبهاییست، شبهائی که چشمم طاولین و طاقطتم خونین
نه راه پس نه راه پیش ،اشکم در سراب شعرها جاریست
در آغوشِ غزل هائی برهنه بی صدا جان می سپارد دل
الا یا ایها الساقی ،بگردان جامِ می را ،عشق آسان نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟