اینروزها بسیار مُردهایم، بیا کمی هم زندهگی کنیم!
گفتند زلزله شده است
سراسیمه شتافتم
تا رودبار، منجیل؛ خرابههای بَم
تا حتا جغرافیای تمام زلزلههای جهان.
زیرِ تمامِ آوارها
تو بودی!
فقط پدر بود که مَرد بود!
پدر میگفت: "دست که به شانهی مرد بزنی باس خاک بلند شود." بعد خندهخنده میکووفت روو شانهام، و جدّیجدّی از شانهام خاک برمیخاست!... بعد اَخم میکرد - ساختهگی - و میگفت: "پدرسوخته این که خاکِ کوچههای محله است با خودت آوردی خانه!" شَرمووک میشدم، خجالتخجالت میگفتم: "خُب، خاک لباسهای شما هم که آشنای کوچههای محلّه است!"
آنروزها به شانهی هر دویِمان که دست میزدی خاک بلند میشد، ولی فقط پدر بود که مَرد بود!
هنوز بویِ عاشقی میدهم!
جنگ بود... برادرم برنگشته بود... مادرم روویِ سجاده، دعای انتظار و بازگشت میخواند... پدرم "عاشیق" بود... در کوچههای شهر، سازِ آذری میزد، ترانهی "کوچه لَرَه سوو سَپمیشم" میخواند... و خواهرم، پنهانی نامههای عاشقانه... و من، هیچ نمیخواندم!
جنگ تمام شد!... برادرم برگشت، اما در کیسهای سفید، خاکسترش و پلاک نقرهاش... پدرم ساز آذری اَش را داد به من، و دراز کشید، و روو به قبله شد. هنووز هم روو به خانهی خدا انتظار فرشتهای را میکشد که قرار است بیاید... خواهرم رفت خانهی شوهر... نامههاش را داد به من... ارثبَرِ خانواده بودم... و مادرم... آه مادرم!... مادرم هنووز هم رووی سجاده مینشیند و با چشمهای کمسوو، دعای بازگشتِ فرزندی را میخواند که کنار دستش از میخِ دیوار آویختهست!