انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Hamed Taghadosi | حامد تقدسى


زن

 
موازنه مبهم

امشب
تمام دیوارهای اتاقم
تصویری شدند از هم
تمام نقطه های تصویر اصلی هم
قرینه شدند با هم
من ماندم و یک مرکز مبهم
جایی بین عدم و تصویر عدم
چشم با چشم
دست با دست
پا با پا
قرینه قلبم را چرا نمی یابم
در این شب متوازن


❂ ❂ ❂ ❂ ❂

بی تاب

هنوز ننوشته ام
آن واژه ی ناب را
که می تواند این همه دلتنگی را در خود جای دهد
چقدر بی تابی دلکم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
با خودم، در کلبه

به سادگی هرچه تمام تر
و با دریایی از احساس
به دورترین زوایای تاریخ دل سفر می کنم

از پیچ و خم های سرسبز باران خورده عبور می کنم و در کنج یک کلبه ی متروک
با هیزم هایی چند
آتشی مختصر به پا می کنم و
... گرم می شوم
می سوزم
و چه خواب خماری وجودم را فرا می گیرد
پیرمردی با لهجه ای غریب می آید و کنارم می نشیند و سلامم می کند
بیش از آن وا رفته ام که نای برخاستنم باشد
نگاهش می کنم و در سکوت محض کلبه
تا آنجا که در توانم هست
لب های بی جانم را به جنبش در می آورم و ندایش می دهم :
" اهل کجایی ؟ ... اینجا چه می کنی ؟ "
خنده ای شیرین می کند.
دل من هم می خندد... با او .
می گوید :
" شادی غریبانه ی ایام قدیم یاد نیست که حال اینگونه مرا که همراه سفرهای دور و درازت بوده ام یاد نداری ؟ ... آن همه لبخند ناب ... آن همه غم اصلا ... و یا ، روزهای ناب نفس ... هیچکدامت یاد نیست عزیزکم ؟ "
نگاهش می کنم
چیزی یادم نمی آید
چشمانم را می بندم و
...
آتش رو به خاموشی می رود دیگر
بلند می شوم
فضا درگیر یک احساس گنگ و موهوم است
در می یابم که به خواب رفته بوده ام
و هم آن پیر غریب را که دیگر نیست
با هر آنچه سؤال بی جواب که بر وجودم مانده
به یاد می آورم
نه ...
انگار دیگر نیست
من مانده ام و کلبه ی متروکی که دیگر در غروب جاده ، ترس عجیبی را میهمان دلم می کند
پیرمرد کجاست راستی ؟
از کلبه بیرون می آیم...
سکوتی سنگین جاده را در بر گرفته
و من
در می مانم که بروم یا
...
بر می گردم به کلبه
آتش هنوز جان دارد و اندکی نیز نور
نگاه می کنم
انگار کسی کنار آتش خوابیده
به طفلی می ماند
نردیک تر می روم
صورت نیمه روشن طفلک را نگاه می کنم
چشمانش مدام نگاهم می کند و هیچ نمی گوید
صدایش می کنم
نه
جوابی نمی شنوم
نزدیک تر می روم
به چشمانش خیره می شوم
و در اعماق نگاهش
که انعکاس لطیفی از آتش رو به خاموشی را در خود دارد
تصویر پیرمرد غریبه ای را می بینم
که ساعتی قبل همنشینم بود و ناگهان رفت
...
و اکنون
سالهاست که من مانده ام و این طفل ناگهان رفته به خواب
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
لب های شیطان

در تلاطم سرخ وجودم
جایی میان صفر و یک
- تا غرق نشوم -
دست و پا می زنم
داغ داغم ...
- حرارت نفس هایم می گوید
پاک پاک ...
- عطر تنم می گوید
رو به شمال دارم
به استجابت آرامش
و به تعبیر آن خواب آهن و دود
" ... آهای پیرمرد ! طفل جانت زیر گاری زمان جان می دهد ... دریابش "
رادیو را باز می کنم
می گوید : " ستاره ها امشب دیدنی اند "
می گویم : همیشه ...
پیرزن همسایه از شوهرش یاد می کند
نوعروس آن یکی، گوش می هد.
خوابم نمی برد
فرهنگ را هم زده و دوغ می کنم
دلم نرمی تن دریا را می خواهد
دریا ...
و چه وحشی ام امشب ...
ذهنم بیش
چشمان شیطان را می بوسم
روی لبانش با خون چرکیده ی ناخنم ، ترانه ی آتش می نویسم:
" من به تو نیاز دارم
ای من
بیش از این باش که هستم
ای من..."

حالم عجیب درد می کند امشب
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
در انتظـار نان

آرزویم این بود
آب رودخانه ی ده بالا
و لحظه ای کوتاه
در پیچ تند کوچه ی " آهای به هوش باش "
رفتن
نجوای من با تو
به شب کشید و آن دیگ آش که بار گذاشته بودی
در هنوزهای جانم می جوشد ... به خروش
دیوانه ام نمی کند دیگر
تا غروب پاییزی دلم
چندی بیش نمانده
ولی
آسمان رنگ رفتن دارد
در پنجمین لحظه ی یک عصر ناب کوهستان
سلام ... صبح به خیر
... به وقت دلتنگی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
پاییز در راه

صدای تو را می شنوم
ای خود دوست داشتنی ام
ای دورترین از این من
عطر نفس هایت تا پشت همین پنجره می آید و اتاق کسالت بار تنهایی هایم را بغض آلود می کند.
کالبد خسته ام را جان می بخشد حس حضورت
به هفت دستگاه برایت می خوانم از دلتنگی هایم
از این همه سال که رفتی و ماندم ... بی تو ...
ای من !
شوق بامدادان پنجشنبه های مدام را به سرم می اندازد
همراهی با نجوای عاشقانه ات
و آن خورشید ها
که در لحظه ی شگرف طلوع
دود عودمان می ساخت و تار و پودمان می سوخت

آهای نزدیک ترین به من !
من رهایت کردم در اوج
تو وارهانیدی مرا در خاک
نه
این رسم سفر نبود
می بینی ؟
هنوز این حنجره زخمی تغزل* را شور شعر و شوق ترانه به کام است
تو چرا نیایی و با هم به کوه نزنیم باز
یکی از نیمه شبان آبستن به پنجشنبه ای اندک اندک پاییزی را ؟
.....
* برگرفته از سروده های زنده یاد حسین منزوی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
ترس ندارد که ...

شبی از شبها پیرزنی دوره گرد و ژنده پوش در راه گورستان شهر قدم بر می داشت و اشک می ریخت.
این حال وی دیدم و به راهش همراه گشتم
در راه، مدام با خود زمزمه می کردم که :
" چه بگویمش تا بازگوید مرا شرح این سلوک شبانه و آن همه اشک را ؟ "

دل به دریا زده و پرسیدمش :
" مادر جان ! شب ، غمناک دل حزینت و کوچه ، نمناک سیلاب اشکهایت شده ... با من بگو حدیث این شبگردی غریبانه ات را "
پیر زن هیچ نگفت و به راه خود ادامه داد
در راه، درختی خشک و نیم سوخته بود
فانوسی به شاخه هایش آویزان و شعله اش رو به خاموشی بود
دستی رساندم و فانوس را برداشتم
شعله ی نیمه جانش مسیر را بهتر نمایان می کرد

پیرزن همچنان می رفت و من در پی اش
به نزدیکی گورستان که رسیدیم، پیرزن ایستاد و به سوی من رو کرد و گفت :
" فانوس را به من بده ... آفتاب صبح تازه ات در راه است "

رفت
فانوس را گرفت و به راهی دیگر رفت
پیرزن رفت و من دیریست که پشت درهای گورستان
در آن شب
اسیرم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مـن

بر بلندای کوه ایستاده ام
کوهی و دشتی میان من و دریاست
از کوه پایین می آیم
دشتی میان من و دریاست
از دشت می گذرم
نه
دریا دیگر نیست
دشت هم
و آن کوه که بر بلندایش ایستاده بودم
هیچیک نیستند
من مانده ام و لحظه ای بعد
همین " من " نیز نخواهد بود
نه زمین
نه آسمان
هیچیک نیستند
هوا هم دیگر نیست
لحظه های زیادی گذشت
اما آن " من " هنوز هست

داس را بر می دارد و به راه می افتد


❂ ❂ ❂ ❂ ❂

سوگواران

بر صبوری های دلت
افزون کن
رنج واژگونی آتشدان ها را
بر شهر سوگواران
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
سه در


گمشـده
شمـا
یک قـاشق چایـخوری ...
بیچـاره
قطـار می آید ...
سه در
کودکـانه
آنسـو
داستـان
با هـم
در عبـور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گمشـده

قبر تو را که می کنم
سایه ام را درونش جا می گذارم


❂ ❂ ❂ ❂ ❂

شمـا

گاهی برای ملاقات خودم
باید به هزار طرف خیره شوم
ولی برای ملاقات شما
یک طرف کافیست
به سوی ترس نگاه می کنم
شما آنجایی جناب خدا
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
یک قاشق چای خوری ، تنهایی

آتشکده ام را
در تُنگی بلورین و دربسته برپا کرده ام
تا باورم شود
که هیچ را به آتش می کشم
و می پرستم
آن دود خیالی را
وقتی که می دانم
میعادمان
لحظه ی جاودانه ی شکستن است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

Hamed Taghadosi | حامد تقدسى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA