انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 29:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
اي فاش کرده عشق تو راز نهان من

اي فاش کرده عشق تو راز نهان من
بالاي تو بلاي دل ناتوان من

لعل حيات بخش تو آب حيات دل
ياقوت آبدار تو قوت روان من

ماه ملک صفاتي و حور فرشته خوي
آسايش رواني و آرام جان من

محبوب دلپذيري و معشوق ناگزير
محصول عمر و مايه بخت جوان من

طوطي حديث و قند لبي و شکر دهن
وز شکرت ستانده حلاوت زبان من

بس فارغي و بيخبر از حال من مگر
آگه نئي ز ناله و آه و فغان من

بادا نشان درد تو بر لوح دل اگر
بر نامه وجود بماند نشان من

داني حسين جان تو کي ميرسد بلب
آندم که ميرسد بدهانت دهان من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بدين کرشمه بهر جانبي نگاه مکن

بدين کرشمه بهر جانبي نگاه مک
ن بخون غمزدگان چشمها سياه مکن

کدام عشوه گر و بيوفا ترا آموخت
که التفات بدين خسته گاه گاه مکن

منم که ياد تو پيوسته ورد جان من است
تو خواه ياد کن اين خسته را و خواه مکن

بجرم آنکه محب توام چه مي کشي ام
چو من گناه نکردم تو هم گناه مکن

چو دل بوصل تو بستم ندا رسيد ز غيب
که اي گدا طلب قرب پادشاه مکن

دلا چو بار دهندت بر آستانه يار
به راستان که جز از آستان پناه مکن

حسين اگر قدمت ثابتست در ره عشق
هزار زخم بخور از حبيب و آه مکن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باختيار نگشتم ز کوي دوست برون

باختيار نگشتم ز کوي دوست برون
ز آستانه ليلي کجا رود مجنون

بهشتم آن سر کوي رضاي دل آراي
باختيار نگشت آدم از بهشت برون

چو آيدم ز کنار وداع جيحون ياد
شود کنار من از خون ديده ام جيحون

من از نصيحت عاقل صلاح نپذيرم
بگوش عشق فسانه بود هزار فسون

جنون ز سلسله اي کم شود وليک مرا
از آن سلاسل مشگين زياده گشت جنون

چو مهرباني تو بي تو صبر من کم شد
ولي چو حسن تو عشقم همي شود افزون

بيا بباده گلرنگ هيچ حاجت نيست
که همچو چشم تو مستم از آن لب ميگون

بلو ح ماه تو منشور دلبري بنوشت
همان بنان که کشيد از براي طغرانون

مگو حسين بوصل حبيب چون برسم
توان رسيد بوصلش بقدرت بيچون
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي غم سوداي تو خلوت نشين جان من

اي غم سوداي تو خلوت نشين جان من
درد روح افزاي تو سرمايه درمان من

تو گل باغ بهشت و جان من بستان آن
تا برفتي رفت بي تو رونق بستان من

چشم من جام شرابست و دل زارم کباب
تا مگر گردد خيال تو شبي مهمان من

گر بصورت گشته ام غايب ز جانان باک نيست
نيست غايب جان و دل از حضرت جانان من

با سر کويت فراغت دارم از باغ بهشت
نيست غير از کوي جانان روضه رضوان من

گوشوار جان کند از در الفاظ حسين
گر رسد شعرت بگوش شاه معني دان من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
يارب مه تابان من يا نور رباني است اين

يارب مه تابان من يا نور رباني است اين
عيسي چارم آسمان يا يوسف ثاني است اين

فراش دردش سوي دل آمد که جاروبي زند
در خانه غوغا ديد و گفت يارب چه افغاني است اين

خلوتسراي خاص شه و آنگه در او نامحرمان
زينسان روا دارد کسي آخر چه حيواني است اين

بيرون کشيد آن جمله را از عشق آورد آتشي
ميسوخت بام و خانه را گفتم مسلماني است اين

گفتا که اي نادان برو کاندر ضلالي تو گرو
بي تو و نه اين رخت تو در خورد سلطاني است اين

چون خانه شد پاک از همه آورد تخت و رختها
گفتا که ميدارش نگه کز فضل رباني است اين

ناگاه آمد جذبه اي و آزاد کرد از من مر
ا گفتم شهست اين گفت ني چاوش خاقاني است اين

وانگاه آمد پرتوي آتش کشي هستي کشي
چون رفتم از خود گفت اين سبحات سبحاني است اين

اين بس رخ دلدار خود ديدم بچشم يار خو
د بيخود شنيدم اين ندا کانوار رحماني است اين

خاموش کن اکنون حسين کانجا نميگنجد سخن
زين پس بگرد تن متن کآسايش جاني است اين

غربت چو دربان بر درش بنشست و راند اغيار را
من نيز رفتم گفت رو هنگام درباني است اين
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
روزي اگر گذار تو افتد بخاک من

روزي اگر گذار تو افتد بخاک من
فرياد بشنوي ز دل دردناک من

لعلت حيات ميدهد اي دوست باک نيست
گر غمزه تو سعي کند در هلاک من

در عشق تست جامه جانم هزار چاک
گر خلق بنگرند گريبان چاک من

در عشق روي و موي تو چون خاک گشته ام
نشگفت اگر دمد گل و ريحان ز خاک من

تاک وجود من عنب عشق بر دهد
بنگر چه پاک اصل فتاد است تاک من

مه را ز مهر نور فزايد از آن فزود
حسن رخت ز مهر دل و جان پاک من

اي عشق تيغ برکش و قتل حسين کن
تا از ميانه دور شود اشتراک من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي در همه عالم پنهان تو و پيدا تو

اي در همه عالم پنهان تو و پيدا تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو

با ما چو درآميزي گويم ز سر مستي
ما جمله توايم اي جان يا خود همگي ما تو

در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در ديده هر عاشق هم کرده تماشا تو

پوينده بهر پائي گيرنده بهر دستي
با چشم و زبان ما بينا تو و گويا تو

از نيستي و هستي صد مرتبه افزوني
برتر ز همه اشيا اندر همه اشيا تو

اي عشق توئي عاشق در کسوت معشوقي
هم وامق شيدائي هم دلبر عذرا تو

گه ناز کني با ما گاهي بنياز آئي
اين هر دو ترا زيبد مجنون تو و ليلا تو

از ديده هر عاقل پيوسته توئي پنهان
وندر نظر عارف همواره هويدا تو

در ميکده وحدت از عقل بتشويشيم
در ده قدح باده اي ساقي و صهبا تو

من نقد دل و جان را در پاي تو افشانم
گر دست دهد خلوت اي دوست شبي با تو

با غمزه فتانت از بهر حسين الحق
انگيخته اي اي جان صد فتنه به تنها تو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جان خود قربان به تيغ جان ستانش ميکنم

جان خود قربان به تيغ جان ستانش ميکنم
تا بدين حيلت به بندم خويش بر فتراک او

هر کجا عشقش کشد حاشا که از وي سرکشم
عشق او سيلي است خون آشام و من خاشاک او

خواست عقل کل که داند از کمالش نيم جزو
گشت از اين ادراک عاجز فکرت دراک او

گر چه کنجي نيست خالي از فروغ آفتاب
چشم خفاشي ندارد طاقت ادراک او

تا شوم در پيش جانان سرخ رو خواهم مدام
تا بريزد خون جانم غمزه بي باک او

جامه عشقش چو گيرم جامه جان را چه قدر
تا نينديشم من آشفته دل از چاک او

باک کي دارد ز کشتن در ره عشقش حسين
نيست جز مردن مراد عاشقان پاک او
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باز آتشي در جان من زد عشق شورانگيز تو

باز آتشي در جان من زد عشق شورانگيز تو
نو شد جراحتهاي غم از غمزه خونريز تو

اي ماه مهرآموز من دمساز عالم سوز من
جانم وفاآموز شد از جور لطف آميز تو

هر بي نوائي کو نهد در صف عشاق تو پا
کي سر تواند تافتن از زخم تيغ تيز تو

ناموس و پرهيز مرا تاراج کرده غمزه ات
فرياد اي هشيار دل زين مست بي پرهيز تو

بر رخ کشيده پرده ها مهر از حيا پيش رخت
در خط شده مشک خطا از خط عنبر بيز تو

اي دل نهاده جان بکف در کوي جانان نه قدم
کاندر بر سلطان ما اين است دست آويز تو

گر بر دل و جانت حسين درتافتي خورشيد عشق
طالع شد از مغرب زمين آن شمس انجم ريز تو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بيا در بزم عشق اي دل حريف درد جانان شو

بيا در بزم عشق اي دل حريف درد جانان شو
برافشان جان بروي يار و از سر تا قدم جان شو

اگر ذوق و صفا خواهي نثار دوست کن جانرا
وگر کيش وفاداري به تير عشق قربان شو

چو شاه عشق با چوگان سوي ميدان جان آمد
ببوي لذت زخمش برغبت گوي ميدان شو

يکي دان و يکي بين شو ترا آخر که ميگويد
که گاهي در پي اين باش و گاهي طالب آن شو

اگر خواهي که ره يابي بخلوتخانه وحدت
ز انس انس دل بگسل چو جن از خلق پنهان شو

حسين از دامن مردي بچشم جان بکش گردي
سري بر پاي مردان نه بخاک راه يکسان شو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 21 از 29:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA