انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین »

Mohammad Shams Langeroodi Poems | اشعار محمد شمس لنگرودی


زن

 
اشعار محمد شمس لنگرودی
Mohammad Shams Langeroodi Poems



باروری

خوشا دشتی
که باروری نمی داند
دستی خوشا
که هیزم را
بر شعله می نهد
چونان فانوسی
بر گذرگاهی تاریک بر نهاده
هراس باد و باران با من است
و آفتاب رو گردان
حقیقت این ظلمت را
به صراحت دریافته
که دیــــــــــــــــــری ست برما نمی تابد
دشـــــــــــــــــــتی خوشا
که باروزی نمی شناسد
و خوشا دشتی
که هیزم را بر شعله می نهد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شعر فردا

فردا که مرگ به ستایش مان بر می خیزد
و دنیا
همه آن چه را که می ماند
به عقربگان و مورچگان می بخشد ،
فردا که قبله تکان می خورد
و آفتاب در سپیده ی خود خم می شود
تا روستایی کهنه را
به قیامی دیگر بر انگیزند ،
فردا که همه چیزی تمام می شود
تا این زباله ها را
به گدایی دیگر بخشد
و صبر چیز وقیحی است
مثل مرگ

در دور دست مرغ سپیدی
بر ما
لبخند می زند
و قبیله ی من تنها می ماند

ای شــــــــــــــــــــرم !
جایی برای گفتن مان خالی نیست
راهی برا یرفتن مان نیست ،
بر گردیم .

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
در عطش گریزان مرگ

عشــــــــــــــــق نیست
انگاری بیهوده است
اگر چونان
خنجری آرام
بر قلب می نشیند .

عشــــــــــــــــــــق نیست
گمانی نازاست
در عطشی گریزان و امیدی تابناک
و به طنزی نیشـــــــــــــدار ماننده تر است .

مرگ نیست
مرگ نیست
پناهی است روشن و
جاویدان ،
بر گستره ِ آسمانی آرام و سپید اندام
اگر این گونه به حسرت
چشم بر همه جانب می بندیم
و خانه
تاریک می شود

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نه درختی و نه باغی

نه درختی و
نه باغی
آسمان تاریک را
آبشاری از برف
دلگیر کرده است
نه درختی و نه سبزی
فرجامی از این دست
هر در ختچه ای را
به انتظاری کهنه
تدبیر کرده است .


آغــــــــــــــاز دیگر

اگر این گونه نا بشایست
سرودی
در ستایش توست
با پرندگان و بهار بگو
خنجر درنیام کشند

من
کلامی به دیگر بار
آغاز کرده ام .

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در جلیقه ی دوست داشتن

از عشق فرازتر نامی نه
مگر دیدارت
خواب عالم را بر آشوبد .

از تالار سپیده برون آی
تا هرچه ستاره
به هم بر آیند و
دیگر بار
آفتابی شوند
که هر کور سویی نا چیز
دامن بر آسمان می گستراند و
بر ما جلوه می فروشد
از عشق فرازتر
نامی نه
مگر اسییبی که بی سببی قلبم را
می فشرد
در جلیقه ی دوست داشتن.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
یاوه

گفتم
سخن به یاوه سراییدیم
چرا که عشق
دشنامی بیش نبود
و انسان ،آوردگاهی
که جنگاورانش
همه از خود بود
به یاوه لیک سراییدیم
با خود گفتم .
ای درد !
ای درد بی قرار!
که جز من
انگار
با هیچ کست کاری و وعده ی دیداری نیست
روح مرا مگر
با خون آزگار تو پرداختند
که لحظه ای مرا
تنها نمی گذاری ؟!
ای درد !
ای درد تماشاگر !

بیش و کم
هر چه هست
همه با توست
چندی به خیره خلق به ما گفتند
لا کن
ما را مجال گزینش نبود
می دانید
هر گز هوا شراب نخواهد شد
به یاوه لیک سراییدیم
با خود می گویم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تباهی

تنها رسالتم از ماندن
گویا گریز بود و تباهی
که حرکتم همه با کاستنم
برابر آمده است


ظهور

مرگ است این ستاه
اگر
این سان
بر بام اسمان می رقصد
ورنه این شب ها ٰکه به تاریکی گذشت
ورنه این تاریکی
که شبانم را
در ربود


خاکستر پرواز

گفتم پرنده رمز پریدن را می داند
خندید - گفت
آتــــــــــــــــــــش
یعنی که دود
خاکستر

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فریاد آخرین

دیگر با ما
فریادی نیست
شهر آخرین فریادش را تسلیم می کند
هیاهویی بی هیجان
تکرار رضامندی مان بود آیا ؟
که آواز نخستین مان
از یاد رفت
بی آن که جراحت مان را التیامی باشد .
ای سپیده های بی آفتاب
که دروغ تان از شرم
درانگشتان سنگین تان
التجا می گیرند
این شام را هوایی دیگر است
این شام
شام آخر نیست
و مردگان فراری دیگر
نام ان پرنده ی ناباور را
از یاد نمی برند
نه دیگر
با ما فریادی نیست
با آفتاب تان بگویید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
چون به جانب تان روی می گردانم

چون به جانب تان روی می گردانم
چیزی نمی بینم
مگر زباله های عفن
که افتاب پاکیزه را
در انباره ی تان به مردابی وهمناک بدل کند
و ستایش تان که خدای را به هراس می افکند
و چون به نماز می ایستید
در می یابم
که پیامبران از شرم رسالت
بر انبوهی ِزشت گونه ی تان
خویشتن را گردن می زنند

نه
چیزی نیست
مگر سادگی من
که جاده هایی این گونه سهمناک را
از گورستان تا به خانه
خسته و دلگیر نوشتم
تا شاید شما را از بهشت خبر آورده باشم .

نه
چیزی نیست
مگر سادگی من
که رنج سلامت را ازمن دور می کند .


پس دیگر به جانب تان روی نخواهم آورد
و نخواهم گذاشت
آفتابی که از هیاهی بیمارتان جان می گیرد
بر در وبام خانه ی من لانه کند .

مردگان به تماشای تان برخاسته اند
تا مگر شکمبارگی شان با فریادی از این دست که شما راست
جهنم را دشنامی گفته باشد

و هیچ کس مارا تاب نخواهد آورد
چرا که از آن فرو مایگان آفتابگردان نیستیم
که چون رعونت مان عیان شد
به تماشای خلق
این گروه زیانبار را به زخم خنده ی چندش باری دست در اندازیم .

چیزی نیست ،جز ستایش بی ایمان تان
چون به هراسی روی در روی آسمان قرار می گیرید
و چنان سپیداری پیر
به بندگی تان اعتراف می آورید
پس به ستایش خدای را نماز می گزارید
و رهایی را دیگر بار دشنام می فرستید

و من دیگر بار به جانب تان باز نخواهم گشت
و نخواهم گذاشت
مرجان هایی که از پرنده ی بی آواز دریاییم خبر می آورد
در جامه دان قفس گونه تان رنج همدمی را تاب آرد
و من این همه را
بر گرده ی خویش می نهم و به کوهستان باز می گردم
تا زین پس از روشنایی دلگیر بامدادی تان
اگر نوازش است
چون خنجری دُو دمی
بر گردنم فرودنیاید
و اسبم را در جاده های باستانی خواهم تاخت
با گونه هایم از کوکب و الماس و پیامبران
که در خاموشی شان تار می نواختنند

و همه چیزم را
باگوسپندان و پریان قسمت خواهم کرد
خواهم گذاشت دیگر هیچ کس نداند
مردی که قلبش از آفرینش و صداقت لبریز بود
چگونه در گندمزارهایی دور دست به خدایان پیوست .

و مردگان به تماشای تان به پایکوبی بر خواهند خاست
و آفتاب تان خواهد درخشید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گنداب گونه های خلقت

چندان تان تاب آوردیم
که گریزی از جهنم تان باشد .
ما را انگار
هوای بازگشتی نیست
و شگفت
که تحمل تان می داریم

با شما !
ای هرزه های وحشی تن پرور!
گنداب گونه هاتان را
زلال آب آسمانی دانستید
و در گوش هامان
چندان به نجوای زیبایی هاتان آمدید
که حقیقت دیرین مان از یاد رفت .

ای هم کلام
(که کلامی دیگر نیست
و گفتاریت
راحت نمی کند )
بگذار
خون آفتابی مان
این زردگونه های پذیرا را
طوفانی باشد
که گزند زیستن شان دیگر
سلامت رهایی را ازیاد برده است .

ای هم کلام
هم تابوت
ما مردگان فراری
باور نمی کنیم که روزی
فرجام این گزیده ی ناباور
انسان
بهشتی خواهد بود
که عصیانش
خدا را به هراس آورد
باور نمی کنیم
نه ٰٰ،
نهراسید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 4 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohammad Shams Langeroodi Poems | اشعار محمد شمس لنگرودی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA