انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 10 از 24:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 
بالأخره آخر هفته ای از راه رسید و جابز به فروشگاه می سیز در پالو آلتو رفت تا دوباره وقتش را صرف بررسی محصولات، به خصوص قهوه ساز کویزینارت کند. دوشنبه صبح، شلنگ انداز وارد دفتر شد و گروه طراحی را پی خرید یک قهوه ساز فرستاد، سپس طرح پیشنهادی خود را بر اساس خطوط، خم ها و اُریب های آن رسم کرد.

همچنان اصرارش بر دوستانه بودن ظاهر دستگاه را حفظ کرد تا اینکه بالأخره نتیجه ی نهایی حاصل شد: طرحی شبیه صورت انسان با یک دیسک خوان در زیر نمایشگر. مک بلندتر و باریک تر از اکثر دستگاه ها و شبیه سر آدمیزاد بود. تورفتگی نزدیک پایه ی آن به یک چانه ی مهربان می مانست. به دستور جابز، نوار پلاستیکی بالای نمایشگر کشیده تر شد تا از حالت پیشانی نئاندرتالی لیسا که از عوامل عدم جذابیتش بود، فاصله بگیرد. حق ثبت اختراع کیس مکینتاش به نام جابز، مانوک و اُیاما ثبت گردید. اُیاما بعدها گفت: «هر چند استیو هیچ یک از خطوط را نکشید ولی ایده ها و تخیلات او بود که طرح را به آنچه هست، بدل کرد. با صداقت بگویم ما اصلاً نمی فهمیدیم یک کامپیوتر "دوستانه" چه شکلی است، تا اینکه استیو به ما فهماند.»

جابز افراط مشابهی را در طراحی رابط کاربری نیز اعمال کرد. یک روز بیل اتکینسن با ذوق زیاد پرید توی دفتر تگزاکو. الگوریتمی بی نظیر برای طراحی سریع دوایر و اشکال بیضوی نوشته بود. محاسبات ریاضی برای درست کردن دوایر معمولاً نیازمند مجذور گرفتن بود که پردازنده ی موتورولا 68000 از آن پشتیبانی نمی کرد. ولی اتکینسن راهی پیدا کرده بود مبنی بر این اصل که: "جمع یک سری اعداد فرد، یک سری از اعداد با جذر صحیح را به دست می دهد." (برای مثال 4=3+1، 9=5+3+1، و غیره.) هرتزفلد به خاطر می آورد که با اجرای نمونه ی آزمایشی توسط اتکینسن، همه کف کردند به غیر از جابز که گفت : «دوایر و بیضی ها خوبند، ولی در مورد رسم مستطیل با گوشه های گرد چه کرده ای؟»

اتکینسن گفت: «فکر نمی کنم واقعاً نیازی بهش داشته باشیم» و توضیح داد که تقریباً انجامش غیرممکن است: «می خواستم گرافیک های پر کاربرد را ساده طراحی کنم و فقط مواردی را که واقعاً مورد نیاز بود در دستور کار گذاشته بودم.»

جابز بالا پرید و با عصبیت گفت: «مستطیل با گوشه های گرد تقریبا همه جا هست! فقط دور این اتاق را نگاه کن!» و برای مثال به تخته سفید و میز و سایر اشیا اشاره کرد: «و در بیرون حتی بیشتر از این هم هست، تقریباً هر جا که چشم کار می کند!» اتکینسن را به پیاده روی برد و پنجره ی اتومبیل ها، تابلوهای تبلیغاتی و علائم رانندگی را نشانش داد. جابز می گفت: «در سه خیابان تقریباً ١٧ مثال پیدا کردیم، آنقدر نشانش دادم تا بالأخره متقاعد شد.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
اتکینسن می گفت: « آخر سر، وقتی به یک علامت پارک ممنوع اشاره کرد، من گفتم: "باشد، حق با تو است" و تسلیم شدم. حالا دیگر مستطیل گوشه گرد باید به یکی از طرح های اصلی بدل می شد.» هرتزفلد به خاطر می آورد که: «همان روز عصر، بیل به دفتر تگزاکو برگشت و یک لبخند گنده هم روی صورتش بود. برنامه ی آزمایشی اش حالا به سرعت برق و باد مستطیل های گوشه گرد می کشید.» به لطف اصرار جابز بر خواسته اش، کادرهای نوشتاری و پنجره ها در لیسا و مک و تقریباً هر کامپیوتری بعد از آن، صاحب گوشه های گرد شدند.

جابز در کلاس خوش نویسی کالج رید عاشق سبک های طراحی حروف نوشتاری شد و تمام انواع سریف و سانس سریف و فضاهای میان حروف را یاد گرفت. خودش بعدها راجع به آن تجربه گفت: «وقتی داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می کردیم، همه اش به خاطرم آمد.» از آنجایی که در مک از طراحی پیکسلی استفاده می شد، امکان درست کردن فونت های متنوع و متعدد، از ظریف و با سلیقه گرفته تا در- هم و بر- هم، و نیز نمایش پیکسل به پیکسل آنها بر روی نمایشگر، وجود داشت.

هرتزفلد برای طراحی این فونت ها یکی از دوستان دوره ی دبیرستانش، به نام سوزان کر را از ساباربان در فیلادلفیا به کمک طلبید. آنها اسم فونت ها را از روی اسامی ایستگاه های قطار بین شهری فیلادلفیا انتخاب کردند: اوربروک، مریون، آردمور و رزمنت. جابز از این نوع نامگذاری خیلی خوشش آمد. یک روز عصر به دفتر آمد و روی نام ها تمرکز کرد. از این نالید که: «چرا شهرهای کوچکی که هیچ کس از آنها چیزی نشنیده؟! نه! باید اسم شهرهای با کلاس جهان را انتخاب کنیم.» لذا فونت ها دوباره نامگذاری شدند: شیکاگو، نیویورک، ژنو، لندن، سانفرانسیسکو، تورنتو و ونیز.

مارک کولا و برخی دیگر هرگز نمی توانستند برای علاقه ی جابز به طراحی فونت ها ارزش کافی قائل شوند. مارک کولا می گفت: «دانش او در طراحی فونت ها بی نظیر بود، مدام هم اصرار داشت فونت های بهتری داشته باشیم، من می گفتم: "فونت؟! به نظرت کارهای مهم تری نداریم؟"» در حقیقت، طراحی دل پذیر فونت های مکینتاش در ترکیب با چاپ لیزری و سایر امکانات گرافیکی، کمک فراوانی به صنعت نشر رومیزی کرد و بدل به یکی از کارهای اساسی شرکت اپل شد. در ضمن بین عموم افراد جامعه -از روزنامه نگارهای دبیرستانی گرفته تا مادرهایی که اعلامیه های انجمن اولیا و مربیان را مرتب می کردند- نیز کاربرد یافت. حتی در شکل گیری علاقه ی عمومی برای آشنایی با مقوله ی فونت نیز مؤثر افتاد؛ مقوله ای که زمانی فقط مورد توجه صاحبان صنعت چاپ، ویراستارهای موسپید و سایر بدبخت بیچاره های صنعت طراحی و چاپ بود.

سوزان کر چند آیکن هم برای مک طراحی کرد. به عنوان مثال آیکن سطل آشغال برای فایل های دورریختنی که به بهبود رابط کاربری کمک کرد. او و جابز آن را فقط به خاطر وسواس مشترک شان برای طراحی عالی مک درست کردند. سوزان می گفت: «استیو معمولاً آخر روز می آمد و می خواست کارهای جدید را ببیند. همیشه سلیقه و درک خوبی در مورد جزئیات بصری داشت.» جابز گاهی حتی صبح یک شنبه هم بر سر کار می آمد، در این مواقع سوزان هم باید خودش را می رساند تا روی طرح ها کار کنند و البته با وجود استیو، هر وقت و بی وقتی، یک چالش جدید در راه بود. به عنوان مثال یک آیکن خرگوش که برای تغییر سرعت کلیک ماوس تعبیه شده بود را فقط به این خاطر رد کرد که آن جانور خزپوش "خیلی شبیه نماد همجنس گراهای مذکر" بود.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جابز توجه مشابهی نیز به نوارهای کشویی بالای پنجره ها و جزئیات اسناد متنی مبذول داشت. اتکینسن و کر را مجبور کرد آنها را بارها و بارها بازطراحی کنند چون از ظاهرشان زجر می کشید. رابط کاربری لیسا را به خاطر سیاهی و زنندگی اش دوست نداشت و می خواست آیکن ها و پنجره های مک لطیف تر و دارای راه راه های باریک باشند. اتکینسن می گفت: «برای کسب رضایت استیو حداقل باید ٢٠ طرح مختلف را اجرا می کردیم.» در مقطعی کر و اتکینسن از اینکه مجبورشان می کرد وقت زیادی روی ابزارهای کوچک نوار بالای پنجره ها بگذارند شاکی شدند، چون کارهای مهم تری هم وجود داشت. جابز کفرش در آمد و با فریاد گفت: «می توانید تصور کنید که هر روز دارید به این چیز نگاه می کنید؟ این که فقط یک چیز کوچولو نیست، چیزیه که باید درست انجامش بدهیم. همین!»

کریس اسپینوزا راهی برای جلب رضایت جابز نسبت به طراحی ها و هدایت تمایلات وسواسی او پیدا کرد. او یکی از دستیارهای جوان وازنیاک در روزهای کار در گاراژ بود و با این توجیه که همیشه وقت برای درس خواندن هست اما بخت کار در پروژه ی مک فقط یک بار به آدم رو می کند، توسط جابز از برکلی بیرون کشیده شده بود. کریس تصمیم گرفت برای مک یک ماشین حساب طراحی کند. هرتزفلد می گفت: «وقتی داشت ماشین حساب را به استیو نشان می داد همه دورش بودیم، بعد نفسش را حبس کرد و منتظر عکس العمل او شد.»

جابز گفت: « خب، این یک شروع است ولی در کل، مزخرفی بیش نیست. رنگ پس زمینه خیلی تاریک و ضخامت برخی خطوط کلاً اشتباه است، دکمه ها هم خیلی بزرگند.» اسپینوزا هر روز طرح را بر اساس انتقادات استیو بهینه سازی می کرد ولی با هر تغییری، انتقادات جدیدی از راه می رسید. بالأخره یک روز عصر وقتی جابز آمد، اسپینوزا از راه حلی که به او الهام شده بود، رونمایی کرد: "استیو جابز، ماشین حساب موردعلاقه ات را بساز!" حالا برنامه به کاربر اجازه می داد تا شکل ماشین حساب را با تغییر خطوط، اندازه ی دکمه ها، سایه ها، پس زمینه و سایر ویژگی ها، شخصی سازی کند. به جای یک لبخند خالی، جابز شیرجه رفت توی برنامه و شروع کرد به بازی با ماشین حساب تا سلیقه اش را پیاده کند. بعد از ده دقیقه به چیزی که می خواست رسید. هیچ عجیب نیست که آن طرح به مکینتاش منتقل شد و برای ١٥ سال به صورت استاندارد باقی ماند.

با وجود تمرکز روی مکینتاش، جابز مایل به ایجاد یک سبک طراحی فراگیر و پایدار برای همه ی محصولات اپل بود. بنابراین مسابقه ای بر پا کرد تا یک طراح خبره و دارای کلاس جهانی بیابد؛ کسی مثل دیتر رامس در شرکت براون. نام پروژه "سفید برفی" شد، نه به خاطر علاقه ی او به رنگ سفید بلکه به خاطر تمایلش برای تولید محصولاتی با اسم رمز هفت کوتوله. برنده کسی نبود جز هارتموت اِسلینگر، طراح آلمانی که مسئول طراحی تلویزیون های ترینیترون سونی بود. جابز برای ملاقات با او به منطقه ی "جنگل سیاه" در باواریا پرواز کرد و نه تنها تحت تأثیر علاقه ی اسلینگر به طراحی قرار گرفت، بلکه مسحور سبک جسورانه ی او در رانندگی با مرسدس در سرعت های بالاتر از ١٦٠ کیلومتر در ساعت هم شد.

اسلینگر گرچه آلمانی بود ولی اعتقاد داشت که باید "ژنی امریکایی در دی.ان .ای محصولات اپل وجود داشته باشد" که یک ظاهر "کاملاً کالیفرنیایی" ملهم از "هالیوود و موسیقی" و مزین به "جذابیتی طبیعی" را القا کند. قاعده ی کلی طراحی او این بود که "فُرم از احساس تبعیت می کند،" برداشتی شخصی از اصل آشنای "فرم از کارکرد تبعیت می کند." او ٤٠ نمونه ی محصول طراحی کرد تا مفهوم مورد نظر خویش را به نمایش بگذارد و وقتی جابز آنها را دید، علناً جار زد: «آره، این خودشه!» یکی از طرح ها بلافاصله برای محصول اپل II-C انتخاب گردید؛ با بدنه ای سفید، لبه هایی گرد، و شیارهای خطی باریک، هم برای تهویه ی هوا و هم برای تزیین. جابز به شرط نقل مکان به کالیفرنیا، اسلینگر را دعوت به همکاری کرد . سپس دست دادند و طبق بیان نه چندان متواضعانه ی اسلینگر: «آن دست دادن، آغاز یکی از محکم ترین همکاری ها در تاریخ طراحی صنعتی شد.» مؤسسه ی اسلینگر، با نام فراگ دیزاین در اواسط سال ١٩٨٣ در پالو آلتو گشایش یافت و با مبلغ سالانه ١.٢ میلیون دلار همکاری با اپل را آغاز کرد و از آن پس تک تک محصولات تولیدی، این نوشته ی تفاخرآمیز را بر خود داشتند: «طراحی شده در کالیفرنیا.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جابز از پدرش آموخته بود که عیار علاقه به استادکاری، این است که حتی زوایای پنهانی محصولات نیز زیبا ساخته شوند. یکی از مهم ترین -و مؤثرترین- کاربردهای این فلسفه در ضمن بررسی صفحه مدار چاپی که میزبان تراشه ها و سایر قطعات در قلب مکینتاش بود، نمود یافت. هیچ کاربری آن را نمی دید ولی جابز از منظر زیبایی شناسی انتقاداتی را به آن وارد کرد. گفت: «این قطعه واقعاً قشنگ است ولی به تراشه های حافظه نگاه کنید. زشتند. خطوطشان خیلی به هم نزدیک است.»

یکی از مهندسین تازه وارد حرفش را قطع کرد و پرسید که چرا این مهم است و افزود: «به گمانم فقط مهم است که دستگاه چقدر خوب کار کند. قرار نیست که کسی داخل کامپیوتر را ببیند.»

جابز جواب داد: «می خواهم تا جای ممکن زیبا باشد، حتی با اینکه قرار است داخل کیس برود. یک نجار خوب هیچ وقت از چوب بد برای پشت قفسه ها استفاده نمی کند، حتی با وجود اینکه جلوی چشم کسی نیست.» چند سال بعد، پس از عرضه ی مک، در یک مصاحبه درسی را که از پدرش آموخته بود چنین بازگو کرد:

«اگر شما یک نجار باشید که دارد یک کمد قفسه دار می سازد، هرگز از تخته سه لایی برای ساختن پشت آن استفاده نمی کنید. حتی با اینکه به دیوار تکیه اش می دهند و در دیدرس کسی نیست. خود شما که می دانید آنجا است! بنابراین از یک تکه چوب خوب استفاده می کنید. فرقی نمی کند، در هر شغلی که هستید برای اینکه بتوانید شب راحت بخوابید، باید زیبایی شناسی و کیفیت درتمام شئون کارتان جاری باشد.»

جابز از مارک کولا اهمیت بسته بندی و معرفی محصول را آموخت. مردم از روی جلد کتاب راجع به متنش قضاوت می کنند بنابراین برای جعبه ی مکینتاش، جابز یک طرح کاملاً رنگی انتخاب و مدام سعی کرد آن را بهتر کند. آلاین راسمن یکی از اعضای گروه مک که با جوآنا هافمن ازدواج کرد، در این باره می گفت: «بچه های تیم را وا داشت ٥٠ مرتبه طراحی و باز طراحی کنند. مردم بعد از خرید دستگاه، جعبه را می انداختند توی سطل آشغال ولی استیو وسواس عجیبی روی بسته بندی داشت.» به نظر راسمن این نشان دهنده ی عدم تعادل بود؛ از سویی مشغول صرفه جویی در تعداد تراشه ها بودند و از سویی دیگر، مشغول ول خرجی برای بسته بندی گران قیمت دستگاه. ولی برای جابز هر یک از جزئیاتی که مکینتاش را جذاب می کرد، فارغ از سایر هزینه ها، به تنهایی اهمیت داشت.

بالأخره وقتی که طرح دستگاه نهایی شد، جابز گروه مکینتاش را دور هم جمع کرد تا جشن بگیرند. می گفت: « هنرمندان واقعی اثرشان را امضا می کنند.» بنابراین یک برگه کاغذ و یک خودکار بیرون آورد و دور گرداند تا همه امضا کنند. آن امضاها داخل تمام مکینتاش ها حک شد. درست است که هیچ کس آنها را نمی دید ولی اعضای گروه از وجودشان مطلع بودند، درست مثل صفحه مدار اصلی که تا حد امکان ظریف و باسلیقه طراحی و ساخته شده بود. آن روز جابز همه را به اسم صدا زد، یک به یک. بارل اسمیت اول رفت و خود استیو تا آخر صبر کرد و بعد از همه ی ٤٥ نفر، جایی درست در وسط صفحه پیدا کرد و اسم خودش را با حروف کوچک و با خطی مجلل نوشت. بعد نوشیدنیسرو کردند. به قول اتکینسن: «او با خلق چنین لحظاتی، کاری می کرد به حرفه مان مثل "هنر" نگاه کنیم.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*رقابت

وقتی آی.بی.اِم کامپیوتر شخصی خودش را در آگوست ١٩٨١ معرفی کرد، جابز از گروه خواست یکی برای کالبدشکافی بخرند. اتفاق آراء این بود که «آشغال است.» کریس اسپینوزا به آن می گفت «محصولی کُند و تلاشی مبتذل» و این نزدیک به حقیقت بود. دستگاه از دستورهای خطی قدیمی بهره می برد و نمایشگرش پیکسلی نبود. در این مقطع بود که اپل دچار آفت غرور شد، رئسای شرکت حتی ١٪ هم فکر نمی کردند که مدیران شرکت های معظم، تجهیزات خود را از شرکتی تثبیت شده مثل آی.بی.اِم بخرند و نه از سیب گازخورده ی پیشرو. درست در روز معرفی محصول آی.بی.ام، بیل گیتس داشت از اپل دیدن می کرد. او به من گفت: «انگار اصلاً برای شان مهم نبود. یک سال طول کشید تا بفهمند چه بلایی دارد سرشان می آید.»

اپل برای جار زدن اعتماد به نفس گستاخانه اش یک آگهی تمام صفحه در وال استریت ژورنال منتشر کرد، با این تیتر «جداً که خوش آمدی آی.بی.اِم.» این آگهی به طرز هوشمندانه ای به جنگ دو سویه بین " اپل انقلابی و نوآور" و "آی.بی.اِم با جلال و جبروت" اشاره داشت و به راحتی شرکت های دیگری مثل کومودور، تَندی و آزبرن را که مثل اپل بی وقفه در تلاش بودند، نادیده می گرفت.

جابز در طول دوران کاری، دوست داشت خودش را یک شورشی روشن فکر ببیند که در مقابل امپراطوری های شیطان صفت قرار گرفته. یک جنگجوی جدای یا یک سامورایی بودایی که با نیروهای تاریکی در جنگ است. آی.بی.ام دشمن مناسبی بود. او با هوشمندی این جنگ را نه به عنوان یک رقابت تجاری بلکه به عنوان کشمکشی معنوی جا زد. به یک گزارشگر گفت: «اگر بنا به دلایلی ما مرتکب اشتباهات بزرگی شویم و آی.بی.اِم برنده شود، احساس من این است که وارد دورانی تاریک، چیزی شبیه به قرون وسطای کامپیوتری خواهیم شد که حدود ٢٠ سال به طول خواهد انجامید. چنانچه آی.بی.اِم کنترل بازار را به دست بگیرد تقریباً هرگونه نوآوری ای را متوقف خواهد کرد.» حتی ٣٠ سال بعد که (در صحبت با من) دوباره به آن رقابت نظر می انداخت، آن را به سان جنگ صلیبی مقدس تصویر می کرد: «آی.بی.ام در اصل مایکروسافتی بود در اوج شقاوت. آنها نیرویی برای پیشبرد خلاقیت و نوآوری نبودند، بلکه نیروی شیطانی این بازار به شمار می آمدند و امروزه AT&T، مایکروسافت و گوگل چنین اند.»

متأسفانه برای اپل اتفاق دیگری هم در حال رخ دادن بود، جابز یکی دیگر از رقبای قابل ملاحظه ی مکینتاش را هم نشانه رفته بود: لیسا دیگر محصول اپل! این موضوع تا اندازه ای جنبه ی روانی داشت. او را از پروژه ی لیسا اخراج کرده بودند و حالا وقت انتقام بود. البته این تنها جنبه نبود. جابز همیشه رقابت سالم را راهی برای انگیزش لشگریان خود می دید برای همین هم با جان کُوچ ٥٠٠٠ دلار شرط بست که مک قبل از لیسا عرضه خواهد شد. مشکل وقتی بروز می کرد که رقابت او با دیگران، ناسالم می شد. جابز مدام بچه های گروهش را بهترین اعضای شرکت و در تقابل با افرادی معرفی می کرد که با روش های مهندسی HP روی لیسا کار می کردند.

مهم تر اینکه، با دور شدن جابز از نقشه ی اولیه ی راسکین برای ساخت یک دستگاه قابل حمل ارزان و کم قدرت، در واقع مکینتاش به عنوان دستگاهی رومیزی با رابط کاربری گرافیکی تعریف و از این منظر بدل شد به یک لیسای ارزان قیمت که به احتمال زیاد سهم لیسای اصلی را از بازار به چالش می کشید.

نظر لَری تسلر مدیر نرم افزارهای کاربردی لیسا، این بود که هر دو محصول را طوری بسازند که قادر به اجرای تعداد زیادی برنامه ی مشترک باشند. او با این رویکرد و برای برقراری صلح، شرایطی فراهم کرد که اسمیت و هرتزفلد به دفتر پروژه ی لیسا بیایند و نمونه ی اولیه ی مکینتاش را نمایش دهند. ٢٥ مهندس به آن جلسه آمدند و داشتند مؤدبانه به حرفها گوش می کردند که ناگهان، درب اتاق با انفجاری به دیوار کناری چسبید و ریچ پیج، یک مهندس دمدمی مزاج که مسئول بخش اعظم طراحی لیسا بود، داخل شد.

او با فریاد گفت: « مکینتاش دارد لیسا را نابود می کند، مکینتاش باعث نابودی اپل خواهد شد.» وقتی نه اسمیت جواب داد و نه هرتزفلد، پیج این گونه یاوه سرایی اش را ادامه داد: «جابز می خواهد لیسا را نابود کند چون که بهش اجازه ندادیم پروژه را کنترل کند،» این را که گفت نزدیک بود زیر گریه بزند: «هیچ کس لیسا را نخواهد خرید چون همه خبردار شده اند که مکینتاش خواهد آمد! ولی شماها عین خیال تان نیست!» بعد، از اتاق بیرون رفت و در را به هم کوفت. هنوز سرها برنگشته بود که دوباره سرزده داخل شد و رو به اسمیت و هرتزفلد گفت: «می دانم این تقصیر شما نیست. مشکل خود استیو جابز است. بهش بگویید دارد اپل را نابود می کند!»

در واقع جابز مکینتاش را بدل به رقیب کم هزینه ی لیسا کرده بود که البته نرم افزارهایش با آن سازگاری نداشت. چیزی که کار را خراب تر می کرد این بود که هیچ یک از این دو دستگاه با اپل II سازگاری نداشتند. به راستی عین روز روشن بود که اپل بدون داشتن یک مدیر اجرایی توانمند، شانس زیادی برای رام کردن جابز ندارد.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*كنترل يكپارچه

اکراه جابز برای سازگار کردن مکینتاش با لیسا مربوط به چیزی ورای رقابت یا انتقام بود. پای یک مؤلفه ی فلسفی در میان بود، مؤلفه ای که به میل وافر او برای کنترل مربوط می شد. جابز اعتقاد داشت برای آنکه یک کامپیوتر عالی باشد، نرم افزار و سخت افزارش باید با هم پیوندی مستحکم داشته باشند. وقتی یک کامپیوتر قادر به اجرای نرم افزاری باشد که روی کامپیوترهای دیگر هم اجرا می شود، این وسط مقداری از قابلیت ها قربانی می شوند. بهترین چیز از نظر او، محصولی "جامع" با طراحی یکپارچه بود؛ طوری که نرم افزار بر قامت سخت افزار دوخته شده باشد و بالعکس. این همان وجه تمایز مکینتاش بود. چیزی که در تضاد کامل با محیطی که مایکروسافت در حال خلقش بود قرار داشت، در رویکرد مایکروسافت می شد سیستم عامل را بر روی سخت افزارهای شرکت های جورواجور نصب کرد.

دن فاربر نویسنده ی زد.دی.نت، می گفت: «جابز آدم با اراده ای است. هنرمندی نخبه که نمی خواهد مصنوعات دست او توسط برنامه نویس های نالایق به طرزی شوم دستکاری شوند. چون چنین کاری به این می ماند که یک نفر را از توی خیابان بیاوری تا چند قلم به نقاشی پیکاسو بزند یا ترانه های دیلان را تغییر دهد.» در طی تمام این سال ها رویکرد یکپارچگی که مد نظر جابز بود، بدل به وجه تمایز آیفن، آیپاد و آیپد در مقابل سایر رقبا شد و محصولات بی نظیری از دل این نگرش بیرون آمدند. ولی این استراتژی برای تسلط بر بازار همیشه بهترین نبود. لیندر کانی نویسنده ی کتاب " آیین مک " می گفت: « از اولین مک بگیر تا جدیدترین آیفن، دستگاه های جابز همیشه مهر و موم می شوند تا جلوی فضولی و دستکاری مصرف کننده گرفته شود.»

تمایل جابز به کنترل تجربه ی کاربری، در کانون مناقشات بین او و وازنیاک قرار داشت. پیش تر بر سر تعداد اسلات های تعبیه شده در اپل II - که به کاربر اجازه می داد کارت های اضافه به مادربورد متصل کند و به قابلیت های آن بیافزاید- دچار اختلاف نظر شدند. آن مشاجره را وازنیاک برد و اپل II صاحب ٨ اسلات شد. ولی این بار دست روزگار مکینتاش را در دامن جابز گذاشته بود و نه وازنیاک، بنابراین از اسلات های محدودی برخوردار شد. کاربر حتی قادر به باز کردن کیس یا دسترسی به مادربورد نبود. این برای علاقمندانی مثل هکرها ناخوشایند بود ولی از نظر جابز، مکینتاش دستگاهی برای عموم مردم بود و او می خواست به آنها یک تجربه ی کنترل شده و مطمئن ارائه کند.

بری کَش که در سال ١٩٨٢ برای مدیریت بازاریابی دفتر تگزاکو استخدام شد، می گفت: «این بازتابی از شخصیت او بود که میل به کنترل داشت. استیو در صحبت از اپل II مدام می نالید که: "ما کنترلی روی آن نداریم، نگاه کن به این کارهای دیوانه کننده ای که مردم می خواهند باهاش بکنند. هرگز این اشتباه را تکرار نخواهم کرد".» او تا آنجا پیش رفت که ابزارهایی ویژه برای باز کردن کیس مکینتاش طراحی کرد، چون نمی خواست مردم با آچارهای معمولی بازش کنند. به کَش می گفت: «می خواهیم طوری طراحی اش کنیم که هیچ کس جز متخصصین اپل نتواند به داخلش دسترسی پیدا کند.»

جابز همچنین تصمیم به حذف کلیدهای جهت نمای روی صفحه کلید گرفت تا تنها راه برای حرکت دادن نشانگر، استفاده از ماوس باشد. این راهی بود برای سوق دادن اجباری کاربران سنتی به استفاده از ماوس برای حرکت و کلیک کردن. جابز بر خلاف سایر تولیدکنندگان، معتقد نبود که حق همیشه با مصرف کننده است؛ یعنی مقاومت ملت در برابر استفاده از ماوس، کاری بس اشتباه بود.

حذف کلیدهای چهارجهته دستاورد دیگری هم داشت: توسعه دهندگان مستقل را مجبور می کرد به جای نوشتن برنامه های عمومی برای تمام کامپیوترها، برنامه هایی مخصوص سیستم عامل مکینتاش بنویسند و این منجر می شد به همان یکپارچگی بین نرم افزار، سیستم عامل و سخت افزار که مد نظر جابز بود.

تمایل جابز به اِعمال کنترل یکپارچه، او را نسبت به ارائه ی لیسانس سیستم عامل مکینتاش و یا اعطای مجوز شبیه سازی آن به سایر تولیدکنندگان، بسیار حساس کرد. مایک مری مدیر بازاریابی مکینتاش، که تازه وارد و پر انرژی بود، در می ١٩٨٢، طی یادداشتی پیشنهاد اعطای لیسانس را به جابز داد. او اینطور نوشته بود: «قطعاً همه مایل هستیم که محیط کاربری مکینتاش به عنوان استاندارد صنعت کامپیوتر در آید. اکنون تنها مانع در راه تحقق این هدف، انحصاری بودن محیط کاربری مک به سخت افزار مکینتاش است. به ندرت شرکتی قادر شده یک استاندارد فراگیر صنعتی را بدون اشتراک گذاری آن با دیگر تولیدکنندگان، ایجاد یا پشتیبانی کند.»

پیشنهاد مری، اعطای لیسانس سیستم عامل مکینتاش به شرکت تَندی بود . دلیل او برای این انتخاب، این بود که: از آنجایی که فروشگاه های رادیوشیک متعلق به تَندی به دنبال جلب مشتریانی متفاوت از سایرین هستند، این کار به سهم فروش اپل آسیبی وارد نخواهد کرد. ولی جابز از اساس با این گونه طرح ها مخالف بود. رویکرد او، نگه داشتن مکینتاش تحت یک محیط کنترل شده بود، محیطی که در آن استانداردهای مد نظر او برآورده می شد. ولی همان گونه که مری هم می ترسید، این رویکرد در مسیر بدل شدن به استاندارد صنعت کامپیوترهای شخصی، آن هم در دنیایی پر از مشابه سازهای وابسته به آی.بی.اِم، به مشکل بر خورد.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*برگزیده ی سال

در حالی که سال ١٩٨٢ رو به پایان بود، جابز به این عقیده رسید که مرد سال مجله ی تایم خواهد شد. یک روز با مایکل موریتز رئیس شورای دبیری تایم در سان فرانسیسکو، به دفتر تگزاکو وارد شد و افراد را به مصاحبه با او تشویق کرد. ولی سال تمام شد و جابز روی جلد تایم نرفت. در عوض، مجله "کامپیوتر" را به عنوان برگزیده ی آخرین شماره ی سال انتخاب کرد و تیتر زد: " دستگاه برگزیده ی سال."

ضمیمه ی اصلی به معرفی جابز اختصاص داشت: بر اساس گزارش موریتز و به قلم جی کاکز روزنامه نگاری که اغلب راجع به موسیقی راک مطلب می نوشت. در مقاله آمده بود: «با قدرت بی نظیر اقناع مشتری و ایمان متعصبانه اش که باید مورد حسادت فداییان مسیحیت باشد، این استیو جابز است که پیش از هر کس دیگری درها را گشوده و کامپیوترهای شخصی را به خانه ها آورده.»

متن مقاله، غنی، ولی در بعضی جاها زننده بود - آنقدر زننده که موریتز (بعد از نوشتن کتابی راجع به اپل و پیوستن به شرکت سرمایه گذاری سکویا برای شراکت با دان ولنتاین) منکر آن و مدعی شد که گزارش اش توسط یکی از ویراستارهای نیویورکی که کار معمول شان شرح وقایع مزخرف دنیای موسیقی راک-اند-رل بوده: «با شایعات پست به گند کشیده و بعضاً سانسور شده است.» در مقاله به نقل از باد تریبل به "دایره ی تحریف واقعیت جابز" و اینکه "او در بعضی از جلسات گریه می کرده" اشاره شد. اما باید بهترین نقل قول را ازآن جف راسکین دانست که گفت: «جابز می توانست یک شاه عالی برای فرانسه بسازد.»

مجله ی تایم برای از جرأت انداختن جابز، وجود دختری را که او از خود رانده بود علنی کرد؛ لیسا برنان. جابز خوب می دانست که تنها کسی که می توانسته راجع به لیسا اطلاعات داده باشد، کاتکی است و او را جلوی همه ی اعضای تیم مکینتاش سرزنش کرد. کاتکی می گفت: «وقتی گزارشگر تایم از من پرسید آیا جابز دختری به نام لیسا دارد یا نه من گفتم: "البته." یک دوست به دوستش اجازه نمی دهد منکر وجود فرزندش شود. من هرگز قصد ندارم به دوست خودم فرصت این حماقت را بدهم که پدر بودن خودش را انکار کند. استیو خیلی عصبانی بود و احساس بی آبرویی می کرد، به همین خاطر توی جمع به من نسبت خیانت داد.»

ولی آنچه واقعاً جابز را به هم ریخت، این بود که دست آخر، مرد سال تایم نشد. در این باره به من گفت:

«تایم قصد داشت مرا به عنوان مرد سال معرفی کند، که فقط ٢٧ سال داشتم و این در کل برایم مهم بود. فکر می کردم واقعاً عالی است. آنها مایکل موریتز را برای تهیه ی مقاله فرستادند. هم سن بودیم، من خیلی موفق بودم و می توانم بگویم که او حسودی می کرد و با من راحت نبود. بعد هم که آن افتضاح را به بار آورد. طوری که دبیران در نیویورک، با خواندن مقاله گفتند: "ما نمی توانیم این یارو را مرد سال اعلام کنیم." این واقعاً ناراحتم کرد. ولی درس خوبی بود. به خودم یاد دادم که دیگر هرگز راجع به چیزی اینقدر هیجان زده نشوم، چون به هر حال، رسانه، سیرکی بیش نیست. آنها مجله را با پست فدکْس به دفترم فرستادند. یادم هست پاکتش را که باز کردم، کاملاً چشم انتظار دیدن عکس خودم روی جلد بودم، ولی یک عکس کامپیوتر زد توی ذوقم. پیش خودم گفتم: "هان؟" و وقتی مقاله را خواندم از شدت ناراحتی گریه کردم.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
در حقیقت دلیلی وجود ندارد که باور کنیم موریتز حسادت داشته یا در گزارش بی انصافی کرده و البته که آن سال، جابز بر خلاف تصور خودش هرگز قرار نبود به عنوان مرد سال انتخاب شود. آن سال (من یک نویسنده ی تازه کار بودم،) دبیران ارشد خیلی زود به این نتیجه رسیدند که خود کامپیوتر برگزیده ی سال باشد و نه یک فرد. از ماه ها قبل تصمیم بر آن بود که یک اثر هنری از پیکرتراش معروف جرج سیگال، طرح روی آن جلد باشد. ری کیو که آن زمان یکی از دبیران مجله بود، می گفت: «هرگز جابز را لحاظ نکردیم، در ضمن ممکن نبود که به کامپیوتر شخصیت واقعی بدهیم، بنابراین اولین باری بود که تصمیم گرفتیم که یک برگزیده ی بی جان داشته باشیم. اصلا دنبال یک چهره برای طرح روی جلد نگشتیم.»

اپل، لیسا را در ژانویه ی ١٩٨٣ عرضه کرد - یک سال پیش از تکمیل مک - و جابز بدهی ٥٠٠٠ دلاری اش را به کوچ داد. گر چه او جزو تیم لیسا نبود ولی به نیویورک رفت تا معرفی عمومی محصول را به عنوان رئیس و مرد رسانه ای اپل انجام دهد.

او از رجیس مک کنا مشاور روابط عمومی نابغه اش، آموخته بود که چگونه مصاحبه های ویژه را مهیج از کار در آورد. مصاحبه کننده های منتخب پی در پی به داخل راهنمایی می شدند تا از وقت قبلی شان برای مصاحبه با او در اتاق هتل کارلایل نهایت استفاده را ببرند، جایی که یک کامپیوتر لیسا روی میز قرار گرفته و با گل های زیبا دورچین شده بود. طبق برنامه ی تبلیغاتی، جابز باید بر روی لیسا تمرکز می کرد تا صحبتی از مکینتاش به میان نیاید. ولی او از پس خودش بر نیامد.

در اکثر گزارش هایی که بر اساس مصاحبه های آن روز جابز -با تایم، بیزینس ویک، وال استریت ژورنال و فُرچون- چاپ شد، از مکینتاش نیز یاد شده بود. فُرچون نوشت: «همین امسال نسخه ی ارزان تر لیسا با امکانات کمتر عرضه خواهد شد، نامش مکینتاش است.» بیزینس ویک نوشت: « خود جابز آن پروژه را رهبری می کند» و نقل قولی از او آورد که: «وقتی مکینتاش عرضه شود، تبدیل به خارق العاده ترین کامپیوتر جهان خواهد شد» و اینکه برنامه هایش با لیسا سازگار نخواهد بود. درست مثل این بود که داشت از روی عمد، لیسا را با بوسه ی مرگ بدرقه می کرد.

به راستی هم که لیسا چه زود در گذشت. دو سال بعد دیگر نسخه ای از آن ارائه نشد. جابز بعدها راجع به لیسا گفت: «خیلی گران بود و ما سعی داشتیم آن را به شرکت های بزرگ بفروشیم، در حالی که تخصص مان فروش به مصرف کننده ی عادی بود.» ولی در این ناکامی، بشارتی هم برای او وجود داشت: چند ماه که از عرضه ی لیسا گذشت، برای همه مبرهن شد که اپل باید تمام امیدهایش را به مکینتاش معطوف کند.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*بیایید دزد دریایی باشیم!

با رشد گروه مکینتاش، دفترشان از ساختمان تگزاکو به مقر اصلی شرکت در خیابان بندلی منتقل شد و در میانه ی ١٩٨٣ به ساختمان بندلی رفت. دفتر جدید، یک سالن مدرن باز در وسط داشت که بارل اسمیت و اندی هرتزفلد بازی های ویدیویی منتخب خود را همراه با یک سیستم صوتی توشیبا با بلندگوهای مارتین لوگان و صدها سی دی موسیقی، در آن چیده بودند. از داخل سالن، اعضای گروه نرم افزار در پشت یک دیوار شیشه ای آکواریوم مانند قابل مشاهده بودند. آشپزخانه نیز هر روز با انواع آب میوه های اُد- والا پر می شد. به مرور در سالن میانی چیزهای دیگری هم چیده شد که مهم ترین شان یک پیانوی باسن درفر و یک موتور سیکلت بی.اِم.دابلیو بود که به اعتقاد جابز، هر دو الهام بخش خلق شاهکار بودند.

جابز هنوز فرآیند استخدام در گروه را به طور سختگیرانه ای در چنبره ی قدرت خود داشت. هدف این بود که فقط افراد خلاق، زرنگ و کمی متمرد جذب شوند. گروه نرم افزار با متقاضیان به بازی دیفندر می نشست که بازی مورد علاقه ی اِسمیت بود. ولی جابز همان سؤال های خل وار خودش را مطرح می کرد تا بفهمد فرد متقاضی در شرایط غیرمنتظره چقدر خوب از فکرش استفاده می کند. یک روز هرتزفلد، اِسمیت و جابز با یک مدیر بخش نرم افزار مصاحبه داشتند که به محض قدم گذاشتن به دفتر، معلوم شد برای اداره ی یک مشت نابغه ی آکواریوم نشین، خیلی مقید و رسمی است. جابز بازی را بی رحمانه شروع کرد، پرسید: «در چند سالگی اولین رابطه ی جنسیت را تجربه کردی؟»

آن بیچاره مبهوت شد: «ببخشید چی گفتید؟»

جابز پرسید: «نکند هنوز باکره ای؟» مرد بیچاره دستپاچه شده بود. جابز موضوع را عوض کرد: «چند بار تا حالا اِل.اِس.دی زده ای؟» هرتزفلد به خاطر می آورد که: «بی نوا سرخ شده بود، من سعی کردم بحث را عوض کنم و یک سؤال فنی سر راست پرسیدم.» ولی وقتی او خواست واکنش نشان بدهد، جابز مهلت نداد و شروع کرد به تقلید صدای بوقلمون. اسمیت و هرتزفلد از خنده ترکیدند.

آن فرد با گفتن «به گمانم انتخاب مناسبی نباشم،» راهش را کشید و رفت.

با وجود همه ی این رفتارهای نفرت انگیز، جابز توانایی دمیدن روح رفاقت در گروهش را داشت. بعد از لِه کردن آدم ها، راه های به اوج رساندن آنها را می یافت و حس عضویت در پروژه ی مکینتاش به عنوان مأموریتی مهیج را در آنها می دمید. او هر شش ماه یک بار، گروهش را به استراحتی دو روزه در تفرجگاهی در همان نزدیکی می برد.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
تفرج سپتامبر ١٩٨٢، در تل ماسه های پاجارو نزدیک مونتری بود. نزدیک ٥٠ نفر از اعضای بخش مکینتاش در لژی ساحلی دور آتش جمع شدند و خود جابز، روی میزی در مقابل آنها نشست. برای مدتی آرام صحبت کرد ولی بعد روی سه پایه رفت و افکارش را در قالب تک جمله هایی تهییج کننده جار زد.

اولی این بود: «تسلیم نشوید.» یک حکم سلبی که در طول زمان می توانست هم مفید و هم مضر باشد. اکثر گروه های تکنولوژیک آن دوره، کیفیت را فدای کمیت می کردند. در مقابل، اعضای گروه مک می خواستند "دیوانه وار عالی" باشند که البته احتمال موفقیت شان نیز بالا بود، ولی خیلی از برنامه ی از پیش تعیین شده عقب بودند. خبری هم از یک مهلت ۱۶ ماهه ی دیگر نبود.

جابز بعد از یادآوری تاریخ نهایی، گفت: «موفق نشدن، بهتر از ساختن یک محصول پر اشتباه است.» شاید اگر یک مدیر پروژه ی دیگر بود بعضی کیفیت ها را فدای عرضه ی به موقع محصول نهایی می کرد تا به این صورت در چارچوب زمان بندی از پیش تعیین شده باقی بماند، زیرا به هر حال تاریخ های از پیش تعیین شده ای هستند که تغییرشان در یک فرآیند کاری غیرممکن است. ولی جابز از این جور آدم ها نبود. او یک پند دیگر از آستین در آورد: «تا وقت عرضه ی محصول، کارمان تمام نشده.»

یک عبارت بودایی دیگر که نگاره ای شاعرانه در خود داشت، و استیو بعداً به من گفت که بیشترین علاقه را در بین جملات قصار به آن دارد، این بود: «سفر، خود پاداش است.» اعضای گروه مکینتاش که او انگیزه بخشیدن به آنها را دوست داشت، سربازان یک لشگر ویژه بودند با مأموریتی متعالی. یک روز آنها همگی به عقب نگاه می کردند، به سفر گروهی شان، به لحظات دردناکی که یا از خاطر برده بودند یا که از به یاد آوردن شان قاه قاه می خندیدند؛ و با رجوع به این خاطرات، از آن سفر به عنوان قله ای جادویی در مسیر زندگی شان یاد می کردند.

در پایان حرف هایش، کسی پرسید که آیا نباید برای آشنایی با سلیقه ی مشتریان، تحقیقاتی انجام دهند. استیو جواب داد: «نه، چون که مصرف کننده نمی داند چه می خواهد تا اینکه ما به او نشانش دهیم.» بعد وسیله ای به اندازه ی یک دفتر یادداشت روزانه در آورد. پرسید: «می خواهید یک چیز تمیز ببینید؟» و آن را گشود. معلوم شد که ماکتی از یک کامپیوتر مفهومی است که می تواند روی پای آدم قرار بگیرد، با صفحه کلید و نمایشگری که مثل یک دفتر روی هم تا می شدند. گفت: «این رؤیای من است از چیزی که در دهه ی هشتم عمرمان خواهیم ساخت.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 10 از 24:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA