انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

دو روي عشق



 
دو روي عشق – قسمت پنجاه ام

زبون من و افسانه به هم گره خورده بود وبا تمام وجود از شیرینیه لبهای همدیگه بهره میجستیم . ص هم که با سر و سینه من مشغول بود و با حرکاتش من رو بیشتر و بیشتر تحریک میکرد برای یک مقاربت و همخوابگی طولانی و فرح بخش . هر سه تامون غرق در مستی مشروب بودیم و البته سکس . سکسی مفرح که ذرات وجودمون فریاد میزندند و از ما اون رو گدایی میکردند . بعد از چند لحظه افسانه و ص جاشون رو عوض کردند . من ابتکار عمل رو به دست اون دوتا سپرده بودم تا هر جوری که میخوان کام دل بگیرن و لذت ببرن . ص دست انداخت و با کمک خودم تیشرتم رو در آورد . بعد از این کار به روی سینه ام نشست و با خم کردن سر خودش لبهاش رو به لبهای من رسوند و یک لب آتشین و دلچسب به من هدیه کرد که با شنیدن آهی از سر شهوت از جانب من رضایت رو توی چشمای زیتونی رنگش دیدم . چقدر بافت موهاش بهش میومد . شبیه دختر های کلمبیایی شده بود که توی ماهواره دیده بودم . سایه آبی رنگی که به چشماش زده بود چشمان زیباش رو چندین برابر زیبا تر و خواستنی تر کرده بود .

ص : چیه آقا پسر ؟ تا صبح پدرتو در میاریم . سعی کن زود نیای والا مجبورت میکنم که چندین بار خالی بشی .
ک : تو کارت رو بکن . ببینیم کی کم میاره . امشب باید قول بدی که من آزادانه کارم رو بکنم و نه و نو نیاری .
ص : مثلا چیکار ؟
ک : نمیدم و نمیخورم و نمیخوام و از این چیزا نداریم . باشه ؟
ص : عزیزم من که همیشه با تو راحتم و خودم رو در اختیارت قرار میدم .
ک : امشب میخوام به جاهای ممنوعه سر بزنم و لذت ببرم .
ص : باشه . هر چی عزیز دلم بخواد .
ک : بیچاره خودت رو بدبخت کردی با این حرفت .
ص : ببینیم کی بدبخت میشه .

دیگه نذاشت باهاش کل کل کنم . دوباره لبهای سحر آمیزش رو به لبهای من قفل کرد و شروع کرد به عشق بازی .چند ثانیه بعد با وجود بی حسی کیرم گرمای سوزان لبهای حرفه ای افسانه رو به روی کیرم حس کردم و فهمیدم که افسانه هم دست به کار شده . یکم که برام ساک زد سرش رو بلند کرد و گفت : ص بازی رو از الان باخته بدون . این جونور بی حسی زده .
ص : چه بهتر . یه حال اساسی و طولانی مدت .
ا : اره چرا که نه .
ک : پس حرف نزنید و به کارتون برسید .

مدتی به همین منوال گذشت . من با ص معاشقه میکردم و افسانه هم داشت با لبهای هنرمندش بیشتر و بیشتر من رو به اوج حشریت میرسوند .
حالا دیگه نوبت من بود که ابتکار عمل رو به دست بگیرم ( به قول رفسنجانی هر چی دارم رو رو کنم و بگم اینه )
ص رو از روی خودم بلند کردم و خودم هم به حالت نشسته روی تخت نشستم . افسانه رو که داشت ساک میزد از خودم دورش کردم و بلند شدم . شلوارکم رو کامل در آوردم . از افسانه یه لب گرفتم و هدایتش کردم به سمت تخت . ص رو هم خوابوندمش روی تخت .
هر دوشون روی تخت دراز کشیده بودن و آماده بودن تا من شروع کنم . رفتم روی ص و شروع کردم به لب گرفتن . در همین حین هم یک دستم به سینه افسانه بود و شروع کردم از روی سوتین براق و مشکیش براش سینه اش رو مالیدن . دست افسانه هم بیکار نبود داشت با سینه من بازی میکرد . دستم رو از سینه افسانه جدا کردم و به سمت باسن ناز ص کشیدم از زیر بغل تا بغل لمبر کونش . یه آه از سر سر خوشی کشید . لبه دامن رو گرفتم وکشیدم بالا . درست حدس زده بودم . شورت و سوتین نداشت . پس برای لخت کردنش زیاد وقت تلف نمیشد . آروم لباسش رو کشیدم بالا و از تنش در آوردم . یه دستی به چاک کسش کشیدم که از خیسی اون لذت بردم . دستم رو به دهان بردم لیس زدم . افسانه با یه ناله گفت : جون . دوست داری ؟
ک : آره عزیزم . چرا که نه . برای تو هم خیس شده .؟
ا : دیگه از خیس گذشته . رودخونه شده .
ک : عزیزم الان به دادش میرسم نگران نباش .
ا : بیا که هلاکم .

رفتم به سمت افسانه . ص که شروع کرده بود با کس خودش ور میرفت . ( وقتی پارتنر سکسم این کار رو میکنه واقعا لذت میبرم . دلیلش رو هنوز نفهمیدم )
برگشتم سمت ص و یه لیس مشتی به کسش زدم که صداش در اومد . برگشتم سمت افسانه یه دستش رو سینه اش بود و داشت میمالیدش . صدای ساکسیفون بالا گرفته بود و داشت من رو تشویق میکرد به همخوابگی با این دو تا دختر حشری که هوش رو از سر هر بنی بشری بیرون میکردن .
آروم دست انداختم به سگک سوتین افسانه که از جلو باز میشد .
ک : اجازه هست ؟
ا : تو صاحب اخیار منی . من دربست در خدمت توام .
سگک رو باز کردم وشاهد به نمایش در اومدن دو تا سینه زیبا و لیمویی شدم . که الحق و والانصاف لیمو بودن چون با خوردنشون فشارم میافتاد پایین . .

سوتین رو ازش جدا کردم و صورتم رو به لبای داغش رسوندم و شروع کردم به لب گرفتن . آروم اومدم به سمت شکمش و بعدش هم ساپورت و شورتش رو به آرومی و بدون هیچ عجله ای از تنش در آوردم . در اولین نگاه متوجه تتویی شدم که تا زه زده بود . یه گل سرخ خیلی زیبا که با محارت خاصی درضلع شمال غربی کسش به صورت رنگی زده شده بود و خود نمایی میکرد . تو فیلمهای پورنو دیده بودم . ولی اولین بارم بود که یه دختر رو میدیدم که این جای بدنش رو تتو کنه . ولی خیلی خوشم اومد تو اون لحظه .
ک : میگم این و از آدامس خرسی در آوردی زدی اینجا ؟
ص که ترکید از خنده .
ا : نه احمق . واقعیه .
ک : خار نداشته باشه لیس بزنم دهنم گاییده بشه . ؟
ا : نترس .
ک : خار نداره ؟
ا : نه .
ک : خارکسده چی ؟
ا : وای کامی کشتی منو .
ک : میدونم . الان مفقود الاثرت هم میکنم .
این رو گفتم و زبونم رو گذاشتم روی شکاف کسش و یه لیس سرتاسری به شکاف کسش زدم . داشت اوف اوف میکرد . برای اینکه حسم به هم نریزه تصمیم گرفتم که کارم رو انجام بدم . برای شوخی کردن وقت زیاد بود . یکم دیگه که براش لیس زدم . خودم خوابیدم روی تخت و به ص فهموندم که بیاد با کسش بشینه روی دهنم تا من براش بخورمش . افسانه هم که اتوماتیک همیشه تو این جور مواقع میرفت پی ساک زدن برای من . همینجور که کس ص رو میخوردم افسانه هم داشت تخمام رو لیس میزد . خیلی حال میداد . یکم که گذشت افسانه اومد جای ص . به ص گفتم که : نمیخوای برای یه بار هم که شده برای من ساک بزنی ؟
ص : آخه من خوشم نمیاد .
ک : یه بارش چیزی نمیشه . امتحانش ضرر نداره .
ا : تو ام لوس نشو دیگه . فکر کن داری آبنبات میخوری . من که خیلی حال میکنم .
ص : آخه تو جنده ای .
ا : کامی ببین یه چیزی بهش میگما .
ک : ولش کن الان تنبیهش میکنم .
ا : آخ جون من هم تنبیه میخوام .
ک : چیه ؟ خوشحالی ؟
ا : آره .
ک : الان گریه ات رو هم میبینم .
زبونم رو کشیدم به وسط کسش و شروع کردم به لیس زدن . چوچولش رو به نیش میکشیدم و بعضی وقتها هم یه گاز ریز میگرفتم . یواش یواش رد زبون ص رو روی کیرم حس کردم . افسانه که به اوج دیوانگی رسیده بود . از روم بلند شد و ص رو زد کناروبعد از کشیدن یه کاندوم روی کیرم نشست رو کیرم . با دستش کیرم رو با سوراخ کسش تنظیم کردو یواش یواش با کس خیس و داغش کیرم رو بلعید و شروع کرد به بالا و پایین کردن . ص هم بیکار نشسته بود و باز کسش رو گذاشته بود تو دهن من . دستای من هم داشتن سینه های ص رو لمس میکردن و گاهی هم فشار میدادن .
بعد از چند دقیقه ص از روی من بلند شد و به افسانه گفت : بسه دیگه . نوبت منه .
افسانه به کناری رفت و من هم از جام بلند شدم .ص رو خوابوندم روی تخت جوری که پاهاش از تخت بیرون باشه . پاهاش رو دادم بالا و سر کیرم رو با سوراخ کسش تنظیم کردم و خیلی آروم هل دادم داخل . ص یه آه دیگه از سر شهوت کشید و گوشه لبش رو گاز گرفت . شروع کردم به تلمبه زدن . افسانه هم داشت سینه های ص رو میخورد و یه دست ص با چوچول خودش ور میرفت . مثل کرم توی هم میلولیدیم و لذت میبردیم از زمان حالمون . بعد از چند دقیقه پوزیشن رو عوض کردم . به افسانه و ص گفتم که هر دوشون قنبل کنن روی تخت خودم هم پشتشون قرار گرفتم و شرو ع کردم به کردن افسانه . از پشت گذاشته بودم تو کسش و با یه دستم هم داشتم ص رو آماده میکردم تا از پشت باهاش حال کنم . عرق از سر و صورتم به پایین سرازیر شده بود . از آب کس ص استفاده کردم و یواش یواش شروع کردم به باز کردن راه کون ص . اولش که دست زدم برگشت اعتراض کنه ولی تا منو دید یادش افتاد که قول داده امشب همه رقمه در اختیار من باشه . ( تازه فهمیده بود چه غلطی کرده . پشیمونی تو صورتش هویدا بود . ) اولین انگشت رو تا آخر به مقصد رسوندم و شروع کردم به بازی کردن با سوراخ کونش . افسانه هم خودش رو عقب جلو میکرد و همکاری میکرد . نوبت انگشت دوم بود که به حرکت در بیاد . همزمان با اینکه مشغول سوراخ کون ص بود م خودش هم داشت با کسش ور میرفت . دیگه آماده بود . از افسانه کشیدم بیرون و رفتم پشت ص قرار گرفتم .
ص : کامی جون من بیخیال . من تا حالا از پشت ندادم .
ک : با یک دفعه طوریت نمیشه .
ا : لوس نکن خودتو . دردش که تموم بشه حالشو میبری .
ص : تو خفه .
سر کیرم رو روی سوراخ کون خوش استایل ص تنظیم کردم . دیگه وقتش بود که به آرزوی دیرینم یعنی فتح کون ص برسم . پس باید با برنامه حرکت میکردم که مانعی بوجود نیاد . خیلی آروم و با حوصله . ذره ذره کیرم رو توی اون سوراخ تنگ حرکت میدادم و به جلو پیش میرفتم . از نصف که گذشته بود مقداری تحمل کردم تا جا باز کنه و عادی بشه براش . داشت درد میکشید ولی زیاد اعتراض نمیکرد . فقط میگفت کامی یه کم آرومتر .
دیگه به اخر خط رسیدم . تا ته جا داده بودم اونتو . لبه های سوراخش خفت کیرم رو چسبیده بودن و داشتن بهش فشار میاوردن . چه لذتی داشت . یکم که گذشت شروع کردم به عقب و جلو کردن ولی خیلی آروم . افسانه هم رفت جلوی ص دراز کشید و ص هم شروع کرد به لیس زدن ناف و شکم افسانه . بعد هم رفت سراغ کسش و شروع کرد به لیس زدن و گاز زدن . دیگه سوراخش جا باز کرده بود و کیرم به راحتی عقب جلو میشد .

ص با صدای حشری و پر از شهوتش بهم میگفت : کامی . محکمتر . محکمتر . خیلی حال میده . بزن محکم بزن توش .

یکم که گذشت حس کردم که میخوام نزدیک بشم به اومدن . برای همین یه انتراکت دادم به خودم و از کون ص کشیدم بیرون و رو زمین نشستم و شروع کردم به لیس زدن کس ص که از لای پاش زده بود بیرون و یکی از تصاویر زیبای طبیعت رو خلق کرده بود به حالت معمولی برگشتم و ص رو هول دادم جای افسانه و افسانه رو کشیدم زیرم و ازپشت کردم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن . ناله های هر سه تامون در هم آمیخته شده بود و شده بود صدای زیر ساکسیفون با عشقی که از اسپیکرهای هارمن کاردون نوت بوکم که توی فضا پخش میشد و یک موسیقی ترکیبی بسیار عالی و گوش نواز رو پدید آورده بود . افسانه با لیس زدن و انگشت کردن ص اون رو به اوج رسوند و ص با جیغ کوتاهی اعلام کرد که ارضاء شده . من هم با شدت به افسانه ضربه میزدم و دیگه هیچ چیز حالیم نبود . بالاخره افسانه هم پرید و من موندم با یه کیر شق و پر آب که در آستانه انزال به سر میبرد و دنبال جایی برای خالی شدن میگشت و چه جایی پر حرارت تر از دهان افسانه .
افسانه رو بر گردوندم به سمت خودم در همین حین کاندوم رو هم از کیرم جدا کردم سرش رو راهنمایی کردم به سمت کیرم و اون هم شروع کرد به ساک زدن و چه با عشق و شهوت این کار رو میکرد . ص علیرغم بی بنیگی از تخت اومد پایین و رو در روی من قرار گرفت و لبهای داغ و سکسیش رو به لبهای من چسبوند و شروع کردیم به لب گرفتن . دیگه داشتم میومدم به افسانه گفتم که دارم میام و اون هم با شدت بیشتری ادامه داد به کارش . بعد از چند ثانیه شیر فلکه باز شد و تمام آبم تو دهان افسانه خالی شد . افسانه هم همش رو قورت داد ودر حین انجام این کار یه سرفه کوچولو که ناشی از جستن آبم به ته حلقش بود کرد که مقداری از آب من که تو دهنش بود به صورت پودر از دهانش خارج شد و به رونهام پاشید . ( اونجا بود که نحوه عملکرد پمپ انژکتور رو یاد گرفتم )
دیگه نایی نداشتم که سرپا وایسم . نشستم لبه تخت و خودم رو ولو کردم روی تخت . افسانه دست بردار نبود و دوباره داشت با زبونش به کیرم ور میرفت . ص اومد در کنارم دراز کشید و با یه بوسه شیرین ازم تشکر کرد . افسانه هم بلند شد بیاد پهلومون که بهش گفتم : افی یه سیگار بیار که الان خیلی حال میده .
ا : آره به خدا . اینو هستم .
ص : برای من هم بیار .
ا : چشم ملکه .

افسانه از اتاق رفت بیرون و ص یه لب دیگه مهمونم کردو گفت : کامی به خدا خیلی دوست دارم . عاشقتم .
ک : منم همینطور عزیز دلم . میخوامت تا قیام قیامت .
ص : دوست دارم .دوست دارم . دوست دارم . ( با این حرفش وجودم به آتش عشق دچار شد و گر گرفتم . ته دلم قنج میرفت . مثل خری که بهش تیتاپ با آب طالبی داده باشن )
ک : منم همینطور خوشگله .
ا : هوی ص تمومش نکن . لازمش داریم ها .
ک : تو یکی نترس . به اندازه داریم برای تو .

افسانه سه تا سیگار رو با هم چپوند تو دهنش و با هم روشن کرد . رد صورتی رژش روی فیلتر قهوه ای سیگارم خود نمایی میکرد . ( اون وقتها سیگار کمل تازه اومده بود تو ایران و از اون زمان تا الان از این سیگار میکشم )
آخ که شاید اغلبتون بدونید . سیگار چند جا بیشتر از جاهای دیگه حال میده . یکی از همین جاها هم بعد از سکسه . سیگار رو با اشتها کشیدم و باهاش حال کردم . رخوت سکس و خلع فکریش بهم داشت حال میداد . بعد از چند دقیقه از جام پاشدم و رفتم به سمت حمام . یه دوش با عشق گرفتم و برگشتم تو اتاق . دختر ها همون جوری نشسته بودن .
داشتم خودم رو خشک میکردم که افسانه گفت : میگم کامی تو چرا تتو نمیکنی ؟
ک : نمیدونم . تا حالا بهش فکر نکردم .
ا : باحال میشیها .
ک : فکرام رو میکنم اگر خواستم بعدا تتو میکنم .
ص : آره . من هم اگر تو بکنی میرم میکنم .
ک : حالا تا بعد ببینیم چی میشه ( بعد یعنی هفته بعد که رفتم پهلوی یکی از دوستام و از بازویه دست چپم تا ساعدم با حروف شیشیمی تتو کردم که معنیش به ایرانی بود (( عشق من )) . خداییش خیلی بهم میومد . زمانی که میرفتم سونا و استخر ملت کفشون میبرید . )

دختر ها هم رفتن دوش گرفتن و برگشتن تو اتاق . فقط بدنهاشون رو شسته بودن . بعد از اینکه خودشون رو خشک کردن هر کدومشون یه دست لباس خواب تنشون کردن که شبیه هم بود .

ک : اینجوری که نصفه شب من دچار سر در گمی میشم . نمیدونم کدومتون رو خفت کردم .
ص : ما تک خور نیستیم . هر کدوممون رو خفت کنی به اونیکی خبر میده . تو نگران نباش .
ک : خوبه .
یکمی سر و کول هم زدیم بعدش هم بعد از خاموش کردن چراغها توی تخت آروم گرفتیم . ص سمت چپ من خوابیده بود و افسانه سمت راست . ص یه بوس ریز از صورتم کردو گفت : بابایی شب به خیر .
ا : بابایی من هم شب به خیر . ( یه بوس )
ک : شب به خیر عزیزای دلم . ممنونم خیلی حال داد. به شما ها چطور ؟
ص : من که خیلی حال کردم . فقط کونم خیلی درد میکنه ولی دردش لذت بخشه .
ا : منم همینطور . مخصوصا آخراش خیلی چسبید .
ک : میگم ص پس از این به بعد این درد لذت بخش رو بهت هدیه میدم .
ص : کور خوندی فقط همین امشب بود .
ا : توام چس نکن خودتو . حال کردی دیگه .
ص : تو خفه .
ک : بگیرید بخوابید که صبح سر حال بلند بشید .
ص : چشم بابایی .
ا : چشم بابا یی .

یواش یواش چشمام گرم شده بود و به خواب رفتم . دستهای ص و افسانه روی سینه ام بود و چقدر آرام به خواب رفته بودن . خودم هم که اینگار کوه کنده بودم .

صبح با صدای پرنده هایی که روی درختها سر و صدا میکردن از خواب بلند شدم . اون دوتا هنوز خواب بودن . به آرومی از بینشون اومدم بیرون و از تخت خزیدم پایین . رطوبت بدنم رو کرخت کرده بود . تازه جای شکرش باقیه که رو تخت خوابیده بودیم . یه نگاهی به ساعت روی گوشیم کردم . تقریبا 6.30 بود . از اتاق اومدم بیرون و بعد از شستن سر وصورتم لباس تنم کردم و سوییچ رو برداشتم و ازعمارت ویلا زدم بیرون .
وای خدای من هوای تمیز و پاک . درسته یکم سرد بود ولی خیلی با عشق بود . برگهای درختها که هر کدومشون یک رنگ داشتن روی زمین ریخته بود و تلفیقی از زیبایی رو بوجود آورده بود . زیبایی که تنها خداوند بزرگ میتونه اون رو بیافرینه و خلق کنه . درختها پر بود از پرندگانی زیبا و البته بازیگوش که از این شاخه به اون شاخه میپریدن و با هم شاید بازی میکردند . میخواستم یه سیگار روشن کنم که واقعا دلم نیومد تو این هوای ناز ریه هام رو از وجودش محروم کنم . سوار ماشین شدم و به سمت در ورودی ویلا از توی جاده سنگلاخی حرکت کردم . بعد از خروج از محوطه اصلی ویلا و بستن در راه افتادم به سمت شهر . برای تهیه مواد لازم مخصوص یه صبحانه مقوی و خوشمزه .
اول از همه با دیدن نانوایی بربری که تقریبا خلوت هم بود وایسادم با دادن پول اضافی که به شاطر دادم نونهای من رو یه دور بیشتر سوار چرخ و فلک کرد ( آخه نانوایی بربری ماشینی هم نوبربود اون زمان . ) بعد از گرفتن نان سوار ماشین شدم و به سمت بازار سماکها حرکت کردم و از اونجا مقداری اشپل ماهی خریدم و تعدادی هم تخم مرغ محلی دو زرده فرد اعلا . بعد هم از یه مینی سوپر مقداری کره و مربا و از این خرت و پرتها گرفتم تا اگر دختر ها از کوکوی اشپلی که میخوام درست کنم خوششون نیومد با این چیزها خودشون رو سیر کنن .
بعد از خرید مایحتاجم به سمت ویلا حرکت کردم توی راه یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کام گرفتن ازش . ( فحش ندید عادتمه صبح ناشتا اول یه لیوان آب میخورم و بعدش یه سیگار روشن میکنم و میکشم )

رسیدم به ویلا . لوازم رو از داخل ماشین برداشتم و با خودم بردم داخل . کنده داخل شومینه هنوز هم داشت میسوخت اما خیلی بیرمق . به اتاق یه سر زدم دیدم هنوز خوابند . میخواستم بیدارشون کنم دلم نیومد با خودم گفتم : فکر کردی همه مثل خودت خروسن حتی روزهای تعطیل هم زود از خواب بلند میشی .بذار بخوابن هر وقت صبحانه حاضر شد بیدارشون کن .

رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم به تدارک صبحانه . هر وقت با دوستان هم مسافرت میریم من بیچاره نقش ""کزت ""رو ایفا میکنم و بقیه هم میشن خانواده "" تناردیه "" . البته خودم دوست دارم اینجوری باشه .
اشپلها رو با تخم مرغها زدم و به صورت کو کو در اوردم و شروع کردم به پختنشون . قشنگ یه ماهیتابه پر درست کردم .
با خودم گفتم : آخه کسخل از کجا معلوم که خوششون بیاد و بخورن ؟
خوب نخورن به کیرم خودم با مشروب میخورم حالشو میبرم .
باقیه کارها رو هم انجام دادم و بعد از دم کردن چای رفتم داخل اتاق و یه شوخی افغانی هم کردم . دور خیز کردم و با یه جهش بلند پریدم روی تخت مابین ص و افسانه که جای خالیه خودم بود و هنوز هم حفظ شده بود . همزمان با این حرکت با صدای گوش خراشم داد زدم . : بر پا . برپا صبح شده . زود باشید .
بدبختها ریده بودن به خودشون . قیافه هاشون دیدنی بود . نمیدونستن کجان . ؟ اومدن شمال عشق و حال کنن و یا تو سربازخانه دلاور مردان نیروی زمینی قرار دارن . ؟
یکم گه گذشت موقعیت رو فهمیدن و شروع کردن دنبال من دویدن . من هم از دستشون در رفتم از اتاق زدم بیرون .
ص : کامی خاک بر سرت . آخه اینجوری آدم رو از خواب بیدار میکنن ؟
ک :خودت میگی آدم رو نه شما ها رو که ؟
ا : هر چی باشیم از تو بهتریم .
ک : بر منکرش لعنت . هر دوتون حیوانات نجیبی مانند اسب هستید اون هم از نژاد عربش . معرکه .
ا : پس تو هم قاطر امامزاده داوودی حتما ؟
ک : آره تو اینطوری فکر کن . حیف اسب که بهت نسبت دادم . تو یه الا غ چموشی .

ص داشت خمیازه میکشید که با شنیدن این جمله خمیازه اش تبدیل شد به قهقهه .
ا : زهر مار . عوض اینکه اون و دعوا کنه داره به من میخنده .
ک : بسه دیگه . زود برید دست و روتون رو بشورید که صبحانه اماده است .
ص : جدی ؟ چی هست حالا ؟
ک : برید بیاین خودتون میبینید . فقط میخوام چای بریزم . زود بیاین سرد نشه .

افسانه به سمت دستشویی رفت و ص هم شروع کرد به کش و قوس دادن خودش . من هم رفتم داخل آشپزخونه و 3 تا چایی لب سوز لب دوز ریختم و نشستم سر میز .
دختر ها هم اومدن و نشستن سر میز . بعد از خودن چای . ماهیتابه حاوی کوکو رو آوردم سر میز بهشون گفتم که بکشن برای خودشون .

ص : بابایی این چیه درست کردی ؟
ک : بخور و نپرسه عزیزم . فقط میل بفرمایید .
ص : چشم .
با قاشقش یه ذره از گوشه محتویات ماهیتابه برداشت و مزه مزه کرد .
ص : هوم خیلی خوشمزه است .
افسانه هم یه تستی زدو رضایت رو میشد از چهره اش فهمید . نامردا اغلب اون رو اونا خوردن و من بدبخت مجبور شدم برای خودم نیمرو درست کنم . ( مثلا نقشه کشیده بودم با مشروب بخورمش )

بعد از صبحانه دختر ها آشپزخونه رو مرتب کردن و من هم یه گشتی دور ویلا زدم و بعدش هم آماده شدیم که بزنیم بیرون . میخواستم ببرمشون جواهر ده برای آب گوگرد . خودم که خیلی حال میکنم با اونجا .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت پنجاه و یکم

دختر ها تیپ اسپرت زده بودن . خودم هم که اغلب مواقع اسپرت میپوشم آخه به دور از آدمیزادم تو لباس رسمی احساس خفگی میکنم . تا حالا تو کل عمرم بیشتر از 5 یا 6 بار کت و شلوار رسمی نپوشیدم .
یواش یواش هوا داشت ابری میشد که این هم از خصلت های آب و هوای شماله .
دختر ها از در ویلا اومدن بیرون . شوق رو تو چهره جفتشون میشد دید .
ا : وای خدای من اینجا توی روز چقدر قشنگ تره . ص ببین چه جای با حالیه .
ص : آره . دیشب که بهت گفتم .
ا : کامی خیلی ممنونم . من که اینجا به آرامش رسیدم .
ک : خواهش میکنم . البته آرامش تو از یمن وجود منه والا اینجا هم یه جایی مثل همه جاهای روی زمینه .
ا : یه کم خودت رو تحویل بگیر .
ک : دارم همین کار رو میکنم .
ا : آفرین به تو .
ک : زیاد حرف زدی . بریم دیگه .
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت رامسر شهری که من خیلی باهاش حال میکنم . سر راه یکم میوه خریدیم و افتادیم تو جاده جواهر ده . خیلی آروم میروندم و عجله ای تو کار نبود برای رسیدن . به آخر جاده جواهر ده که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و به راهمون ادامه دادیم . ابر ها پایین اومده بودن و یه مه غلیظ اما زیبا رو بوجود آورده بودن . بوی نمی که تو هوا پیچیده بود نوید بارش باران رو میداد . ولی روی هم رفته خیلی توپ بود . اکسیژن خالص تو هوا معلق بود و با نفس کشیدن های عمیق این نعمت خدادادی رو به ریه هام منتقل میکردم تا شاید اون دنیا به قول آخوندها ریه هام ازم شکایت نکنن که فقط سیگار کشیده و ما رو نابود کرده . یه قهوه خونه کوچیک اونجا هست که هر وقت میرم اونجا یه سر میزنم و یه چای و قلیون میزنم به بر بدن . از در قهوه خونه که وارد شدیم یه سلام کردم .

ک : سلام .
% : سلام ارباب بفرمایید . ( با لحجه شمالی بخونید )
ک : خسته نباشید . بساطتون به راهه ؟
% : بله ارباب بفرمایید .

نشستیم روی تخت و سفارش چای و قلیون دادم . تو اون هوای سرد و مه آلود کوهستان چقدر چای و قلیون میچسبه مخصوصا این که یه منقل پر از ذغال سرخ هم بغل دستت باشه . شروع کردیم به شوخی کردن و تو سر هم زدن . اون دوتا که غرق خوشی بودن و همین قضیه باعث میشد که من هم غرق لذت باشم . مثل دو تا بچه کوچیک خودشون رو لوس میکردن و گهگداری هم تو سر و کول هم میزدن . بعد از صرف چای و کشیدن قلیان راه افتادیم به سمت چشمه آب گوگرد که تو مسیر قرار داره و به داخل رودخانه جواهر ده میریزه . وقتی رسیدیم اونجا ماشین رو پارک کردم و از شیب رودخانه به سمت پایین سرازیر شدیم . به لب رودخونه که رسیدیم من کتونیهام رو در آوردم و پاچه هام رو زدم بالا و پاهام رو کردم تو آب , آبش سرد بود ولی حال میداد . افسانه و ص هم همین کار رو کردن ولی به محض برخورد پاشون به آب جیغشون در اومد و بیخیال شدن .
ص : کامی آب به این سردی خل شدی پات رو کردی توش ؟
ک :اولش سرده ولی بعدش که سر میشه دیگه چیزی نمیفهمی .
ص : برو بابا دیوانه .

هر دوشون اومدن نشستن پهلوم و به رودخونه سنگ پرت میکردن . من هم با پاهام با آب بازی میکردم .
ک : دختر یدونه از اون میوه ها رو پوست بکن من بخورم .
ص : کامی بتریکی . چقدر میخوری ؟
ک : اولا که میوه جای غذارو نمیگیره . دوما باید جون داشته باشم جلوی شما دوتا مارمولک کم نیارم که فردا نرید پشت سرمن چرت و پرت نگید .
ا : راست میگه دیگه . کامی جان الان خودم برات پوست میکنم .
ص : پس برای من هم پوست بکن .
ک : آهان پس مهم گشادی کالیبر بود .
ص : نه دیگه . من و افسانه هم میخوریم تا جلوی تو کم نیاریم .
ک : شما دوتا اگر این رو بخورید دیگه جلوی من کم نمیارید .
ص : کامی میکشمت . بذار برگردیم ویلا .
ک : اوه حالا کو تا برسیم به ویلا . بیا همین جا بخوردیگه . باور کن با این کارت من و میکشی .
ص : دست انداخت توی موهام و کشید به سمت بالا .
ص : بگو غلط کردم .
ک : باشه باشه . غلط کردی .
ص : نه بگو غلط کردم .
ک : بابا جان همون که میگی دیگه غلط کردی .
ص : اینقدر میکشم تا موهات بیاد تو دستم .
ک: خوب به جای مو هام یه چیز دیگه بگیر دستت . ثواب هم داره دل یه جوون رو شاد میکنی .
ص : کامی بسه دیگه .
ک : تازه اولشه .
ص : نه بابا .

داشتیم همین جور کل کل میکردیم که یه قطره بارون درشت خورد تو فرق سرم . زیر لب یه فحش خواهر و مادر به آسمون دادم و به دختر ها گفتم :سریع جمع کنید که به گا رفتیم . بارونهای شمال رو که دیدید در عرض کمتر از یک دقیقه آدم رو فاک آف میکنه . همونجوری با پای برهنه دویدم بالا و دختر ها هم دنبالم دویدن . رسیدیم به ماشین و نشستیم داخلش . وقتی که مستقر شدیم شروع کردم به پوشیدن جورابهام و کتونیهام .
ص : مگه خل شدی . خوب بارونه دیگه . تازه حال میده زیرش وایسیم .
ک : اوکی من میشینم تو ماشین شما ها برید زیرش وایسید . ولی بگم من حوصله تب و لرز کردن و مریضی و نعش کشی رو ندارم . هر کس مریض بشه یه تیر خلاصی بهش میزنم و تو همین جنگلها خاکش میکنم . ( اینگار اسبن بنده خداها )
ص : خوب بابا تو هم . یادش رفته از متل قو تا سی سرا رو زیر بارون پیاده با هم رفتیم .
ک : یادم نرفته . ولی اون بارون کجا و این کجا . ( خداییش از همون اولش معلوم بود از این بارونهاست که زمان باریدنش کمه و قدرتش زیاده . )
ص : بارون بارونه دیگه چه فرقی میکنه ؟
ک : فرقش اینه که این بارو ن خیلی خیسه .
ص : مسخره .

دیگه قشنگ قطرات درشت بارون با ضرب میخورد به ماشین و صدا میداد.
ا : ص کامی راست میگفتا . عجب بارونی شد .
ک : کامی همیشه راست میگه . یادت باشه .
ا : بی مزه .
ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم . خیلی آروم میروندم هم به خاطر لغزندگی جاده و هم اینکه داشتم از مناظر طبیعت که پیش رومون بود لذت میبردیم . افسانه عقب نشسته بود و ص هم جلو پهلوی من . ص شیشه رو کشیده بود پایین و دستش رو از شیشه کرده بود بیرون و داشت حال میکرد . یه نگاه تو آیینه انداختم افسانه هم تو خودش غرق بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد .
ک : افسانه به چی فکر میکنی ؟
ا : هیچ چی . دارم منظره ها رو نگاه میکنم .
ک : یه پرتغال برای من پوست بکن . بعدش بیرون رو نگاه کن . ناسلامتی من دارم رانندگی میکنم خسته میشم .
ا : وای کامی خاک بر سرم . میوه ها رو جا گذاشتیم .
ص : واقعا خاک بر سرت .
ا : به من چه ؟ شوهر جنابعالی هولم کرد . فحشش رو من باید بخورم .
ک : خوبه والا . زبون که نیست جاده کازرونه .

دست انداختم از جلو داشبورد یه نخ سیگار برداشتم که روشن کنم .
ص : بابایی بده من روشن کنم چند تا کام بزنم بعدش تو بکش .
ک : تو که میدونی من سیگار نصفه بکشم اصلا نمیفهمم چی کشیدم . بیا دوتا روشن کن یکیش رو بده به من .
ص : چشم بابایی .
ک : لوس نشو دیگه . با هر کلکی که ممکنه من و گول میزنی تا سیگار بکشی .
ص : چه کنیم . ما اینیم دیگه .

ضبط رو روشن کردم و دنبال آهنگ بزن باران حبیب گشتم و بالا خره پیداش کردم . ص هم سیگاری که برام روشن کرده بود رو داد دستم . همینجور که از سیگارم کام میگرفتم و رانندگی میکردم به آهنگی که از باندهای ماشین پخش میشد گوش میدادم و حال میکردم .

بزن باران بهاران فصل خونه ....... بزن باران که دریا لاله گونه

بزن باران که بر چشمان یاران ..... جهان تاریک و دریا واژگونه

..................

رسیدیم به رامسر . یکم تو خیابانهاش گشت زدیم. ساعت رو نگاه کردم دیدم نزدیک 12 شده . باید یکم خرید میکردم برای این چند روزه حالا که به تفریحمون نرسیدیم حداقل بریم به خریدمون برسیم . سر خر رو کج کردم به سمت بازار وقتی رسیدیم به دختر ها گفتم که شما بشینید من یکم خرید کنم و بعدش بریم ویلا .
ص : من که باهات میام .
ا : منم میام .
ک : بیاید پایین بابا . شدم عینهو گربه که بچه هاش رو به دندون میکشه .

بارون هنوز داشت میومد ولی نه با اون شدت اولیه . داشتیم راه میرفتیم و به اقلام موجود در بازار نگاه میکردیم که متوجه نگاه مردم به خودمون شدم . یکم دوروبرم رو نگاه کردم ببینم چه خبره . دیدم اون دو تا هم دارن ریز ریز میخندن . قضیه جالب شده بود میخواستم هر چه زود تر بفهمم قضیه چیه . یکم که خودم رو بر انداز کردم بالاخره به عمق ماجرا پی بردم . با خودم گفتم : خاک بر سر خنگت کامی با این حواسی که تو داری آخرش کل دنیا بهت میخندن . پاچه های شلوارم هنوز بالا بود . شده بودم عینهو آب حوضیها . دولا شدم و سریع درستش کردم به اون دوتا یه نگاهی کردم و گفتم : شما که دیدید چرا نگفتید . ؟
ص : آخه خیلی حال داد . باحال شده بودی بابایی .
ا : کامی راست میگه . خیلی مسخره شده بودی .
ک : بد بختها قبر خودتون رو کندید . آرزو کنید من یه طوریم بشه والا تو همین چند روز بلایی به سرتون میارم تا مرغهای هوا به حالتون خون گریه کنن .
ص : بابا شوخی کردیم . حالیت نمیشه .
ک : اتفاقا من میخوام جدی بکنم . به نظر شما ایرادی داره ؟
ص : نه . هر جور راحتی .

جفتشون میدونستن که دارم باهاشون شوخی میکنم . خودم یه پا دلقکم و از این چیزا ناراحت نمیشم .

( یه بار تو دریا گوشه با دوستام کل افتاده بودیم . قرار شد که من گدایی کنم هر چقدر که پول جمع شد . باقیه جمع هر نفر 5 برابرش رو بدن بهم . جاتون خالی شوخی شوخی و با هر کلکی که بود 6300 تومن گدایی کردم و در حدود 180000 تومن کاسب شدم که البته همرو تو همون سفر گذاشتم تو تنخواه و خرج کردیم )
خرید های لازمه رو کردیم و ریختیم تو ماشین .یکم هم هله هوله خریدم برای رفع کسالت و بعدش هم راه افتادیم سمت ویلا .
ک : میگم ناهار چی دوست دارید درست کنم . ؟
ص : نمیدونیم . هر چی که باشه .
ک : کته کباب بزنیم ؟
ا : کته کباب چیه ؟
ک : بخور ونپرسه .میخوری یا نه ؟
ا : آره هر چی باشه میخوریم .
ک : اوکی . شام هم جوجه با استخوان میزنم .
ص : آره . من که موافقم .
ا : منم همینطور .

رسیدیم ویلا و با کمک بچه ها وسایل رو بردیم داخل ویلا . قرار شد دختر ها کمک کنن کارهای ریزه میزه رو انجام بدن من هم بقیه کارها رو .

ص و افسانه پیاز و باقیه موادی که من بهشون گفتم رو خورد کردن و بعدش هم اومدن ببینن من دارم چیکار میکنم . مقداری از گوشت مغز رونی که خریده بودم رو برای کباب چنجه ( به قول شیرازیا کنجه ) حاضر کردم و بعد از عملیات ژانگولری از قبیل ساطوری کردن و غیره خوابوندمش تو پیاز و فلفل و ادویه .
به دختر ها گفته بودم که مرغها رو بشورن اما دریغ از یه حرکت کوچولو . به قول خودشون بدشون میومد به مرغ و ماهی دست بزنن . ( من نمیدونم چطور بدشون نمیاد وقتی میخورن اما وقتی میخوان تمیز کنن چندششون میشه )


وقت خوردن قلچماغم................ وقته کار کردن چلاغم

تا زمانی که گوشت بخواد جا بیافته که موقع پختن سفت نشه . افتادم به جون مرغها و همش رو جوجه کبابی خورد کردم و بعد از خوابوندن تو پیاز و فلفل و ادویه و البته مقداری هم روغن مایع درب ظرف رو محکم بستم و گذاشتم تو یخچال .

ص : میگم کامی بابای من وقتی جوجه درست میکنه بهش آبلیمو هم میزنه .
ک : اون بابای توئه به من چه .
ص : وا . یعنی چی . ؟
ک : یعنی اینکه اون بلد نیست جوجه درست کنه به من چه مربوطه . اگر الان بهش آبلیمو بزنم تا شب که میخوایم کبابش کنیم جوجه ها پوک میشه و دیگه خوشمزه نمیشه . متوجه شدید . ؟
ص : آهان از اون نظر .
ک : آره . به بابات هم بگو کاری که بلد نیست انجام نده .
ص : برای همین میخواد تو رو به غلامی قبول کنه دیگه .
ک : آره والا . نیست من هم غلام حلقه به گوشم . وامیسم برای بابات جوجه کباب درست میکنم اون هم بی استخوان .

دستهام رو شستم از آشپزخونه اومدم بیرون . به دختر ها هم گفتم ظرفهایی که من کثیف کردم رو که البته مقدارش هم کم نبود بشورن و بذارن سر جاش . خودم رفتم جلوی شومینه و دوباره روشنش کردم و بعدش هم رو مخده جلوی شومینه لم دادم و یه سیگار هم روشن کردم تا خستگیم در بره .

با صدای بلند داد زدم : راستی اگر چندشتون نمیشه لطف کنید زحمت برنج کته رو شما ها بکشید .
ص : کی درستش کنم . ؟
ک : الان مشغول شو دیگه .
ص : باشه . من و افسانه درستش میکنیم .
ک : به اندازه خودتون درست کنید . چون مطمئنم که همچین گند میزنید که من نمیتونم بخورم .
ص : حالا میبینیم . همچین درست کنیم که انگشتهات رو هم بخوری .
ک : پس میخواین به خودتون ظلم کنید . وقتی من انگشت نداشته باشم کی میخواد شما ها رو انگشت کنه ؟
ا : خیلی بی ادب شدی کامی ؟
ک : آره یادت باشه بعد از ناهار تنبیهم کنی .
ا : حتما این کار رو میکنیم .
ک : نه باید بگی حتما این کار رو میدیم . چون شماها که نمیتونید بکنید .

هنوز حرفم تموم نشده بود که جفتشون مثل اجل معلق خراب شدن رو سرم . خدا وکیلی صد رحمت به رژیم صهیونیستی باز اونها مرام دارن اول پول دادن بعدش ترتیب فلسطینیها رو دادن . این دو تا ترتیب من رو دادن پول هم ندادن . جای همتون سبز چنان کتکی خوردم از دستشون که اواخرش داشتم جنبه ام رو از دست میدام . یه جورایی هر سه مون شانس آوردیم که به وقتش تموم شد والا مسافرت رو حرامشون میکردم .
بعد از اینکه از دستشون جون سالم به در بردم بلند شدم و رفتم سر وقت گوشتها .
ک : بعد از نهار گریه اتون رو هم میبینم .
ص : وای نگو ترسیدیم .
ک : حالا میبینیم .

با زبونی که افسانه به عنوان شکلک در آورد یه خنده رو لبام نشست و همه چیز یادم رفت . تو دلم گفتم : مقصر خودتی دهنشون رو سرویس کرده بودی باید یه حالی بهت میدادن تا روت کم بشه .

از توی کابینتها سیخها رو پیدا کردم و شروع کردم به سیخ زدن گوشتها . حیف که کیوی نداشتیم والا میخوابوندمشون تو کیوی اونوقت خوشمزه تر هم میشد .
دختر ها هم داشتن برنج رو ردیف میکردن . بعد از سیخ زدن گوشتها رفتم بیرون سراغ منقل شروع کردم به برپا کردنش . با هزار مصیبت بالاخره ذغالها گداخته شد و آماده شد برای پختن کباب . از داخل سیخها رو آوردم و چیدمشون روی منقل و بعدش هم مشغول پختن شدم . به افسانه گفته بودم که یک مقدار مشروب برام بیاره . آخه عاشق اینم که پای منقل همزمان با پختن کباب جات یه ناخنکی هم به کبابها بزنم البته با مشروب .

بعد از مدتی که گذشت یکی از سیخها رو که تقریبا پخته بود به اتمام رسوندم و دخلش رو آوردم . باقیه سیخها رو هم گذاشتم لای یه نون لواش که توی یه سینی بود و بردم داخل ویلا . ص داشت برنج میکشید و افسانه هم داشت میز رو میچید .
ک : زود باشید دیگه .
ص : حاضره .
ک : اوکی پس بیاید تا از دهن نیافتاده .

سینی رو گذاشتم روی میزو خودم هم نشستم پشتش . میزمون تقریبا همه چیز توش پیدا میشد . از ماست چکیده تا سیر ترشی . افسانه اومد سمتم و گفت : کامی ؟
ک : جانم ؟
ا : ناراحت که نشدی ؟
ک : بابت چی ؟
ا : شوخی که باهات کردیم .
ک : نه بابا . نترس من جنبه ام خیلی بیشتر از این حرفهاست .
ا : ولی من فکر میکنم ناراحت شدی . به هر حال ببخشید . ( اومد جلو یه بوس از لپم کرد . )
ک : نزن از این حرفها . خیالت راحت باشه که ناراحت نشدم .
ا : اوکی . ممنونم .
ص : من هم معذرت میخوام . ( یه بوس هم ص از لپم کردو بعدش هم نشست پشت میز )
ک : بچه ها من وقتی خودم باهاتون شوخی میکنم پس در نتیجه منتظر عکس العمل از طرف شماها هستم . پس دلیلی نداره ناراحت بشم . شماها هم دیگه از این فکرا نکنید . این همه من شمارو میکنم اذیت , یک بار هم شما منو اذیت کنید راهه دوری نمیره .
ص : اونوقت میگم پررویی باور نمیکنی .
ک : باور میکنم ولی به روی خودم نمیارم .
ص : اون که پر واضحه .
ک : بسه دیگه سرد شد بخورید .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت پنجاه و دوم




بعد از صرف چایی دراز شدم جلوی شومینه دختر ها هم هر کدوم یه طرفم دراز کشیدن .
ک : دارم میگم اگر میخواید اینجا پهلوی من بخوابید بدون ورجو وورجه و اذیت میخوابید وگرنه مجبور میشم هر دوتون رو تنبیه کنم .
ص : مثلا چیکار میکنی ؟ ( صداش رو کش داد )
ک : حالا دیگه . جرات داری شلوغ کن تا بهت نشون بدم .
ا : ایول ص بیا اذیتش کنیم .
ک : با دم شیر بازی میکنی بچه جان . بگیر بخواب تا جلو و عقبت رو یکی نکردم .

همین حرفم باعث شد که کل کل بالا بگیره و در آخر هم به یه سکس کوتاه ولی باحال ختم بشه . کوتاه از اون نظر که هیچ گونه معاشقه ای درش وجود نداشت و صرفا جنبه فاک داشت . کل کل بود دیگه نمیشد کاریش کرد .

بعد از سکس من جلوی شومینه یه چرت مرغوب زدم تا بعد از ظهر سرحال باشم . دختر ها هم رفتن تو اتاق بخوابن .

از خواب که بلند شدم . سکوت مطلق ویلا رو احاطه کرده بود که من خیلی باهاش حال میکردم . از جام بلند شدم و بعد از انداختن یه کنده دیگه داخل شومینه رفتم داخل آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم تا یه نسکافه بزنم تو رگ . از در رفتم بیرون . بارون بند اومده بود و هوا خیلی عالی بود هوس کردم یکم قدم بزنم . رفتم داخل لباسام رو پوشیدم و پاکت سیگارم رو برداشتم و از ویلا زدم بیرون . دختر ها خواب بودن و من هم نمیخواستم این سکوت دل انگیز رو با کل کل کردن با اونا عوض کنم .
از در ویلا زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن تو جاده دور ویلا . هوای دبشی بود و خیلی حال میداد که نفس عمیق بکشی . حس میکردم تو گوشه ای از بهشتم . تو همین حین ذهنم معطوف شد به سمت مریم . چقدر دلم میخواست مشکلش رو سریعتر حل کنم و بفرستمش سوی زندگیه خودش . قبل از اومدن با تیمسار راجع به ص صحبت کرده بودم و ازش خواسته بودم با بابام در میون بذاره قضیه رو . عکس العمل تیمسار که خوب بود . از ص خوشش اومده بود و فکر میکردکه به هم میایم . بعد از مسافرت اولین کار این بود که ازش بپرسم جواب بابا چی بوده . یه لحظه خودم رو تو لباس دامادی تجسم کردم و ص رو هم توی لباس عروس در کنارم . ( وای خدای من کت و شلوار رو با کتونی پوشیده بودم ) خنده ام گرفته بود از دست خودم .به خودم گفتم : میگم کسخلی میگی نه همیشه دنبال یه سوژه ای هستی تا دلقک بازی در بیاری حتی به خودت هم رحم نمیکنی . یه خنده دیگه و بعدش هم دستم رو کردم تو جیبم و یه سیگار آتیش کردم . دیگه سردم شده بود باید برمیگشتم . آخه طبق معمول کاپشن تنم نکرده بودم و با یه تیشرت داشتم اونجا فر میخوردم . سیگارم که تموم شد خودم رو جلوی در ویلا دیدم . کلید انداختم و وارد شدم . صدای ص و افسانه رو میشنیدم که دارن با همدیگه صحبت میکنن. هنوز هم داخل اتاق بودن .

ص : خوب . حالا که خودش میخواد من چرا نخوام ؟
ا : ببین ص هر دومون میدونیم که کامران پسر خوبیه در آمدش هم بد نیست و الحمدا... دستش به دهنش میرسه . ولی با شناختی که من ازش دارم میدونم که بعد از ازدواج محدودت میکنه . اگر واقعا عاشقشی و دوسش داری باهاش ازدواج کن وگرنه این کار رو باهاش نکن گناه داره بچه مردم .
ص : افسانه فکر کردی من یه دختر هرزه ام که بعد از ازدواجم با کامی بخوام بهش خیانت کنم ؟ نه من کامی رو دوست دارم . حس میکنم که یه تکیه گاه خوب پیدا کردم و میتونم بهش تکیه بزنم . خودم هم دیگه خسته شدم از این زندگی میخوام روی آرامش رو ببینم .
ا : پس بهت تبریک میگم از همین الان . کامی پسر خوبیه و فکر کنم بتونه خوشبختت کنه .
ص : مرسی عزیز دلم . ایشالا که تو هم به خواسته دلت برسی و یکی رو برای خودت پیدا کنی .

برگشتم تو آشپزخونه و با یه ذره آبی که ته کتری مونده بود یه نسکافه درست کردم برای خودم و یکم هم سرو صدا تولید کردم تا اون دوتا بفهمن که من برگشتم . کتری رو هم پر کردم و گذاشتم رو گاز .

ص : سلام بابایی . کجا بودی ؟
ک : بیرون بودم عزیزم . رفته بودم قدم بزنم .
ا : خوب بیمعرفت ما رو هم بیدار میکردی با هم میرفتیم .
ک : نه دیگه گفتم شماها استراحت کنید تا برای شب جون داشته باشید . آخه امشب شب کارید .
ص : روتو برم بچه که روی ما رو بردی . دو تا دختر نتونستیم هنوز از پست بر بیایم .
ا : با اون فلفلی که با غذاش میخوره توقع داری کم هم بیاره . لامصب همیشه گوش به فرمانه .
ک : نیست که شما دو تا هم بدتون میاد .
ص : والا همین و بگو .

خوب دیگه برید دست روتون رو بشورید حالم داره بد میشه از قیافه هاتون .
جفتشون دویدن دنبالم ومن هم در رفتم .
ص : بی شخصیت خیلی هم دلت بخواد که قیافه های ما رو ببینی .
ک : تو که راست میگی .

یکم که دنبالم کردن بالاخره موفق شدن که منو بگیرن . شروع کردیم به سر و کول هم زدن و جیغ داد کردن . تو همین حین ناخن افسانه قسمتی از گوشت صورتم رو خراش داد .
ک : ببینید چی کار کردید . شماها الان دیگه ممهورالدم شدین برای من . ریختن خونتون واجبه .
دنباشون کردم بالاخره افسانه رو گرفتم .
ا : ص بیا کمک کن .
ک : راست میگه بیا کمکش . جرات داری بیا .
ص : من اصلا تخمش وندارم این کار رو بکنم .

نمیدونید تو اون لحظه چه حالی بهم دست داد . ترکیدم از خنده . خیلی باحال گفت این یه جمله رو . افسانه هم از خنده های من خنده اش گرفته بود . همون طور که روی افسانه بودم غلط خوردم رو زمین . دلم درد گرفته بود از بس که خندیده بودم . تو همین حین افسانه با زبونش خراش صورتم رو لیس میزد .
ک : نکن چندشم شد . مگه گربه ای تو از این کارا میکنی ؟
ا : آره دیگه . من پیشیم .
ک : آره والا . اونم از نوع گربه کوره . هر چی آدم بهت محبت میکنه آخرش چنگ میزنی به آدم .
ا : کامی به خدا دست خودم نبود . من معذرت میخوام .
ک : میدونم دیوونه شوخی کردم . عوضش بعداتلافی میکنی برام مگه نه .؟
ا : آره . چرا که نه ؟ ( لحنش حشری بود و با گذاشتن دستش به روی کیرم این رو ثابت کرد . )

از جام پاشدم و رفتم صورتم رو توی آیینه نگاه کردم زیاد هم عمیق نبود ولی میسوخت . یه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون . پشت سر من هم دختر ها رفتن سر و صورتشون رو شستن و اومدن بیرون . یه نگاهی به ساعت انداختم . تازه 5.30 بود .

ک : میگم حاضر بشید بریم بیرون یه گشت دوری بزنیم .
ص : کجا بریم بابایی ؟
ک : بریم رامسر . ته بلوار کازینو . اگر باز باشن یه چایی قلیون بزنیم روشن شیم .
ا : آره . من هم موافقم .
ک : مخالف هم بودی فرق نمیکرد . هه هه هه هه
ا : مسخره .
ک : بیسکویت بخور آدم شو .

دختر ها رفتن تو اتاق و بعد از یه ربع ساعت که از دستشون حرص خوردم با یه تیپ خفن اومدن بیرون . من که اینا رو همیشه میدیدم یه جوری شدم وای به حال کسایی که میخواستن الان ببیننشون . ص یه شلوار جین مشکی تنگ پوشیده بود و با یه کاپشن مشکی کوتاه که تا باسنش به زور میرسید . یه جفت کتونی سفید هم دستش بود تا پاش کنه . یه کلاه مشکی هم کشیده بود رو سرش .
افسانه هم یه شلوار پارچه ای کوتاه پاش بود با یه نیم بوت مشکی یه مانتو کوتاه هم تنش کرده بود و یه کاپشن چرم چسبون هم تنش که تا کمرش اومده بود پایین و یه شال مشکی هم سرش کرده بود .
ک : آهای مگه دارید میرید مهمونی . این چه وضعشه ؟
ص : بابایی الان هوا تاریک میشه زیاد معلوم نمیشیم . گیر نده دیگه .
ا : من که تیپم خیلی هم سنگینه .
ک :آره والا . 25 گرم هم نیست کجاش سنگینه ؟
ص : بریم دیگه بابایی دیر میشه ها ؟
ک : دارم میگم تیپتون همین طوری ضایع هست زیاد شلوغ نمیکنید ها . یه وقت من دعوا میکنم اون وقت بیا درستش کن .
ا : چشم رییس ما هواسمون هست .

رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت رامسر . به رامسر که رسیدیم رفتم به سمت بلوار کازینو و بعد از رسیدن به انتهاش از ماشین پیاده شدیم و داخل یکی ازمعدود قهوه خونه هایی شدیم که باز بود . به غیر از ما 3 نفر . دو تا میز دیگه پر بود یکیش یه دختر و پسر جوون نشسته بودن و یکیش هم 4 تا پسر خزو خیل که هنوز کاپشن خلبانی جزو تیپشون به حساب میومد . نشستیم پشت میز و من هم سفارش چای و قلیون دادم و نشستم . جایی که ما نشسته بودیم منظره ای از دریا داشت و با وجود اینکه هوا تاریک شده بود ولی صدای دریا برامون یه صدای دلنشین رو پدید آورده بود و داشتیم حال میکردیم . چای و قلیون اومد روی میز و مشغول شدیم . یکم که گذشت یکی از اون جمع اومد سمت ما و من رو صدا کرد پیش خودش .
% : سلام . داداش بچه تهرانی ؟
ک : علیک سلام . با اجازتون . امرتون ؟
% : هیچ چی گفتم اگر چیزی خواستی بگو تا برات مهیا کنیم .
ک : نه داداش قربونت همه چیز هست .
% : مشروبی ؛ موادی ؛ مکانی ؛ چیزی نمیخوای ؟
ک : نه عزیزم دستت درد نکنه . لطف کردید .
% : خواهش میکنم . در خدمتم .
ک : یا علی آقا جون . خوشحال شدم .
% : خدا حافظ .

برگشتم سر میز و یه استکان چایی ریختم برای خودم . بعد از کشیدن قلیون و خوردن چایی از جامون بلند شدیم رفتیم سمت ماشین . سوار که شدیم ماشین رو از پارک در آوردم و راه افتادم .

تو راه سی دیه شهیار قنبری رو چاقیدم و رفتم تو حس . آخ که اگر بدونید شهیار قنبری تو شب اونم زمانی که داری رانندگی میکنی چه حالی میده .

ترانه شروع شد به پخش و من هم با تمام وجود غرق در موسیقی شدم و شروع کردم به خوندن با هاش .

روز پاييزي ميلاد تو در يادم هست
روز خاکستري سرد سفر يادت نيست
ناله ی نا خوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر يادت نيست
تلخي فاصله ها نيز به يادت ماندست
نيزه بر باد نشسته ست و سپر يادت نيست
يادم هست ..... يادت نيست ......
خواب روزانه اگر درخور تعبير نبود
پس چرا گشت شبانه در بدر يادت نيست
من به خط و خبري از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگويي که خبر يادت نيست
يادم هست ...... يادت نيست ......
عطش خشک تو بر ريگ بيابان ماسيد
کوزه اي دادمت اي تشنه مگر يادت نيست
تو که خود سوزي هر شب پره را ميفهمي
باورم نيست که مرگ بال و پر يادت نيست
تو به دلريختگان چشم نداري بي دل
آنچنان غرق غروبي که سحر يادت نيست
يادم هست ...... يادت نيست

آهنگ که تموم شد هر سه مون داشتیم با آهنگ داد میزدیم و این از اثرات خل بودنه .
دوباره زدم آهنگ از اول پخش بشه و ما هم دوباره شروع کردیم به خوندن همزمان . من یکی که عربده میکشیدم . دختر ها هم همینطور . ص که خودش یه ام پی تری پلایر سیار بود . لامصب هر موزیکی که میذاشتی حفظ بود و پا به پا میومد .
دیگه رسیده بودیم نزدیک ویلا من هم که جاده رو خالی گیر آورده بودم و برای خودم لایی بازی میکردم و بوق میزدم . خلاصه آرامش اونجا رو به گه کشیده بودیم . رسیدیم به جلوی در ویلا ص پیاده شد و اومد نشست پشت فرمون . من هم در رو باز کردم و ص ماشین رو برد داخل و تا دم در ویلا رفت . من هم در رو از پشت قفل زدم و پیاده از روی جاده سنگلاخی به سمت در عمارت راه افتادم . صدای تکون خوردن سنگها زیر پام آوای دلنشینی رو بوجود آورده بود . رسیدم به دخترها .

ص : میگم بابایی چه ماشین ردیفیه . یدونه از اینا بخر دیگه ؟
ک : مگه پفک نمکیه به همین راحتیها بشه خریدش . میدونی چقدر پولشه ؟
ص : بابایی تو که مایه داری. این حرفها رو نزن .
ک : ای ول معنیه مایه داری رو هم فهمیدیدم . پس اونایی که تو روز در آمد میلیونی و میلیاردی دارن چی بهشون میگن ؟
ص : به اونا میگن خر مایه .
ک : نخیر به اونا میگن آقا زاده . من که آفتابه زاده هم نیستم .
ص : خوب از باباییت بگیر .
ک : الان به اون بگم خایه هاش رو حوالم میکنه .

افسانه که پقی زد زیر خنده . خودم هم خنده ام گرفته بود .
ص : تو دیوونه ای به خدا .
ک : میدونم نیازی به گفتن نبود .

رفتیم داخل ویلا به ساعت نگاه کردم دیدم تازه شده 8 . ای بابا حالا چیکار کنیم . همش هم که نمیشه سکس کرد تا سرمون گرم بشه .

ک : خوب . شماها لباستون رو که عوض کردید زود بند و بساط رو اماده کنید که میخوام شام شما ها رو بدم . خودم هم میخوام امشب سیاه مست کنم و حال کنم .
ص : ما هم هستیم .
ک : بیخود . شماها جنبه ندارید . یه بلایی سرتون میاد نمیتونم جمعتون کنم اونوقت .
ا : برو بابا . باهات شرط میبندم که از تو بیشتر بخورم .
ک : بچه جان یادت باشه هیچ وقت تو می خوری کل نکن حتی اگر حرفه ای این قضیه باشی .
ا : به هر حال ما هم میخوریم .
ک : حالا تا ببینم چی میشه .

خودم لباسام رو عوض کردم و رفتم سر وقت منقل تا روشنش کنم . ذغال ها رو که آتیش زدم دو تا کنده بزرگ برداشتم و رفتم تو ویلا و یکیش رو گذاشتم داخل شومینه و یکیش هم گذاشتم کنارش .
برگشتم سر وقت منقل و آتیشش رو به راه کردم .

ص : کامی برنج هم میخوای درست کنی ؟
ک : من که فقط جوجه میخورم . شما اگر برنج میخورید برای خودتون درست کنید .
ص : نه بابا . من به خاطر تو گفتم .
ک : اوکی . برو اون گوشیه من رو بیار کار دارم .
ص : چشم بابایی خوشگله .
ک : خوشگل عمته بچه پر رو بدو برو بینم .

ص گوشیو آورد و زنگ زدم به داش عل .
ع : بله ؟
ک : سلام داش .
ع : سلام دلاور . خسته نباشید . میبینم که خوب با دوتا ضعیفه به ملک ما تجاوز کردین و دارین حسابی عشق و حال میکنید .
ک : تازه کجاش رو دیدی . الان میخوام ازت اجازه بگیرم و به مشروبات هم حمله کنیم .
ع : این حرفها چیه داداش . از توی بار هرچی خواستی بردار .
ک : علی یه چیزی میگم نخندیا .
ع : بگو داداش .
ک : جون علی این مشروبا به من نمیسازه میدونی که . سوسولیه . میخورم معده ام تعجب میکنه . این دورو برا عرق سگی هم داری یا نه .
ع : جون کامی با این یکی شوخی نکن . ناموسی شوخی کنی ناراحت نمیشم ولی از این یکی بکش بیرون .
ک : بابا زیاد که نمیخوام . یه دو تا پیک باشه موضوع حله .
ع : همون دیگه پیکهای تو رو میدونم چقدریه برای همین میگم بکش بیرون .
ک : داداش 2 تا شیشه ویسکی میذارم جاش . حله ؟
ع : خفه بابا . پولشو به رخ من میکشه . ولی جون کامی تازه گرفتم تمومش نکنیا . حال ندارم تا کلار دشت برم دوباره بگیرم .
ک : نه جون تو . به اندازه ور میدارم .
ع : اوکی . گوشه آشپزخونه یه کابینت سه گوش هست . یه بیست لیتری اونجاست بردار .
ک : ای ول . دهنت سرویس شد . داشتی میومدی شمال سر راهت برو کلار دشت بگیر . این که تمومه .
ع : کسخل نذاشتی حرفم تموم بشه که فکر کنم در حدود 5 بطر داخلش باشه . نوش جونت بزن روشن بشی . اصل عرقه . سرگله حالشو ببر .
ک : نه داداش ما تک خور نیستیم برات نگه میدارم .
ع : کسخل شوخی کردم . اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم تا برش داری و یه حالی ببری و ما رو دعا کنی .
ک : داداش همینجوریش هم دعات میکنیم . نگران نباش .
ع : چس نکن خودتو دیگه . هوا چطوره ؟
ک : جات خالی . توپه توپه .
ع : دهنت سرویس . هوس کردم بیام .
ک : خوب پاشو بیا .
ع : نمیدونم بذار ببینم نوشین میاد یا نه بهت خبر میدم .
ک : اوکی پس منتظرم .
ع : زیاد روش حساب نکن ولی اگر اومدنی شدیم بهت میگم .
ک : باشه ولی بیای خوشحال میشیم .
ع : آره والا . ما بیایم که عیشت به هم میخوره .
ک : دیوانه ای دیگه من حاضرم یه سال از عمرم و بدم یه روز با تو و نوشین باشم . آخه میدونی که خیلی دلقکین حال میده آدم باهاتون باشه .
ع : کامی دم دستم برسی کونت و پاره میکنم .
ک : همش وعده و وعید . بابا جان یه بار هم عمل کن .
ع : دهنت گاییده است .
ک : اوکی بابا . حالا برو خبر بگیر ببین چی میشه .
ع : باشه داداش . خوش بگذره .
ک : نوکرتم داداش . به خوشیه شما .
ع : خداحافظ .
ک : خداحافظ .

گوشیو قطع کردم که دیدم ص داره نگاهم میکنه .
ک : چیزی شده ؟
ص : نه فقط کار بدی کردی به علی گفتی بیاد . ما مثلا میخواستیم تنها باشیم .
ک : علی از این حرفها زیاد میزنه . نترس عمرا نیاد .
ص : مطمئنی ؟
ک : آره بابا . تازه اگر بیان که خیلی هم خوش میگذره . نوشین خیلی دختر باحالیه . علی رو هم که دیدی چه جوریه .
ص : علی رو میدونم که با حاله . ولی دوست دخترش رو که ندیدم . نمیدونم کی هست و چه شخصیتی داره .
ک : بهت قول میدم اگر بیان دو تا دوست صمیمی میشید برای هم . خیالت راحت .
ص : ولی خدا کنه نیان . تازه داریم حال میکنیم .
ک : نترس اونا اگر بیان هم همش میخوان تو بغل هم باشن با ما کاری ندارن .
ص : اوکی . به قول خودت خیره .
ک : آره خیره .

رفتم تو ویلا و گالن رو پیدا کردم . راحت 10 لیتر عرق توش بود . اونم چه عرقه با عشقی .
یه پارچ برداشتم و از عرق پر کردم و کردمش تو فریزر تا یکم حداقل خنک بشه . به افسانه هم گفتم : ماست خیار هم درست کنه .
آخ که عاشق ماست و خیار با عرقم . تازه فلفل سبز هم داشتیم که نور علی نور بود .

سریع دست به کار شدم و جوجه ها رو در آوردم بیرون و شروع کردم به سیخ زدن . یه مقدار هم بال قاطی جوجه ها بود که سوا روی یه سیخ دیگه زدم و گذاشتم کنار . به بچه ها گفتم که بند و بساط رو بیارن بیرون و رو میز روی تراس پهن کنن . میز رو هم کشیدم نزدیک منقل تا راحت بهش دسترسی داشته باشم . جوجه ها رو چیدم رو منقل و گذاشتم تا با آتیش خود منقل بپزه . یواش یواش میز پر شد از خوراکی و ظرفهای جور واجور . رفتم از تو اتاق علی چتفل های عرق خوریش رو برداشتم و اومدم بیرون .
نشستیم دور میزو من شدم ساقی . چتفل ها رو پر کردم و جلوی هر نفر یدونه گذاشتم . یکی از کارهایی که تو عرق خوری باهاش حال میکنم سلامتی فرستادن و این کس کلک بازیاشه .

چتفل خودم رو گرفتم دست و گفتم : اینو میخورم به سلامتیه داش علی که باعث شد ما اینجا چند روزی حال کنیم و جاش هم خیلی خالیه .
پیک رو رفتم بالا . خداییش تا مغز کونم رو داغ کرد با خودم گفتم این مشروبه نه این مشروب شیشه ایها که آدم نمیفهمه چی خورده . ( دوستان عفو کنن ولی من یکی به شخصه با عرق کشمش خیلی حال میکنم و هیچ مشروبی نمیتونه جای عرق رو برام پر کنه .)
دختر ها هم به طبعیت از من یه نفس رفتن بالا ص که از حالت چشاش معلوم بود بد خورده تو برجکش . افسانه هم تقریبا همین حال رو داشت . هر دوشون از سوزش مشروب تو گلوشون اشک تو چشاشون جمع شد .
نفری یه قاشق ماست دادم خوردن . ازشون توقع نداشتم که آیین مقدس عرق خوری رو بلد باشن . برای همین زیاد باهاشون کل کل نکردم و گذاشتم حال کنن برای خودشون .

چتفلها رو پر کردم و رفتم سمت منقل یه نگاهی به سیخها انداختم . تقریبا آماده بودن . یکی از جوجه ها و سیخ بال رو برداشتم و آوردم سر میز . میدونید که چربی بال مرغ چه حالی میده به آدم این جور مواقع .
دوباره چتفلم رو برداشتم و گفتم : میخورم به سلامتی باغچه که گلش شمایید و خارش ما .
ص : نوش جون .
ا : نوش .
ک : آره . بلدیدا .
رفتم بالا و چتفل رو خالی برگردوندم پایین . ص یه قاشق ماست بهم داد که زدم رو دستش و خوردمش .

ک : بچه ها ؛ فقط یه خواهشی دارم ازتون جایی که دیدین دیگه نمیتونید بخورید بگید . مشروبش سنگینه و اگر اوضاعتون خراب بشه تا صبح خواب به چشماتون حرامه .
ص : من که دو تا دیگه بخورم بسمه .
ا : من پابه پای کامی میرم .
ک : تو بیخود میکنی . دو سه تا که خوردی میکشی کنار . اوکی ؟
ا : باشه بابا . نترس من هیچ چیم نمیشه .
ک : ببینیم و تعریف کنیم .

همین جوری پیک ها پر و خالی میشد . من که احساس گرما میکردم . حسابی گرفته بود من رو . به افسانه گفتم بسه دیگه نخور .
ا : من خوبه خوبم . نترس .
ک : پس همینجوری خوب بمون .
ا : باشه . همین یه پیک رو هم بخورم دیگه نمیخورم .
ک : قبل از اینکه بخوری پاشو از تو آشپزخونه یه لیوان بیار بعد بخور . ( میخواستم بهش ثابت کنم که زیاده روی کرده . )
افسانه میخواست از جاش بلند بشه که نتونست و دوباره با کون محکم خورد رو صندلی .
ک : دیدی گفتم بسه . من خودم هم آخرین پیکمه . چون نمیخوام مشروب با من حال کنه من میخوام باهاش حال کنم .
ا : آره . راست میگی . بد کوفتی بود .
پیک خودم رو رفتم بالا و پشت بندش هم پیک افسانه رو هم خوردم . پشت بندش هم یه کم نمک به عنوان مزه حسن ختام برنامه بود . حال خوشی داشتم . دوباره همون دعای همیشگی که میگم رو گفتم : ای خدا این حال خوش رو از ما نگیر .

با کمک هم میز رو به نسبه جمع کردیم و باقی مونده غذا رو هم من کشیدم توی یه ظرف که فردا بخوریمش تا اصراف نشه .

یه سیگار روشن کردم و کامهای عمیق میگرفتم ازش هوا هم که توپ بود . وای که تو چه لذتی غرق بودم . مستیم دوبل شد وبه قول دوستان فکر کنم 3 خط رو هم پر کردم .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
↓ Advertisement ↓

 
دو روي عشق – قسمت پنجاه و سوم


سیگارم که تموم شد رفتم داخل ساختمون . ص داشت ظرفها رو میشست و افسانه هم چپ کرده بود روی یکی از مبلها و داشت سیگار میکشید .
ک : صد دفعه گفتم یه پیک کمتر ؛ زندگیه بهتر . گوش نمیدی که .
ص : همین رو بگو .
ا : بابا جان من حالم خوبه . حسابی هم دارم حال میکنم .
ک : خدا رو شکر .

از توی ظرف میوه ها یه پرتغال برداشتم . حوصله پوست کندن نداشتم با چاقو چهار قاچش کردم و به نیش کشیدم . خیلی حال داد . یکی دیگه برداشتم و به همین طرز فجیع خوردم .
به خودم اومدم دیدم ص داره صدام میکنه : آهای چه خبره ؟
ک : چی چه خبره ؟
ص : به قول خودت کره کردی رو پرتغالها اونوقت میگی چی چه خبره ؟

یه نگاه به آشغال پرتغالها کردم راحت 7 یا 8 تا پرتغال خورده بودم .

ک : خوب حالا توام , یدونه پرتغال خوردم ها .
ص : منظورت یه کیلو بود دیگه .
ک : ای یه همچین چیزی .

ظرف رو برداشتم بردم داخل آشپزخونه و شستم و گذاشتم تو آب چکون .

ک : میگم خوش میگذره بهتون یا نه ؟
ص : به من که تا اینجاش خیلی حال داده .
ا : من هم دارم حال میکنم . خیلی با حاله .
ک : پس فعلا خدا رو شکر تونستم دو تا آدم متوقع رو راضی نگه دارم .
ص : نه بابا .
ک : زن بابا .

رفتم نشستم کنار شومینه و لم دادم رو مخده . به ص گفتم که برام سیگار بیاره . تو عالم مستی و شنگولی بودم و داشتم با رقص شعله های آتیش داخل شومینه حال میکردم .
ص : بیا بابایی .
ک : مرسی عزیز . از دستش گرفتم شروع کردم به کام زدن .
ص : میگم بابایی کی میخوای با بابات صحبت کنی ؟
ک : راجع به چی ؟
ص : راجع به خودمون دیگه ؟
ک : خودمون یعنی چی ؟
ص : بازم بدجنس شدیا بابایی شیطون . ازدواجمون دیگه .
ک : آهان از اون نظر . مگه قراره که ما با هم ازدواج کنیم ؟
ص : نمیدونم . خودت گفته بودی .
ک : آره . با تیمسار صحبت کردم که با بابا در میون بذاره . بعد از سفر نتیجه مشخص میشه .
ص : وای . کامی جدی میگی ؟
ک : مگه من با تو شوخی دارم ؟
ص : کم نه .
ک : آره عزیز جدی گفتم .
ص : مرسی . مرسی .

پرید تو بغلم و یه لب اساسی ازم گرفت و نشست تو بغلم .

ص : کامی به خدا کنیزیت رو میکنم .
ک : اون که وظیفه اته , چیز جدید بگو .
ص : تمام زندگیم برای تو ؛ خوبه ؟
ک : آره , منم همینطور .
دوباره لبهامون تو هم قفل شد .

ا : وای این دوتا رو نگاه کن . مثل مرغ عشق دارن با هم جیک جیک میکنن .
ک : دیوانه مرغ عشق که جیک جیک نمیکنه . عر عر میکنه .
ا : آره خوب .


افسانه هم اومد و به ما ملحق شد. ص دوباره شروع کرد به لب گرفتن از من . دست افسانه به کیرم رسید و شروع کرد به مالیدن .

ک : یه اعلام آمادگی بکن بعد .
ا : اینجوری حالش بیشتره .

دیگه به حالت نعوض کامل رسیده بودم . راحت دراز کشیدم رو زمین و ص هم دوباره با لبهای من مشغول شد . افسانه شلوارکم رو کشید پایین و دوباره شروع کرد به مالیدن . بعد از چند لحظه گرمای لبهای حرفه ای و داغش رو رو کیرم حس کردم . یه حس خوب بهم دست داد . حسی که به من میگفت دوباره از وجود این دو تا حوری بهشتی بهره مند میشم و کام دل میگیرم از اندام زیبا و لوندشون . زبان افسانه به زیر تخمم میخورد و من غرق در لذت بودم . ص از کنارم به پایین خزید و جای افسانه رو گرفت . جای تعجب بود که ص بدون اینکه من بهش حرفی بزنم سعی در انجام کاری داره که خودش ازش بدش میومد . حرفه ای نبود و گهگداری دندوناش به کیرم میخورد ولی باز هم داشتم لذت میبردم . مخصوصا این که ص داشت این کار رو برام انجام میداد . بعد از لحظه ای افسانه دست به کار شد و با چنان شدتی شروع کرد به ساک زدن که به دقیقه نکشید تا آبم بیاد . مقداری از آبم رو مزمزه کرد و خالی کرد بیرون .

ک : پس شماها چی ؟
ا : نترس . اول خالیت کردم که دور دوم زود نیای . حالا حالا ها باهات کار داریم .
ک : اوکی . پس من میرم یه دوش میگیرم و میام .

رفتم داخل حمام و یه دوش مشتی گرفتم . با دوش آب سردی که آخرش گرفتم تا حدودی مستیم جاش رو به هوشیاری داد . از حمام زدم بیرون و با حوله ای که دور کمرم پیچیده بودم رفتم سمت اتاق خواب . ص روی تخت دراز کشیده بود و افسانه هم جلوی آیینه بود و داشت به خودش میرسید . صدای ساکسیفون تو فضا موج میزد و دوباره من رو کوک کرد برای یه سکس دیگه . رفتم سمت تخت و نشستم لبه تخت . ص از زیر پتو اومد بیرون , لخت لخت بود .
ص : بذار خشکت کنم , حتما باز هم با آب سرد دوش گرفتی ؟
ک : آره ؛ چه عیبی داره ؟
ص : هیچ چی فقط مریض میشی .
ک : نترس بادمجون بم آفت نداره .

افسانه هم چراغها رو خاموش کرد و لخت شد به ما پیوست . بعد از اومدن افسانه عملیات بیت المقدس شروع شد و یه سکس جانانه کردیم و بعد از سکس هر سه مون با بدنهایی کرخت و مغزی تهی از هر چیزی به خواب رفتیم . خوابی زیبا و دلنشین .

صبح با همه خستگی که داشتم از جام پاشدم . یه کشو قوس به خودم دادم و رفتم سمت حمام . مستی و سکس دیشب و دیروز حسابی بدنم رو کوفته کرده بود . یه دوش آبگرم گرفتم و صورتم رو هم شیو کردم و از حمام اومدم بیرون . یه نگاهی به یخچال انداختم . تقریبا همه چیز داشتیم و نیازی به بیرون رفتن نبود . برای خودم چایی درست کردم و صبحانه رو براه کردم . نون بربریه دیروز شده بود عینهو لاستیک مارشال دور سفید ؛ لامصب هیچ رقمه نمیشد بخورمش . گرفتمش روی شعله گاز و یه کم با آتیش گرمش کردم تا قابل خوردن باشه . اومدم شروع کنم که یادم افتاد نون لواش هم هست . شروع کردم به خوردن صبحانه تو سکوت دل انگیز ویلا . بعد از صبحانه هم یه چایی ریختم برای خودم ورفتم نشستم جلوی پنجره و یه سیگار روشن کردم . بیرون رو نگاه میکردم . صدای پرنده ها میومد هوا هم که توپ بود و یه لکه ابر هم تو آسمون نبود . خوب امروز رو چیکار کنیم تا خوش بگذره ؟
تصمیم گرفتم که وقتی بچه ها بیدار شدن بندو بساط رو جمع کنیم بزنیم بریم لب دریا . ناهار هم همونجا بخوریم . فقط باید یه چند تایی ماهی میخریدم برای ناهار که روی آتیش کباب کنیم و بزنیم به بدن .

نیم ساعتی تو ویلا چرخ زدم و بعدش رفتم سراغ بچه ها که بیدارشون کنم .
هر دوشون لخت مادرزاد خوابیده بودن و من دوباره با دیدن این اندام زیبا شور زندگی در وجودم روان شد . رفتم سر وقت ص و لبم رو گذاشتم روی لبش . یکم که خوردم ص چشماش رو باز کردو یه لبخند کوچولو تحویلم داد ودستاش رو حلقه کرد دور گردنم و شروع کردیم به خوردن لبهای همدیگه . از ص جدا شدم و رفتم سمت افسانه . میخواستم یه کم کرم بریزم. دستم رو رسوندم به کونش و یه انگشتش کردم . بنده خدا اینگار برق بهش وصل کرده باشن از جاش پریدبالا . ص که از خنده روده بر شده بود . افسانه با قیافه خواب آلودش یه نگاهی به من کردو گفت : کامی تو کی میخوای آدم بشی ؟
ک : هیچ وقت .
ا : میدونستم .
یه لب ازش گرفتم و یکم با دستام که تو موهاش بود با موهاش بازی کردم و نوازشش کردم .

ا : همین خل بازیاته که تو دل آدم جا باز میکنی . دیوونه .
ص : خداییش این و خوب اومدی . من هم موافقم .
ک : پاشید تا باز باهاتون شوخی افغانی نکردم .
ص : بابایی صبحانه چی داریم ؟
ک : کوفت هست با زهر مار . کدومش رو میل دارید از همون بیارم براتون . اصلا میخواین شما از تخت نیاید پایین من صبحانه رو روی تخت براتون سرو کنم .
ا : آره آره من دوست دارم .
ک : پس بیا صبحانه حاضره . ( دستم رو گرفتم به جلوم )
ا : خاک بر سرت که اینقدر منحرفی .
ص : خودت کرم میریزی دیگه چرا به کامی فحش میدی ؟
ک :تو هم نمیخواد بالاخواه من باشی . الان حتما بابت این بالاخواهی از من باج میگیری ؟
ص : نه بابایی . من فقط میخواستم بگم که فقط برای من صبحانه میاری رو تخت .
ک : همین یه قلم رو داریم میل میکنید بدم خدمتتون .
ص : افسانه راست گفت .
ک : افسانه به راست دونش خندید .

پاشدم از اتاق زدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه . راستش هنوز گشنه ام بود . دوباره چایی ریختم برای خودم و نشستم . سرو کله دختر ها هم پیدا شد و نشستیم به صبحانه خوردن . بعد از صبحانه یه کم دو رو برمون رو مرتب کردیم و آماده شدیم برای رفتن . تعدادی سیخ و مقداری ذغال و لوازم دیگه ای که لازم داشتیم رو برداشتم وگذاشتم تو صندوق عقب و بعد از بستن در ویلا زدیم بیرون . حالا حالا ها برای ناهار وقت داشتیم پس چه جایی بهتر از متل قو , دریا گوشه و تیله وا .
دنده رو چاقیدم و به سمت عباس آباد و متل قو به حرکت در اومدم . جاده کناره به نسبه شلوغ تر شده بود بالاخره 5 شنبه بود و بعضی ها هوای شمال زده بود به سرشون و زده بودن به جاده . توی راه تو حال خودمون بودیم و داشتیم راجع به مسائل دورو برمون حرف میزدیم که دیدم از روبرو دو تا ماشین با هم کورس گذاشتن و با سرعت هر چه تمامتر دارن میان به سمت ما . ماشینی که به حریم ما تجاوز کرده بود و داشت شاخ به شاخ میومد یه ماکسیما سفید بود که تو لاین من با سرعت داشت نزدیک میشد . ماشین بغلیش هم یه بی ام دبلیو بود که معلوم بود با هم حسابی کل انداختن و هیچ کدومشون هم حاضر به کوتاه اومدن نیستن . هر دوشون شونه به شونه هم میومدن و به ما نزدیک میشدن . من فکر میکردم که بی ام دبلیو به ماکسیما راه بده و شل کنه تا برگرده تو لاین خودش ولی خر تر از این حرفها بود و شل که نکرد هیچ چی راننده ماکسیما رو هم مجبور کرد که تو لاین سبقت بمونه . من هم در آخرین لحظه تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بکشم تو شونه خاکی اونم با سرعت تقریبا 100 تا بغل جاده رو خالی کرده بودن که زیر سازی کنن برای عریض کردن جاده برای همین اختلاف سطح آسفالت با شونه خاکی تقریبا 10 یا 15 سانتی بود که به محض هدایت ماشین به خاکی ماشین با صدای وحشتناکی وارد اون قسمت شد . ترمز نمیتونستم بزنم به خاطر خاک و سنگ ریزه هایی که اونجا بود به زحمت با معکوس و بعدش که سرعتم کم شد با ترمز ماشین رو نگه داشتم . یه نفس عمیق کشیدم به خاطر اینکه به خیر گذشته بود. شانس آوردیم پشت سرمون ماشین نبود والا معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد . ص و افسانه که ریده بودن به خودشون . یه چند تا دم و باز دم کردم و بعد از اینکه از استرسم کم شد ماشین رو گذاشتم تو دنده و جاده رو بریدم و از مسیری که داشتم میومدم برگشتم .

دوباره خون به مغزم نرسیده بود و میخواستم اون دوتا مادر قحبه رو پیدا کنم و با خواهر و مادرشون وصلت کنم . ص اومد اعتراض کنه که بهش گفتم هیچ حرفی نزن و فقط کمربندت رو ببند . گاز ماشین رو گرفتم با گذشت هر ثانیه به سرعت ماشین اضافه میشد . از عصبانیت دنده بود که به دنده اضافه میکردم و با خشم میروندم . تقریبا 20 کیلومتری که برگشتم طعمه مورد نظر یافت شد . ماکسیما تو شونه خاکی پارک شده بود جلوی یه مغازه , از این مغازه هایی که سوغاتی میفروشن . وایسادم پشتش و از ماشین پیاده شدم . قفل عصایی رو برداشتم و در رو بستم . ص از ماشین پیاده شد که سرش داد زدم : میشینی تو ماشین . اگر نعشم هم افتاد زمین حق نداری پیاده بشی . فهمیدی ؟
با سر تاکید کرد که کاملا متوجه شده . نشست تو ماشین و در رو بست .
صورتم از شدت عصبانیت گر گرفته بود . یه بشکه باروت بودم که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه.رسیدم به پشت ماشین .
با لگد کوبیدم به گلگیر ماشینشون . صدای دزدگیرش بلند شد . آماده شدم تا راننده اومد بیرون با قفل عصایی بزنم ننش رو بگام .


چی فکر میکردیم و چی شد ؟
یه دختر با ریموت کنترل دزد گیر رو زد و اومد سمت من .
% : مگه خل شدی مرتیکه ؟
ک : خل نشدم با راننده این ماشین کار دارم .
% : راننده اش منم . امرتون . ( دستش به کمرش بود و با یه حالت طلبکارانه داشت نگاه میکرد )
ک : شما الان با اون بی ام دبلیو کورس گذاشته بودی ؟
% : آره . مگه ایرادی داره ؟ ( تو همین حین یه دختر دیگه هم به دختره پیوست . فهمیدم که رفیقشه )
ک : خودت پشت فرمون بودی ؟ ( میخواستم مطمئن بشم راننده کی بوده )
% : گفتم که آره . به شما چه مربوطه ؟

هنوز حرفش تموم نشده بود که یه کشیده محکم خوابوندم زیر گوشش . برق از سه فازش پرید .

% : هو کثافت برای چی میزنی ؟
یه چک افسری دیگه تو اون ور صورتش .
ک : اینو زدم که یاد بگیری تو همچین جاده ای با کسی کورس نذاری . فهمیدی مادر قهبه ؟

اونیکی که اومده بود سمت من و میخواست حمله کنه. بهش گفتم یه قدم دیگه برداری میزنم ننه تو رو هم میگام . فهمیدی ؟
همونجا در جا خشکش زد .
صاحب مغازه اومد بیرون .
@ : اوهوی بچه قرتی چیکارشون داری ؟ ( با یه لحجه مازندرانی کش دار حرف میزد . اگر تو حالتی غیر از این موقع بودم تا صبح بهش میخندیدم )
ک : شما چیکارشونی ؟
@ : فرض کن همه کاره .
ک : پس آقای همه کاره وایسا الان زنگ میزنم پلیس بیاد باید جوابگوی یه سری مسائل باشی .
@ : به من چه . من چیکارم ؟
ک : پس وایسا عقب و خودت رو قاطی نکن .

بر خلاف تهدیدی که به ص کرده بودم با افسانه از ماشین پیاده شده بودن و داشتن دخترا رو آروم میکردن .

رفتم طرف ماشین قفل رو انداختم داخل ماشین و بسته سیگارم رو برداشتم و یه نخ سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن . دختره هنوز داشت گریه میکرد . اونیکی هم داشت با افسانه حرف میزد . نشستم تو ماشین دستم رو گذاشتم روی بوق . اون دوتا هم مجبور شدن بیان سوار شن .

رفتم جلوی پای دختره و بهش گفتم : حالا فهمیدی برای چی زدمت یا نه ؟ اگر نتونسته بودم ماشین رو جمع کنم الان داشتن با کاردک از کف جاده جمعمون میکردن .
دختره همونجوری وایساده بود و داشت با ناخنهاش بازی میکرد .

ک : دفعه بعد از پاپیت ماشین گرفتی مثل بچه آدم رانندگی کن و یاد این دو تا چکی که خوردی بیافت .

گاز ماشین رو گرفتم و راه افتادم . دیگه حس گردش نداشتم . بدجوری خورده بود تو ذوقم . سر راه چند تا ماهی گرفتم برای ناهار و برگشتیم سمت ویلا .

دختر ها هیچ کدوم حرفی نمیزدن . کاملا درک کرده بودن الان هیچ رقمه نباید حرف بزنن . ص ضبط رو روشن کرد و یه نخ سیگار برام روشن کرد و داد بهم . سیگار رو میکشیدم و تو حال خودم بودم.رسیدیم دم ویلا در رو باز کردم و ماشین رو انداختم داخل و به دختر ها گفتم کاری به کارم نداشته باشن و اگرمیتونن ناهار رو خودشون ردیف کنن . رفتم تو اتاق و خودم رو ولو کردم رو تخت . این هم از تفریح کردن ما . کیرم تو این شانس .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت پنجاه و چهارم


نفهمیدم کی خوابم برد , ولی با تکونهایی که ص داشت بهم میداد از خواب بیدار شدم .
ص : بابایی تنبل پاشو ؛ چقدر میخوابی ؟
ک : مگه چقدر خوابیدم ؟
ص : تقریبا دو ساعته .
ک : جون من ؟ اصلا نفهمیدم کی خوابیدم .
ص : آره دیگه . بابایی عصبانی من امروز با همه سر جنگ داره . برای همین خسته شده دیگه .

تازه یادم افتاد چه اتفاقی افتاده . یه کوچولو پشیمون بودم از کاری که کردم ولی در کل تخمم هم نبود .

از جام پاشدم و از تخت اومدم پایین . ص زل زده بود تو چشام .
ک : چیه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
ص : هیچ چی . دارم چشمات رو نگاه میکنم . ایراد داره ؟
ک : نه عزیزم . چه ایرادی ؟

دست انداختم دور گردنش و یه لب اساسی ازش گرفتم . با هم دیگه از اتاق زدیم بیرون . من رفتم سمت دستشویی تا هم آمپرم رو بیارم پایین و هم سر و صورتم رو بشورم , ص هم رفت برای چیدن میز ناهار .

از دستشویی که اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه . از بوی غذا معلوم بود که اون دو تا واقعا تلاش کردن که یه غذای توپ درست کنن . افسانه داشت برنج میکشید توی دیس و ص هم داشت ظرفها رو میچید روی میز . یه سلام مقوی کردم بهشون که افسانه با یه قیافه عاقل اندر صفیح برگشت نگاهم کردو گفت : خسته نباشی رزمنده .
ک : با پاکفوم پاک کردم . خسته نیستم .
ا : مسخره .
ک : حیف که حوصله ندارم جوابت رو بدم بزار ناهرم رو بخورم بعدش خدمتت میرسم .
ا : برو بابا . خوبه همیشه جلوی من کم میاری .
ک : اگر منظور اون جلوته که صد البته . بشکنه کیری که جلوش کم نیاره .
ا : خیلی بی ادبی کامی .
ک : خوب وقتی میبینی که من حوصله ندارم کل کل نکن . میمیری ؟
ا : برو بابا .

رفتم نشستم پشت میز و خودم رو با خوراکیهای رو میز مشغول کردم . غذا اومد سر میز . یه دیس برنج خوش عطر و بو و یه دیس با 5 تا ماهی قزل که از قیافه اشون معلوم بود حسابی تو روغن سرخ شدن و البته باید خوشمزه هم باشن .

ک : من میخوام با دست غذا بخورم . کسی که ناراحت نمیشه ؟
ا : نخیر انسان اولیه . جمع خودمونیه . کسی ناراحت نمیشه .
ص : نه بابایی . من هم میخوام با دست بخورم .

یه بشقاب پر برنج کشیدم و یدونه از ماهیها رو هم برداشتم و شروع کردم به در آوردن تیغ هاش و خردش کردم رو برنجم .بعد از تمیز کردن ماهی شروع کردم به خوردن . نمیدونم چرا اینقدر گشنه بودم . جاتون خالی ماهی پلو با سیر ترشی و بقیه مخلفات چه حالی میده . حسابی خوردم یعنی میتونم بگم تا سر حد انفجار .

بعد از غذا یه نخ سیگار روشن کردم و دختر ها هم شروع کردن به جمع کردن میز . سیگارم که تموم شد افسانه با یه سینی چایی اومد نشست سر میز و یه نخ سیگار برداشت و برای خودش روشن کرد . یکم که گذشت ص رو به من کرد و گفت : کامی چرا با دختره اونجوری برخورد کردی ؟
ک : حقش بود . باید یکی تنبیهش میکرد .
ا : نیست خودت خیلی با احتیاط رانندگی میکنی ؟
ک : من هر جوری هم رانندگی کنم با جون دیگران بازی نمیکنم .
ص : خوب این درست ولی برخوردت با اون دو تا دختر مناسب شخصیت تو نبود . یه لحظه یاد اونشب افتادم که داشتی فرزانه رو خفه میکردی ؛ خیلی ترسیدم .
ک : حالا دیگه یه اتفاقی افتاده ؛ پیگیریش هم بی حاصله پس بیخیال شید .
ص : هر جور راحتی .

رفتم جلوی شومینه و جام رو مرتب کردم . مثل این گربه خونگیا بیکار میشدم میرفتم جلوی شومینه و چرت میزدم .

ص : بابایی ؟
ک : جانم ؟
ص : چند تا از دوستام اومدن شمال . میتونم آدرس بدم بیان اینجا ببینمشون ؟
ک : فکر نکنم مشکلی باشه بگو بیان . کیا هستن ؟
ص : تو نمیشناسیشون بابایی .
ک : اوکی .
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که خوابم برد . با صدای ظرف و ظروف از توی آشپزخونه بیدار شدم . دوساعتی میشد که خوابیده بودم . از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه . دیدم اون دوتا دارن مثل قرقی کار میکنن . افسانه داشت میوه میشست و ص هم داشت خشکشون میکرد و میچید تو ظرف .

ک : اوه . ببین چیکار دارن میکنن به خاطر چند تا دوست فکسنی . هر کی ندونه فکر میکنه نوه آشیخ ممد حسن کون پاره داره میاد اینجا .
ص : بابایی بیدار شدی ؟
ک : با این سر و صدایی که شما دو تا به پا کردین خرس قطبی هم از خواب زمستونیش بیدار میشه چه برسه به من که خوابم هم سبکه .
ا : صدای خرو پفت تا تهران میرفت اونوقت میگی خوابم سبکه ؟
ک : برو ضعیفه سر به سر من نذار .
ص : بابایی میری یه دوش بگیری سر حال بیای ؟
ک : مگه خواستگار داره میاد که باید مرتب باشم ؟
ص : نه بابایی ولی خوشتیپ باشی بد نیست .
ک : حالا کی میان این شازده ها ؟
ص : دیگه الان پیداشون میشه .
ک : باشه پس من تو حمومم هرکدومشون سکسی تره بفرستید اونجا .
صدای جیغ بنفش ص ویلا رو به لرزه در آورد و همزمان یه سیب هم به سمتم پرتاب شد .
ص : کامی میکشمت که همش به فکر اینی که یه نفر رو بزنی زمین .
ک : اصلا این وصله ها به من نمیچسبه . خودت که میدونی کیر من فقط برای شاشیدنه .
ص : خاک بر سرت .

ص دوید به سمت من و من هم در رفتم تو حمام . پشت در حمام داد میزد و هی میگفت مردی بیا بیرون . یدفعه در رو باز کردم و دویدم سمتش بدبخت ریده بود به خودش پا گذاشت به فرار افسانه که ترکیده بود از خنده ؛ خودم هم داشتم میخندیدم .
ص : افسانه مسخره نیشت رو ببند وگرنه میزنم تو سرت ها .
ا : به من چه ؟ زورت به کامی نمیرسه میخوای عقده هات رو سر من خالی کنی .
ص : خف بابا .
ک : اوهوی این تیکه کلام رجیستر شده است تو حق نداری ازش استفاده کنی .
ص : کامی برو به کارت برس الان اینا پیداشون میشه .
ک : باشه بابا . برو یه دست لباس برام بیار .

خودم هم رفتم داخل حمام و یه استحمام مشتی کردم و صورتم رو هم شیو کردم . داشتم خودم رو خشک میکردم که ص در زد . در رو باز کردم و اومد داخل رختکن . حوله رو از دستم گرفت و شروع کرد به خشک کردن من .
ک : هنوز نیومدن ؟
ص : چرا بابایی . اومدن افسانه پهلوشونه .
ک : خوب تو هم برو من خودم میام .
ص : بابایی یه وقت دیدیشون و ناراحت شدی خواهشا اون دقیقه عکس العمل نشون نده بعدش که رفتن هر کاری دوست داشتی بکن .
ک : تو که میدونی اگر من ببینمشون ممکنه عکس العمل نشون بدم برای چی دعوتشون کردی که بیان اینجا ؟
ص : باید میومدن بابایی .
ک : فرزانه که نیست ؟
ص : نه بابایی گلم .
ک : اوکی برو من هم میام .
ص : مرسی بابایی ؛ ادوکلنتم آوردم بزن خوشبو بشی دختر های مردم مست بشن و من بهت افتخار کنم که تو عشق منی .
ک : این همه چیز تو دنیا برای قیف اومدن هست اونوقت تو میخوای با من لگن قیف بیای ؟
ص : تو بهترین هستیه منی .
ک :برو دیگه هندونه نذار زیر بغل من ؛ بچه پر رو .

ص یه زبون در آورد و در رفت بیرون . لباسام رو پوشیدم و میخواستم بیام بیرون که یادم افتاد جوراب پام نیست . ای بمیری ص با این لباس آوردنت . از در اومدم بیرون که بپیچم برم تو اتاق جوراب پام کنم دیدم جورابام از دستگیره در آویزونه . پام کردم و به سمت حال حرکت کردم . دو تا دختر پشت به من نشسته بودن و من قیافه هاشون رو نمیتونستم تشخیص بدم . ص و افسانه با دیدن من از جاشون بلند شدن و اون دو تا هم متوجه حضور من شدن و بلند شدن و برگشتن به سمت من .

وای خدای من چی میدیدم همون دو تا دختری بودن که تو ماکسیما بودن ؛ اینا اینجا چیکار میکنن ؟ چه شکلی ما رو پیدا کرده بودن ؟ زیاد نباید به خودم فشار میآوردم .
حکما کار یکی از این دو تا مارمولک بوده ( تیکه ادبی رو حال کردین )
یه سلام و احوالپرسی نه چندان گرم کردم و رفتم بشینم روی مبل روبروییشون . در همین حین هم یه چش غره به اون دو تا ضعیفه کردم که یعنی بعد از رفتن این دو تا کونتون پاره است , محرز .

ص : کامی جان ایشون سمیرا خانم هستن و ایشون هم مهدیه دوستشون . میشناسیشون که ؟
ک : بله امروز یه ملاقات دوستانه داشتیم با هم . ( لحنم نشون میداد که از حضور اون دوتا در این مکان اصلا راضی نیستم )
ص : به هر حال هر دوشن اومدن که بابت قضیه امروز معذرت خواهی کنن .
ک : نیاز به این همه زحمت نبود , چون فکر نکنم دوباره هم رو میدیدیم که بخوایم تو معذورات قرار بگیریم . حالا هم اگر معذرت خواهیشون رو کردن من رفع زحمت کنم . ص از مهموناتون پذیرایی کنید سعی کنید بهشون خوش بگذره .

از جام بلند شدم و میخواستم برم از ویلا بیرون که اونی که اسمش سمیرا بود از جاش بلند شد و صدام کرد .
س : آقای کامران خان ؟
ک : بله . بفرمایید ؟
س : فکر کردی کی هستی که اینجوری برخورد میکنی ؟
ک : من کسی نیستم ؛ همونطور که شما هم کسی نیستی . متوجه شدید ؟
س : من وظیفه خودم میدونستم که بیام و از شما و دوستانت معذرت خواهی کنم برای همین این همه راه رو اومدم تا اینجا .
ک : اگر اون اتفاق جور دیگه ای تموم میشد چه جوری معذرت خواهی میکردی ؟
م : حالا که به خیر گذشت .
ک : بله . شانس آوردید به خیر گذشت والا الان یکی از شما دوتا ناقص روی تخت بیمارستان بودید , چون من تونستم خودم رو کنترل کنم و بلایی سرتون نیاوردم . حالا هم با اجازتون من رفع زحمت میکنم .
س : فکر نمیکنی یه کم گنده دماغی ؟

برگشتم سمتش و یه نگاه اجمالی بهش کردم .

ک : آره هستم . اگر اومدم خواستگاریت بهم جواب مثبت نده . ( خودم خندم گرفت )
س : هر هر هر خندیدم .
ک : میتونی گریه کنی به حال من فرقی نمیکنه .
ص : کامی , سمیرا بیخیال شید تو رو خدا .
ک : تو حرف نزن تا بعد باهات کار دارم .
م : سمیرا پاشو بریم مثل اینکه اینا با خودشون هم دعوا دارن .
ک : خوش گلدین , هری .

در رو باز کردم و با دست بهشون راه رو نشون دادم . اون دوتا هم پاشدن از در زدن بیرون . اعصابم به هم ریخته بود دلم نمیخواست از دستم ناراحت بشن . بالاخره رسم ادب رو به جا آورده بودن و اومده بودن برای معذرت خواهی . ماشینشون استارت خورد تا میخواست راه بیافته صداش زدم .
ک : سمیرا ؛ وایسا .
س : بعله امرتون ؟
ک : حالا بیاید بالا یه چایی بخورید بعد برید .
س : نه بابا نه به اون بی احترامیت و نه به این دعوتت .
ک : بیا پایین لوس نشو . زود باش .

یکم ناز و گوز کردن و از ماشین اومدن بیرون . لبخند رضایت رو توچهره ص دیدم . هدایتشون کردم داخل ویلا و خودم هم داخل شدم . افسانه هم رفت تو آشپزخونه و چایی ریخت و آورد پیش ما .

شروع کردیم به صحبت کردن با هم دیگه و یواش یواش جو صمیمی شد . من هم کوتاه اومده بودم و دیگه داشتم کس کلک بازی در میآوردم و اونها رو میخندوندم . نزدیکای 7.30 بود که اون دوتا بلند شدن که برن . من گفتم که شام بمونید ؟
س : نه دیگه بیشتر از حد زحمت دادیم .
ک : نه بابا چه زحمتی اگر میتونید بمونید تعارف نکنید .
ص : راست میگه دیگه بمونید تعارف نکنید .
س : باشه بذار ببینم میتونیم بمونیم یا نه .

سمیرا رفت زنگ بزنه که برای شام هماهنگ کنه تا بمونن . ص بهم گفت : حالا میخوای چی درست کنی ؟
ک : یه چیزی درست میکنیم نترس .

سمیرا برگشت و گفت که میمونن .

من به ص گفتم که از اونها پذیرایی کنن تا من برم یه کم خرید کنم و برگردم . افسانه هم گفت که با من میاد .

ص : آهای نرید شیطونی کنید ها .
ک : نترس , ما تک خور نیستیم .

از ویلا زدیم بیرون و با نهایت سرعت خودم رو به رامسر رسوندم وقت تنگ بود و غذای وقت بر نمیتونستم درست کنم . پس در نتیجه مقدار قابل توجهی جوجه کباب مثلا آماده خریدم و مقداری هم بال مرغ برای خودم خریدم . یکم دیگه هم خرت و پرت خریدیم برای سالاد و گازش رو گرفتیم سمت ویلا . توی راه افسانه به حرف اومد و شروع کرد به صحبت کردن .
ا : میگم کامی قضیه مریم رو چیکار میکنی ؟
ک : قرار شد با تو بیاد کاراش رو انجام بدید دیگه .
ا : اون رو که میدونم . منظورم اینه که حالا که میخوای با ص ازدواج کنی مریم رو چیکار میکنی ؟
ک : مریم هم میره سر زندگیش .
ا : تو که با مریم اینقدر جوری چرا با مریم ازدواج نکردی ؟
ک : شرایطمون با هم جور در نمیاد . داییم یه بچه مایه دار میخواد که بره دامادش بشه و رو حرفش هم حرف نزنه . نه من بچه پررو که با همه دعوا دارم و تو هفت آسمون ستاره که هیچی یدونه افتابه هم ندارم .
ا : آهان پس اینطور ولی باید از خداشون هم باشه .
ک : همین رو بگو . الان نظر تو چیه ؟ به نظرت من و ص میتونیم خوشبخت بشیم ؟
ا : نمیدونم والا . ولی تو میتونی هر کسی رو خوشبخت کنی .
ک : آره والا . مگر اینکه تو من رو تایید کنی .
ا : نه جدی میگم کامی . بعضی وقتها به ص و مریم و همه کسایی که دورو برت هستن حسودیم میشه .
ک : این حرفا رو نزن دختر خوب . من که به نظر خودم خیلی هم آدم مزخرفی هستم و لیاقت هیچ کس رو ندارم . در ضمن تو خودت هم جزو دورو بریهای من محسوب میشی .
ا : میدونم ولی بعد از ازدواجتون چی ؟
ک : مثل الان , هیچ فرقی نمیکنه . فقط دیگه سکس بینمون نیست .
ا : ایشالا که به پای هم پیر بشین . فکر میکنی پدرت با این ازدواج موافقت کنه ؟
ک : مطمئن باش با شناختی که من از تیمسار دارم اگر با بابا صحبت کرده باشه الان بابا نقشه اتاق حجله رو هم کشیده .
ا : پس یه شیرینی حسابی افتادیم .
ک : آره اونم از نوع مرغوبش . اگر عمری باقی بمونه همگی دسته جمعی بعد از عروسی میایم اینجا یه چند روزی عشق و حال میکنیم .
ا : وای کامی چه حالی میده ها .
ک : ایشالا بی حرف پیش .

دیگه رسیده بودیم به ویلا . وسایل رو از ماشین خالی کردیم و رفتیم داخل . اونا لباسای بیرونشون رو در آورده بودن و راحت نشسته بودن . تا دیدمشون یه یا ا... بلند گفتم که ص خنده اش گرفت .
ص : بیا تو بابا یه نظر حلاله .
ک : میدونم ولی امان از اون یه نظر که ادم رو گمراه میکنه .
س : آقا کامران اگر معذب هستید لباسامون رو بپوشیم .
ک : نه بابا شوخی کردم . مگه خل شدم خودم رو از دیدن زیباییهایی که خدا خلق کرده بی نصیب کنم .

ایما و اشاره های ص بهم فهموند که کونم پاره است به وقتش . سریع رفتم و بساط آتیش رو براه کردم و برگشتم داخل ویلا و با کمک افسانه شروع کردم به سیخ کشدین جوجه ها . ص هم داشت برنج درست میکرد. بهش گفته بودم کته درست کنه تا سریعتر حاضر بشه . جوجه ها که سیخ شدن و من رفتم تو تراس و جوجه ها رو چیدم روی منقل و شروع کردم به پختنشون . همزمان دو تا سیخ بال هم گذاشتم در کنارشون تا یه لبی تر کنم . به دستور من یه لیوان عرق کشمش ناب محمدی برام محیا شد و شروع کردم به می گساری و آشپزی در کنار هم . جوجه ها آماده شده بودن . دختر ها هم داشتن باقی کارها رو انجام میدادن . میز روی تراس داشت یواش یواش پر میشد و من هم لیوان دومم رو داشتم خالی میکردم . بالاخره میز چیده شد و هممون دور میز جمع شدیم و شروع کردیم به شام خوردن . من که خودم برنج نخوردم جوجه خالی میزدم و با لیوان سوم سرگرم بودم .

ص : میگم کامی بد نگذره تنهایی داری میزنی و حال میکنی؟
ک : تا کور شود هر آنکس که نتواند دید .
س : آقا کامران قدیما یه تعارفی میزدن به مهمون .
ک : قدیما دست فرمون مهمونا خوب بود نه الان که هم دست فرمونشون افتضاحه و هم اینکه شبه و مهمونا میخوان تو این جاده رانندگی کنن . ایشالا روز تشریف بیارید در خدمتتون هستیم .
سمیرا رو کرد به ص و گفت : شماها با این زبون که از نیش مار هم بدتره چه جوری کنار میاین ؟
ک : اینا شیفته اخلاق من شدن .
س : آره والا . رفتی خونه به مادرت بگو برات اسفند دود کنه تا یه وقت چش نخوری با این اخلاقت .

با این حرفش ص و افسانه بهتشون زد و به من نگاه میکردن فکر میکردن که الان یه عکس العمل از جانب من میبینن ولی من خیلی ریلکس رو کردم به سمیرا و گفتم : میگم بریزه تو جوب آب میگن اونجوری بهتره .

یکم دیگه کل کل کردیم و سرو کول هم زدیم . شام که تموم شد من یه سیگار برای خودم روشن کردم و در حالی که به سیاهی حاکم بر بلندی درختهای ویلا خیره شده بودم ازش کام میگرفتم . محو جمال تاریکی شده بودم و داشتم باهاش حال میکردم . به غیر از صدای دختر ها که داشتن با همدیگه حرف میزدن گهگداری هم صدای به هم خوردن بالهای یه پرنده که تو سیاهی شب دیده نمیشد به گوش میخورد .

ص : کامی بیا اینجا دیگه دلمون گرفت .
ک : پودر چانته بریزید باز میشه .
برگشتم پیششون و باقی مونده لیوانم رو یه سره رفتم بالا . ص داشت سیگار میکشید . افسانه یه نخ سیگار برداشت و میخواست روشن کنه که دیدم مهدیه داره بد نگاه میکنه .
ک : میگم مهدیه خانوم صامت اگرسیگاری هستی تعارف نکن , شام که چتر شدید یه نخ سیگار هم روش .
م : من نمیکشم ولی به خاطر این حرفت یه نخ بر میدارم برای سمیرا .
ک : آدم زنده وکیل وصی نمیخواد , خودش بخواد برمیداره . در ضمن اگر سیگاری نیستی هیچ وقت دست بهش نزن چون جیزه .
م : چشم . بیا سمیرا بردار یدونه بکش و بعدش هم بریم .

سمیرا یه نخ سیگار برداشت و روشن کرد به پیشنهاد من ص و افسانه رفتن داخل و با یه سینی چای داغ و مقداری میوه برگشتن . بعد از صرف چای و میوه اون دو تا بلند شدن که برن . من هم سفارشهای لازم رو بهشون کردم و بعد از معذرت خواهی از همدیگه اونها راه افتادن به سمت ویلای خودشون که تو عباس آباد بود . من که مست بودم و حس کار کردن نداشتم . دختر ها شروع کردن به تمیز کاری و این حرفها . دختر ها بعد از نظافت اومدن کنار من توی حال نشستن و شروع کردیم به صحبت کردن راجع به مسایلی که پیش اومده بود . تو همین حین موبایل ص زنگ خورد . سمیرا بود که به توصیه من بعد از رسیدنشون زنگ زده بود که بگه سلامت رسیدن . ص گوشی رو آورد سمت من و گفت که کامی با شما کار دارن .
ک : بله بفرمایید ؟
باور کنید یه سبیل رفت تو گوشم . یه صدای مردونه و با صلابت که مو به تن هر پهلوونی سیخ میکرد چه برسه به من جیغیلی . ( حدس زدم که بابای یکی از اون دوتاست .)
% : سلام آقا کامران .
ک : سلام از بنده است قربان . حال شما خوبه . ؟ خانواده محترم خوب هستن . ؟
% : ممنونم به لطف شما . من پدر مهدیه هستم . زنگ زدم از بابت پذیرایی امشبتون از دخترها تشکر کنم .
ک : خواهش میکنم . این چه حرفیه . برگه سبزی بود تحفه درویش , کار خاصی انجام ندادیم که وظیفه بوده .
% : نظر لطفتونه . ببخشید که بچه ها مزاحمت ایجاد کردن براتون . میخواستم ازتون خواهش کنم اگر دعوت مارو بپذیرید فردا ناهار در خدمتتون باشیم .
ک :خدمت از ماست قربان . شما اجازه بفرمایید این کار رو من حقیر انجام بدم و شما کلبه محقر ما رو با وجودتون نورانی کنید .
% : اختیار دارید قربان . اونجا و اینجا نداره که حتما تشریف بیارید . میخوایم از شما زوج خوشبخت پذیرایی کنیم و یه چند ساعتی در کنار هم باشیم .
ک : ا طاعت امر میشه ولی جسارتا ما فردا عازم هستیم و در ضمن مزاحمتون هم نمیشیم . ( ص داشت با مشت میزد به پهلوم یعنی اینکه قبول کنم )
% : حالا بعد از ظهر حرکت کنید . اشکالی پیش نمیاد . ما هم خوشحال میشیم که زیارتتون کنیم .
ک : خواهشا اینجوری حرف نزنید من ادبیاتم یکم زیر پنجم دبستانه نمیتونم جواب بدم شرمندتون میشم . چشم فردا میرسیم خدمتتون .
پدر مهدیه با خنده گفت : از دست شما جوونا . پس ما فردا منتظر شما هستیم . من الان گوشی رو میدم به بچه ها که آدرس رو بدن بهتون .
ک : اوکی . ایشالا که تا فردا از دعوتتون پشیمون نشید . حتما خدمت میرسیم . به خانواده محترم سلام برسونید . با اجازتون .

خداحافظی کردیم و تا سمیرا گوشی رو گرفت من هم گوشی رو دادم به ص که آدرس بگیره . صحبتشون که تموم شد رو کردم به ص و گفتم : ببین چیکار میکنید شماها . تا میرسید به یکی زرتی شماره رد و بدل میکنید و جی جی باجی میشید . حالا فردا چیکار کنیم . اینقدر حرف زد نتونستم نه بیارم .
ص : خوب چه عیبی داره . میریم باهاشون آشنا میشیم .
ک : بله شاید هم همش نقشه است تا بریم اونجا و من تقاص اون دو تا چک رو بدم . با اون صدای کلفتی که باباهه داشت تصور کن چه کیری میتونه داشته باشه بعد از این همه سال بالاخره فردا دامن من لکه دار میشه و آبرو برام نمیمونه .

افسانه که ترکیده بود از خنده . داشت دسته مبل رو گاز میگرفت . ص هم داشت فحشم میداد که چقدر بی ادبم و از این حرفها یکم که گذشت به ص گفتم یه زنگ بزن به این سمیرا ببین باباش اینا اهل مشروب هستن یا نه ؟
ص هم زنگ زدو بعدش اومد گفت : میگه آره . اونم چه جورم .
ک : داش عل کجایی که بار به گا رفت .
ص : چطور مگه ؟
ک : بابا جان دست خالی که نمیشه رفت اونجا , یه چیزی باید ببریم دیگه . فکر کنم باید از مشروبهای علی کار بگیرم .
ا : بیچاره علی . همش باید زیر بار ظلم تو باشه .
ک : تو یکی خودت رو ناراحت نکن که کل دنیا زیر یوق استعمار داش علی ان .

یکم دیگه صحبت کردیم و بعدش هم رفتیم به سمت منطقه عملیاتی تا با رمز یا کاندوم رزم شبانه رو شروع کنیم .

شب آخر بود و حسابی باید حال میکردیم ؛ چون بعد از این سفر قرار بود دیگه سکس سه نفری نداشته باشیم و افسانه از برنامه سکسمون بره بیرون . پس باید سنگ تموم میذاشتم که این کار رو هم کردم و یه سکس خاطره انگیز براشون به یادگار گذاشتم .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت پنجاه و پنجم



صبح از خواب پاشدیم با همدیگه شروع کردیم به مرتب کردن ویلا تا وقتی میریم پیش خانواده سمیرا و از همون طرف هم گازش رو بگیریم به سمت تهران . وسایل رو جمع کردیم و کردیم تو ماشین . یه مقداری هم مواد غذایی مونده بود تو یخچال که مجبور شدیم یخچال رو خاموش نکنیم و همون جور بمونه . در ویلا رو بستیم و افتادیم تو جاده و به سمت آدرس حرکت کردیم . سر راه چون هنوز زود بود که بریم ویلای سمیراشون یه جای دنج پیدا کردم و رفتیم لب ساحل . یکم نشستیم اونجا و مقداری میوه که داشتیم رو خوردیم و یکم هم به موجهای سرگردان دریا نگاه کردیم که به نظر من کسخلن . آخه با یه امیدی میکوبن میان سمت ساحل و با سر و صدا از روی هم رد میشن و خودشون به ساحل میکوبن ( چون فکر میکنن که خیلی گردن کلفتن ) بعدش دست از پا دراز تر برمیگردن تو دریا چون کسی توی ساحل منتظرشون نیست . بعد از گذشتن زمان راه افتادیم به سمت ویلای سمیراشون .

با هر جون کندنی بود ویلاشون رو پیدا کردیم . یه ویلای ساحلی شیک ؛ که یه جای دنج بنا شده بود و سبک ساخت ویلا با ظرافت و وسواس خاصی طراحی شده بود . نمای مرمر سفید رنگ دو طبقه ویلا چشم هر انسانی رو نوازش میداد و سفالهای روی سقفش توی نور کم رمق آفتاب درخشش خاصی داشتن . مثل درخشش چشمای یه انسان واقعا عاشق که معشوقه اش رو میخواد طلسم کنه .

درب عمارت بزرگ بود و روی در دو تا سرباز هخامنشی از جنس برنز وظیفه محافظت از در رو به عهده داشتن ورخ زیبایی به در ورودی داده بودن . زنگ ویلا رو به صدا در آوردم . صدای سمیرا از پشت آیفون شنیده شد , من هم خودم رو معرفی کردم . چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که درتوسط یه مرد باز شد بعد از سلام و احوالپرسی , من هم برای داخل کردن ماشین سوار شدم و بعد از اینکه در کاملا باز شد ماشین رو تو دنده گذاشتم و راه افتادم داخل محوطه . یه لحظه فکر کردم وارد یکی از عمارتهای دوره رنسانس ایتالیا شدم . جاده ای که به عمارت ویلا ختم میشد جنسش از مرمر رگه دار بود و شکل جاده به صورت یه موج بود , کناره های جاده محصور شده بود از درختهای کاج کوتاهی که به صورت زیبایی حرس شده بودن و به شکل مارپیچ در اومده بودن و با نظم خاصی روبروی هم کاشته شده بودن . پشت کاجها هم محوطه ای چمن کاری شده بود که معلوم بود رسیدگی زیادی میشه به اون منطقه . در بین چمنها تعدادزیادی تخته سنگ به صورت ناهماهنگ پخش بودن و این ناهماهنگی خودش یه نظم زیبارو به وجود آورده بود . انتهای جاده ختم میشد به یه آبنمای زیبا که شامل یه حوض نسبتا بزرگ و گرد میشد و در میانش هم یه تندیس دلفین وجود داشت که از دهانش آب به بیرون میریخت . ماشین رو در کنار 3 تا ماشین دیگه پارک کردم . یکیش که همون ماکسیمای دیروزی بود و دو تا هم زانتیا با دو رنگ مختلف سفید و نوک مدادی در کنار هم پارک بودن .
دختر ها محو تماشای زیبایی ویلا بودن و داشتن با هم پچ پچ میکردن در همین حین یه هیولا اومد به سمتمون .
وای خدای من تا حالا تو عمرم سگ ژرمن شیپر به این بزرگی و البته سر حالی ندیده بودم . واقعا غولی بود برای خودش . دختر ها که از دیدنش قالب تهی کردن و دویدن پشت سر من . خود من هم یکم ترسیده بودم ولی میدونستم که اگر جلوی سگ یک قدم بری عقب اون دو قدم میاد جلو . پس سعی خودم رو کردم که ریلکس باشم . سگ داشت بهمون نزدیک میشد که صدای مردی که شب قبل باهاش صحبت کرده بودم من رو به خودم آورد .
% : ویلسون بیا اینور . بیا پسر آفرین .

سگ راه خودش رو عوض کرد و به سمت مرد حرکت کرد . من هم یه نفس راحت کشیدم .

چهره مرد بسیار برام جذاب بود . از اون چهرها بود که همیشه دوست داشتم قیافه من هم اونجوری بشه اما نشد که بشه .
قد بلند و سینه های ستبر؛ از سر شونه های پهنش معلوم بود که حتما ورزش میکنه . دستی تو موهای جو گندمیش کشید و اومد به سمت ما . من و دختر ها هم حرکت کردیم به سمتش . از پله های مرمرین عمارت به سمت پایین سرازیر شده بود. به همدیگه که رسیدیم خودش رو معرفی کرد من اشکان هستم و پدر مهدیه ؛ خوشحالم که دعوت مارو پذیرفتید . شما باید آقا کامران باشید طبیعتا و ایشون باید ص و ایشون هم افسانه خانوم . دقیقا درست حدس زد ( معلوم بود که دخترهای نجیبشون حسابی راجع به قیافه اون دوتا اطلاعات کامل در اختیار آقا اشکان گل گذاشتن )

ک : ما هم خوشحالیم که شما قابل دونستین و ما رو به عرصه سیمرغ دعوت کردید .
ص : من هم همینطور واقعا از دیدارتون خوشوقتم .
ا : من هم همین طور آقای اشکان .

% خوش اومدید ؛ اینجا رو ویلای خودتون بدونید . ویلسون هم به جمع ما پیوست . من یادم افتاد که هدیه ای که براشون آورده بودیم رو یادم رفته بیارم . برگشتم سمت ماشین و دوشیشه مشروبی که یکیش ابسولوت لیمو بود و اون یکیش هم یه ویسکی B W بود رو برداشتم برگشتم به سمتشون .

ک : به رسم ادب تقدیم به شما . ببخشید که متای ناقابلیه و قابل شما رو نداره .
% : خواهش میکنم پسر جون . حضور شما جوونا خودش بهترین هدیه است برای ما .

دست پهنش روی شونه هام سنگینی میکرد . داشتم با خودم فکر میکردم که ما اینجا چیکار میکنیم و اینها برای چی ما رو به جمع خودشون راه دادن , یه لحظه پشیمون شدم ولی دیگه حاصلی نداشت . با مشایعت آقای اشکان داخل عمارت ویلا شدیم .خدای من چی میدیدم . ضلع شمالی ویلا که رو به دریا بود و فاصله اندکی هم تا دریا داشت که اون محیط هم خودش جزو مشاع خود ویلا بود از شیشه سکوریتهای بزرگی تشکیل شده بود و یک ویو فوق العاده رو به نمایش در میاورد . چه زیبا بود این منظره خلق شده توسط آهن و شیشه . و چه زیبا بود منظره غروب خورشید که به راحتی میشد تو زمان خودش از این مکان به تماشا نشست . با سرو صدایی که به پاشد من به خودم اومدم , مهدیه و سمیرا اومده بودن به داخل سالن و چنان با ص و افسانه خوش و بش و چاق سلامتی میکردن گو اینکه از دوران طفولیت داخل قنداق همدیگه جیش میکردن . چنان صمیمی که هر کسی که جمع رو نمیشناخت فکر میکرد این چند نفر سابقه دوستی دیرینه با هم دارن و خیلی هم با همدیگه عیاق هستند .

دو زن شیک پوش و میانسال با لباسهای فاخر به جمع اضافه شدند و بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی با ص و افسانه به سمت من اومدن که مثل این بچه گداهای سرتق که سر چهار راه وامیستن همونجا وایساده بودم. به سمت من اومدن و به همدیگه توسط سمیرا معارفه شدیم و من هم خودم رو معرفی کردم و ازشون بابت مزاحمتی که ایجاد کرده بودیم معذرت خواهی کردم . مادر سمیرا رو به من گفت : آقا کامران به قیافتون نمیخوره آدم بد قلق و خشکی باشید .
ک : اشتباه به عرضتون رسوندن . راوی دروغ گفته .
# : حتی چکی که تو گوش دخترم هم زدین دروغ بوده ؟
یکم شوک شدم , با خودم گفتم : دیدی کون رو به گا دادی
ک : نخیر اون رو راست گفتن ولی باید یه نفر این مسئولیت خطیر رو به عهده میگرفت تا بعدها مشکل جدی تری پیش نیاد خدای ناکرده .
# : اتفاقا برای همین دیروز برای معذرت خواهی فرستادیمشون پیش شما .
ک : واقعا میگم اصلا نیازی به اون کار نبود وظیفه من بود که برای معذرت خواهی خدمت برسم .
% : خوب دیگه تعارف بسته بریم بشینیم یه پذیرایی از شما به عمل بیاریم .

همگی با هم به سمت مبلهای راحتی داخل سالن رفتیم و نشستیم روی اونها . مهدیه از جمع جدا شد و بعد از چند لحظه برگشت و نشست پیش ما ها . تو دلم گفتم : معلوم نیست کی میخواد پذیرایی کنه همه که اینجا نشستن .

تو همین حین یه خانم میانسال دیگه با تعدادی چای که توی استکانهای کمر باریک شاه عباسی ریخته شده بود به جمع ما ملحق شد و من به این نتیجه رسیدم که بعله اینها اعوان و انصار زیاد دارن . کلفتی و نوکری و از این قبیل چیزها . ما رو باش دیشب از این دو تا دختر ناز پرورده چقدر کار کشیدیدم .
% : خوب جوون تعریف کن ببینم چی کارا میکنی ؟
ک : والا چی بگم ؟ من کامران هستم و شغلم هم کامپیوتره و در حال حاظر نوت بوک میفروشم و در کنار این کار هم یه مغازه لوازم آرایش فروشی داریم که جنسهای بنجلمون رو میفروشیم به جماعت نسوان . ایشون هم نامزدم ص هستش که هم توی مغازه با من شریکه و هم توی بیمارستان .... کار میکنه و تحصیلات شون هم فوق لیسانس .... هستش و ایشون هم که دوست شفیق ص و البته من افسانه خانم هستن که شغلشون هم .... هستش .
% : ماشالا چه نفسی . من هم که خودم رو معرفی کردم و میدونید که پدر مهدیه هستم و شریک پدر سمیرا خانم که در حال حاظر در ایران نیست . ایشون هم همسر من هستن و ایشون هم که مادر سمیرا جان . من و پدر سمیرا از 17 سالگی با هم دوست هستیم و الان هم شریک تجاری هم هستیم و البته به غیر از زنامون همه چیزمون رو شریک هستیم . شغلمون هم ..... هستش که توی کارمون میتونم بگم جزو بهترینها هستیم .
ک : از اینکه با شما آشنا شدم واقعا خوشحالم . ممنونم که مارو قابل دونستین و دعوت کردید .
% : ما از شما ممنونیم که دعوت ما رو پذیرفتید . بچه ها راحت باشید و فکر کنید اینجا خونه خودتونه . کامران خان پدر و مادر چه کار میکنن و کجا هستن .؟
ک : پدر که در حال حاضر توی کار فرش هستند البته نه در ایران و مادرم هم که در قید حیاط نیستن و عمرشون رو دادن به شما .
% : خدا بیامرزدشون
ک : خدا اموات شما رو هم بیامرزه . راستی آقای اشکان واقعا تبریک میگم به خاطر حسن سلیقه اتون بایت طراحی و ساخت ویلا تون من که خیلی خوشم اومد از این محیط .
% : قابلت رو نداره کامی خان کج سلیقگی من و پدر سمیراست .
ک : صاحبش بیشتر لازم داره خیلی هم شیک و بی نقصه .
% : مهدیه راست میگفت که از زبون کم نمیاری .
ک : نه به خدا من اتفاقا همیشه ریپ میزنم موقع صحبت کردن باور کنید .
% : پر واضحه . ولی مهدیه هم از ویلای شما خیلی تعریف کرده و گفته که یه ویلا جنگلی دنج و با عشق دارید توی دو هزار .
ک : اونجا برای من نیست . برای یکی از دوستان هستش که لطف کرده و اجازه داده ما سرایدارش باشیم برای چند روزی .
% : خدا این دوستان رو از آدم نگیره .
ک : الهی آمین .


یکم دیگه با همدیگه صحبت کردیم و جمع به نسبه صمیمی شده بود . به پیشنهاد آقای اشکان بساط تخته نرد پهن شد و تقسیم شدیم به دو جبهه . آقای اشکان با زنش و مادر سمیرا یک طرف و من و اون چهار تا خل و چل یک طرف دیگه . دست اول خیلی معمولی بازی کردم و باختم مثلا میخواستم تستش کنم ببینم چقدر وارده . لا مصب خدای تخته بود دستش هم که معرکه میومد . خداییش هنوز تو کف تاس ریختنش هستم . نبرد وحشتناکی بود با زدن هر مهره ای که روی زمین بود صدای داد همه در میومد . این دختر ها اینقدر جیغ زدن پشت سر من که پرده گوشم داشت سوراخ میشد . دو تا 7 پارت بازی کردیم که مساوی تموم شد .
% : کامران خان تخته رو از کی یاد گرفتی ؟
ک : از بابام . هنوز هم تو حسرت اینم که بتونم ببرمش خیلی با فکر بازی میکنه .
% : از سبک بازیت معلومه که حریفت قدر بوده .

تخته رو جمع کردیم و شروع کردیم صحبت کردن راجع به کار و کاسبی و از این حرفها . خانمها هم که شروع کرده بودن به حرف زدن راجع به این ور و اونور که مادر سمیرا ازم پرسید : آقا کامران ایشالا کی شیرینی عروسیتون رو میخوریم ؟
ک : هر وقت شما امر بفرمایید . من همیشه در خدمت گذاری حاضرم .
# : پس ما هم دعوتیم دیگه .
ک : حتما . چه کسی از شما ها بهتر .
# : به پای هم پیر بشین ایشالا .
ک : ممنونم از شما بابت این همه محبت که نسبت به ما دارید .

متوجه گذشت زمان نمیشدیم غرق بودیم تو صحبت کردن و گپ زدن . واقعا انسانهای شایسته ای بودن . آقای اشکان که مرد پخته ای بود و البته با مطالعه . راجع به هر چیزی با هم بحث کردیم و تبادل نظر کردیم . ( این تکه کلامی که من میگم به نظر شخصیه من ) از همون موقع تو مغز من رسوب کرد . هر وقت میخواست نظرش رو بگه از این واژه استفاده میکرد و هیچ وقت نظر خودش رو به طرف مقابلش تحمیل نمیکرد .

وقت ناهار شد و میز غذا خوری یواش یواش رنگ گرفت از انواع خوراکیهای متنوع . با مشایعت آقای اشکان همگی به سمت میز حرکت کردیم و پشت میز مستقر شدیم . جای همگی خالی تقریبا 5 نوع غذا روی میز بود که ماهی اوزون برون توی همش تک بود . دوستانی که عرق خوری میکنن میدونن که بهترین و لذیذ ترین خوراکی در کنار عرق ماهی اوزون برونه که البته اگر کبابی باشه خیلی بهتره . سرم رو با ماهی گرم کرده بودم که اقای اشکان با دو تا پیک نسبتا بزرگ مشروب به دادم رسید .
% : خوب کامی جان من سلیقه مشروبت رو نمیدونم ولی ایشالا که خوشت بیاد .
افسانه این وسط خودش رو قاطی کرد و گفت : آقای اشکان این کامی فقط با عرق کشمش حال میکنه .
یه چش غره بهش رفتم که یعنی آبروم رو بردی بچه با این عرق کشمش گفتنت .
% : اتفاقا خود من هم با عرق بیشتر حال میکنم .

بنده خدا از جاش بلند شد و رفت داخل آشپزخونه و با دو تا لیوان دیگه برگشت که از رنگش میشد حدس زد عرق ناب محمدیه .
% : بزن روشن بشی آقا کامی که خیلی با عشقه این عرق . سرگله .
یه بوی کوچولو کردمش و یه مقداری خوردم . واقعا عرق خوبی بود اون چیزی بود که من خودم دوست داشتم . به هر حال غذا رو با اشتهای کامل خوردم و تقریبا 3 تا لیوان هم عرق باهاش ریختم تو خندق بلا . حسابی داغ بودم و داشتم حال میکردم با گرمای مشروبی که تو وجودم به گردش در اومده بود . بابت ناهار تشکر کردم و از آقای اشکان اجازه گرفتم یه چند دقیقه ای جیم شم توی حیاط و برگردم . ازم پرسید کجا میری که بهش گفتم با اجازتون میرم یه نخ سیگار بکشم و بیام .
% : بیا پسر جون همینجا بکش . من هم خودم سیگاریم . فکر میکردم ناراحت بشی برای همین نکشیدم .
ک : این دیگه از اون حرفها بودا . شما صاحب خونه ای من مهمون برای چی باید ناراحت بشم .
% : رسم ادب حکم میکنه پسر جان .
ک : ممنونم از توجهتون .

آقای اشکان از بسته سیگارش به من یه نخ تعارف کرد و بعدش هم برام فندک روشن کرد . با همدیگه نشستیم و شرو ع کردیم به سیگار کشیدن . تقربا ساعت 3 بود که یه فکری به نظرم رسید . ص و افسانه رو کشیدم کنار و بهشون گفتم : میتونید فردا رو هم سر کار نرید و امشب رو هم بمونیم ؟
ص : آره من که از خدامه .
ا : من هم مشکلی ندارم .
ک : اوکی پس من به اشکان میگم برای شام بیان ویلای علی اینا .
ص : وای کامی چه فکر بکری .
ک : فقط اگر حوصله اش رو دارید ها .
ا : نه بابا . حتما این کار رو بکن . خیلی حال میده .

برگشتم پیش آقای اشکان و گفتم : آقای اشکان من واقعا ازتون ممنونم بابت پذیرایی امروزتون .
% : از این حرفها نزن که خوشم نمیاد یه لقمه غذا بود در کنار هم به لذت و شادی خوردیم .
ک : میخوام یه خواهشی بکنم فقط خواهشا روی من رو زمین نندازید .
% : بگو جوون .
ک : امشب شام مهمون ما هستید . حتما هم باید بیاید . چون اگر نیاید ناراحت میشم .
% : ببین من اهل تعارف نیستم . ولی تا اونجایی که یادمه گفته بودید که امشب بر میگردید تهران .
ک : الان تصمیم گرفتیم که بمونیم و فردا برگردیم .
% : باشه من حرفی ندارم ولی اجازه بده از وزرای جنگ که خدا رو شکر تعدادشون هم کم نیست کسب تکلیف کنم .

هر دومون خندیدم . اشکان رفت به سمت خانمها و دعوت من رو به گوششون رسوند . دختر ها که از خوشحالی جیغ میزدن و خانمها هم با کمال میل قبول کردند .

% : فقط باید قول بدی زیاد تو زحمت نندازی خودت رو .
ک : چشم . یه نون پنیر در کنار هم میزنیم و حالشو میبریم .
% : اوکی پس ما میایم .
ک : ممنونم که دعوتم رو قبول کردید . پس با اجازتون ما مرخص بشیم تا شما تشریف بیارید به کارهامون برسیم .
% : قولت یادت نره جوون .
ک : شما که میدونید جوونای الان یکم بد قولن ولی چشم . حتما .

با ص و افسانه حاضر شدیم که بزنیم بیرون که دیدم مهدیه و سمیرا از مادراشون اجازه گرفتن و میخوان با ما بیان . من هم آدرس ویلا رو هم به صورت کتبی و هم به صورت کروکی کشیدم و دادم به آقای اشکان . اون دوتا میخواستن ماشینشون رو بیارن که من گفتم با ماشین من میریم شب هم که آقای اشکان هست و با ایشون برمیگردید . قبول کردند و راه افتادیم که بریم به سمت ویلا تا هر چه سریعتر بساط سور وساط شب رو تهیه کنیم .

توی راه خرید های لازم رو انجام دادم و به دختر ها هم گفتم که هر چیزی که لازم میدونید رو تهیه کنید تا همه چیز به نحو احسنت تهیه بشه . مقداری هم میوه و تنقلات خریدیم و بعدش هم به سمت ویلا حرکت کردیم . فقط مونده بود چند تا ماهی قزل آلای تازه که اونم قرار شد از توی جاده دو هزار از سر حوضچه بخریم که هم تازه باشه و هم سایزش کوچیک باشه که خوشمزه تر باشه .


صدای ضبط تا دسته زیاد بود و کسخل بازیهای ما به اون دوتا دختر باکلاس هم سرایت کرده بود و پابه پای ما میخوندن و داد میزدن . با صدای همیشه سحر انگیز شهیار قنبری که میخوند :


نخواب ای حسرت سفره گل گندم
نباش تو دالونای قصه سردرگم
نخواب رو بالش پرهای پروانه
که فریاد تو رو کم دارن این مردم! *


لالا لالا دیگه بسه گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هرساله
هنوزم تیر و ترکش قلبو میشناسه
هنوزم شب زیر سرب و چکمه می ناله

نخواب آروم گل بی خار و بی کینه
نمی بینی نشسته گوله تو سینه ؟
آخه بارون که نیست ... رگبار باروته !
سزای عاشقای " کرد " ما اینه؟

نترس از گوله ی دشمن گل لادن
که " عزالدین " و داره سرزمین من !
اجاق گرم سرمای شب سنگر
دلیل تا سپیده رفتن و رفتن

نخواب آروم گل بادوم ناباور
گل دلنازک خسته، گل پر پر
نگو باد ولایت پر پرت کرده
دلاور قد کشیدن رو بگیر از سر

دوباره قد بکش تا اوج فواره
نگو این ابر بی بارون نمی ذاره
مث " کرد " دلاور نشکن از دشمن
ببین سر می شکنه تا وقتی سر داره

نذاشتن هم صدایی رو بلد باشیم
نذاشتن حتی با همدیگه بد باشیم
کتابای سفیدو دوره می کردیم
که فکر شبکلاهی از نمد باشیم

نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب !
نگو کو تا دوباره بپریم از خواب !
بخون با من نترس از گوله ی دشمن
بیا بیرون بیا بیرون از این مرداب

نگو تقوای ما تسلیم و ایثاره
نگو تقدیر ما صد تا گره داره
به پیغام کلاغای سیاه شک کن
که شب جز تیرگی چیزی نمیاره

نخواب وقتی که هم بغضت به زنجیره
نخواب وقتی که خون از شب سرازیره
بخون وقتی که خوندن معصیت داره
بخون با من بیا تا من نگو دیره !

سکوت شیشه های شب غمی داره
ولی " کرد " تو مشت محکمی داره !!
عزیز جمعه های سرخ آزادی
کلاغ پر بازی با تو عالمی داره ...



دوران خوشی بود و سرمستی از عشق ؛ یادش به شر
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت پنجاه و ششم



بعد از خریدن تعدادی ماهی قزل آلای تقریبا 250 گرمی راهی ویلا شدیم . به ویلا که رسیدیم تقسیم مسئولیت کردیم . من شدم مسئول تدارک شام و بقیه هم شدند مسئول تهیه سالاد و پذیرایی و سفره آرایی و غیره .

با سرعت نور ماهیچه هایی رو که گرفته بودم بار گذاشتم و رفتم سر وقت ماهیها . بعد از نیم ساعت ماهیها سیخ شده بودن و آماده بودن برای کباب شدن . مقداری هم جوجه کباب آماده کردم . بعد از این که کارم تموم شد رفتم سر وقت دخترها که ببینم چی کار کردن . تو کاراشون بهشون کمک کردم و بعدش هم دسته جمعی میز ناهار خوری داخل ویلا رو به روی تراس منتقل کردیم و شروع کردیم به چیدن میز .

داخل ویلا رو هم مرتب کردیم و بالاخره کارمون تموم شد و وقت کردیم که یه کمی استراحت کنیم . افسانه و ص بساط چای رو براه کردن و تنقلاتی رو هم که خریده بودیم رو داخل ظرفهای مخصوص به خودشون ریختن و چیدن روی میز عسلیهای داخل پذیرایی . عرقی که مونده بود رو ریختم توی یه ظرف گذاشتم داخل یخچال تا خنک بشه . دیگه کارمون تموم شده بود و منتظر بودیم تا مهمونها بیان .

تو همین حین یه زنگ به داش عل زدم و بهش قضیه رو گفتم که منتظرم نباشه چون فردا میام سمت تهران . یه زنگ هم به مریم زدم و حالش رو پرسیدم .
ک : سلام به مرمری خودم . خوبی ؟
م : علیک سلام . خوبم ولی مثل اینکه شما بهتری .
ک : نه بابا چه خوبی . اینقدر اینجا بدبختی دارم که نگو .
م : کاش همه مردم بدبختیهاشون مثل تو بود اونوقت دنیا گلستان میشد . میدونم دیگه الان فقط داری میخوری و میخوابی و حال میکنی .
ک : خوب حالا که چی ؟ میخوای بیام تهران بشینم ور دلت تا یه وقت شیطونی نکنم تا تو ناراحت نشی .
م : نخیر . ولی الان 4 روزه از من خبر نگرفتی . نمیگی ببینم مریم زنده است . مرده . بلایی سرش اومده و....
ک : راست میگی . بهت حق میدم عزیز . شرمنده اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت این چند روز .
م : شما پسرا همتون همین جوری هستین .
ک : بیخیال من رو با بقیه مقایسه نکن .
م : آره راست میگی تو از همشون بدتری .
ک : مثل اینکه اشتباه کردم بهت زنگ زدم . برو به کارت برس خداحافظ .

تا اومد بگه کامی گوشی رو قطع کردم روش . چند بار زنگ زد ولی ریجکتش کردم . یه اس ام اس زد و توش معذرت خواهی کرد ولی من خره خودم رو سوار بودم و دیگه جوابش رو ندادم .

دختر ها داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن . ص اومد پیش من و گفت : بابایی با کی حرف میزدی ؟
ک : با مریم .
ص : حالش خوب بود ؟
ک : آره سلام رسوند .
ص : سلامت باشن . چیزی میخوری برات بیارم ؟
ک : اگه یه چایی بیاری میخورم .
ص : چشم بابایی .
ک : بی بلا .

چایی رو خوردم و دراز کشیدم روی تخت یه نخ سیگار روشن کردم و رفتم تو فکر .
از یه طرف میخواستم با ص ازدواج کنم و از طرف دیگه مریم به من دلداده بود و ول کن نبود . شده بودم عینهو آدمی که اره رفته تو کونش نه راه پس داشتم و نه راه پیش .

تو همین فکرا بودم که ص اومد تو اتاق و گفت : کامی بلند شو مهمونا الان میرسن .

از جام بلند شدم و یه نگاه تو آئینه به خودم کردم و یه دستی هم تو موهام کشیدم . یه شیشکی هم برای خودم بستم و بعدش هم یه نیشخند . این هم از محاسن کسخل بودنه دیگه .

مهدیه گفت که باباش اینا پشت در هستن من هم رفتم تا در رو باز کنم براشون .

از جاده سنگلاخی رفتم به سمت در و بازش کردم . زانتیا نوک مدادی پشت در ایستاده بود و آقای اشکان پشت فرمون بود . با دیدنشون یه دست تکون دادم براشون و دعوتشون کردم داخل . ماشین به حرکت در اومد و خیلی خرامان خرامان به سمت عمارت به حرکت در اومد . در رو بستم به سمتشون حرکت کردم . ماشین از حرکت ایستاد و آقای اشکان و مادر مهدیه و سمیرا از ماشین پیاده شدن . داشتن به اطراف نگاه میکردن و صحبت میکردن که من رسیدم بهشون .
ک : مخلص آقای اشکان . خوش آمدید .
% : سلام به کامران عزیز . ببخشید مزاحم شدیم .
ک : نزنید از این حرفها . مزاحم رو یه نقطه اش رو بردارید میشه مراحم .

بچه ها هم به جمع ما اضافه شده بودن .

% : میگم آقا کامران از طرف من به دوستتون به خاطر سلیقه ای که تو ساخت ویلا به خرج بردن آفرین بگید . واقعا جای خارق العاده ایه . آدم به آرامش میرسه اینجا . بیخود نیست که دختر ها از اینجا اینقدر تعریف میکردن .
ک : نمیتونم بگم قابل نداره چون متعلق به من نیست ولی من هم با نظر شما کاملا موافقم . اینجا جاییه که من خودم واقعا هر وقت میام داخلش آرامش از دست رفته ام رو پیدا میکنم .

ص : میگم کامی جان مهمونها پاشون درد گرفتا . بفرمایید داخل .
ک : راست میگی . تو رو خدا بفرمایید داخل . من اصلا حواسم نبود .

با تعارف و این چیزها همگی به داخل ویلا رفتیم و توی پذیرایی نشستیم . ص و افسانه رفتن داخل آشپزخونه و با سینی چای برگشتن پیش ما . من و آقای اشکان هم داشتیم خوش و بش میکردیم و شوخی میکردیم با هم . با وجود اینکه فاصله سنیمون زیاد بود و از لحاظ وضعیت مالی هم با هم هیچ گونه سنخیتی نداشتیم ولی حسابی با هم گرم گرفته بودیم و انگار فامیل هم هستیم .

دوباره بساط تخته نرد به راه شد و دوباره جیغ های بنفش ص و افسانه و مهدیه و سمیرا داشت گوشمون رو کر میکرد. حسابی سر گرم بودیم و هیچ رقمه متوجه گذشت زمان نمیشدیم . بعد از بازی من بلند شدم و از جمع اجازه گرفتم که برم برای آماده کردن سور و سات .
آقای اشکان هم بلند شدو دنبالم اومد هر چی بهش التماس کردم که بشینه میون جمع قبول نکرد . داشتم منقل رو درست میکردم و آقای اشکان هم وایساده بود و نگاه میکرد .

% : آقا کامران خیلی خوشم اومد از جمع شما ها . من و یاد زمان جوونی خودم میندازی . پر شور و انرژیک و حاضر جواب .
ک : شرمنده میکنید به خدا . خال مه رویان سیاه و دانه فلفل سیاه ...... هر دو سوزانند اما , این کجا و آن کجا ؟
من انگشت کوچیکه شما هم نمیشم .
% : از این تعارفها نکن که اصلا خوشم نمیاد . نگاه به ظاهرمون نکن . ما هم مثل خودت خاکی هستیم .
ک : باور کن آقای اشکان خاک هم با خاک فرق میکنه . خاک شما مرغوب تر بوده .
% : امان از دست تو پسر بازیگوش . بنده خدا پدرت چی کشیده تا تو به این سن برسی .
ک : وینستون قرمز میکشه .
% : نه نمیشه اصلا با تو کل کل کرد .
ک : من بیجا کنم با شما کل کل کنم .
% : دور از جونت .
یکم کل کردیم و بعدش من بساط کباب جات رو از تو یخچال آوردم بیرون و چیدم رو میز .

ص و افسانه هم برنج رو آماده کرده بودن و دیگه چیزی نمونده بود که بخوان بکشنش تو دیس . یه سر به ماهیچه زدم دیدم قشنگ جا افتاده و آماده خوردنه . با کمک آقای اشکان شروع کردیم به کباب کردن جوجه کباب و ماهی قزل آلا .

خانمها یواش یواش اومدن دور میز نشستن و دختر ها هم با دیس برنج و بقیه خوراکیها که آماده کرده بودیم به جمع ما پیوستن . تو همین حین من هم رفتم و ظرف عرق رو برداشتم و اومدم سر میز و به آقای اشکان تعارف کردم که بیکار نشینه . طبق عادتم یه سیخ گذاشته بودم کنار برای خودم و همزمان با پختن جوجه ها ازش میخوردم و پشتش هم مشروبم رو میزدم وحال میکردم . اشکان هم به من پیوست و شروع کردیم همونجا پای منقل به می خوری کردن . جوجه ها که حاضر شد بردم سر میز و به همه تعارف کردم که مشغول بشن . ماهیها رو چیدم رو آتیش و ص هم با ماهیچه ها سر و کله اش پیدا شد . جالب اینجا بود که مادر سمیرا از من دستور طبخ ماهیچه رو پرسید و اشکان موادی که به جوجه زدم رو پرسید . خداییش از حق نگذریم دستپختم خوبه .
شام رو با شادی و خنده خوردیم . خدا رو شکر همه از شام خوششون اومدو البته به اندازه هم پخته بودیم و اضافه نیومد که بخواد اصراف بشه . بعد از شام دختر ها ظرفها رو جمع کردن و بردن داخل آشپزخونه .

% : میگم کامران جان ممنونم بابت پذیراییت . خیلی عالی بود .
ک : شرمندمون نکنید تو رو خدا کاری نکردیم که .
% : نه اتفاقا خیلی هم عالی بود فقط قولت یادت رفته بود .
ک : من که بهتون گفتم روی قول جوونای این دوره زمونه نمیشه حساب کرد .
% : امان از دست شما جوونا .

بعد از اینکه ظرفها شسته شد نشستیم به ورق بازی کردن اونم چی ؟ قاشق بازی . کلی خندیدیم . بنده خدا آقای اشکان سرعت عملش پایین بود و اغلب مواقع آخر میشد . چقدر تنبیهش کردیم . یه تریپ هم مهدیه باخت که بهش گفتم باید صدای گوسفند در بیاره که هممون اینقدر خندیدیم اشک از چشامون سرازیر شده بود .

بالاخره زمان خداحافظی فرارسید . آقای اشکان با در آغوش کشیدن من ازم تشکر کرد و شماره اش رو بهم داد و گفت که هر وقت کا ری داشتم میتونم باهاش تماس بگیرم . دختر ها هم از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن سوار ماشین شدن . بعد از رفتن اونها ما هم برگشتیم داخل ویلا و ظرفها رو جمع کردیم و با کمک همدیگه ویلا رو مرتب کردیم . ساعت از 1.30 گذشته بود که کارامون تموم شد و با فراغ خاطر نشستیم جلوی شومینه .
ص : کامی جان بابت همه چیز ممنونم . این چند روزه حسابی خوش گذشت .
ا : منم همینطور . خیلی عالی بود .
ک : خواهش میکنم . من که کاری نکردم تازه اشم من باید از شما تشکر کنم . الانم بلند شید بریم بخوابیم که فردا میخوایم راه بیافتیم بریم تهران .

بلند شدیم و رفتیم داخل اتاق خواب و آماده شدیم برای خواب . تازه داشت چشام گرم میشد که یه دست اومد رو کیرم و شروع کرد به مالیدن . ص بود از صدای نفسهاش میشد فهمید .

ک : بچه جان بگیر بخواب کار میدم دستتها .
ص : آخجون من میخوام دستم کار بدی .
ک : خیلی وقته دستت کار دادم نفهمیدی .
ا : منم بازی . منم بازی .
ک : بگیر بخوا ب بابا حال نداری .

خلاصه اینقدر به پرو پای من پیچیدن تا مجبور شدم به انجام عملیات فتح المبین 28 .
سکسی چنان با شور و هیجان که خیلی کم پیش اومده تو زندگیم اینجوری سکس کنم . بدجوری تحریکم کرده بودن و من رو به هوس انداخته بودن .


صبح که از خواب پاشدم یه سره رفتم حمام و داشتم خودم رو میشستم که دیدم در حمام باز شدو افسانه اومد داخل .
ک : اینجا چیکار میکنی ؟ برو بیرون من الان میام بعدش تو بیا .
ا : بیخیال کامی . چه عیبی داره من هم با تو حموم کنم ؟
ک : برو عزیز یه وقت ص میاد یه فکرایی میکنه .
ص : سلام بابایی من اینجام .
ک : سلام و زهر مار . مگه این حموم چقدر جا داره که سه نفری اینجا باشیم ؟
ص : بابایی ما اومدیم تو رو بشوریم .
ک : بیخود کردید , برید بیرون بینم .
ص : نمیریم .
ک : خودتون خواستید ها .

دوش آب گرم رو بستم و با آب سرد بهشون آب پاشیدم . جیغ میزدن و التماس میکردن که بیخیال شم ولی چه کنم که کرمم گرفته بود و بیخیال نمیشدم .

بالاخره فراریشون دادم و خودم رو شستم و اومدم بیرون . اون دوتا هم وایساده بودن جلوی در تا من بیام بیرون .
ص : حالا که اینجوری شد ما امشب میایم خونه تو میخوابیم .
ک : قدمتون روی چشم , ولی شما خسته نشدید این چند روزه این همه دادید ؟
ا : خیلی هم دلت بخواد .
ک : همین رو بگو .

رفتم تو اتاق و خودم رو خشک کردم و لباسام رو تنم کردم . وسایلم رو هم جمع کردم و ریختم تو ساکم و یکم هم اتاق رو مرتب کردم و یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن .

کی با این کون گشاد حال داره این جاده رو برگرده .

دختر ها هم از حموم اومدن بیرون و با داد و بیداد های من سریع خودشون رو جمع و جور کردن و بعد از بستن درهای ویلا و چک نهایی اونجا افتادیم تو جاده .

عجله ای برای برگشتن نداشتم و خیلی آروم میروندم . توی راه نزدیک عباس آباد توی یه قهوه خونه نگه داشتم تا صبحانه بخوریم . من املت خوردم و دختر ها هم نیمرو خوردن . بعد از صبحانه دوباره راه افتادیم . از داخل عباس آباد انداختم تو جاده عباس آباد به کلاردشت و با سرعت کم تو جاده شروع کردم به حرکت . واقعا زیباست این جاده و انسان از دیدنش سیر نمیشه . همین جوری نمور نمور جاده رو اومدیم تا رسیدیم به کلار دشت و بعد از پر کردن باک ماشین به راه افتادم و انداختم تو جاده چالوس . با سرعت متوسط میروندم و با جاده عشقبازی میکردم . صدای موزیک فضای ماشین رو پر کرده بود و هر کدوممون سرمون به کار خودمون بود . حرفی رد و بدل نمیشد . ص بقل دست من نشسته بود . پای راستش رو گذاشته بود رو ی داشبورد و به بیرون زل زده بود . افسانه هم پشت سر ص نشسته بود و داشت جاده رو تماشا میکرد . من هم که داشتم رانندگی میکردم و با موزیک حال میکردم . کندوان رو رد کردیم رسیدیم به گچسر .

ک : بچه ها چیزی برای خونه نمیخرید ؟
ص : من که نه .
ا : منم نه .
ک : اوکی پس بریم .

راه افتادم و دوباره روز از نو روزی از نو .

بعد از سد کرج به بچه ها گفتم اگر گشنشونه که پیاده بشیم برای غذا خوردن اگر هم که نه میریم خونه و یه چیزی میخوریم . به این نتیجه رسیدیم که بریم خونه غذا بخوریم . من هم گازش رو گرفتم و راه افتادم سمت خونه . ساعت تقریبا 2.45 بود که رسیدیم تهران سر راه سه تا ساندویچ از موسیو گرفتم و رفتیم خونه . ماشین رو انداختم تو پارکینگ ولوازم من رو برداشتیم و رفتیم بالا .

این سفر هم تموم شده بود و فقط خاطره های خوب و بدش به یاد موند . خاطره هایی که آدم در حسرت تکرارشون میمونه . خاطره هایی دور اما دل انگیز و روح نواز که بعضی وقتها پیوند دهنده گذشته به آینده هستن .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت پنجاه و هفتم



سکوت مطلق خونه با صدای ما سه نفر در هم شکست و دوباره خونه تبدیل شد به میدان جنگ زمان جنگهای صلیبی . با وجود اینکه گرد راه به صورتامون نشسته بود و خسته بودیم ولی همچنان پر انرژی تو سر و کول هم میزدیم . ناهار رو خوردیم و بعدش من به داش عل زنگ زدم تا باهاش هماهنگ کنم برای تحویل ماشین و کلید های ویلا , قرارمون افتاد برای بعد از ظهر .
چند ساعتی وقت داشتم تا یکم استراحت کنم .
هر کدوممون یه جایی ولو شده بودیم و من روی کاناپه بودم و اون دو تا هم تو اتاق خواب من . نفهمیدم کی خوابم برد , نزدیکای غروب بود که از خواب بیدار شدم و رفتم حمام و یه دوش گرفتم تا از کرختی در بیام . اون دو تا هم که هنوز خواب بودن . لباسام رو تنم کردم و راه افتادم سمت خونه علی شون , یه زنگ به علی زدم که بیاد پایین چون اگر میرفتم بالا در رفتن از چنگال تیز مادر بزرگش برای من ناتوان خیلی سخت بود . علی جلوی در وایساده بود که من رسیدم بهش بعد از سلام و احوالپرسی ازش تشکر کردم بابت همه چیز و ماشین و کلید های ویلا رو دادم بهش و میخواستم خداحافظی کنم که علی گفت : الان کجا میخوای بری ؟
ک : میرم خونه دیگه . چطور ؟
ع : هیچ چی . میخوای بیام برسونمت ؟
ک : نه دادا با خط 11 سیر میکنم , برو به زندگیت برس .
ع : تعارف که نمیکنی ؟
ک : نه بابا خیالت راحت برو داداش برو .

خداحافظی کردیم و من هم یه تاکسی دربست گرفتم و راه افتادم سمت خونه . توی راه به برنامه هایی که داشتم فکر کردم و یه کم تحلیلشون کردم . رسیده بودم دم در خونه , تصمیم داشتم برم سراغ تیمسار و ببینم با بابا صحبت کرده یا نه .

یه کوچولو هم به خودم نهیب زدم که : داش کام ( به قول علی joker_2006 ) قشنگ فکراتو بکن چون بعد از ازدواج بساط کس کلک بازی رسما تعطیله و باید بشی مرد زندگی . یه وقت نیای دختر مردم رو بیاری تو خونه ات و بعدش بخوای دوباره بری دنبال جوونی کردن و این جور چیزا .
ک : نه بابا . مگه کسخلم ؟ میچسبم به زندگی و یه زندگیه ردیف درست میکنم و سعی میکنم تو این مدتی که از عمرم باقی مونده به نحو احسنت حالشو ببرم و سعی کنم که ص هم حالشو ببره . مگه یه مرد از زندگیش چی میخواد ؟

تو این فکر بودم که اسم بچه امون رو چی بذاریم , خودم از این همه کسخل بودنم خنده ام گرفته بود .

حالا اگر بابا قبول نمیکرد چی ؟ اگر بابای ص قبول نمیکرد چیکار باید میکردیدم ؟

بریز بیرون این فکرای مسخره رو . مگه میخوای آپولو هوا کنی , یه پسر و دختر علافید که هر دو خانواده راضی هم هستن که شما دو تا با هم ازدواج کنید و از شرتون خلاص شن .

با این افکار زنگ خونه تیمسار رو زدم . شادی آیفون رو برداشت و پرسید کیه ؟
ک : منم منم مادرتون .
ش : سلام آقا کامران . جدیدا خیلی با مزه شدید .
ک : آره . به خاطر اینه که شبا تو پیت خیار شور میخوابم . پدرتون تشریف دارن ؟
ش : والا رفته تا جایی و لی الان دیگه پیداش میشه . راستی شنیدم میخوای بری قاطی مرغها .
ک : ای بابا . تو این دورو زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد . بابا جونت همه چیز و بهت گفته ؟
ش : نخیرم . وقتی داشت بابابات صحبت میکرد فهمیدم . به هر حال مبارک باشه .
ک : حالا معلوم نیست چی میشه که ؟
ش : آره بهتره وایسی بابا بیاد ازش بپرسی .
ک : باشه مرسی . کاری نداری ؟
ش : نه خداحافظ .
ک : خداحافظ .

دست انداختم کلید رو از جیبم در بیارم که دیدم تیمسار داره با خانمش میاد سمت من , به من که رسیدن با هاشون سلام و احوالپرسی کردم و بعدش خانمش از ما جدا شد و رفت توی خونه .

ت : چطوری جوون ؟
ک : خدا رو شکر بد نیستم .
ت : خوش گذشت ؟
ک : ای , جای شما خالی بد نبود .
ت : دوستان به جای ما .
ک : زنگ زدید به بابا ؟
ت : آره زنگ زدم و بهش هم گفتم .
ک : خوب چی شد ؟
ت : هیچ چی . بابات میگه کامی حق اینکه برای خودش زن انتخاب کنه رو نداره , من خودم باید براش پیدا کنم .

بد خورد تو حالم , فکر نمیکردم بابام این حرفا رو بزنه .

ک : خوب حتما راست میگه . از اینکه زحمت کشیدید و باهاش در میون گذاشتید ممنونم .

با لب و لوچه آویزون ازش دور شدم و میخواستم برم یه کم قدم بزنم که تیمسار صدام کرد .

ت : بچه ننر بیا ببنیم . کجا داری میری ؟
ک : میرم جایی کار دارم .
ت : باشه برو به کارت برس . تقصیر منه که با داداشت هماهنگ کردم با هم بریم خونه دختره و با پدرش حرف بزنیم .
ک : کدوم دختره ؟
ت : همون ص دیگه . مگه با چند تا دختر میخوای ازدواج کنی شیطون ؟
ک : عمو جان اذیت نکن , بگو ببینم چه خبره . اذیت نکن دیگه .
ت : پسر خوب تا حالا دیدی بابات بد تور و بخواد ؟
ک : نه والا .
ت : اون حرفی که زدم شوخی بود بابات گفته که یه قراری بذاری من و داداشت بریم خونه اشون یه صحبتهایی رو بکنیم اگر اوکی شد برای عید که اومد ایران براتون یه مراسم بگیریم و بعدش هم ما یه شیرینی بخوریم که خیلی وقته منتظر این لحظه ایم .

اینگار دنیا رو بهم داده بودن , تو کونم عروسی بود بد فرم اگر کسی انگشت میکرد حتما داماد کور میشد .یکی از معدود دفعاتی بود که تو زندگیم از شنیدن یه خبر اینقدر به وجد بیام و از خوشی بترکم . پریدم تو بغل تیمسار و غرق در بوسه اش کردم . خیلی خوشحال بودم بابت این خبر . با دستپاچگی کارایی که باید میکردم رو ازش پرسیدم و دویدم تو خونه . اصلا یادم رفت ازش خداحافظی کنم .

دویدم تو اتاق خواب دیدم اون دوتا نشستن و دارن با همدیگه حرف میزنن . با دیدن من از جاشون بلند شدن و به سمتم اومدن .

ص : کامی چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟
ک : چجوری شدم ؟
ص : نمیدونم ولی دگرگونی .
ک : یه مژدگونی بده یه خبر خوب بهت بدم .
ص : اول بگو بعد .
ک : پس نمیگم .
ص : باشه بابا , بیا . ( یه ماچ آبدار از صورتم کرد که صداش هنوزم که هنوزه تو گوشمه )
ک : امشب تیمسار زنگ میزنه خونه اتون و با بابات صحبت میکنه .
ص : دروغ میگی .
ک : دروغم چیه دیوونه ؟
ص : وای کامی اصلا باورم نمیشه . بگو که خواب نیست و حقیقته .
ک : باور کن راست میگم , میخوای انگشتت کنم که باورت بشه بیداری ؟

افسانه که ترکید از خنده .
ص : مسخره .
ا : وای بچه ها من که خیلی خوشحالم از شنیدنش . به پای هم پیر شید .
ک : ممنونم عزیزم .
ص : افی زود باش که خیلی کار دارم . بریم من و برسون خونه .
ک : کجا با این عجله ؟
ص : باید برم خونه , میخوام ببینم بابام چی میگه . من دق میکنم به خدا .
ک : باشه هر جور راحتی عزیزم .
ص : فردا شب حتما میام میمونم پیشت .
ک : لازم نکرده . حالا بگو ببینم فکر میکنی نظر بابات چی میتونه باشه ؟
ص : نمیدونم , ولی ایشالا که مشکلی پیش نیاد .
ک : ایشالا .

دختر ها حاضر شدن و رفتن سمت خونه هاشون , کامی موند و حوضش .

یکم تو خونه چرخ دور زدم یه جور حس شبیهه دل شوره داشتم که برام جذاب بود . دقیقا مثل زمانی که از بانجی جامپینگ میخوای بپری پایین . یه حس آمیخته به ترس که خیلی هم دلپذیره . یادمه تو تایلند تجربه کرده بودم این حس رو , نه یه بار بلکه 4 بار . هر دفعه که راهم میافتاد اونوری حتما از بانجی جامپینگ استفاده میکردم . یه جورایی میخواستم پوز این حس که تو وجودت رخنه میکنه رو بزنم ولی به شخصه هیچ وقت نتونستم . بعدها به این نتیجه رسیدم اگر این حس وجود نداشته باشه که پایین پریدن اصلا مزه نمیده به آدم .

الان هم همین فکر رو میکردم . با تمام وجودم با این حس لعنتی حال میکردم .

بالاخره ساعت مقرر فرارسید و تیمسار اومد پایین تو خونه من ؛ آمار بابای ص رو داشتم و میدونستم که خونه است . شماره خونه ص شون رو گرفتم ( البته نه تلفن مستقیم ص رو ,بلکه تلفن خانوادگیشون رو ) بعد از حدود چند تا بوق یه صدای مردونه از پشت خط به گوش رسید . ( گذاشته بودم رو اسپیکر گوشی که من هم بفهمم چی میگه )

# : بفرمایید ؟
ت : سلام عرض میکنم . منزل آقای ... ؟
# : بله بفرمایید .
ت :عرض ادب دارم خدمتتون . بنده .... هستم , میخواستم ببینم میتونم برای چند لحظه مصدع اوقات شریف بشم ؟
# : حتما . من در خدمتم .
ت : خدمت از ماست . والا غرض از مزاحمت اینکه ........



در حدود 20 دقیقه صحبت کردن و بالاخره قرار شد من بهمراه تیمسار و برادرم برای فرداش برای آشنایی اولیه بریم خونه ص .

تو دلم غوغایی به پا بود , داشتم از خوشحالی بال در میاوردم . واقعا نمیدونستم این انرزی رو چه جوری تخلیه کنم .

تیمسار باهام خداحافظی کردو رفت خونه خودش قرار بر این شد که آخر شب برم ازش بپرسم که چیکار میخوایم بکنیم . یکم تو خونه فر خوردم دیدم نمیشه . یه زنگ زدم به ص .
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام عزیزم . چرا گریه میکنی ؟
ص : اشک شوقه بابایی . باورم نمیشه که به قولت عمل کنی .
ک : دختر خوب کامی هر حرفی بزنه روش وامیسه . تا حالا نفهمیدی اینو ؟
ص : چرا بابایی ولی این یکی یه رویا بود که داره رنگ واقعیت به خودش میگیره .
ک : آره منم دارم پرواز میکنم .

یکم دیگه صحبت کردیم و بعدش تلفن رو قطع کردیم .

باورم نمیشد یعنی با این سرعت قرار بود که پیش بریم . پس کارای عقب افتاده ام چی ؟

شماره مریم رو گرفتم .

م : سلام کامی . چه عجب نگرانت شدم .
ک : خوبی ؟ چه خبر ؟
م : سلامتی , کی رسیدید ؟
ک : ظهر بود .
م : خوش گذشت ؟
ک : جای شما خالی . مریم پس فردا چیکاره ای ؟
م : چطور ؟
ک : برای دکتر دیگه آی کیو .
م : آهان ؛ راستش کلاس دارم . نمیشد فردا بریم ؟
ک : نه عزیز فردا من یه کار خیلی مهم دارم .
م : چه کاری ؟
ک : حالا بعدا بهت میگم .
م : نه اول باید بگی . ( اینقدر کلید کرد تا بالاخره من رو به حرف آورد )
ک : میخوایم بریم خونه ص برای خواستگاری و از این حرفها .

یه لحظه شوکه شد , لال مونی گرفته بود .

ک : مریم . مریم . هستی ؟
م : آره ؛ هستم . تو مگه بابات اومده ایران که میخوای بری خونه اونا .

قضیه رو براش تعریف کردم . خیلی به هم ریخت .

ک : خوب نگفتی پس فردا بریم یا نه ؟
م : بذار ببینم چی میشه .
ک : بابا جان باید بگی که من به افسانه بگم برات وقت بگیره .
م : کامی ؟
ک : جانم ؟
م : من منصرف شدم . دیگه نمیخوام ریکاوریش کنم .
ک : یعنی چی ؟ تو که الان داشتی میگفتی فردا بریم ؟
م : خوب الان میگم که دیگه نمیخوام .
ک : مثلا که چی ؟ چی شد دوباره .
م : تو که میخوای بری سر زندگیت . به زندگی من هم کاری نداشته باش از این به بعد . خواهش میکنم ازت .
ک : من نمیتونم به این سادگی از این قضیه بگذرم .
م : کاری بوده که خودم دوست داشتم انجام دادم و به تو هم هیچ ربطی نداره . دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم .
ک : ولی مریم جان .
م : دیگه نمیخوام بشنوم , به پای هم پیر شین . خداحافظ .

نذاشت من باهاش حرف بزنم . گوشیو قطع کرد . دوباره گرفتمش . ریجکتم کرد . یه بار دیگه بازم ریجکت . دفعه سوم : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است .

ک : تف به ذات هر چی دختره . خوب احمق به من چه که بابات تو رو به من نداد . مگه من سعیم رو نکردم . مگه نیومدم با دایی صحبت کنم . خودت که دیدی جوابش چی بود . حالا مگه قتل کردم ؟ میخوام با دوست دخترم ازدواج کنم . میخوام خوشبختش کنم . میخوام بشم مرد آرزوهاش . مگه تو خودت دوست نداشتی من سر و سامون بگیرم .

ک : کامی خاک بر سرت با این خبر دادنت . این همه ملت رو میپیچونی یه هفته هم این دختر رو میپیچوندی کاراش رو تموم میکردی بعدش بهش میگفتی . حناق میگرفتی اگر جلوی خودت رو نگه میداشتی ؟

همینجوری با خودم حرف میزدم و تو خونه راه میرفتم . عیشم کوفتم شده بود . از دست خودم شاکی بودم و به خودم فحش میدادم . دیدم بمونم خونه کلافه میشم یه زنگ زدم به رضا و بهش گفتم بیاد بریم یه دوری بزنیم بیرون . میخواستم از اون حال و هوا در بیام .

رفتم تو پارکینگ و یه دستمال برداشتم و کشیدم رو موتور . یه مگنوم مغز پسته ای رنگ که باهاش زندگی میکردم , خودم از سی کی دی درش آورده بودم و جمعش کرده بودم . باک اولش رو تو شهر سوزونده بودم و باک دوم جاده چالوس بودم . حسابی آب بندی بود و به قول موتور سوارا گرگ بود برای خودش . خیلی وقت بود سوارش نشده بودم , هوا که سرد میشد موتور رو میکردم تو پارکینگ تا بهار بعد . زمستون حال نمیکنم موتور سواری کنم . ولی اون شب عجیب زده بود به سرم که یه دوری با موتور بزنیم تو خیابونا . با یه نیش هندل روشن شد , یه نیمچه گاز کردم تو کونشو بعدش از رمپ پارکینگ رفتم بالا و انداختمش تو کوچه رضا رسیده بود جلوی در . در حیاط رو بست و اومد نشست پشتم .

ر : چطوری داش ؟ رسیدن به خیر ؟
ک : نوکرتم داداش . فدای تو .
ر : چه عجب رخش رو آوردی بیرون .
ک : دلم گرفته بود گفتم بریم یه فری بخوریم . پایه ای که ؟
ر : برو که باهاتم .

از رو پل رد شدم و انداختم تو خیابون . گازشو گرفتم و انداختم تو نواب رو به شمال . از توحید انداختم تو چمران و از پل گیشا که رد شدیم دیگه گاز کش بودیم . دنده بود که میکردم تو کون موتور . صدای اگزوز شکاری تو گوشم بود . همیشه همین بود صدای اگزوز رو که میشنیدم از خود بی خود میشدم . موتورم حسابی سر حال بود و گاز میخورد . رضا هم از اون پشت تشویقم میکرد به اضافه کردن سرعتم . خروجی ملاصدرا رفتم داخل و جلوی بهروز برگر نگه داشتم . از چشام به خاطر سرعت زیاد اشک اومده بود پایین . موتور رو زدم رو جک و به رضا گفتم : چی میخوری ؟
ر : مهمون منی ها ؟
ک : خفه شو بابا . آوردمت بهت سور بدم اونوقت تو میخوای مهمون کنی ؟
ر : سور چی چی داداش ؟
ک : حدس بزن .
ر : حتما باز کسخل شدی و یه مغازه دیگه راه انداختی .
ک : نه بابا . همون یدونه هم داره دهنم و میگاد مگه کسخلم ؟
ر : جون کامی بگو حوصله فکر کردن ندارم .
ک : اصلا مغز داری که فکر کنی ؟
ر : آره هر چی تو بگی . بگو بینم مردم از فضولی .

با دهنم آهنگ بادا بادا مبارک بادارو زدم براش .

ر : دروغ میگی ؟
ک : نه به خدا .
ر : با کی ؟ ص ؟
ک : آره . ایراد داره ؟
ر : نه داداش چه ایرادی ؟ مبارکه . به خدا خوشحال شدم . بالا خره تو هم یه چیزی شدی .
ک : یعنی چی ؟
ر : هیچ چی بابا . به قول بهزاد همه یه گهی شدن ما همون آقایی هستیم که بودیم .

تا بیام به خودم بجنبم ناکس در رفته بود .

ک : دهنت سرویسه .
ر : شوخی بود بابا .
ک : میدونم .

سفارش دو تا چیز برگر دادیم و همونجا نشستیم به خوردن . تموم که شد یه نخ سیگار روشن کردم و یه کام عمیق گرفتم ازش .

ر : میگم کامی فکر نکنی با یه ساندویچ همه چیز تموم شد ها . یه سور حسابی باید بدی .
ک : ای به چشم . اونم به وقتش .
ر : ولی جدا از شوخی خیلی خوشحالم که داری سرو سامون میگیری .
ک : ممنونم رفیق . ایشالا یه روز هم نوبت شما میشه .
ر : نه دادا ش قربونت خودت خر شدی بسه . از من یکی بکش بیرون .
ک : خیلی هم دلت بخواد . کون گشاد همچین میگه بکش بیرون اینگاری الان صد تا داف مشتی پشت در خونشون صف وایسادن تا آقا با یکیشون ازدواج کنه .
ر : نه داداش همون یدونه هم که داریم از سرمون زیاده . خواهر ... فکر میکنه واقعا زنمه بعضی وقتها یه توقع های بیخودی ازم داره که تو کونم هویج سبز میشه از شنیدنشون .
ک : بیخیال رضا . بالاخره دخترا با هزار امید با یه پسر دوست میشن . نمیتونی اون امید ها رو ازشون بگیری .
ر : دیگه هر خواسته ای که دارن اسمش امید نیست که .
ک : میدونم چی میگی ولی به هر حال باید بسازی باهاش . اتفاقا دختر خوبیه . من که خوشم میاد ازش .
ر : آره والا این یکی خوب اومدی . یه موی گندیدش رو با صد تا دخترجنده مثل اینا عوض نمیکنم ( سه تا دختر مکش مرگ من داشتن از اونجا رد میشدن )
ک : خانم ببخشید فضولی میکنم ولی این آقا بهتون فحش داد . ( اون سه تا برگشتن و یه نگاه عاقل اندر صفیح به ما کردن و راهشون رو گرفتن و رفتن )
ر : خاک بر سرت کامی . دیگه داری زن میگیری از این کارا نباید بکنی .
ک : بابا جان دختر بازی که نکردم . فقط بهشون اطلاع رسانی کردم که تو چی بهشون گفتی .
ر : بیخود کردی اطلاع رسانی میکنی . پاشو راه بیافت بریم که دیره .
ک : بزن بریم .
برگشتنی خیلی آروم انداختیم از میدون ونک و خیابان ولیعصر اومدیم پایین . توی مسیر راجع به چگونگی قضیه ای که پیش رو اومده بود حرف زدیم و درد دل کردیم .

ر : ولی کامی زن بگیری دیگه کس کلک بازی تعطیل میشه ها .
ک : آره . ولی به هر حال باید یه روزی تموم بشه . باور کن خسته شدم دیگه . میخوام زندگیم رو هدفمند کنم ببینم چی کارم ؟
ر : آره . این رو هستم .

رسیده بودیم تو محل رضا رو سر کوچه اشون پیاده کردم و خودم هم رفتم سمت خونه . موتور رو انداختم تو پارکینگ و خودم هم رفتم بالا . یه زنگ زدم خونه تیمسار و باهاش صحبت کردم . قرار شد فردا من ساعت 5 خونه باشم و با تیمسار و داداشم و زن داداشم بریم خونه ص اینا . فقط نمیدونم این زن داداشم چرا خودش رو قاطی کرده بود . راستش با هم میونه خوبی نداشتیم ولی میدونستم که میخواد بیاد فقط حس فضولیش رو آروم کنه . بعضی وقتا جو میگرفتش و میخواست من رو نصیحت کنه من هم که همیشه با یه زخم زبون کارش رو میساختم و بهش میفهموندم که تو کارای من فضولی نکنه . خیلی دلش میخواست آپارتمانی که من توش زندگی میکردم رو برای خودشون کنه و من خیلی خوب این رو میدونستم که اغلب مواقع داداشم رو تحریک میکنه بر علیه من ولی من پر رو تر از این حرفها بودم که جلوش کم بیارم . بایدیه پادزهر برای این حرکت پیدا میکردم . آهان این شد .

زنگ زدم خونه تیمسار اینا و بهش گفتم که از خانومش هم دعوت کنه بیاد .
ت : معلوم هست چی میگی پسر جان . مگه میخوایم بریم جبهه داری لشکر میکشی ؟
ک : نه عمو جان بالا خره دو تا خانوم باید باهامون باشن که با خانومهای اونا گرم بگیرن .
ت : باشه حالا که خودت میخوای من حرفی ندارم . اتفاقا خوشحال هم میشه بهش بگم .
ک : ممنونم عمو جان ایشالا جبران کنم براتون .
ت : برو پسر جون , من خوب میشناسمت تو چه جونوری هستی . میخوای پوز زن داداشت رو بزنی .

کرکم ریخت پایین . تا حالا راجع به این قضیه هیچ صحبتی با هم نکرده بودیم ولی این از کجا میدونست ا... اعلم .

ک : این حرفها چیه عمو جان . پوز زنی چیه ؟
ت : ولش کن برو به زندگیت برس بچه جان .
ک : چشم .
ت : بی بلا . خدا حافظ
ک : خدا حافظ

خوب این هم یه پادزهر مناسب برای زن داداش عزیز که دیگه پاشو تو کفش من نکنه .قیافه اش فردا دیدنیه .


(( خدا رو شکر الان اینجا نیستن که من بخوام باهاش سر شاخ بشم . چون الان دیگه اون کامی جنگنده نیستم . ))

آماده شدم برای خواب , فردا خیلی دل مشغولی دارم . باید استراحت میکردم تا جون بگیرم برای فردا .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت پنجاه و هشتم


شب رو با رویا و دلهره و کابوس سپری کردم . لامصب تمومی نداشت و صبح نمیشد . نزدیکای 6 صبح بود که دیگه بیخیال خواب شدم و بیدار شدم و از خونه زدم بیرون , هوا بد نبود برای همین تصمیم گرفتم برم پارک لاله و یه دوری تو پارک بزنم . یه زمان بود صبحها تو پارک لاله والیبال بازی میکردیم و اغلب کسایی که تو پارک به صورت ثابت میومدن ما ها رو میشناختن . یکم دور میدان پارک فر خوردم و با کسایی که میشناختم احوالپرسی کردم و یکم حال و هوام عوض شد . دلشوره عجیبی داشتم , کم شده بود ولی از بین نرفته بود . نزدیکای 8 بود که راه افتادم سمت پاساژو در حجره رو باز کردم و بعد از جوش آوردن قوری برقی و درست کردن یه نسکافه تپل شروع کردم به انجام دادن کارام .خوشبختانه اینقدر کار داشتم که فرصت نکردم ناهار بخورم چه برسه به اینکه بتونم فکر کنم . از ص هم بیخبر نبودم , بهم زنگ زده بود و گزارش داده بود که رفته بیمارستان و با هزار منت یه نفر رو گذاشته جای خودش و دوباره برگشته خونه . ساعت 3.30 بود که در مغازه رو بستم و راه افتادم سمت خونه . سر راه دو تا دونه کلاب ساندویچ گرفتم که بخورم ولی اصلا از گلوم پایین نمیرفت . دوباره دلشوره افتاده بودم و داشت پدرم رو در میاورد . اولین تجربه از این دست رو داشتم حاصل میکردم و خیلی هم سخت گرفته بودم این قضیه رو .
یه بار بابای ص رو دیده بودم , روز افتتاحییه مغازه آرایشی فروشی بود . اومده بود ببینه دختر دسته گلش با کی شریک شده . خوبه دخترش از خودش سرمایه نذاشته بود والا فکر کنم هر روز یه دور مجانی باید بهش میدادیم . آدم بدی به نظر نمیومد ولی از قیافش معلوم بود که یه کمکی خشکه مذهبیه .
سماور رو آتیش کردم و خودم هم رفتم حمام و یه دستی به سر و صورتم کشیدم و در آخر هم یه دوش آب سرد گرفتم برای تسکین اعصاب . از حمام که اومدم بیرون یه چایی برای خودم دم کردم و رفتم سر وقت کمد لباسام تا ببینم چی میتونم بپوشم که مناسب این روز باشه . یه دست لباس کلاسیک انتخاب کردم که شامل یه شلوار پارچه ای مشکی رنگ بود و یه پیراهن مشکی با کج راه نقره ای رنگ که بهم میومد . گذاشتمشون روی تخت و خودم هم رفتم تو آشپزخونه بعد از ریختن چایی تلفن رو برداشتم و یه زنگ به مریم زدم . دوباره ریجکتم کرد و بعدش هم گوشیو خاموش کرد . حالا این یکی رو میخوام چیکارش کنم ؛ نمیدونم . داشتم بد و بیراه میگفتم به زمونه که موبایلم زنگ خورد . افسانه بود جواب دادم .
ک : سلام .
ا : سلام شاه داماد .
ک : آره والاه . هنوز هیچ چی نشده شاه داماد هم شدم .
ا : نترس بابا . باید از خداشون هم باشه که یکی داره میره دخترشون رو بگیره .
ک : این حرفت رو در اسرع وقت به گوش ص میرسونم تا خشتکت رو بکشه رو سرت .
ا : نه بابا , شوخی کردم .
ک : ... خوردم رو گذاشتن برای یه همچین مواقعی .
ا : باشه بابا , چه خبرا ؟
ک : سلامتی . خبری نیست .
ا : از مریم چه خبر ؟
ک : هیچ چی بابا ؛ پاشو کرده تو یه کفش که نمیخوام برم ریکاوری و از این حرفها .
ا : چرا ؟ دلیلش چیه ؟
ک : هیچ چی بابا , دیشب قضیه امروز و خونه ص و ... رو براش تعریف کردم لج کرد گفت دیگه به این کار کاری نداشته باشم .
ا : درست میشه . بذار این قضیه تموم بشه , میافتیم دنبال کاراش و قضیه رو حل میکنیم .
ک : باشه , تو چه خبر ؟
ا : هیچ چی , از صبح کلافه ام . میخوام ببینم شما دو تا بالاخره به کجا میرسید .
ک : هر چه پیش آید خوش آید .
ا : کس و شعر نگو کامی از صدات معلومه که چقدر مضطربی .
ک : پس خودت میدونی چه خبره دیگه .
ا : به قول خودت ایشالا که خیره .
ک : ایشالا . خوب دیگه فعلا کاری نداری با من .
ا : نه برو خوشتیپ کن که باباش خوشش بیاد ازت .
ک : باشه چشم . فعلا بای .
ا : بای .

یه چایی دیگه برای خودم ریختم و ولو شدم رو کاناپه . تو ماهواره داشتم کس چرخ میزدم که رسیدم به M6 music داشتم یه آهنگ رپ گوش میدادم که زنگ خونه به صدا در اومد . یه نگاه به ساعت انداختم دیدم 5 شده , حتما داداشم بود . تو خانواده ما خوش قولی تو خونمونه وهیچ وقت سر یه قرار دیر نمیرسیم . آیفون رو برداشتم و فهمیدم که حدسم درسته . در آپارتمان رو باز گذاشتم و خودم رفتم تو اتاق خوابم و لباسام رو پوشیدم . برگشتم توی هال دیدم داداشم جلو در وایساده .
ک : سلام , بیا داخل دیگه .
# : نه دیگه تیمسار داره میاد پایین . تو هنوز حاضر نشدی که , ما از تو بیشتر هول میزنیم .
ک : من که حاضرم , فقط یه جوراب باید پام کنم .
# : با این ریخت میخوای بیای اونجا .
ک : چشه مگه .
# : برو کت شلوار تنت کن . زشته این جوری .
ک : اولا کت و شلوار ندارم . دوما مگه داریم میریم خواستگاری ؟

با چش غره ای که بهم رفت فهمیدم که آره دیگه میخوایم بریم خواستگاری .

# : تو این همه در آمدت رو چیکار میکنی که یه دست کت و شلوار برای خودت نمیخری ؟
ک : کی حال داره کت و شلوار بپوشه .
# : نمیدونم والا , تو هم یه جور دیوونه ای دیگه .
ک : زن داداش کجاس ؟
# : تو ماشینه , من هم میرم پایین زود حاضر شو بیا پایین .
ک : چه شکلی بریم ؟
# : با ماشین من میریم دیگه .
ک : جا میشیم ؟
# : آره بابا جان , بیا پایین به این کارا کاری نداشته باش .
ک : چشم .

سریع جورابام رو پام کردم و یه واکس فوری به کفشهام زدم و سریع رفتم پایین .
با زن داداشم سلام و احوالپرسی کردم و یه کم تعارف تیکه پاره کردیم . هر جفتمون آرزومون این بود که سر به تن نفر مقابل نباشه و هر دومون میدونستیم که چقدر از همدیگه متنفریم . ولی کاریش نمیشد کرد و باید کنار میومدیم با شرایط موجود .

تیمسار هم با خانمش اومدن پایین و به ما پیوستن . همشون اینگار دارن میرن عروسی , لباسای اونچنانی و شیک . فقط من لباسم معمولی بود . داداشم و تیمسار کت و شلوار رسمی تنشون کرده بودن و زنها هم با وجودیکه چادر سرشون کرده بودن البته به سفارش من ولی معلوم بود که لباسای خوبشون رو تنشون کردن تا چشم اونوریا رو در بیارن . با اصرار داداشم تیمسار نشست پشت فرمون و خانمش هم نشست کنارش , ما سه تا هم نشستیم عقب و تیمسار ماشین رو به حرکت در آورد .

# : کامی , گل و شیرینی سفارش دادی ؟
ک : نه ؛ مگه لازم میشه ؟
# : دست خالی میخوای بری خونه مردم .
ک : من نمیدونم که ؛ کسی هم نبود بهم بگه چیکار باید بکنم .
ت : عیبی نداره الان سر راه یه چیزی میگیریم .
# : اخه عمو جان چطور بلده بره تو خیابون برای خودش زن پیدا کنه ؛ بلد نیست رسم و رسوم رو یاد بگیره ؟
ت : عیبی نداره ؛ جوونن دیگه . چیکارش میشه کرد .

بالا خره داداشم زهرش رو ریخت با اون تیکه اش و حسابی تا مغز کونم رو سوزوند . میدونستم که الان زنش حسابی خنک شده و داره کیف میکنه .

ک : عموو جان زحمت میکشید از توی پاستور تشریف ببرید ؟
ت : ای به چشم . شما جون بخواه شاه داماد .
# : پاستور چی کار داری ؟
ک : مگه نگفتی باید گل بخریم ؛ خوب میریم از زعیم میگیریم دیگه . ( حالا شدیم یک به یک ) ( دوستانی که زعیم رو نمیشناسن باید بگم که جزو 5 تا گل فروشی مشهور تهران هستش که خیلی هم گرون فروشه . )
عمدا زعیم رو انتخاب کردم که لج زن داداشم رو در بیارم . آخه عاشق خرید کردن از زعیم بود و داداشم هم همیشه بهش میگفت که زعیم گرونفروشه و نباید ازش گل خرید و از این حرفها .
یه زنگ هم زدم به شیرینی فروشی آق بانو و با یکی از فروشنده هاش که توی یکی از مهمونیهای تو خونه ام دوست شده بودیم صحبت کردم و سفارش شیرینی دادم بهش . داداشم از شنیدن اسم دختره و گرم صحبت کردنم باهاش تعجب کرده بود و داشت چپ چپ نگام میکرد .
# : میگم کامی دیگه داری ازدواج میکنی دست از این کارهات بردار .
ک : دوست دخترم نیست که فقط یه آشناست .
# : این چه آشناییه که باهاش اینقدر ریلکس صحبت میکنی ؟
ک : جون داداش بی خیال شو . مطمئن باش خبری نیست .
ت : آره بابا , تا امروز جوونی کرده ولی از این بعد حتما فکر و ذکرش میشه زندگیه مشترک .
ک : صد در صد عمو جان .
تو همین حین زن داداشم یه پارازیت دادا و گفت : عمو جان اگر دوستان شفیقش بزارن به زندگیش برسه .
ک : زن داداش مطمئن باش بعضی از این دوستها ارزششون خیلی بیشتر از کساییه که ادعای فامیلی و آشنایی نزدیک با آدم دارن .

دیگه خفه شد و نشست سر جاش . تیمسار جلوی زعیم زد رو ترمز و گفت : کامی جان عمو زود بپر یه دسته گل به سلیقه خودت بگیر بیار ببینم سلیقه ات اینجا چجوریه ؟
ک : چشم عمو جان .

دویدم تو گل فروشی و یه سبد گل زیبا که تلفیقی از گل سوسن و رز زرد و و دو تا شاخه گل آفرودیت بود گرفتم و با کارت سامانم حساب کردم و اومدم بیرون . زن داداشم که از دیدن سبد گل چشاش چهار تا شده بود . در عقب پاترو ل رو که بهش میگیم سگ دونی باز کردم و سبد گل رو گذاشتم اونجا و اومدم نشستم داخل ماشین .

# : خوبه حواست نبوده از این کارا بکنی وگرنه معلوم نیست چی میخواستی سفارش بدی . چقدر پولش رو دادی ؟
ک : مگه آدم چند بار میره خواستگاری یه بار که بیشتر نیست . نا قابل 25 چوق
# : تا اونجایی که من میدونم یه بار هم باید با بابا بری خونشون .
ک : خوب اونموقع دیگه باید سنگ تموم بذارم و یه چیزی بهتر از این بخرم .
# : خدا کنه حالا نظر خانوادش مثبت باشه تا یه وقت دلخور نشی .
ک : نترس ؛ اگر جوابشون مثبت نبود سبد گل و شیرینی رو برمیدارم میارم بیرون .
ت : ا کامی نکنی از این کاراها .
ک : شوخی کردم عمو جان .

همین جور که داشتیم صحبت میکردیم رسیدیم به آق بانو . رفتم داخل و با شیرینی که سفارش داده بودم اومدم بیرون . 5 کیلو شیرینی لطیفه که به صورت زیبایی چیده شده بودن داخل یه ظرف شیشه ای و یه سلفون نازک روش کشیده شده بود . اون رو هم گذاشتم پشت ماشین و نشستم تو ماشین .

# : به به میبینم که سودابه خانم خیلی هم خوش سلیقه تشریف دارن و حسابی تحویلتون گرفتن .
ک : چه کنیم ما اینیم دیگه .

حسود خانم هم که داشت میترکید . آخه هیچ وقت یادم نمیره وقتی رفتیم خواستگاریش براش شیرینی دانمارکی برده بودیم اونم تو یه جعبه مقوایی . الان تازه داشت اونروزاش یادش میومد و حسرت میخورد . از لپهای برافروخته اش معلوم بود که حسابی داره حرص میخوره .

بالاخره راه افتادیم سمت خونه ص و من هم دیگه داشتم کلافه میشدم از نصیحتهای داداشم که میگفت آدم باید قدر پولش رو بدونه و همینجوری خرجش نکنه و از این حرفها . بیخیال شدم و کل کل نکردم باهاش بالاخره داداشم بود و به خاطرمن اومده بود نمیخواستم باعث آزارش بشم .

رسیدیم دم در خونه ص شون و همه پیاده شدیم . قرار شد که تیمسار به عنوان بزرگترمون صحبت کنه و فقط زمانی که لازم شد من صحبت کنم . اولین باری بود که توی یه جمعی قرار میگرفتم که ابتکار عمل از دستم خارج بود و باید میشستم یه گوشه تا دیگران برام تصمیم بگیرن . سبد گل رو خودم برداشتم و سینی شیرینی رو هم داداشم . زنگ در خونه رو زدیم که صدای ص از پشت آیفون به گوش رسید که با گفتن بفرمایید داخل در رو هم باز کرد .

همگی وارد حیاط نقلی اما زیبای خونه اشون شدیم و بعد از گذشتن از کنار باغچه و حوضی که به خاطر زمستون توش آبی وجود نداشت به پلکان ورودی ساختمون رسیدیم . با وجودیکه چند باری به خونشون اومده بودم ولی این دفعه اینگار دفعه اولمه و میترسیدم که قدم بردارم تو اون خونه . انتظار داشتم که ص بیاد به استقبالمون ولی این اتفاق نیافتاد و به جای ص پدرش بود که به پیشوازمون اومد .
اول از همه با تیمسار سلام و علیک کرد و بعدش داداشم و آخرش هم با من . هممون به داخل ساختمون راهنمایی شدیم بعد از گذشتن از یه راهرو باریک به یه هال رسیدیم که توش یه دست مبلمان فرفورژه چیده شده بود .

تو دلم گفتم : خواهرشو گاییدم کی میخواد رو این مبلها یه ساعت بشینه .
مادر ص هم به استقبال ما اومد و بعد از تشکر کردن بابت گل و شیرینی و تعارف تیکه پاره کردن بالاخره اجازه جلوس به ما داده شد و نشستیم روی مبلها . برای اینکه اعتماد به نفس پیدا کنم نشستم پهلوی دست تیمسار . داداشم رو یه مبل تکی نشست و زن داداشم و زن تیمسار هم روی اون یکی مبل دونفره نشستن . بابای ص بعد از خوش آمد گویی نشست رو یه مبل تکی که روبروی ما قرار داشت و مادر ص هم رو مبل بقل دستیش نشست . بعد از صحبتهای معمول بین تیمسار و داداشم و بابای ص بالاخره رسیدیم به مرحله چایی آوردن . یاد این فیلمها افتادم که همیشه داماد هول میشد و چایی رو میریخت رو کیر و خایه اش و داد و فریاد میکرد . از این فکرم خنده ام گرفته بود و میترسیدم که این بلا سر من هم بیاد ؛ ولی از ترس کونم خنده خودم رو نگه داشتم و با گازهایی که از داخل لبم میگرفتم موفق شدم که خودم رو کنترل کنم .

بالاخره ص با یه سینی چایی تو استکان های کمر باریک دسته نقره ای زیبا وارد اتاق شد و به همه تعارف کرد . به من که رسید از ترس کونم اصلا نگاهش هم نکردم . ص چای رو پخش کرد و دوباره برگشت تو آشپزخونه . یه چادر سفید با گلهای ریز سرش کرده بود که خیلی بهش میومد و با مزه اش کرده بود .

بالاخره تیمسار شروع کرد به صحبت کردن و توضیح اینکه چرا بابا ی من تو اون جمع نیست و تیمسار این مسئولیت خطیر رو به عهده گرفته و برای آشنایی بیشتر و صحبتهای مقدماتی امروز اینجاییم تا بعد از اینکه اگر به میمنت و شادی جواب خانواده ص مثبت بود توی ایام عید با بابا برسیم خدمتشون برای انجام صحبتهای نهایی .
یه سری صحبت که رد وبدل شد بابای ص رو کرد به من و گفت : خوب شازده پسر بگو ببینم چی تو چنته داری و چیکاره هستی و برنامه ات چیه برای آینده .
از ترس گلوم خشک شده بود و شده بود عینهو چوب خشک . یه نفسی چاق کردم و زبونم رو روی لبم کشیدم که خشکیش از بین بره . خودم هم تعجب کرده بودم کامی با اون زبون که عینهو نیش عقرب بود و جواب همه رو میداد چرا لالمونی گرفته بود . زبونم رفته بود تو کونم . صدام رو صاف کردم و با لرزشی که حاکی از هیجان بود شروع کردم به تعریف شرایطی که داشتم .


ک : خوب اسم من و که میدونید کامران هستم و یه بار افتخار آشنایی با شما رو داشتم . میدونید که یه مغازه کوچیک داریم که با دختر خانم خودتون و یه نفر دیگه که اون رو هم میشناسین شریک هستم و غیر از در آمد اون مغازه یه مغازه هم که البته اجاره ای هست توی پاساژعلاالدین دارم که توش کار کامپیوتر انجام میدم و در آمدم هم تقریبا ماهیانه ...... تومان هست . ( داداشم با شنیدن رقم درآمدم یه کم خودش رو تکون داد و یه نگاه به من کرد . ) تحصیلاتم رو هم که باید به عرضتون برسونم .......... از دانشگاه آزاد دارم . یه خونه فعلا در اختیارمه که پدرم لطف کردن و بهم دادن و میتونیم تا زمانیکه خونه بخریم اونجا زندگی کنیم . از نظر لوازم منزل هم باید به عرضتون برسونم که همه چیز به صورت تکمیل توی خونه من یافت میشه و میشه گفت که یه خونه نسبتا تکمیله که با کمک پدرم تکمیل شده . ماشین هم ندارم و اگر لازم باشه دوباره میخرم . همین .

@ : الان به غیر از درآمدت از پدرت هم کمک میگیری ؟
ک : نخیر آقای .... به هیچ عنوان .
@ : ببین آقا کامران . هر خاواده ای رسم و رسوم خودش رو داره . ما نه شیر بها میگیریم و نه چیز دیگه . برامون هم مهم نیست که مهر دخترمون زیاد باشه و یا کم فقط یه چیزی رو از دامادم انتظار دارم . و اون اینه که اگر قراره به من نوعی احترام گذاشته بشه باید همون مقدار هم به دخترم احترام گذاشته بشه . فقط یه قول مردونه میخوام که سعیت رو بکنی برای دختر من یه زندگی متوسط درست کنی و تا آخر عمرتون در کنار هم زندگی کنید . این تنها خواسته من و مادر ص هستش از شما .
ک : شما مطمئن باشید دختر شما نازک تر از گل از من نمیشنوه . اینو یه مرد جوان بهتون قول میده .
با این حرفم تیمسار سرش رو به علامت تایید حرفهای من تکون داد .
@ : آفرین پسر خوب . ما قبل از اینکه بیاید اینجا با ص صحبتهامون رو کردیم و دختر من شما رو خیلی قبول داره . پس ما هم با نظر دخترمون موافق میشیم و شما رو به عنوان عضو جدید خانواده قبول میکنیم . حالا دیگه من یه پسر به نام کامران هم دارم .
ک : من از اطمینان شما ممنونم و امیدوارم که جواب اطمینانتون رو به خوبی بدم .
@ : ایشالا . دخترم ص بیا از مهمونها پذیرایی کن بابا .

غرق در لذت بودم . تمام ترسی که داشتم از بین رفت و من به آرامشی مطلق دست پیدا کردم . آرامشی بی نهایت دلچسب و خواستنی . ص اومد داخل و بعد از جمع کردن استکانها دوباره با چای تازه دم برگشت و شروع کرد از ما پذیرایی کردن . چقدر دلم میخواست اون لحظه تنها میبودیم و من عاشقانه ص رو در آغوش میکشیدم و به خودم فشارش میدادم . دیگه تا حدودی ص برای من شده بود و من به گوهری که چشمم بهش بود دست پیدا کرده بودم . بعد از پذیرایی قرار و مدارها گذاشته شد تا با بابام در میون گذاشته بشه و قرار بر این شد که در ایام عید با بابام دوباره برای صحبتهای نهایی به خونه ص شون بریم و همونجا دیگه ما رسما زن و شوهر بشیم و به قول بعضیا گفتنی مثل دو کبوتر عاشق بریم تو آشیانمون . بعد از خداحافظی از خانواده ص اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم . داداشم دست انداخت گردنم و از صورتم یه ماچ کرد .

# : خوشحالم که بالاخره تو هم داری سرو سامون میگیری . کاش مامان هم بود و این روز رو میدید .

با گفتن این حرف زخم کهنه ای که تو سینه داشتم سر باز کرد و بدون توجه به حضور چندین غریبه تو جمع اشک تو چشام جمع شد و بالاخره بغضم ترکید . اشک به پهنای صورتم پایین میومد و هیچ چیز جلودارم نبود . خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود . کاش بود و دامادی من رو میدید . چقدر دوست داشتم ص رو بهش نشون بدم و بهش بگم مامانی اینم عروست , اینم عروسی که دوست داشتی داشته باشی . ولی افسوس و صد افسوس که این آرزو چیزی جز حسرت بر دل زخمی من جایی باقی نذاشت .

ت : بس کن کامی . خجالت بکش مرد که گریه نمیکنه .
# : حالا من یه چیزی گفتم تو چرا اینقدر زود جوش آوردی داداشی .


یکم سر به سرم گذاشتن و تا حالم اومد سر جاش .

( خدا نصیب هیچ کس نکنه ولی بی مادری یکی از سخت ترین دردهای این دنیای لعنتیه . ایشالا که سایه پدر مادرتون همیشه بالای سرتون باشه و چتر حمایتشون رو سرتون باز باشه و غم این عزیزان رو نبینید که میتونم بگم یکی از سخت ترین دردهاست . )

بعد از اینکه یه کم سر حال اومدم از داداشم پرسیدم : داداش چطور بود ؟
# : کی ؟ ص ؟
ک : نه پس باباش .
# : آدم خوبی بود . خیلی باهاش حال کردم .
ک : کیو میگی ؟
# : مگه راجع به بابای ص نپرسیدی ؟
ک : جون داداش اذیت نکن منظورم ص بود .
# : به پای هم پیر بشید . دختره خوبیه فکر نمیکردم تو کج سلیقه یه همچین دختری گیرت بیاد .
زن داداشم هم گفت : آره . کامی خیلی نازه .

تو دلم گفتم : بعدا معلوم میشه کدومتون به اونیکی زورش میچربه . شب دراز است و قلندر بیدار .

ک : ممنونم , نظر لطفتونه . مرسی از همتون که اومدید و پشتم رو خالی نکردید .
# : این چه حرفیه بچه جان . وظیفه امون بوده . باید از عمو جان تشکر کنی .
ت : از این حرفها نزنید که بهم بر میخوره . منم وظیفه ام بوده شماها مثل بچه های خودم هستید .
ک : دست شما درد نکنه دیگه . مردونگی ما رو بردی زیر علامت سوال عمو جان .
ت : اوه اوه . بچه زبونش باز شد دوباره . تا چند دقیقه پیش مثل قناری رفته بود تو لک . حالا بلبل زبونی میکنه .

با این حرفش همشون زدن زیر خنده وشروع کردن به مسخره کردن من . ولی من داشتم به چیزهای دیگه ای که مغزم رو مشغول خودش کرده بود فکر میکردم . (( آینده ))
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت پنجاه و نهم


رسیدیم خونه . هر چی اصرار کردم که بیان داخل و شام رو با هم باشیم نیومدن . داداشم و زنش که از همون جلوی در رفتن سمت خونه , ازشون بابت اینکه اومده بودن تشکر کردم . تیمسار رو تو بغلم گرفتم و بابت همه چیز ازش تشکر کردم و آرزو کردم که یه روزی زحماتش رو جبران کنم . به هر حال رفتم داخل خونه و ولو شدم رو تخت و شروع کردم به فکر کردن و خیال بافی .

خدایا با چه سرعتی داشت اتفاق میافتاد , اصلا باورم نمیشد که طی این یه هفته روال زندگیم عوض شده باشه . من کجا و زن گرفتن کجا ؟
تو همین فکرا بودم که یه اس ام اس اومد برام از ص بود . نوشته بود شاه دوماد چطوره ؟
بهش زنگ زدم .
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام عزیزم . خوبی ؟
ص : خوبم ؟ دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم .
ک : بابات چی گفت ؟
ص : هیچ چی , ولی خیلی خوشش اومده بود مادرم که داشت پر در میآورد . اونم راضی بود ازت .
ک : خوب خدا رو شکر .
ص : کامی ؟
ک : جونم عزیزم .
ص : دوست دارم , به خدا دوست دارم .
ک : منم همینطور عزیز دلم .
ص : قربونت برم . میخوای بیام پیشت ؟
ک : خواستن که میخوام ولی بمون خونه . اگر خواستی فردا بیا .
ص : چشم بابایی .
ک : بی بلا .

از همدیگه خداحافظی کردیم دوباره میخواستم رو تخت ولو بشم که منصرف شدم . پاشدم لباسام رو در آوردم و یه کم تو خونه گشتم و بالاخره یه خوردنی برای خودم جفت و جور کردم وقتی خوردمش دراز کشیدم جلوی تلویزیون و بالاخره بعد از اینور اونور کردن کانالها یه فیلم پیدا کردم و نشستم به نگاه کردن . یواش یواش چشام سنگین شدو خوابم برد . صبح با کوفتگی زیادی که توی تنم بود بیدار شدم و بعد از یه دوش حسابی از خونه زدم بیرون به قصد کار کردن اونم با قدرت هر چه تمامتر . توی روز حسابی سر خودم رو گرم کرده بودم و یه کاسبی نسبتا خوب هم کردم که جبران چند روز تعطیلی که داشتم رو کرد . نزدیکای 8 بود که مغازه رو بستم و راه افتادم سمت خونه . به خونه که رسیدم چراغها روشن بود و بوی خوش قرمه سبزی خونه رو برداشته بود . ص اومده بود خونه من و برای من غذا درست کرده بود . صداش زدم ولی جوابی نیومد . یه بار دیگه و دوباره هیچ . داخل آشپزخونه شدم و یه سرکی سر قابلمه زدم . بوی خوش غذا زد تو صورتم . رفتم سمت حمام , دیدم صدای دوش آب میاد . پس خانم حموم تشریف داشتن . رفتم لباسام رو عوض کردم ویه آبی هم به سر و صورتم زدم تا خستگیم در بره . اومدم نشستم تو هال روی کاناپه و سرم رو گذاشتم روی پشتی و چشام رو بستم . داشتم فکر میکردم که بوی صابون و شامپو به مشامم رسید . چشام رو باز کردم دیدم ص روبروم با فاصله خیلی کم وایساده و داره نگام میکنه .
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام به روی ماهت . خوبی خشگله . ؟
ص : خوبم بابایی , خسته نباشید .
ک : سلامت باشید , کی اومدی ؟
ص : تقریبا 6 بود یه کم خونه رو مرتب کردم و بعدش هم غذا گذاشتم تا شوهرم از سر کار بیاد خونه .
ک : آره ؟
ص : آرهههههههههههههه . با لحنی حشری و دوست داشتنی جوابم رو داد .

ص اومد نشست تو بغلم و یه لب جانانه مهمونم کرد .

ص : بابایی الان دسر میخوری یا بعد از شام ؟
ک : هر جوری دسرم بخواد همون کار رو میکنم .
ص : پس میزاریم بعد از شام که یه حال اساسی بهمدیگه بدیم .
ک : اوکی عزیز , پس تا تو میز رو بچینی من هم برم یه دوش بگیرم و بیام .
ص : برو بابایی ولی زود بیا .
ک : چشم .
ص : بی بلا .
ک : ای شیطون .

رفتم داخل حمام و یه دوش گرفتم تا خستگیم در بره و یه کم هم شارژ بشم .

از حمام که اومدم بیرون حوله ام رو تنم کردم و رفتم سمت آشپزخونه . روی میز چیده شده بود و آدم رو تشویق میکرد برای یه دل سیر غذا خوردن .

نشستم پشت میز و ص هم اومد نشست روبروم . شام رو در سکوت مطلق خوردیم و بعد از شام هم من لباس تنم کردم و یه نخ سیگار برداشتم و رفتم رو کاناپه ولو شدم . ص هم آشپزخونه رو مرتب کرد وبا دو تا لیوان چای تازه دم به من پیوست . نگاهمون پر بود از حرف ولی زبانمون نمیچرخید که بازگو کنیم حرف دلمون رو . ترجیح دادم بزارم ص سکوت رو بشکنه ولی اون هم زبانش بند اومده بود و قادر به تکلم نبود . یه کم نشستیم و بعد از اینکه چای رو خوردیم بلند شدم و دست ص رو گرفتم و به سمت اتاق خواب راهی شدیم . ترجیح داده بودم با زبان عشقبازی و سکس حرفم رو بهش بزنم .

اون شب سکس برای من طعم دیگه ای داشت . واقعا میتونم بگم برای شهوت سکس نکردم , بلکه برای دلم و برای عشقی که نسبت به ص داشتم این کار رو کردم و چقدر هم مزه داد به هردومون . بعد از سکس نطقمون باز شده بود و داشتیم با هم به قول جوونا لاو میترکوندیم .تا نیمه شب بیدار بودیم و بعد از یه سکس دیگه بالاخره راضی شدیم به خواب و چه زیبا بود کشیده شدن چشمهای ما به سمت خواب . خوابی دل نشین و سبک و عاری از هرگونه استرس .

صبح از خواب پاشدم و بعد از دوش گرفتن بساط صبحانه رو حاظر کردم که ص هم بیدار شدو بعد از حمام اومد نشست سر بساط صبحانه . بعد از صبحانه از خونه زدیم بیرون و راه افتادیم به سمت محل کارمون . وسط راه ص از من جدا شد و رفت به سمت بیمارستان من هم رفتم سمت مغازه و روز از نو ؛ روزی از نو .

تا شب مشغول بودم و چیزی متوجه نشدم نزدیکای ساعت 7 دیدم دیگه خبری نیست گفتم که ببندم و یه سر به رامین بزنم ببینم اوضاعش چطوره ؟

رفتم در مغازه آرایشی فروشی مغازه باز بود و یه دختر به همراه رامین پشت پیشخون نشسته بودن و داشتن دل و قلوه خیر هم میکردن . رامین با دیدن من برق از سه فازش پرید . دختره که من رو نمیشناخت زیاد توجهی نکرد به ورود من .

ک : به به , آقا رامین . خوبی داداش ؟
ر : نوکرتم داداش . شما خوبی ؟
ک : ممنونم . شکر به لطف شما بهترم . خوب خانم خوشگله اگر دل و قلوه دادنتون تموم شد زحمت بکشید تشریفتون رو ببرید چون آقا رامین یه کم سرش شلوغه و کار داره .
& : اتفاقا من هم داشتم میرفتم و رفع زحمت میکردم .
ک : زحمت بکشید و از این به بعد اگر با آقا رامین کار داشتید بیرون از مغازه به زحمت بندازشون . ممنون میشم .
ر : کامران جان من توضیح میدم بهت .
ک : حالا بعدا . سر فرصت .
& : خوب دیگه من برم شما هم به کارتون برسید . ( دختره ریده بود به خودش ؛ رامین هم از قیافه اش معلوم بود که خیلی ناراحت شده بابت برخورد من )

ک : خوب جوون بیا ببینم چی کار کردی این چند وقته .
ر : تو بشین ؛ من یه چایی بریزم و بعد دفتر ها رو نگاه بنداز بهشون .
ک : ممنون میشم بابت چای .

رامین دفترها رو گذاشت جلوم و من هم سرم رفت تو حساب و کتاب و این چیزها . بعد از اینکه حسابها رو بررسی کردم رو کردم به رامین و ازش پرسیدم : میدونی این ماه چقدر سود کردیم ؟
ر : تقریبا یک تومن .
ک : اوکی . هزینه ها رو ازش کم کنیم چقدر میمونه .؟
ر : 700 تومن .
ک : آفرین پسر دقیق . خوب تقسیم بر 3 کن ببین چقدر میشه ؟
ر : خوب میشه اینقدر .
ک : اوکی . شما چقدر برداشت داشتی ؟
ر : تقریبا 600 تومن .
ک : دقیقا 620 هزار تومن . خوب چه نتیجه ای میگیریم ؟
ر : نمیدونم والا !
ک : نتیجه میگیریم که سود مغازه به نسبت چند ماه پیش یه کوچولو بهتر شده ولی آیا آقا رامین شما به اندازه سهمت برداشت کردی ؟
ر : نه , میدونم که یه کم بیشتر برداشتم ولی ماهه دیگه برداشت نمیکنم تا جبران بشه .
ک : یکم بیشتر یعنی اینکه شما دو ماه سهم رو با احتساب در آمدی که تو این ماه داشتیم برداشت کردی .
ر : خوب لازم داشتم , چیکار باید میکردم ؟
ک : عزیز دلم ؛ آدم پاشو اندازه گلیمش دراز میکنه . تو میخوای کار نکنی ولی در قبالش پول خوب برداشت کنی و هر دقیقه هم با یه داف باشی . اینجوری که نمیشه رامین جان .
ر : نمیدونم چی بگم دیگه .
ک : ببین این مغازه چه سود بده و چه سود نده برای من فرقی نمیکنه من از جای دیگه درآمد دارم , ص هم همینطور پس این وسط تو میمونی که بایددر آمد مغازه رو زیاد کنی و سود ببری ؛ پس در نتیجه دست از کس کلک بازی بردار و بچسب به کاسبیت .
ر : به خدا من تمام سعیم رو دارم میکنم ؛ همه چیزایی رو هم که گفتی قبول دارم و از اون شبی که با هم صحبت کردیم سعی کردم که بچسبم به کاسبی .
ک : ولی الان یه نمونه بارزش اینجا نشسته بود . ببین رامین قصد نصیحت ندارم ولی بدون که همین دخترها یه روزی به گا میدنت .
ر : به خدا از اون روز همین یه دفعه بود .
ک : اوکی من باور میکنم ولی رو حرفهای من فکر کن تا بعدا پشیمون نشی که سودی نداره .

بعد از صحبتهایی که بینمون رد و بدل میشد به رامین گفتم که بیا بریم شام رو بیرون بزنیم تو بدن . با همدیگه رفتیم رستوران کشتی سندباد و نشستیم و با هم گپ زدیم و عشق و حال کردیم . برگشتنی رامین بهم گفت : کامی چقدر به ص مطمئنی ؟
ک : از چه نظر ؟
ر : همین جوری , آخه بعد از قضیه ای که با مرتضی پیش اومد یه جورایی ته دلم ازش بدم اومده .
ک : اونم یه بچگی کرده بود مثل بچه بازیهایی که تو در میاری , پس میشه اون رو هم بخشید .
ر : باشه ولی هواست بهش باشه .
ک : چشم حتما . ( نمیدونم چرا این حرف رو بهم زد ولی به روی خودم نیاوردم )

با رامین تا یه جایی رفتیم و بعد ش از هم جدا شدیم دلم برای ص پر میکشید و حیف که بیمارستان بود و اون شب شیفتش بود . رفتم خونه یه زنگ بهش زدم و یکم با همدیگه صحبت کردیم و بعدش هم از هم خداحافظی کردیم . یه زنگ هم به افسانه زدم و یه حالی ازش پرسیدم و بعدش هم یه زنگ به مریم زدم که طبق معمول بعد از دیدن شماره من اول ریجکتم کردو بعدش هم گوشیش رو خاموش کرد . براش یه اس ام اس زدم و چند تا دری وری مشتی بارش کردم . گوشیو انداختم رو مبل و خودم هم روی یکی دیگه از مبلها ولو شدم . تا عید چیزی نمونده بود و بابا هم میخواست بیاد ایران و باقیه قضایا . باید خودم رو آماده میکردم برای همه چیز و مهمتر از همه این بود که تا شب عید بکوب کار کنم و یه کم پول جفت و جور کنم تا اگر یه وقت خواستیم خرجی کنیم دستم تو جیب خودم باشه .

روزها پشت سر هم سپری میشد و من و ص هم برای رسیدن روز موعود لحظه شماری میکردیم . با بابا هماهنگ کرده بودم و بدون اینکه ص بفهمه رفتم پیش یکی از دوستام و یه حلقه انتخاب کردم و بهش سفارش ساخت دادم تا اگر به میمنت و شادی تو ایام عید همه چیز بر وفق مراد بود حلقه رو بدم به ص تا دستش کنه .

با خود ص هم رفتیم یه دست کت و شلوار برای خودم خریدم که خیلی بهم میومد ولی وقتی میپوشیدم تو تنگنا قرار میگرفتم و احساس خفگی بهم دست میداد . بالاخره تونستم با مریم دوباره رابطه ام رو برقرار کنم و مریم هم با قضیه ای که بین من و ص داشت پیش میرفت کنار اومده بود و به خودش قبولونده بود که قسمت نبوده که من و مریم با هم ازدواج کنیم .

28 اسفند ماه رسید و من و تیمسار و داداشم رفتیم به پیشواز بابام . پرواز بابا که نشست و از گیت اومد بیرون اول از همه من رو در آغوش کشید و چشماش پر اشک شده بود . بهم میگفت شاه داماد اومدم دامادت کنم . اومدم سر و سامانت بدم . اشک تو چشام حلقه زده بود . دیگه واقعا باور داشتم که بابا من رو به اندازه بچه خودش دوست داره و من براش خیلی مهمم . این به من یه انرژی مثبت میداد که خیلی هم دلچسب بود برام . از فرودگاه تا خونه داداشم گپ زدیم و خندیدیم . وقتی رسیدیم من خداحافظی کردم که برم سمت خونه که بابام دستم رو گرفت و گفت : کجا جوون ؟
ک : میرم خونه تا مقدمات پذیرایی از شما رو فراهم کنم . ( خیلی وقت بود خونه داداشم نرفته بودم و الان هم نمیخواستم برم )
پ : بیا پسر جان . خونه غریبه که نمیخوای بری خونه داداشته . زن داداشت زحمت کشیده تدارک دیده . تازه اشم عمو جون اینا هم این جا هستن بعدش با هم میریم .

بالاخره مخ من رو زد و نگهم داشت . بعد از شامی که زن داداشم تدارک دیده بود ( البته بگم صبحانه بهتره ) با خانواده تیمسار راه افتادیم به سمت خونه . تیمسار و زنش از ص تعریف و تمجید میکردن و برای بابا از محاسنش میگفتن . همین قضیه باعث شد که بابا از من بخواد قبل از اینکه بخوایم بریم خونه ص اینا اول من به ص بگم بیاد بابا ببیندش تا باهاش از نزدیک آشنا بشه .

هممون خسته بودیم و رفتیم به اتاق خواب برای استراحت . فرداش با ص هماهنگ کردم که بیاد خونه تا بابا از نزدیک ببیندش و باهاش صحبت کنه . ص هم قرار شد که بعد از کار بیاد خونه من تا بابا رو ببینه .

بعد از ظهر بود که زنگ خونه به صدا در اومد و بابا در رو باز کرد . من هم از آشپزخونه از بابا پرسیدم که کی بود ؟
پ : فکر کنم عروس خانمه .

ص از در وارد شد و با دیدن بابام همونجا در جا وایساده بود . بعله جذبه بابا ص رو هم گرفته بود . اون صورت خشن اما دوست داشتنی همیشه تو نگاه اول باعث میشد که همه یه کم مکث کنن و سعی کنن جلوش کاری رو انجام ندن که باعث آزار این صورت خشن بشه .

پ : بیا تو دختر چرا اونجا وایسادی ؟
ص : سلام آقای .... خوش اومدین به ایران .
پ : سلام دخترم , شما هم خوش اومدی به اینجا .

بابام دستش رو دراز کرد به سمت ص و ص هم در جواب با بابا دست داد . دستهای ظریف ص تو دستهای مردونه و زمخت بابا گم شده بود . آدم فکر میکرد که بابام دستهای یه عروسک رو به دست گرفته .

با مشایعت بابام ص به داخل هال اومد و نشست روی مبلی که بابا بهش نشون داده بود .

پ : کامران , چرا وایسادی پسر یه چایی , نسکافه ای ؛ چیزی بردار بیار مهمونمون گلویی تر کنه .
ک : چشم .

با سه تا لیوان نسکافه داغ وارد هال شدم و نشستم رو مبل کنار ص . یکم که گذشت بابا شروع کرد به سوال از ص که کی بودی و چی بودی و از زندگی چی میخوای و از این حرفها . ص هم به تک تک سوالهای بابا جواب داد . بعد از حدود 2 ساعتی که بابا با من و ص حرف زد ص بلند شد و بعد از خداحافظی از من و بابا سوار آژانسی که براش گرفته بودم شد و رفت خونه .

من هم برای بابا یه چلو مرغ مشتی درست کرده بودم که با همدیگه نشستیم سر میز شام و شروع کردیم به خوردن غذا . اصولا بابام بدش میاد سر سفره کسی صحبت کنه . برای همین شام در سکوت کامل خورده شد و من بعد از اینکه بابا از آشپزخونه رفت بیرون ظرفها رو شستم و بعدش هم یواشکی یه نخ سیگار تو تراس کشیدم و برگشتم تو آشپزخونه تا چایی بریزم ببرم برای خودمون تا بزنیم تو رگ . با سینی چای رفتم تو هال خبری از بابا نبود ولی بوی پیپش تو خونه پیچیده بود داشتم رو مبل جابه جا میشدم که بشینم بابا هم از داخل اتاق خودش اومد بیرون و اومد به سمت من و روی مبل رو به روم نشست . پیپ فالکونش تو دستش بود و داشت ازش کام میگرفت بوی توتون پیپ داشت دماغم رو نوازش میداد ( فکر کنم بورکم رایف سفید بود توتونش )

بابا همونجوری که داشت از پیپش کام میگرفت نگاهش تو صورت من میچرخید و با توجه بهم نگاه میکرد .

پ : خوب , بگو ببینم این دختر شاه پریون رو از کجا پیدا کردی و چند وقته که میشناسیش .

من هم تقریبا یه خلاصه از زمان آشناییمون تا امروز رو براش تعریف کرد م البته با رعایت موازین شرعی .

پ : خوب پس هر دو تون همدیگرو دوست دارید و میتونید تا آخر عمرتون در کنار همدیگه شاد باشید .
ک : فکر کنم همینجوری باشه که شما میگید .
پ : باشه من حرفی ندارم و براتون آرزوی خوشبختی دارم .
ک : ممنونم بابا ی مهربون .

بابا رو در آغوش گرفتم و همونجوری تو بغلش بودم . چقدر خوبه حس امنیتی که تو اون لحظه به آدم دست میده . دیگه از هیچ چیز نمیترسی و مطمئنی که یه نفر هست که پشتت باشه و با لاخواهت باشه . همیشه همینجوریه هر وقت بابا پیشمه احساس شجاعت بهم دست میده با این که سنی ازم گذشته و به قول بابا مردی شدم واسه خودم . البته خیر سرم .

بابا اون شب موافقت خودش با ازدواج من و ص رو اعلام کرد و یه سری مسایلی که هر پسر جوونی باید بدونه رو بهم گوشزد کرد و توضیح داد برام .

فردای اونروز من به همراه بابا به دیدن فامیلهای درجه یک بابا رفتیم که هم برای تبریک سال نو و هم برای تجدید دیدار بین اونها بود . کل فامیل از دیدن من تعجب میکردن . چون من اصولا رفت و آمد اونچنانی رو با فامیل دوست ندارم و همیشه تو پیله تنهایی که دور خودم تنیدم قایم میشم . بعد از دیدو باز دیدها که تقریبا 3 روز طول کشید تا تموم بشه بالاخره روز موعود فرارسید و بابا با خونه ص اینا تماس گرفت و بعد از معارفه قرار و مدار فردا شبش رو گذاشتن وقرار بر این شد که بریم خونه اونها برای صحبتهای تکمیلی .

برای فرداش ماشین علی رو گرفتم ازش و به همراه تیمسار و خانمش و داداشم و زن داداشم به راه افتادیم به سمت خونه ص اینا . سر راه سفارشهایی که داده بودم رو از گل فروشی و شیرینی فروشی گرفتم و بعدش هم به راه افتادیم به سمت مقصد . دوباره اون دلشوره و ترس اومده بود به سراغم . بابام متوجه شده بود هی زیر سبیلی بهم میخندید و بعضی وقتها هم بهم یه چشمکی میزد برای اینکه دلم رو قرص کنه . رسیدیم به خونه ص اینا و همگی بعد از پیاده شدن و هماهنگیهای لازم زنگ خونه رو به صدا در آوردیم . ایندفعه بابای ص از آیفون دعوتمون کرد داخل . حوض خونه اشون یه رنگ دیگه به خودش گرفته بود . آب ریخته بودن داخلش و تمیزش کرده بودن چند تا ماهی گلی هم داخل حوض داشتن بازیگوشی میکردن . توی باغچه اشون پر شده بود از گلهای بنفشه و رازقی . در کل با دفعه قبلی که اومده بودیم اونجا زمین تا آسمون عوض شده بود حیاطشون . با مشایعت ما بابا جلو رفت و بقیه هم پشت سرش . داخل ساختمون که شدیم بابای ص اومد به استقبالمون و بهمون خوش آمد گفت و بهم دیگه عید رو تبریک گفتیم . هممون راهنمایی شدیم به سمت پذیرایی و نشستیم روی مبلهای راحتی که جای مبلهای فرفورژه رو گرفته بودن . بعد از جابجا شدن و نشستن تیمسار شروع کرد به معارفه بابا و اینکه شغلش چیه و کجا هست و از این چیزهای معمول . بالاخره بابا به حرف اومد و گفت : خوب حالا که با هم آشنا شدیم بهتره که بریم سر اصل مطلب .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

دو روي عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA