انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

ماجرای واقعی در استانبول


زن

 
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت بیست و یکم


خانم مسعود روزي زهره را براي ناهار دعوت ميكند و با هم درخارج ازخانه ساعاتي را به گفتگو ميپردازند و تلاش ميكند كه مسائل را مجددا مروركند و معايب زياد اين ازدواج را براي او تشريح كند, زهره پس از شيندن نظرات اين خانم مفصلا همه نقاط مثبت و منفي موضوع را از ديد خودش و از ديد مردي مانند من بطوردقيق تجزيه و تحليل ميكند و در پايان هم نتيجه ميگيرد كه اگر بهزاد مايل به اين ازدواج نيست كه هيچ كاري نميتوان كرد و خواست يك طرفه معني ندارد ولي اگرفقط بيم از اينده و انچه كه بر سر من و او خواهد امد ميباشد كه اين ترس و بيم معنا ندارد و فقط اعصاب هر دونفرمان خرد خواهد شد و ادامه داده بود كه من به درستي ميدانم كه همه فكرميكنند من بدنبال مال و منال بهزاد هستم و عشقم هم يك بازي بچگانه است كه درنهايت براي رسيدن به هدفم انرا بهانه قرارداده ام اما حقيقتا اينطور نيست من با وجود اختلاف سني زياد واقعا بهزاد را ازصميم قلبم دوست دارم و افتخاري است كه بتوانم با او ازدواج كنم و دراين دوران كه سي سال است تنها بوده در كنارش باشم و براي او سعادت و خوشبختي به ارمغان بياورم وگفته بود كه سوگند ميخورم كه هرگز نه چشمم به دنبال اموال اوست نه انيكه دروغ ميگويم و خواسته بود كه فرصتي به او داده شود كه حرفهايش را اثبات كند, خانم مسعود ميگفت كه او را بسيار اندوهگين و دگرگون ديده و شادابي اولين ملاقات را نداشته , ضمنا زهره گفته بوده كه تصميم دارد ارتباطش را با من كمتركند ولي من و عشق مرا هرگزنميتوان از قلبش خارج كند. خانم مسعود ميگفت زهره چنان حرف ميزد كه چند بار اشك مرا سرازير كرد , ميگفت زهره ازقدرت استدلال زيادي برخوردار است و هرگز نديدم كه بي ربط حرف بزند, ميگفت زهره در اين دو ملاقات اتكا به نفسش - رفتار مودبانه - متانت وخانمي اش چنان مرا تحت تاثير قرار داد كه من هم محبت او را به دل گرفتم و ارزو ميكردم كه دختري مانند او داشته باشم و درهنگام خداحافظي به زهره گفته بود روي من به عنوان يك دوست يا يك مادرحساب كن و اگر به هرشكلي به امريكا امدي هركاري داشتي درخدمتت خواهم بود و اگر سرنوشت اين بود كه با بهزاد ازدواج كني كه به عنوان همسربهترين دوست و برادرم قدمت را روي چشمان ميگذارم. خانم مسعود درحين تعريف داستان ملاقات اش با زهره نميتوانست جلوي گريه اش را بگيريد ودرحضورهمه به من گفت كه تو را ازاين سرنوشت كه رقم خورده رهائي نيست اينك مسئله خيلي جدي تر از گذشته جلوه ميكند شايد من خودم اولين مخالف اين ازدواج بودم ولي او مرا متقاعد كرد كه واقعا عاشق توست و دوستت دارد ,
بهنازپس ازشنيدن نظرات خانم مسعود گفت بهزاد چه بخواهد چه نخواهد من شب جمعه اينده زهره و مادرش را براي ديداربه منزلم دعوت ميكنم و البته همه را هم دعوت كرد, خودش به زهره تلفن كرد و با مهرباني خاصي از او و مادرش خواست كه در ان ميهماني كه به افتخار او داده بود شركت كنند . البته ارتباط روزانه ما ادامه داشت و بطورمرتب روزي دو سه ساعتي را با هم ميگذرانديم . درهمين ايام روزي اقاي محمودي از من خواست كه با او به دفتركارش بروم كه چند قطعه فرشي را كه من سفارش داده بودم نشانم دهد( او و پدرمرحومش هر دو ازتجارخيلي معتبرفرش هستند) در راه به من گفت مبادا اصرارت بر كناره گيري از زهره صدمه اي به او بزند او همه چشم و اميدش به توست و مايل نيستم تو باعث نا اميدي زني شوي كه به تصديق خودت و خانم مسعود بسيارشايسته و با صلاحيت است , اختلاف سن را ميتوان نديده گرفت او بايد مدعي اصلي اين اختلاف سن باشد نه تو و ادامه داد كه من نگرانم كه تو گرفتارعذاب وجدان شوي و رها كردن او و ترانه كه به قول خودت تو را پدرخودش ميداند درخلوت وتنهائي ات از اين به بعد اثرات منفي بگذارد وصدمات روحي زيادي ببيني پس بهتراست يك بازبيني مجدد روي كل ماجراداشته باشي شايد بتواني درعقيده ات تجديد نظركني شايد راه حل مناسب و قابل قبول تري پيدا شود و فاش ساخت كه همه اعضاي خانواده پس ازبررسي كل موضوع و با مشورت هاي پنهاني با يكديگر ازجمله بهناز- بهنوش - ايرج - مسعود و خانمش قبل از ملاقات دوم خانم مسعود با زهره با يكديگردو سه نشست داشته ايم و مذاكرات مفصل و نتيجه بخشي داشتيم و تصور وعقيده مان اين است كه اين ازدواج بمصلحت هردو نفرشماست و ادامه داد كه تو درموقعيتي قرارداري كه بايد كسي در كنارت باشد دوستت داشته باشد وبه زندگي ات سر و سامان بدهد و از اين تنهائي رهائي يابي كاركردن هم حدي دارد و حيف است مرد نجيب - خوش قلب و بي ازاري مثل تو در انزوا باشد و خانواده اي نداشته باشد خدا هم اين وضع را دوست ندارد به اينده اميدوار باش و حالا كه زهره با همه وجود و قلبش خواهان توست و دوستت دارد كه من اطمينان دارم بسيار راستگو و صادق است و توهم او را دوست داري پس با توكل به خدا به او اين فرصت را بده كه بعنوان همسر دركنارت باشد و با اينكارهم او و هم ترانه را زير بال و پرخودت گرفته اي و هم زندگي نويني را تشكيل داده اي من و خواهرانت هم بسيارنگران وضع توهستيم تو چشم و چراغ خانواده هستي
, درهمه مدتي كه اقاي محمودي بامن حرف ميزد كامل اساكت بودم و هيچ اظهار نظر و يا سئوالي نميكردم وقتي اوساكت شد گفتم ازدواج با زهره براي منهم موقعيت بسيار مغتنمي بوجود مياورد كه زندگي جديدي راشروع كنم اما ترس فرصت نداد به حرفم ادامه دهم گفت همانطوريكه اشاره كردم اول بخدا توكل كن و بعد هم موضوع را بطور مثبت و به دورازمنفي بازيها ارزيابي كن گفتم درباره اش فكرميكنم .
حرفهاي اقاي محمودي خبرازيك برنامه ازقبل پيش بيني شده ميداد اما نميدانستم كه چه خواهد بود , وقتي زهره را ديدم گفت من دعوت خواهرشما را پذيرفتم خوشحالم كه بالاخره ما را قابل دانستيد كه ساعاتي را باخانواده شما بگذرانيم ,
ايرج روزها كه دردفترش بودم درميانه كار كه فرصتي براي صرف چاي و بيسكوئيت پيش ميامد سعي ميكرد بداند پس از شنيدن حرفهاي اقاي محمودي نظرم چيست اما من اصلا بروي خودم نمياوردم چون حقيقتا براي تصميم گيري دچار ترديد بودم از يكطرف زهره را عاشقانه دوست ميداشتم و از طرف ديگرهمان افكارمنفي عذابم ميداد و تصميم گيري را برايم دشواركرده بود , يكي ازهمين روزها با ايرج و مسعود به يكي ازچلوكبابي هاي مشهورتهران رفته بوديم كه هردو راجع به لذات زندگي مشترك داشتن فرزند و....... صحبت ميكردند البته من ميدانستم موضوع ازكجا اب ميخورد ولي همه نشان ميدادند و منتظربودند كه من نتيجه تصميم خودم را به اطلاع همه برسانم . شب جمعه فرارسيد ميهماني به نظرم بيش ازاندازه مفصل بود كمي تعجب كردم و بهنازدرجوابم گفت كه اين ميهماني بخاطر اينست كه همه اعضاي فاميل تو دوستان مشترك مايل به ديدارتوهستند و تصميم گرفتم كه يكباره همه رادعوت كنم , تقريبا همه فاميل و دوستان خانوادگي حضورداشتند وقتي زهره همراه مادرش - ترانه و خانم ديگري كه بعدا فهميدم دخترخاله اوست به ميهماني وارد شدند نگاه همگان بسوي او برگشت و نظرهمه راجلب كرد چه زيبا و مناسب لباس پوشيده بود و چه ارايش ملايم و خيره كننده اي داشت با خوشروئي و ملاحت خاصي با همه سلام و تعارف كرد و دست داد و خودش را معرفي ميكرد , ايرج ازدور به من چشمكي زد همراه با لبخند شيطنت اميز, خواهرم او را از دوستان جديد خانواده معرفي كرد و مادرزهره را بسيار احترام كرد وبه قول ايرانيها بالانشين اش نمود , من به طرف او رفتم و خودم رامعرفي كردم وقتي مرا ديد دستم را در دستش گرفت و به ارامي گفت حالا ميفهمم زهره و ترانه چه ميگويند,
دخترخاله زهره هم خانم نسبتا جا افتاده اي بود كه ميگفت دبير دبيرستان است و سالهاي پاياني كارش را ميگذراند به نظرم رسيد كه بيش از45 سال دارد. بهناز - بهنوش - خانم مسعود و خانم ايرج خيلي دور و بر زهره و مادرش ميچرخيدند وبه انها احترام ميكردند وهمچنين پذيرائي . در طول اين مدت بخاطر اينكه كسي متوجه موضوع نشود هم من و هم زهره كمتر با يكديگر صحبت ميكرديم البته من در همه مدت نميتوانستم از او چشم بردارم و او هم خوب اين نكته را دريافته بود گاهي با لبخند هاي زيبايش به من ميفهماند كه ميداند كه همه حواسم پيش اوست . پس ازصرف شام بهنازهمه ميهمانان رادعوت كرد كه گرد هم ايند وبه سخنان او گوش دهند درهمين هنگام مسعود و خانمش و ايرج در دو طرف من قرارگرفتند و اقاي محمودي - بهنوش وشوهرش هم در كناربهناز , اين موضوع برايم خيلي عادي جلوه ميكرد تصورم اين بود كه بهناز قصد دارد از حضور من در ايران و حضورميهمانان در ان ميهماني ابرازخوشحالي كند و خوش امد گوئي مجددي داشته باشد كه البته اينكار را كرد در اين موقع اقاي محمودي كه به نوعي بزرگ فاميل هم محسوب ميشود و مورد احترام و اعتماد همه فاميل قراردارد شروع به سخن كرد و ضمن تشكر از حضور همه در ان محفل اظهار داشت كه خوشحال است كه مراسم نامزدي دوعزيزرا به اطلاع همگان برساند و ازدخترش كه اوهم نامزد داشت خواست كه چيزي را بياورد ,
گلنازدخترش با يك سيني نقره اي نزد پدر امد من نميدانستم كه چه كساني بايد نامزد شوند ازايرج پرسيدم تو چيزي ميداني گفت كه يك چيزهائي شنيده ام اما مطمئن نيستم , دراين هنگام اقاي محمودي با بيان مقدمه اي بسيارزيبا و شاعرانه كه نكات عرفاني هم دران بسيار پيدا ميشد من و زهره را خطاب كرد كه اين جشن بمناسبت نامزدي ماست و از ما خواست كه به او بپيونديم شادي سراپاي همه راگرفته بود مرتب دست ميزدند وهلهله ميكردند تنها من - زهره - مادرش و دخترخاله اش بوديم كه مات و حيران و تعجب زده به همگان مينگريستيم وخشكمان زده بود, بهناز و بهنوش به سويم امدند خودشان رادراغوشم انداختند و گفتند كه اين ماموريتي بوده كه مادرمان درحين فوت به انها واگذار كرده و انها تشخيص داده اند كه هم زهره شخص با صلاحيتي است و هم تو او را دوست داري وعاشقش هستي , به شدت گيج شده بودم نميدانستم چه بايد بكنم و چه بگويم در يك نگاه ديدم كه همه اقوامم اطراف زهره را گرفته اند ولي صورتش غرق در اشك است از پشت سرهم ايرج و مسعود و خانمهايشان با ابرازخوشحالي مرا به سوي اقاي محمودي كه همچنان منتظر من و زهره بود هدايت ميكردند , اقاي محمودي همگان را به سكوت دعوت كرد و از مادر زهره اجازه خواست كه نامزدي ما را بپذيرد و البته او با احترام خاصي گفت كه شما خودتان بزرگتر فاميل هستيد و اجازه زهره هم دست شماست اگر او بخواهد از اين نامزدي و اردواج راضي و خوشحال است . اقاي محمودي حلقه ها را به دست ما دو نفر داد و ما در حضور همه اقوام و دوستان نامزد شديم اما حيرتمان پايان نيافته بود وهيچكدام تصور چنين برنامه اي رانداشتيم ,
پس ازانكه ما حلقه هارا در انگشت يكديگركرديم اقاي محمودي سينه ريزبسيارگرانقيمتي به گردن زهره انداخت و گفت كه او راواقعا به اندازه فرزندانش دوست ميدارد , بهناز- بهنوش - مادر زهره - دخترخاله اش - خانم مسعود - خانم ايرج و تعداد ديگري از ميهمانان همچنان گريه ميكردند و واقعا همگان ازاين برنامه از پيش تدوين شده بسيار پنهاني ابرازشادماني ميكردند. من درعالم بهت و حيرت وگيجي فراوان نميدانستم كه چه بايد بگويم اما برايم روشن بود كه واقعا همه خانواده و دوستان نزديكم به اين نتيجه رسيده بودند كه علي رغم اختلاف سني ما زوج خوبي خواهيم بود. به طرف زهره رفتم او را در اغوش گرفتم صورتش رابوسيدم و گفتم خواست خدا اين بوده و من بدان رضايت كامل دارم و اوهم گفت كه قول ميدهد كه همسرخوبي برايم باشد.
اينك كه اين داستان حقيقي پايان ميابد زهره و ترانه در امريكا هستند و هر دو نفرشان دارند با پسريك ساله مان بازي ميكنند من ترانه را قانونا به فرزندي خودم قبول كردم و اينك از نام خانوادگي من استفاده ميكند, من اینک دو فرزند دارم و ازاينكه خداوند چنين سرنوشتي را برايم رقم زده بسيارخوشحال و شاكرم و اينده راهم به او واگذار كرده ام.
زهره واقعا زنی شایسته و قابل تمجید و تحسین است , خدا با خواست و صلاحدید خودش او را برای من انتخاب کرد سر را هم قرار داد و موجبات ازدواج ما را بهمان صورت که خواندید فراهم ساخت , زهره بمعنای واقعی یکی ازفرشتگان بارگاه الهی است .
((پایان ))
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
     
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
داستان سکسی ایرانی

ماجرای واقعی در استانبول


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA