انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  

طوفان شن


میهمان
 
طوفان شن

– قسمت اول

توی تاریکی خونه نشسته بودم و داشتم به گذشته نه چندان دوری که با غزاله آشنا شده بودم فکر میکردم . چقدر عمر بعضی از دوستیها کوتاهه ولی چقدر دلپذیر .


تقریبا یک سال و نیم پیش بود .

صدای قطعه موزیک پارادایز از ونجلیس زیر صدایی بود که به گوش میرسید . فضای موهوم و دنجی بود که با طراحی خاص خودش برای هر انسانی جذابیت داشت . خود من بعدها عاشق این کافی شاپ شده بودم . نور خیلی ملایم که با دیوار کوبهای تیره تامین میشد و به غیر از اون نورها نور دو تا شمع که فضای روی میز رو روشن میکرد . به غیر از صدای موزیکی که داشت پخش میشد گهگاهی صدای به خوردن فنجان یا لیوانی نظم اونجا رو به هم میزد . دخترکی که روبروم نشسته بود با نرمی خاصی داشت برام یه سری چیزها رو توضیح میداد و بقیه نشسته بودیم و گوش میدادیم . تو صورت دخترک زل زده بودم . بنده خدا فکر میکرد از کنجکاویم هستش ولی برعکس من داشتم به این فکر میکردم که سکسش توی رختخواب چه شکلی میتونه باشه . صورت کشیده و چشمهایی که به وسیله خط چشمی که کشیده بود شبیه گربه های اصیلی بود که بیشتر توی فیلمها میشد دید . واقعا میتونم بگم خدا هیچ چیزی تو افرینش این یه بنده کم نذاشته بود . قدی تقریبا 175 و بدنی کاملا روی فرم با سینه هایی که حتی از روی مانتو هم میشد تجسم کرد که به چه شکلی هستن . از لحظه ای که دیده بودمشون رفته بودم تو نخشون . دو تا خواهر بودن که که از هیچ وجهی قیافه هاشون با هم فرقی نداشت . خیلی وقتها این دو تا رو دیده بودم ولی باز هم اشتباه میگرفتمشون . اسمشون غرال و غزاله بود و واقعا آهوی خرامان بودن و من ببری بودم در انتظار شکار .


غزاله : امروز شما رو میخوایم با سیستمی آشنا کنیم به اسم نتورک مارکتینگ . البته چیز جدیدی نیست و تقریبا 50 ساله که در سارسر دنیا شرکتهای بزرگی از این طریق محصولات خودشون رو عرضه میکنن و امروزه به عنوان یک علم در برخی از دانشگاهای دنیا تدریس میشه . خوب حالا ببینیم این نتورک مارکتینگ چی هست ؟


مار و باش اومدیم به اصطلاح اینجا پرزنت بشیم و وارد یه سبک جدیدی از کاسبی بشیم که اینها بهش میگن بیزینس . جالبه که میگن هیچ زحمتی نداره و به راحتی خوردن یه لیوان هات چاکلت گرم تو هوای سرد زمستون میتونی پولدار بشی و لذتش هم تازه از خوردن اون هاتچاکلته بیشتره . فقط باید چند تا گزینه به اصطلاح کوچولو داشته باشی . یکیش که روابط عمومیه قوی هست که من تا دلت بخواد دارم . سه سوته با همه پسر خاله میشم و در آخر یکساعت کار به انگشت کردن طرف میرسه . دوم اینکه پشت کار داشته باشی که خودم فکر میکنم دارم . نتیجه کلی اینکه باید سر چند نفر رو شیره بمالی تا خودت به مبلغی پول برسی خوب یدفعه برم یه دسته چک باز کنم و کلاه برداری کنم دیگه سریش بازی هم نمیخواد دیگه .

به اصرار یکی از رفقا اومده بودم اونجا و تا لحظه ورود هیچ گونه اطلاعی در رابطه با اینکه بخوان من رو پرزنت کنن راجع به گلد کوئست نداشتم . البته قدیمها که سنگ بازی میکردم به عشق سنگ رفته بودم تو کیمبرلی و سون دایموندز عضو شده بودم ولی به خاطر بعضی اعتقادات که داشتم ادامه نداده بودم . الان هم میخواستم بهشون بگم که من فکرام رو میکنم و اگر خواستم بهتون میگم که عضو میشم یا نه . به هر حال رسم ادب اینگونه اقتضا میکرد که تا آخر صحبتهاشون بشینم و مستمع باشم .

تو فکرو خیال بودم که غراله ازم پرسید که خوب اقای .... با فرض بر اینکه شما بخواین وارد این مجموعه بشید فکر میکنید ظرف مدت چند روز میتونید دو نفر رو به سیستم معرفی کنید ؟

ک : 1 ساعت . ( میخواستم اسکلشون کرده باشم )

صدای پچ پچ دوروبرم زیاد شد . هر کسی یه جور برداشت میکرد . از خنده ای که به عنوان تمسخر روی لب غزاله نشسته بود به شدت عصبانی شدم و تصمیمم رو گرفتم که روی این بچه قرتی ها رو کم کنم . باید بهشون میفهموندم که من هر کاری رو بگم انجام میدم .

ک : فکر نکنم خنده داشته باشه . مگه جک گفتم براتون ؟
غ : نه جک که نگفتین فقط یه مقداری اعتماد به نفستون بالاست . تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم .
ک : شما خودتون چند روز طول کشید که اینکار رو بکنید .
غ : اتفاقا سوال خوبی کردید . تو دستی که ما داریم کار میکنیم من خودم یکی از معدود افرادی هستم که کمتر از 48 ساعته تونستم دو نفرم رو معرفی کنم و جزو بهترینها تو این زمینه محسوب میشم .
ک : پس اگر ایرادی نداره من این افتخار رو از شما میگیرم تا به کسی که نمیشناسیدش نخندید . آقا محسن میدونه که من حرفم رو بر اساس یه سری قوانین میزنم و اگر هم حرفی بزنم حتما انجامش میدم .
غ : آخه شما هنوز خودتون خرید نکردید . چه شکلی میتونید با این اطمینان صحبت کنید .
ک : شما اگر براتون زحمتی نیست تشریف بیارید یه توک پا بریم سمت خونه من تا هم از همونجا خرید من رو انجام بدید و هم اینکه من دو نفرم رو معرفی کنم .

بعد از صحبتهایی که بینشون رد و بدل شد بالاخره قرار بر این شد که ما بریم سمت خونه من و اونها هم با لیدر بالاترشون هماهنگ کنن که اون هم بیاد اونجا و بر کار خرید نظارت داشته باشه . من هم خیلی ریلکس نشسته بودم پشت صندلی و با خیال راحت داشتم از سیگارم کام میگرفتم . غزاله داشت بهم نگاه میکرد و حس میکردم که منتظره اینه که از من خطایی سر بزنه تا مورد تمسخر قرار بده من رو . به محسن گفتم که شما بیاد سمت خونه من هم جلوتر میرم تا هماهنگیهای لازم رو انجام بدم . سریع راه افتادم به سمت خونه . تو ذهنم وسایل پذیرایی تو خونه رو چک کردم و دیدم که همه چیز مرتبه و میشه ازشون پذیرایی کرد . یه زنگ به رضا و میلاد زدم و بهشون گفتم که میخوام یه مقداری پول دور بریزم و جنبه کل کل پیدا کرده برام شما هم هستید یا نه . ماشالا پای کل کل که به وسط میاد رفیقای ما میشن رستم دستان و به سرعت نور لباس رزم تنشون میکنن . هر دوشون قبول کردن که بیان و قرار گذاشتیم که دم خونه هم رو ببینیم . بهشون هم گفتم که چک بیارن برای رو کم کنی . رسیدم خونه . هنوز در آپارتمان رو نبسته بودم که رضا هم رسید و وارد شد . چند دقیقه بعدش هم میلاد بهمون ملحق شد . جریان رو باهاشون در میون گذاشتم . رضا گفت که اتفاقا یه بار پرزنت شده و میخواسته که با من در رابطه با این قضیه مشورت کنه . میلاد هم که از خودمون بود و از این حرفها نداشتیم با هم . اصولا بین رفیقامون یه قانون نانوشته هست که میگه هر کس اگر خودش رو انداخت تو اتیش بقیه هم همین کار رو بکنن تا بیشتر خوش بگذره . تا ماها با همدیگه هماهنگ بشیم دارو دسته نیویورکیها هم رسیدن دم در خونه . در رو باز کردم و به داخل آپارتمان راهنماییشون کردم . کاملا مشهود بود براشون که جو خونه حسابی گرفته اشون و دارن پهلوی خودشون فکر و خیال میکنن . با راهنمایی من به سمت پذیرایی رفتن و من رضا و میلاد رو بهشون معرفی کردم . قرار بر این شد که تا لیدر بالا سرشون بیاد اونها رضا و میلاد رو پرزنت کنن . میلاد احمق که برگشته بود میگفت من از این قرتی بازیا خوشم نمیاد فقط بگید چقدر باید پول بدم و چی باید بخرم . بالاخره اون دوتا هم پرزنت شدن . تو حین انجام کارشون لیدر ارشد ارجمند تشریف فرما شدن و با قیافه ای متعجب من و رضا و میلاد رو از نظر گذروند و با تعارف من نشست رو یکی از مبلها . بعد از اتمام پرزنت قرار شد که رضا و میلاد هم خرید کنن . رضا گفته بود که 1 روزه میتونه دو نفرش رو معرفی کنه و میلاد هم گفته بود فردا صبح . بنده خداها هاج و واج داشتن ما ها رو نگاه میکردن . قیافه غزاله که دیدنی شده بود . از حرصش نمیتونست یه جا دووم بیاره و هی با این اون حرف میزد که هواسش به ماها نباشه . بعد از صحبتهای مقدماتی بالاخره از تو خونه به اینترنت وصل شدیم و هر کدوممون خرید خودمون رو انتخاب کردیم که محصول رضا به اصطلاح گلد کوئست بازها 3 یو وی بود . من هم یه سکه خریدم که معروف بود به سکه پاپ . که عکس پاپ ژان پل دوم روش حک شده و خیلی هم زیباست . یکی از یادگاریهای اون زمانه که هنوز دارمش . ارزشش رو داشت . نه پولی بلکه معنوی . کار از کار گذشته بود و ما با خرید 5 یو وی وارد گلد کوئست شدیم . قرار بر این شد که تا ما ها آموزشهای لازم رو ندیدیم اقدام به معرفی کار به دیگران نکنیم و با کمک اون اکیپ این کار رو انجام بدیم . بعد از انجام کار رو کردم به غزاله و بهش گفتم که : هیچ وقت هیچ کس رو دسته کم نگیر . دیدی که اون یکساعت هم که من گفتم 15 دقیقه بیشتر نشد . داشت حرص میخورد . از قیافه اش کاملا مشخص بود .

بعد از رفتن اونها من و رضا و میلاد به همراه محسن نشستیم تا هم شام رو در کنار همدیگه باشیم و هم اینکه راجع به اینکار جدید صحبت کنیم .

ک : میگم مسعود این دو تا خواهرها چیکارن تو گروه شما ؟
م : این دو تا از لیدرهای این دستی که تو توش خرید کردی هستن . یه محصول دارن که هر دوشون به صورت مشترک روش کار میکنن و تقریبا 20 نفری زیر مجموعه دارن .
ک : چند وقته که کار میکنن تا به این 20 نفر رسیدن ؟
م : فکر کنم تقریبا 5 ماهی میشه .
ک : میخوام پوزشون رو بزنم . بچه ها دوست دارم تو این یه هفته 20 نفر رو رد کنیم .
م : نه بابا اگر بتونید نفراتی رو معرفی کنید که امتیاز محصولی که میخرن بالاتر باشه نیازی نیست که بیست نفر رو پرزنت کنید .
ک : آره این هم خوب حرفیه ها . خوب پس سعی کنیم محصولاتی رو پیشنهاد بدیم که تعدا د یو وی هاش بیشتر باشه .
م : آره دقیقا همینطوره . راستی باید تو جلسات به صورت مداوم شرکت کنید تا خودتون بتونید زیر مجموعه هاتون رو هدایت کنید .
ک :حتما این کار رو میکنیم . خوب رضا میخوای به کیا بگی ؟


رضا و میلاد نفرات مورد نظرشون رو بیان کردن و بالاخره با نظر سنجی که کردیم نفراتی که احتمال میدادیم بیشتر از این قضیه خوششون بیاد رو انتخاب کردیم . یکی از بدیهای این جور کارها اینه که شما سعی میکنید نزدیکترین افراد توی زندگیتون رو به این کار تشویق کنید و لی خیلی وقتها باعث شده که کدورتهایی تو فامیل و بین رفیقها پیش بیاد . ( که الحمد ا... ما ها نداشتیم از این چیزها ) ( این قبیل اتفاقات بعد از پاشیده شدن گلد کوئست تو اذهان عمومی به وفور دیده شد و هنوز هم خیلیها از طبعاتش رنج میبرن )

ر : کامی چی شد که تو قبول کردی اینکار رو بکنی ؟
ک : فقط یه مسئله حیثیتی بود همین . والا خودت میدونی که من دنبال پول در آوردن زیاد نیستم و به این جور کارها که با کون گشادی همراهه مخالفم .
م : میگم کامی اگر بخوای موفق باشی تو اینکار باید با پشتکار ادامه بدی .
ک : تو یکی خیالت راحت باشه تا وقتی پوز این دختر مغرور رو نزنم ول کن نیستم و در ضمن بهت بگم که اصلا به اینکار اعتقاد ندارم . اگر هم خرید کردم با این فکر رفتم جلو که همه اینها به جز پوچی هیچ چیز نیست و فقط به چشم یه سرگرمی بهش نگاه میکنم و میخوام که این مدتی که دارم کار میکنم روش حسابی کس کلک بازی در بیارم و یه حال اساسی بکنم . اگر هم به قول شماها به پولی رسیدیم که بعید میدونم فقط خرج عیش و نوشم میکنم و قاطی زندگیم نمیکنمش . ( خداییش هم همین کار رو کردم )
م : نمیدونم چی بگم ایشالا که خیره به قول خودت .
ک : خیره دادا . اونم چه خیری .

هممون خندیدیم و بعدش هم غذایی که سفارش داده بودیم که رسید نشستیم سر میز و با همدیگه بدون اینکه راجع به نتورک صحبتی بکنیم شاممون رو خوردیم و بعدش هم از هم جدا شدیم .


لازم به ذکره که بگم اون روزهایی که ما شروع کردیم به فعالیت تازه گلد کوئست داشت اسمش دهن به دهن میچرخید و ادمهای زیادی بودن که میخواستن وارد این کار به اصطلاح چرب و چیلی بشن و صاحب پول و پله ای بشن .


روز اول با انگیزه کل کل کردن و کس کلک بازی شروع کردیم و زیاد قضیه رو جدی نمیگرفتیم . ولی با گذشت زمان تمام وقتهای آزادمون صرف جلسه های متعدد میشد وبیشتر آلوده اینکار میشدیم و داشتیم غرق میشدیم داخلش . به طوری که در روزهای آخر فعالیتم توی بحث نتورک مارکتینگ تقریبا 5 تا پلان رو همزمان کار میکردم و تمام وقت آزادم صرف نتورک میشد . در ادامه این تایپیک متوجه میشید که جاذبه این پدیده جدید چی بود که من رو داخل خودش غرق کرد
     
  
میهمان
 
طوفان شن – قسمت دوم


به یک هفته نکشید که تقریبا 28 یو وی زیر دستم خرید انجام شد و توی بعضی از دستهای گلدکوئست عنوان طوفان شن رو روی ما گذاشتن . از این لقب خیلی خوشم اومده بود و داشتم با دمم گردو میشکستم . تصمیمم رو گرفته بودم این کار رو هم مثل بقیه کارهایی که انجام میدم تا آخرش برم تا جایی که راه بده . جلسات هفتگی رو که میرفتیم همه یه جوری نگاهمون میکردن و البته توقع هم ازمون رفته بود بالا . بالاخره تا یه حدی میتونستیم به خاطر کل کل جلو بریم . مگه چند تا دوست داشتیم که بخوان تو کل کل ما شرکت کنن ؟ دیگه باید دست به کار میشدیم و شروع میکردیم به پیدا کردن کسانی که دوست داشتن وارد این کار بشن و البته تز من این بود باید سراغ کسانی رفت که با از دست دادن مبلغ عضویت هیچ گونه خدشه ای به زندگشیون وارد نشه . بالاخره خودم هم هنوز قبول نداشتم اینکار رو و خداییش هم به چشم تفریح نگاه میکردم بهش . با شرکت توی چند تا از جلسات گروهی با تعداد زیادی دختر و پسر هم سن و سال خودمون آشنا شدیم که با توجه به اسمی که ازمون در رفته بود هر کدومشون تمایل داشتن که یه جوری خودشون رو به ما نزدیک کنن . به خاطر چند مزیتی که زندگی من داشت میشه گفت توی دست تقریبا تو کانون توجه بودم . یکی اینکه من خونه مستقل داشتم و هر وقت از شبانه روز که هر کسی کاری داشت از قبیل برگزاری جلسات پرزنت و جلسات هفتگی و بیشتر مواقع خرید ها میتونست از خونه من استفاده کنه . در همین جلسات بود که به خاطر صاحبخانه بودن از توجه خاصی برخوردار بودم و این یک نقطه قوت بود برام . دلیل دیگرش این بود که اکیپ ما شده بود مثال همه کسانی که دیگران رو پرزنت میکردن . اونها میگفتن که یک نفر اومده و بعد از اینکه پرزنت شده کمتر از یک ساعت دو نفرش رو معرفی کرده و الان با اینکه چیزی از حضورش تو مجموعه نمیگذره در حد یک لیدر هستش . این طوری شد که ما هم جو گرفتمون و شروع کردیم به کار کردن . یادمه اولین پورسانتم رو که گرفتم تعدادی از بچه ها رو شام دعوت کردم بیرون و رفتیم عشق و حال کردیم . افرادی هم که من رو نمیشناختن و تو خونه من پرزنت میشدن فکر میکردن که تمام دم و تشکیلات اون خونه از صدقه سر گلد کوئست هستش و من همه اینها رو از راه نتورک مارکتینگ در آوردم . اغلب جلسات گروهی تو خونه من برگزار میشد با توجه به این که هر کسی که نوبتش بود خرج اونروز رو میداد و یا وسایل پذیرایی رو تدارک میدید و خونه من فقط به عنوان یه جا برای برگزاری جلسات مورد استفاده قرار میگرفت . من و غزاله هم روبروی هم قرار گرفته بودیم و نسبت به همدیگه جبهه میگرفتیم تا اینکه اون لحظه ای که منتظرش بودم اتفاق بیافته ؛ اتفاق افتاد .

یه روز در مغازه داشتم کارهام رو میکردم که یکی از بچه های دست اومد پیشم و بعد از کمی خوش و بش گفت که جلسه این هفته قرار بوده تو خونه غزال و غزاله برگزار بشه ولی به خاطر مشکلی که پیش اومده نمیتونیم بریم اونجا . من به غزاله گفتم که باهات صحبت کنه تا توی خونه تو برگزارش کنیم ولی اون گفت با شناختی که از تو داره میدونه که تو قبول نمیکنی .

صحبتش که به اینجا رسید بهش گفتم : بابا این دختر چقدر خره . چه فرقی میکنه اونجا و یا خونه من . من شرایطش رو که دارم پس مشکلی هم ندارم . شماره اش رو بگیر من باهاش صحبت کنم .

وحید شماره غزاله رو گرفت و گوشی رو داد دست من .

ک : سلام به لیدر بزرگ .
غ : سلام آقا کامران . چوبکاری نکیند تو رو خدا این حرفها چیه ؟
ک : واقعیته . چه خبر ؟ غزال خانم حالش خوبه ؟
غ : شکر بد نیست سلام دارن خدمتتون .
ک : سلامت باشن . سلام من روهم بهشون برسونید . راستش وحید در رابطه با مشکلتون باهام صحبت کرد و من خیلی ناراحت شدم که طرز فکر شما راجع به من اینه . ازش خواهش کردم که زنگ بزنه تا خودم شخصا بهتون بگم که خونه من متعلق به خودتونه و هر وقت امر بفرمایید من از اونجا اسباب کشی میکنم و خالیش میکنم برای شما .
غ : وای نگید تو رو خدا این حرفها چیه . اونجا برازنده خود شماست .
ک : شکسته نفسی میفرمایید . به هر حال من اوکی رو میدم بهتون که به اطلاع دوستان برسونید که جلسه این هفته هم خونه من هستش . فقط یه شرط داره .
غ : میدونم من وسایل پذیرایی رو خودم و غزال تدارک میبینیم و میاریم اونجا .
ک : آهان . نگرفتی اتفاقا شرطم اینه که هیچ گونه خرجی نکنید و من خودم تدارکش رو ببینم .
غ : آخه اینجوری که نمیشه . شما همینجوریش هم تو زحمت میفتید .
ک : اولا زحمت رو نقطه اش رو برداری میشه رحمت . دوما بعدا باهات حساب میکنم خوبه ؟
غ : باشه هر چی شما بگید .
ک : اوکی پس من دیگه مزاحمتون نمیشم . فقط قضیه اطلاع رسانی به عهده خودتون .
غ : چشم جتما . باز هم ممنونم ازت .
ک : خواهش میکنم . وظیفه است . خدا نگهدار .
غ : خدا نگهدار .


گوشی رو قطع کردم . وحید هم بعد از اینکه یه چایی پیشم خورد بلند شدو رفت .

به رضا قضیه رو گفتم . اون هم به مسخره میگفت یدونه از این تابلوها که جلوی هیئتهای هفتگی میزارن درست کنیم و بزنیم سر در خونه و شبهای جلسه روشنش کنیم تا همه بفهمن که هیئت گلدکوئستیها کجاس .

ر : ولی کامی توی کونده یه نقشه ای داری و رو نمیکنی . تو با این دختره کارد و پنیری اونوقت قبول میکنی جلسه اشون بیافته خونه تو . من که تو کتم نمیره .
ک : هنوز زوده بخوای پیچش مو رو ببینی دادا .
ر : اینو که میدونم ولی خدا به داد یکی از این دوتا برسه معلوم نیست کدومشون هدفه .
ک : خوشبختانه معلومه . هردوشون .
ر : خفه بابا تو یکیشون رو رام کن اونیکی پیش کش .
ک : میبینیم دادا . نشاشیده شب درازه .
ر : ما بشاشیم هم شب درازه فرق نمیکنه .
ک : خوب دیگه شرت رو کم کن بذار به کارم برسم .
ر : باشه دادا کاری نداری خداحافظ .
ک : خداحافظ .

تلفن رو که قطع کردم نشستم به فکر کردن که چه جوری میتونم هر دوی این آهوهای خرامان رو با هم داشته باشم . باید یه فکر آس میکردم .

تو اون چند روزی که به جلسه مونده بود حسابی فکر کردم و به نتیجه هایی هم رسیدم . اول باید از خود غزاله شروع میکردم که نسبت بهم سم پاشی نکنه . پس اولویت هدفم شده بود غزاله و نزدیک شدن بهش . شب جلسه حسابی سنگ تموم گذاشتم و یه پذیرایی توپ از بچه ها کردم که غزاله داشت حرص میخورد. کسخل فکر کرده بود من پول پذیرایی رو میخوام ازش بگیرم .

چند تا عضو جدید هم به گروه پیوسته بودن و جلسه اولشون بود که تو جلسات شرکت میکردن . بعد از صحبتهای روز راجع به دست و فعالیت هامون بنا بر این بود که هر کسی برنامه هفتگیش رو بگه تا بنویسن و برنامه ریزی کنن براش . نوبت ماها که شد من گفتم من و بچه های زیر دستم برای این هفته کاری 30 تا پرزنت داریم که تقریبا 10 تاش ورودی هستن . صدای ولوله تو جمع شنیده میشد . همه داشتن چپ چپ نگاه میکردن و باورشون نمیشد . لیدر بالای دست گفت : آقا کامران اگر 30 تا پرزنت بخوای بزاری باید کل پرزنتورهای دست رو بزاریم برای شما فقط .
ک : امید جان اگر اجازه بدید ما خودمون پرزنت هامون رو انجام میدیم .
ا : اینجوری که نمیشه پرزنتور باید آموزش دیده باشه و به کاتو لوگ مسلط باشه .
ک : میدونم . من خودم میتونم پرزنت کنم .
ا : خوب باید تست بدید بعدش ببینم چی میشه .
ک : همین الان خوبه ؟
ا : در آخر جلسه حتما .
ک : مرسی .

بقیه هم برنامه هاشون رو گفتن و و بعد از پذیرایی اغلب بچه ها رفتن و من موندم و رضا و محسن همراه با غزاله و غزال و امید .

ا : خوب آقا کامران فرض کن که من عضو جدید هستم و میخوای من رو پرزنت کنی . شروع کن ببینم چند مرده حلاجی .
ک : با اجازه دوستان .

شروع کردم به گفتن کلماتی که باید ادا میشد. بسیار شمرده ولی با لحنی که پر بود از هیجان . چند جایی توپوق زدم ولی زیاد جدی نبود و تونستم که سرو تهش رو هم بیارم . بعد از تموم شدن کاتالوگ امید به غزاله گفت که تو این هفته در کنار من باشه ولی من پرزنت رو انجام بدم تا بهتر راه بیافتم . غزاله هم ممانعتی نکرد و قبول کرد . قرار بر این شد که اگر از 30 نفری که پرزنت میکنیم حداقل 5 تاشون واردشدن به من هم کاتالوگ بدن تا کار زیر دستیهای خودم رو تا حدودی خودم انجام بدم .

توی اون یک هفته بالای 40 تا پرزنت داشتیم و خوشبختانه 14 یووی زیر دستم خرید شد . غزاله که کرک و پرش ریخته بود . گهگداری بعضی از افرادی که داشتن پرزنت میشدن سوالهایی میکردن که من طبق عادتم که توی فروش محصولات دارم سریع ماستمالی میکردم قضیه رو و خیال طرف رو راحت میکردم بابت سوالش . بالاخره هفته بعد سر جلسه بعد از صحبتهایی که راجع به پشتکار شدو اینکه اکیپ ما سوژه خوبی برای مثال زدن هست من مفتخر شدم که کاتالوگ بگیرم و پرزنتهای خودمون رو خودم انجام بدم ولی من گفتم که برای اطمینان بیشتر غزاله همچنان در کنار ما بمونه و کمکمون کنه . پیشنهاد من پذیرفته شد و غزاله شد یکی از اعضای گروه ما . بهترین زمان ممکنه برای نزدیک شدن به غزاله محیا شده بود و هر روز برنامه ای میچیدم تا غزاله رو ببینم . روزها پشت سر هم سپری میشد و ارتباط من و غزاله بهتر میشد . یک زور غزاله بهم گفت : آقا کامران راستی من یه بدهی دارم که باید به شما پرداخت کنم .
ک : کدوم بدهی ؟
غ : همون مخارج شبی که جلسه رو تو خونه شما برگزار کردیم رو میگم .
ک : آهان . باشه حالا بعدا ازت میگیرم .
غ : نه اینجوری من احساس بدی دارم .
ک : اوکی ولی من پول نمیگیرم ازت .
غ : پس چیکار کنیم ؟
ک : یه شام دعوتم کنی حساب بی حساب میشیم .
غ : ولی فکر کنم بیشتر از یه شام خرج کرده بودیا .
ک : نترس یه جایی میبرمت برای شام که دو برابرش رو خرج کنی . ( یه چشمک معنی دار بهش زدم .)

خنده اش گرفته بود .

غ : والا نمیدونم چی بگم . باید فکر کنم روش .
ک : فکر کردن نداره که . یه شامه دیگه . نمیخوایم بریم لاو بترکونیم که .
غ : باشه ولی کی ؟
ک : فردا شب خوبه . شب جمعه هم هست .
غ : اوکی کجا بریم ؟
ک : شما بیا سر قرار باقیش با من .
غ : باشه . هر چی شما بگی؟
ک : آفرین دختر خوب درسته که تو گلدکوئست لیدری ولی اینجا باید به حرف من گوش بدی .
غ : همچین حرف میزنه اینگار دوست پسرمه . ( با یه عشوه ناز این رو گفت )
ک : خدا رو چه دیدی یه وقت دیدی شدیم . باید از الان تمرین کنم دیگه . راستی به غزال اصلا حرفی نزن راجع به این قضیه من ازش خجالت میکشم .
غ : یعنی نگم که میخوایم با همدیگه شام بریم بیرون ؟
ک : اصلا نگو تازه یه جوری هم برخورد کن که فکر کنه من و تو هنوز هم با هم لجیم .
غ : باشه .ولی خدا به خیر کنه .
ک : نترس به خیر میکنه . خیالت راحت .
غ : باشه پس تا فردا خدا نگهدار .
ک : تا یه جایی میام باهات بعد میرم دیر وقته .
غ : باشه . مرسی .
ک : خواهش میکنم . وظیفه است .

بعد از اینکه رسوندمش به یه آژانس و البته کرایه اش رو حساب کردم باهاش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه . فردا 5 شنبه بود و نصفه روز کار میکردم . به داش عل زنگ زدم و گفتم که اگر ماشینش رو لازم نداره بهم قرض بده اون بنده خدا هم گفت که مشکلی نداره هروقت خواستم برم ازش بگیرم .

صبح که از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحانه راه افتادم سمت مغازه و کار روزانه رو شروع کردم . نزدیکای ظهر بود که به غزاله زنگ زدم و برنامه شب رو باهاش کانفرم کردم و قرار گذاشتیم اول بلوار فردوس . نزدیکای 2 بود که رفتم خونه و سریع یه دوش مشتی گرفتم و یه دستی هم به سر و صورتم زدم و از حمام زدم بیرون . یه دست لباس کلاسیک که شامل یه شلوار پارچه ای زغالی و یه پیراهن زغالی کج راه دار و یه جفت کفش کلاسیک مشکی بود پوشیدم و رفتم سمت آرایشگاه تا بدم یه دستی به موهام بکشه . بعد از اینکه از آرایشگاه زدم بیرون یه دربست گرفتم و رفتم سمت داش عل که تو مغازه اش منتظرم بود . با دیدن من از مغازه اومد بیرون و با هم احوالپرسی کردیم و کارت پارکینگ و سوییچ و کارت ماشین رو داد بهم و گفت که شب خونه نیست و فردا ماشین رو براش ببرم . هر چی گفتم که ماشین رو نمیبرم گفت که دوست دخترش با ماشین خودش میاد و میخوان برن لواسون و شب هم اونجا میمونن .

ک : دهنت سرویس . پس امشب اضافه کاری داری .
ع : نیست تو نداری .
ک : نه بابا . من که دارم میرم سر یه قرار کاری .
ع : تو گفتی و من هم باور کردم . کون گشاد بوی ادوکلنت داره خفه ام میکنه اونوقت میگی قرار کاری . تا جاییکه من یادمه تو سر کار میخوای بری همیشه لباس عملگیت رو میپوشی .
ک : چه عیبی داره . اتفاقا لباسای عملگیم رو هم میرم سر راه برمیدارم این لباس عاریه ها خراب نشه .
ع : برو بچه پر رو خر خودتی .
ک : تو اینی که خر خودتی شکی نیست فعلا بای . خوش بگذره .
ع : به شما بیشتر .

از علی جدا شدم و از ملا صدرا انداختم تو چمران و اومدم تو باقرخان و از توی ستارخان انداختم سمت فلکه دوم صادقیه و اول بلوار فردوس . نزدیکای تایم قرارمون بود و دیگه باید یواش یواش سرو کله اش پیدا میشد .

چند دقیقه ای تو ماشین بودم و داشتم از سیگارم کام میگرفتم که یکی زد تو شیشه ماشین . غزاله بود .

ک : سلام .
غ : علیک سلام . خوب بگو با ماشین میای . من همش چشمم اینور اونور بود تا ببینمت .
ک : پس حسابی پسرای مردم رو دید زدی شیطون .
غ : اولا این وصله ها به من نمیچسبه . دوما پسرای این دوروزمونه که دیگه دید زدن ندارن .
ک : جنس خوبش به پستت نخورده وگرنه شناگر ماهری هستی .
غ : نه بابا . خودت تنهایی گفتی ؟
ک : نه از شوهر عمم کمک گرفتم .
غ : ماشالا زبون که نیست . اتوبانه .
ک : نه بابا کوچه بن بست هم نیست . اصلا ولش کن . بریم ؟
غ : بریم . ولی کجا ؟
ک : تا کی وقت داری ؟
غ : دیگه نهایتش 11 .
ک : خوب پس محکم بشین بریم یه عشق و حال اساسی بکنیم .
غ : بریم . راستی خوش تیپ شدی .
ک : بودم چشم بصیرت نداشتی ببینی .
غ : هر چی تو بگی . من که از پس تو بر نمیام .
ک : آفرین به تو میگن دختر عاقل .


گاز ماشین رو گرفتم و از تو ستاری انداختم تو اتوبان کرج و رفتم به سمت سد کرج . توی راه کمتر حرفی رد و بدل شد و بیشتر به موسیقی که از باندهای ماشین پخش میشد گوش میدادیم . اون موقع علی هنوز سیویکرو نخریده بود و یه 316 آلبالویی داشت ولی بر طبق عادت ماشین بازیش ضبط و باند کره حرف اول رو میزد تو ماشینش . یه نخ سیگار برداشتم و روشن کردم . شروع کردم به کام گرفتن و لذت بردن از آهنگ 2 Pac که داشت از باندهای ماشین پخش میشد . غزاله هم داشت بیرون رو نگاه میکرد و از استرس ناشی که در وجودش بود داشت با ناخنهاش ور میرفت . حرفی نزدم تا تو فکر خودش غرق باشه تا به نتیجه دلخواهش برسه . بعدها بهم گفت که دقیقا میدونسته که میخوام باهاش دوست بشم و اونروز داشته تو ماشین به این فکر میکرده که چه عکس العملی نشون بده آیا قبول کنه یا نه ؟
     
  
میهمان
 
طوفان شن – قسمت سوم


جلوی کافه ای که اغلب مواقع با بچه ها پاتوقمون بود وایسادم . هوای اونجا یکم خنک تر بود و ادم لذت میبرد ازش . بابک صاحب کافه اومد به استقبالم و با همدیگه روبوسی کردیم .

ب : سلام داش کامران گل از این ورا .
ک : سلام به روی ماهت . داداش ما که دو هفته پیش اینجا بودیم .
ب : میدونم . ولی به هر حال قدیما بیشتر سر میزدید . بقیه کجان ؟
ک : آخ ببخشید معرفی نکردم . ایشون غزاله خانم هستن از دوستان من و ایشون هم آقا بابک صاحب اینجا و از دوستان خوب و نزدیک من .

ب : از آشناییتون خوشبختم .
غ : من هم همینطور .
ب : خوب بیرون میشینی یا میری داخل . ؟
ک : میریم همونجای همیشگی البته اگر خالی باشه .
ب : خالی هم نباشه خالیش میکنیم دادا . ( یدونه زد رو شونه ام و پشت بندش هم یه چشمک که یعنی خوب چیزیه مبارک باشه )

بابک دستورات لازم رو به کار گرش داد و من و غزاله رو هم با همدیگه تنها گذاشت .

ک : جای قشنگیه مگه نه ؟
غ : آره خیلی دنج و باهاله . میگم کامران یه سوال ازت بپرسم راستش رو میگی ؟
ک : دو تا بپرس چرا یدونه ؟
غ : تو چند تا دوست و رفیق داری ؟
ک : والا در حال حاضر دختر که هیچ چی . پسر ولی تا دلت بخواد زیادن به خدا نمیتونم بشمارمشون .
غ : آره . از لیست نفراتت که میخوای دعوتشون کنی برای نتورک معلومه .

( یه لیستی بود که بچه ها درست میکردن و اسم کسانی رو که میشناختن و میخواستن وارد سیستم کنن رو داخلش مینوشتن و جلوش نسبت به ریسک پذیریه طرف ستاره میذاشتن که بالاترین درجه ریسک پذیری 5 ستاره بود . لیست من تازه ناقص بود و خیلی از دوستان رو ننوشته بودم بالغ بر بیشتر از 500 نفر بود که توی دست مشهور بود . همشون رو هم 5 تا ستاره داده بودم بهشون . )

ک : چیکار کنم دیگه . وقتی تو زندگیت احساس خلع میکنی باید با یه چیزی پرش کنی و من با پیدا کردن دوست این کار رو میکنم . ایرادی داره ؟
غ : نه خیلی هم خوبه اتفاقا .
ک : سیگار میکشی ؟
غ : اگر برات ایرادی نداره آره .
ک : مگه من چیکاره توام که برام ایراد داشته باشه ؟
غ : به هر حال من الان مهمون توام و تو در قبال من یه مسئولیتی داری مگه نه ؟
ک : اون که البت . ولی مشکلی نداره .راحت باش . فقط چشم چرونی نکن . ( نیشم تا بناگوشم باز شد )
غ : چشم هر چی شما بگی . ( زبونش رو به نشانه تمسخر در آورد )

تو دلم یه آشوب عجیبی بود . تو زندگیم تا از چیزی مطمئن نباشم با طرف مقابلم درمیون نمیذارم . چون از نه شنیدن بدم میاد . داشتم پیش خودم حساب کتاب میکردم که عکس العمل غزاله نسبت به پیشنهاد دوستیمون چی میتونه باشه و اگر نه اومد به میون چه عکس العملی باید از خودم نشون بدم .

غ : نمیخوای یه سیگار هم به من بدی ؟
ک : آخ ببخشید اصلا هواسم نبود .

یه سیگار گرفتم سمتش و اون هم از دستم گرفت و روشنش کرد و شروع کردیم به سیگار کشیدن . تو همین حین چای و قلیون هم رسید رو میز و مشغول شدیم . میخواستم سر حرف رو باز کنم .

ک : میگم یه سوالی بپرسم ازت ؟
غ : بپرس .
ک : یکم خصوصیه ها ناراحت که نمیشی ؟
غ : بستگی داره تا چه حدی باشه ولی فکر نکنم ناراحت بشم .
ک : اوکی . میگم تو الان بی اف داری ؟
غ : بی اف به اون منظوری که فکر میکنی نه . خودت میبینی که پسرای زیادی دوروبرمون هستن که باهاشون همکاری داریم ولی کسی که بخوام به عنوان یه بی اف باهاش باشم نه . کسی نیست . چطور مگه ؟
ک : هیچ چی همینجوری پرسیدم .
غ : ببین کامران تو این که تو آدمی هستی که هیچ حرفی رو بی دلیل نمیزنی اصلا شکی ندارم و تو این چند وقته شناختمت . خواهشا تو این زمینه هم رک باش و حرف دلت رو بزن با اینکه میتونم حدس بزنم که چی میخوای بگی و امروز برای چی اینجام ولی میخوام خودت بگی .

از این رک گوییش خوشم اومد . اصلا از اینکه بخوام یه مسئله رو اینقدر بپیچونم و لفتش بدم بدم میاد . خود غزاله کمکم کرد که راحت باشم باهاش .

ک : باشه . فکر کنم درست حدس زده باشی . من میخوام بهت پیشنهاد دوستی بدم .
غ : اوکی . تا بعد از شام بهت خبرش رو میدم . حالا تو به من بگو دوست دختر داری یا نه .
ک : من نه . خودت که میدونی چقدر خجالتیم .

صدای قهقه غزاله بلند شد . اشک تو چشاش جمع شد ه بودو از ته دل میخندید .

غ : وای کامران دلم درد گرفت . تو اصلا میدونی خجالت رو با چه لامی مینویسن ؟
ک : آره با لام لاو مینویسن .
غ : همین دیگه . از زبون هم کم نمیاری . از روز اول که داشتم پرزنتت میکردم فهمیدم تو اون مغزت چی داره میگذره . راستش از غد بودنت خیلی خوشم اومد . فکر میکردم از این پسرایی هستی که فقط حرف میزنن و بهش عمل نمیکنن ولی وقتی دیدم چه شکلی داری جلو میری یه جورایی ازت خوشم اومد .
ک : این قضیه ذاتیه . ما خانوادگی اینقدر سر سخت و لجوج هستیم . این جوری بار اومدیم .
غ : اتفاقا خیلی هم خوبه . من که خوشم میاد . چایی بریزم ؟
ک : زحمت میشه برات .
غ : برو بابا .

بعد از اینکه چایی رو خوردیم و قلیون هم کشیدیم و در حینش هم حرف میزدیم با همدیگه . من یکم از مریم براش گفتم و اون هم بعضی از ناگفته های زندگیش رو برام بازگو کرد . تابلو بود که حتما قبول میکنه پیشنهاد من رو . ولی میخواد موقعیت خودش رو جلوم حفظ کنه و بگه که مثلا فکر کردم به این قضیه .

سفارش شام رو دادم و بعد از شام هم دوباره بساط قلیون و چایی به پاشد . بابک هم چند باری بهمون سر زد تا ببینه کم و کسری چیزی نداشته باشیم . در کل خیلی پسر گلیه ولی حیف که الان ایران نیست و دلم براش خیلی تنگ شده .

دیگه یواش یواش وقت رفتن بود . به غزاله گفتم که بلند شه و راه بیافتیم . بعد از یه ساعت چک و چونه زدن با بابک سر پول میز و غیره بالاخره پول رو به زور بهش دادم و از در زدیم بیرون . برگشتنی هوا خنک تر شده بود و خیلی حال میداد . تا کرج ساکت بودیم و حرف نمیزدیم . تو اتوبان که انداختم غزاله شروع کرد به صحبت کردن که از یه پسر چه توقع هایی داره و از این حرفها . من هم در جواب بهش گفتم که سعی میکنم توقعاتش رو برطرف کنم . رسیده بودیم تهران و من سر خر رو کج کردم سمت خونه غزاله اینا . سر کوچه اشون وایسادم و ازش خداحافظی کردم و بعد از اینکه با همدیگه خداحافظی کردیم راه افتادم سمت خونه . جوابش رو بهم نگفت و من هم اصلا نپرسیدم ازش که چی شد . میخواستم خودش بهم بگه .

رسیدم خونه و بعد از اینکه ماشین رو انداختم تو پارکینگ رفتم بالا . لباسام رو در اوردم و لباس راحتی پوشیدم . رفتم سر یخچال و یه لیوان آب میوه ریختم برای خودم و نشستم جلوی تی وی و کانالهای ماهواره رو زیر رو کردم . تمام هواسم معطوف به غزاله بود . دختر خوبی بود و البته تیکه خوبی هم بود . قد تقریبا 175 داشت و لاغر اندام بود . چهر هاش معصوم بود و یه خال ریز که در قسمت زیرین چونه اش قرار داشت به صورتش یه جذابیت خاصی داده بود . از روی لباس هم میشد تشخیص داد که اندام زیرینش هم بی نقص هستن . مخصوصا سینه های لیمویی ولی سفتش که از روی مانتو کاملا مشهود بود . تو همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد .

ک : بفرمایید ؟
غزاله : سلام . مزاحم که نشدم .
ک : نه بابا مزاحم چیه . شما مراحمید .
غ : ممنونم . زنگ زدم که بهت بگم من نمیتونم باهات دوست بشم . امیدوارم که ناراحت نشی و تو روابطمون تاثیر بدی نذاره .
ک : حتما صلاح دیدی که اینجوری بشه . نمیگم ناراحت نشدم ولی خیلی هم ناراحت نیستم چون اصلا دوست ندارم خودم رو به کسی تحمیل کنم . تو هم مطمئن باش توی روابطمون تاثیر نداره این جو.ابی که دادی . بابت امشب هم ممنونم که باهام اومدی بیرون و لحظات خوبی رو برام به ارمغان آوردی . خوش باشی خانمی .
غ : اوهه . چقدر تند میری . یواش تر حرف بزن .
ک : چشم .
غ : مطمئنی ناراحت نشدی از دستم ؟
ک : آره . شیر که نخوردیم با همدیگه بخوام ناراحت باشم ازت . خوب حتما خوشت نیومده از من یا شرایطم جوری نیست که تو من رو به عنوان یه دوست قبول داشته باشی . این که ناراحتی نداره . ولی اگر جوابت آره بود خیلی خوشحال میشدم از شنیدنش .
غ : پس سعی کن خوشحال باشی . چون من فکرام رو کردم و میخوام بهت جواب مثبت بدم .
ک : ای شیطون فقط میخواستی اذیتم کنی . به وقتش تلافی میکنم برات .
غ : دیگه بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم . فردا صبح بهت زنگ میزنم . اوکی ؟
ک : اوکی . حالا جدا خوشحال باشم یا بی تفاوت .
غ : خوشحال باش آقای مغرور . یکم هم ناز طرف مقابلت رو بکشی بد نیستا .
ک : باور کن از این کارا بلد نیستم . چون کسی تا حالا نازم رو نکشیده .
غ : خوب تو پسری . نکنه توقع داری همه نازت رو بکشن .
ک : آهان از اون لحاظ .
غ : آره . خوب الان کاری نداری با من .؟
ک : فردا زنگ بزن بریم بیرون با هم یه دوری بزنیم .
غ : به یه شرط ؟
ک : چه شرطی ؟
غ : ناهار مهمون من . امشب هم که مثلا مهمون من بودی خودت حساب کردی ؟
ک : باشه فردا ناهار مهمون تو . قبول .
غ : پس تا فردا صبح خدا حافظ .
ک : خداحافظ خوب بخوابی . شب خوش .

گوشی رو که قطع کردم یه جیغ کوتاه زدم و پریدم بالا . تو کونم عروسی بود میخواستم انگشت کنم دوماد رو کور کنم دلم نیومد . خوب این از غزاله خانم گل و گلاب . تا بعد که خدمت غزال خانم هم برسیم . تو این فکر بودم که فردا کجا بریم و چیکار بکنیم ؟ در اخر به این نتیجه رسیدم که هیچ جا مثل خونه خود ادم نمیشه . چه جایی دنج تر و با صفا تر از خونه خودم .
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
میهمان
 
طوفان شن – قسمت چهارم


صبح از خواب بیدار شدم و بعد از یه صبحانه مقوی که شامل مقداری خرما و 3 عدد تخم مرغ و البته نان سنگک دورو کنجد بود یه دستی به سر و گوش خونه کشیدم و مرتب کردم خونه رو . حوصله ام سر رفته بود و منتظر تماس غزاله بودم . نشستم سر یه کتاب و شروع کردم به خوندن . کتاب سلطانه بود که میتونم بگم یکی از کتابهاییه که خوندنش خیلی لذت داد بهم . تو کتاب غرق بودم و داشتم باهاش حال میکردم که موبایلم زنگ خورد . غزاله بود .

ک : سلام . صبح به خیر ؟
غ : سلام . خوبی کامران ؟
ک : ممنونم شکر بد نیستم . تو خوبی ؟
غ : ای منم بد نیستم . خواب که نبودی ؟
ک : الان و خواب . بابا جان من تقریبا 3 ساعتی هست که بیدارم .مثل شماها نیستم که تا لنگ ظهر دایورت باشم تو رختخواب .
غ : خوب حالا . سحر خیزیت رو به رخ من نکش . زنگ زدم بپرسم که چیکار کنیم .
ک : راستش من دیشب به فکرم رسید که بیای خونه من . اینجا هم راحتیم و هم اینکه یه غذای مشتی درست میکنیم و با هم میخوریم .
غ : نه بابا . مزاحمت نمیشم .
ک : مزاحم چیه ؟ نکنه میترسی بخورمت .
غ : همچین هم گوشتم شیرین نیست که بتونی بخوری منو .
ک : اوکی پس بیا که منتظرم .
غ : اخه قرار بود مهمون من باشی .
ک : بیخیال . جیب من و تو نداره که . یه بار هم تو مهمون میکنی منو .
غ : باشه . کی اونجا باشم خوبه ؟
ک : هر وقت دوست داری . فقط بگو ناهار چی درست کنم .
غ : مگه آشپزی هم بلدی ؟
ک : ای تا حدودی .
غ : بارک ا... نمیدونستم .
ک : حالا که فهمیدی . بگو چی درست کنم .
غ : هر چی خودت دوست داری درست کن .
ک : ماکارانی دوست داری ؟
غ : آره .
ک : اوکی پس ماکارانی درست میکنم .
غ : باشه . من هم یواش یواش راه میافتم بیام اونوری . مطمئنی مزاحم نیستم .
ک : خودت رو لوس نکن دیگه .
غ : باشه بابا . پس میبینمت .
ک : اوکی منتظرم .

گوشیو که قطع کردم یادم افتاد ماشین علی دست منه . اینو چیکارش کنم ؟ یه زنگ بهش زدم . بعد از تقریبا 5 تا بوق جواب داد با یه صدای خش دار و خواب آلود .

ع : الاغ تو مگه خواب و خوراک نداری صبح خروس خون زنگ میزنی به مردم .
ک : گوشفند باید عرض کنم که خروسی که تو ده شما میخونه کون گشاد تشریف داره . الان دیگه خروس که هیچ چی خر هم نمیخونه . گوزو ساعت یازدهنیمه اون وقت میگی صبح زود .
ع : برای من که ساعت 7 صبح خوابیدم الان صبح زوده .
ک : راستی علیک سلام . تقصیر منه که میخواستم بیام ماشین رو بهت بدم .
ع : نمیخواد به فکر من باشی . شب بیار در خونه .
ک : خوب میگفتی دیشب میرفتم شمال باهاش .
ع : همون میدونستم کسخلی از این کارا میکنی نگفتم . الان هم مزاحم نشو و گورت رو گم کن . میخوام بخوابم .
ک : بگیر بخواب که خواب به خواب بری ایشالا . لاشی . کاری نداری ؟


جوابم رو هم نداد و قطع کرد . همیشه همینجوریه . صبح که از خواب بیدار میشه مثل سگ آقای پتیبل میخواد پاچه بگیره .

خوب حالا باید چیکار کنم ؟ آهان بند و بساط ناهار رو حاضر کنم . رفتم سر یخچال و یه بسته گوشت چرخ کرده برداشتم و گذاشتم بیرون تا یخش آب بشه . یه نگاه اجمالی هم به مواد اولیه کردم و رفتم بیرون برای خرید کسری مواد اولیه . سریع خربدهام رو کردم و برگشتم خونه . با سرعت مواد لازم برای مایع ماکارونی رو حاضر کردم و دست به کارای دیگه شدم . سرم به اشپزی که یکی از کارهای مورد علاقم بوده و هست گرم بود که زنگ در رو زدن . غزاله بود در رو براش باز کردم و وایسادم جلوی در تابیاد بالا . اومد بالا و بعد از تعارف تیکه پاره کردن وارد شد و با راهنمایی من به سمت هال رفت و نشست رو یکی از مبلها .

ک : خوش اومدی .
غ : خواهش میکنم ببخشید که ....

نذاشتم حرفش تموم بشه .

ک : از این تعارفها نکن که بدم میاد . راحت باش خونه خودته .
غ : خونه امیدمونه .
ک : اشتباه اومدی خونه امید اینا یه طبقه بالاتره .

از خنده ای که رو صورتش نشست من هم خندم گرفت .

غ : یه بار از زبون کم بیار . به خدا چیزیت نمیشه .
ک : جونم رو بخواه ولی این یه قلم رو نخواه که راه نداره اصلا .
غ : باشه بابا . تسلیم .
ک : آفرین دختر خوب . حالا تا تو خستگی راه از تنت در بیاد من هم باقی مونده کارام رو انجام بدم و بیام پیشت .

رفتم به سمت آشپزخونه و مشغول شدم به انجام دادن باقیه کارهام . چند لحظه بعد با صدای غزاله به خودم اومدم .

غ : کمک نمیخوای ؟

برگشتم سمتش که جوابش رو بدم ولی اینگار در دهنم رو با جوش کاربیت بسته بودن . قادر به تکلم نبودم .

لباسای بیرونش رو از تنش در آورده بود و وایساده بود تو چهارچوب ورودیه آشپزخونه .

یه تاپ لیمویی چسبون تنش بود که کوچکترین قسمت بدنش رو هم به رخ میکشید . نوک سینه هاش که از روی تاپ هم معلوم بود نوید این رو میداد که سوتین هم تنش نیست . سینه های لیمویی و خوش فرمش که هر بنی بشری رو کلافه میکرد چه برسه به من که جنون سکس هم دارم . ( فردا وصله نچسبونید به من ها ) نافش معلوم بود و جلوه زیبایی داشت که چشم هر بیننده ای رو نوازش میداد . یه شلوار جین یخی هم پاش بود که اون هم چسبون بدنش بود . فاق شلوارش کوتاه بود و قلمبگیه کسش قشنگ زده بود بیرون . محو جمال اون دروازه بهشت بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم . دوست داشتم که فتحش کنم . اونم از نوع فتح المبین .

غ : میگم مثلا محرمی نا محرمی چیزی سرت نمیشه نه ؟
ک : نه بابا تو دین اسلام گفتن یه نظر حلاله .
غ : خوبه این دین اسلام این راه ها رو برای شما باز گذاشته .
ک :همین رو بگو والا .
غ : خوب اگر یه نظرت تموم شد جواب من رو بده . کمک نمیخوای ؟
ک : آشپزی بلدی ؟
غ : نوچ .
ک : پس چه کمکی میتونی بکنی ؟
غ : نمیدونم . هر کاری که بتونم انجام بدم .
ک : سالاد بلدی درست کنی .؟
غ : آره .
ک : پس مشغول شو بینم چیکاره ای .


وسایل سالد رو گذاشتم جلوش و خودم هم مشغول انجام دادن کارهای دیگه شدم . ماکارانی رو که دم گذاشتم رفتم کمکش کنم که دیدم خودش تموم کرده . اینقدر خیارها رو ریز کرده بود که به جای سالاد شیرازی آب خیار گرفته بود برامون . چیزی بهش نگفتم . چون فرقی نمیکنه که اول اخرش میخوایم بجویم و قورتش بدیم دیگه .

به ساعت نگاه کردم . تقریبا 1.15 بود .

ک : خوب اگر گشنه ای غذا رو بخوریم .
غ : گرسنه که هستم ولی فرقی نمیکنه . هر وقت تو بگی .
ک : اوکی پس میز رو بچینیم که یه ماکارانی درست کردم در حد تیم ملی برزیل . با کیفیت دی وی دی .
غ : ببینیم و تعریف کنیم .


غذا رو کشیدم توی یه دیس بلور و گذاشتم سر میز . ما بقی مخلفات رو هم چیدیم رو میز و بعدش هم نشستیم پشت میز و مشغول شدیم به غذا خوردن .

غ : میگم کامران از کجا یاد گرفتی آشپزی رو .
ک : از هیچ جا . همینجوری یاد گرفتم . فقط طرز تهیه اش رو پرسید م از دیگران .
غ : ولی خوشمزه شده .
ک : میدونم .
غ : چه از خود راضی .
ک : دیگه دیگه . ما اینیم . بخور تا سرد نشده . برای کل کل وقت زیاده .


ناهار رو خوردیم و بعدش هم ظرفها رو شستم که دیگه کاری نمونه برای انجام دادن . کارها که تموم شد غزاله رو فرستادم تو هال و خودم هم رفتم لباسام رو عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم و برگشتم پیش غزاله .

غ : کامران جان خیلی خوشمزه بود ممنونم .
ک : نوش جونت عزیز . کاری نکردم که .
غ : به هر حال خیلی خوب بود .


ک : خوب بگو ببینم فکر کردی یا نه ؟
غ : آره تقریبا . از دیشب فکرم مشغوله . حسابی شوکه ام کردی با پیشنهادت . میدونی یه دفعه ای خواستی ازم .
ک : خوب حالا نتیجه اخلاقی چی شد ؟
غ : هیچ چی . اگر قول بدی پسر خوبی باشی قبوله .
ک : چه کار سختی ازم خواستی . اصلا ولش کن . بیخیال . ( زبونم رو هم در آوردم بیرون )
غ : مسخره .
ک : نه جدا از شوخی . سعی میکنم بهترین باشم برات فقط تو هم قول بده همون چیزی رو که از من میخوای خودت هم اونجوری باشی .
غ : حتما . قول میدم .
ک : پس مبارکه . بیا یه ماچ بده به عمو .
غ : خوبه الان قول دادیا .
ک : ماچ اول حلاله .
غ : رو که نیست سنگ پایه قزوینه .
ک : آره والا . خجالت هم نمیکشه بچه پررو .

یکم با هم گفتیم و خندیدیم و از نقطه های ضعف و قوت خودمون به هم گفتیم تا یه کم بهتر همدیگه رو بشناسیم تا در آینده دچار مشکل نشیم . قرارمون هم بر این شد که تریپ لاو و عاشقی و ازدواج و از این حرفها برای هم نذاریم و اگر هم روزی خواستیم از هم جدا بشیم کسی سریش بازی در نیاره .


بعد از صحبتهایی که بینمون رد و بدل شد به پیشنهاد من از خونه زدیم بیرون و راه افتادیم سمت پارک جمشیدیه تا اونجا یکم قدم بزنیم و حال کنیم . یادش به خیر روز قشنگی بود . قشنگ تر از این روزهایی که دارم پشت سر میگذارم . خیلی قشنگترو بهتر . گاهی اوقات فکر میکنم اون روزها فقط یه خواب بوده که یدفعه ازش پریدم و باقیه عمرم رو در آشفتگیش به سر میبرم .


طوفان شن – قسمت پنجم


بعد از ظهر بود و داخل پارک هوا خنک تر بود . داخل که شدیم دست در دست هم رفتیم بالا و توی راه هم با همدیگه حرف میزدیم و شوخی میکردیم . به حوضچه پارک که رسیدیم غزاله رو یکی از نیمکتها نشست و من هم رفتم دو تا بستنی خریدم و برگشتم پیشش . در حین خوردن بستنی به بازی مرغابیها توی آب نگاه میکردیم . صحنه قشنگی بود . 1 ساعتی اونجا بودیم و بعدش هم از پارک زدیم بیرون و سوار ماشین علی به گاز رفتم تا نزدیک خونه غزاله اینا . موقع پیاده شدن با غزاله دست دادم و بهش گفتم که هر وقت دوست داشتی میتونی زنگ بزنی حرف بزنیم . اون هم شماره اتاق خودش رو بهم داد و گفت تو هم دوست داشتی زنگ بزن . ازش شمار ه رو گرفتم و رفتم سمت خونه علی اینا . علی هنوز برنگشته بود . ماشین رو انداختم تو پارکینگشون و سوییچ و مدارک رو هم دادم دست مادر بزرگش . بنده خدا هر چی تعارف کرد که برم بالا نرفتم و سریع برگشتم خونه . به خونه که رسیدم لباسام رو در آوردم و ولو شدم رو تخت . گفتم یه زنگ به غزاله بزنم و ازش بابت اومدنش تشکر کنم . شماره موبایلش رو گرفتم که گفت زنگ بزنم به تلفن اتاقش . خلاصه یه تشکر کردن تقریبا 4 ساعت طول کشید . گوشام دیگه درد گرفته بود از بس گوشیه تلفن رو بهش فشار آورده بودم . بعد از اینکه صحبتهامون ته کشید خدا حافظی کردیم و من هم گوشیو پرت کردم یه گوشه دیگه از ریختش خسته شده بودم . حس و حال کاری رو نداشتم ولی به خودم قبولوندم که یه کم کتاب بخونم و رفتم سر کتاب سلطانه . اصولا عادت ندارم یه کتاب بیشتر از 3 یا 4 روز تو دستم بمونه باید سریع بخونمش . شروع کردم به خوندن . از سوزش چشام متوجه شدم که خیلی وقته دارم میخونم . دیگه اخراش بودم . تموم که کردم دیگه شب از نیمه گذشته بود . خیلی سریع به خواب رفتم بدون اینکه خودم بفهمم . فردا صبحش دوباره روز از نو روزی از نو . کار و نتورک و غیره دوباره شروع شد . تو کل هفته غزاله رو دیدم و هر روز هم که تلفنی با هم صحبت میکردیم . تو برنامه هام گذاشته بودم که آخر هفته یه سور به این بنده خدا بدم که خیلی وقت بود به بهشت دخول نکرده بود و به اصطلاح زنگ زده بود . 5 شنبه قرار فردا رو با غزاله گذاشتم و دوباره دعوتش کردم خونه خودم . توی صحبتهای تلفنیمون چند باری صحبت سکس شده بود و هر دو طرف راجع بهش حرف زده بودیم .

شب رفتم حمام و حسابی به خودم رسیدم . یه دستی به مزرعه پایین کشیدم و علفهای هرز رو هرس کردم . صورتم رو هم گذاشتم صبح بزنم که بهتر باشه . شب رو هم راحت گرفتم خوابیدم و به این فکر کردم که فردا چی میخواد بشه . آیا غزاله از دستم ناراحت میشه یا اینکه استقبال میکنه . نمیدونستم عکس العملش چیه ؟ با همین فکرو خیالا خوابیدم . صبح طبق معمول همیشه زودتر از ساعت بیدار شدم و دوباره یه بیلخ مشتی بهش نشون دادم . بد بخت در حسرت اینه که یه روز من رو بیدار کنه ولی هر روز صبح یه کیر اساسی ازم میخوره . همین روزاست که شاکی بشه و بزنه کس و کونم رو یکی کنه .

صبحانه رو خوردم و خونه رو مرتب کردم . بعدش هم رفتم سمت اتاق خواب که امروز میخواستم داخلش عملیات والفجر 39 رو اجرا کنم . وسایل مورد نیاز از قبیل کاندوم و لیدوکایین و غیره رو گذاشتم دم دست و بعدش هم رفتم صورتم رو شیو کردم . امروز دیگه باید این کار ناتمام رو تموم میکردم . به قول محسن توت فرنگی اگر یه دختری رو تو هفته اول کردی که هیچ اگر نکردی ممکنه دیگه هیچ وقت نتونی بکنیش . اگر کردیش و موند که بهتر اگر هم کردیش و نموند که یه بار حداقل کردیش . که اصولا گزینه اول درسته .

تو همین افکار بودم که زنگ در خونه به صدا در اومد . یعنی کدوم سر خری میتونه باشه ؟ گفتم ولش کن بیخیال هر کی میخواد باشه باشه . خسته میشه میره . لامصب چه سیمی بود دستش رو از روی زنگ بر نمیداشت . بالاخره رضایت داد و زنگ نزد دیگه . گفتم خوب شد رفت . تو همین حین موبایلم زنگ خورد .

ک : بله ؟
غ : سلام . کجایی ؟
ک : خونه . تو کجایی ؟
غ : جلوی در خونه ات هستم . پس چرا باز نمیکنی در رو ؟
ک : ای وای تو بودی . بیا بابا .
غ : اومدم .

زنگ در دوباره به صدا دراومد و من در رو باز کردم . غزاله اومد بالا . این دفعه دیگه مثل هفته پیش براش عجیب نبود پا به خونه من گذاشتن . راحت وارد شد .

غ : چرا در رو باز نمیکردی ؟
ک : من چه میدونستم که تویی . فکر کردم کس دیگه ایه .
غ : اهان از اون لحاظ .
ک : اره بابا .

غزاله اومد داخل و در رو بستم و خودم هم دنبالش رفتم .

ک : زود اومدی ؟
غ : میخوای برم .
ک : نه بابا . چرا بد برداشت میکنی . منظورم این بود که از هفته پیش زود تر اومدی .
غ : اومدم برات آشپزی کنم . بد کاری کردم .
ک : تو میخوای آشپزی کنی ؟ مگه بلدی ؟
غ : نخیر میخوام ازت یاد بگیرم .
ک : بعله . صحیح . مگه من معلم آشپزیم بچه جان .
غ : کامی اذیت نکن یادم بده دیگه .
ک : باشه بابا . برو لباسات رو عوض کن و بیا .
غ : مرسی . مرسی .
ک : لوس نشو زود باش . چی دوست داری درست کنم . ؟
غ : نمیدونم . فقط یه چیزی باشه که من یاد بگیرم .
ک : برنج بلدی درست کنی ؟
غ : فقط کته .
ک : ای بمیری تو . پس تا الان چه شکلی زنده موندی ؟
غ : مامان گلم برامون غذا درست میکنه .
ک : خدا حفظش کنه وگرنه الان باید سر خاکت بودم و برات فاتحه میخوندم .
غ : بی مزه .
ک : ببخشید با مزه . قرمه سبزی خوبه ؟
غ : آره . مگه بلدی ؟
ک : کافر همه را به کیش خود پندارد .


راه افتادم سمت آشپزخونه . اون هم مشغول شد به عوض کردن لباساش که با خودش آورده بود . داشتم بند و بساط رو ردیف میکردم که اومد داخل . یه تاپ آستین حلقه ایه صورتی تنش کرده بود که خیلی بهش میومد مخصوصا اینکه ست ارایش صورتش هم صورتی بود . چشمای نازش تو اون ارایش نازتر و خواستنی تر شده بود . یه دامن بلند هم پاش کرده بود که پوست پیازی بود و به لباسش میومد . موهاش رو هم از بالا بسته بود . موهایی لخت و یه دست مشکی که اگر بازشون میکرد تا کمرش پایین میومد . حس کردم که دوباره سوتین تنش نیست . یه لبخند کوچولو گوشه لبم نشست بر اثر این فکر که نیازی نیست به خودم زحمت بدم سوتینش رو باز کنم .

غ : به چی میخندی ؟

باید یه جوری ماستمالیش میکردم .

ک : هیچ چی . یدفعه پیژامه بابات رو هم میاوردی شاید خواستی شب بمونی .
غ : نترس اگر هم بخوام بمونم از پیژامه های تو استفاده میکنم . راستی میگم راحت باش خجالت نکشیا یه وقت .
ک : بابت چی ؟
غ : یه نگاه به خودت بکن میفهمی .

اوه اوه چه خریتی .

یه شلوارک پام بود که پرچم آمریکا روش چاپ شده بود بعضی وقتها که کامران کوچیکه بلند میشد نقش دسته پرچمه رو بازی میکرد . بدنم هم برهنه بود و حتی تیشرت هم تنم نبود . مثل اسکولها وایساده بودم روبروی غزاله . دیگه کاریش نمیشد کرد .

ک : یعنی میفرمایید ادم تو خونه خودش هم نباید راحت باشه .
غ : گفتن راحت باشه ولی نه دیگه اینقدر راحت .
ک : باور کن هواسم نبود . محو جمال تو شده بودم و عاشق دیدار تو . شوق دیدار تو هوش رو از سرم برده تازه شانس آوردی که همین شلوارک هم پام هست . وگرنه معلوم نیست چی میشد. یه وقت بهم تجاوز نکنیا .
غ : مسخره .

با یه حالت حمله اومد طرفم . من هم رفتم سمتش و کشیدمش تو بغلم .

ک : منو میخوای بزنی کوچولو ؟
غ : نه بابا . کی زورش به تو غول بیابونی میرسه آخه . ولم کن خفه شدم .
ک : تازه گیرت آوردم . کجا با این عجله .
غ : کامی خجالت بکش . زشته .
ک : چشم .
ولش کردم که بره عقب ولی خودش همونجا وایساده بود و تکون نمیخورد . خودش داشت پا میداد . خیلی آروم خودم رو چسبوندم بهش و یه ماچ از روی پیشونی گرمش کردم . دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو چسبوند به روی سینه ام . من هم باهاش همراهی کردم و به خودم فشارش دادم . کامی کوچیکه که شصتش خبر دار شده بود چه خبره . شروع به رشد طولی و عرضی کرده بود و یواش یواش داشت بزرگ میشد که در صحنه کارو زار رجز بخونه برای همه . دیدم اینجوری نمیشه و باید یه کاری کنم کارستون . دست غراله رو گرفتم و بردمش سمت کاناپه .

غ : میخوای چیکار کنی ؟
ک : هیچ چی نگو . اوکی ؟

با تعجب کله اش رو تکون داد . وقتی رسیدم به کاناپه هولش دادم روش و خودم رو حائل کردم روی بدنش . حالا دیگه یه گوشه گیر کرده بود .

غ : کامی ؟
ک : هیسسسسسسسسسسسسسس .

این رو گفتم و خیلی آروم لبم رو از روی پیشونی تبدارش به سمت گوشش هدایت کردم و مشغول شدم به تحریکش با لبهام . استرسش زیاد بود . از گرمای تنش میشد فهمید. میتونستم درک کنم که میخواد مقاومت کنه و من باید هر چه زودتر اون رو به حالتی میرسوندم که قدرت مقابله با این کار رو نداشته باشه . لاله گوش تو اغلب دختر ها کلید حل معماست . خیلی آروم شروع کردم به لیس زدن لاله گوشش و گهگداری هم گازهای ریز میگرفتم ازش . خیلی زود نشانه های تسلیم رو تو وجودش دیدم . خیلی زود تر از اونی که من ازش توقع داشتم وا داد قضیه رو . فکر میکردم بیشتراز این حرفها باید روش کار کنم . ( بعدها فهمیدم که به خاطر فاصله ای که بین سکس اخرش با اون روز افتاده بود تشنه سکس بوده و از ته دلش راضی به انجام اینکار بوده . ) لبهام رو به لبهای زیبا و کشیده اش نزدیک و نزدیکتر کردم . اولش همکاری نمیکرد ولی بعد از لحظاتی روی من رو هم کم کردو و ابتکار عمل رو از من گرفت و شروع کرد با ولع به خوردن و نیش کشیدن لبهای من با دندوناش . باید پیشروی میکردم . برای همین دست چپم که ازاد بود رو رسوندم به سینه های سفتش . اولش با دست پس زد ولی من پرروتر از این حرفها بودم که بخوام عقب نشینی کنم . بعد از چند باری که دستم رو پس زد بالاخره تونستم حرفم رو به کرسی بشونم و اون رو هم با خودم همراه کنم . نوک سینه هاش تشویقم میکرد که به اون نقطه برسم منتها بدون هیچ پوششی . دستم رو از زیر لباسش داخل بردم که برسونم به سینه های نازش . نوک انگشتم که خورد به شکمش یه لرزش خفیف رو تو تنش حس کردم . نمیدونم قلقلکش اومد یا حسش این بود . به هر حال لبهامون تو هم قفل بود و من داشتم با دستم سینه های نازش رو که هر لحظه سفت تر و سفت تر میشد رو میمالیدم . روی بدنم به خاطر بدیه پوزیشنمون فشار زیادی بود . در نتیجه اروم خودم رو در کنارش جا دادم و ریلکس شدم و البته کمی هم تسلطم رو از دست دادم .

غ : کامی بسه . دارم دیوونه میشم .
ک : یه کم دیگه بعدش تموم میکنم . اوکی . ؟

جوابی ازش نشنیدم . میگن سکوت علامت رضایته . دوباره شروع کردم به انجام کارهای قبلی و سعی میکردم که زیاد تند نرم که بعدا پشیمون بشم . خیلی اروم سعی کردم که بدن زیبا و خوش استایلش رو که از روز اول و در نگاه اول چشمم رو نوازش داده بود بشناسم و با همه جاش به خوبی ارتباط برقرار کنم . خیلی آروم به کارم ادامه میدادم و با صبرو حوصله پیشروی میکردم . یواش یواش دستم رو به نافش رسوندم و دور نافش رو شروع کردم به نوازش . خوشش اومده بود آروم سرم رو به سمت سینه هاش سر دادم و با دستم لباسش رو دادم بالا و بعد از هویدا شدن اون دو تا لیمو ی سر شار از ویتامین C به دهان گرفتمشون . واقعا فشارم با دیدنشون افتاد پایین . خدا نصیب همه بکنه و ایضا خود من . خیلی آروم نوک سینه هاش رو زبون میزدم و گهگاهی هم گاز های ریز میگرفتم که میدونستم خیلی داره با این کارم لذت میبره . هر کدوم از سینه هاش رو به نوبت به دهان میکشیدم و بهش لذت وافری رو منتقل میکردم . دیگه داشت دیوونه میشد از زور شهوت . سرم رو به سمت سینه هاش هل میداد و تشویقم میکرد که با ولع بیشتری به کارم ادامه بدم . دیگه وقتش بود که در دروازه بهشت رو بزنم و وجود خودم رو از طریقش سیراب کنم .
سلام دوستان این داستان رو از اویزون گرفتم ادامشم بعدا میزارم
     
  
میهمان
 
طوفان شن – قسمت ششم



خیلی آروم و با صبر و حوصله به سمت پایین پیشروی میکردم . از روی سینه ها شروع کردم به لیس زدن تا به نافش رسیدم . نوک زبونم رو به نافش میمالیدم . غزاله غرق لذت بود و گهگاهی هم قلقلکش میومد . آروم برش گردوندم و شروع کردم به لیس زدن فیله های کمرش . لباسش رو از تنش در آوردم . وقتی بهش میچسبیدم گرمای تنم با گرمای وجودش مخلوط میشد و بهم حس خوبی دست میداد . تو نهایت لذت بودم و میدونستم که غزاله از شیوه ای که در پیش گرفتم راضیه . دوباره برش گردوندم به حالت اول . یکم دیگه با اطراف نافش بازی کردم و زبون زدم بهش. دیگه وقتش بود .

ک : میگم بریم تو اتاق خواب یا همینجا خوبه ؟
غ : هر جا که راحتی و فکر میکنی بهتره . ( لحن صداش سرشار از شهوت بود و ته صداش یه سکس زیبا و به یاد ماندنی رو تمنا میکرد )

دیگه تعلل جایز نبود . دستم رو زیر بدن نیمه برهنه اش انداختم و از رو ی کاناپه بلندش کردم . تو همین حین یه لب اساسی ازم گرفت که خیلی چسبید بهم و نیروی من رو برای رسوندنش به تخت تامین کرد . به تخت که رسیدیم خیلی آروم گذاشتمش روی تخت و خودم هم دراز کشیدم روش , یکم دوباره با لبهاش مشغول شدم و دوباره به سوی مقصد نهایی حرکت کردم . خیلی آروم لبه های دامنش رو دادم بالا تا به شورتش رسیدم . یه شورت از این نخ در بهشتها پاش بود که رنگش صورتی بود و توری خیلی ریز بود . قشنگ بود و جذاب .در همین زمان بود که دستم رواز بالای کسش کشیدم و به سمت رونهاش به حرکت در آوردم . خود غزاله هم با دستش داشت یکی از سینه هاش رو میمالید . خماریه چشماش مشهود بود و اون چشمای میشی رنگ رو جذاب تر و سکسی تر کرده بود . آروم دستم رو به منطقه ممنوعه نزدیک کردم . دیدم درش بیارم بهتره . شورت رو با کمک خودش از پاش درآوردم و مثل یه سردار جنگی که به جبهه نبردی که توش پیروز شده , به اندام هوس انگیز و شهوت ناکه غزاله نگا ه میکردم . رفتم به سمت کسش و خیلی آروم بر اندازش کردم . همونجور که از روی شلوارش دیده بودم یه کس غنچه ولی تقریبا تپل جلوی روم بود که زبونم رو به میهمانی دعوت میکرد . شروع کردم به لیس زدن بالای کسش که معلوم بود تو چند روز گذشته شیو شده . موهاش داشت در میامد و تیز بود ولی حال میداد . یکم که گذشت زبونم رو به چاک کسش رسوندم و بینش حرکت میدادم . دیگه صدای ناله های غزاله آروم آروم داشت بلند میشد . سرم رو تو دستش نگه داشته بود و به کسش فشار میداد . یکم که لیس زدم شروع کردم به میک زدن لبه های کسش و همزمان هم با زبونم دنبال کلیتوریسش میگشتم که ضربه آخر رو بهش بزنم . بالاخره پیداش کردم و با لبهام و نوک دندونام افتادم به جونش . با تمام وجود میخوردم و از شهد شیرین شهادت لذت میبردم . غزاله دیگه تاب نداشت من رو از روی خودش کنار زد و اومد به سمت من . من رو به سمت تخت هدایت کرد و جاش رو با من عوض کرد . حالا دیگه ابتکار عمل دست اون بود و من باید خودم رو به دست اون میسپردم . کش شلوارکم رو گرفت و پرچم آمریکای خیانتکار رو پایین کشید . کیرم به حالت فنری از توی شلوارک در اومد . غزاله نگاهی بهش انداخت و بعدش هم زل زد تو چشمهای من .

ک : چیه ؟
غ : هیچ چی . فقط نگاهت کردم . خیلی بدی .
ک : چرا ؟


جوابی نداد و سر کیرم رو گرفت و کرد توی دهنش . رطوبت زبانش و لبهاش به همراه گرمایی دلپذیر رو روی کیرم حس کردم و وجودم پر شد از شعف . آره این همون غزاله بود که داشت برای من ساک میزد . همون کسی که به خون من تشنه بود و با هم سر جنگ داشتیم . دنیای غریبیه . گرمای دهانش به کیرم تراوت و تازگی رو هدیه کرد . کیرم رو از توی دهنش کشیدم بیرون وبه شکم خوابوندمش رو تخت . خوابیدم روش و شروع کردم به مالیدن کیرم به کون ناز و خوش استایلش که فقط به درد سکس میخورد و بس . داشتم خودم رو اماده میکردم که بحث شیرین دخول رو پیش بکشم . آروم سر کیرم رو به سوراخش رسوندم و میخواستم یواش یواش شروع کنم که غزاله یه تکونی خورد و از روی خودش به بالا فشارم داد و چرخید به سمت من .

غ : از عقب که نمیخوای بکنی یه وقت . من بدم میاد .
ک : اگر بدت میاد که هیچ چی .
غ : آفرین پسر خوب . حالا این هم جایزه ات .

سر کیرم رو گرفت و به سمت کسش هدایت کرد . یه ترسی تو وجودم بود . همیشه تو اولین سکس با طرف مقابلم این ترس رو داشتم . میترسیدم که طرف بهم کیر بزنه و مسبب پاره شدن پرده اش بشم .

ک : مطمئنی مانعی نیست ؟
غ : آره . خیالت راحت .

کاندوم رو کشیدم رو کیرم و دل رو زدم به دریا و با رمز یا مرتضی عقیلی عملیات رو آغاز کردم و میخ اسلام رو به سرزمین کفر فرو کردم .

خیلی آروم این کار رو میکردم و با وجود عجله ای که داشتم خونسردی خودم رو حفظ کردم . با وجود اینکه از کسش کار کشیده بود ولی تنگ بود و البته داغ . آروم آروم گرمای وجودش رو حس کردم و ساییده شدن بدنهامون به هم یه حس خوب بهم میداد . در حین این که داشتم بهش داخل میشدم . گوشه لبش رو گاز میگرفت و این نشانه درد و لذت همزمانی بود که داشت تجربه میکرد . بالاخره به ته خط رسیدم . تا اخر رفته بودم . بعد از یه مکث کوتاه شروع کردم به عقب و جلو رفتن . اوایلش آروم این کار رو میکردم ولی به مرور زمان حرکتم رو تند تر کردم و با تمام وجود تلمبه میزدم . صدای ناله های غزاله به هوا بلند شده بود . داشت کیف میکرد . یه پاش رو با کف دستم گرفته بودم و به سمت بیرون باز کرده بودم . در اثر این حرکت سر کیرم با ته کسش تماس پیدا میکرد و به هر دومون حال میداد . چند دقیقه ای با همین پوزیشن کارم رو انجام میدادم . کیرم رو در آوردم و دراز کشیدم رو تخت . غزاله بلند شد و برعکس نشست رو کیرم . اینجوری از دیدن کون خوش فرمش هم بی نصیب نمیموندم . همین جور که من داشتم با کپلهاش بازی میکردم و فشارشون میدادم اون هم با تمام وجود رو کیرم بالا و پایین میشد و حال میکرد . پوزیش رو عوض کرد و برگشت به سمت من . تو حینی که بالا و پایین میشد سر یکی از سینه هام رو هم با زبونش بازی میداد . این آولین بار بود که یه دختر این کار رو میکرد باهام و خیلی برام جالب و البته لذت بخش بود . تو همین گیرو دار بدن غزاله شروع کرد به لرزیدن و سست شدن . خوب این از این بالاخره ارگاسم شده بود . ( غزاله یکی از معدود دختر هایی بود که موقع ارگاسم لرزش عجیبی تو تنش پدید میامد و به گفته خودش این لرزش رو خیلی دوست داشت ) آروم خوابوندمش بغل دستم و خودم هم پشتش قرار گرفتم و از پشت دوباره کیرم رو به داخل کسش هدایت کردم . بعد از زدن هر ضربه لرزش کپلهای خوشگلش من رو تشویق میکرد که محکم تر این کار رو انجام بدم . غزاله هم کما بیش تشویقم میکرد که محکم تر بزنم بعد از چند دقیقه بالاخره من هم به اوج رسیدم و خالی شدم . کاندومم پر آب شده بود . لامصب آب کمرم رو کامل کشید بیرون . بی حال افتادم رو غزاله و در کنارش دراز کشیدم . برگشت به سمتم و با چشمای خمارش تو چشام زل زد . ازش یکم خجالت کشیدم . رد نگاهم رو به سمت دیگه ای معطوف کردم .

غ : کامی ؟
ک : جانم ؟
غ : منو نگاه کن . میخوام با چشات حال کنم . خیلی قشنگ شده الان .

زل زدم تو چشاش . قبل از این هم بهم گفته بودن که برق چشات بعد از سکس دیدنیه ولی فکر میکردم که همش به جز گلواژه چیزی بیش نیست .

غزاله رو بغل کردم و یه لب اساسی ازش گرفتم .

ک : مرسی . خیلی حال داد .
غ : منم از تو تشکر میکنم . خیلی چسبید .
ک : میای بریم حمام . ؟
غ : آخ گفتی . آره بریم .

از روی تخت بلند شدم . هنوز مست سکس بودم و تو حال خودم نبودم . کاندومم رو در آوردم و انداختمش دور و بعد با غزاله به سمت حمام رفتیم . زیر دوش یکم ماساژش دادم و اون هم همین کار رو کرد . بهتون توصیه میکنم که بعد از سکس حتما این کار رو با پارتنرتون انجام بدین . به نظر من روابط بعد از سکس خیلی محمتر از روابط قبل و یا هنگام انجام سکسه . خیلی از زنها از این موضوع رنج میبرن که شوهراشون بعد از اتمام سکس حتی یه بوسه هم ازشون نمیگیرن و روشون رو میکنن سمت مخالف و مثل خرس میگیرن میخوابن و خیلی از مردها هستن که میگن زنهاشون بعد از اینکه به ارگاسم رسیدن دیگه حال ادامه دادن ندارن و اگر هم ادامه بدن مجبوری اینکار رو میکنن . رعایت کردن همین مسایل کوچیک و دور از سکس میتونه باعث نجات روابط رو به سقوط سکسی بین زن و شوهرها و البته کسایی که با هم دوست هستن و سکس هم دارن بشه .

بعد از یه دوش مفصل از حمام اومدیم بیرون و به سمت اتاق خواب من رفتیم . غزاله بعد از خشک کردن بدنش و موهاش شرتش رو پاش کرد و میخواست دامنش رو هم پاش کنه که بهش گفتم همینجوری باشی بهتره .

غ : نکنه دوباره میخوای ؟
ک : خدا رو چه دیدی . شاید آره .
غ : باشه هر جور راحتی .
ک : مرسی .

غ : کامی اتاقت خیلی قشنگه ها . میدونستی ؟
ک : آره . آخه سلیقه خودمه .
غ : خوبه ولی سلیقه من از تو بیشتره ها .
ک : این رو که میدونم چون اگر بی سلیقه بودی که من رو به عنوان دوست پسرت انتخاب نمیکردی .
غ : واقعا پررویی .
ک : این رو همه میگن . یه چیز جدید بگو .
غ : به وقتش بهت میگم . نترس بچه پررو .
ک : هر وقت وقتش شد بهم بگو . خوب حالا اومدی نذاشتی ناهار درست کنم چی بخوریم مردیم از گشنگی .
غ : نمیدونم . یه نیمرویی چیزی درست میکنیم میخوریم دیگه .
ک : بیخیال بابا . مثلا مهمونی اینجاها .

بلند شدم زنگ زدم به یه رستوران . یه پرس لقمه سفارش دادم و یه پرس جوجه با استخوان . مخلفات هم که تو یخچال داشتیم و نیازی نبود . رفتم تو آشپزخونه و وسایلی که برای غذا درست کردن چیده بودم بیرون رو گذاشتم سر جاشون . دو تا چایی ریختم و با مقداری کاکائوی تلخ که بابا از المان برام فرستاده بود برگشتم پیش غزاله .

دراز کشیده بود رو تخت و داشت به سقف نگاه میکرد . موهاش دو رو برش پخش شده بود و رنگ مشکیش با سفیدی ملحفه در جنگ بود. اندام زیباش چشم آدم رو نوازش میداد . یه دختر هات که فقط با یه شرت که اگر نمیپوشیدش سنگین تر بود روی تخت دراز کشیده بود و وسوسه ام میکرد که دوباره ایستگاهش رو بگیرم . چای رو گذاشتم رو میز کنار تخت و خیلی آروم خوابیدم روش .

ک : خوش گذشت ؟
غ : آره . خیلی . به تو چطور خوش گذشت ؟
ک : آره . هنوز هم مستم ازش . مرسی .
غ : تشکر نیازی نیست . هر دومون لذت بردیم .

چیزی نگفتم و به جای جواب لبهام رو به لبهای کشیده اش نزدیک کردم و دوباره توهم قفل شدیم . خیلی شیرین بود لبهاش و لذت وافری داشت خوردن اون لبها .

کنارش دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم زیر سرش . با دستش با موهای سینه ام بازی میکرد و گهگاهی هم میکشیدشون . من هم با موهای لختش که حالا بوی شامپوی مورد علاقه ام رو گرفته بود بازی میکردم .

غ : کامی ؟
ک : بله ؟
غ : میدونستی اصلا فکرش رو نمیکردم که به اینجا برسم .
ک : به کجا ؟
غ : به اینکه یه روزی تو بغل تو باشم . اونم چی لخت و عریان و بعد از یه سکس باحال .
ک : پشیمونی ؟
غ : نه دیوونه . ولی میدونی که من خیلی مغرورم . فکرش رو هم نمیکردم باهات سکس کنم چه برسه به اینکه مدت زمان کمی هم از دوستیمون گذشته باشه .
ک : اوکی پس پشیمونی .
غ : چه ربطی داره به پشیمونی اخه . دارم اخلاق خودم رو میگم . غافلگیرم کردی .
ک : یعنی تو همیشه از این شرتها پات میکنی . میای بیرون از خونه .
غ : چه ربطی داره .
ک : همین رو بگو .
غ : مسخره .
ک : خودتی .
غ : خودتی .
ک : باشه بابا قبول خودتی . اون چایی رو بده بزنیم به بر بدن که خستگیم در بره شاید بخوایم سانم دوم رو هم بریم . باید انرژیک باشم .
غ : ماشالا بذار یه نیم ساعت بگذره بعد فکر سانس دو باش .
ک : چشم .
غ : به قول خودت بی بلا .


چایی رو خوردیم تو همین حین غذا هم رسید . غذا رو که گرفتم غزاله رو صداش کردم که بیاد سر میز . دیدم لباساش رو تنش کرده .


ک : چرا اینارو تنت کردی ؟
غ : مگه نمیبینی میخوام بیام سر سفره . زشته بچه جان .

از این حرفش تعجب کردم . اصلا بهش نمیخورد دختر اعتقادی باشه . خوشم اومد ازش . غذا هارو نصف کردم . نصف لقمه و نصف جوجه رو خودم خوردم و باقیش رو هم باز خودم خوردم . چون غزاله به اندازه یه گنجشک غذا میخورد . بعد از ناهار بلند شدم و ظرفهای کثیف رو شستم و آب کشیدم . غزاله هم چایی ریخت و برد تو اتاق خواب و من هم بهش ملحق شدم . نشسته بود لبه تخت و داشت به قاب عکسی که تو دستش بود نگاه میکرد . عکس مریم بود که رو میزم داشتم .

غ : کامی این کیت میشه ؟ خواهرته ؟
ک : نه عزیز این دختر داییمه . اسمش مریمه . بعضه خودت نباشه دختر خانمیه . عشق منه . از بچگی با هم بزرگ شدیم .
غ : نمیخوای بیاریش تو نتورک .
ک : نه .
غ : اوکی . هر جور راحتی . خدا حفظش کنه برات .
ک : مرسی .

قاب عکس رو گذاشت سر جاش و شروع کرد به خوردن چاییش . من هم چایم رو خوردم و بعدش دراز شدم رو تخت . غزاله هم اومد کنارم و دوباره سرش رو گذاشت رو دستم . یواش یواش چشامون گرم شد و به خواب رفتیم . من خواب بعد از سکس رو یه جور عبادت میدونم . چون خیلی لذت بخشه و حال میده .


طوفان شن – قسمت هفتم



از خواب بیدار شدم . غزاله هنوز خواب بود . دست راستم که زیر سرش بود,خواب رفته بود . خیلی آروم از زیر سرش کشیدم بیرون و از تخت اومدم پایین . تقریبا 2 ساعتی بود که خوابیده بودیم . رفتم آشپزخونه و تدارک چایی رو دیدم . یکم فر خوردم تو خونه حوصله ام سر رفت . رفتم سر وقت غزاله . دراز کشیدم بغل دستش و لبهام رو به لبهاش رسوندم و شروع کردم لب گرفتن ازش . با دستم هم موهاش رو نوازش میکردم . آروم چشاش رو باز کرد و با چشمای خمارش یه نگاه بهم کرد . یه لبخند کوچولو تحویلش دادم .

غ : چیه ؟از راه به درم کردی حالا میخندی ؟
ک : هنوز مونده تا از راه به در بشی خوشگله . دستم روی بدنش میلغزید و نوازشش میداد . چشماش دیگه کامل باز شده بود و کم کم داشت همراهیم میکرد . لبهامون تو هم بود و داشتیم عشق بازی میکردیم . دستش رو به سمت کیرم برد و بهش دست زد .

غ : چقدر پر روئه . اینگار نه اینگار امروز یه بار حال کرده . هنوز جون داره .
ک : کجاش رو دیدی . تا 5 بار جا داره .
غ : جدا ؟
ک : آره .
غ : یه بار باید امتحانش کنم .
ک : امتحانش مجانیه ضرر نداره .
غ : میدونم . فقط بعدش فکر کنم باید یه چند روزی چهار دست و پا راه برم .

هر دومون زدیم زیر خنده .

نیم ساعت بعد هیچ کدوممون حال تکون خوردن نداشتیم . یه سکس دیگه کرده بودیم و کرخت بودیم . تو آسمون بودم و داشتم حال میکردم . به هر زوری بود بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم . بعد از من , غزاله هم رفت حمام و تا بیاد بیرون چای هم حاضر شده بود . چای رو با بیسکوییت خوردیم و از هر دری صحبت کردیم . دیگه شب شده بود و وقت خداحافظی رسیده بود . زنگ زدم آژانس بیاد غزاله رو برسونه . غزاله هم آماده شده بود برای رفتن . اومد سمتم و یه لب داغ ازم گرفت و گفت : کامی ممنونم خیلی خوش گذشت .
ک : من ازت ممنونم که قابل دونستی و بهم اعتماد کردی .
غ : نه بابا این چه حرفیه . فقط امیدوارم برات زود کسل کننده نشم .
ک : ایشالا که نمیشی . ( یه زبون هم براش دراز کردم که مثل جارو برقی کشیدش تو دهنش )

تو حال خودمون بودیم که زنگ در رو زدن . غزاله خداحافظی کرد و از در رفت بیرون . کامی موندو حوضش . بازم تنها شده بودم . درسته عادت دارم به تنهایی ولی لامصب عصرهای جمعه دلگیره کاریش هم نمیشه کرد . سکوت خونه تشویقم کرد به کتاب خوندن . تو کتابهای تازه ای که خریده بودم موکل خطرناک نوشته جان گریشام نظرم رو جلب کرد . برش داشتم و رفتم رو صندلی تو هال نشستم و شروع کردم به خوندنش . کتاب خوبیه اگر دم دستتون بود حتما بخونیدش . با سر و صدایی که معده ام از خودش در میاورد متوجه شدم که گشنمه . از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه . چون میخواستم سریعتر برگردم سر کتاب یه غذای حاضری خوردم و برگشتم سر کتاب . یه نخ سیگار روشن کردم و مشغول خوندن شدم . آخرهای شب بود که دیگه چشام داشت میسوخت . کتاب رو بستم و رفتم تو رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم البته با فکر غزاله . وقتی رسیده بود خونه زنگ زده بود و دوباره تشکر کرده بود .

صبح که از خواب بیدار شدم روز از نو و روزی از نو . کار و کسکلک بازی و نتورک و حرف زدن با غزاله شده بود برنامه زندگیم . حسابی یه نواخت شده بود روزها . چند هفته ای بود که از اولین سکسم با غزاله میگذشت و تا اونروز چند باری از خجالت هم در اومده بودیم . دختر خوبی بود در کل فقط یه کمی مثل خودم مغرور بود .
یه روز سر یکی از جلسات پرزنت که برای زیر دستیام بود شرکت کردم تا ببینم اوضاع چطوره . 2 تا دختر رو داشتن پرزنت میکردن که خواهر بودن با همدیگه . بزرگتره خوشگلتر بود و سفید و بلوند و کوچکتره هم یکم سبزه تر بود و با نمک . بچه ها که پرزنتشون تموم شد اون دو تا شروع کردن به سوال پیچ کردن البته بیشتر بزرگتره سوال میپرسید تا اینکه یکی از سوالها رو مجبور شدم من جواب بدم . خواهر بزرگه که اسمش زهرا بود ولی المیرا صداش میکردن از من پرسید شما چرا جواب دادید و چیکاره هستید تو این جمع . تا اومدم جوابش رو بدم پرزنتورمون من رو معرفی کرد و گفت که اگر خرید کنن تو زیر دست من خرید میکنن و من لیدر اونها میشم . المیرا بعد از شنیدن صحبتهای بهروز چند تا سوال دیگه کرد و گفت اگر ممکنه ما فکرامون رو بکنیم و بعدش خبر بدیم که وارد میشیم یا نه . یکم دیگه صحبت کردیم و بعدش هم بلند شدیم که خداحافظی کنیم که شخصی که المیرا رو معرفی کرده بود برای پرزنت اومد و گفت اگر اشکال نداره شماره موبایلتون رو بدم به این دختره تا اگر سوالی پیش اومد ازتون بپرسه . من هم شماره تالیا رو که برای این کار گذاشته بودم بهش دادم و از همه خداحافظی کردم و ازشون جدا شدم . با وجود غزاله تو زندگیم به فکر پیدا کردن کیس دیگه ای نبودم چون از هر حیث تامینم میکرد و البته در کنارش مریم هم بود ولی این دختره بدجوری رفته بود تو مخم .زده بود به سرم اگر شد یه بار ایستگاهش رو بگیرم و با هم یه سانفرانسیسکو بریم و یه حالی ببریم . چند روزی از اون قضیه گذشته بود و من کلا همه چیز رو فراموش کرده بودم . تو خونه داشتم آشپزی میکردم که موبایلم زنگ خورد . جواب دادم .

ک : بفرمایید .
و : سلام آقای .... من وحید ... هستم به جا آوردید ؟
ک : بله . حال شما خوبه .
و : شکر بد نیستم . راستش این دختره المیرا زنگ زده بود و میگفت میخواد با شما صحبت کنه . من هم گفتم ببینم شما میتونید الان باهاش صحبت کنید که بگم زنگ بزنه بهتون .
ک : مشکلی نداره . فقط نمیدونی راجع به چی میخواد حرف بزنه ؟
و : نه والا . من فقط زنگ زده بودم که فالوش کنم گفت میخواد به شما زنگ بزنه .
ک : اوکی بگو بزنه ببینم چی میگه .
و : ممنونم ازتون . میگم الان زنگ بزنه . فعلا خدا نگهدار .
ک : خدا نگهدار .

گوشی رو قطع کردم . این وحید بنده خدا یکی از کسانی بود که نتونسته بود دو نفر اولش رو پیدا کنه و یواش یواش داشت ناامید میشد . باید یه کاری براش میکردیم .

تو همین فکرا بودم که موبایلم زنگ خورد . با خودم گفتم خود شه . کامی ببینم چه میکنیا .

ک : بفرمایید .
ا : آقای ... ؟
ک : بله خودم هستم . شما ؟
ا : من .... هستم .
ک : به جا نیاوردم .
ا : المیرا ... هستم .
ک : آهان . حال شما خوبه ایشالا . خانواده محترم خوب هستن ؟
ا : شکر خدا بد نیستن . سلام دارن خدمتتون .
ک : سلامت باشن . من در خدمتم .
ا : راستش من فکرام رو کردم و بعد از چند سوال که شما باید جوابش رو بدید خرید میکنم .
ک : اوکی ایشالا که بتونم قانعتون کنم .

برای اینکه صدا قطع و وصل نشه شماره خونه رو بهش دادم و گفتم که به خونه زنگ بزنه .

ک : خوب من در خدمتم .
چند تا سوال معمولی کرد که هر خری میتونست جوابش رو بفهمه ولی نمیدونم این یکی یا خر بود یا خودش رو زده بود به خریت . نیم ساعتی صحبت کردیم و در آخر گفت : شما تضمین میکنید که پول من سوخت نشه ؟
ک : باید عرض کنم خدمتتون که هر کسی بهتون گفت که تضمین میده بهتون گلواژه براتون تلاوت کرده . هیچ کسی نمیتونه این کار رو تضمین کنه . من حتی برای بابام هم اینکار رو نمیکنم .
ا : پس چه شکلی توقع دارید به این سیستم اطمینان کنم .
ک : همون جور که ما اطمینان کردیم و تا الان جواب گرفتیم .
ا : شما تا الان چقدر گرفتید از این کار .؟
ک : تقریبا ..... تومن .
ا : جدا این پول رو گرفتید ؟
ک : اگر خدا قبول کنه .
ا : اوکی من امشب فکرام رو میکنم و فردا بهتون میگم که میام یا نه . ولی ازتون ممنونم که جواب سوالاتم رو دادید .
ک : خواهش میکنم . وظیفه ام بود .
ا : به هر حال ممنون . فعلا امری با من ندارید . ؟
ک : نه خیر عرضی نیست . فقط یه چیزی میخواستم بهتون بگم . البته به نتورک ربطی نداره و شخصیه .
ا : خوب بفرمایید گوش میدم .
ک : نه الان وقتش نیست . شما فردا خبر که بهم دادید بعدش بهتون میگم .
ا : باشه هر جور راحتید . فعلا خدا نگهدار .
ک : خدانگهدار . سلام برسونید .



گوشی رو قطع کردم . میدونستم که نمیاد تو نتورک . از صحبتهاش فهمیده بودم . برای همین گذاشتم فردا جوابش رو بشنوم و بعد بهش پیشنهاد دوستی بدم . آخ اگه بشه چی میشه .

فردا بعد از کار جلسه داشتیم . تو جلسه راجع به هفته گذشته و کارهایی که انجام داده بودیم و غیره صحبت کردیم . جلسه که تموم شد وحید اومد سمتم و ازم پرسید که المیرا بهم زنگ زد یا نه . من هم بهش گفتم که بعید میدونم وارد بشه ولی باز هم سعی خودم رو میکنم . به رضا هم سپردم که اگر کسی ورودی داشت زیر دست وحید وارد کنه تا یکم امیدوارتر به کارش ادامه بده . رفتم خونه و خودم رو به کارهای متفرقه مشغول کردم . داشتم یه سیاه مشق مینوشتم با قلم نی که موبایلم زنگ خورد . المیرا بود جواب دادم و گفتم که زنگ بزنه خونه . تلفن خونه که زنگ خورد گوشیو برداشتم و بعد از یه احوال پرسی گرم و صحبتهای مقدماتی و بحث دوباره راجع به نتورک مارکتینگ و حواشی اون .

ک : بالاخره میخوای وارد بشی یا نه ؟
ا : فکر نکنم . چون بهش اعتماد ندارم .
ک : اوکی پس این قضیه منتفیه و دیگه هم راجع بهش حرف نمیزنیم اوکی ؟
ا : اوکی .
ک : خوب دیگه چه خبر ؟
ا : سلامتی . خبر قابل عرضی ندارم .
ک : وای چه لفظ قلم .
ا : به قول خودت آره والا .
ک : ادای من رو در نیار جزقله .
ا : چشم .
ک : بی بلا . دیگه چه خبر ؟
ا : خبرا که دست شماست . ماها بی خبریم از همه جا .
ک : اتفاقا آدمایی که بیخبرن بهتر و راحت تر زندگی میکنن .
ا : اینم حرفیه .

یه نیم ساعتی صحبت کردیم و گپ زدیم . حالا دیگه نوبت پیشنهاد بی شرمانه دادن بود .

ک : میگم میتونم شماره ات رو سیو کنم گه گداری بهت زنگ بزنم یا نه ؟
ا : که مثلا چی بشه ؟
ک : قرار نیست چیزی بشه . فقط میخواستم بیشتر باهات آشنا بشم . قصد دیگه ای ندارم .
ا : میشه رک صحبت کنی لطفا ؟
ک : آره چرا که نه . با من دوست میشی ؟
ا : اوه دیگه نگفتم به این رکی که .
ک : حالا دیگه . اصولا من حد وسط ندارم .
ا : میدونستم . خوب باید فکر کنم راجع بهش .
ک : دیگه فکر کردن نداره که . ازت خواستگاری نکردم که .
ا : هر چی باشه فرقی نمیکنه . فردا بهت میگم جوابش رو .
ک : چه ساعتی ؟
ا : حدود ظهر خوبه ؟
ک : آره بد نیست . پس خبر از تو .
ا : نه خودت بهم زنگ بزن .
ک : اوکی پس تا فردا ظهر بای .
ا : خدا نگهدار .


گوشیو که قطع کردم رفتم تو فکر که چه جوابی میتونه بده بهم . ه
     
  
میهمان
 
طوفان شن – قسمت هشتم


چند روزی با المیرا به صورت تلفنی در تماس بودیم و با هم از هر دری حرف میزدیم . صحبتهامون بیشتر در مورد علاقمندی به کتاب و فیلم و موسیقی و تفریح و گردش بود و راجع به دوست دختر های قبلی من و دوست پسرهای قبلی اون . آخر هفته بود و پنج شنبه بعد از ظهر با هم قرار داشتیم که بریم بیرون یه دوری بزنیم با همدیگه . یه تیپ اسپرت زدم و از در خونه زدم بیرون . قرارمون میدان ونک بود . سر قرار که رسیدم هنوز نیومده بود . چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد . المیرا بود که بهم گفت داره میاد دنبالم و چون ماشین همراهشه بر خیابون وایسم تا زودی سوار ماشینش بشم . تو دلم خنده ام گرفته بود که چه دوره زمونه ای شده با این کبکبه و دبدبه آخر عمری باید اتو بزنم . نیشم تا بناگوش باز بود . لب خیابون وایساده بودم که یه پراید هاچ پک سفید جلوی پام زد رو ترمز . یه نگاه به داخل ماشین که از توش صدای یه موزیک از این موزیک کس و شعرا که فقط به درد تگری زدن میخوره پخش میشد انداختم . المیرا بود که داشت با نیش باز من رو نگاه میکرد . در رو باز کردم و نشستم داخل ماشین . صدای موزیک خیلی بلند بود . البته فقط بلند بود و از کیفیت بویی نبرده بود .

ک : سلام . ( با داد )
ا : سلام چرا داد میزنی حالا ؟
ک : کمش کن بابا . این خزعبلات چیه گوش میدی ؟
ا : خیلی هم دلت بخواد . آهنگ روزه .
ک : این که روزه پس شبش چی میشه .
ا : نمیدونم دیگه . چه خبر ؟
ک : سلامتی . تو چه خبر .
ا : ای بد نیستم . یکم فقط سردرگمم . چند روزیه که دارم با خودم کلنجار میرم .
ک : بابت چی ؟
ا : بریم یه جایی بشینیم بهت بگم .
ک : اوکی هر جا دوست داری برو .
ا : محکم بشین که رفتیم .
ک : برو دارمت .

المیرا ماشین رو به سمت دربند سر هدایت کرد . به اونجا که رسیدیم بعد از کمی پیاده روی رفتیم داخل یه کافه و سفارش چای قلیون دادیم . وقتی مستقر شدیم و نشستیم رو کردم بهش و گفتم : من در خدمتم .
ا : ببین کامی چون ادم رکی هستی پس در نتیجه باهات رک صحبت میکنم . امیدوارم همونجور که رک صحبت میکنی تحمل رک بودن طرف مقابلت رو هم داشته باشی .
ک : بگو بچه جان . میشنوم .
ا : راستش از روزی که بهم پیشنهاد دوستی دادی یه موضوعی داره رنجم میده . تو از همه نظر خوب هستی و به نظر من میتونی یه دوست خیلی خوب برام باشی و هیچ چیزی هم کم نداری . همه چیز که معیار یه دوستی هست رو تا حدش داری و در بعضی موارد بیشتر هم داری که کم نداری .

ک : خوب پس این چه موضوعیه که تو رو اینقدر پریشون کرده . ؟

ا : راستش این موضوع فقط بر میگرده به سن من و تو . راستش من خودم رو در مقابل تو کوچیک میبینم و میترسم تو هم مثل یه بچه با من برخورد کنی و یا شاید بعضی از رفتارهای من رو بچه گونه ببینی .

ک : فکر نمیکنم زیاد تفاوت سنی داشته باشیم با همدیگه .

ا : آره . از دید تو همش 4 سال تفاوت سنیه ولی از دید من 10 ساله . هر چی باشه تو به قول خودت تو اجتماع گشتی و چیزها و کارهایی رو تجربه کردی که همسن و سالهای خودت هنوز هم به فکرشون خطور نکرده . من از این تجربه بیشتر از سنت میترسم .

ک : از نظر من تو نه بچه ای و نه کارهای بچه گونه انجام میدی . من هم به خودم این اجازه رو نمیدم که تو رو به چشم یه بچه نگاه کنم خیالت راحت باشه بابت این موضوع .

ا : باشه هر چقدر هم بگی باز هم من این فکر رو نمیتونم از خودم دور کنم .

ک : اوکی . خودت رو عذاب نده . به نظر من امروز رو که با هم هستیم و خوش میگذرونیم . فقط یه خواهشی دارم ازت تا فردا به این قضیه فکر کن . من هم فکر میکنم شاید راه حلی پیدا کنیم . فردا ناهار مهمون من . میای خونه من اگر جوابت مثبت بود که به دوستیمون ادامه میدیم و سعی میکنیم که از پس خواسته های همدیگه بر بیایم . اگر هم که نتونستم قانعت کنم که یه ناهار در کنار هم خوردیم و یکم خوش گذروندیم . خوب نظرت چیه ؟

ا : اوکی . فقط باید یه قولی بدی که اگر جوابم نه بود بهم پیله نکنی .

ک : نترس دختر جون . اینکارا برای جوونای فشنه . ما از این کارا بلد نیستیم آبجی .

با هم زدیم زیر خنده . بعد از خوردن چای و کشیدن قلیون و یکم گپ زدن و شوخی کردن با پیشنهاد المیرا از در کافه زدیم بیرون و رفتیم به سمت ماشین . توی راه یه پسر بچه تخس که فال میفروخت کلید کرد که فال بخریم . بالاخره المیرا خر شد و یدونه فال ازش خرید . من هم طبق عادت همیشگیم گفتم : شرط میبندم یا نفس باد صباست یا یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور .

با دیدن قیافه متعجب المیرا حدس زدم که بعله درست گفتم . بد بخت کرک و پرش ریخته بود . آخه اون زمونا یه چاپ خونه بود که فال حافظ چاپ میکرد . مرتیکه تو تمام فالهاش فقط این دو تا شعر پیدا میشد . فکر کنم دیوان حافظش فقط این دوتا شعر رو داشته .

ا : کامی بمیری تو از کجا فهمیدی ؟
ک : همینجوری گفتم .

رسیدیم به ماشین میخواستم برم بشینم جلو بغل دست راننده که المیرا سوییچ رو به سمتم دراز کرد و گفت : تو بشین اگر میشه .
ک : من رانندگی بلد نیستما .
ا : بشین یادت میدم .
ک : بچه پررو .
ا : خودتی .
ک : بشین تا ببینیم کی پرروئه .


نشستیم تو ماشین و استارت رو زدم و یه گاز مشتی هم کردم تو کون ماشین ببینم تو چه وضعیتیه . ماشینی که دست دختر باشه دیگه معلومه چه گهی میشه دیگه . جلو بندی در حد فرغون , موتور در حد موتور رکس , کابراتور در حد چاه فاضلاب . فرمون ماشین هم کیری تر از جاهای دیگه ماشین . بالاخره باید میرفتیم دیگه چه باید کرد . وارد میدان تجریش که شدیم گفتم : خونه میری ؟
ا : نه فعلا . بریم یه دور بزنیم تو شهر .
ک : مگه عقده ای هستیم از این کارا بکنیم .
ا : بریم دیگه . جون کامی اذیت نکن .
ک : بریم بابا تا قسم نجس تر نخوردی .

انداختم سمت خیابان ولیعصر و از ش رفتیم پایین . بعدش انداختم تو خیابون فرعیهای زعفرانیه و محمودیه . یکم گشت دور زدیم و بعدش هم به خواسته المیرا راه افتادم سمت خونه خودم . بماند که اینقدر لاشی بازی در آوردم با ماشین که حال المیرا دیگه داشت بد میشد . وقتی رسیدیم جلو در خونه قرار فردا رو ست کردیم و بعدش هم المیرا رفت سمت خونه خودشون . من هم رفتم داخل خونه و اولین کاری که کردم زنگ زدن به غزاله بود . یکم با هم دیگه صحبت کردیم . غزاله گفت : کامی فردا بریم بیرون یه دور بزنیم ؟
ک : فردا یه کار کوچیک دارم انجامش دادم بهت زنگ میزنم برای بعد از ظهرش قرار میزاریم با همدیگه که بریم بیرون .
غ : باشه پس من منتظر تماس تو میمونم .
ک : چشم حتما . الان کاری نداری عزیز ؟
غ : نه برو استراحت کن . خداحافظ .
ک : خدا حافظ .

گوشی رو گذاشتم سر جاش . یه جوری بودم وجدان درد گرفته بودم که دارم به غزاله کیر میزنم . بالاخره اون دوست دختر من بود و من نسبت بهش تعهداتی داشتم و باید بهش پایبند میموندم . البته هم من و هم غزاله به همدیگه این حق رو داده بودیم که اگر کیس مناسبی بهمون خورد باهاش ارتباط بر قرار کنیم ولی به هر حال حس خوبی نداشتم نسبت به این قضیه و پیشامد ولی کاریش هم نمیتونستم بکنم . اصولا هیچ کاری رو حتی اگر وسطاش متوجه بشم اشتباهه نصفه کاره ول نمیکنم . باید تا اخرش میرفتم وآخرش یه سکس تپل با المیرا بود . یکم تو خونه فر خوردم . باز دوباره تنها شده بودم و داشتم فکر میکردم چیکار کنم حالا ؟ باز هم رفتم سراغ یار تنهاییم یعنی کتاب . استریو توی هال رو هم روشن کردم یه سی دی موزیک لایت گذاشتم و صداش رو تا حدی تنظیم کردم که تمرکزم رو به هم نزنه . آخر شب هم رفتم نشستم سر ماهواره و اینقدر بالا پایین کردم کانالها رو تا بالاخره یه فیلم قابل دیدن پیدا کردم و رو کاناپه دراز کشیدم و شروع کردم به نگاه کردن . اخرش هم همونجا خوابم برد . صبح با بدن درد مضاعف از خواب بیدار شدم و رفتم حمام تا هم بدنم رو به دست آب گرم بسپارم و هم اینکه یه دستی به دوروبر الت تناسلیم بکشم که شاید امروز فوق برنامه ای پیش بیاد و یه سور مشتی بهش بدم . از حمام که اومدم بیرون آب جوش اومده بود یه چایی دم کردم و بساط صبحانه رو تدارک دیدم و نشستم به خوردن . بعد از صبحانه یه نخ سیگار روشن کردم و دوباره نشستم سر کتاب . حوصله غذا درست کردن نداشتم و تصمیم داشتم از بیرون غذای حاضری بگیرم . مشغول خوندن کتاب بودم که موبایلم زنگ خورد . این و چیکارش کنم دیگه ؟ ( مریم بود که بعد از چند دقیقه صحبت کردن پیچوندمش رفت )

نزدیکای ساعت 11.45 بود که زنگ در خونه به صدا دراومد . آیفون رو برداشتم .

ک : بفرمایید ؟
ا : مهمون نمیخوای؟
ک : مهمون حبیب خداست . بفرمایید .

در رو باز کردم و وایسادم جلوی در تا بیاد بالا . از پله ها که اومد بالا با دیدن من نیشش تا بنا گوشش باز شد . یه دسته گل خیلی قشنگ دستش بود . خودش هم یه تیپ اسپرت قشنگ زده بود که خیلی به دلم نشست . در اصل میتونم بگم خیلی حال کردم با تیپش .

المیرا همونجور که من رو نگاه میکرد گفت : یا ا...
ک : بیا تو کسی نیست .
ا : میدونم کسی نیست به خاطر حجابت گفتم .

باز هم گند زده بودم . با شلوارک و یه زیر پیراهن رکابی .

ک : آهان از اون لحاظ . بیا تو مشکلی نیست .
ا : میگم بچه پررویی قبول نمیکنی دیگه .
ک : بیا تو حاج خانم بازی در نیار .

وارد که شد سبد گل رو به سمت من گرفت .

ک : عزیز تو خودت گلی اینکارا چیه ؟
ا : گفتم دارم میام دست خالی نباشم زشته .
ک : زشت پیرزنه که شلوار استرچ بپوشه ولی به هر حال ممنونم ازت که به فکرم بودی . ایشالا جبران کنم .
ا : خواهش میکنم عزیز . وظیفه است .

به سمت پذیرایی مشایعتش کردم وبا گفتن این جمله که لباسات رو در بیار و راحت باش رفتم داخل آشپزخونه و تدارک دو تا شربت آبلیمو با زعفران رو دیدم و برگشتم داخل پذیرایی . بعد از اینکه شربت رو تعارف کردم بهش خودم هم نشستم روی مبل و یه نگاه اجمالی به المیرا کردم . لباسهاش رو در اورده بود و با یه تاپ بندی قرمز و یه شلوار جین تنگ نشسته بود روبروم . ارایش قشنگی کرده بود . یکی از معدود دختر هایی بود که عاشق آرایش کردنش بودم . واقعا حرفه ای بود تو این کار .

ک : بخور گرم شد دختر .
ا : دارو توش نریخته باشی .
ک : مسخره . من اگر بخوام کاری بکنم که به این چیزا متوصل نمیشم .
ا : نه بابا .
ک : زن بابا .

لیوان خودم رو با لیوانش عوض کردم تا اومد اعتراض کنه نذاشتم و یه سره رفتم بالا شربت رو .

ک : خوب خیالت راحت شد ؟ بخور حالا تا گرم نشده .
ا : کامی شوخی کردم ناراحت نشی یه وقت .
ک : اگر ناراحت بشم یه قدم میرم جلو . نترس من این حرفها بهم برنمیخوره .
ا : خوب خدا رو شکر .

پاشدم رفتم تو آشپزخونه و پارچ شربت رو آوردم سر میز . یه لیوان دیگه برای خودم ریختم و یه سره رفتم بالا . لیوان رو گذاشتم رو میز و پاهام رو انداختم روی هم و رو کردم به المیرا که داشت با شربتش بازی بازی میکرد .

ک : خوب دیگه چه خبر ؟
ا : سلامتی . خبر خاصی نیست . تو چه خبر ؟
ک : من هم هیچ چی . حوصله ام سر رفته بود .
ا : ولی من عاشق خونه توام . بهم آرامش میده .
ک : چرا دروغ میگی ؟ تو که بار اولته اومدی خونه من .
ا : نه به خدا . اینقدر خونه ات دنج و راحته که فکر میکنم چند بار قبلا هم اومدم اینجا .
ک : قابل نداره عزیز . متعلق به خودته .
ا : برازنده شماست . مرسی . میشه کتابخونه ات رو ببینم .
ک : این همه جای دیدنی تو این خونه هست اونوقت تو میخوای کتابخانه من رو ببینی ؟
ا : آخه همچین راجع به کتابات صحبت میکنی که ادم میگه برم ببینم کتابخونه اش چه شکلیه .
ک : باشه ولی اول بزار تصمیم بگیریم که ناهار چی بخوریم بعدش به روی چشم .
ا : برای من فرقی نمیکنه هر چی که خودت میخوری من هم میخورم .
ک : پیتزا دوست داری ؟
ا : آره بدم نمیاد .
ک : اوکی . پس پیتزا سفارش میدم .


زنگ زدم به یه پیتزا فروشی تو محل و یه پیتزا خانواده سفارش دادم و گوشی رو گذاشتم سر جاش و خودم رفتم تو آشپزخونه سر یخچال یه سرک کشیدم ببینم مشروب دارم تو یخچال یا نه . خوشبختانه داشتم . برگشتم تو هال و دست المیرا رو گرفتم از روی مبل بلندش کردم و بردمش سمت اتاق خوابم . در اتاق خواب رو که باز کردم تا چشم المیرا به اتاق افتاد تابلو بود که تحت تاثیر اتاق خواب قرار گرفت . چند ثانیه ای مکث کرد و بعد داخل شد .

ا : چقدر باحاله اینجا .
ک : باحالی از خودته عزیز .
ا : وای کامی اون کتابخونه نقلی که میگفتی همینه ؟
ک : آره دیگه . چطور ؟
ا : خوبه به قول خودت نقلیه اگر بزرگ بود چقدری میشد ؟
ک : اندازه کتابخونه پارک شهر .
ا : مسخره . تو همه این کتابها رو خوندی ؟
ک : تقریبا آره .
ا : یعنی چی تقریبا ؟
ک : یعنی برای یه بار خوندمشون ولی بعضیاشون رو تا 7 یا 8 بار هم خوندم .
ا : تو دیوانه ای به خدا .
ک : خدا رو شکر فهمیدی . نمیدونستم چه شکلی بهت بگم .
ا : از پیشنهاد دوستی دادنت معلوم بود که دیوانه ای ولی به روی خودم نیاوردم .
ک : لطف کردید .

المیرا با کتابها ور میرفت و بعضی از کتابها رو که خونده بود و یا اسمشون رو شنیده بود رو از جاش در میاورد و یه نگاهی بهشون میانداخت و دوباره میذاشت سر جاش . به قفسه کتابهای ممنوعه نزدیک شد که میخواستم منحرفش کنم که نشد .

ا : وای 23 سال پیامبری رو هم داری ؟
ک : آره .
ا : اینو نگاه کن . عایشه بعد از پیامبر . تو اینارو از کجا آوردی ؟
ک : خریدمشون . مثل باقیه کتابام .
ا : از کجا خریدی ؟
ک : بالاخره دوستان لطف دارند به ما .
ا : خدا حفظشون کنه برات .
ک : من هم همینو میگم .

تا وقتی که غذا بیاد مشغول کتابخونه و اتاق خواب من بودیم . غذا که رسید رفتم تحویل گرفتم و بردم گذاشتم رو میز آشپزخونه و المیرا رو صدا کردم برای ناهار . بند و بساط رو چیدم رو میز و جعبه پیتزا رو هم باز کردم گذاشتم وسط . شیشه مشروب رو هم از تو یخچال در اوردم و گذاشتم سر میز . با دست اشاره کردم به شیشه مشروب و به المیرا گفتم : میخوری ؟
ا : الان ؟
ک : نه بابا . فردا صبح . الان دیگه .
ا : آره یه ذره میخورم .
ک : اوکی . تا حالا خوردی یا نه .
ا : چند باری خوردم .
ک : باشه پس یه میخوری توپ الان راه میندازیم .
ا : نه من کم میخورما .
ک : نترس شوخی کردم .

یه چشمک بهش زدم که با خنده پاسخم رو داد ولی نمیدونست که باید گریه کنه به جای خنده .
     
  
میهمان
 
طوفان شن – قسمت نهم



همین جور که غذامون رو میخوردیم در کنارش چند پیک مشروب هم زدیم که سرمون گرم بشه و یکم از رسمی بودن در بیایم . غذا که تموم شد بلند شدم ظرف و ظروف رو کردم تو سینک ظرفشویی و به المیرا هم گفتم که بره تو هال بشینه تا من هم بهش ملحق بشم . بعد از چند دقیقه تو هال بودیم و زیر صدای یه اهنگ لایت تو خونه به گوش میرسید . تو چشمای المیرا نگاه کردم که حالا میشد گفت که شهلا تر از قبل شده بود . برق خاصی تو نگاهش بود که نشون دهنده این بود که مشروب روش اثر گذاشته و داره حال میکنه با این موقعیت .
ا : چیه ؟ به چی نگاه میکنی ؟
ک : به چشات . ایرادی داره ؟
ا :ایراد که نداره . ولی مگه چشمای من ایرادی داره که اینجوری نگاه میکنی ؟
ک : نه بابا . اتفاقا مست که میشی قشنگتر هم میشن .
ا : به قشنگی چشای تو که نیست .
ک : بیخیال بابا . من نه رنگ چشمم سبزه که بگی باحاله . نه چیز دیگه .
ا : فقط به رنگ نیست که . یه جوریه چشات . مست هم که میکنی بدتر میشه .
ک : چه شکلیه ؟
ا : یه برق شیطنت از توش میباره . من که از این حالتش خوشم میاد .
ک : خدا رو شکر یه نکته مثبت تو خودم پیدا کردم . خوب بریم سر اصل مطلب . خوب فکراتو کردی ؟


سرش رو به علامت تایید تکون داد . روش نمیشد تو چشام نگاه کنه . میشد فهمید جوابش چیه ؟ صد در صد میخواست بگه نه .

ک : فکر کنم جوابت نه باشه . مگه نه ؟

دوباره علامت تایید با سر . پس دیگه نمیشد کاریش کرد . تصمیمم رو گرفتم که حداقل برای یه بار هم که شده ایستگاهش رو بگیرم تا دست خالی از این دنیا نرم . تو همین فکرا بودم که قطره اشکی از گوشه چشمش سر خرد اومد پایین . هیچ وقت نفهمیدم که چرا گریه کرد . هیچ وقت .

ک : ناراحتی نداره که . گریه هم نکن دختر خوب . بالاخره تو هم یه سری مسائل رو تو انتخاب دوست لحاظ میکنی که حتما من شاملشون نیستم .

دست انداختم دور گردنش و سرش رو گذاشتم روی سینه ام .

ا : کامی تو چقدر راحت با این قضیه کنار میای . فکرش رو هم نمیکردم که به این راحتی از کنارش بگذری .
ک : من اصلا دوست ندارم با کسی زوری رفیق بشم .
ا : آره . همین خوبه .

سرش رو گرفتم بالا و زل زدم تو چشاش . چشاش روشن بود و به موی بلوندش میومد . لبهای قشنگی داشت . به قول دوستان قلوه ای نبود اما از این استایل لبهایی بود که کشیده هستش و من یکی به شخصه خیلی دوست دارم این لبها رو . یه بوس کوچیک از روی لبش گرفتم . لبخندی که روی صورتش نشست باعث شد که لپش یه کوچولو چال بیافته که خیلی بهم چسبید اون موقع . یه لب دیگه خودم رو مهمون کردم و در کمال تعجب دیدم که المیرا هم داره همکاری میکنه باهام . جراتم بیشتر شد و لبهاش رو به داخل دهنم کشیدم و شروع کردم ازش لب گرفتن . یکم که گذشت اروم دستم رو به پشتش رسوندم و شروع کردم با سرشونه هاش و ماهیچه های فیله کمرش بازی کردن . خیلی آروم و با حوصله این کار رو میکردم . خیلی آروم پیش میرفتم و تمام حواسم به این بود که زیاده روی نکنم که یه دفعه همه چیز به هم بریزه . دستم رو به روی سینه هاش رسوندم و خیلی آروم لمسشون کردم .

ا : کامی من جنده نیستم .
ک : میدونم عزیز من هم چنین جسارتی نکردم .
ا : پس داری چیکار میکنی ؟
ک : کار خاصی ندارم . باور کن .

چیزی نگفت و من دوباره شروع کردم به ادامه دادن کارم . دوباره تو حس بودیم و داشتیم از هم لب میگرفتیم که با دستی که پشت سرش بود بند تاپش رو باز کردم و ازادش کردم . چیزی نگفت . دستم رو به زیر سوتینش رسوندم و دادم بالا تا سینه های متوسطش رو بتونم بمالم . بعد از چند دقیقه با اجازه خودش دکمه های شلوارش رو باز کردم و از پاش در آوردمش . شرتش هم رنگ سوتین مغز پسته ایش بود و به پوستش میومد این رنگ . خیلی آروم دستم رو به وسط پاش رسوندم که از رطوبت کسش نم گرفته بود . چند دقیقه ای داشتم با روی کسش بازی میکردم و نوازشش میدادم . دست المیرا رو روی کیرم حس کردم که داشت خودش رو میکوبید به دیواره های شرتم تا بیارمش بیرون و یه هوایی بخوره . خیلی آروم داشت با کیرم بازی میکرد و سعی داشت به عظمتش پی ببره . کس قلمبه اش زیر دستم مثل ژله میلرزید و تشویقم میکرد که بیشتر و تندتر بمالمش . خیس بود و از این کارم لذت میبرد . بالاخره رسیدم به اصل مطلب یعنی درآوردن شرت المیرا و دیدن نمایی زیبا و وهم انگیز از کس المیرا که گوشت لبه هاش زده بود بیرون و خوراک لیسیدن بود . با ممانعت المیرا و کونده پررو بازی خودم بالاخره شرتش رو در آوردم . از جام بلند شدم . کیرم حسابی شق شده بود و داشت دیوانه وار خودش رو به در و دیوار میکوبید . دست المیرا رو گرفتم و کشیدمش سمت اتاق خواب تا توی رختخواب راحتتر بتونم کنترل اوضاع رو به عهده بگیرم . المیرا رو هول دادم رو تخت و خودم هم روش خوابیدم . با صدای حشریو مستش گفت : کامی من دخترم .
ک : خوب من هم پسرم . چه عیبی داره .
ا : نه منظورم چیز دیگه ای بود .
ک : میدونم عزیز . مواظبم زیاده روی نکنم .

جوابی نشنیدم . رکابی رو از تنم در آوردم و گرمای وجودش رو با گرمای تنم به اشتراک گذاشتم و لذت وافری هم به خودم و هم به المیرا تقدیم کردم . کمی که خودم رو بهش مالوندم شروع کردم به لیس زدن بدنش . از زیر لاله گوش تا زیر ناف . میلی متر به میلی متر . با حوصله و با دقت . داخل ناف المیرا رو که زبون میزدم معلوم بود که دلش غش میره . حسابی داشت حال میکرد . آروم آروم سر خوردم سمت کسش که داشت من رو دعوت میکرد به مهمونی . استایل کسش جوری بود که لبه هاش اویزون بود و خوراک به نیش کشیدن بود . بعد از کمی لیس زدن بالای کسش فرمان حمله به کسش رو صادر کردم و شروع کردم لیس زدم چاک کسش که حالا خیس آب بود و لزج . بعد از کمی لیس زدن با دندونام افتادم به جون کلیتوریسش که زده بود بیرون و لبه های خوش خوراک کسش که مثل خوش گوشت بود برام . المیرا داشت لذت میبرد از این کار من و شعف و هیجان رو میشد تو وجودش حس کرد . همزمان با خوردن کسش جای جای بدنش رو با نوک انگشتام لمس میکردم و نوازش میدادم . یواش یواش حرکات المیرا بهم فهموند که وقت موعود داره فرامیرسه . به خودم گفتم : داش کامی الان ارضا که بشه بلند میشه و لباساش رو میپوشه واز در میزنه بیرون . با اجازت یه کیر مشتی میخوری . ولی به هر حال به کارم ادامه دادم تا زمانیکه که به اوج برسه . لرزشی تو وجودش به جریان افتاد و المیرا به آخر خط رسید . چند دقیقه ای داشتم با بدنش بازی میکردم تا یکم آنست بشه . بالاخره المیرا به خودش یه تکون داد و به سمتم نیم خیز شد . با دستش کیرم رو گرفت و شروع کرد به مالیدنش چند لحظه بیشتر نگذشته بود که دوباره باتوم برقی به حالت اولش برگشت و سر حال شد . دراز کشیدم روی تخت المیرا با دقت شلوارک و شرتم رو پایین کشید و از پام در آورد . یکم با هاش ور رفت و براندازش کرد . سر آبم اومده بود با نوک زبون باهاش بازی بازی میکرد . خیلی آروم و با دقت سر کیرم رو به داخل دهنش فرو برد . اینچ به اینچ . یواش یواش شروع کرد به لیس زدن . گهگاهی هم درش میاورد و با دستش میمالیدش کمی بعد شروع کرد لیس زدن زیر کیرم و بعدش خوردن و لیس زدم تخمام . تخمام رو به دهان میکشید و مک میزد . دردش برام لذت بخش و مهیج بود . معلوم بود که بار اولش که نیست هیچ , حتی این کار رو زیاد انجام داده و وارده به این کار . با دقت و وسواس خاصی دوباره کیرم رو به داخل دهانش فرو برد و شروع کرد به ساک زدن . تو کل زمانی که اینکار رو انجام میداد حتی یک بار هم دندوناش به کیرم نخورد و این نشونه داشتن ایزو 9002 کیفیت در امر اورال سکس بود . با هدایت من کمی به سمت من متمایل شد تا من دستم به کس و کونش برسه تا همزمان که داره به من حال میده از لذت نوازش دست من بی نصیب نمونه . با حرفه ای گری ساک میزد و یواش یواش صدای من رو هم در آورده بود . با دست دیگه ام که آزاد بود موهاش رو گرفته بودم و نوازش میکردم و گهگاهی هم سرش رو به سمت کیرم فشار میدادم . یواش یواش نشان انزال در من پدید اومد و دیگه داشتم به اوج نزدیک میشدم . حالا دیگه پاهای المیرا روی زمین بود و داشت کیرم رو با ولع و سرعت بالا لیس میزد و با چشمای خمارش گهگاهی نیم نگاهی به صورت من میانداخت تا مطمئن بشه که دارم لذت میبرم . از قیافه ام فهمید که دارم نزدیک میشم به اوج , سرعتش رو بیشتر کرد و بالاخره من رو به اخر خط یعنی انزال رسوند . با دستم سر المیرا رو جدا کردم تا یه وقت بدش نیاد . آبم با فشار زیاد به بیرون زد . یاد فیلم ولکانو افتاده بودم تو اون لحظه . واقعا مثل آتشفشان فوران میکرد و زیر نافم در آب منی غرق شده بود . لبخند رضایت روی لبان المیرا بود و من هم راضی بودم از این سکس نیمه کاره اما لذت بخش . تصمیم داشتم که برای دور دوم برم سراغ سکس از پشت اما زمان قد نداد و المیرا بعد از نیم ساعت گپ زدن با من به قصد رفتن به خونه از پیشم رفت . موقع رفتن از المیرا بابت این برنامه تشکر کردم و براش آرزوی خوشبختی کردم . چون قرار بود که دیگه همدیگه رو نبینیم و صحبتی از دوستی نکنیم . در آخرین لحظه یه بوسه داغ از لباش گرفتم تا یادگاری داشته باشم از اون لبهای کشیده و زیبا و هات . بعد از رفتن المیرا رفتم حمام و بعدش هم یه چرتی زدم . درسته سکس کامل نکرده بودیم ولی لامصب شیره جونم رو گرفته بود با اون طرز ساک زدنش . بعد از ظهر با غزاله رفتیم بیرون و یه گشت دور زدیم . بعد از اون هم اومدم خونه و با چند تیکه پیتزایی که از ظهر مونده بود خودم رو سیر کردم و بعدش هم سر خودم رو گرم کردم تا زمان خواب و در آخر به خواب رفتم تا یه روز دیگه از زندگیم رو هم به پایان برسونم . صبح به قصد مغازه از خونه زدم بیرون . تا بعد از ظهر به خاطر کسادی کار یا با همسایه ها کس وشعر گفتیم و خندیدیم و یا اینکه با غزاله صحبت کردم . حول و حوش 6 بعد از ظهر بود که موبایلم زنگ خورد .

یعنی چی ؟ المیرا با من چیکار داره ؟


ک : بفرمایید .
ا : سلام .
ک : سلام . چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی . پارسال دوست امسال آشنا .
ا : من که دیروز پیشت بودم بچه پررو .
ک : میدونم ولی این یه روز اندازه یک سال به من سخت گذشته .
ا : مسخره بازی در نیار کامی . بذار حرفم رو بزنم .
ک : خوب بگو . من گوشم با تو ئه .
ا : امشب چیکاره ای ؟
ک : دزد ؛ سارق مسلح ؛ قاچاقچی .
ا : ا ؛ کامی مسخره بازی در نیار .
ک : باشه بابا . فعلا که برنامه ای ندارم .
ا : میای بریم بیرون یه دور بزنیم ؟
ک : قبل شام یا برای شام ؟
ا : مگه فرقی میکنه .
ک : نه اصلا . فقط میخواستم یه چیزی پرسیده باشم .
ا : مسخره .
ک : اسم بابات اصغره .
ا : بیخیال . حالا میای یا نه ؟
ک : آره . کی و کجا ؟
ا : من میام دم پاساژعلاالدین دنبالت .
ک : اوکی . کی اینجایی ؟
ا : 10 دقیقه دیگه .
ک : بمیری تو . خوب زودتر زنگ میزدی من کارام رو بکنم .
ا : خیلی کار داری ؟
ک : نه . امروز کلا بیکار بودم .
ا : کامی میکشمت .
ک : تو منو کشتی خبر نداری .
ا : 10 دقیقه دیگه پایین پاساژم . منتظر نمونما .
ک : باشه . تا قبل از رسیدنت پایینم .
ا : اوکی . منتظرتم .


این دیگه چیکار میتونست داشته باشه خودم هم نفهمیدم . دیروز که آب پاکی رو ریخت رو دست من و بهم گفت که نمیتونه باهام دوست باشه . حالا امشب چیکار داره با من ا... اعلم .

در مغازه رو بستم و رفتم جلوی در پاساژ علاالدین وایسادم . بعد از چند دقیقه پشت چراغ قرمز زیر پل دیدمش و رفتم به سمتش و سوار ماشین شدم . بر عکس من که میخواستم از حدم تجاوز نکنم , المیرا دستش رو به سمتم دراز کرد و باهام سلام و علیک کرد . موندم تو کار خدا بااین مخلوقاتش .

طوفان شن – قسمت دهم


ا : کامی ؟
ک : جانم ؟
ا : میای بریم چرچیل لباس ببینیم ؟
ک : بریم .
ا : مرسی کامی جان .
ک : من که کاری نکردم , نیازی به تشکر نیست .
ا : به هر حال .


به خیابان چرچیل که رسیدیم ماشین رو پارک کردیم و رفتیم سراغ ویترین مغازه ها و شروع کردیم به دید زدن . ملت داشتن چپ چپ نگامون میکردن . المیرا خیلی بد لباس پوشیده بود . یعنی نمیپوشید بهتر بود . یه لباس تنگ که کوچیکترین برجستگیه بدنش رو به رخ میکشید . از طرز لباس پوشیدنش دلخور بودم ولی به خودم گفتم : کس خواهرش مال من نیست که دلم بسوزه براش . بذار هر جور میخواد بگرده . نهایت تا نیم ساعت دیگه با همیم و بعدش هم جیش بوس لالا .
مشغول دید زدن ویترین ها شدم . لباسهای قشنگ و با کلاس پشت ویترین مغازه ها به آدم چشمک میزدن و بیننده رو تشویق میکردن به این که پول تو جیبشون رو بدن بابت اونها . تعجب کردم از رفتار المیرا که بیشتر به لباسای مردونه توجه میکرد تا زنونه . پیش خودم گفتم : مادر جنده میخواد برای دوست پسر کونیش لباس بخره ؛ اونوقت من هالو رو آورده بپای خودش و مثل سگ شکاری دنبال خودش میکشه . تو همین فکر و خیالها بودم که المیرا صدام کرد و گفت : کامی به نظر تو این تیشرت چه طوره ؟
ک : قشنگه . ولی به درد این بچه جیگولیا میخوره . ما پیر مردها از این چیزها نمیپوشیم .
ا : میای بریم یه پروش کنیم ببینم تن خورش چه جوریه ؟
ک : حتما من هم باید تنم کنم مگه نه ؟
ا : آره دیگه . آخه میخوام برای یکی بخرمش که هم هیکل توئه .
ک : بریم بابا . ایشالا که مبارکش باشه .

رفتیم داخل مغازه و از فروشنده خواستیم که تی شرت رو بده یه نظری بیافکنیم بهش . با توجه به این قانون که تیشرت و امثالهم پرو نداره بنابراین لباس رو گرفتم روی بدنم تا المیرا ببینه خوبه یا نه . بالاخره خانم پسندید تیشرت رو . میخواستم حساب کنم که نذاشت و گفت که خودش باید حساب کنه . من هم زیاد ریز نشدم تو این مقوله و گذاشتم که کارش رو انجام بده . بعد از اینکه از در مغازه اومدیم بیرون تیشرت رو که کادو پیچ شده بود انداختم صندلی پشت و نشستم کنار المیرا .

ا : میشستی پشت فرمون دیگه . دلت میاد من تو این شلوغی رانندگی کنم ؟
ک : باشه بابا . آه و ناله نکن .

جامون رو عوض کردیم و ماشین رو به حرکت در آوردم . صدای موزیک بدون کلام کریس دی برگ از ضبط لگن ماشین پخش میشد . درسته کیفیت نداشت ولی به هر حال کاچی بعض هیچ چی . داشتم خیابان چرچیل رو به انتها میرسیدم که المیرا گفت : کامی شام بریم بیرون با هم باشیم .
ک : اوکی من حرفی ندارم . فقط کجا بریم ؟
ا : نمیدونم . هر جا که خودت میدونی بهتره .
ک : مهمونه تو ایم دیگه .
ا : آره بابا . خسیس .
ک : حیف که باهات شوخی ندارم والا جواب دندان شکنی بهت میدادم .
ا : وای مامان جون ترسیدم . مثلا چی میخواستی بگی بهم .
ک : یه بار دیگه بهم بگو چی گفتی تا بهت بگم .
ا : خسیس .
دستم رو بردم به سمت کیرم و با یه صدای محکم بهش گفتم : سرشو بلیس .
از طرز گفتنم غش کرده بود از خنده . بنده خدا اینقدر خندید که دلش درد گرفت .
ک : زهر مار چرا میخندی ضعیفه ؟
ا : آخه خیلی باهال گفتی .
ک : برنجی هستی یا چیز دیگه ؟
ا : برنج نه .
ک : اوکی محکم بشین .

گاز ماشین رو گرفتم و انداختم اول خیابون ویلا, پیتزا پنتری .

از ماشین که پیاده شدیم المیرا گفت : کامی دیروز پیتزا خوردیم که .
ک : نترس بابا . میریم یه غذای دیگه میخوریم .

جلوی در که رسیدیم چشمای شهوت بار نگهبان جلوی در رو میدیدم که روی اندام شهوت برانگیز المیرا ملتمسانه میلغزید و من حس میکردم که داره تو دلش هر چی فحش بلده به جون من میده اما دریغ از اینکه بدونه این لعبتی که داره کنار من راه میره برای من نیست و متعلق به کس دیگه ایه . به هر حال پله های رستوران رو رفتیم پایین و به محوطه اصلی رستوران وارد شدیم . کاملا مشهود بود که جو محیط رستوران به المیرا فائق اومده . المیرا با کنجکاوی داشت به اطرافش نگاه میکرد و داشت یه جورایی با محیط عجیب و غریب اما دنج رستوران کنار میومد . با مشایعت من به سمت یکی از میزهای رستوران رفتیم و نشتیم پشت میز . المیرا همونجور هاج و واج داشت اطراف رو نگاه میکرد . گهگاهی به در و دیوار و گهگاهی هم به دختر و پسرهایی که از دنج بودن محیط رستوران سو استفاده کرده بودن و بعضی اوقات دستشون رو میتونستی ببینی که لای کس و کون همدیگه داره وول میخوره . منوی غذا ها رو برداشتم و به المیرا گفتم که انتخاب کنه . بنده خدا اصلا به غیر پیتزا چیزی از اون غذاها رو نمیشناخت . یاد روز اول خودم افتادم که رفته بودیم تو این رستوران . به گارسنه گفتم که بهترین غذاتون رو بیار . مادر جنده یه غذای مکزیکی آورده بود برام که تا 3 روز دک و دهنم میسوخت از شدت فلفلی که داشت و تا یک ماه داشتم فحش خواهر و مادر بهش میدادم . اما الان غذای اونجا برام عادی شده بود و اتفاقا غذای مورد علاقه ام شده بود همون غذا مکزیکیه . به المیرا پیشنهاد دادم که غذای معمولی سفارش بده و بهش گفتم که این غذاها بیشترشون تند هستن . بچه پررو به حرفم گوش نداد و از غذایی که من سفارش دادم سفارش داد . تو دلم براش یه فاتحه خوندم و براش طلب مغفرت کردم از درگاه باری تعالی . تا زمانی که غذا حاضر بشه از هر دری سخن گفتیم و من سعی داشتم این لحظات آخر رو به خوبی پشت سر بذاریم . چون تصمیمم بر این بود که به این مسخره بازی قائله بدم . به هر حال من نگهبان المیرا نبودم که بخواد هر وقت کاری داشته باشه به من رجوع کنه . اونطوری میشدم نوکر بی مزد و مواجب . غذا که بروی میز اومد یه خدا بیامرزدت بهش گفتم و شروع کردم به خوردن غذای خودم . در کمال ناباوری کل غذاش رو خورد بدون اینکه اثری از ناراحتی تو چهره اش بشینه . تازه تو حین غذا خوردن به غذاش فلفل هم میزد . بد زده بود تو برجکم . آخه من منتظر این بودم که دهنش سرویس بشه و بهش بخندم . ولی نشد که بشه . ( لامصب به قول بعضیا مثل بنز فلفل میخورد . )

غذامون که تموم شد بعد از کشمکشی که تو رستوران سر حساب کردن پول میز داشتیم و در آخر هم المیرا موفق شد روی من رو کم کنه از در رستوران زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم . بنده خدا نگهبانه دوباره نگاهش روی اندام المیرا میخ شده بود و چشم برنمیداشت . تو دلم گفتم بیچاره تو یه نظر نگاه کردی و اینطوری شدی وای به حال من بدبخت که امشب چند ساعتی هست که با این هستم و با این فلفلی که خوردم باید برم بکنم تو کاسه توالت تا ارضا بشم .

تو ماشین که نشستیم یه نخ سیگار روشن کردم و یه کام عمیق تا اعماق تهم به قول بهزاد محمدی گرفتم .

ا : به من نمیدی ؟
ک : دادن برای دختر هاست نه ما پسرا .
ا : منظورم اون دادن نبود . سیگار منظورمه منحرف .
ک : آهان از اون نظر . خودت بردار .
ا : میشه برام روشن کنی .
ک : د بیا . میخوای امشب بیام سرپات بگیرم و بعدش هم برات گنجشک لالا بخونم تا خوابت ببره .
ا : آره . چه خوب میشه ها .
ک : آجر پاره .
ا : تخت سینه ات آب انباره .

کم آورده بودم .

ک : بیسکویت بخور آدم شو .

صدای قهقهه المیرا فضای ماشین رو پر کرد . بی خیال و از ته دل میخندید و خوش بود . همیشه همینطوری بود با کوچکترین حرفی که میزدم از ته دل شروع میکرد به خندیدن . آخه هیچ ناراحتی تو زندگیش نداشت . به نسبه بچه مرفه بود و اگر کیر داشت دنیا به کیرش هم نبود . البته الان هم به تخمدانهاش نبود . خر مایه بودن و حسابی هم به خودشون میرسیدن . هیچ وقت با یه دست لباس تکراری ندیده بودمش . همه چیز داشت الا یه چیز . اونم کسی که بتونه تو زندگی بهش تکیه کنه و امید بهش داشته باشه . بعضی وقتها یه خرجهایی میکرد که من با وجود پسر بودنم و البته ولخرجیم جلوش کم میآوردم . خلاصه اینکه بالاخره آقای حمال السلطنه کامی الممالک مجبور به روشن کردن یه فروند سیگار اونم از نوع مارلبرو پایه بلند شد و المیرا حرف خودش رو به کرسی نشوند . خیلی سرتق بود و هر چی که میخواست باید براش محیا میشد . این یکی از خصلتهای بدی بود که داشت و به نظر من سر منشاش از تربیتش بود و بس . راه افتادم به سمت خونه . عقربه های ساعت تقریبا 8.45 رو نشون میدادن که به خونه رسیدیم . جلوی در از ماشین پیاده شدم و جلوی المیرا قرار گرفتم .

ک : خوب دیگه وقت رفتن شد . اگر بدی دیدی حقت بوده . خوبی دیدی اشتباه شده . کاری چیزی نداری ؟
ا : نمیخوای دعوتم کنی بالا .
ک : والا خیلی دلم میخواد ولی به چند دلیل نه . اول اینکه شب شده و باید بری سمت خونه و دوم اینکه با این فلفلی که من خوردم و با این لباسی که تو پوشیدی بیای بالا تیکه بزرگت گوشته دختر جان . برو به زندگیت برس .
ا : اول اینکه من تا 11 شب وقت دارم برم خونه چون کسی خونه امون نیست و مهمونی هستن همشون . دوم اینکه شما هم پسر خوبی هستی و از این کارا نمیکنی با من . حالا بیام یا نه ؟
ک : بفرمایید . به دارالایتام کامران خوش اومدی .
ا : مسخره . بذار در ماشین رو ببندم و بیام .
ک : اوکی پس من میرم بالا تا تو بیای .
ا : باشه برو .

در رو باز کردم و رفتم بالا . در آپارتمان رو باز کردم و چراغها رو روشن کردم و رفتم تو آشپزخونه و سماور رو روشن کردم که حداقل وسیله پذیرایی رو داشته باشم . تو همین حین صدای تقه خوردن در به گوشم رسید .

ک : بیا تو بابا . همه چادر سرشونه خیالت راحت باشه .

صدای خنده المیرا هر لحظه نزدیکتر میشد تا اینکه تو چارچوب آشپزخونه رویت شد .

ا : چیکار میکنی ؟
ک : هیچ چی . گفتم یه آبی جوش بیارم یه چایی , نسکافه ای چیزی بزنیم بر بدن روشن شیم .
ا : ای ول من که پایه ام .
ک : این چه طرز حرف زدنه ؟ نا سلامتی دختری گفتن , پسری گفتن . مگه تو لات چاله میدونی اینجوری حرف میزنی ؟ هان ؟ ( لحن صحبتم تحکم خاصی داشت و جذبه همراهش بود . )

المیرا سرش رو انداخته بود پایین و داشت از خجالت میمرد . دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و پقی زدم زیر خنده .

با تعجب نگاهم کرد و وقتی متوجه شد که رفته سر کار اونم حسابی اومد سمتم و دستش رو به سمت گوشم دراز کرد تا مثلا گوشم رو بپیچونه . ولی غافل از اینکه تا بخواد به نیتش جامه عمل بپوشونه خودش هاچماز شده بود . سریع دستش رو گرفتم و با یه فشار کوچولو که به دستش وارد کردم صداش رو در آوردم .

ک : آخی دردت اومد ؟
ا : نه پس فکر کردی حال کردم . نشونت میدم تلافی این کارت رو .
ک : نشون نده میترسم .


یکم شوخی کردم تا از دلش در بیاد . هنوز جنبه اش رو نفهمیده بودم که چقدره . به هر حال نشستیم تو هال رو کاناپه .

ا : میگم کامی عصبانی میشی وحشتناک میشیا .
ک : تو کی عصبانیت من رو دیدی ؟
ا : الان تو آشپزخونه .
ک : اون که شوخی بود دختر جان .
ا : ولی من که خیلی ترسیدم ازت تو اون لحظه .
ک : نه بابا نترس من بخار ندارم .
ا : آره همینو بگو .


کمی گپ زدیم و صحبتهامون برمیگشت به اینکه تنهایی به من سخت میگذره یا نه و از این سوالها که سر صبر جواب همشون رو دادم و بعدش بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و با دو تا لیوان نسکافه برگشتم داخل هال . المیرا هم مانتوش رو در آورده بود . یه تاپ کوتاه لیمویی تنش کرده بود که باز هم نافش زده بود بیرون و آدم رو وسوسه میکرد که چشم چرونی کنه . یاد نگهبان جلوی در رستوران افتادم و جاش رو خالی کردم . از این کارم خنده ام گرفته بود .
ا : به چی میخندی ؟
ک : هیچ چی ؟ یاد یه قضیه ای افتادم خنده ام گرفت .
ا : خوب بگو من هم بخندم .
ک : ایشال اگر عمری باقی بود بعدا بهت میگم .
ا : باشه هر جور راحتی .
ک : من همه جوره راحتم . تو چجوری راحتی ؟
     
  
میهمان
 
طوفان شن – قسمت یازدهم



دست انداختم گردنش و یه لب سکسی ازش گرفتم . خودش رو ول کرد تو بغلم , تو چشاش که شیطنت ازش میبارید یه نگاه انداختم .

ک : مرسی راضی به زحمت نبودم به خدا .
ا : وظیفه یه دوست در قبال یه دوست همینه دیگه .
ک : کور خوندی اگر فکر کردی که من هم برات از این ولخرجیها میکنم .
ا : میدونم . فکرش رو هم نمیکنم .
ک : آفرین به تو دختر باهوش .
ا : یه چیز دیگه هم میخوام بهت بگم .

ازش جدا شدم و کمی رفتم عقب .

ک : بگو میشنوم .
ا : راستش میخوام به پیشنهادت پاسخ مثبت بدم . فکر میکنم بتونیم دوستای خوبی باشیم برای هم .
ک : جدا . ( راستش خیلی خوشحال شدم از این خبر )
ا : آره عزیزم . فقط به شرط اینکه یکم تین باشی .
ک : اوکی سعیم رو میکنم . فقط من هم یه شرط دارم .
ا : هر چی باشه قبوله .
ک : اول بشنو بعد قبول کن .
ا : به قول خودت میشنوم .
ک : باید قول بدی که لباس خوب تنت کنی و بعدش از خونه بیای بیرون . مخصوصا وقتایی که با من میای بیرون .
ا : مگه بد لباس میپوشم ؟
ک : کم نه . یکم بهتر بپوشی بهتره . چون یه وقت خدایی ناکرده وقتی با هم بیرونیم و ملت میرن تو کفت اونوقت دعوا کردن من غیر قابل اجتنابه .
ا : چشم هر چی تو بگی .
ک : آفرین دختر خوب . نسکافه میخوری ؟
ا : هم نسکافه . هم یه چیز دیگه ؟
ک : یه چیز دیگه چی هست ؟ ( خودم رو زدم به کوچه علی چپ )
ا : کامی یا خیلی خنگی یا خیلی زرنگی .
ک : فرق نمیکنه . هر جور تو راحتی . حالا بگو ببینم چی میخوای ؟
ا : میخوای از زبونه خودم بشنوی ؟
ک : آره .
ا : من از اینا میخوام .

دستش رو کیرم بود . خدا رو شکر امشب تو چاه مستراح نمیکردیم دیگه .

( یکی از محاسن این قضیه که همون اول با دوست دخترت سکس رو شروع میکنی اینه که خیلی راحت هر دو نفر با این مسئله کنار میان و بعدها سر قضایای پیش پا افتاده و ناز کشی و این حرفها دلخوری پیش نمیاد . )

( بعدها که از المیرا پرسیدم که چی شد نظرت عوض شد . تنها دلیلی که بهم گفت : سکس بعد از نهارمون بود که اصلا تو مخیله اش نمیگنجیده که من با کمال کونده پررو بودن باهاش همچون کاری رو بکنم . )


ک : در خدمتم .
ا : خدمت از ماست .
ک : از دوغه .

دیگه تعلل جایز نبود , نسکافه رو بیخیال شدم و به آب کس رضایت دادم . یه اورال سکس زیبا و هیجان انگیز کردیم که هنوز مزه اش زیر زبونمه . باز هم جوانب احتیاط رو رعایت کردم و سراغ درب پشتی باغ نرفتم . دیگه برای خودم بود و بعدها میتونستم در اونجا رو هم بزنم .

اندام المیرا جون میداد برای اورال سکس خیلی از زمانهایی که باهاش سکس میکردم رو به این نو ع سکس میپرداختم . سینه های نوک تیز و مدهوش کننده . ناف خوش فرم که زبونم وقتی میرفت داخلش دیگه دل کندن ازش برام سخت بود . رونهای کشیده و صیقلی که آدم وقتی میرفت سراغشون تا نوک انگشتای پاش رو لیس میزد . با وجود اینکه تجربه فوت فتیش نداشتم ولی با المیرا این کار رو میکردم . انگشتای نازی داشت و خوراک مکیدن بود . دروازه بهشت رو هم که خدا برای صاحب الانش نگهداره ( الهی آمین ) لامصب وقتی با زبونم فتحش میکردم یه حسی بهم دست میداد که تو کل تاریخ فقط صلاح الدین ایوبی زمانی که اورشلیم رو فتح کرد و پا به اون شهر گذاشت تجربه کرده بود . لذت فتح این دروازه با زبون بیشتر از لذت دخول به اون دروازه بود . آب گوارایی داشت و تشنگی سیری ناپذیر سکس رو التیام میداد . گاهی وقتها میشد که بعد از سکس با المیرا فکم تا چند ساعت درد میکرد و مجبور بودم ماساژش بدم . لبه های کسش باب طبع من بود . وقتی که میمکیدم و توی دهنم جاشون میدادم المیرا جیغ های کوتاه از سر شهوت میکشید و تشویقم میکرد که با اشتهای بیشتری به این کار ادامه بدم . بیشتر مواقع تنش کبود میشد از بس میمکیدمش و جای جای بدنش رو به نیش میکشیدم . توی پوزیشن 69 دیگه حرفه ای شده بودیم و برامون دکترای افتخاری از دانشگاهای معتبر جهان فرستاده بودن . از لبهای کشیده و بی نقص المیرا هر چی بگم کم گفتم . داغ و اتشین . خیس و شهوت آلود . با تبحر خاصی برام ساک میزد که میتونم بگم بیشتر از سکس از جلو بهم حال میداد . زمانی که هر دو تا تخمم رو تو دهنش میکرد و میمکید از شدت درد و لذت به اوج جنون میرسیدم و تلافی میکردم براش این محبتش رو .


بعد از سکس , المیرا لخت روی کاناپه ولو شده بود و کاملا کرختی رو میشد تو چشاش دید . حسابی با زبونم از خجالت کسش در اومده بودم . از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه . دو تا نسکافه پرملات درست کردم و برگشتم تو هال . هنوز تو همون حالت بود . نسکافه ها رو گذاشتم روی میز و دوباره رفتم سر وقتش . چند دقیقه ای لب میگرفتیم و با هم به اصطلاح جوونای امروزی عشق بازی میکردیم . در همین حین یکم هم ماساژش دادم تا سر حال بیاد . البته داشت خودش رو لوس میکرد که در آینده متوجه این جمله من میشید .

ساعت حدود 10.20 بود که المیرا از در خونه زد بیرون و راه افتاد سمت خونه . من هم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم نشستم پای تلفن . اول از همه یه زنگ به مریم زدم . یک ربعی با هم حرف زدیم و از همه دری صحبت کردیم . بعدش هم زنگ زدم به غزاله . تقریبا 10 دقیقه ای میشد که حرف میزدیم که المیرا به موبایلم زنگ زد . سایلنت کردم و دوباره شروع کردم با غزاله صحبت کردن .

غ : کی بود کامی این وقت شب زنگ زد ؟
ک : یه آدم وقت نشناس . رضا بود . ( دهن آدم دروغگو رو گاییدم )
غ : خوب جوابش رو میدادی عزیزم .
ک : ولش کن . حتما میخواد حالم رو بپرسه .
غ : با من که از این کارا نمیکنی ؟
ک : نه بابا . تو جایگاهت پهلوی من بالاتر از این حرفهاست .
غ : ببینیم و تعریف کنیم .
ک : خیالت تخت خواب فنری باشه .
غ : مرسی .
ک : خواهش .


یکم دیگه حرف زدیم و بعدش هم خداحافظی کردیم با همدیگه . سریع یه زنگ به المیرا زدم .

ا : سلام . چرا جواب نمیدی ؟
ک : دستشویی بودم . ( همون جمله معروف ؛ دهن آدم دروغگو رو گاییدممممممممممممممممممم , اونم چی ؟ با تشدید )
ا : اوکی . چه خبر دیگه .
ک : سلامتی خبر خاصی نیست . راحت رسیدی خونه اتون . ؟
ا : آره .
ک : اومدن یا نه ؟
ا : نه هنوز نیومدن . بهتر من میتونم باهات حرف بزنم .
ک : اوکی من در خدمتم .


تقریبا نیم ساعتی صحبت کردیم با هم دیگه و از هر دری حرف زدیم . گوشی رو گرفته بودم دستمو داشتم تو اتاق قدم آهسته میرفتم . یه دفعه المیرا گفت : کامی اومدن . تو تا کی بیداری ؟
ک : نمیدونم معلوم نیست چطور ؟
ا : هیچ چی میخوام برم از اتاقم زنگ بزنم بهت .
ک : خواستی بزنگی اول یه اس ام اس بزن اگر جوابت رو دادم که بزنگ اگر هم که نه بدون خوابم .
ا : باشه عزیز فعلا بای .
ک : خدا نگهدار .


گوشی رو قطع کردم و نشستم رو کاناپه . داشتم با خودم فکر میکردم که دیگه دهنم گاییده شد رفت پی کارش . مگه میشه سه تا دختر رو با هم هندل کرد و جوابگو بود بهشون . هر کدومشون هم یه عالمه توقع دارن از آدم . یاد بهرام رفیقم افتادم که میگفت هر پسری باید بیست تا دوست دختر داشته باشه تا هر وقت یکیشون رفت به اونجاش هم نباشه . اون شب تصمیم گرفتم که هر وقت بهرام رو دیدم بهش بگم کیرم تو تزت کس مشنگ . زیر سه تاش زاییدیم وای به حال 17 تا دیگه اش .

تو تخت خوابم دراز کشیده بودم و کم کم داشت چشام گرم میشد که صدای اس ام اس رو شنیدم . کور مال کور مال گوشیو پیدا کردم و اس ام اس رو باز کردم . نوشته بود : khabi ya bidar amoo yadegar ?
میخواستم بزنم اگر منظورت کیرمه که خوابه . منصرف شدم و جواب ندادم بهش . گوشیو سایلنت کردم و بعدش هم به یه خواب عمیق فرو رفتم . اما نمیدونستم که از فرداش کونم میخواد پاره بشه . آخه از فرداش تازه داش کامی فیلش یاد هندستون کرد و خودش رو کمی تا قسمتی ابری به گا داد .

رضا بگم خدا چیکارت کنه ؟

لعنت که نمیتونم بگم چون این مسافرت صرفا به خاطر من بود . ولی نمیدونم چرا این مسئولیت خطیر به عهده تو و افسانه گذاشته شد.


تقریبا یک ماه هستش که دادگاه و شکایت کشی دارم با ریحانه . از این ور دارم گذشتم رو مرور میکنم رسیدم به غزاله و المیرا و باز هم مریم . حالا باید این یه اتفاق هم پشت همه این اتفاقات بیافته .

خدایا ................

دیگه دارم میبرم . دیگه واقعا دارم کم میارم . خسته ام , خیلی هم خسته .


ساعت 3 صبح روز 14 خرداد 1387. با اصرار رضا و افسانه تن به این مسافرت دادم . راستش خودم هم دوست داشتم یه چند روزی فارغ باشم از گرفتاریهام و کشمکشهای اخیر . رضا ماشینش رو عوض کرده و به قول خودش سور دادن رو بهونه کرده تا من رو از تهران دور کنه حتی برای چند روز . حتی برای چند ساعت . حتی برای چند ثانیه .

######################################################
برنامه ریزی دست رضا و افسانه است . همه کارها رو مرتب و شسته رفته انجام دادن و سعی کردن جوری انجام بدن که اگر من میخواستم انجام بدم همون جوری در بیاد .

ر : کامی جون هر کی دوست داری لج بازی نکن . میریم یه چند روزی یه هوایی عوض میکنیم و برمیگردیم . به خدا برات لازمه .
ک : رضا جان , قربونت برم من الان تو شرایط روحیه بدی هستم . خودت که بهتر از دیگران این رو میدونی . خوبه این چند باری که رفتم دادگاه تو و افسانه هم دنبالم بودید و دید ید چه فشاری رو من بوده . حالا میگی پاشم بیام مسافرت که چی بشه ؟
ا : عزیز دلم . ما هم همینو میگیم دیگه . میریم یه هوایی عوض میکنیم تا یکم شرایط روحیه تو هم برگرده سرجاش . یک شنبه هم جلسه نهاییه دادگاهتونه . باید یکم تمرکز داشته باشی برای اون روز یا نه . به خدا کامی واجبه اینکار برات .


تقریبا دو ساعته که دارم با رضا و افسانه بحث میکنم ولی این دو تا متحد شدن تا من رو از پا دربیارن . البته موفق هم میشن . دیگه دلم نمیاد دل این دو تا رو بشکنم . بنده خداها با همه بدیهای من دارن میسازن و دم بر نمیارن . خیلی وقتها شده تو عصبانیت فحش رو کشیدم بهشون ولی اینها دم برنیاوردن و سکوت اختیار کردن . پیش خودم میگم : خوب احمق راست میگن دیگه باید بری یه کم به آرامش برسی . با اون گندی که جلسه آخر تو دادگاه جلوی قاضی زدی معلوم نیست چه حکمی برات ببره . باید یکم آروم بشی .

ک : به یه شرط میام .
ر : هر چی بگی قبوله .
ا : آره هر چی تو بگی .
ک : هر وقت من گفتم باید برگردیم .
ر : شاید تو بخوای یک ساعت بعدش برگردی .
ک : شرطم همینه .
ر : باشه بابا . میترسم دوباره یه هفته هم سر این قضیه باهم بخوایم دعوا کنیم .
ک : حالا کجا بریم ؟
ر : نمیدونم هر جا که تو بگی .
ک : نه دیگه . شماها برنامه چیدید باقیه کارهاش هم با خودتون . اوکی ؟
ر : اوکی . اون با ما .
ا : خیالت تخت باشه .
ک : هست . باور کن .

######################################################

اول اتوبان کرجیم . همه کسایی که باهام هستن شاد هستن که داریم میریم گردش . من هم به خودم قول دادم بدون هیچ دردسری براشون این سفر رو تموم کنم . تابع جمع باشم و ضد حال نزنم بهشون . حالا که قبول کردم که بیام پس باید اخلاقم رو هم خوب نگهدارم تا کسی ازم نرنجه .


محسن ماشین مادرش رو گرفته . من و افسانه و ملیکا و محسن تو ماشین مادر محسن نشستیم . رضا و شکوفه و میلاد و آیلار هم تو ماشین رضا که یه جی ال ایکسه نو ک مدادیه نشستن . چون محسن گواهی نامه نداره نذاشتم پشت فرمون بشینه . یه مزدا 3 سفید , دنده اتومات که خیلی هم راحت به نظر میاد . مقصد مون رشته و بعدش لاهیجان . از پلیس راه خبر گرفتیم گفتن جاده فعلا که روونه . قرارمون با رضا این شده که بیشتر از 100 نریم . ( زهی خیال باطل ) کرج رو رد میکنیم و بعد از پرداخت عوارض اتوبان قزوین که البته یه نیم ساعتی تو ترافیکش گیر کردیم راه میافتیم برای ادامه مسیر . رضا پشت من میرونه و با سفارشهای متعدد من میلاد هم بغل دستش نشسته تا هواسش بهش باشه . آخه خیلی کم تو جاده رانندگی کرده . تو تهران کشیدمشون کنار و به هر جفتشون گفتم : ببینید درسته با دوست دخترهاتون اومدید که حالشو ببرید فقط یه خواهش دارم ازتون موقعی که تو جاده هستیم فقط هواستون به جاده باشه و نه جای دیگه .
ر : باشه داداش خیالت راحت . ولی تو هم احتیاط کن .
ک : به رانندگی من شک داری ؟
ر : نه . غلط بکنم .

نزدیک بود یه چیزی از دهنم در بره که جلوی خودم رو نگه داشتم . اوایل راه بچه ها تب و تاب سفر دارن و میگن و میخندن . محسن با ملیکا عقب نشستن و من هم پشت فرمونم و افسانه در کنارم . صدای موزیک از باندهای ماشین داره پخش میشه . یاد اولین باری که افسانه با من و ریحانه اومده بود شمال افتادم . یادش به خیر چقدر اذیتشون کرده بودم . الان دیگه دل و دماغ اون موقعها رو ندارم . به قول معروف از تخم رفتم دیگه .


سفري بي آغاز
سفري بي پايان
سفري بي مقصد
سفري بي برگشت
سفري تا كابوس
سفري تا رويا
سفري تا بودا
شبنم تاج محل

با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم

هق هق پارسيان
تكه ناني در خواب
بوي گندم در مشت
مشت كودك در خاك
كفش مادر در برف
چرخ يك كالسكه
گوشه ي گندم زار
بند رختي پاره

با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم

چمداني بي شكل
جعبه ي يك دوربين
عكس يك بازيگر
جمعه هاي بي مشق
تلي از ته سيگار
دشنه اي زنگ زده
چشم گاوي در ديس
سفره اي پوسيده

با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزذيكترم
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزذيكترم

برج لندن در مه
جان لنون در باران
سوهو در بي حرفي
رود سن در يك قاب
متروي سن ژقمن
قهوه ي سن ميشل
پرسه اي در پيگل
كافه ها بی لبخند

با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزذيكترم
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزذيكترم

خانه اي در آتش
بوف كوري در نور
گل ياسي در زخم
غربت لالايي
بوسه در راه آهن
سرخي لب در شب
بركه اي از فانوس
انفجاري در ماه

كو چه اي خيس از عشق
شعر سبز لوركا
ساعت 5 عصر
مستي بي وحشت
گريه هاي ژكوند
خط خوب سهراب
نامه اي آب شده
ونگوگ گوش به دست

?your passport please
?Do You have anything to declare
I have a dream

I have a dream


با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزذيكترم...


صدای شهیار قنبری تو سلولهای تنم رخنه میکنه . نزدیکای لوشان هستیم . شیشه رو کشیدم پایین . بوی نم شمال تو ماشین پخش شده . محسن و ملیکا اون عقب لب تو لب خوابن . به شوخی بهشون گفته بودم : ببینید تو کارت نوشته ظرفیت 4 نفر , نرسیم شمال ببینیم 5 نفر شدیم ها . اون عقب مثل بچه آدم میشینید و شیطنت هم نمیکنید . حالا هر دوشون تو یه خواب نازن . افسانه برام چایی ریخته یکم جلوتر میزنم بغلو از ماشین پیاده میشم . چند دقیقه بعد هم رضا اینا میرسن . یه کشو قوسی به بدنم میدم . با دیدن جاده انرژی گرفتم ولی یه چیزی داره آزارم میده اونم چیزی نیست به جز خاطره های قدیم . چند سالی هست از این جاده فراریم , ولی این دفعه دیگه اومدم . بوی نم همه وجودم رو تسخیر کرده . چاییم رو میخورم و بعد از چند تا نفس عمیق کشیدن میشینم پشت فرمون . خدا رو شکر تا اینجا فقط ترافیک قبل از عوارضی برامون پیش اومده و گیر نکردیم فعلا .

ا : میگم کامی اگر خسته ای یکم استراحت کنیم بعد راه بیافتیم .
ک : نه عزیز تازه شارژ شدم .
ا : خدا رو شکر .

راهنما رو میزنم و صدای استارت خوردن ماشین رضا هم به گوش میرسه از تو آییه یه نگاهی به جاده میندازم و میرم روی آسفالت . رضا هم راه میافته دنبالم .

ک : افی یه نخ سیگار روشن کن برام .
ا : ای به چشم .
ک : مرسی خوشگلم .

با دستم لپش رو میکشم .

دختر نیست به خدا . مرده , مرد .

این چند وقته پا به پای من اومده و هیچ چیزی برام کم نذاشته . خداییش اگر افسانه و رضا و ساناز نبودن من نمیدونم چه گهی میخواستم بخورم تو زندگیم . اما جدیدا از یه چیزی میترسم و اون هم دلبستگی من و افسانه به همدیگه است . هیچ کدوممون حرفی به هم نمیزنیم چون میدونیم نباید از حد تجاوز کرد ولی از رفتار هم متوجه این قضیه میشیم و میدونیم تو دل هم چی میگذره . یه آه از ته دل تنها کاریه که میتونم بکنم .

خیلی دوست دارم مثل قدیم بتونم ژست رانندگیم رو حفظ کنم . پاهام رو فشار میدم زیر فرمون تا فرمون ثابت بمونه . با دستم پروتزم رو بلند میکنم و میذارم لب شیشه ماشین و یکم هم خمش میکنم تا انگشتاش به فرمون برسه . دو تا از انگشتها رو هم تنظیم میکنم تا دور فرمون پچسبه . کارم که تموم میشه به خودم تلقین میکنم که سالمم و هیچ چیم نیست . چه حس قشنگیه . چه قدر بهم حال میده . برمیگردم سمت افسانه . نمیدونم از فشار بادیه که به چشاش خورده و یا اینکه با دیدن تلاش من برای اینکار گوشه چشاش از اشک خیسه . تا نگاهم تو نگاهش قفل میشه سریع نگاهش رو از من میدزده .

از روی داشبورد بسته سیگار رو برمیدارم که افسانه ازم میگیردش . یه نخ برام روشن میکنه یه نخ هم برای خوش . تو خودم هستم و یاد قدیمها یواش یواش داره تو وجودم رخنه میکنه . خدایا این همون جاده است . همون جاده ای که هزار تا خاطره توش دارم . غزاله , المیرا , ریخانه و مریم و ..................

بغضم رو فرو میدم . اصلا الان وقتش نیست نره خر . این بنده خداها اومدن اینجا تفریح کنن نه اینکه تو ماتم تو شریک بشن . نه اینکه تو براشون سوگواره درست کنی . اگر میخواستن گریه کنن میرفتن مرقد امام تازه میگن اونجا ساندیس مجانی هم میدن . یه نیش خند میزنم که تو بد ترین شرایط هم باید کس شعر بگم . اصلا من کی میخوام آدم بشم ؟ نمیدونم ؟

به قول ترکه که به بچه اش میگه : کجا بودی ؟
بچه اش میگه : کجا بودم ؟
باباها میگه چرا کجا بودی ؟

اصلا به من چه که مربوطه .

سرو کله دکلهای نیروگاه بادی منجیل از دور پیدا میشه . چقدر باهالن اینها . اگر باد به جهت اونها باشه میچرخن اگر هم نباشه نمیچرخن . اتفاقی هم نمیافته . کاش ما آدمها هم میتونستیم اینجوری باشیم . یعنی هر وقت دیدیم زندگی بر وفق مراد نیست یه استپ بزنیم و بعدش که بر وفق مراد شد دوباره حرکت کنیم . کامی میگم کسخلی باز هم قبول نکن .

باد خوبی میاد و من باهاش خیلی حال میکنم . دیگه هوا کاملا روشن شده . از تو آیینه رضا رو میبینم که داره میاد . وارد رودبار شدیم دیگه بوی درختهای زیتون رو خوب میفهمم . اصلا باهاشون حال میکنم . خداییش باهاله . دوباره پخش ماشین رو روشن میکنم . دوباره شهیار قنبری و سوز صداش . سبک منحصر به فردش تو خوندن . شعرهای پر معنیش که برای من هر یه کلمه اش و هر یه جمله و مصراعش یه خاطرست . خوب و بدش بماند ولی خوبه , از خوب هم خوبتره . میشه گفت عالیه . گوشیم زنگ میخوره چون هدست رو گوشم نیست میذارم رو اسپیکر .

با صدای بلند داد میزنم : کیه ؟
رضا : بچه کونی یه نگاه به کیلومترت ( صداش قطع شد و با این جمله دوباره شروع شد ) لاشی چرا میزنی ؟
آخ آخ شکوفه تو چی میگی دیگه ؟


میخندم , از ته دل . اولی که میلاد بوده 100% به خاطر فحش پایین تنه ای که جلوی آیلار داده . دومی هم که شکوفه بوده برای فحش دوم .

ک : هان کونت پاره شد . دو نفری دارن میزننت ؟ ( دست افسانه گوشم رو تو خودش جا میده ) برمیگردم نگاهش میکنم اگر یه آن فکر میکردم که غیر از شوخی این کار رو کرده روزگارش سیاه بود خودش هم این رو خوب میدونه . یه لبخند کوچولو تحویلم میده و گوشم رو ول میکنه .

رضا راست میگفت از حال خودم خارج بودم و تقریبا 130 تا داشتم میرفتم یکم شل کردم تا برسه . نزدیک که شد دوباره افتادیم پشت هم و به راه ادامه دادیم . یه سیگار دیگه روشن شد و گوشه لبم آروم گرفت . شالیزارهای برنج رو میدیدم . در ابعاد گوناگون و زیبا . چقدر جالبه . امروز هم که تعطیله باز هم دسته دسته زنها رو میبینی که تا زانو تو گل فرو رفتن و دارن نشاء برنجها رو میکارن . چقدر به زندگیشون قبطه میخورم . مگه آدم از زندگی چی میخواد ؟ فقط آرامش , همین . که من یکی به شخصه ندارم .

رستم آباد رو رد میکنیم البته با مقداری ترافیک . هوا ابریه و خنک . میافتیم تو اتوبان دیگه اینجا اراده ندارم . نسبتا خلوته و خوراک گاز وگوز کردن . یکم که میریم جلو تر بارون خیلی ریز و قشنگی داره میریزه و من رو دیوونه تر از قبل میکنه . آخه لامصب تو چی داری که من عاشقتم . خیلی با بارون حال میکنم . مخصوصا اگر بتونم زیرش قدم بزنم . چقدر این کار رو با ریحانه کرده بودیم . چقدر این کار رو با مریم کرده بودیم . وقتی بارون میومد میدونستیم که باید هم رو ببینیم و مثل کسخلها زیر بارون راه بریم و موش آبکشیده بشیم . یادش به خیر روزگاری بود .

رشت 40 کیلومتر .

عنوان تابلوی سبز رنگ کنار جاده بود . خوب دیگه به مقصد داریم نزدیک میشیم . غم تو وجودم داره بیشتر میشه . از میدون گیل وارد شهر میشیم . بلوار رو تا میدون مصلی میریم و بعدش هم به سمت میدون شهرداری .

بند و بساط صبحانه رو تهیه میکنیم و بعدش هم بساط ناهار رو . برنامه رو رضا چیده . قرار بر اینه که بریم پارک جنگلی سراوان . اونجا صبحانه و ناهار رو بخوریم بعدش هم بریم سمت لاهیجان . این برنامه امروزه . یکم از دست رضا دلخورم . البته بنده خدا نمیدونه که من از تک تک جاهایی که برنامه چیده براشون چندین خاطره تلخ و شیرین دارم که داره عذابم میده . اما دلم نمیاد رو حرف جمع حرف بزنم . مجبورم که پیرو جمع باشم . با نظارت من خرید ها انجام میشه . گوشت و جوجه کباب . مقداری هم مخلفات برای سرگرمی , میوه هم که براهه . خریدهامون که انجام میشه برمیگردیم به سمت پارک جنگلی . سر راه پمپ بنزین مصلی نگه میدارم و باکها رو پر میکنیم . ایام مسافرت هستش وشاید شلوغ بشه پمپ بنزینها . پس احتیاط شرط عقله . وارد فاز یک پارک جنگلی میشیم . رضا افتاده جلو و داره میره بالا من هم پشت سرش . سیگارم روشنه و دارم باهاش حال میکنم . نمه بارون داره میباره و هوای جنگل رو دگرگون کرده . خیلی هوای آسی شده . جون میده ریه ات رو پر کنی از این هوا و تو سینه ات حبسش کنی . ته سیگارم رو میندازم بیرون و یه چند تا نفس عمیق میکشم . روحم شاد میشه . رضا راهنما میزنه و میکشه کنار من هم ازش رد میشم و جلوش پارک میکنم . دیگه از این بهتر نمیشه . دهنت سرویس رضا . هر جا که پاتوقم بوده رو بلده و گذاشته پشتش تا همه جا سر بزنم . اما حیف که نمیدونه با این کارش داره زجر کشم میکنه . روبروم آلاچیقی قرار گرفته که محل عاشقانه گفتنهای من و ریحانه بوده . جایی که هر وقت میومدیم تقریبا یک روز کاملمون اونجا میگذشت . به رضا حق میدم . چون اون نمیدونه که من وجب به وجب این جاها خاطره دارم . اصلا از کجا باید بدونه . قیافه ام درهمه . رضا بهم میگه که یکم دراز بشم تا سر حال بیام . به میلاد میگم یکم آب بریزه برام تا صورتم رو بشورم . بعد از اتمام کارم این افسانه است که با یه حوله سفری کوچیک در انتظارمه تا صورتم رو خشک کنه . حوله رو از دستش میگیرم . فکر میکنم اگر اون صورتم رو خشک کنه دیگران چه فکری میکنن در موردم . لعنت به این افکار لجن . مگه غیر از اینه که افسانه به غیر از تایم کاریش بقیه وقتش داره صرف تو میشه ؟ مگه افسانه دل نداره ؟ مگه نمیتونه یه روز بهت بگه کامی من دیگه نیستم ؟ مگه همیشه خودت رو برای یه همچ
     
  
میهمان
 
ا : میخوای کمکت کنم .
ک : زحمت میشه برات .
ا : کامی صد دفعه بهت گفتم باز هم میگم اینکار برای من هیچ زحمتی نداره .
ک : میدونم ولی باعث زحمته .
ا : لوس شدی جدیدا . باید تنبیهت کنم .
ک : آخ جون . میمیرم برای تنبیه .
ا : میبینیم اونوقتی که داری التماسم رو میکنی .
ک : تو کار خیر ایشالا یادت نره .
ا : ایشالا .

با کمک افسانه لباسام رو عوض کردم و بعدش ولو شدم رو تخت . افسانه هم اومد کنارم دراز کشید و سرش رو گذاشت روی سینه ام . با دستش با بغل موهام ور میرفت و نوازشم میکرد .

ا : کامی ؟
ک : جونم .
ا : فکر میکنم هر کاری میکنم نمیتونم باز کمبودهات رو جبران کنم برات .
ک : چرا این حرف رو میزنی . میدونی اگر نبودی من نمیتونستم راحت زندگی کنم .
ا : ولی به هر حال یه جا خالیها یی رو نمیتونم پر کنم . قبول کن .
ک : بعضی جاها هیچ وقت پر نمیشه .
ا : آره میدونم . دلت برای مریم تنگ شده ؟
ک : آره خیلی .
ا : اگر من هم نباشم اینقدر دلتنگم میشی ؟
ک : نزن از این حرفها تو باید در کنار من باشی . حتی فکر این که نباشی دیوونه ام میکنه .
ا : مرسی از این احساست .
ک : کاری نکردم . تنها کاریه که در مقابل همه کارهای خوب تو میتونم انجام بدم .
ا : من هنوز دینم رو به تو ادا نکردم .
ک : تو هیچ دینی به من نداری . یادت باشه .

یکم دیگه حرف زدیم باهمدیگه که صدای ماشین رضا نوید ورود اونها رو داد . از اتاق رفتیم بیرون و رفتم به وسایلی که خریده بودن یه نگاهی انداختم . بعدش هم نشستیم به ورق بازی و دختر ها هم نشستن به دیدن یه فیلم . تا شب وقتمون رو اینجوری پر کردیم . خسته بودم و حسابی خوابم میومد . بعد از خوردن یه مقداری میوه از بچه ها خدا حافظی کردم و رفتم تو اتاق . مثل اینکه همه منتظر این لحظه بودن چون تا من رفتم تو اتاق اونها هم رفتن حاضر بشن برای خواب . امان از دست این جوونا . شب رو در کنار افسانه به صبح رسوندم و با وجود عطشی که برای سکس داشتیم کار خاصی نکردیم . چون هم من و هم افسانه میدونیم که این جور مواقع سکس به هیچ کدوممون حال نمیده و لذت بخش نیست برامون و اون طراوتی رو که باید داشته باشه نداره . صبح زودتر از همه از خواب بیدار شدم و بسته سیگار و موبایلم رو برداشتم و زدم از در ویلا بیرون . یکم پیاده روی کردم تا نانوایی که دیروز به چشمم خورده بود . از این بربری ماشینیها بود . چند تایی گرفتم و برگشتم ویلا . در زدم که رضا خواب آلود اومد در رو باز کرد و بعدش هم رفت بچه ها رو بیدار کردو نشستیم به خوردن صبحانه . بعد از صبحانه من پسرها رو کشیدم یه گوشه و برنامه اونروز رو مرور کردیم . قرار بود بریم ییلاق . جای باصفائیه . بعد از آماده شدن راه افتادیم به سمت ییلاق و تا نزدیکای عصر هم اونجا بودیم . وقتمون به می خوری و ورق بازی و ... گذشت . دلم هوای خونه رو کرده بود . به رضا گفتم . رضا هم با بچه ها درمیون گذاشت و قرار بر این شد که راه بیافتیم به سمت تهران . اگر با اونها بود میخواستن تا آخر عمرشون اونجا بمونن. قرار شد شب راه بیافتیم به سمت تهران برای همین همه رفتن که یه چرتی بزنن . من هم یکم استراحت کردم و نزدیکیهای ساعت 10 بود که ویلا رو تحویل دادیم و راه افتادیم به سمت تهران . دلم هوای خلوتگاهم رو کرده بود . هوای آرامگاه ابدی مریم عزیزم . داشتم پر میکشیدم به سمت تهران . تا منجیل رو خوب اومدیم اونجا به گوشمون رسید که جاده ترافیکش سنگینه آمار رو به رضا دادم و انداختیم تو جاده طارم و زنجان . یکم راهمون دور میشد ولی ارزش داشت . بهتراز این بود که تو ترافیک آشغال جاده بمونیم . جای شکرش باقی بود که اون مسیر رو هر کسی جرات نمیکرد بیاد و تنها کسایی که مثل من حداقل یک بار از اون مسیر رفتن به خودشون جرات میدادن اون را ه کوهستانی ولی زیبا رو به عنوان مسیر انتخاب کنه . بالاخر ساعت 7 صبح تهران بودیم .جلوی خونه که رسیدیم من به رضا گفتم که اگر کسی میخواد بمونه خونه من بره بالا . من میرم تا جایی و برمیگردم .

ر : کجا میخوای بری با این خستگی ؟
ک : میخوام برم بهشت زهرا .
ر : خوب یکم استراحت کن بعدش با هم میریم .
ک : نمیتونم باید برم .
ر : خوب پس بذار من هم بیام باهات .
ک : نه دادا با یه آژانس میرم خودم .
ر : بیخیال کامی ماشین اینجاست تو با آزانس میخوای بری . من هم میام باهات .
ا : راست میگه . من هم میام .
بقیه هم همین رو گفتن . بالاخره مجبور شدم همشون رو با خودم ببرم . به اونجا که رسیدیم رضا با کمک بچه ها سنگ برزیلی مشکی رنگ قبر رو شستن و با گلاب خوش عطرش کردن . مثل همیشه رویه صندلی پیک نیک نشسته بودم و داشتم لحظه شماری میکردم که بچه ها من رو تنها بزارن . بعد از اینکه سر قبر مریم و مادرم فاتحه خوندن از جاشون بلند شدن و من رو با مریمم تنها گذاشتن . آیلار دفعه اولش بود میومد اونجا . گریه امونش نمیداد. بقیه هم همینطور . رضا با نگاه من فهمید که چقدر بیتابم برای تنهایی . همه رو جمع کرد و به سمت ماشینها هدایت کرد . چشمم به سنگ قبر افتاد که این تک بیت شعر رو براش انتخاب کردم . چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید .



بشنو از نی چون حکایت می کند ................................... از جدایی ها شکایت می کند

پایان
     
  
داستان سکسی ایرانی

طوفان شن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA