انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

زنی در همسایگی


مرد

 
قسمت 11
چشمهام رو باز کردم . زیر یه سقف بودم . خواستم از جا پاشم که صدایی ملایم گفت : هنوز نه بخواب
دوباره چشمهامو بستم . کجا بودم ؟ باز کردم . چشم گردوندم زن جوونی بالای سرم نشسته بود و پارچه خنک میگذاشت روی پیشونیم . لبهامو باز کردم .خشک بود .
به زور گفتم من کجام ؟ساعت چنده؟
زن گفت : من تو جاده میرفتم تو رو دیدم که افتادی رو زمین رو خاکا . نمیخواسم وایسم ولی به دلم افتاد که از رو زمین ورت دارم . حالام تو مزرعه منی . با اونجایی که افتاده بودی 2 ساعت فاصله است . دیگه به کارمم نرسیدم دیگه .
یه لیوان خنک به لبم نزدیک کرد . با دستش بالش زیر سرمو بلند کرد چند جرعه از به مایع خنک خوردم .
زن از جا بلند شد – دیگه ا زمرگ فرار کردی . ببینم حالا بگو ببینم اونجا چه غلطی میکردی ؟ تا نزدیکترین آبادی با ماشین 1 ساعت راهه
من – ماشینم بنزین تموم کرد مجبور شدم پیاده بیام
زن – خب کجا داشتی میرفتی؟
من – نمی دونم . فقط میرفتم
زن نگاهی بهم کرد و پقی زد زیر خنده .دندانهای سفید و ردیفش خودنمایی کردند .
زن – اونجوری فقط می رفتی به اون دنیا . اسمت چیه ؟
من – باد
زن – اسم عجیبیه ولی همه جور هس تو این دنیا .منم سیمینم . این مزرعه رو از ننه بابام ارث بردم و الان چن سالی هس که اینجام . منم و یه مشت کارگر . بد نمیگذره از دست تهرونیایی مث تو راحتم و با حیوونا بیشتر صفا میکنم .
از در اتاق رفت بیرون . فضای اتاق خنک بود . نگاهی به ساعتم کردم 5 رو نشون میداد . یعنی من تازه بیهوش شدم ؟! . از پنجره بیرون رو نگاه کردم تاریک روشن بود . آهان حتما 5 صبحه . وای تا الان بیهوش بودم . دست کردم تو جیبم . موبایلم رو پیدا کردم . حالاشارژر از کجا بیارم ؟
صدا کردم – سیمین خانم . سیمین خانم
سیمین اومد تو – چیه ؟ چته خونه رو گذاشتی رو سرت؟
من – ببخشین شما شارژر نوکیا دارین؟
سیمین – برو بابا نوکیا کیلویی می دن یا متری؟
نشستم . سیمین صدا کرد عباس بیا ببینم .در باز شد یه نره غول واردشد . ریشهای نتراشیده اش عین تیغ بود و هرکدوم از دستاش دوبرابر مال من .
سیمین گفت : اینو ورداد ببر یه دوش بگیره فقط مواظبش باش نخوره زمین سرش بشکنه . گرما زده ست .
عباس – چشم خانوم .
و زیر بغلام و گرفت وبلندم کرد .
گفتم : مزاحم نمی شم می رم یه ماشین میگیرم رفع زحمت میکنم .
سیمین باز هم بلند خندید و عباس هم در دنباله اش . بعد که مفصل هر دو خندیدند
سیمن گفت : پاشو پاشو اینقدر ناز نکن . نترس عباس باهات کاری نداره .
و رفت بیرون . منوبرد توی حموم عباس . لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش . شورتمو در نیاورده بودم . جلوی عباس روم نمی شد . آب خوبی بود ولی مزه اش با مال تهران فرق میکرد .حالم خیلی بهتر شد . یه حوله به سمتم دراز کرد و از در رفت بیرون . شورتمو در اوردم و خودمو خشک کردم . شلوارمو پوشیدم و دکمه های پیرهنمو بستم و از حموم اومدم بیرون . برگشتم توی همون اتاق قبلی . سیمن نشسته بود و سفره صبحانه جلوش پهن بود .
سیمن – خب باد . بیا بشین عین باد بخور ببینم .
نشستم و خوردم . عین قحطی زده ها خوردم . وقتی حسابی سیر شدم تکیه دادم به پشتی و نگاهی به سیمن انداختم
سیمین – خب حالا بگو چی شده بود
من – والا چیزی نبود فقط بنزین تموم کرده بودم
سیمین – اینو که قبلا گفتی بگو چرا اونجا بودی؟ اینجا آبادی نیست
من – والا یه کمی توضیحش سخته .فقط اینو بگم که از موضوعی ناراحت بودم و ناخودآگاه از تهران زدم بیرون و به اونجا رسیدم
سیمین – خب جالبه . به هرحال نمیخوام تو کارت فضولی کنم ولی مواظب خودت باش . بیشتر. چن سالته؟
من – 23
سیمین – هنوز کار داری تا پخته بشی
من – شما چندسالتونه؟
سیمین – 40
من – ولی اصلا نمیخوره بهتون من فکر کردم که 30ساله باشین
سیمین – خب بخاطر اینه که از شهر دورم و دود نمیخورم .ولی از شنیدن حرفم لبخند زد .
من – سیمین خانوم واقعا ازتون ممنونم . شما جون منونجات دادین . مدیون شما م .چه جوری جبران کنم؟
سیمین – مهرت به دلم نشست. خودم خواسم کمکت کنم و منتی نیست عزیز . تو جای اولاد نداشتمی . حالام با عباس برو ماشینتو بنزین بزن برو خونت به سلامت .
من – ممنونتونم . این شماره منه . کارت ویزتمو در آوردم گذاشتم روی میز . هم محل کارمه و هم موبایلمه . هروقت هر امری داشتی در خدمتتم .
هر دو بلند شدیم . بعدکاری کرد که تعجب کردم . منو در آغوش فشرد و رها کرد
سیمین – برو به سلامت
با عباس سوار نیسان شدیم و رفتیم و بنزین ریختیم تو ماشین . خوشبختانه کسی نبرده بودش . از عباس هم تشکر کردم . ظهر تهران بودم .و یه راست رفتم خونه .کسی نبود . فقط زانتیای بابا توی پارکینگ بود که اونم اصفهان بود .
رفتم موبایلو گذاشتم توی شارژ و سایلنت و گرفتم خوابیدم .
فردا صبح روم نمیشد برم سر کار . روم نمیشد توی چشمهای زهرا نگاه کنم ولی چاره ای نبود . با اوقات تلخ و ناراحت ازدر اتاقم اومدم بیرون .
مامان گفت : ببین بالاخره نگفتی پریشب کجا بودی ها . ؟
چیزی بهش نگفتم . چون بعد باید صد بار توضیح میدادم که چرا و چرا .
بهم گفت : ببین دیروز که نبودی پروانه زنگ زد میخواد با دوستاش برند نمک آبرود می خواست بیاد آژانس شما . دارین تور ؟
سرمو تکون دادم و اومدم بیرون . الان مامان چی پیش خودش فکر میکنه معلوم نیست. وقتی وارد آژانس شدم هنوز زهرا نیومده بود وقتی هم اومد سرمو انداختم پایین تا چشمم تو چشمش نیافته . اون هم نگاه بهم نکرد . اخمام تو هم بود و سرمو انداخته پایین کار میکردم . یه دفعه که سرم آوردم بالا با تعجب دیدم که پریسا و پروانه با هم دارند وارد آژانس میشند .
یعنی چی ؟ اینها همو از کجا میشناسند ؟
اومدند و هردونشستند روبروی من روی صندلی .
پروانه گفت – چطوری پسرخاله؟
اینو که کفت پریسا با تعجب نگاهی کرد و چیزی نگفت . فهمیدم تصادفی باهم اومدند تو
من – چیکا رداری پروانه؟
پروانه – اول کار خانوم رو انجام بده من نشستم حالا
من – خب خانم شما چه امری دارین ؟
پریسا – من ..من .. دنبال یه تور خوب می گردم برای نمک آبرود
پروانه با تعجب به پریسا نگاهی کرد و گفت : ا چه جالب چون من هم برای همون تور میخوام و رو کرد به من خب دارین چیزی؟ این خانم خوشگل هم همسفر ما میشند .
من – بله برای این جمعه 6 تا جا داریم .
پروانه – خوبه ما 3 نفریم و ایشون هم که 1 نفر میشم 4 تا . خوبه ؟
پریسا لبخندی زد .
پروانه – خب باد یادته که گفتی اون دفعه که باختی هر چی من بگم ؟
من – بله
پروانه – خب این تور رو تو باید پولشو بدی. خوبه؟
نگاهی به چشمهاش انداختم – اگه بدم تمومه دیگه ؟
پروانه – تموم تموم و از روی صندلی بلند شد. خب پس اوکی شد . سه نفر جا بذار . راستی خانوم اسم شما چیه ؟
پریسا – محمدیم
پروانه – خب خوشوقتم سرکار خانوم میبینیمتون .
وقتی از در رفت بیرون پریسا بهم گفت : عجب سر و زبونی داره فسقلی
من – نگاه به ریزگیش نکن – 6 تای من و تو رو میکنه تو جیب بغلش
پریسا که بهش برخورده بود گفت _ عمرا به خاطر تو چیز بهش نگفتم . حالا جمعه ای می بینی
من – مگه می خوای بیایی واقعا ؟
پریسا – اولش که نه ولی حالا حتما
من – خب چی کارم داشتی ؟
پریسا – باد امشب خونه مون خالیه . بابا مامان رفتند اهواز پیش مامان جون . پیام هم که سربازه نمیاد امشب (پیام برادش بود )بیا پیشم . دلم هواتو کرده . میایی؟
بی اختیار سرم به طرف زهرا گردید ولی اون نگاهم نمیکرد .سکوت من به پریسا فهموند که راضیم .
پریسا – باشه پس من ساعت 6 به بعد منتظرتم
و رفت .
. عصر سهراب که بهم زنگ زد حدسم گفت که باز هم این با من کار داره
سهراب – ببین باد من یه کاری رو بگم میتونی انجام بدی برام ؟
من – چی باشه اون کار؟
سهراب – یه جای خالی سراغ داری برای امشب؟
من – برو گمشو منو با جاکش عوضی گرفتی
سهزاب – ببین نامردی نکن . من در حقت خیلی لطفها کردم . داری جا یا نه ؟
راست میگفت سهراب قبلا خیلی هوای منو داشته . بدی کار اینه که نمیتونم هیچوقت بهش دروغ بگم .
من – طرف کی هست ؟
سهراب – تو نمیشناسیش
من – جنده است ؟
سهراب – خا ک تو سرت . من کی جنده بازی کردم تا حالا ؟ بابا تازه باهاش رفیق شدم . دختری است دانشجو و امشب جا نداره بره بخوابه . هنوز خوابگاهشو بهش تحویل ندادند
من – لابدباید بغل تو هم بخوایه امشب رو . تازه شم تو تابستون که خوابگاه نمیدند
سهراب – بیچار ه خیلی التماس کرده
من – ببین دختر فراری نباشه ها . حوصله دردسر رو ندارم
سهراب – نه بابا
من- پس باید با صاحبخونه صحبت کنم و ازش اجازه بگیرم
به پریسا زنگ زدم . اولش گفت نه ولی وقتی فهمید اگه سهراب نیاد منم شاید نیام نظرش عوض شد .
پریسا – کی هستن ؟ آدم حسابین ؟
ساعت 7 زنگ خونه شون رو زدم . یه مینی ژوپ که شورت سفیدشو نشون میداد و یه رکابی آبی تنش کرده بود .
من – پریسا برویه چیز دیگه بپوش این رفیق من تو رو ببینه همینجا با این وضع می پره ترتیب تورو میده ها
پریسا رفت لباس پوشیده تری پوشید و امد کنارم .10دقیقه بعد سهراب و دوست دختر جدیدش اومدند تو. دختره داد میزد که شهرستانیه ولی به روم نیاوردم . سهراب و پریسا تا حالا هم رو ندیده بودند گرچه تعریف همو شنیده بودند . مدتی نشستیم و تلویزیون تماشا کردیم
دختره با مانتو روسری نشسته بود . سهراب رفت کنار پریسا نشست و در گوشش شروع به پچ پچ کرد. پریسا هم خندید . حتم داشتم داره مخ پریسا رو میزنه ولی خیالم از پریسا راحت بود . نخ بهش نمی داد . پریسا پاشد اتاق خودشو نشون سهراب داد و سهراب هم دست دختره رو گرفت برد اون تو .بعد پریسا دست منو گرفت و برد تو اتاق مامان باباش . نشستیم روی تخت
. دستشو کرد زیر پیرهنم و از اونجا زیر کمربندم و کیرمو توی دستش گرفت و شروع کرد به بازی با اون .
دستش حسابی داغ بود . دوزانو جلوم روی زمین نشست و شلوارمو از پام در آورد . کیرم سیخ شده بود و پریسا میبوسیدش .
پریسا – دلت میخواد امروز منو ازپشت بکنی؟
من – چطور ؟ تو که همیشه مانع می شدی؟
پریسا _ آره ولی باید به فکر تو هم بود دیگه . یه ژل خوب گرفتم که میگن درد رو خیلی کم می کنه .
من – نه امروز نه
پریسا شونه انداخت بالا و همه لباساشو در آورد . از بس هیکل لختشو دیده بودم دیگه برام عادی شده بود . تا به کیرم ور نمی رفت سیخ نمی شد . پستوناشو گرفت جلوی دهنم
پریسا – نمیخوریشون ؟.
سرسری یه میکی زدم ولی اون کیر منو گرفت توی دستش و سریع جق زد برام . من هم خوابیدم به تخت و خودمو سپردم به دستهاش . بعد از چند دقیقه احساس فوران آبم رو کردم .خواستم از دستش در ارم که نذاشت و ریخت روی دستهای اون . بلند شدم و نشستم . پریسا خودشو مرتب کرد و نشست پیشم
پریسا – باد چرا امروز رو فرم نیستی؟
من – زیاد حالشو ندارم . فقط اومدم کنارت باشم همین
پریسا اومد جلوتر و دست انداخت گردنم . خودمو تو بغلش جا کردم . تو قلبم غصه زیادی بود . و نوازشهای پریسا روی موهام باعث میشد بیشترغصه بخورم . آروم اشکهام سرازیر شد . پریسا با تعجب به صورتم نگاه کرد . اشک توی چشمهای اون هم جمع شد .
پریسا – عزیزم چی شده ؟ به من بگو
اشکهام با شدت بیشتری جاری شدند . پریسا رو به شدت به خودم فشاردادم . سعی می کردم که خودمو بیشتر تو بغلش جا کنم . از فشار دستش فهمیدم که دارم زیاده از حد فشارش میدم . شلش کردم .
پریسا – آخه بگو چی شده ؟ تو منو داری دق میدی .
من – پریسا چیزی می خوام بهت بگم . ولی قول بده که از من متنفر نشی . قول بده
پریسا – چی هست بکو
من – نه تو قول بده
پریسا – باشه قول میدم
نفسی عمیق کشیدم و جراتم رو جمع کردم و گفتم من ... من دیگه نمیتونم با تو باشم
پریسا با صدایی باخته گفت : آخه چرا؟
من - یه دختر دیگه ای رو دوست دارم .
پریسا: چی ؟
من – یه دختر دیگه رو دوست دارم . نباید تورو گول بزنم
در همین حین صدای باز شدن در از اتاق بغلی به گوش رسید و صدای داد زدن دختره . شلوارمو پام کردم و اومدم بیرون . دختره لخت مادرزاد بیرون وایستاده بود و داشت به سهراب فحش میداد . سهراب هم که دست کمی از اون ندشات سعی میکرد اونو آروم کنه . رفتم جلو
من – خانوم چی شده؟
دختره – این عوضی اولش گفت بهت 20 میدم ولی حالا لختم که کرده میگه 5 . جاکش منو تا اینجا کشونده. مشتری دیگه ام ازدست دادم .
سریع دست کردم تو جیبم و 20 رو بهش دادم .
من – خانوم لباستو بپوش زود برو بیرون . اصلا بی خیال .
دختره هم سریع پوشید واز در رفت بیرون . برگشتم توی اتاق . پریسا همونجور لخت روی تخت نشسته بود و گریه میکرد .نشستم کنارش و دست گذاشتم روی شونش . یهو انگاری که برق گرفته باشتش از جا پرید .
پریسا – دست یه من نزن . گمشو برو بیرون با این رفیقت
من – آخه پریسا چرا این جوری برخورد میکنی ؟ من حقیقتو بهت گفتم . نمیخواستم باهات بازی کنم . اینه دستمزدمن؟
پریسا – آهان آقا دستمزد هم میخوان
من – نه منظورم این نبود
پرسیا – ولی آقا خوب شما دستمزدی به من دادین بعد این همه وقت....... حالا دلتو زدم
من –ببین این جوری نیست از اول رابطه من و تو حد وحدودش مشخص بود
پریسا – آره که مشخص بود . هر وقت میخواستی منو میکردی دیگه . کاملا معلومه .
بلند شد . خشم تو چشمهاش شعله ور شد : . گمشو برو بیرون .دیگه هم نمیخوام ببینمت . رذل نامرد
دیدم چاره ای نیست . از اتاق اومدم بیرون .دیدم سهراب گرفته نشسته و داره تلویزیون میبینه . زدم تو سرش .
پاشو بریم بیرون احمق .
از در که اومدیم بیرون .
سهراب بامظلومیت گفت : گندزدم خیلی نه ؟
از دیدن قیافه سهراب خندم گرفت . گفتم بذار تو همین فکر باشه که اون باعث این دعوا شده و شاید بعدا کمتر مزاحمم باشه . ناچار سری تکون دادم و گفتم : آره
سهراب – خودمم خیلی ناراحت شدم . نمی خواستم جلوی پریسا این جوری بشه
من – به هر حال همیشه گند می زنی دیگه . اصلا کارت گند زدنه .
سهراب چیزی نگفت . من هم ازموضوع پیش اومده خیلی ناراحت بودم ولی کاری از دستم بر دیگه نمی اومد حرفی رو زده بودم که نمی شد پس بگیرم . اصلا نمیخواستم هم پس بگیرم . پریسا هرخوبی داشت ولی این بدی رو هم داشت که خیلی زگیل بود . این جوری از دستش خلاص شده بودم . ولی سرم خیلی درد میکرد . از اتفاقات پیش اومده خیلی سرسام گرفته بودم .
یه آن فکری به نظرم رسید . سیمین . آره می ذارم یه هفته 10روزی از تهران می رم میرم تو مزرعه اونا کارگری تا فکرم آزاد شه و بتونم دوباره بهتر فکرکنم . نگاهم به سهراب افتاد که کنارم نشسته بود توی ماشین و سرش پایین بود .
من – سهراب
سهراب – چیه؟
من – یه جایی بگم بریم 10 روز میای؟
سهراب – فعلا که کار دارم
من – چه کاری داری مثلا تو ؟
سهراب – میبینی که سرم رو انداختم پایین !
خندم گرفت – من بهت نگفتم یه مزرعه هست بعد از قم حدودا 100 کیلومتر باید رد شی. میخوام برم اونجا
سهراب با شگفتی سرشو آورد بالا و به من خیره شد – چرا؟ اونوقت؟
من – میخوام که ا زاینجا دور شم
سهراب – که چی بشه ؟
من – حوصله این آدمها رو ندارم . صاحب مزرعه رو میشناسم . شاید قبول کنه که 10 روزی بعنوان کارگر پیشش بمونیم .
سهراب – برو دیوونه . پاشم بیام وسط بیابون . کارگری؟
من – تو میایی
سهراب – عمرا
..
     
  
مرد

 
قسمت 12
حدودا 5 کیلومتری مزرعه سیمین بودیم .
سهراب گفت : حالا تو مطمئنی که ما رو راه میده ؟
من – نمی دونم ولی سنگ مفت گنجیشک مفت
سهراب – اون که مفته . بابامو پیچوندم که نرم مغازه پیشش خیلی هم مفته . حالا راستشو بگو اینجا رو از کجا پیدا کردی . ؟
من – بعدا میفهمی . داستانش مفصله
سهراب – جون من بگو نکنه تیکه ای رو خوابوندی اینجا ؟
من – تو چه خری
دیگه رسیده بودیم جلوی در ساختمون . بوق زدم واز ماشین پیاده شدیم ساعت 9 صبح بود . یه کارگر اومد بیرون از طویله و به ما نگاه کرد .
داد زدم – خانوم نیست ؟
با دست به پشت ساختمان اشاره کرد . با سهراب رفتیم پشت ساختمان . سیمین رو دیدم که داره از کرت سبزی کاری سبزی میچینه بوی خوش سبزی فضا رو پر کرده بود .
صدا زدم – سیمین خانم؟
برگشت و نگاه کرد . اول نشناخت ولی وقتی شناخت لبخند زد و دندانهاش باز هویدا شدند . بلند شد و امد طرفم و منو تو آغوش گرفت . زیر چشمی قیافه سهراب رو که دیدنی شده بود دیدم .
سیمین – خوش اومدی پسر . چه عجب از این ورا . بعد نگاهی به قیافه سهراب انداخت که ایستاده بود . سهراب زود سلام کرد .
سیمین – علیک سلام . تو کی هستی؟
من – سیمین خانوم براتون یه کارگر قلچماق آوردم که تا میتونی ازش کار بکشین . جای دو نفر کار کنه جای نیم نفر بخوره .
سیمن نگاهی به قامت بلند 190 سانتی سهراب هیکل چهار شانه و عضلانی اش و لبخندی زد .
بعد رو کرد به من و گفت : خب از این ورا ؟
من – میخواستیم اگه اجازه بدین یه هفته تو مزرعه شما بمونیم .
سیمین – اینجا پاتوق ولو شدن نیست که
من – به جاش براتون کار میکنیم . هرکاری که باشه .
سیمین با تعجب نگاهی به من کرد . بعد دست منو گرفت و کشوند گوشه ای
سیمین – راستشو بگو. گندی زدی ؟ مامورا دنبالتونن؟
غش غش خندیدم .نه بابا این چه حرفیه ؟
سیمین گره ای انداخت تو ابروش و جدی گفت – تا نگی چی شده نمیتونم پشتتیت رو کنم
تو رفتار و گفتار سیمین اقتدار خاصی بود . ا زاونها بود که واقعا میتونه 100 تا مرد رو رو انگشتش بچرخونه . از طرفی محبت خاصی داشت . مهرش به دلم نشسته بود . ازش خواستم یه گوشه ای بشینیم تا براش بگم . وقتی نشستیم تو سایه . از سیر تا پیاز قضیه ام رو بهش گفتم و آخر سر اینکه از عشق مارال شب و روز ندارم . هر کاری میکنم چهره محجوب اون میاد جلوی چشمم . سیمین چیزی نگفت . از جا پاشد .
داد زد – عباس بیا اینجا ببینم
عباس اومد منو که دید خندید و دست دادیم . نگاهی به سهراب کرد . بااین که سهراب گنده بود ولی پیش عباس باز هم ظریفتر بود . سهراب هم باهاش دست داد .
سیمین – عباس این دوتا رو ببیرن پیش خودتون هرکاری هم داشتین بدین انجام بدن . مبادا از زیر کار در برن ها . اختیارشون دست خودته .روشنه ؟
عباس خنده بلندی کرد و سرشو به علامت روشن بودون موضوع تکون داد .
تا یک هفته اول شبها عین جسد میافتادیم و به خواب میرفتیم . عباس ما رو راس ساعت 5 بیدار میکرد و میبردمون تو مزرعه کار کنیم. واقعا عین خر ازمون کار می کشید . حتی سهراب که همیشه ادعای گردن کلفتیش بود به گوز کوز افتاده بود . چند بار هم گفته بود که میذارم میرم ولی میدونستم که حرف الکی میزنه و محاله بزنه زیر حرفش . تاریک که میشد ما هم عین جسد میافتادیم تو رختخواب بوگندوی کارگرا ولی بویی رو حس نمی کردیم . بعد از یک هفته طاقتمون بیشتر شده بود و به خاطر تکون دادن یه کیسه تن درد نمی گرفتیم . تو این هفته سیمین رو ندیدیم و فقط کار بود و کاربود و کار . من که حتی موبایلم رو هم خاموش کرده بودم . شب جمعه دوش گرفته بودو و تو خنکای آخر شب برای خودم روی یه بسته کاه دراز کشیده بودم که صدای سیمین رو شنیدم
سیمین – اینجایی؟
بلند شدم نشستم . هوا تاریک تاریک بود و از سیمین فقط یه شبح دیده می شد
.سیمین ادامه داد – از رفیقت سراغتو گرفتم بهم گفت امدی این جا . خب چه طوره کارگری تو مزرعه ؟
من – خوبه . کار جدیده بالاخره
سیمین – خوشحالم .
بالای کپه کاه ها نشسته بودم . خواستم بیام پایین .نذاشت
گفت : نه صبر کن من هم میام بالا .
دست دراز کردم . دستمو گرفت اومد بالا . دستای قوی و زبری داشت . از نرمی دستای خودم خجالت کشیدم . کنارم که دراز کشید روی کاه ها چهره اش واضح تر شد .
سیمین – خب از مارال خانومت چه خبر؟
من – هیچ چی . خبری ندارم
سیمین – چطور؟
من – موبایلم رو خاموش کردم . به جز مادرم کسی خبر نداره کجام
سیمین – خب میخوای چی کار کنی؟ هنوزم دوسش داری؟
من – آره
سیمین – ببین عزیز . راش این نیس که خودتو قایم کنی ازش . راش اینه که بری تو دل ماجرات .
من – خودم هم میدونم . سیمین . من هیچ وقت این جوری نبودم . هیچ وقت با دختری دست و پامو گم نکردم . حداقل الان چند سالیه که این جوریم . ولی این مارال با من کاری رو کرده که حتی دوست دخترم رو ترک کردم که بتونم فقط مال اون باشم . ولی چه افسوس که فکر نکنم اون از من خوشش بیاد
سیمین – تو اینو از کجا میدونی آخه ؟ از همون یه برخورد توی سینما ؟
من – خب آره اونم همینطور
سیمین- تو زنها رو میشناسی این جوری که میگی ولی گمون نکنم . حق داری ها .23 سال سن چیز زیادی نیس که بخواهی به چم و خم زندگی وارد بشی .قبول دارم که بیشتر از سنت میفهمی ولی خب ...
من – خب که چی؟
سیمین – هیچ چی دیگه . پاشو بهش زنگ بزن . یالا .
من – الان؟
سیمین – پس نه. 3 سال دیگه
من را از بالای کپه کاه ها هولم داد پایین . بلند شدم و خودمو تکوندم . نمیدیدمش ولی صداش رو شنیدم که گفت : برو پسر خوب برو
راه افتادم به طرف اتاقمون . اکثر کارگرا رفته بودند مرخصی و به جز ممد آقا و زن و بچه اش کس دیگری نبود توی مزرعه . ممد آقا در واقع سرکارگر اونجا و نگهبان هم بود . از زمان پدر مادر سیمین اونحا بوده و کارهای زیادی رو بلده انجام بده . دختر 16 ساله ای داره که توی خونه به سیمین کمک میکنه اکثرا . گاهی هم تو کارمزرعه به ممد آقا کمک میکنه . موبایلم رو برداشتم . زدم توی برق تا شارژ بشه .شماره ریحانه رو گرفتم . بعد از چند تا زنگ برداشت .
ریحانه – الو
من – سلام
ریحانه – علیک سلام . شما؟
من – منم دیگه
ریحانه – خب این من کیه ؟
من – بابا منم باد
ریحانه صداش از حالت رسمی خارج شد – ای وای باد تویی؟
من – خب آره مگه شماره منو سیو نگرده بودی؟
ریحانه – من چند بار بعد از سینما با شمارت تماس گرفتم که خاموش بود . منم لجم گرفت و شمارتو پاک کردم .
من – خب دست شما درد نکنه
ریحانه – چرا خاموش بود ؟
من – داشتم فرار میکردم
ریحانه – از چی ؟
من – از خودم
ریحانه – خب تونستی ؟
من – ای یه کمکی . از مارال چه خبر؟
ریحانه – مارال ؟ مگه خبر نداری؟
من – نه . چی رو؟
ریحانه – بابا مارال داره شوهرمیکنه
ماتم برد - مگه میشه ؟ داره شوهر میکنه ؟ کی ؟
ریحانه – دو روز دیگه
من – آخه چطور؟ من نمیذارم
ریحانه – چرا ؟
من – مارال مال منه .
ریحانه – باشه حالا که مال تو میگم شوهر نکنه این دفعه رو . و بلند بلند خندید
من – ای بدجنس کلک زدی هان ؟
ریحانه همینجور پشت تلفن ریسه میرفت .
من – باشه بخند . گذر پوست به دباغخونه میافته
خندهاش که تموم شد گفت – اونم خوبه
من – راجع به اون روز صحبتی نشد دیگه ؟
ریحانه – چرا . ازش پرسیدم این چه برخوردی بود که کرده .گفت یهویی تو رو دیده خجالت کشیده .
غرق لذت این جمله شدم . یعنی مارال منو که دیده . از دیدن من .من .من خجالت کشیده . حتما براش مهم هستم .
ریحانه – الو مردی پشت تلفن ؟
من – نه . ببین چه جوری می تونم باهاش حرف بزنم ؟ شماره اش رو بهم میدی؟
ریحانه- همون یه بار ی که کار مخفی کردم برای هفت پشتم بسه .
من – پس چی؟
ریحانه – شماره تورو بهش میدم که اگه خواست زنگ بزنه . خوبه؟
من – عالیه فقط بگو غروب به بعد زنگ بزنه .سر کار نمیتونم موبایل جواب بدم .
ریحانه – مگه چی کار میکنی؟
من خندیدم – کارگر مزرعه شدم و گوشی رو قطع کردم .
از اتاق اومدم بیرون و قدم زنان به سمت انبار وسایل راه افتادم . زیر لب آواز می خوندم و کیفم داشت کوک میشد . پس مارال هم به من فکر کرده .عالیه ؟ حالا کی بهم زنگ میزنه ؟ اصلا میزنه ؟
نزدیکهای انبار شده بودم که صدایی مثل پچ پچ به گوشم رسید . تعجب کردم . کی می تونه باشه ؟ دزد نباشه یه وقت ؟ پاورچین پاورچین جلوتر رفتم یه چراغی اون تو روشن بود . ازپنجره نگاهی دزدکی انداختم تو. ای وای سهراب بود و دختر ممد آقا .فاطی . معلوم بود که دختره رو تازه آورده اینجا . اومدم پایین و از جهت دیگه که نزدیک تر بود بهشون ببینم چی کار میخواد بکنه . حس کنجکاویم به شدت تحریک شده بود .
سهراب دختر رو نشونده بود روی زانوهاش و دستشوانداخته بود دور کمرش . این سهراب جونور هنوز هم دست از این کاراش بر نمیداره . اگه یکی ببینتش . سرش به باد می ره .پیش خودم گفتم که سرو صدا کنم بترسند پاشند ولی یه نیروی قویتر بهم میگفت که نه نکن خره واستا تماشا کن ببین چی کار میکنن . مگه کنجکاو نیستی تو؟
این حس قوی تر بالاخره پیروز شد من هم دورو برم رو پاییدم وقتی خیالم راحت شد که کسی دوروبرم نیست . شروع به تماشا کردم .پنجره شکسته بود و میتونستم صداشون روهم بشنوم
فاطی- آقا سهراب یه وقت فکر نکنی من از اون دخترام ها
سهراب – نه عزیزم کی من از این فکرها کردم ؟!
فاطی – به هرحال گفته باشم . چون از شما خوشم اومد اومدم که کمی باهم صحبت کنیم
من (تودلم ) آره جون خودت صحبت بکن ببین به کجا قراره ختم بشه آخرش ؟
سهراب – منم همینطور عزیزم . منم وقتی تورو دیدم تصمیم گرفتم که کمی با تو صحبت کنم و در همون حال دستشو از روی شکم دختره لغزوند بالا به سمت سینه هاش . فاطی خنده نخودی کرد و از روی پای سهراب بلند شد . نگاهش کرد و گفت سهراب خیلی عجولی ها سهراب هم بلند شد و ایستاد واقعا عین فیل وفنجون بودند . راحت سهراب 30 سانتی بلند تر از فاطی بود . سهراب خم شد و دستشو انداخت زیر کون فاطی و بلندش کرد به راحتی . فاطی لبخند مکش مرگی زد و گفت : سهراب نگفته بودی که این قدر حشری هستی ها .
تو دلم گفتم این دختره وارد تر از این حرفهاست که بار اولش باشه .اصلا چه بسا که اون سهراب رو بلند کرده . چون این سهراب این قدر ابراز ناتوانی میکرد که فکر نمیکردم اصلا بتونه از این کارا بکنه حتما خود دختره نخه رو داده بهش . اینم که آماده همیشگی . سهراب لبشو چسبوند به لبهای فاطی و شروع به خوردن کردم و فاطیه هم پاهاشو حلقعه کرد دور کمر سهراب و دستاشو انداخت دور شونه هاش و سر وصدای جفتشون بلند شد .متوجه خودم شدم .کیرم شق کرده بود . از دیدن این منظره هماغوشی سهراب با فاطی دچار هیجان شده بودم . یه میز اونجا بود . سهراب با دست اون رو رو خالی کرد و فاطی رو طاقباز خوابوند روی میز . دامن فاطی رو زد بالا و زیر دامن فاطی قایم شد . فاطی چشمهاشو بسته بود و آه میکشید . دلم میخواست ببینم اون زیر چه شکلیه ولی دامنشو نمیزد کنار . ناخودآگاه دستم روی کیرم رفته بود . دست سهراب رفته بود زیر دامن فاطی و وقتی اومد بیرون شورت سیاه فاطی تو دستش بود . فاطی سر سهراب رو گرفت و به کسش دوباره فشار داد ولی سهراب اومد بالاتر و پیرهنی رو که تن فاطی بود زد بالا و با این حرکت پستانهای فاطی پیدا شدند . سوتین نبسته بود .پستانهاش پستانهای سفت و دست نخورده یه دختر 16 ساله بود که هاله ای صورتی دورش بود . سهراب بی معطلی شیرجه زد روی پستونهاش و شروع به مکیدن کرد. آه ناله فاطی بلند تر شده بود . فاطی پاشد نشست و دستشو گذاشت روی کیر سهراب و با لبخند به قیافه سهراب نگاه کرد.
سهراب همونجوری که پستونهای فاطی رو می مالید گفت – بیارش بیرون که بی قرار تو ست .
فاطی از روی شلوار کیر سهراب رو میمالید و سهراب هم پستونهای فاطی رو . از روی میز اومد پایین و به سهراب گفت که بشینه روی میز وقتی اومد پایین دامنش لیز خورد و افتاد زمین ولی فاطی اهمیت نداد . کون قلمبه فاطی عقل ازسرم پروند . کیر سهراب رو از توی شلوارش در اورده بود و کرده بود توی دهنش . متوجه خودم شدم . نفهمیدم کی ولی کیرم از شلوارم در اومده بودو وناخودآکاه داشتم میمالیدمش . به ذهنم رسید که برم تو من هم ولی قبل از این که فکرم رو عملی کنم . آبم اومد و ریخت روی خاکهای پشت دیوار . کمی که آروم شدم . دوباره نگاه کردم . سهراب فاطی رو روی میز دولا کرده بود و لاپاش میگذاشت و درمیآورد . دیگه نایستادم . عقلم برگشته بود سرجاش . خودمو سریع مرتب کردم و دویدم به سمت اتاقمون .
دراز کشیدم روی رختخوابم و چشمهامو بستم منظره دیدن سکس سهراب هم خنده دار بود برام و هم هیجان زده کرده بود منو . بعد از 10 دقیقه هم سهراب اومد تو و دراز کشید توی رختخوابش .
من – خب خوش گذشت؟
سهراب – کجا؟
من – تو انبار دیگه
سهراب – انبار؟
من – خودتو نزن به خری . من دیدمتون .
سهراب پاشد نشست و خیره به من نگاه کرد .
سهراب – کی؟
من – همین 15 دقیقه پیش . بسه دیگه دست از حماقت بردار. نگفتی ببیننت می ریزن قیمه قیمه ات میکنن؟ فکرکردی اینجام تهرانه؟
سهراب دوباره دراز کشید و دستاشو گذاشت زیر سرش . چشمهاشو بست و گفت : حالا که ندیدند.و خر و پفش رفت هوا .
فردا غروب هرچه منتظر شدم مارال زنگ نزد . پس فردا هم و پسون فردا . ناامید شدم . میخواستم به ریحانه زنگ بزنم باز ولی روم نمیشد و غرورم هم اجازه نمیداد بهم .به حساب و وقل وقراری که با خودمون داشتیم فردا باید بر می گشتم تهران . مرخصی ام هم تا پس فردا بود .
     
  
مرد

 
قسمت 13

با خودم گفتم : اگه تا امشب زنگ زد که زد وگرنه معلومه که قسمت نیست
.هنوز این فکر از سرم نگذشته بود که شماره ای افتاد رو ی گوشیم که غریبه بود . از کدش به نظرم رسید باید طرفهای شرق تهران باشه . یعنی ماراله ؟
من – بله
صدایی به نرمی نازکی برگ گل گفت – سلام
من – سلام از ماست
مارال – مارال هستم
من – خوشحالم
روی زمین نشستم و به منظره غروب خورشید رو کردم . تو تهران از این چیزها نمیشه دید .
من – خوبین شما؟
مارال – بله .ممنون
سکوتی افتاد
من – خیلی لطف کردین به من زنگ زدین
مارال – خواهش میکنم
آب گلومو قورت دادم . نمی دونم چرا زبونم نمی گشت که حرف بزنم .
من – خب چه خبرها ؟
مارال – سلامتی
من – خب خدا رو شکر
باز سکوتی بینمون حاکم شد .فقط صدای لطیف مارال برام بس بود ولی این جوری هم که نمی شد باید یه چیزی بالاخره میگفتم
من – خیلی از بابت اون روز متاسفم
مارال – چرا شما متاسفین؟
من – آخه من هم تو جریان بودم .ولی فکر نمیکردم که ناراحت بشین .
مارال – نه من ناراحت نشدم . فقط جا خوردم انتظارشو نداشتم
من – ببیخشین دیگه
مارال – نه خواهش می کنم . من یه اخلاقی که دارم چیزهای غیر منتظره نظم منو به هم میریزه . همین
من – خب بگذریم . مارال خانوم شما چی می خونین تو دانشگاه ؟
مارال – روانشناسی
من – خوب رشته ایه . روان اطرافیانتون رو خوب میشناسین پس .
مارال خندید – نه . به هر حال ترم دوم هستیم تازه .
من – خوبه
صدای خنده مارال زیباترین آواها بود .خورشید کامل غروب کرد و جیرجیرکها خوندند.
مارال _ آقا باد؟
من – بله؟
مارال – کجاین شما الان ؟ صدای جیر جیرک میاد
من – وسط یه دشتم
مارال - چه جالب کجاست ؟
من – 200- 300 کیلومتری جنوب شما .
مارال – من با اجازه دیگه برم
من – اجازه دارم ببینمتون؟
مارال – والا فعلا امکانش نیست . الانم کسی نبود خونه مون که به شما زنگ زدم . هر وقت بشه خودم به شما زنگ میزنم . خوشحال شدم . خدانگهدارتون
من – خداحافظت باشه
گوشی که قطع شد . ولو شدم روی خاکها . مدتی تو همون حال بودم . سایه کسی رو حس کردم . چشمم رو باز کردم . سیمین بالای سرم ایستاده بود و باد دامنشو به اهتزاز در اورده بود . نشستم
سیمین – خودش بود ؟
من با لبخند _ آره
سیمین – خب تبریک منو بپذیر . نشست کنارم و یه مشت خاک رو برداشت و از زیر انگشتاش ریخت زمین . آرام و بی عجله
سیمن – میبینی ؟ عشق مث همین خاکه باید بارور شه که گندم خوب توش عمل بیاد . باید زحمتشو بکشی و بعد که ثمرنشست باید حسابی بهش برسی و آفتارو از ش دور کنی .
من – سیمن خانوم . چه خوب حرف میزنی در باره عشق . تو که ازدواج نکردی چطور اینها رو میدونی؟
سیمین نفسی عمیق کشید - تو از کجا میدونی من عاشق نشدم ؟ جوجه خروس ؟ ازکجا می دونی که کسی رو دوس نداشم ؟
من – چه جالب . خبرنداشتم .
سیمن . زد تو سر من – غوره نشده مویز میشی .نبایدم خبر داشه باشی .
من – خب بگو . برام بگو
سیمین – باشه میگم . برا این میگم که شاید برا تو تجربه بشه . بتونی ازش خوب استفاده کنی . دقیقا 20 سال قبل بود . اون موقع تو تازه زبون باز کرده بودی حتما . من هم یه دختر جوون 20 ساله و فوق العاده شاد و خرم بودم .....
(سیمین درحال رقص است .مجلس, مجلس عروسی یکی از دوستانش است و مهمانان نیز در حال تحسین رقص عربی او . ارکستر نیز که به شوق آمده تند تر و تند تر می نوازد . سیمین خودش را با نوای ساز هماهنگ می کند . هنگامه ای است از شور و ساز و آواز . بالاخره آهنگ به اتمام میرسد و سیمین نفس نفس زنان روی صندلی می نشیند . از هیجان و تلاش بسیار عرق از سر و صورتش جاریست . دوستاش دور و برش جمع می شوند
- بابا سیمن ترکوندی حسابی
- آره راست میگه عمرا اگه کسی بتونه مثل تو این جوری برقصه
- پوز همه رو زدی دختر . ای ول
سیمن لبخند می زنه . نگاهش گره میخوره تو نگاه نوازنده گیتار که با لبخند بهش خیره شده . سیمین لبخندی میزنه و دیگه توجهی نمی کنه . ولی تو تموم عروسی, شام خوردن و بعد از اون سنگینی نگاه پسر رو حس میکنه . جشن عروسی که که به اتمام میرسه و گروه نوازنده در حال جمع آوری وسایل شخصیشون هستند . پسر نزدیک سیمین میشه
پسر – شرمنده از مزاحمت
سیمین نگاه میکنه ولی چیزی نمیگه
پسر – میتونم تلفنتونو بگیرم . این هم شماره تلفن منه . دستشو با یه کارت ویزیت دراز میکنه به سمت سیمین .
سیمین کارت رو میگیره و نگاهی بهش می اندازه . یه کارت آبی که اسم پسر روش نوشته بود . رامبد راستی. اجرای مراسم . رامبد کمی تپل بود و موهای فرفری داشت با چشمهای مهربون و خندون و یه لبخند زیبا .
سیمین کارت رو میگیره . – چشم اگه شد مزاحم میشم .
بعدش هم بوق بوق دنبال ماشین عروس و کارهای دیگه عروسی . چندی بعد زنگ میزنه به رامبد و با هم قراری می ذارند. تو همون ملاقات اول شیفته سادگی و بی آلایشی رامبد میشه . به طوریکه وقتی رامبد بعد از 2 ماه معاشرت تصمیمش رو برای ازدواج با سیمین در میان میگذاره سیمین معطل نمیکنه و جواب مثبت می ده ولی یه مانع بزرگ سر راهشون هست . خانواده سیمین . اونها به هیچ وجه حاضر نیستند که دختر یکی یه دونه شون روبه یه پسر آسمون جل نوازنده بدند . بابای سیمین برای سیمین پسر پولداری رو در نظر گرفته . بهش میگه ببین سیمین اگه تو با پسر آقا طاهر عروسی کنی زمینهامون میشه یکی و قدرتی میشم تو منطقه . دیگه کسی جرات نخواهدکرد رو حرف ما حرفی بزنه . ولی یه چشم سیمن اشکه یه چشمش خون چون پسر طاهر خان رو میشناسه که چه موجود رذلی و نمی گذاره که اونا بیان خواستگاری. اعتصاب غذا میکنه . خودشو حبس میکنه .تا حدی که دوبار فکر میکنند از دست رفت و کار به بیمارستان و سرم میکشه . مقاومت سیمین پدر یه دنده شو مجبور میکنه که اعلام شکست کنه . ولی وقتی که رامبد با مادر و پدرش میان خواستگاری از هیچ خفتی به اونا کوتاهی نمیکنه و فقط مجلس به خاطر خویشتن داری اونها بود که به هم نخورد . بابای سیمین شروط دشواری رو پیش پای رامبد میگذاره ولی این مشکلها پیش مشکلی که پیش روشون بود هیچ بود . جنگ . در سال 66 جنگ به شدت ادامه داشت . 7 سال جنگ . لغت جنگ رو آشنای بسیاری ازخانوادها کرده بود . رامبد هنوز سربازی نرفته بود و لیسانسشو تا ماه دیگه میگرفت و ناچار به رفتن سربازی بود . وقتی بابای سیمین موافقت خودشو منوط به رفتن و اومدن رامبد کرد تا بعد از سربازی اون بتونند ازدواج کنند . رامبد راهی سربازی و جبهه میشه . نامه های گاه به گاه ومرخصیهای کوتاه مدتش تنها دلخوشی سیمین بود . قبولی قطعنامه از طرف ایران نقطه شادی سمین بود . سربازها برگشتند ولی خبری از رامبد نشد که نشد . سیمین مثل دیوونه ها شده بود . هر روز توی بنیاد شهید و ستاد مشترک بود . روزی نبود که جای جدیدی رو نره . بعد از مدت طولانی که گذشت بهش اعلام کردند که رامبد راستی مفقود الاثره . سیمین تا روزی که اسرا آزاد شدند هم منتظر بود ولی وقتی که آخرین گروه هم بازگشتند . دیگه امیدش کامل ناامید شد . تو این فاصله پدر ماد رسیمین هم فوت شده بودند .)
به چهره سیمین نگاه کردم . چشمهاش مرطوب شده بودند و لبهاش می لرزیدند . هوا تاریک شده بود . نمیدونم چرا اصلا فکر نکرده بودم که سیمین هم ممکنه عاشق کسی شده باشه .ممکنه که دلش بلرزه .شاید به خاطر خصوصیات جدی و مردانه اش بود . نمیدونم .
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت 14
سیمن – دیگه دلخوشی نداشم تو تهرون. کندم اومدم اینجا ملک آبا اجدادی رو آباد کردم . حالام دلم نمی خواد پامو تو اون تهرون خراب شده بذارم دیگه . همه جاش منو یاد رامبدم میندازه .
من – سیمین . دیگه نخواستی ازدواج کنی؟
سیمن – نه . البته موقعیت تا بخوایی برام بودا . همین حالاشم دارم ولی هیچ کی رو نمی تونم جای رامبد فرض کنم . هیچ کی رو .
بغض داشت سیمین . خواستم باهاش کمی شوخی کنم جو عوض شه .
من – ببینم ناقلا زیر آبی هم نرفتی؟تو این مدت؟
سیمین برگشت و با تعجب نگام کرد وگفت : اگه پررو نمی شی . چرا زیر آبی رفتم . ولی عاشق نه
تعجب کردم . زن رک و راستی بود . ازجا پاشد .
سیمین - فردا روز آخری هست که می بینمت نه ؟
من – اره دیگه
سیمن – باشه من صبح خروسخون می رم .امشب با سهراب بیا تو خونه شام دورهم باشیم .
برگشت که بره صدا زدم – سیمین
سیمن – چیه ؟
من – خیلی ازت ممنونم . کمک فکری و همراهی تو خیلی منو دگرگون کرد . برات آرزو میکنم که یه شوهر که لیاقت تو رو داره پیدا بشه .
جلوتر رفتم و دستشو گرفتم و آوردم بالا و بوسیدم . سیمین هم سر منو گرفت و به سینه اش فشرد . بغضی رو تو سینه اش حس کردم که بالا اومد و رفت پایین . بعد با دودست شونه هامو گرفت و نگه داشت و خیره بهم نگاه کرد
سیمن – باد
من – بله؟
سیمین – سعی کن لیاقت مارال رو داشته باشی
منو رها کرد و توی تاریکی محو شد .
شب به سهراب گفتم که فردا باید برگردیم .
سهراب – چه عجب آقا بالاخره رضایت دادند . تزکیه شدید؟
من – حالا نه این که تو فقط زجر کشیدی ؟ پدر فاطی رو در آوردی تو
سهراب – رو زمین سفت نشاشیدی . من پدرشو درآوردم ؟ خیلی دختره حشریه . تا حالااین جوریشو ندیده بودم . با اون قد قواره اش منو قورت می ده درسته
من – حالا توهم حتما مجبوری باهاش میخوابیدی ؟ آره ؟
سهراب – پس چی ؟
من – آخی همش دنبال کار خیری تو
سهراب – تازه خبر نداری شماره موبایلمو دادم بهش که اگه یه روزی اومد تهران بهم زنگ بزنه
نزدیک اتاق ممد آقا بودیم فاطی از در اتاق اومد بیرون . سبد رختهایی تو دستش بود . نگاهی به سهراب انداخت و لبخند یواشکی زد . سهراب هم همونجوری جوابشو داد .
من – فکرنمیکنی زگیل شه ؟
سهراب – من هیچ وقت به این چیزها فکر نکردم . و با اشاره به فاطی اشاره کرد
من – چی گفتی بهش؟
سهراب – هیچی گفتم بیاد پشت مزرعه
من – مگه باباش نیست ؟
سهراب – نه هیچکدوم هردو الان قم هستند
من – خوب آمار داری ها
قدم زنان به سمت پشت مزرعه راه افتادیم . نشستیم رو ی لبه پرچین و منتظر شدیم . بعد از چن دقیقه فاطی پیداش شد
سهراب – فاطی جان ما فردا صبح زود میریم از اینجا
فاطی نگاه کوتاهی کرد و سرشو انداخت پایین .
سهراب – باد میشه ما رو تنها بذاری ؟
من – خب فاطی خانوم من میرم . به ممد آقا هم سلام برسون . بدی از من دیدی حلال کن
فاطی سرشو تکون داد ولی همه حواسش به سهراب بود .
دور شدم ولی فضولی ولم نکرد . از یه راه دیگه آروم برگشتم . فاطی پشتشو کرده بود به سهراب و هرچی سهراب باهاش حرف میزد بهش اهمیت نمیداد . سهراب هم دستاشو به پستانهای فاطی رسونده بود و مالش میداد . و خوشو هم چسبوند بهش . و نشست و سرشو از زیر دامن فاطی کرد تو و اون زیر گم و گور شد .برگشتم به سمت اتاقمون . ماشین رو چک کردم . آب و روغنش ردیف بود . فقط باید میگازیدم به سمت خونه .دلم برای مامانم تنگ شده بود .
ساعت 5 که همه بیدار شدند . مراسم خداحافظی شروع شد . بعضی از کارگرها اشک تو چشم آوردند ولی از همه جالبتر قیافه عباس غول بود که انگار بچه ای که بخواد بزنه زیر گریه لب ورچیده بود . دیشب آخر وقت رفتیم خونه سیمین برای خداحافظی . بدون اینکه از جا بلند شه از دور خداحافظی گفت و با دست اشاره کرد که بریم . سهراب شاکی شده بود .که زنیکه انگار نوکرشیم ولی من میدونستم از یادآوری خاطره رامبد و این که برای من تعریف کرده دچار احساسات شده . اتوبان خلوت بود . من راس ساعت 8 خونه بودم .
مامان خواب بود رفتم نوک پا نوک پا بالای سرش و بوسیدمش . چشمهاشو باز کرد . منو که دید لبخند زد و دستاشو باز کرد رفتم توبغلش و بوسیدمش .
مامان – خب پسر ناخلف خوب منو تنها گذاشتی و رفتی ها
من – نه مامان جون نگو این حرفو . من یه عشق تو زندگی دارم اونم تویی . از بابا چه خبر؟
مامان از تو رختخواب بلند شد و نشست – خبر خاصی نیست . این کارش تو اصفهان مثل این که به مشکل برخورده . با چند تا اداره درگیر شده و هی می ره میاد . میگه ازم رشوه زیادی میخوان . دادم ولی باز هم میخوان . خب تعریف کن ببینم کجا ها بودی . کجاها رفتی ؟ چقدر آفتاب سوخته شدی تو
براش از سیمین و مزرعه ای که اداره می کرد تعریف کردم از رامبد و زجری که اون کشیده . مامان تو چشمهاش اشک جمع شد.
من – مامان جون تو هم که اشکت دم مشکته
مامان خندید- خب داری داستان غم انگیز می گی . می خواهی مثل چوب خشک بشینم جلو روت و بربر نگات کنم فقط؟
دوباره ماچش کردم – صبحانه آماده است ؟
تمام روز رو توی خونه بودم و به باغچه خونه مون میرسیدم . کار تو مزرعه منو به گل و گیاه علاقمند تر کرده بود . فکرم دائم درگشت و گذار بود و نمیتونستم روی چیزی ثابت بمونم . سیمین و مزرعه اش . مارال . سهراب . فاطی . عباس غول . شایسته . پریسا ......و خیلی چیزهای دیگه . مامان ناهار آورد تو آلاچیق و نشستیم به خوردن . برام قیمه درست کرده بود . میدونست که عاشق خورشت قیمه هاشم .
مامان نگاهی به اطراف کرد – وارد شدی ها
من – چاکریم
مامان – یه بار این سیمین خانم رو دعوت کن بیاد اینجا . هم ببینمش هم ازش تشکر کنم
من – باشه حتما . البته نمیدونم بیاد یا نه ؟ ولی بهش می گم
مامان – با پریسا میخواهی چی کار کنی؟
لقمه تو دهنم موند و خیره به مامان نگاه کردم – چطور مگه ؟
مامان – هیچی اومده بود اینجا چند روز قبل و سراغ تورو میگرفت از من . منم بهش گفتم که نیستی که یهو زد زیر گریه . منم آوردمش تو و بهش آب دادم بخوره . برام تعریف کرد که تو اونو ولش کردی به خاطر یه دختر دیگه . درسته؟
سکوت کردم . غافلگیر شدم . ای پریسای خیره سر . آبرو ریزی اومده کرده . چی کار کنم حالا؟ چیزی نگفتم و لقمه ام رو قورت دادم . تو چشمهای مامان نگاه کردم . منتظر جواب بود از من
گفتم : آره درسته
مامان : خب حالا اون دختر کیه ؟
لحنش کمی دلخور بود . دلش نمیخواست اون این موضوع رو از کس دیگه ای بشنوه . توقع داشت خودم بهش بگم .
من – والا مامان جون خودم می خواستم بهت بگم ولی فرصتش پیش نیومده بود . یه کمی من من کردم . ادامه دادم : حالا نمیشه بگم ولی اگه بذاری سر فرصت برات توضیح میدم و از جا پاشدم و بشقابها روبردم توی خونه . میدونستم الان ازم کمی دلخوره ولی عیب نداره زود از دلش در میآد.
فردا صبح قبل از همه سر کار بودم . هنوز حتی مش رضا در رو باز نکرده بود . منو که دید که حاضر یراق ایستادم گفت : به به آقا باد سحر خیز شدی بابا جان
اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم سر کار و همه رو راحت مجاب میکردم . حتی خانمی که از توری که رفته بود ناراضی بود و اومده بود برای شکایت و دعوا راضیش کردم که یه تور دیگه ما رو امتحان کنه . خلاصه روز روز من بود . ولی از ظهر به بعد یواش یواش احساس ناراحتی بهم دست میداد . نمی فهمیدم چیه دقیقا ولی سر حال نبودم . بعد از ناهار موبایلم زنگ زد برداشتم
من – بله ؟
ریحانه – منم
ذوق کردم و کلی خوشحال شدم .
ریحانه – کجایی الان؟
من – تهران سر کارم هستم . چطور مگه ؟
ریحانه – هیچ چی مارال میخواست بهت زنگ بزنه ولی نمی دونست میتونه الان بزنه یا نه ؟
من که حسابی ذوق کرده بودم گفتم : چرا که نه . بگو بزنه میتونم حرف بزنم .
ریحانه خیلی خشک گفت – باشه و قطع کرد یه کمی از نوع حرف زدن ریحانه تعجب کردم ولی شوق شنیدن صدای مارال نگذاشت که زیاد به این مسئله فکر کنم . ولی مارال زنگ نزد . هی منتظر موندم ولی فایده ای نداشت . اعصابم ریخته بود به هم و جواب مشتریها رو دیگه درست هم نمیدادم . . نمیخواستم به ریحانه هم زنگ بزنم . مونده بودم که چی شده . ساعت 5 که تعطیل شدیم از در آژانس اومدم بیرون . به طور غریزی نگاهی به دور و برم انداختم آیا مارال رو می بینم یا نه ؟ با دلخوری سوار ماشین شدم استارت زدم سرمو بالا کردم و ناگهان پریسا رو دیدم که جلوی ماشین ایستاده و خیره به من نگاه میکنه . ماتم برد . انتظار دیدنش و اصلا نداشتم .یک دقیقه به هم خیره شده بودیم . بعد اومد طرف در ماشین . در رو باز کرد و نشست کنارم . بی هیچ حرفی اشاره کرد که بریم .
من – بریم کجا مثلا؟
پریسا – بریم بهت میگم
من – پریسا جان بسه . بهت که گفته بودم ..
حرفم نیمه کاره موند چون پریسا جیغ زد – بروبهت میگم
هول هول ماشین رو گذاشتم تو دنده و یک و راه افتادم . اومدیم بالا تا به اتوبان بابایی رسیدیم . نمیدونستم چی می خواد و کجا میخواد منو با خودش ببره . من هم عصبی شده بودم . گوشه اتوبان زدم کنار
من – می شه بفرمایین تا کجا باید برم ؟!
پریسا ولی جواب نداد . سرشو گذاشت روی داشبورد و های های گریه کرد . هول شدم . دست انداختم زیر بغلش و آوردمش بالا . چشمهاش پر اشک بود .
من – آخه دختر چرا این جوری میکنی با خودت ؟ من که با تو حد و حدودمم رو از همون روز اول مشخص کرده بودم . نکرده بودم ؟
ولی پریسا همینجور با صدای بلند به گریه اش ادامه میداد . دست و پامو گم کرده بودم . نمی دونستم باید چی کار کنم . منظره رقت انگیزی بود . پریسایی که همیشه این قدر سفت و محکم بود حالا این جوری جلوی رویم از پا دراومده بود . ماشین رو دوباره راه انداختم . نمی دونستم کجا بریم که نگیرنمون . یادم افتاد که مامان خونه خاله است و تا نصف شب هم نمی ابد . پریسا رو برداشتم بردم خونه خودمون . وقتی داشتیم وارد پارکینگ میشدیم شایسته رو دیدم و اون هم من و پریسا رو دید ولی دیگه وارد خونه شده بودیم .در که پشت سرمون بسته شد . از ماشین اومدم پایین و در پریسا رو باز کردم و دستشو گرفتم . همینجوری گریه کنان اومد پایین . نشوندمش زیر آلاچیق و رفتم تا از خونه براش آب خوردنی شربتی چیزی بیارم . تو آشپزخونه بودم که موبایلم زنگ زد . نگاه کردم وای خدا جون مارال بود . مارال عزیزم . نگاهی به در آشپزخونه کردم که کسی نیاد تو و آروم گوشی رو جواب دادم
من – بله
مارال – سلام
من – سلام از ماست . خوبین شما؟
مارال – ممنونم . شما چی ؟
من – قربونت ... منظورم اینه که مرسی خوبم
مارال خندید . غرق لذت شدم . خنده مارال زیباترین آوا بود برای من .
من – مارال خانم ببخشین الان یه کاری دارم میشه چند دقیقه دیگه بهتون زنگ بزنم ؟
مارال من و منی کرد- باشه ولی دیرتر از نیم ساعت دیگه نشه . مادرم میاد تا اون موقع .
من – چشم با اجازه خداحافظ
مارال با ناز گفت – خداحافظ و قطع کرد .
از خونه اومدم بیرون . ای وای پریسا لخت شده بود پریده بود تو استخر و داشت شنا می کرد . حالا مایو چه جوری پوشیده بود نمیدونم . دویدم اومدم لب آب
داد زدم : پریسا بیا بیرون . بیا دو کلام با هات حرف بزنم برو .
ولی انگار نه انگار که دارم باهاش حرف می زنم . همینجوری کرال پشت میرفت و میاومد . دویدم رفتم اونطرف استخر و دستشو گرفتم
گفتم: مگه با تو نیستم دختر؟
برگشت نگاه کرد و لبخندی گوشه لبش دیده شد .یهو خودشو کشید عقب و با سر افتادم توی آب . همه لباسام خیس آب شدند . تو اونموقع فقط فکر موبایلم بودم که خیس نشه . هول هول دست کردم تو جیبم . موبایله هنوز آب ندیده بود . انداختمش بیرون آب . برگشتم با اخم به پریسا نگاه کردم . قاه قاه داشت می خندید.
پریسا – چطوری آقا خروسه ؟! دمتون خیس شده ؟
من با عصبانیت – پریسا خیلی لوسی .
داشتم از اب میاومدم بیرون که پریسا مچ پامو چسبید و دوباره کشوندم تو آب . این قدر از دستش کلافه و حرصی شده بودم که برگشتم به سمتش و سرشو کردم زیر آب . بیشتر از یه دقیقه اون زیر نگهش داشتم .یه کم دست و پا زد و بی حرکت موند . دست و پامو گم کردم . سرشو آوردم بیرون آب و نگاش کردم چشمهاش بسته بود. داد زدم پریسا ..پریسا ولی جوابی نداد . وحشت تمام وجودمو فرا گرفت . آوردمش بالا و به پشت خوابوندمش روی زمین . نگاهی بهش انداختم و گوشمو گذاشتم روی قلبش . صدایی نمی شنیدم .
داد زدم: پریسا ...پریسا پاشو
ولی خبری نبود و چشمهاشوباز نکرد.. خم شدم و دهانمو روی دهنش گذاشتم تا تنفس دهن به دهن بدم . تمام تنم می لرزید . یعنی من یکی رو کشتم ؟!!!! نفس عمیقی کشیدم و دمیدم توی دهان پریسا .
نحوه تنفس به غریق رو که تو کلاسهای کمکهای اولیه یادمون داده بودند سعی داشتم اجرا کنم ولی دستام میلرزید . دوباره نفس عمیقی کشیدم و دوباره دمیدم توی دهانش . دستام و روی قفسه سینه اش گذاشتم وفشار دادم . یکبار دوبار سه بار .
داد میزدم پریسا پریسا چشمهاتو باز کن و دوباره میدمیدم توی دهانش . دست نگه داشتم و به قیافه پریسا خیره شدم که با چشمهای بسته و دهان باز جلوی روی من روی زمین افتاده بود . درکسری از ثانیه دستگیری خودم دیدم و تیتر حوادث روزنامه هارو : جوانی به جرم قتل دستگیر شد . چشمهامو بستم و سرمو به چپ و راست تکون دادم و دوباره نگاه کردم به بدن بی جان پریسا .
مربی کمکهای اولیه مون گفته بود تو نفس دهی چیزی که خیلی مهمه استمراره وگرنه غریق ا زدست میره در حالی که میتونسه زنده بمونه . دوباره افتادم رو پریسا و دوباره و دوباره دمیدم . اشک از چشمهام سرازیر شده بود . فوت کن و قفسه اش رو فشا ربده فوت کن و قفسه اش رو فشار بده . از دوروبرم هیچ خبری نداشتم و همه چی برام تو خلاء میگذشت .
     
  
مرد

 
قسمت 15
نمی دونم چه مدت بود که مشغول این کار بودم که سرفه پریسا رو شنیدم . وای خدا جون یعنی زنده است . به صورتش نگاه کردم داشت آب بالا می آورد . برش گردوندم آّبها با هر سرفه از دهنش میریختند بیرون . وای خدا جون متشکرم ازت ممنونم . پریسا چشمهاشو باز کرد و گیج و کنگ به من نگاه کرد . ناخودآگاه تو آغوشش گرفتم . به خودم فشردمش . کمی که گذشت بغلش کردم و بردم تو . چشمهاش بسته بود . بردمش تو اتاق خودم ویه حوله در آوردم و تنش رو باهاش خشک کردم . مایوشو ا زتنش در آوردم و بهش لباس خشک پوشوندم . تو این فعالیتهای من . پریسا فقط خیره به من نگاه میکرد و لام تا کام حرف نمی زد . وای که چه خریم من . اگه می مرد چی ؟ رفتم تو حموم و لباسهای خیسم رو دراوردم و لباس خشک پوشیدم . و همشو انداختم همونجا و اومدم بیرون . وقتی همه این کارها تموم شد نشستم جلوی روی پریسا و به هم خیره شدیم . زبونم نمی گشت که چیزی بگم منتظر بودم که اون شروع کنه ولی فقط به هم خیره نگاه میکردیم . دلم میخواست یه چیزی بهم بگه فحشم بده . پاشه با مشت و لگد بیافته به جونم . ولی فقط نگاه میکرد . تو نگاهش چیز خاصی بود چیزی عجیب که منو می ترسوند . نگاهم به ساعت افتاد 9.5 بود . تلفن خونه هم داشت زنگ میزد . پاشدم برداشتم .
مامان از اون ور خط گفت : بچه کجایی دلم هزار راه رفت . چرا موبایلتو جواب نمی دی ؟
یادم افتاد موبایل کنار استخر جامونده . یادمارال افتادم . وای خدا جون اونم که کاشتم پای تلفن چه بد شد . همش تفصیر این دختره است که جلو روم رو تخت من دراز کشیده .
به مامان گفتم : حالا چی کار داری منو؟ موبایلم جایی بود صداشو نمیشنیدم .
مامان که از لحن من تعجب کرده بود گفت : هیچ چی میخواستم ببینم میایی خونه خالت؟
من – آخه من کی تا حالا خونه این مرتیکه اومدم که بار دومم باشه ؟!!
گوشی رو قطع کردم . دلم نمی خواست با این یارو دکتره روبرو بشم . از بس خاله مهتاب رو اذیت میکرد میترسیدم یهو نتونم جلوخودمو بگیرم و یه روزی باهاش درگیر شم . البته میدونستم اون تا دیر وقت میمونه مطبش و نمیاد ولی نرم بهتره . وقتی برگشتم تو اتاقم دیدم که پریسا چشمهاشو بسته . ندیدن چشمهاش بهم جرات داد :
پریسا نمی خواهی چیزی بگی ؟
پریسا – نه
من – هیچ چی؟
پریسا – مگه چیزی هم برای گفتن مونده ؟
من – ببین تو که میدونی من از قصد نکردم ..................بعدش هم تقصیر خودت بود ....................نمیخواستم کار به اینجا بکشه ....................عصبیم کرده بودی .
پریسا – من که چیزی نگفتم
من صدامو بلند کردم – خب بگو . یه چیزی بگو لعنتی . داشتم خفه ات میکردم
پریسا – کاشکی کرده بودی
من – چی ؟
پریسا – کاشکی خفه ام کرده بودی
من – برو بابا . دیوونه
پریسا – نه جدی میگم .
زورکی خندیدم – باشه هنوز هم دیر نشده . دوست داری چه جوری خفه ات کنم . با بالش چطوره ؟ چون دیگه حال تو آب رفتن رو ندارم .
پریسا لبخند زد . یه کم خوشحال شدم . رفتم جلوو پیشش نشستم روی تخت . با احتیاط دستاشو تو دستام گرفتم و چشم دوختم بهش . لباش کمی میلرزیدند . تی شرتی که تنش کرده بودم برای خودم گشاد بود چه برسه برای پریسا .از شونه هاش آویزون بودند و نیمی از سینه اش رو میدیدم. یهو باز اشک تو چشمهای پریسا جمع شدو لب ورچید . طاقت نیاوردم و به خودم فشردمش
زمزمه کردم – آخه عزیزم پریسا جان چرا اینجوری میکنی با خودت ؟
هق هق پریسا رو شنیدم . ا زخودم جداش کردم و بهش نگاه کردم . سرش پایین بود و گریه میکرد .
     
  
مرد

 
قسمت 16
من – ببین من و تو هیچ وقت تو حرفهامون نگفتیم که رابطه دائمی میخواهیم . مشخص کردم برات که دوستیمون به ازدواج و عشق و عاشقی منتهی نشه . نگفته بودم ؟
پریسا سرشو به علامت مثبت تکون داد – تو گفته بودی ولی من بعدا علاقمند شده بودم . چیکار کنم دست خودم نبود . تو رو خیلی دوست دارم باد عزیزم . همه چی تو میپرستم . موی سرتو . اون ریش نتراشیده تورو . سینه تو رو میخوام همیشه پیش خودم داشته باشم . میفهمی . میخوام برای همیشه مال من باشی . من هم مال تو باشم . دوست دارم پرده ام رو تو باز کنی . دوست دارم که دستهای قوی تو پستانهامو فشار بده . این ها رو میفهمی ؟
من – اینها رو میفهمم . ولی ببین عزیزم . من و تو یه دوره خوبی رو با هم داشتیم ولی الان احساس من نسبت به تو تغییر کرده . درسته که من هم از بودنم با تو لذت میبردم ولی دیگه حس سابق رو ندارم
پریسا ذوق زده گفت : خب من چیکار باید بکنم که دوباره مثل قبل بشه ؟
من – دیگه نمیشه . آبیه که ریخته شده .
پریسا ناامید شد و سرشو انداخت پایین . رفتم پایین و براش چایی ریختم و آوردم بالا . ذهنم خیلی درگیر بود . باید همین امروز پریسا رو راضی می کردم .وقتی اومد بالا دیدم لباسهای منو در آورده و لباسهای خودشو میخواد بپوشه . برای همین لخت لخت بود . ناخودآگاه خودشو پوشوند و وقتی متوجه کارش شد خندید . من هم خنده ام گرفت .بارها لخت همو دیده بودیم . شلوارشو پاش کرد و اومد به سمت من .
پریسا – باد . راست گفتی . من دیگه تو زندگی تو جایی ندارم . اینو از تو ی چشمهات الان خوندم . برام خیلی سخته ولی باید سعی کنم که من هم تورو از توی ذهنم بفرستم بیرون .
لبخند زدم . فکر نمی کردم به این راحتی دست بردار باشه .
پریسا – باد . میخواهم همین الان از زندگیت برم بیرون . میخواهم که منم بتونم از ذهنم بیرونت کنم . فقط باید یه کاری رو بکنی . میکنی؟
من – چه کاری ؟
پریسا – یه بار دیگه باهام بخوابی . میخواهم با خوشی از هم جدا شیم . میخواهم هماغوشی آخرم با تو به یاد موندنی بشه برام.
موندم که چیکار کنم ؟ قبول کنم ؟ پس مارال چی میشه ؟ نکنم ؟ نکنه پریسا ول کن نشه ؟ از طرفی دیدن بالاتنه لخت پریسا یه جورهای حال به حالیم کرده بود . پریسا که سکوت منودید معطل نکرد . اومد جلو و لبهاشو به لبهای من چسبوند و با دستاش پیراهنمو ار زتنم در آورد و حالا بالاتنه هر دومون لخت بود و پریسا پستانهاشو بهم میمالید . کیرم راست شده بود و میمالیدم به کس پریسا از روی شلوارش . همه چیز از یادم رفت و تنها چیزی که برایم الان مهم بود فقط هماغوشی با پریسا بود . پریسا برگشت و دولا شد . کیرمو چسبوندم به کونش و گردنشو خم کردم و بوسیدمش. با دست آزادم شلوارشو دوباره از پاش در آوردم و دوباره خمش کردم . سوراخ کونشو ار هم بار کردم . تصمیم گرفته بودم بکنم توی کونش. کاری که تا حالا نکرده بودم . خشونتی وجودمو فرا گرفته بود .پریسا آه و ناله های حشریانه میکرد و همین منو حشری تر کرده بود . احساس میکردم که تازه به هم رسیده ایم . هولش دادم جلو و و خوبوندمش روی تخت به طوری که پاهاش رو زمین بود . پریسا هم فهمیده بود که میخوام چیکارکنم چون دیدم با دودست کونشو از هم باز کرد. با تف کیرمو خیس کردم تا بکنم توی سوراخش ولی نرفت تو. دوباره سعی کردم ولی نشد . از توی قفسه ام یه کرم مرطوب کننده برداشتم و مالیدم در سوراخ کونش و سر کیرم . ایندفعه راحت تر رفت تو ولی آروم آروم کردم تو . حتما درد داشت چون پریسا سرشو فشار میداد توی دشک و ناله میکرد .
یه لحظه توقف کردم و گفتم : میخواهی درش بیارم . ؟
سرشو به علامت مخالفت تکون داد .ادامه دادم تا تمام کیرم دیکه رفته بود تو. از کار جدیدی که کرده بودم ذوق زده شده بودم . شروع به تلمبه زدن کردم و و اون موقع اصلا حواسم به پریسا نبود که چه وضعیتی داره . این قدر شهوتم بالا زده بودکه تا حالا تجربه اش نکرده بودم . با دودست دو طرف کمر پریسا رو گرفته بودم و داد می زدم . جیغ پریسا هم بلند شده بود . حالا از درد بود یا شهوت نمیدونم . اون موقع به این چیزها فکرنمیکردم . وحشیانه پستانهای پریسا رو گرفتم و چلوندم جیغ پریسا بلند ترشد . و داد و بیداد من هم بیشتر . احساس کردم که آبم داره میاد ولی دلم نمیخواست بکشم بیرون . همونجا توی کون پریسا آبم رو خالی کردم و ولو شدم روی پریسا . نفس نفس می زدم . تجربه جدیدی کرده بودم و باعث شده بود که آبم زود تر از معمول بیاد . کمی که گذشت .به خودم اومدم . از روی پریسا بلند شدم . و اونم تونست برگرده و به من نگاه کنه . چشمهاش خیس اشک بودند .
من – خیلی اذیت شدی؟
پریسا – نه مهم نیست . خودم خواسته بودم . میخواستم تو یادت بمونم .
پاشد رفت توی دستشویی و در رو بست . لباسم رو تنم کردم . نشستم روی تخت. پریسا که امد بیرون بهش نگاه کردم ولی اون سرشو انداخت پایین و برای پرهیز از نگاه به چشمهای من تند تند لباسهاشو پوشید . کمی از کارم پشیمون شده بودم ولی نمی تونستم دیگه کاری کنم و کاری هم بود که شده و تموم شده بود . روسریش رو هم که سرش کرد به من نگاه کرد .
پریسا – باد ؟
من – بله ؟
پریسا – قول میدی که تو ذهنت همیشه منو به خوبی یاد کنی؟
من – البته
پریسا لبخند نصفه نیمه زد و به سمت در راه افتاد . از جام نیم خیز شدم
پریسا – کجا؟
من – برسونمت
پریسا – نه نیازی نیست . دیگه تموم شد .
و به سرعت از اتاقم رفت بیرون . نگاهی به ساعت کردم . 10.5 شب بود . دراز کشیدم روی تخت . ناخودآگاه چشمهام بسته شدو خواب منو گرفت .
ساعت 5صبح از خواب پریدم . خواب وحشتناکی دیده بودم .
خواب دیده بودم که مارال رو چند نفر دزدیده اند و میخواهند بکشند هر چی هم که من بهشون التماس میکردم بی فایده بود. بین اون ها پریسا رو هم میدیدم که گویا اون می خواست سر مارال رو از تنش جدا کنه .
وقتی از خواب پریدم . تنم می لرزید . نفسی عمیق کشیدم و از توی رختخواب بلند شدم .آبی به سر و صورتم زدم و برگشتم توی تختخواب و چهار زانو نشستم رو به پنجره . درست روبروی اتاق من یک درخت چنار بلند بالا سبز شده بود که شاخه هاش می اومد توی اتاق . گاهی گنجشکها از اون راه وقتی پنجره باز بود می اومدند توی اتاق و چرخی میزدند و میرفتند بیرون . الان هم سر و صدای گنجشکها اتاق رو پر کرده بود و نور خورشید لحظه به لحظه قدرت بیشتری میگرفت . قیافه مغموم پریسا تمام ذهنم رو پر کرده بود .
آیا من اشتباه کرده بودم ؟ یعنی نباید پریسا رو ول میکردم ؟ چه مرگم شده من ؟ چرا اگه نمیخواستمش دیشب باهاش خوابیدم؟
نور خورشید تابید توی اتاق و دیوار و طلایی کرد .ساعت 5.5 شده بود . لباسامو در اوردم و رفتم زیر دوش وایستادم . آب رو با فشار باز کردم که بریزه روی فرق سرم . یواش یواش فکر پریسا از ذهنم خارج میشد و مارال جای اون رو پر میکرد وقتی که آب رو بستم و خودمو خشک کردم .ناگهان یاد موبایلم افتادم کنار استخر افتاده ا زدیروز تا الان . دویدم بیرون و موبایلم که لای علفها افتاده بود ورداشتم . چند تا میس کال افتاده بود که هیچکدوم مال مارال نبود . برگشتم تو . نشستم توی آشپزخونه . مرضیه چایی رو روشن کرده بود و رفته بود بیرون . پیر بود و بیشتر رو ترحم مامان نگهش داشته بود وگرنه کار چندانی ازش بر نمی اومد . بیشتر هم اون منو بزرگ کرده بود تا مامان . وقتی که مامان با بابا ازدواج کرده بود . به عنوان سرجهازی مامان اومده بود . ولی خب الان دیگه بیشتر به عنوان عضو ناپیدای خانواده ما بود تا چیز دیگه . چند باری بابام گفته بود که باید کس دیگه ای رو به عنوان کمک بیاره ولی مامان قبول نکرده بود . میگفت که مرضیه ناراحت میشه .
برای خودم چای ریختم و با شکلات خوردم . فکرم خیلی مشغول بود نمیتونستم از یاد آوری کاری که دیروز با پریسا کرده بودم بیام بیرون . نباید منی که قصد رابطه با اون رو دیگه نداشتم ادامه میدادم . باهاش مثل یه جنده برخورد کرده بودم . ولی سعی کردم که دیگه به این موضوع فکر نکنم .کاری بود که شده بود و آب رفته به جوی بر نمیگرده . اصلا تقصیر خود این دختره بود. من که نمی خواستم باهاش بخوابم . خودش اومدو منو به زور کشید روی خودش . خودمو داشتم توجیه میکردم .حالا بهتره که به این موضوع فکر نکنم .
ساعت 7 از خونه زدم بیرون و دوباره نفر اول پشت در آژانس ایستاده بودم که مش رضا اومد . تمام روز سعی میکردم قیافه و اشکهای پریسا رو از ذهنم بیرون کنم و به این فکر که چی کا رکنم به مارال زنگ بزنم یا نه؟ . اصلا حواسم به کا رنبود . به طوری که همکارام هم متوجه این موضوع شده بودند .2 ساعت زود تر مرخصی گرفتم و اومدم بیرون . اصلا یادم رفت که ماشین آورده ام و سوا ر تاکسی شدم و رفتم خونه . وقتی یادم افتاد که جلوی درخونه بودم . از حواس پرتی خودم خنده ام گرفت . گه گیجه گرفته بودم . هنوز برنگشته بودم که موبایلم زنگ زد . ریحانه بود . زود برداشتم
من – بله ؟
ریحانه – سلام
من – سلام . خوبی ریحانه جان ؟
ریحانه – باد منو گذاشتی سر کار ؟
من – نه بابا این چه حرفیه ؟!
ریحانه – نه گذاشتی دیگه . مارال رو راضی کردم که دیشب به تو زنگ بزنه اونوقت تو قطع میکنی روش و می ذاریش سر کار؟
من – نه بابا این چه حرفیه ؟ تو هم حرفهایی میزنی . دیروز رو اگه میگی یه گرفتاری برام پیش اومد که ...
ریحانه پرید وسط حرفم – ببین نمی خواد صغری کبری بچینی . سکوتی بین ما افتاد . نمی دونستم چی می خواد بگه . بعد ازمدتی سکوت ادامه داد – من به این نتیجه رسیدم که بهتره این موضوع رو هرسه تامون فراموش کنیم . این جوری بهتره .
من – یعنی چی این حرف ؟ حالا چون یه بار نتونستم جواب تلفنشو بدم ؟
ریحانه جوابی نداد و نمی دونم چی شد که یه دفعه فشارم رفت بالا و کله ام داغ شد – شما دخترها فکر میکنین کی هستین ؟ این چه بازیه که سر من درآوردی ؟ هی شل کن سفت کنش کرده . مگه من مچل شماهام؟ . صدام بلند و بلندتر شد و عملا سر ریحانه داد می زدم .
مسخره بازی راه انداختی . فکرکردی که چی ؟ من لب ترکنم دخترا جلوم صف میکشن بیچاره ....
که متوجه شدم گوشی ا زاون طرف قطع شده . عصبی شده بودم . حوصله برداشتن ماشین رو از کنار خیابون نداشتم و برگشتم توی خونه . کله ام داغ کرده بود . مامان و بابا رو دیدم که کنار استخر نشسته بودن و مشغول بگو بخند. لجم گرفته بود از همه چیز . بی سلام و احوال پرسی لباسامو کندم و شیرجه زدم توی آب و تمام طول استخر رو زیر آبی رفتم و از سمت اونها اومدم بیرون .
بابا قاه قاه خندید – یعنی این قدر گرمه ؟
مامان – ا . محمود اذیت نکن بچمو
بابا – چشم . شاخ شمشاد شما ست دیگه .
اومد جلو و دستشو دراز کرد که بیام بیرون . دستشو گرفتم آورد بالا و لی تو نیمه راه منو ول کرد و دوباره شلپی افتادم پایین توی آب . صدای خنده بابا بلند ترشد . از زیر آب که اومدم بیرون با خشم نگاهی بهش کردم که دست به کمر خنده میکرد . ولی مامان رو دیدم که از پشت سر بابا بهش نزدیک شد و ناگهان هولش داد . بابا سعی کرد مقاومت کنه ولی نتونست و بالباس افتاد توی آب . اینقدر خنده ام گرفت که موضوع چند دقیقه پیش یادم رفت و منو مامان ا زخنده ریسه رفتیم خودمو از آب کشیدم بیرون و نشستم روی صندلی پیش مامان و به بابا نگاه میکردیم که داشت با لباسهای خیس از آب می اومد بیرون . بابا اومد بیرون و خودشو انداخت روی صندلی و نگاهی به ما دونفر کرد که داشتیم همینجوری بهش میخندیدیم .
بابا – خوبه والا و اونم خندید
مرضیه که به ما نزدیک شده بود داد زد - ای وای آقا خدا مرگم بده کی انداخته شما رو تو آب ؟
بابا – همین سوگلی شما
مرضیه – ابدا که خانوم از این کارا بکنن
بابا – آره جون خودت . و لباسهاشو کند و انداخت اون طرف . هنوز تو سن 50سالگی بدن ورزیده ای داشت و میدونم که تیپش هم هنوز طوری بود که خیلی از زنها چشمشون دنبالش میره .
مامان بلند شد و رفت پیش بابا و دست انداخت دور گردنش – آخه عزیزم . گناه داشت باد . از راه رسیده بود . باهاش شوخی میکردی .
بابا هم شونه انداخت بالا – عیبی نداره عزیزم . این هم یه روزی زن میگیره و زنش انتقام منو از شما ها میگیره .
دوباره یاد تلفن ریحانه افتادم .همه حرفهای منو شنیده بود ؟ از کی قطع کرده بود ؟ متوجه شدم که حرفهای خوبی بهش نزده بودم . نباید این جوری کنترلم رو از دست می دادم .راه افتادم توی خونه .
مامان گفت : عزیزم بیا شام همینجا میخوریم
تصمیم گرفته بودم که به خونه مارال زنگ بزنم علی رغم این که گفته بود نزنم ولی طاقت نداشتم .نشستم روی مبل و شماره اش رو گرفتم
بعد از چند تا زنگ صدایی ملایم گفت – بله بفرمایین ؟
شک کردم . مارال بود ؟
من – ببخشین منزل آقای ...
سکوتی شد . احتمالا خودشه . ریسک کردم -من از آژانس مسافرتی زنگ میزنم .
باز سکوت بود . قطع نکرده بود چون صدای نفسهاشو میشنیدم . که با صدا بود معلوم بود هول شده . شک نداشتم خودشه .
دل زدم به دریا – مارال جان ؟
مارال – بله ؟
ضربان قلبم به سرعت زیادی رسیده بود و هیجان زده شده بود . یهو حرفهام ریخت بیرون – عزیزم . مارال من . عشق من تو همه چیز منی . من از لحظه ای که تورو دیدم نتونستم لحظه ای بی فکرتو زندگی کنم . ببخش که دیشب نتونستم بهت زنگ بزنم . یه گرفتاری پیش اومده بود برام .
نمی دونستم عکس العمل اون چی می تونه باشه ولی طاقت کشیدن این بار رو به تنهایی نداشتم باید بهش میگفتم . هرچه بادادباد.
صدای نفسهای مارال . مارال زیبای من از آن طرف شدید تر شده بود . تهییج شدم
من - مارال من . مارال زیبای من . خانومی . نمیتونم بی تو لحظه ای زندگی کنم . بی تو هیچه برام کل زندگی و هرچیزی که توش هست . مارال .مارال
مارال با صدایی آروم گفت – بله ؟
من – دوستت دارم
سکوتی طولانی حاکم شد
مارال با ملاحت گفت – چقدر؟
من – به اندازه تمام ستاره های آسمان دوستت دارم . به اندازه های تمام قطرات باران دوستت دارم .
مارال چیزی نگفت ولی هیجانشو از پشت تلفن حس میکردم .
من - مارال مارال من . میشه ببینمت ؟. به خدا دیگه طاقت ندارم .
مارال من و من کرد – کجا؟
من شوق زده – هر جا که تو بگی . هرجا که تو بخواهی
مارال – من نمیدونم شما خودت بگو فقط تو محل ما نباشه
من – باشه باشه . پارک ملت خوبه ؟
مارال کمی فکر کرد- باشه
از شدت خوشی داشتم پرواز میکردم – فردا ساعت 5 خوبه ؟ جلوی در اصلی ؟
مارال باز هم فکر کرد – باشه میام .
من – مارال جان میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟
مارال – چی ؟
من – میشه عشق من صدات کنم ؟
صدای خنده مارال تو گوشی پیچید . گوشی رو قطع کرد .
     
  
مرد

 
قسمت 17
گوشی همینجور تو دستم مونده بود . خدا جون باورم نمیشه .یعنی من با مارال قرار گذاشتم ؟ از جا بلند شدم و از در اومدم بیرون .هیجان داشت پوستمو پاره میکرد . دویدم به سمت استخر دوباره و با شیرجه بلندی خودمو انداختم توی آب خنک .
هی به ساعت نگاه می کردم که کی 4 میشه که بلند شم برم سر قرار . 4 که میرفتم یه ربع زود تر هم میرسیدم . زهرا همکارم اومد سمتم – آقای مدنی . این فرمهای تورهای داخلی پیش شماست؟
بهش دادم . ا زاون موقع به این طرف جز در موارد کاری باهم حرف نزده بودیم . روم نمیشد . اون هم برام اخم و تخم میکرد . حوصله منت کشی رو هم نداشتم . میدونم که مقصر خودم بودم ولی دیگه چی کار باید میکردم ؟
موبایلم زنگ زد . پروانه بود دخترخالم .
من – بله ؟
پروانه – سلامت کو؟
من – علیک سلام
پروانه – خوب من خوبم . توچی؟ خوبی؟!
من – به سلامتی شما و جد وآبادتون
پروانه – خوب پسرخاله . خاله خوبه ؟ شوهرخاله چطور؟
من – شکر. شماها چی؟ کار آبجی بزرگت درست نشده هنوز؟
پروانه – چرا اتفاقا دیروز یه نامه از سفارت اومده که بره برای مصاحبه سوریه . تا 2 هفته دیگه می ره
من – خوبه .خوشحال شدم
پروانه – باد؟
من – جان؟
پروانه – ببین یه مشکلی برام پیش اومده و فقط به دست توانای تو حل میشه .
من – ببینم باز نیاز به یه سوپر من ابله پیدا کردی یاد من افتادی؟
پروانه خندید- نه بابا چه لوسی تو
من – حالا چی هست این مشکل جناب آلو؟
پروانه – ببین اینی که میخوام بهت بگم . مثل یه راز باید پیش خودت بمونه و به هیچکی بروز ندی . قول میدی؟
من – باز چی شده ؟
پروانه- نه تو قول بده
من – باشه .
پروانه – نه اینجوری . به جون خاله قسم بخور
من – باشه . به جون مامانم به کسی نمی گم .
پروانه – خوب باشه . مرسی . امروز ساعت 6 بیا خونمون کسی هم نیست . باید باهات مشورت کنم
نگاهی به ساعت انداختم باید یواش یواش پا می شدم .
گفتم : امروز رو نمی تونم کار دارم
پروانه من منی کرد – کارت تا کی هست ؟ میخوام یه جایی باشه که کسی نباشه بتونیم راحت حرف بزنیم .
من – نمیدونم شاید تا 7 شاید کمتر .
پروانه - باشه . همون موقع بیا . فقط قبلش یه تک زنگ بهم بزن .
تا الان خیلی پیش اومده بود که پروانه ازم بخواد کاری رو براش انجام بدم که نمیتونسته به کس دیگه ای بگه ولی این همه پنهان کاری و یواشکی و عجله داشتن برام عجیب بود .
سر ساعت 4.30 جلوی در پارک ملت ایستاده بودم . دلشوره عجیبی داشتم . به قول مرضیه تو دلم رخت چنگ میزدند انگاری . یه ماشین گشت اومد از جلوم رد شد و نگاهی به من کردند و دور شدند . توی پارک چند تا بچه داشتند اسکیت سواری میکردند . یاد بار اولی افتادم که بابا آورده بود منو اسکیت یاد بگیرم . لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست . چه زود گذشت اون دوره . اصلا بی خیال بی خیال . بزرگترین نگرانیم ننوشتن مشق بود !
ساعت 5 دقیقه به 5 رو نشون میداد . رفتم یه دوری زدم و برگشتم ولی از مارال خبری نبود . خ ولی عصر طبق معمول شلوغ بود . با خودم فکر کردم که حتما تو ترافیک مونده تا از تهران پارس بخواد بیاد خیلی راهه . طفلکی . ساعت شده بود 5.15 ولی هنوز خبری نبود . به دلشوره افتاده بودم . چیکار کنم ؟ نکنه اشتباهی قرار رو متوجه شدم ؟ که درست همین موقع از اون طرف خیابون مارال رو دیدم که داره از تاکسی پیاده میشه و داره پول رو حساب میکنه . سرشو بالا آورد و و به سمت من نگاه کرد ولی منو ندید . انگار که ماه درخشید . انگار که خورشید تابید . گرمایی تمام وجودمو فرا گرفت . بی اختیار دستم اومد بالا و بهش دست تکون دادم . منو که دید لبخندشو دیدم . ا زعرض خیابون رد شد و امد سمت من . باورم نمی شد که مارال تو دو قدمی من ایستاده و داره به من نگاه میکنه .
زمزمه کرد – سلام
من – سلام از ماست . راحت اومدین ؟
مارال – بله ممنون .
به وضوح سرخ شده بود . سرشو انداخته بود پایین . نمی دونم شاید از من خجالت میکشید من هم دست کمی از اون نداشتم . شده بودم مثل اولین باری که دست دختری رو گرفتم . هول و دست وپا گم کرده . نکنه پشیمون شده ؟. باید یه کاری میکردم
من – قدم بزنیم ؟
مارال سرشو به علامت موافقت تکون داد . به سمت پله های پارک راه افتادیم . مجسمه شاعرا به ما نگاه میکردند .
من – اهل شعر هستین؟
مارال – بله
من – بیشتر کی ؟
مارال – سهراب رو خیلی دوست دارم
من – دیگه کی رو ؟
مارال – از فروغ هم خوشم میاد. شما چی ؟
من – ای کمکی . تو مدرسه که بودیم از حافظ خوشم میاومد حالا هم گاهی میخونم . ولی این شعرای جدید چندان نخوندم . نگاهم افتاد به مارال ادامه دادم : البته خیلی دوست دارم که کسی باشه که بهم راهنمایی کنه .
مارال لبخندی زد – اگه بخواهین حتما
وقتی لبخند می زنه احساس میکنم که گلی داره میشکفه . خیلی با خنده زیباتر میشه . رفتیم دم دریاچه و نشستیم روی نیمکت . هنوز هوا گرم بود . پاشدم برای خودمون رانی خریدم خنک خنک . همونجور که میخوردیم به مارال نگاه می کردم . سر مارال اکثرا پایین بود . ازنگاه تو چشمهای من پرهیز میکرد . با مانتو مقنعه اومده بود . شاید از کلاس می اومد . نگاهم به دستش افتاد که قوطی رانی رو به دست گرفته بود . میل کشنده ای درمن ایجاد شد که اون دست زیبا رو ببوسم .ولی با زور زیاد این میل رو تو خودم خفه کردم .
من – مارال جان ؟
مارال سرخ شد . سرخ تر از قبل
دوباره گفتم – مارال جان ؟
آروم گفت – بله ؟
من – میدونی که من عاشقتم؟
لبخند نامحسوسی روی لبش اومد ولی چیزی نگفت . دل دل کردم و دستشو آروم توی دستم گرفتم . لطافت پوستش عین برگ گل بود . رعشه ای رو تو دستش حس کردم که به من هم منتقل شد . آروم دستشو از توی دستم کشید بیرون.
. آروم دستشو از توی دستم کشید بیرون و ناگهان از روی صندلی پاشد .
من – چی شد ؟
مارال – دیگه باید برم دیرم شده
مهلت نداد که من چیزی بگم . به سرعت به سمت در پارک حرکت کرد . بلند شدم و دنبالش حرکت کردم .
من – اجازه میدی مارال جان برسونمت ؟
مارال – نه ممنون باید برم زود تر
دلهره پیدا کرده بودم . نکنه ناراحت شد از دست من ؟
- مارال خانوم ؟
- بله ؟
- ناراحت شدین ؟
مارال سرشو برگردوند که نگاهم تو نگاهش نباشه
- نه مهم نیست و سوار تاکسی شد به سمت میدون ونک .
سرجام خشکم زد. یعنی چی من که هنوز کاری نکرده بودم . نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم ؟سوار ماشینم شدم . امروز زانتیای بابا رو آورده بودم که بار اول مارال رو می بینم خوشش بیاد از ماشینم.ولی اصلا نفهمیدم که چرا مارال این جوری کرد ؟ نباید دستشومی گرفتم؟ لمس دستهای مارال شهوتم رو بالا زده بود و حالا که اون رفته بود نمی دونستم چه کا رباید بکنم . دم یه کافی شاپ توقف کردم و رفتم یه قهوه ای بخورم . تا قهوه حاضر بشه به دفترتلفن موبایلم ور رفتم و ناگهان متوجه شدم که دارم به اسم شایسته نگاه میکنم . بهش زنگ زدم . بعد از زنگ دوم برداشت . ملایم گفت : بله ؟
- سلام
- سلام . شما؟
- ببخشین خودمو معرفی نکردم . باد هستم
- اوه . سلام باد عزیز. خوبی . مامان خوبه ؟
- بله ممنون .
- مدتیه که ازت خبری نیست . (یه حالتی گفت )
- هستیم در خدمت
- یادی از من کردی ؟
- والا . (مونده بودم که چی بگم )ناغافل گفتم : دلم برات تنگ شده بود .
سکوتی افتاد . پیش خودم گفتم که اکهه این هم از من ناراحت شد . ولی گفت : کجایی الان باد؟
پارک وی
میخواهی بیایی خونه من؟
باورم نشد ولی دوباره پرسیدم : بیام خونه تو
آره پاشو بیا منهم تنهام و حوصله ام سر رفته . شام میپزم و با هم میخوریم . یه فیلم جدید هم گرفتم با هم ببینیم . میایی؟
-آره میام
-خوبه پس من منتظرتم
ازجا پاشدم . قهوه هنوز آماده نشده بود . ولی پولش رو گذاشتم روی میز و از در اومدم بیرون . قیافه متعجب گارسونه بامزه بود . نمی دونم چم شده بود ولی فقط میخواستم پیش شایسته باشم . 15 دقیقه بعد جلوی در خونشون بودم . قبلش ماشین رو برده بودم توی پارکینگ و حالا رسیده بودم جلوی در خونش. زنگ زدم . در باز شد .هیجان زده شده بودم . در آسانسور رو باز کردم . شایسته رو دیدم که جلوی در ایستاده . یه لباس بلند تنش بود با آستینهای رکابی . لباس قرمز بود و پوست سفید شایسته رو گل بهی کرده بود رنگ این لباس .
-سلام
- سلام خوش اومدی
دستشوبه سمتم دراز کرد و دستشو گرفتم و رفتیم تو. در رو که بست . بدون این که دستشو رها کنم خیره شدم به چشمهاش . سعی نکرد که دستشو از دستم بیرون بیاره . چشمهاش خمار شده بود و من هم تپش قلبم رو شدید تر از قبل حس میکردم .جلوی در ورودی ایستاده بودیم . دستم رو گذاشتم روی شونه اش و لبهام رو به لبش نزدیک کردم وقتی که لبش رو حس کردم . دیگه نفهمیدم چه اتفاقی داره میافته . همینطور دور هم میچرخیدیم و لبهای هم رو می بوسیدیم . چن دقیقه که گذشت . دیدم روی مبل راحتی دراز کشیدیم و بازوهام دور بدن شایسته گره خورده . نشستم و بهش خیره شدم موهاش به هم ریخته بود و لباسش هم کنار رفته بود . اندام هوس انگیزش چشمک بهم میزد . لبخند شایسته بهم جرات بیشتری داد . پاشدم و خوابودندمش روی کناپه . نمی دونم چرا ناله کرد ولی این ناله حشرم رو زد بالا تر . دوباره بوسیدمش . و از روی گردنش شروع کردم به بوسیدن و پایین اومدن . دستم رو روی پستونهش گذاشتم و فشار دادم . آه عمیقی کشید . دیوانه شدم . رفتم روی کاناپه و زانوهامو دو طرف بدنش گذاشتم و مسلط شدم به بدنش . از بالای پیراهنش گرفتم و کشیدم . صدای جر خوردن چیزی رو شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم و کامل از تنش در آوردم . پستونش با حرکت لباس لرزید و آروم آروم ثابت موند . سوتینی که تنش بود هم گل بهی بود و همینطور شورتی که پاش بود . دستاشو برد بالا وکشید و آهی کشید .
     
  
مرد

 
قسمت 18
زیر بغلهاشو دیدم که تازه تیغ انداخته بود . سفیدی تنش سیاهی موها رو بیشتر مشخص میکرد . سینه اش رو بوسیدم و سرم را همون تو فرو کردم. با دستاش سر منو بیشتر به سینه اش فشار داد و من هم خودمو روی هیکلش رها کردم . کیرم سفت شده بود و دستای شایسته رو رویش احساس میکردم . گردن و گونه های شایسته رو میبوسیدم بوی عطر دل انگیزی میداد . با زهم بوسیدم . با هر بوسه من شایسته آه کوچکی میکشید . هر رفلکس شایسته منو حشری ترمیکرد . کم کم زیر بدن من شروع به حرکت کرد . بدنش مثل مار می لغزید .تنش از عرقی که کرده بود براق شده بود . از کاناپه اومدم پایین تا شلوارمو در آرم . نذاشت
-عزیزم بذار خودم برات این کار رو بکنم .
نشست روبروم و نگاهی توی صورتم کرد . از روی شلوار باز هم کیرمو فشار داد . و آروم دکمه های شلوارمو شروع به باز کردن کرد . با باز شدن هردکمه کیرم برجسته و برجسته تر میشد . همه دکمه ها که باز شدند . به آرومی شلوارمو کشید پایین و با کمک من از پام در آورد . از روی شرت تخمو به دهان گرفت و لیسید . حس میکردم که اگه این همینجوری ادامه بده آبم به زودی میاد و می ریزه توی شورتم ولی اراده جلوگیری هم نداشتم فقط با دستام روی شونه هاش وبالای سینه هاشو نوازش میدادم . آروم آروم انگشتاشو از لای شورتم به خود تخمهام رسونده بود و هم از روی شورت لیس میزد و هم از زیر نوازششون میداد . دیگه دیدم طاقت ندارم الانه که آبم بیاد . این همه وقت که با دخترها بودم هیچ نشده بود که کسی بتونه با من جوری کنه که همن اولش حس انزال پیدا کنم . خم شدم و زیر بغلهای شایسته رو گرفتم و بلندش کردم . از من یه بند انگشت کوتاهتر بود فقط . لبهاشو شروع به بوسیدن کردم . وحشیانه هم دیگه رو میبوسیدیم . در حین بوسیدن تی شرتمو از تنم کشید بیرون و منو به پستانهای لختش فشار داد . سعی کردم بند سوتینشو باز کنم ولی گیرکرده بود . خندید و خودش گیره اش رو آزاد کرد . با یه دست کشیدم تا در اومد . نوک پستانهاش قهوه ای بود و درشت . ناخودآگاه لبشو ول کردم و پریدم روی نوک پستونهاش و تا جایی که میشد کردم توی دهانم و میک زدم . ناله بلندی کرد و جیغ کوتاهی کشید . در همون حال دستشو دوباره روی شورتم حس کردم که داره به داخل شورتم می برتش . انگشتاش که به کیرم خورد لرزه ای منو گرفت . دستشو حلقه کرد دور کیرم و آروم از توی شرتم کشیدش بیرون . دوباره آه بلندی کشید و خودشو عقب کشید به طوری که پستونش از دهنم اومد بیرون . سر پا نشست و کیر منو کرد توی دهنش. دهنش داغ داغ بود . میک اول رو که زد متوجه حرکت منی توی کمرم شدم . دلم نمیخواست بکشم بیرون ولی برای بار اول نباید میریختم بهش . سر شایسته رو دادم عقب و دستمو گرفتم زیر کیرم . آبم که فوران زد حس میکردم جونم داره میاد بیرون . حس خیلی خاصی داشتم . عرقهامو پاک کردم و نگاهی به شایسته انداختم که روی زمین لخت چمباتمه زده بود و فقط یک شرت پاش بود .
-دستشویی کجاست ؟
-برو اون سالن یدونه خوبش اونجاست
رفتم و خودمو شستم و اومدم بیرون شایسته لباسهاشو پوشیده بود و لمیده بود . لباسهامو سریع پوشیدم .
-نمی خوای بشینی؟
- چرا فقط کمی دیر شده
-باشه اصرار نمیکنم .اگه خواستی بمونی از نظر من ایرادی نداره ولی .
- نه برم بهتره . یه وقت مشکوک میشن ( خودم هم میدونستم دارم شرو ور میگم)
-باشه عزیزم اصرار نمی کنم
از جا پانشد و همونجا باهاش دست دادم .هنوز توی آسانسور نرسیده بودم که حس پشیمونی عجیبی بهم دست داد .
-ای داد بی داد این چه کاری بود ؟مگه تو مارال رو نمی خواهی پس این چه کاری بود اخه ؟
وقتی توی اتاقم رسیدم به شدت ناراحت بودم . احساس میکردم خیانت کردم به مارال . دراز کشیدم و خوابم برد . نیمه های شب از خواب پریدم . خوابم دیگه نبرد . نمی دونستم چه کار باید بکنم . اومد پایین و رفتم توی آشپزخونه تا یه چیزی بخورم . برای خودم بستنی ریختم و نشستم و خونه در سکوت کامل فرو رفته بود . شایسته از خاطرم نمیرفت بیرون . سکس خیلی پر هیجانی باهاش داشتم و یاد آوریش حتی همین حالا باعث شد که کیرم دوباره نیم خیز بشه . هی فکر کردم فکر کردم . بالاخره به یه نتیجه ای رسیدم
-آهان فهمیدم چکار کنم. من تا حالا با دخترها به خاطر سکسشون دوست میشدم ولی برای مارال نباید مثل بقیه باشه و نباید بهش به شکل جنس مخالف که باید باهاش بخوابم نگاه کنم . بلکه باید کاری کنم که نیازی به این موضوع نداشته باشم و بتونم قشنگ تصمیم بگیرم که آیا من مارال روبه خاطر سکس میخوام و یا نه . باید برای رفع مشکل جنسی ام با شایسته هم سکس داشته باشم که نیاز نداشته باشم مثل امروز دست مارال رو بگیرم که ناراحت بشه . هم این از من راضی میشه و هم اون . عالیه این فکر خوبیه .
و بلند شدم و با خیال راحت رفتم و گرفتم تخت خوابیدم .
فردای اون روز بین وقت بود که مارال بهم زنگ زد
-سلام آقای باد
- سلام از منه . خوبی شما؟
-آره ممنونم. من میخواستم ازتون عذر خواهی کنم
- چرا؟
-دیروز نباید اون جوری یهو پا می شدم میرفتم
- نه منو ببخش تو . من نباید دستتو میگرفتم . ناراحت شدی ازم؟
-هول شدم یهو . آخه تا به حال برام پیش نیومده بود که پسری دستمو بگیره .
خندیدم –پس شرمنده . قول میدم که دیگه تکرار نشه .
خندید – نه خواهش میکنم .
-راستی مارال جان . تو موبایل نداری من بهت بتونم زنگ بزنم ؟
-نه
-باشه عیبی نداره خودم برات یکی میخرم
- نه نکنی این کار رو . ناراحت میشم
-باشه هرجور تو راحتی (ولی تو دلم گوشی رو که باید میخریدم تو ذهنم تصور کردم)اجازه دارم امروز ببینمت؟
-کجا؟
-سینما خوبه؟ساعت 6 تا 7.5 ؟
کمی فکر کرد و ساکت بود – باشه میام ولی 8 باید خونه باشم ها
-خیله خوبه ممنون . پس ساعت یه ربع به 6 میدون ولی عصر
-پس من برم ؟
-خواهش میشه .
-خداحافظ
-خداحافظ
خیلی خوشحال شده بودم . پس مارال با من قهرنشده بود . نگاهی به شلوارم کردم . ای وای کیرم نیم خیز شده بود . نکنه تو سینما حواسم باز پرت و شه و نتونم جلوی خودمو بگیرم و کارخراب شه ؟ بایدقبلش خوب تمرکز کنم که به مارال دست نزنم به هیچ وجه .
نیم ساعت بعد پروانه بهم زنگ زد .
-این جوری قول میدی؟
-آخ عزیزم یادم رفته بود دربست
- خاک بر سرت نکنن.امروز بیا
- نمیتونم ساعت 6 باید سینما باشم
-(بغض کرد )خیلی نامردی مگه من چن تا پسرخاله دارم ؟
کمی هول شدم – مگه چی شده؟
-هی چی . کاری نداری؟
قطع کرد . کمی نگران شدم . دوباره بهش زنک زدم .
-باشه میام ولی باید 5 برم ها . باید الان مرخصی بگیرم و 1 ساعت بیشترهم نمی تونم بمونم . باشه؟
-باشه
از پشت میز پاشدم و یه برگه مرخصی رو دادم به همکارم و از در اومدم بیرون .تا خونه شون گازیدم .وقتی زنگ زدم ساعت 4.15 بود . رفتم بالا . پروانه در رو باز کرد.
-بقیه کجان؟
-مامان و بابا که کیش .خواهربزرگه ترانه خونه مادر شوهرشه .
-خب زودتر بگو که عجله دارم باید تا 5 برم ها
-وا چه عجول
-خب بگو دیگه
نشستم رومبل و دست به سینه نگاهش کردم تا شروع کنه .ایستاده بود و فقط به من خیره شده بود . لبخند گوشه لبش بود . یه شلوارک خیلی کوتاه مشکی پاش کرده بود . ناخنهای پاشو لاک تیره زده بود . یه تاپ بنفش هم که خیل کوتاه تا بالای ناف تنش کرده بود .چاک سینه هاش از بالای تاپ به من چشمک میزدند . تا حالا به نگاه خریداری دخترخاله ام رو نگاه نکرده بودم . ولی خوش هیکل بود . خیلی ظریف ولی خوش فرم و خوش استیل .
-چیه ؟ داری منو قورت میدی؟
به خودم اومد
-میخواهی اینهارو هم در آرم که کامل براندازم کن؟
-از تو بر میاد . الان لخت مادرزاد هم بگم بشو میشی .
-آره تو که میدونی برای من نه وجود نداره هر کاری که دلم بخواد رو انجام میدم .
-آره میشناسمت . حالا بگو چی میخواهی بگی ؟ یه ساعته جلوی من داری سر وسینه ات رو نشونم میدی .
-باد؟
-هان ؟
-با پریسا دوباره دوست شو.
-درست نفهمیدم . پرسیا؟پریسا کیه؟
-خری دیگه . دوست دخترت . همون که میاومد خونه خاله شنا .
-تو اونو از کجا میشناسی؟
-ای بابا اصول دین میپرسی ها .
-نه بگو جالب شده برام
-بابا اون دفعه که نمک آبرود رفتیم با آژانس شما اون هم اومد و اونجا تلفنمو گرفت
-خب؟
-خب که خب . ازم خواسته که دوباره برگردی پیش اون . خیلی ناراحته و خواب و خوراکم نداره .
عصبی شدم و اخمهام وکردم توی هم . سرم وانداختم پایین . پروانه اومد نشست کنارم و دست انداخت دور گردنم
-چیه حالا؟
-هیچ چی
-نه بگو. نباید مگه بهش شماره میدادم؟
-نه بابا . ولی ول کن نیست . عمر دوستی من با اون به اتمام رسیده ولی اون نمیخواد اینو بفهمه .
پروانه خودشو بهم نزدیک تر کرد و با دستش صورتمو نوازش کرد
-حالا نمی خواد قیافه بگیر . برام تعریف کرده که چه کارهایی باهاش کرده بودی .دیگه ناراحتی نداره که . من فقط حامل پیامش بودم .
-واسه همین هی بهم گفتی که بیام بیام ؟. پشت تلفن نمی تونستی بگی اینها رو .
اومدم از جا بلند شم که پروانه دستمو گرفت و نشوند منو دوباره .
-نخیر 6 ماهه دنیا اومدی
-خب بنال ببینم
-اون مدیون کرده بود منو . می دونستم تو رو حرفت هستی ولی چون قول داده بودم گفتم . ...... موضوع خودم
-خب؟
-ببین اینی که این جا می شنوی باید همینجا بمونه . اوکی؟
-اوکی . بفرما
تمام بدنشو ا زپهلو چسبونده بود به تن من . بوی خوشی ازش به مشامم میرسید . نرمی سینه اش رو حس میکردم .
-من یه خواستگار خوب پیدا کردم
-خب ؟
-مرد خوبیه . رئیس یه کارخونه بزرگه و وضع اجتماعی مستحکمی داره
-خب؟
-دلم میخواد اگه بشه باهاش ازدواج کنم
-خب مبارکه . موضوع چیه ؟ خودتو همچین چسبوندی که انگار من اون مرده هستم . جمع کن این پستونتو . داری خفم میکنی .
واقعا هم پروانه تقریبا روی من افتاده بود . دقیقا نرمی تن و بدن و ا زهمه بیشتر نرمی جفت پستونهاشو روی بدنم حس میکردم ولی پروانه اصلا حواسش نبود
-بخشین ولی طرف یه کمی تو بعضی زمینه ها سنتی فکر میکنه و.... .مثل شب زفاف و این ها .
-خب؟
-میگه که زن باید باکره باشه
-به همین صراحت میگه؟
-نه همین صراحت ولی من فهمیدم . بالاخره مرد ایرانیه دیگه . نمی خوام از دستش بدم .
-مگه اوپنی تو هم؟
سرشو تکون داد . و پقی زد زیر گریه .
-تو دیگه چرا؟تو که دختر خیلی زرنگی بود . من همیشه تورو تو زرنگی مثال میزدم . چطور گول خوردی؟
-دیگه شد موضوع مال الان نیست . یه پسری بود تو شرکت قبلیمون که الان هم رفته خارج . اون در واقع منو گول زد . این قدر بهم نزدیک شده بود که یه بار هم فکر نکردم که ممکنه با من عروسی نکنه .برای همین کامل خودم در اختیارش گذاشتم و...
-پس یارو الان نیست ؟
-نه
-خب چرا همون موقع نرفتی بدوزی؟
-اون موقع از همه چی بدم می اومد و میگفتم به جهنم
هردو ساکت شدیم . شنیدم این حرفها از پروانه خیلی برام عجیب بود . باورم نمیشد .
-حالا من چی کار باید بکنم؟
-ببین خودم روم نمیشه . بگرد یه دکترخوب برام پیدا کن .
-این همه دکترهست
-نه نمیشه . من نمیتونم تو برو برام پیدا کن . جوری عمل بشه که معلوم نشه .
اومد نشست روی پام و منو بوسید
-میشه ؟
-آخه چرا فکر کردی من بلدم. ؟
-به کس دیگه ای غیر از اعتماد ندارم . میشه ؟
ساعت 5 بود . بلند شدم .
-باشه . آدم از من خر تر نیست دیگه . برا ت تا اخر همین هفته گیر میارم . حالا باید برم
خداحافظی کردم . تو راه رفتن به این موضوع فکر میکردم که این پرده و بی پرده ای هم مثل همه کارهای این جا شده کلک و حقه بازی .
     
  
مرد

 
ممنون اینم قسمت جدید
قسمت 19
هنوز به میدون ولیعصر نرسیده بودم که یاد ایثار دختر عموم افتادم . اون قرار بود بره برای پرده دوزی و حالا حتما اطلاعات بهتری پیدا کرده بود . شب باید بهش زنگ بزنم ازش بپرسم .
جلوی سینما قدس قرار گذاشته بودم ولی افتادم توی یک ترافیک مضحک و هی حرص خوردم و حرص خوردم . ساعت از 6 گذشته بود که که رسیدم . حالا جای پارک گیر نمی اومد . نزدیک بود دیگه داد بزنم از بد شانسی . بالاخره بعد از 5 دقیقه یه جای پارک هم گیر آوردم و دویدم . وقتی رسیدم . اول مارال رو ندیدم ولی وقتی دیدم سر جا خشکم زد اول. یه پسره داشت دنبال مارال هر جا که اون میرفت این هم میرفت . معلوم شد که مزاحمش شده . خون به صورتم دوید . مثل باد دویدم و خودمو انداختم رو او پسره . پسره که ناغافل با من مواجه شده بود مثل گوز خورد زمین . نشستم روی سینه اش و یقه اش رو گرفتم
-خودت خوار مادر نداری فکر کردی همه مثل تو اند؟ عوضی
بلندش کردم و سرشو کوبوندم کف اسفالت . جیغ مارال منو به خودم آورد . مردم هم دورمون جمع شده بودند .
-بابا ولش کن
-تو که کشتیش
-نه بذارین بزنه حق این اراذل و اوباشها اس
-مشت اول 1000 تومان
-...
از جا بلند شدم و به اون پسر نگاه کردم . ترسیده بود و از روی زمین بلند نمیشد . عینکی بود و عینکش کج شده بود . نگاهی به مارال کردم . اون هم ترسیده بود و با وحشت به من نگاه می کرد .رفتم جلو
-خوبی؟
سرشو تکون داد .
-بریم ؟
دوباره سرشو تکون داد .راه افتادیم و از اونجا دور شدیم . اومدیم بالای میدون .سانس سینما شروع شده بود ولی بلیط هنوز میفروختند .دوتا خریدم و رفتیم تو . مارال لام تا کام چیزی نمیگفت . توی تاریکی راهمون رو پیدا کردیم و گرفتیم نشستیم . فیلم شروع شده بود . چشمم که به تاریکی عادت کردبه مارال نگاه کردم . داشت می لرزید. سرمو بهش نزدیک کردم
-چی شده عزیزم؟
یهو دستمو که روی لبه صندلی بود را گرفت و محکم فشار داد . دستش میلرزید و تکون میخورد . حتم کردم از اون صحنه دعوا ترسیده .با دست چپم گذاشتم روی دستش و بین دو دستم گرفتم . لرزشش کم کم آروم شد . فیلم تموم شد ولی من از فیلمه هیچ چیز نفهمیدم . حتی الان هم یادم نیست اسمش چی بود . فقط تا آخر حواسم به دست گرم و نرم مارال بود که بین دو دستم گرفتم و اون هم درش نمیاره . از سینما که اومدیم بیرون . دست همو ول کرده بودیم .
-مارال جان بریم سوار ماشین من بشیم برسونتمت
-نه مزاحم نمیشوم
-مزاحمت؟چه حرفها . باعث افتخاره
-نه دیگه من با یه تاکسی میرم
-مگه من مردم؟
خندید –خدا نکنه .دشمنتون بمیره
قند تو دلم داشت آب میشد.رفتیم سوار ماشین شدیم .ذوق زده بودم که مارال الان پیش من نشسته .
-آقا باد ؟
-امر؟
-من خیلی ازت ممنونم که از من دفاع کردی
-وظیفه ام بود عزیزم
لبخند زیبایی زد و دیگه چیزی نگفت .
-میخواهی یه آب میوه ای چیزی بخوریم توی راه؟
-مرسی
اولین آب میوه فروشی ایستادم و برای هردومون آب طالبی گرفتم .خنک خنک بود
-دهنم یخ کرد
-نبینم دهان مثل گلت یخ کنه عزیزم
دوباره خندید و این دفعه بلند . خیلی خوشحال بودم .
نزدیکهای خونه بودیم
-هینجا من پیاده می شم
-باشه . فردا هم رو ببینیم ؟
-نمی دونم
-چرا؟ ببینیم دیگه
-باشه . اگه برنامه هام جور شد به موبایلتون زنگ میزنم
پیاده شد از ماشین .
-مارال ؟
-بله ؟
-میشه اینقدر با من رسمی حرف نزنی دیگه؟
خندید – چشم
-مرسی . پس خداحافظ مارال جانم
-خداحافظ
احساس خیلی خوبی داشتم . هنوز مدت زیادی از رفتن مارال نگذشته بود که سهراب زنگ زد .
-چطوری؟
-چی کار داری؟
-وا چه کاری دارم یعنی چه ؟ اومدم حالتو بپرسم
-سلام گرگ بی طمع نیست . حرف اصلی؟
-تو هم که . ببین یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بهم بگو
-چی هست؟
-پریسا دوست دختر سابقت ...
-خب که چی ؟
-باهاش که دیگه دوست نیستی. هستی؟
-نه دیگه
-اگه من باهاش دوست بشم از نظر تو که ایرادی نداره؟
-چی ؟تو با اون دوست بشی؟
-آره من چمه مگه؟
-نمی دونم . فکر نکنم بهت پا بده
- تو اوکی رو بده بقیه اش با من . فقط تلفنش رو هم میخوام
-بمیری تو که همش دنبال یه سوراخ میگردی
-نه این که تو نمی گردی . خوبه پرونده ات زیر دست منه ها
-خب بابا . اگه هم باشم مثل تو کیرم دستم نیست راه افتاده باشم تو خیابون
-حالامیدی شماره اش رو ؟
بهش دادم و قطع کردم . فکر کردم اگه بتونه مخ پریسا رو بزنه که دست از سر من برداره بد هم نیست .
شب وقتی داشتم شام میخوردم یاد موضوع پروانه افتادم .
-مامان ؟
-بله ؟
-شما خبر داشتی که برای پروانه خواستگار اومده ؟
-بله که خبر دارم
-پس چرا به من چیزی نگفتین؟
- تو اصلا هستی که بهت چیزی بگم یا نه؟
-حالا طرف کی هست ؟
-خالت میگفت یه پسر 35 سالست که وارث یه ثروت عظیمه
-چطور آشنا شدند ؟
-ظاهرا از مشتریهای شرکت پروانه بود و از پروانه اونجا خوشش اومده و اومده خواستگاری . البته یه مقداری هم مومنه .به پروانه گفته که باید ازدواج کردیم روسری سرت کنی
-پروانه هم قبول کرده؟
-آره . بابای پسره ملاکه . توی شهریار کلی زمین داره و از 20سال قبل تا حالا هم تو کار صادرات و واردات هستند . ظاهرا توپ تکونشون نمیده .
- خب خود پسره چه جوره ؟آدم حسابیه یا از این تازه به دوران رسیده است؟
-نه خالت میگفت خیلی با پرستیژ اند پسره هم جونش برای پروانه در میره .فقط نمیدونم که چرا پروانه دست دست میکنه
تو دلم گفتم این یه قلمشو من میدونم . خب پس پروانه جان ما داره با کون میافته تو عسل . حق هم داره .باید نگران باشه . رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به ایثار
-بله
-پسرعموی خوشگل تو هستم
-وای سلام باد خوبی؟
-آره
-این وقت شب؟
-آره میدونم دیر وقته ولی یه کار واجب داشتم ازت میخواستم بپرسم
-چی هست؟
- تو اون موضوع رو انجام دادی؟
-کدوم موضوع رو؟
-بابا همون موضوع رو دیگه
-نیمفهمم
-بابا ....پرده...
-آهان .(خندید) آره بابا خیلی وقته . چطور توهم میخواهی ببری و بدوزند مال تورو؟
--نه من در کونمو میخوام بدوزند که توی فشار زندگی جر خورده
غش غش خندید –حالا راستشو بگو کی رو بی سیرت کردی حقه باز ؟
-تو چی کار داری. ببینم از دکترت راضی هستی؟ خوب بود؟
-آره خیلی چند روز اول رو نباید تکون میخوردم ولی الان کاملا راحتم .
-اون وقت دیگه معلوم نمیشه؟
-نه دیگه الان آکبند آکبندم . مگه تو میخواهی بازش کنی ؟
-آره الان میام فقط لخت شو لنگاتم باز بذار که اومدم وقتم تلفت نشه
-خدا نکشتت باد
- حالا از شوخی بگذریم . آدرس و تلفن لطفا
تلفن و گرفتم و قطع کردم . مسیج زدم به پروانه .
ماموریت انجام شد فردا بامن تماس بگیر
دلم برای مارال تنگ شده بود ولی دسترسی نداشتم
-فردا حتما یه خط براش میخرم . این جور ی که از بی خبری میمیرم من .
صبح اول وقت پروانه زنگ زد و تلفن دکتر رو دادم . خیلی تشکر کرد و قطع کرد . دو ساعت بعددوباره زنگ زد
-چی شده باز؟
-هیچ چی . یه زحمت دارم برات.
-چی دوباره؟
-ببین رضا یه بلیط برای فردا میخواد . یه سفر اورژانسی براش پیش اومده به دوبی . می تونی ؟
-عیبی نداره . می پرسم براش . یه پیک بفرسته ازم بگیره
-نه همون نزدیکیه میگم بیاد پیشت
نیم ساعت بعد مرد درشت هیکلی وارد آژانس شد و سراغ منو گرفت . کت و شلوار خیلی شیکی تنش بود . بلند شدم و با هاش دست دادم .
-خوشوقتم از آشناییتون
-من هم همینطور
-ببخشین که دردرسر افتادین
-نه بابا چه درد سری وظیفه امه . پروانه جان مثل خواهرم میمونه
-شما لطف دارین . این شالاه جبران کنم .
-کارت شناساییتون رو لطف میکنین ؟
گرفتمو بلیطشو براش صادر کردم . اسمش منو یاد چیزی انداخت ولی نفهمیدم چی؟.گرفت و خداحافظی کرد . مرد با شخصیتی به نظر میاومد . فقط هیکلش از پروانه خیلی درشت تربود پروانه بنده خدا حق داره که نخواد از دستش بده . یه بار دیگه به اسمش نگاه کردم رضا راستی .
-این اسمو من کجا شنیدم ؟
غروب مارال بهم زنگ زد .
-سلام
-سلام عزیز دل من . سلام غنچه من
خندید مارال . –باد تو داری منو لوس میکنی ها
-تورو لوس نکنم پس کی رو لوس کنم آخه ؟
-ببین میخواستم برای آخر هفته ازت دعوتی بکنم میایی؟
-آره از خدامه کجا؟
-یکی از همکلاسی ها ازدواج داره میکنه . مراسم عروسیشه . دلم میخواد تو هم اونجا باشی . میایی؟
-به دین مژده گر جان فشانم رواست . چرا که نه . فقط..
-فقط چی ؟
-برای تو مشکلی نمیشه ؟خانوادت ؟
-نه . اونها که نمیان . اونها فکر میکنن عروسی جداست . اگه بدونن که نمیذارن برم .
-باشه خیلی ازت ممنونم . حتما میام . امروز هم دیگه رو ببینیم ؟
-نمیشه متاسفانه . تا آخر هفته نمیتونم از خونه بیام بیرون . کلاس هم ندارم که . همون پنج شنبه .
ناامید شدم –باشه کجا وکی ؟
-من با ریحانه میرم اونجا تو هم خودت باید بیایی .
-کجاست؟
-آریا شهره . بلوار فردوس ....
آدرس رو یادداشت کردم . از تصور شرکت توی یک جشن با مارال ذوق زده بودم . ناگهان فکری مثل برق توی ذهنم جرقه زد . نامزد پروانه اسمش رضا راستیه . اون نامزدی هم که سیمین برام تعریف کرده بود رامبد راستی بود
- وای .... یعنی اینها نسبت دارند ؟ هیجان زده شدم . چیکار کنم ؟ تلفن پروانه رو گرفتم
-الو پروانه این آقا رضا فامیلی به اسم رامبد نداره؟
-نه سلامی نه علیکی
-بگو زود باش
-من نمیدونم .ولی تا اونجا که میدونم نه .حالا چرا ؟
ناامید شدم . تلفن رو قطع کردم . نمی دونستم سیمین الان چی کار میکنه ؟ یاد عباس غول و بقیه کارگراها افتادم . یاد دختر سرایدار اونجا و سهراب . سهراب رو گرفتم
-چه طوری؟
-چه عجب یاد ما کردی؟
-سهراب آدم نمیشی . من که همیشه یاد تو هستم
-حتما زنگ زدی ببین پریسا رو چه کردم؟
-..
-بهش زنگ زدم و امروزقراره ببینمش
-نه بابا من که برای اون زنگ نزدم . ولی ببینم راستی باهاش قرار گذاشتی؟ به همین راحتی؟
-پس چی ؟ داش سهرابتو هنوز نشناختی داش !
-چی گفتی بهش ؟
-اون دیگه اسرار کارمه .حالا غصه نخور اولش خبرها رو به خودت میدم
وقطع کرد .این سهراب خیلی جونوره ماررو با زبونش میکشه بیرون از سوراخ .اون دورورز به کندی گذشت تا پنج شنبه شب شد و عروسی دوست مارال .
     
  
مرد

 
قسمت 20
از صبح ذوق زده بودم . وقتی آماده می شدم وکت و شلوارمو می پوشیدم و کراوات می زدم.بابا اومد توی اتاقام و گرفت نشست روی تخت
-چیه امروز خیلی خوشحالی؟
-همینطوری
-آره جون خودت . خوشحالی از قیافت داره می ریزه زمین
-ای
-نه راستشو بگو
-هیچی بابا . عروسی دوستمه .دارم می رم اونجا
-کی هست؟
-شما نمیشناسیش
-ببین پسر من تو روبزرگت کردم . نمی تونی الکی بگی . تو رو یه چیز جدید خوشحال کرده . اره؟
یه نگاهی به در انداختم ببینم مامان نباشه
-بابا گیر میدی ها . آره . یه موضوع جدیده
-به به خب کی هست ؟ببینمت تو هنوز یه کراوات رو درست نمی تونی ببندی ها
پاشد اومد جلو و گره کراواتمو باز کرد و دوباره بست. تو صورتش نگاه کردم . چین های دور چشمش زیاد شده بود
-یه دختر خیلی خوشگل و نازه . هر چی بگم بهت کم گفتم
-خب خوبه خوشحالم . مامانت میدونه ؟
-نه . چیزی بهش نگی ها .
-پس موضوعت جدیه؟
-ای تقریبا
-اگه این جوریه خیلی مواظب باش . دقت کن انتخابت صحیح باشه
-بابا هنوز باهاش در این باره حرف نزدم ولی امشب فکر کنم بگم
-باشه . ببینم چه میشه . منو توجریان بذاری ها
زانتیای بابا رو سوار شدم و از در اومدم بیرون . سر خیابون شایسته رو دیدم که داره پیاده به سمت خونه بر میگرده . منو که دید سری تکون داد ولی به روم نیاوردم و به طرف محل عروسی حرکت کردم . با دست موبایلی رو که برای مارال خریده بودم لمس کردم . امشب باید بهش میدادم و ازش تقاضای ازدواج میکردم .ذوق زده بودم .بیرون خونه ای که عروسی بود ماشین عروس ایستاده بود و چند نفر هم دم در .ماشین رو مجبور شدم جای دوری پارک کنم که تا اون محل 5 دقیقه راه بود .وقتی دم در رسیدم با خودم گفتم که ای وای اسم نه عروس رو بلدم و نه اسم داماد رو اگه پرسیدند ازم چی بگم ولی فقط منو نگاه کردندو خوش آمد گفتند .یه پارکینگ 100متری رو برداشته بودند کرده بودند سالن عروسی. خیلی ازدحام زیاد بود و فضا هم دم کرده . ارکستری داشت برای خودش میزد و اکثرا هم روی صندلیها نشسته بودن و بشقابهای میوه رو خالی میکردند . نگاهی توی جمعیت انداختم ولی از مارال و یا ریحانه خبری نبود . روی یک صندلی نشستم ومنتظر تا بیان . مدتی گذشت یه جوونی هم سن وسال من او.مد و نشست کنار من .
-دداش اگه آب شنگولی چیز یخواستی برات بیارم یا خودت بیا اون ور
-نه ممنون
-تعارف نکن
-نه تعارف نمیکنم .اگه خواستم چشم حتما
-خیلی لفظ قلم حرف میزنی
پشت موهاش بلند بود . خندم گرفته بود .پاشد رفت اون طرف . اکثر مهمونها همینجوری بودند .من با کت و شلوارو کراوات تابلو بودم . یه زردآلو برداشتم گذاشتم دهنم .همش نگاهم به در بود .
-آقا دنبال کسی می گردین ؟
از جا پریدم و نگاه کردم ریحانه و مارال ایستاده بودن و میخندیدند . ریحانه یه لباس بلند بی آستین مشکی پوشیده بود و موهاشو ول کرده بود دور شونه هاش . مارال هم لباس کاملا پوشیده ای تنش کرده بود و روسریش هم هنوز سرش بود ولی نیم از موهای مشکیش بیرون بود . قیافه آسمانی مارال واقعا زیبا بود .ا زجا بلند شدم
-سلام کجا بودین شما ؟من الان یه ربعی هست که اینجام
-به مارال گفتم بیا خودمون حالا حالاها نشون ندیم ها ولی این ننر دلش نیومد
-آره گفتم گناه داره پسرمردم رو سرکار بذاریم
-پس چی که گناه داشتم .مرسی مارال جان . مگه این که تو به فکر من باشی .
مارال خنده نازی کرد و نشستند کنار من . عروسی یه جورایی جواد بازار بود و با محیطش چندان حال نمی کردم ولی چاره ای نبود اواخر عروسی چند تا از جوونهاشون مست کردند و گیر دادند به مارال و ریحانه .اون موقع رفته بودم براشون نوشابه بیارم که برگشتم و دیدم که یه پسر ازگل با قیافه شهرستانی مارال رو چسبونده به دیوار و میخواد ببوستش و مارال هم با قیافه در هم داره اون از خودش دور می کنه . اصلا نفهمیدم که چی شد و چی کار کردم . لیوان نوشابه رو پرت کردم مستقیم خورد توی سرش . آخی گفت و ولو شد روی زمین . رفیقش هم که به ریحانه گیر داده بود برگشت و این منظره رو دید هجوم آورد به طرف من . اولین صندلی که دم دستم افتاد بلند کردم و کوبیدم توی سرش . اون هم افتاد و دیگه بلند نشد . موزیک قطع شد و همه به من خیره شدند . یه پیرمرد اومد جلو و نگاهی به اون دوتا کرد
-کی این دوتا روگذاشته این قدر بخورند که نفهمندچی شده؟
یه مرد میانسال اومد زیر بغل اون دوتا رو گرفت و بردشون یه کناری . سر هردوشون خونی شده بود . مارال و ریحانه اومدند کنار من و ایستادند . دهنم خشک شده بود . نمیدونستم چی قراره بشه .همون پیرمرد اومد جلو و به من گفت : بابا جون دست این خانوما رو بگیر و زود برین از این جا پشت سرتونم نگاه نکنین اینها پاشن شر درست می کنن .
دیدیم حق میگه . مارال و ریحانه زود تر از این که بهشون چیزی بگم مانتوهاشون رو پوشیدند و از در اومدیم بیرون . هنوز کامل دورنشده بودیم که صدای عربده وداد و بیداد شنیدیم
ریحانه گفت –بدوین
-بچه ها بدوین این طرف ماشینم اونجاست . ماشین دارین؟
ریحانه سرشو تکون داد و به طرف زانتیای من دویدیم وقتی سوار شدیم بلافاصله روشن کردیم و از مهلکه گریختیم . ساعت 10شب بود . چن دقیقه که گذشت هر سه خندیدیم
-باد عجب دست بزنی داری ها فکر نمی کردم این کارها ازت بر بیاد
-کجای کاری ریحانه خانوم تازه شماها همراهم بودین ولشون کردم محض خاط مارال خانوم .حالا کجا بریم؟
-دیگه باید بریم خونه دیروقته اول منو بذار خونه ما سر راهه بعد مارال رو ببر
ریحانه بعد گفتن این جمله خنده ای کرد .هردو عقب نشسته بودند وقتی ریحانه پیاده شد دیدم که داره با مارال پچ پچ میکنه و مارال اومد جلو نشست .راه افتادیم تاخونه شون 10دقیقه بیشتر را ه نبود .یاد موبایل افتادم . خم شدم واز تو داشبورد درش آوردم .
-این مال توست
کادو رو گرفت توی دستش
-وای باد این چه کاریه ؟
-حالا بازش کن شاید خوشت نیاد .
انگشتای خوشگلشو انداخت دور کادو و کاغذشوپاره کرد .بادیدن جلد موبایل خشکش زد
-آخه چرا ؟ تو منو شرمنده میکنی گفتم که نگیر
با گوشیم یواشکی شمارشو گرفتم و ناگهان زنگش از توی جعبه به صدا در اومد . مارال با تعجب گوشی رو در آورد و به صفحه گوشی نگاه کرد . نوشته شده بود باد . خنده اش گرفت و ناگهان خم شد به طرف من و گونه منو بوسید . این قدر تعجب کردم که زدم روی ترمز و کنار خیابون توقف کردم . با تعجب و خوشحالی به مارال نگاه کردم . گویا خودش هم از کاری که کرده بود خجالت کشیده بود . چون سرشو انداخته بود پایین و سرخ سرخ شده بود .
نگاهم توی صورتش بود و دستمو بردم به سمت دستش . تو دستم گرفتم مقاومتی نکرد .با انگشتام پشت دستش رو نوازش کردم . پوستش نرم و لطیف بود .آروم آوردم بالا و به لبم نزدیک کردم. آروم بوسه ای زدم به پشت دستش . سرشو پایین تر انداخت . دستشو تو دستم چرخوندم و کف دستش رو هم بوسیدم .لبخندی گوشه لب مارال دیده می شد . نوک انگشتاش رو هم بوسیدم و همونجا روی لبم نگهش داشتم وعطر خوش آیندی از دستش به مشامم میرسید . تو حال و خوای غریبی بودم . نگاهمو از صورتش گرفتم و به انگشتای ناز مارال نگاه کردم . ناخنهاش که لاک روشن داشت کمی بلند بودند وبه دقت مرتب شده بودند . انگشتهای کشیده ای داشت که کمکی تپل بودند . بی اراده کف دستشو به صورتم چسبوندم و بوییدم و بوسیدم . متوجه زمان و مکان نبودم نمیفهمیدم که چه اتفاقی داره می افته و الان کجام اصلا. یهو متوجه شدم که دستشو مارال داره می کشه .نگاهش کردم . سرخ شده بود
-خواهش میکنم . باد . دستمو ول کن . ازت خواهش میکنم
دستشو ول کردم و سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین . یه کمی که به خودم اومدم سرمو بالا آوردم و به مارال دوباره نگاه کردم . شرم زده سرش پایین بود و با دامن مانتوش بازی میکرد متوجه نگاه من که شد گفت
-بریم؟
تو دنده یک گذاشتم و راه افتادیم .
وقتی مارال رو گذاشتم دم خونه و برگشتم تا برسم خونه توی یک خلسه عجیبی بودم . حال خاصی داشتم . حتم داشتم که عاشق شدم اون هم سخت و بی پروا .دیدم حوصله خونه رفتن رو ندارم . به سمت درکه حرکت کردم .وقتی رسیدم اون جا پارک کردم و از کوه کمی بالا رفتم . دلم میخواست که تنها باشم و حس و حالم رو از دست ندم . این حسی بود که تا حالا نداشتم . هوا تاریک بود ولی من میرفتم و درست متوجه نبودم که کجا دارم میرم فقط دقت میکردم که زیر پام سفت باشه . سکوت حاکم شده بود . ولی همین طو رکه جلو میرفتم صدایی رو می شنیدم و ناگهان مواجه شدم با یه جفت دختر و پسری که توی تاریکی به هم چسبیده بودند. که تا منو دیدند از هم جدا شدند . تو تاریکی چشمم عادت کرده بود . مانتو دختر دکمه هاش باز بود و یکی از پستونهاش کاملا دیده میشد .پسره هم شلوارش تا روی زانوش پایین بود . بیچاره ها انتظار دیدن کسی رو نداشتند خیلی سریع خودشونو مرتب کردند . من هم به خودم اومدم
-بچه ها نگران نباشین خودی ام
-آقا ببخشین
-برای چی عذر خواهی میکنی گفتم که خیالی نیست شما ببخشین که بی هوا اومدم مزاحمتون شدم
برگشتم پایین
-آقا صبر کنین
ایستادم –چیه ؟
هر دو اومدن و شونه به شونه من راه افتادند پایین
-ببخشین همش تقصیر این سولماز خانوم ماست . واقعا اگه کس دیگه ای جای شما بود چه بلایی سر ما ممکن بود بیاد ؟
-وا هرمز این چه حرفیه . خوبه تو اصرار میکردی همین امشب . من که گفته بودم الان نمیشه
-نه بابا
-حالا باهم دعوا نکنین . خدارو شکر به خیر گذشت من هم شتردیدم ندیدم .
دیگه رسیده بودیم به روشنایی.با هرمز دست دادم و سری به سولماز تکون دادم . دخترخوشگلی بود به نسبت دماغ بزرگی داشت ولی کاملا به صورتش می اومد . دست هرمز رو گرفته بود توی دستش . با نیم نگاهی متوجه شدم که داره میماله . یه آن فکری به ذهنم رسید نمی دونم که چرا دل برا اینها سوخت .
-آقا هرمز بیا
اومد پیش من آروم بهش گفتم
-امشب جا نداری؟
براق شد –چطور؟
- فکرکنم یه جای مناسب براتون داشته باشم
-نه داداش ممنون
-باشه خواستم کمکی کنم فقط .خداحافظ
هنوز 20 متردور نشده بودم که صدای هرمز رو شنیدم .
-یه دقه وایستا
-جان؟
-ببین اسم شما رو من نمیدونم
-باد
-خب . باد. چرا میخواهی به ما کمکم کنی؟
-دلم سوخت براتون . فراریه ؟
-آره مال رشته دو روزه اومده تهران . ولی خیلی خانومه به خدا راست میگم . فقط بگم اگه بریم جایی طرف اهل برنامه با چند نفر نیست ها .
-نه بابا چند نفر کیه ؟
خبر داشتم سهراب خونشون خالیه . همونجا بهش زنگ زدم
-الو
-ببین میخوام دو نفر روبیارم اونجا شب پیشت میمونند و صبح هم میرن
-ای جان بالاخره از تو هم آبی گرم شد
-نه الاغ جون از اون مدلی که فکرمیکنی نیستند فقط مهمونند یه پسر و یه دختر
-پسره دیگه چه دسته خریه؟! اونو ردش کن دختره رو با خودت بیار فقط
-خداحافظ
-نه قطع نکن . خر. ورشون دار بیار
قطع کردم
-ماشین داری؟
-آره
-پس بیا پایین میدون دنبالم بیا
نیم ساعت بعد هرسه توی هال خونه سهراب اینها نشسته بودیم .توی روشنی که سولماز رو دیدم واقعا دیدم از ان جنس دختراهایی که عین سیم برق اند زنده و سرحال . انرژی ازش تراوش میکرد . قد بلند و درشت هیکل بود ولی نه چاق . روسری اش رو که برداشت موهاش مثل آبشاری ریخت پایین تاروی کمرش . مونده بودم که این چه لعبتیه . اصلا چرا فرار کرده .؟سهراب نیشش باز شده بود و همش به من چشمک میزد رفتم توی آشپزخونه و صداش کردم
-چیه ؟
-ببین امشب مهمونند مبادا کاری بخواهی بکنی ها . دختر ه جنده نیست . گرل فرنده هرمزه
-خب بابا . دزد نباشند ؟
-گمون نکنم ولی حواست باشه
-مگه تو نمی مونی؟
-نه باید برم خونمون
-غلط کردی آدم آوردی خونه ما و خودتم میخواهی بری . یا می مونی با این ها رم با خودت میبری
رفت بیرون .اه . زنگ زدم به خونه
-بابا سلام
-علیک
-امشب نمیام . خونه سهرابم
-خداحافظ
به نظرم زنگ هم نمیزدم فرقی نمیکرد . اومد بیرون . سهراب ماهواره رو روشن کرد گذاشت روی پی ام سی . سولماز از جا پاشد
-هرمز پاشو برقصیم
-ول کن بابا حالشو ندارم چه جونی داری تو . از صبح تا حالا سرپام
-پاشو دیگه
-نه من ولو میشم
سهراب پاشد –افتخار بدین با بنده برقصین
سولماز نگاهی به هرمز کرد که اونم سر تکون داد .سهراب ماهواره رو خاموش کرد و یه آهنگ از آهنگهای آرش رو گذاشت .نصف شب بود و آهنگ زیاد . پاشدم کمش کردم
-خره میخواهی کمیته بریزه اینجا نصف شبی ؟
شونه ها را نداخت بالا و شروع به رقصیدن کردن . تا حالا رقصی مثل رقص سولماز ندیده بودم . هر سانتیمتر بدنش رو تکون میداد . بعد از یه ربع سهراب به نفس نفس افتاده بود .
-آهنگ عربی داری؟
-آره دارم
-پس بذار عربی برقصیم
آهنگ رو سهراب عوض کرد . نگاهی به هرمز انداختم چشمهاش نیمه بسته بودند . تکونش دادم .
-پاشو برو توی رختخواب بخواب
-زشت نباشه ؟
-نه بابا برو اون اتاق
هرمز تلو تلو خوران رفت و از دید ناپدید شد .سولماز شروع کرد به رقصیدن . من تا حالا تعریف رقص عربی رو زیاد شنیده بودم ولی ندیده بودم از نزدیک . خیلی زیبا بود . من و سهراب با دهان باز به رقص زیبای سولماز نگاه میکردیم . جوری کون و سینه هاشو تکون میداد که انگاری دوتا کبوتر در بند . دو دکمه بالایی پیراهنش باز شده بود و نیمی از سینه اش دائم در معرض دید ما قرار میگرفت . پوست سفید و شفافی داشت . نگاه کردم ساعت 2 بود . از وقتی اومده بودیم تا حالا 3 تا قوطی آبجو خورده بودم و حسابی هم خوابم میاومد .روی کاناپه دراز کشیدم . از لای نگاه چشمهای نیمه بازم آخرین چیزی که دیدم رفتن سهراب به طرف سولماز بود...
چه مدتی خواب بودم رو نفهمیدم که یهو از خواب پریدم . چراغها روشن روشن بود . دیدم نمیتونم تکون بخورم .یعنی چه؟ سرم درد میکرد . یه کم بیشتر تکون که خوردم مثل یه تیکه چوب غلت خوردم .سرمو آوردم بالا و سهراب رو دیدیم که دراز به دراز افتاده کف خونه و خرخرش هواست . یه غلت دیگه زدم و دمر شدم . وای یعنی چی ؟چی دارم میبینم ؟سولماز و هرمز داشتند وسایل خونه سهراب اینها رو میدزدیدند !
-آهای چیکار دارین میکنین ؟
-اه نگاه کن سولماز. آقا پسر ما بالاخره بیدار شدند
-ای نازی . هرمز جان چرا این قدر سفت بستیش ؟ گناه داره نازی
هرمز اومد بالای سرم و منو با پاش غلطوند و جفت پا رفت روی کمرم ایستاد
-آی مرتیکه بیا پایین کمرم خورد شد
-سولماز یه کهنه بیار بتپونم تو دهن این. زیاد داره حرف میزنه
-نه نکنین این کار رو اینه جواب خوبی من ؟
-آره همینه . مگه ما داریم بدی میکنیم بهت ؟ داریم وسایل اضافیتون رو میبریم بیرون که جاتون واز شه
-سولمازجون بیار کهنه رو دیگه ممکنه دادی چیز بزنه همسایه ها خبر دار بشند
یه کهنه کردند توی دهنم که تا حلقم فرو رفت میخواستم عق بزنم ولی نمی شد
-راستی آقا باد ما زانتیاتون رو هم با اجازه قرض میگیریم وسایل رو ببریم . عیبی نداره که ؟
به تکون شدیدی افتادم . نگاهم به سوییچ ماشین بود که تو دستای هرمز تکون میخورد . وای نه . نکنن این کاررو . اونها دیگه بی توجه به من به جمع آوری فرش و ضبط و چیزهای دیگه مشغول بودند .
-هرمز بیا ببین یه جعبه جواهر هم پیدا کردم . فکر کنم مال ننه این لندهور باشه 3 میلیون پول نقد هم هست . حال میکنی ؟
هرمز از خوشحالی سولماز رو بغل کرد
-آخ جون تو فوق العاده ای . روز شانسمونه . باورم نمیشه .همه جا رو گشتی کاملا؟
-آره تمومه دیگه . بهتره بریم زودتر
در ناامیدی نگاهی به سهراب کردم . خواب خواب بود . سعی کردم که خودمو بهش برسونم . هرمز اومد جلو و زیر بغلمو گرفت و کشون کشون منو برد توی یه اتاق دیگه انداخت و دررو بست . دیگه چیزی نمی دیدم .اون اتاق هم همه جاش ریخته بود به هم . دل و روده کشو ها اومده بود بیرون .یه ربع کذشته بود که در اتاق باز شد و سولماز اومد تو
-خب باد ما می ریم دستت درد نکنه خیلی پر برکت شد امشب . همش به خاطر توست . واقعا ازت ممنونم .
جلوتر اومد و دستشو گذاشت روی شونم قیافه اش جدی شده بود . خشونت توش موج میزد
-عزیزم خوب عیشتونو به هم زدم نه ؟میخواستین دوتایی منو بکنین. نه ؟ دماغتون سوخت ؟
در همون حال دستشو گذاشت روی کیرو تخمام و ناگهان فشار داد . درد توی تموم تنم پیچید و به خودم پیچیدم سولماز عصبی خندید
-شما پسراهای جونور رو خوب میشناسمتون . این رفیقت که آخره مرام بود ولی حال اونو خوب گرفتم تو هم بغل دست اون . دیدین یه دختر فراری گیرتون اومده پس بکنیمش تا دسته . کی به کیه ؟ خوب میشناسمتون . یکی مثل تو زندگیمو خراب کرد. یه آشغال عین خودت
هرمز اومد دم در –سولماز بیا بریم
- برو بشین تو ماشین تا بیام
-چشم
-امشب واقعا شانس آوردم . توی ساده لوح باید می اومدی تو کوه مارو به اون وضع میدیدی . خوب شد . قسمت ما بود این پول . تو هم که مایه دار . غصه ماشینتم نخور . بابا جونت یه مدل بالاترشو برات میخره .
بلند شد ایستاد . نفرت توی چشماش موج می زد
-همین امثال شماها زندگیمو به هم ریختین . از همتون متنفرم
پاشو بلند کرد و محکم کوبید توی تخمم . ازدرد نعره ای زدم که صدام توی کهنه خفه شد . وقتی به خودم اومدم که در بسته شده بود و صدایی دیگه نمی اومد . نمی تونستم تکون بخورم منو بسته بودند به پایه تخت . الکی داد زدم ولی فقط خودم صدامو میشنیدم . از حرص زیاد گریه ام گرفته بود . نمی تونستم کاری کنم .
-ای خدا چرا باید اینقدر احمق باشم من ؟ این چه حماقتی بود ؟ جواب بابامو چی بدم ؟ جواب سهراب رو چی بدم ؟ اصلا چرا بیدار نمیشه ؟
ساعتهای متمادی گذشت . آفتاب افتاده بود روم . موبایلم بارها زنگ زده بود ولی نمیتونستم کاری کنم . فقط موبایلمو ندزدیده بودن . حتی کیف پولمو از جیبم زده بودند. از گرما عرق تمام تنمو گرفته بود و نفس نفس میزدم تشنه تشنه بودم .
-ای خدا جون ما رو از این مصیبت نجات بده . غلط کردم هر کاری که تا حالا کردم . فقط نجاتم بده و بذار این موضوع ختم به خیر شه
برای سهراب واقعا نگران شده بودم . چیکارش کردند که بهوش نمیاد؟ هوا داشت تاریک میشد که در اتاق باز شد . سهراب با قیافه منگ دم در ایستاده بود .منو که دید با تعجب فقط نگاهم کرد . با چشم بهش اشاره کردم ولی مثل این منگا فقط منو نگاه میکرد . چند دقیقه به من خیره شده بود . منم که از ادا در آوردن خسته شده بودم . به اون خیره شده بودم . بالاخره اومد جلو دستامو باز کرد . کهنه رو از دهنم کشیدم بیرون
-تو خوبی؟
-آره چی شده ؟
-اونها دزد بودند نارو خوردیم
لبخند ابلهانه ای زد و نشست روی زمین . رفتم توی آشپرخونه و سرمو گرفتم زیر شیر آب .داشتم از تشنگی خفه می شدم . یه لیوان آب هم بردم ریختم تو حلق سهراب .
-چته تو؟
-چی شده ؟
-این دوتا دزد بودند همه چی تونو بردند . ماشین بابام رو هم دزدیدند
یهواز جا پرید ودوید بیرون اتاق .گشت و گشت . زد توی سرش
-ایوای بدبخت شدم .بابام بیاد چی بگم ؟
-ببین باید درست فکر کنیم . بیا زنگ بزنیم به پلیس.
-نمیشه . بگیم کی بودند اینها ؟ ما رو می گیرن .خودمونو می گیرن . ما رو می گیرن .خودمونو می گیرن. ما رو می گیرن .خودمونو می گیرن . ما رو می گیرن .خودمونو می گیرن...
-چته ؟ قاطی کردی . هی چرا تکرار میکنی؟ فهمیدم .
-خب چی کارکنیم ؟بریم بخریم بذاریم جاش بابام نفهمه
-نمیشه که اونها جواهرات مامانتم بردند .
-چی؟ شوخی نکن.
دوید تو اتاق . نیومد بیرون رفتم تو و دیدم که نشسته و داره گریه میکنه . با اون هیکل خرسش همچین گریه میکرد که دلم براش سوخت تقصیر من بود . خودم هم دست کمی از اون نداشتم . غصه زیادی م یخوردم . زانتیای بابا روبرده بودند .مثل آب خوردن . هیچ گهی هم نتونسته بودم بخورم .براش آب بردم و به زور بهش دادم . نشست و به گوشه ای خیره شد.
-تو چه طوری بیهوش شدی؟
-ول کن بابا
-نه بگو
-هیچی بابا همینجور که می رقصید .دیدیم داره بهم چشمک میزنه. منم رفتم جلوتر و دستاشو گرفتم. خودشو چسبوند بهم و ....
-خب؟
-خب نداره دیگه .وقتی سرمو بردم تو سینه هاش که میک بزنم بعد از مدتی نفهمیدم دیگه چی شد.
-از بس هیزی
-طلبکار هم شدی؟تقصیر توست . دیگه . اینها رو ورداشتی آوردی اینجا
موبایلمو نگاه کردم . چند بار از خونه . یه بار هم مارال زنگ زده بود . یه بار هم شایسته . یه بار هم پروانه .
-ببین نمیشه این جوری بشینیم . باید به پلیس بگیم . حالا نمیگیم ما اینها رو آوردیم میگیم که ما خواب بودیم که اونها اومدند تو . باشه؟
سهراب با بی اعتنایی شونه اش رو انداخت بالا . منم زنگ زدم به 110
سر ماشین با بابا دعوام شد. حق داشت ولی من هم خودمو زدم به پررویی
-خب بردند که بردند مگه عمدا گفتم ببرند؟
-بردند که بردند؟! همینه دیگه نون مفت بخوری و بچرخی از این بهتر نمیشی.
-نون مفت؟ من خودم کار میکنم.خرجم رو خودم در میارم
-کار میکنی؟کی خرجتو میده ؟ کجا داری زندگی میکنی؟ 500 تومن حقوق میگیری 2میلیون خرجته
-ببین بابا این حرفا رو بذار کنار نمیخواهی میرم از خونت .
-محمود ول کن بچه رو اون خودشم ناراحته
-ببین مهناز خانوم همش تقصیر شماست که این این جوری وقیح و دریده شده . هی لی لی به لالاش گذاشتی .هی رو کاراش سرپوش گذاشتی . 20میلیون ماشین رو ازش زدن عین خیالش نیست .
گفتم : همچین میگه 20میلیون که انگار 20میلیادره
-همینه دیگه نبایدم به چشت بیاد
از رو صندلی پاشدم و اتاق رو ترک کردم . از بابا لجم گرفته بود . منو جلوی سهراب و پلیسها سکه یه پول کرده بود .
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زنی در همسایگی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA