انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

توهمات ذهنی مغشوش


مرد

jems007
 
قسمت بیست و نهم

زمان مثل هميشه بدون توجه به هيچ چيز میگذشتو ميگذشت. کیفمو انداختم رو دوشم و از مدرسه اومدم بيرون.
بابک_ فرهاد.
_ هووم؟
بابک_ منو حميد ميخوايم يكم بيشتر رياضى ياد بگيريم، گفتيم ببينيم ميتونى به ما خصوصى درس بدى؟
_ مگه سر كلاس كافى نيست؟
بابک_ خب ما اينجورى نمى فهميم. اگه خصوصى باشه يه حكم ديگه اى داره.
_ از هزينش بر مياى؟
بابک_ اونو باهم كنار مييايم.
_ باشه دادا، مشكلى نيست. هماهنگ میکنیم هفته اى دو سه ساعت برنامه ميذاريم.
بابک_ مرسى عزيز.
يه چشمک زدم و راه افتادم طرف خونه تا تمرینای رياضى رو انجام بدم كه اين معلم خصوصیه خودمون كه شب باهاش كلاس داشتیم به سلابمون نكشه.
بعد از كلاس وقتى معلم رفت منو نيما نشسته بوديم و يكم باهم حرف ميزديم.
نيما_ راستى بذار يه چيز بهت نشون بدم.
يكم نگاش كردم، نیما پاشد رفت از توی كيف کولیش يه بستۀ كوچیک در آورد و جلوم بازش کرد. ديدم يه حلقۀ طلا سفيد خيلى ظریف و خوشگل توشه.
_ خب؟
نيما_ چطوره؟
_ قشنگه، بده ببینم.
از تو جاش در آورد و يكم ديگه نگاهش كردم پرسیدم:
_ واسه كيه؟
نيما_ براى ستاره گرفتم.
یهویی شوكه شدم، گفتم:
_ هووم؟ چى شد؟!
نيما_ ميگم واسه ستاره گرفتم.
_ ميشنوم خره، اما آخه به اين زودى؟ اونم يه همچين هدیۀ گرون قیمتی؟
نيما_ ميخوام بدونه خيلى دوستش دارم و دلم میخواد دوستيمون یه جورایی رسمیت پيدا كنه.
_ واى از دست تو با اين توهماتت.
نيما_ چشه مگه؟
_چش نیست گوشه. آخه خره حداقل بذار يه يک سالى بگذره يكم بيشتر با هم باشید اگه ديدى رفاقتت تا اون موقع کش اومد بعداً اينجورى خرج كن، حالا خوبه وضعيت مالى تو هم تو تیریپ خودمونه ها.
نيما_ حالا كه خریدمش، ميگى چى كارش كنم؟
_ به قول يكى اگه يه گهى خوردى تا تهش بخور. حالا قضیۀ تو هم همینه. هر چى تو ملاج پوکته اجرا كن.
نيما_ عوض روحيه دادنته!
_ سخت نگير، فقط نگرانتم. نميخوام كله پا بشى.
نيما_ نميشم.
_ ایشالا، اما حواست رو خوب جمع كن.
نيما_ چشم.
_ بى بالا.
***

فرداش بعد از مدرسه با نیما رفتيم طرف مدرسۀ ستاره اينا كه حاج آقا به دختر رویاهاش ابراز علاقه كنه! همون اکیپ سه نفره ای كه سرى اول با هم دیدیمشون باهم بودن. با نيما كنار خيابون واستاده بوديم، نيما رو که ديدن خندیدنو از کنارمون رد شدن.
نيما_ بيا دنبالشون بريم جاى خلوت كه برسن خودشون وامیستن.
_ چى بگم والا.
با هم ديگه يه چند دقيقه دنبالشون راه رفتيم كه همون جور كه نيما گفت وسط یه کوچۀ خلوت واستادنو منم رفتم به یه ماشين تكيه دادم كه نيما بره هم انگشتر رو بده هم يكم دل و قلوه رد و بدل كنه. تكيه داده بودم به ماشين و با آهنگ متالی که از mp4 پخش میشد زمزمه مى كردم و تو دنياى خودم بودم. خلال دندونی كه تو دهنم بود رو بازى میدادمو گاهى كه چشمم به دخترا مى افتاد ميديدم بدجور آمار ميدن اما بهشون توجه نمى كردم. چندین دقیقه که گذشت به جای اینکه سر نیما غر غر کنم چشمامو هم بستم و منتظر شدم كارش تموم بشه بياد كه بريم. چند دقيقه ديگه نيما اومد و باهم شروع كرديم راه رفتن. پرسیدم:
_ خب؟
نيما_ بهش دادم.
_ درد كه نداشت؟
نيما_ لوس، انگشتر رو ميدم!
_ اوهوم.
نيما_ خيلى شوكه شد، ميگفت اصلاً ازم انتظار همچين چيزى رو نداشته. اولش نمى خواست بگيره اما بدون توجه به حرفش، خودم انگشتر رو توی همون انگشتی كه حلقۀ نامزدى رو ميكنن کردمو تو چشماش نگاه كردم و بهش گفتم دوسِت دارم تا آخرش.
_ به سلامتى.
نيما_ آدم عجیبیه فرهاد. انگار يه لحظه جلو دوستاش غرور ورش میداشت يه لحظه خجالت ميكشيد.
_ پوزخندی زدمو گفتم چيز خاصى نيست طبيعت زنا همين، خودشونم خودشونو نمى شناسن.
نيما_ آره خلاصه اینطوریا. اما توی اون هاگیر واگیر وقتى حرفام تموم شده بود صحبت تو شد. ستاره ميگفت چرا فرهاد نمياد جلو!
_ ميخواستى بگى دليلى نمیدید بياد.
نيما_ منم همينو گفتم، گفتم اخلاقش اينجورى.
_ آفرين.
نيما_ اما يكى از دوستلش گفت واى چه آدم مغرور و گنده دماغیه پس!
_ ميخواستى بگى عن تو چک تو یکی حرف نزن که خودت اضافی هستی!
نيما_ خنديد گفت تو هم با اين فوحشاتا ، دو ساعت بايد فكر كرد ببينى چى گفتى. اتفاقاً به دختره گفتم اصلاً هم مغرور نيست، فقط توی دنياى خودش خوش میگذرونه.
_ همون ستاره انگار يادش رفته کونمون پاره شد تا واسطه يكم حرف بزنه.
نيما_ بیخیالشون بابا.
_ اوهوم، كارى با من ندارى؟ میخوام برم خونه.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت سی ام

يه چند روزى بخاطر اينكه نيما تنها نباشه با هم ميرفتم دم مدرسه ستاره اينا، حس ميكردم يكى از دوستاى ستاره بيش از بقيه به من زوم ميكنه. من كه بیخیال بودم اما این نگاها عصبیم میکرد. يه سرى توی پارک دم مدرسۀ ستاره اينا روی یه نیمکت نشسته بودم. ستاره و همون دوستش با نیما يه جا واستاده بودن و حرف ميزدند، يكم که گذشت ستاره دست نيما رو گرفت و شروع كردن راه رفتن دختره هم اومد طرف من. یکم بهم نگاه کرد گفت:
دختر_ سلام.
_ سلام.
دختر_ مى تونم بشينم؟
_ اينجا مال من نيست كه مى پرسيد. هر طور كه راحتید.
دختر_ مرسى.
داشتم با دستم روى پام چيز ميز مینوشتمو تو دنياى خودم بودم كه با صداى دختره به خودم اومدم.
دختر_ شما هميشه انقدر ساکتید؟
_ گاهى بيشتر.
دختر_ خنديد گفت جالبه. يكم نگام کردم ادامه داد راستش دفعه اول كه پشت سرمون راه افتاده بوديد اصلاً فكرشم نمیکردم يه همچون آدمى كه ما از حرفاش كلى خنديديم اينقدر ساكت باشه!
_ دنياى خودمو خيلى دوست دارم.
دختر_ فقط مال خودتونه؟
_ چطور؟
دختره_ يعنى ممكنه كس ديگه هم توش راه بدين؟
يكم نگاش كردم فهميدم منظورش چيه. دختر خوش بر و روى بود اما ديگه حال و حوصله مسخره بازى رو نداشتم. ازش پرسیدم:
_ اسمتون چيه!؟
دختر_ شيرين.
_ منم فرهادم.
شيرين_ ميدونم. اينم يه تفاهم ديگه! اسمامون هم كامل كننده هم هستن.
_ اما نه كامل كننده روحمون.
شيرين_ متوجه نميشم!
_ ميدونى دختر جان، من اين موها رو تو تشت كشک سفيد نكردم. وقتى كسى رو نگاه ميكنم ميفهمم چه حسى نسبت به من داره. از ديدار دوم سوم به بعد حس ميكردم ناخواسته جذبم شدى اما اشتباهه. بهتره همينجا تمومش كنيم بره رد كارش.
شيرين_ آخه چرا؟ آیا من ايرادى دارم؟
_ من آبم با دخترا تو يه جوب نميره.
شيرين_ يعنى چى آخه!
_ يعنى همين. هنوز كه ياد سپيده ميفتم اعصابم ميريزه بهم كه چطور اينقدر راحت باهام بازی كرد.
شيرين_ سپيده كيه؟ دوستت بود؟
_ واسه من بيشتر از يه دوست بود! اما…
شيرين_ اما چى؟
_ توی یه كوه تو بغل هم کلاسیم دراز كشيده بود و مشغول بود.
شيرين_ كه کپ كرده بود گفت متاسفم.
_ حوصله بازی جدید رو فعلاً ندارم. واسه همون خيلى جدى ميگم، شما رو به خیر مارو به سلامت.
ديدم ساكته هيچى نميگه گفتم:
_ ترجيح دادم همينجا قضيه تموم بشه كه شما هم به درس ومشقت برسی. با اجازه تون.
از روی نیمکت بلند شدمو بدون اینکه دنبال نیما بگردم که باهاش خداحافظی کنم از پارک زدم بیرونو راه افتادم خونه.
***

كارم شده بود تنهايى خودمو مدرسه و تدریس و باشگاه. سعى ميكردم دیگه طرف مدرسۀ ستاره هم نرم. چشم بهم زدم به خاطر تعطیلات قبل امتحانات ترم دوم مدرسه هم تموم شد. توی اتاقم نشسته بودم كه امين زنگ زد خونمون. بدون اینکه سلام کنم گفتم:
_ چطورى كون پشم؟
امين_ مخلصيم عزيز دل.
_ زهر مار، خرت از پل گذشته حالا ديگه فرهاد بى فرهاد ديگه!
امين_ نه جان تو.
_ جون عمت مرتیکۀ خر، حالت چطوره؟
امين_ رديفه رديف، البته گاهى اين تينا اذيت ميكنه اما میسازیمو میسوزیم.
خنديديم گفتم:
_ حالا اولشه بعداً فقط بايد بسوزی.
امين_ خندید گفت داش فرهاد يكى از بچه ها دنبال شمارۀ تو بود، طرف از بچه هاى كلاس ديگۀ مدرسس.
_ شماره منو ميخواست چى كار؟
امين_ ميشناسيش كيه، امیر رو ميگم.
_ همون شهرستانیه؟
امين_ آره خودشه، شمارت رو ميخواست واسه اينكه بهش گفتم تو رياضى هم درس ميدى.
_ خب!
امين_ ریاضیش افتضاحه مى خواد يكم كمكش كنى كه اين ترمو نيوفته.
_ يعنى تا اين حد خرابه!
امين_ تقريباً.
_ باشه هواش رو دارم. تا ببينيم چى ميشه.
امين_ دمت گرم پس شمارش رو بنويس يه زنگى بهش بزن.
_ بگو مینویسم.
شماره رو گرفتمو يكم ديگه سر به سر امين گذاشتم و زنگ زدم به امیر ببینم چى ميگه.
_ سلام، امیر آقا تشريف دارن؟
امیر_ خودم هستم.
_ چطورى عزيز! فرهاد هستم.
امیر_ بــــه بــــــه، چطورى فرهاد جان. چقدر خوب كردى زنگ زدى.
_ خواهش.
امیر_ امين بهت زنگ زد؟
_ اوهوم الان باهاش حرف ميزدم.
امیر_ پس حتماً بهت گفت كه قضيه چيه!
_ اوهوم گفته، ببينم مگه نمرۀ ریاضی ترم اولت رو چند شدی كه امین ميگفت این ترم خيلى برات مهمه؟
امیر_ ترم اول شدم ۱۳ اما نيم ترم دوم از بس سر کلاس شیطونی کردم معلم داد بهم ۰/۵. واسه همین نمرۀ این ترم خیلی برام مهمه.
_ آخه ۰/۵ هم شد نمره؟ پس حسابى بايد باهات كار كنم.
امیر_ دمت گرم، جبران ميكنم برات.
_ جبران لازم نيست، فقط عين همون قيمتى که از بقيه ميگيرم از تو هم همونو ميگيرم.
امیر_ باشه عزيز، خيالى نيست.
يكم ديگه حرف زديم و باهاش هماهنگ كردم كه تا قبل از امتحانها كه يكم وقت داشتیم تقريبا هر روز يک ساعت باهاش كار كنم و نمونه سوال حل كنيم. حسابى سرم شلوغ شده بود، هم درسا روی هم بود هم تدریس اين پسره كونمو پاره كرده بود. تا روز قبل خود امتحان ریاضی هر روز با نیما دوتایی ميرفتيم خونشون و باهاش كار ميكردم. چشم بهم زديم اين امتحانای مزخرف هم تموم شد و مدرسه رفت پى كارش.
امیر يه خواهر خيلى خوشگل و سكسى داشت كه گاهى وسط یا آخر کلاسامون برامون تغذیه میاورد. حسابى بهم آمار ميداد اما نمى تونستم كارى كنم. نه روم ميشد نه تو ذاتم بود كه نمکدون بشكنم. بالاخره هيچى كه نبود چند وقت سر سفره با داداشش نشسته بودم. با امیر خيلى عیاق شده بودم، اونم دليلش اين بود كه خوش حساب بود منم خودمو پيشش نمیگرفتمو همين باعث شده بود خيلى رابطمون خوب باشه، البته اخلاقیاتمون باهم فرقای زيادى داشت اما در کل مهم نبود.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت سی و یكم

امتحانا رو كه داديم با امین و نيما و شهرام(یکی دیگه از همکلاسی های صمیمیم) پاشديم رفتيم مدرسه كه كارنامه و دمو دستگاهمون رو ازشون بگيريم. كلى توى راه گفتیم و خنديديم.
عصر كه برگشتم خونه امیر زنگ زدو از نمره هاش برام گفت. بى پدر نمرۀ ریاضیش از منم بيشتر شده بود. يكم خنديديم که گفت:
امیر_ راستى فرهاد جان.
_ هووم؟
امیر_ دوست دخترم میترا رو يادته!؟
_ اوهوم.
امیر_ مى خواد ببینتت. آخه اينقدر از تو براش حرف زدم که خیلی مشتاق شده از نزديک عجوبۀ خلقت رو ببينه.
_ خندیدم گفتم از دست تو بچه!
امیر_ خب برنامه رو هماهنگ كنم؟
_ واسه كى؟
امیر_ چه مى دونم، فردا بعد از ظهر دم پارک نزديک مدرسه چطوره؟
_ خوبه. توی ایستگاه اتوبوس بغل پارک میبینمت.
***

همینکه داشتیم به ایستگاه مورد نظر میرسیدم از روی صندلی اتوبوس بلند شدم. ساعتمو نگاه کردم از برنامه عقب بودمو میدونستم کمی با تأخیر میرسم. امیر و میترا (دوست دخترش) توى ايستگاه اتوبوس نشسته بودن و منتظر من بودن.
رفتم جلو خيلى ریلكس سلام احوال كردم و همگی راه افتاديم طرف پارک. توى راه امیر وسط بود و من سمت راستش و میترا هم سمت چپش راه ميومد. توی راه امیر همش با من شوخى ميكرد و میگفتیم و مى خنديديم.
توى پارک روى صندلی نشسته بودیم و حرف میزدیم كه اين امیر كونى بازیش گرفتو با میترا رفتن گرگم به هوا بازى كنن. آفتاب میخورد به تنمو بدجور باعث شده بود خوابم بگيره و بدنم لمس بشه. خودم رو روی نيمكت دراز کردمو دست به سينه شدم كه يكم چُرت بزنم.
سعى كردم بخوابم اما نمى شد، داشتم به زندگيم فكر ميكردم. به اينكه همسن و سالهاى من تو چه حالین و من كجا سير ميكنم! بازیشون كه تموم شد میترا اومد كنار من روی نیمکت نشست و امیر هم جلمون واستاده بودو نفس نفس ميزد.
امیر_ اِ، على اينجا چى كار ميكنه؟
_ على كيه؟
امیر_ يكى از دوستامه از بچه محلامونه.
يه پسر رو با دست نشون داد. طرف بدجور تو لک خودش بود و خيلى بيحال همينجور كه دستاش تو جیبش بود به زمين خيره بود و واسه خودش آروم آروم راه ميرفت. يكم كه نگاش كردم شناختمش، قبلنا توی مدرسه ديده بودمش.
_ اين قبلاً مدرسه ما ميومد!
امیر_ جداً! نميدونستم.
_ ميگم بنده خدا چه داغونه!
امیر_ بذار برم پيشش، ميام الان.
امیر رفت و منو میترا هم نگاهش ميكرديم. سعى ميكردم زياد با میترا چشم تو چشم نشم. امیر همینجور که با اون رفیقش حرف میزد یه نگاه به ما کردو دستشو انداخت پشت کمر پسره و با هم رفتن توی یکی از باغچه ها.
میترا_ اِ، اونجا ديگه چرا ميرن؟
_ داره ميره سرپاش بگيره بچه رو، زشته تو ملع عام.
میترا خنديد و چيزى نگفت. نگاهمو بردم سمت امیر اینا. ديدم دوتایی عين شلغم نشستن روی جدول و باهم حرف ميزنن. چند دقيقه بعد با دوستش اومدن طرف ما. دوستش به امیر گفت:
علی_ دستمال دارى؟
چشماش ورم کرده بودو یکم قرمز بودن. میترا سریع از تو كيفش يه دستمال کاغذی تميز آورد بيرون داد به پسره منم كاملاً بى تفاوت همینجور که دست به سینه بودم نگاهش ميكردم. حس ميكردم داره جلب توجه ميكنه و اين حالتش واقعى نيست!
دیگه زیاد معطلش نکردیمو راه افتادیم طرف خونه هامون. موقعى كه داشتیم ميرفتيم، امیر وسط راه ازمون جدا شد و من، میترا رو تا يه جايى رسوندم. اينقدر سادگی و محبت توی وجود اين دختر بود كه به عنوان يه ملكۀ واقعى براش ارزش قائل بودم و بهش احترام ميذاشتم. توى چشماش ريا و دورویی دختراى ديگه نبود. پول تاکسیش رو بر خلاف میلش دادم و باهم از ماشين پياده شديم. بعد از اینکه تا سر کوچشون رسوندمش خودم راه افتادم سمت خونه.
شب داشتم روی درو ديوار اتاقم که پر از عکسای گروه های متال بود نقاشى ميكشيدم كه امیر زنگ زد.
_ سلام مزاحم.
امیر_ چه باز دست به آب بودى!؟
_ نه دست به ديوار بودم.
امیر_ اين ديگه چه مدلشه؟
_ بى خيال!
امیر_ میترا چطوره به نظرت؟
_ از سرتم زياد نره قول.
امیر_ نه، جدى!
_ جدى ميگم، ريا و دورویی توی چشماش نيست. مهربون و دلسوز و احساساتى و آینده نگره.
امیر_ همۀ اينا رو تو همين چند ساعت فهميدى!
_ بمانند.
امیر_ از دست تو!
_ اما جداً باهاش باش و قدرش رو بدون.
امیر_ چشم استاد.
_ بى بالا.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

jems007
 
قسمت سی و دوم

قرار شده بود یکی از دوستان میترا رو با من آشنا کنن تا شاید یکم وضعیت روحیم تغیر کنه. خودم تعجب کردم چرا مخالفت نکردم با خودم گفتم شاید دلیلش احترام بیش از حدیه که برای میترا قائلم و روی حرف اون حرفی نزدم. سر همين قضيه امیر شماره منو به میترا داده بود تا بتونه نظرم رو در مورد کسانی که برام کاندید میکرد بدونه. سر یکی از دوستانش به اسم الهام، میترا روزانه بهم زنگ میزد و از اخلاقیات طرف میگفت و منم از اخلاقیات خودم. بعد از چند روز یه شب که داشتیم حرف میزدیم گفت:
میترا_ آقا فرهاد.
_ جانم.
میترا_ من با الهام در مورد شما حرف زدم.
_ خب؟
میترا_ راستش خیلی دلش میخواد شما رو از نزدیک ببینه. خواستم ببينم اگه بشه برای فردا يا پس فردا يه قرار بذاريم که شما همديگه رو ببينيد.
_ امر امرِ شماست.
خنديد و يكم ديگه حرف زديم و قطع كرد. قرار شد براى فردا صبح طرفای ساعت ده منو امیر و میترا و الهام دم پارک نزدیک خونه میترا اینا همیدگه رو ببینیم و دور هم یکم خوش بگذرونیم.
فرداش جای مقرر شده واستاده بودمو داشتم رشد علف ها رو زیر پام نظاره میکردم. ساعت رو نگاه کردم با خودم گفتم چقدر صبر میکنی ابله، مچل شدی خودت خبر نداری بیچاره. هیچ وقت از اینکه یه جا علاف واستم خوشم نمیومد. اما به خاطر سه تا آدم سی دقیقه مثل مترسک یه جا واستاده بودمو غر غر میکردم. تو حال خودم بودم که یه دختره پرسید:
دختر_ آقا ساعت چنده؟
همینجور که اخمام تو هم بود بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_ مادرم گفته با غریبه ها حرف نزنم.
روم رو برگردوندمو از حرص یه تف انداختم توی باغچه ای که کنارم بود. شنیدم که اون یکی دوستش گفت:
دختر_ میدونستی خیلی لوسو مغروری؟
برگشتم صداش کردم روش رو برگردوند طرفم یکم چشمامو تنگ کردمو به قیافه درپیتش یکم نگاه کردم. صبر کردن جایز نبود، انگشت فاکمو گرفتم جلوش که دیگه زر زر اضافی نکنه.
يكم ديگه هم صبر كردم ديدم نخیر خبرى نشد. برگشتم طرف خونه. به محض اینکه رفتم توی اتاقم تلفن رو برداشتمو زنگ زدم یه امیر. وقتی گوشی رو جواب داد دیگه مهلت ندادم، گفتم:
_ بچه كونى منو قال ميذارى؟
امیر_ اوه اوه، غلط كردم. داش فرهاد قرار کنسل شده بود من يادم رفت بهت زنگ بزنم.
اعصابم خورد شد بدون اینکه چیز دیگه ای بگم تلفن رو قطع كردم. چند لحظه بعد خود امیر زنگ شد:
_ کاری داری بچه؟
امیر_ بابا به جان تو يادم رفت زنگ بزنم مگرنه عمراً كسى نخواد تو رو قال بذاره!
هيچ جوابی ندادم.
امیر_ ميدونى قضيه چيه! دیشب با میترا حرف زدم گويا الهام برنامش به هم خورده بود میترا هم بهم گفت زنگ بزنم به تو هم بگم كه قرار كنسل شده که يه وقت قال نمونی كه من خر يادم رفت بهت زنگ بزنم.
_ بسكه خرى.
امیر_ خلاصه حسابی ببخشيد.
يكم ديگه حرف زديم قطع كردم. هنوز عصبى بودم و الكى پاچه ميگرفتم. از همشون يكم سرد شدم. چند ساعت گذشته بود كه میترا زنگ زد. با لحن خشک و بيحالی گفتم:
_ سلام.
میترا_ سلام. الان با امیر صحبت میكردم. گفت يادش رفته به شما بگه که قرار كنسل شده. حس ميكردم ناراحت باشد كه متاسفانه هستيد.
_ اوهوم، ولش كن مهم نيست.
میترا_ اينجورى كه نميشه!
_ گفتم كه مهم نيست.
میترا_ من بابت اين اتفاق جداً عذر ميخوام.
هيچى نگفتم.
میترا_ باشه فرهاد؟
اولين بار بود كه منو اينجورى صدا ميكرد.
میترا_ ببخشيد ديگه. من قول قول ميدم برات جبران كنم.
_ باشه، سعى ميكنم فراموش كنم.
میترا_ تو خيلى مهربونى.
توی دلم گفتم مهربونى توی وجود خودته. تویی كه اينقدر دلسوزانه و خاكى معذرت خواهى ميكنى. اينقدر خودت رو میشکونی که آدم از رفتار خودش شرمنده ميشه. يكم ديگه حرف زديم بعد از اینکه با میترا خداحافظی کردم زنگ زدم به امیر.
امیر_ به به، چه خوب كردى زنگ زدى. چند دقیقه پیش با میترا حرف ميزدم، بهش گفتم من خر يادم رفته به فرهاد بگم قرار کنسل شده، اونم سریع قطع كرد كه بهت زنگ بزنه.
_دختر خوبیه.
امیر_ مهم نيست.
_ امیر يه چيز ميخوام ازت بپرسم.
امیر_ بگو عزيز.
_ مرد و مردونه راستش رو بهم بگو. خب؟
امیر_ چشم.
_ تو با میترا ميخواى چى كار كنى؟ آيا به فكر يه دوستى دائمی هستى يا …؟
امیر_ نه بابا، دوستى دائمی کیلویی چنده! ميخوام جور كنم موقع های بيكارى يه دستى بهش برسونم.
از پست بودن بعضى آدمها یهویی خالى شدم. همينطورى كه تلفن دستم بود آروم نشستم روی صندلى. فقط نفس ميكشيدم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت سی و سوم


امیر_ الو، الو فرهاد جون.
هيچى نگفتم دلم ميخواست داد بزنمو بهش فوحش بدم اما دندونام كليد شده بود.
امیر_ اونجایی عزيز؟ چرا ساكتى؟ خب یه چیزی بگو. ميخواى رديف كنم با هم ترتیبش رو بدیم؟
حالم داشت بد ميشد، فقط تونستم بگم:
_ خفه شو امیر، خفه شو.
تلفن رو قطع كردمو با بیحالی و ضعف شدیدی رفتم سمت دستشويى، حالت تهوع عجيبى داشتم. حرفای امیر توی گوشم تکرار میشدو بیشتر خشم رو درونم شعله ور میکرد. كارم كه تموم شد صورت خودمو توی آينه نگاه كردم. خودم رو به عنوان يه نماد از همه آدمها میدیدم. با خودم فکر میکردم كه ما چقدر ميتونيم پست باشيم! صداى زنگ تلفن دوباره بلند شد. ميدونستم امیره. در دستشويى باز بود و قشنگ صدارو مى شنيدم. كامران رفت تلفن رو جواب داد.
كامران_ بله!
كامران_ بله هستن. شما؟
كامران_ آها آقا امیر.
تا اينو گفت از توی دستشویی گفتم:
_ داشی بگو من خونه نيستم.
اومد دم دستشويى گفت:
كامران_ آقا امیر، فرهاد دستش بنده.
یهویی قاطى كردم، انگار زبونم باز شده بود، فقط داد ميزدم.
_ به اون كس كش بگو اگه يه بار ديگه اينجا زنگ بزنه خشتک خار و مادرشو ميكشم زمين، بگو کوووووونی تخم دارى يه بار ديگه زنگ بزن. ميام ميدم خشک خشک خودتو اون ننه جندتو بکنـــــــــــــــــــن.
كامران از ترسش تلفن رو انداخت و فرار كرد. بدون اينكه برم گوشى رو بردارم، سیم تلفن رو از پیریز كشيدم كه خفه بشه.
توی خونه خیلی عصبی رژه میرفتم. میترا و معصومیتش جلوی چشمم بود و هيچ رقمه نمى تونستم تحمل كنم كسى بخواد بهش آزارى برسونه.
***

بعد از ظهر اون روز با امين رفته بودم بيرون و حرف ميزديم.
امين_ چرا کلافه ای؟
_ از دست امیر.
امين_ چطور؟
_ میترا خيلى دختر خوبیه، خيلى زياد. امیر بچه كونى بهش ميگم ميخواى با میترا چى كار كنى؟ ميگه ميخوام موقع های بيكارى بهش دست درازى كنم!
امين_ خب نوش جونش.
يه چش غره رفتم، امین سریع خودشو جمع كرد گفت:
امين_ بابا شوخى كردم.
_ از اين شوخی ها با كسى ندارم!
امين_ حالا ميخواى چى كار كنى؟
_ نميدونم.
امين_ ميخواى به میترا بگو نقشۀ امیر چيه.
_ نامردیه. ناسلامتی سر سفره نونشو خوردما. خود میترا باید حواسش جمع باشه کلاه سرش نره.
امين_ اينم حرفیه. اما اگه ديدى داره كج ميره يه ندا بهش بده.
_ اوهوم.
خیلی توی خودم بودم، یکم که به راه رفتن ادامه دادیم امین شروع کرد زر زر کردن.
امين_ لره به ترکه ميگه نميدونم چرا از سكس سير نميشم، ترکه ميگه بزار لای نون بربرى بخور حتماً سير ميشى.
_ لوس.
امين_ از تخم چپ ميپرسن كارت چيه؟! ميگه به اتفاق اخوى تير برق عالم ميكنيم!
بچه كونى قلق من خوب دستش بود. میدونست اگه بخندم حالم مياد سر جاش. با ناجنسی گفتم:
_ خب بابا. حالا نمى خواد لوس بازى در بيارى پاشو بريم که كلى كار داريم.
امين_ برو دارمت، غم هيچى هم نخور.
_ دستت درست.
دم خونه امین اینا که رسیدیم، امین رو کرد بهم ازم پرسید:
امين_ فرهاد.
_ هووم؟
امين_ يه سوال!
يكم نگاش كردم گفت:
امين_ تو خودت از میترا خوشت نمياد؟
_ منظورت چيه!؟
امين_ يعنى خب تا حالا شده پيش خودت تصور كنى كه میترا دوست دختر خودت باشه؟
_ نه، اما خيلى براش ارزش قائلم.
امين_ خب وقتى امیر اینجوریه و تو هم اينهمه میترا رو قبول دارى چرا خودت باهاش ارتباط برقرار نميكنى؟
_ تا موقعى كه خودش نخواد من هيچى نميگم، اول از همه بايد تکلیفش رو با امیر معلوم كنه.
امين_ تک فرزنده؟
_ نه، يه خواهر داره.
امين_ وضعيت درسیش چطوره؟
_ اونجور كه ميگفت هفتۀ ديگه کارنامه هاشونو ميدن. تا الان كه همش شاگرد اول دوم مى شده. خوانوادش خيلى به درس و اين چيزا اهميت ميدن. مادرش فرهنگیه، پدرشم فکر کنم يه شركت تبليغاتى داره!
یکم دیگه جرف زدیمو از هم جدا شدیم. عصر توی خونه نشسته بودمو با میترا حرف ميزدم:
میترا_ فرهاد يكم استرس دارم بابت کارنامم.
_ اصلاً نگران نباش، من مطمئنم مثل گذشته ها معدلت بالا ميشه.
میترا_ تو اينطور فكر ميكنى؟
_ اوهوم، اونطوری که تو برای امتحانات تلاش ميكردى بایدم معدلت بالا باشه. تو لیاقتش رو دارى.
میترا_ تو خيلى خوبى.
_ فقط شاگرد اولی رو كه گرفتی شيرينى ما جزو اولين كاراته ها. گفته باشم!
میترا_ به چشم قربان.
_ ايول، حالا ديگه بخند تا دنيا هم بهت بخنده. دختر به گلی تو كه نبايد تو خودش باشه و نگران چيزى باشه.
میترا_ برام دعا كن.
_ حتماً.
میترا_ الان آرومم، وقتى باهات صحبت ميكنم آروم تر ميشم.
خواستم بگم منم همين طور، اما حرفمو خوردمو ياد حرف خودم افتادم كه به امين گفتم میترا اول بايد تكليف خودش رو با امیر مشخص كنه.
_ مرسى عزيز.
يكم ديگه حرف زديم یهویی گفت:
میترا_ فرهاد يه چيز بگم ناراحت نميشى!؟
_ هووم؟
میترا_ الهام به درد تو نمى خوره.
_ چيزى شده؟
میترا_ نه، اما هر چى بيشتر میشناسمت مى بينم تو لیاقتت خيلى بيشتر از الهامه.
خندم گرفت گفتم:
_ من كه به تنهاییم عادت كردم. الهام هم نشد نشد مهم نيست، ریشو قیچی دست خودته عزیز.
تلفن رو قطع كرديم و رفتم تو فكر. احساس ميكردم خيلى غمخوار منه. يعنى همون طورى كه من نگران آينده میترا بودم اونم نگران آينده من بود!
***
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت سی و چهارم



از اون روز لعنتی یک هفته اى گذشته بود كه طبق معمول برنامه روزانه با میترا حرف میزدم.
میترا_ وااااااااااااااااااای، فرهاد مژده بده مژده بده.
_ چى شده؟
میترا_ مژدگونی رو بده تا بگم.
_ کارنامت رو گرفتی؟
میترا_ آره، وااااااااای چقدر خوشحالم.
_ ببينم شاگرد اول شدى؟
میترا_ با صدايى كه بيشتر شبيه جيغ بود گفت آرررررررررررررررررررررررررررررره.
_ اى جان. خيلى خوشحالم، ديدى ميگفتم لیاقتش رو دارى. ديدى ميگفتم جاى هيچ نگرانى نيست!
میترا_ تو هميشه درست ميگى.
_ خيلى خوشحالم، خيلى زياد. یعنی انگار معدل خودم اين شده.
میترا_ رو ابرام اصلاً نمى تونم يكجا بشينم.
_ خندیدیم گفتم بپا كار دست خودت ندى حالا!
میترا_ نخیرم حواسم هست. اما همش دلم مى خواد بالا پایین بپرم.
_ اينا رو ول كن، شيرينى منو كى ميدى.
میترا_ هر وقت كه بخواى.
_ اين ديگه با خودته.
میترا_ پس خبرت ميكنم. اما حتماً حتماً حتماً يه شيرينى خوب افتادم.
_ اوهوم.
يكم ديگه حرف زديم و قطع كرد. خستگیی كه روی دوشم بود رفته بود پى كارش. مونده بودم اين امیر چطورى تونسته مخ اين دختر به اين نجیبی و گلى رو بزنه.
***

فرداش داشتم با میترا پای تلفن حرف ميزدم یهویی ازم پرسيد:
میترا_ فرهاد يه سوال!
_ هووم؟
میترا_ راستش امیر رفتارش يه طوریه!
_ خب!
میترا_ تو نظرت در مورد امیر و دوستى من با اون چيه؟
_ من؟
میترا_ آره.
_ چرا ميخواى بدونى؟
میترا_ چون تو خير منو ميخواى. حالا هم ميخوام بدونم من با امیر چى كار كنم.
انتظارش رو داشتم يه روزى اينو ازم بخواد اما بدجور لالمونی گرفته بودم. از طرفى نون و نمک امیر رو خورده بودمو اگه ميخواستم راستش رو به میترا بگم واقعاً نامردی كرده بودم و اگرم راستش رو نمى گفتم به میترا كه جزئى از خودم میدونستمش نامردى كرده بودم.
میترا_ سوال سختیه؟
_ اوهوم.
میترا_ پس منم صبر ميكنم كه بهم بگى.
_ خودت چه احساسى دارى؟
میترا_ احساس خوبى ندارم.
_ نفسمو خالی کردمو گفتم حق دارى.
میترا_ چرا؟
_ نقشه های شوم برات داره.
میترا_ حس مى كردمش.
ساكت بودم و به صداى نفسام كه تند شده بود گوش ميكردم. بهم گفت:
میترا_ خيلى ازت ممنونم كه دلسوزمی.
_ وظیفمه.
میترا_ نه تو همچين وظیفه ای ندارى. اين لطف خيلى زیادت به منه.
هيچى نگفتم و حرفهاى دلم رو توی خودم خفه كردم.
میترا_ فقط يه خواهش ديگه.
_ جانم؟
میترا_ اگه امیر بهت زنگ زد گفت از من خبر دارى يا نه، بهش بگو از من خبر نداری، بگو يه بار میترا زنگ زد گفت ديگه باهاش كارى نداشته باشم!
_ ميخواى چى كار كنى؟
میترا_ ميخوام به امیر بگم اين دوستى رو تموم كنه.
_ اوهوم. تصميمِ درستى گرفتى.
میترا_ بازم ازت ممنونم.
با هم خداحافظى كرديم و پاشدم برم باشگاه يكم از اين حالت در بيام.
***

مثل عادتِ هميشه داشتیم با هم حرف میزدیمو از علایق و اهداف هم حرف ميزديم. گاهی اوغات با خودم ميگفتم خدايا چقدر ایده آل های ما شبيه به همه. حس ميكردم يه حرفايى مى خواد بزنه اما نمى تونه. در حين حرفامون ازم پرسيد:
میترا_ فرهاد.
_ جانم!
میترا_ ميگم كه، حالا كه الهام ديگه در كار نيست ميخواى چى كار كنى؟
_ هيچى. خب همينجورى هستم دیگه.
میترا_ يعنى نميخواى تغيرى ايجاد كنى؟
_ خودت چى؟ حالا كه امیر نيست تو ميخواى چى كار كنى؟
میترا_ سوال سختیه.
_ خودت ازم پرسیدیش ها.
خنديد گفت:
میترا_ آخه هيچى برای تو سخت نيست.
_ نه همیشه. میدونی میترا گاهى خيلى حرفا دارم كه بزنم اما گفتنش واقعاً برام سخته.
میترا_ چه جالب، منم همين طور.
_ در چه موردن؟
میترا_ من نمى تونم بهت دروغ بگم، چون خودت ميفهمى. در مورد آيندۀ خودم، تو، زندگيم.
_ جالبه، انگار همه چیز ما شبيه همه.
میترا_ شايد …
_ یهویی گفتم گاهى دست هایی پنهان آدمهاى غريبه رو باهم آشنا ميكنه و اونا رو هم سفره زندگیشون ميكنه.
میترا_ منم همين حس رو دارم، گاهى كه فكر ميكنم خيلى متعجبم كه اصلاً چطور شد من با تو آشنا شدم.
_ همون حسى كه من دارم.
میترا_ اينم يه تفاهم ديگه روى ۱۰۰۰ تا چيز ديگه.
خنديدم و تائيد كردم.
میترا_ جوابمو ندادى؟
_ كه ميخوام چى كار كنم؟
میترا_ آره.
_ با شیطنت گفتم خب تو هم جوابمو ندادى؟
میترا_ اِ، اذيتتم ميكنى ها.
_ سخته میترا، سخته.
میترا_ از چيزى نگرانى؟
_ از آينده. گاهى وقتا وقتى آدم يه حرفى رو ميزنه بايد متوجه باشه که پشت سر اون حرف يه دنيا اتفاق هم پيش مياد.
میترا_ اما مهم اينه که دل آدم چى ميگه، بقیش هم ميتونه به خدا و طرفش توكل كنه.
_ من به طرفم اعتقاد دارم.
میترا_ منم دارم.
_ پس!
میترا_ پس!
_ خندم گرفته بود گفتم وكيلم؟
میترا_ وكيلم؟
_ از خدامه.
میترا_ من بيشتر.
تموم وجودم مملو از احساساى خوب شد. شايد داشتم میرفتم بالا و بالاتر، اينقدر بالا كه ديگه هیچ چیز بدى توی اين دنيا نمى ديدم. فقط نفس ميكشيدم. نفسی كه بوی عشق ميداد، بوی از خود گذشتگى و گم شدن تو وجود يكى ديگه.
میترا_ دوسِت دارم.
_ از اولش دوسِت داشتم.
میترا_ چه حسى دارى؟
_ غير قابل توصيف. حتى نميخوام با تو که همه چیزم مال تو هستش قسمتش كنم.
میترا_ قه قهه ای از ته دل زدو گفت عين من.
_ پس بعداً حرف ميزنيم.
میترا_ باشه گلم، عشقم.
_ مراقب میترام باش.
میترا_ مراقب فرهادم باش.
_ چشم.
میترا_ به قول خودت بى بالا.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت سی و پنجم


خنديدم و قطع كردم. یه نفس عميق ديگه كشيدم و رفتم بالا، بازم بالاتر. ديگه ترسی از افتادن نبود. لباسمو عوض كردمو از خونه زدم بيرون. انقدر نشاط داشتم كه فقط ميخواستم خالیش كنم. توی وجود میترا دورویی نبودو ميتونستم بهش اعتماد كنم.
توی كوچه ها راه میرفتمو صوت میزدمو آواز ميخوندم. توی يكى از کوچه ها از خستگى نشسته بودم روی پلۀ يه خونه. چشمم افتاد به همون پیرزنه كه اون سرى نزديک بود بخورم بهش. دیدم داره خيلى خسته يه كيسه نايلون میوه رو با خودش ميبره. همینجوری نگاهش میکردم، نميدونم چرا اينقدر به اين زن توجه ميكردم. ناخوداگاه پاشدم رفتم طرفش.
_ سلام مادر.
پيرزن_ سلام پسرم.
_ انگار براتون سنگينه، میخوام کمکتون کنم براتون بیارمش.
پيرزن_ خودم میبرمش پسرم، ديگه عادت كردم.
_ اختيار داريد. من براتون ميارم. اجازه بديد دو قرونم ما صواب كنيم.
خنديد و ديگه معطلش نکردم كيسه رو از دستش گرفتم. گفتم:
_ خب كجا بريم؟
پيرزن_ خونۀ من دو كوچه پایینتره، گاهی ميام از اينجا خريد ميكنم.
_ باشه، پس پيش به سوى هتل منزل.
پيرزن_ اونسری اينقدر شاد نبودى؟
_ كى؟
پيرزن_ همون سری كه نزديک بود بخورى به من.
_ ماشالا حافظه حاج خانم!
پيرزن_ حاج خانم نيستم، اسمم ايرانه.
_ اِ، چه اسم قشنگى. پس من به شما ميگم ايران خانم. خوبه؟
ايران خانم خنديد و همينجور كه كنارم میومدو سعى ميكرد از قدمای من عقب نمونه. دیدم نفس نفس ميزنه واسه همون يكم سرعتم رو آروم تر كردم، يكم كه گذشت رسيديم به يه خونه.
ايران خانم_ همین جاست پسرم، توی اين خونه زندگى ميكنم.
جلوى ساختمونه قديمى آجری واستادمو ايران خانم در رو باز كرد، يه خونۀ دو طبقه بود.
ايران خانم_ بيا تو پسرم، اينجا كسى زندگى نمى كنه. توی كل اين ساختمون دو طبقه من تنها زندگى ميكنم.
_ نميترسيد؟ ماشالا جرات!
ايران خانم_ وقتى چيزى واسه از دست دادن نداشته باشى ديگه هيچى ترس وجود نداره پسرم.
بدون اينكه از پله ها بره بالا، مستقيم رفت به طرف يه در چوبى كه نيم باز بود. در رو باز كرد و گفت:
ايران خانم_ اينم خونۀ منه.
كيسه رو بردم داخل. از اين همه سادگی يه حالى عجیبی بهم دست داد. یه خونه که نه، بهتره بگم يه اتاق چهل متری كوچيک، يه اتاق قديمى كه دیواراش كمى نم داده بود و بعضی جاهاش ريخته بود. رنگ دیوارها خاكسترى شده بود و موکت قهوه ای رنگی هم كل كف اتاق رو پر كرده بود.
ايران خانم_ پسرم دستت درد نكنه. بذار همينجا.
به خودم اومدمو كيسه ها رو يه گوشه كه به نظر ميرسيد بايد آشپزخونه باشه گذاشتم. جايى كه يه شير آب بود كه يه ظرفشوئی كوچیک زيرش بود. يه یخچال كوچيک هم كنارش بود.
ايران خانم_ ممنونم پسرم.
_ خواهش ميكنم، وظیفم بود.
ايران خانم_ اصلاً اين حرف رو نزن، لطف كردى. الان هم بشين يه چاى برات درست كنم بخورى.
_ نميخوام مزاحم بشم.
ايران خانم_ بهت حق ميدم بخواى از اينجا فرار كنى.
_ اين حرفها چيه!!!! چشم میشينم كه بدونيد اصلاً هم اينجا طور خاصیش نيست.
يه گوشه از اتاق يه لحاف پهن شده بود كه يه بالش هم به عنوان پشتى به ديوار بود.
ايران خانم_ بشين همون جا پسرم. الان چایی دم ميكشه.
_ ايران خانم اسمم فرهاده.
ايران خانم_ اسم قشنگیه، نماد چيزى كه خيلى کمیابه.
_ لطف داريد. اون چيزى كه کمیابه چيه؟
ايران خانم_ يعنى خودت نميدونى پسر؟
يه زهرخند زدم گفتم:
_ كيه كه ندونه!
نشستم يه گوشۀ اون لحاف و باز به درو ديوار اتاق نگاه كردم. نه تلوزیونی نه چيزى. همونجا بغل يخچال يه پریز بود كه يه راديوى سياه فسقلی داغون به برق بود. ايران خانم كه متوجه رد نگاهم شده بود گفت:
ايران خانم_ گاهى تنهايیم رو پر ميكنه.
_ خوشبحالتون كه تنهایید.
ايران خانم_ تنهايى چيز خوبیه اما اگه بهش عادت كنى ديگه خيلى بده.
_ گاهى خيلى باعث آرامشه آدم ميشه.
ايران خانم_ من همیشه ازش فرارى بودم، اما هميشه هم مثل سايه باهام بوده.
_ عجيبه!
ايران خانم_ چى عجيبه؟
_ حرفاتون.
يه لبخند سرد زدو دو تا استكان چایی رو پر كرد. سریع پريدم استکانا رو از جلوش برداشتم آوردم كنار لحاف گذاشتم. خودش هم با يه قندون اومد پيشم. به احترامش تا موقعى كه نشست من ايستادم، با تعارف ايران خانم نشستمو يكى از استکانا رو برداشت گذاشت جلوى من.
ايران خانم_ بخور پسرم.
_ مگه من شبيه پسرتونم هى بهم مى گيد پسرم پسرم!
ايران خانم_ نه اما عادت كردم، باشه اگه ناراحت ميشی سعی ميكنم ديگه نگم.
_ شوخى كردم بابا، شما هر چى عشقته بهم بگو.
خنديد و چاییش رو برداشت يكم خورد گفت:
ايران خانم_ جنس چاییم خوب نيست، خودم به مزش عادت كردم شما هم این یه بار رو بد بگذرون.
_ ايران خانم ميخواى منو خيس عرق كنى ها، بابا از سرمونم زياده.
ساكت شديم. كمى چاییم رو خوردم و نگاهش كردم، روسریش رو درست كرد و پرسيد:
ايران خانم_ توی همين محل زندگى ميكنی؟
_ اوهوم يعنى بله. راستش یه چند سالیه خونۀ پدر بزرگم زندگى ميكنيم.
ايران خانم_ خوبه كه تنهاش نزاشتید و باهاشید.
_ خودش با مادر بزرگم آمريكا هستن. اونجا بيشتر دولت بهشون ميرسه.
ايران خانم_ اما هيچ جا وطن آدم نميشه.
_ درسته.
يكم از چاییم خوردمو سعى كردم عمل ناشایستی ازم سر نزنه كه ايران خانم ناراحت بشه، اما محيط اون اتاق اينقدر داغون بود كه ناخوداگاه دلم مى سوخت. براى كسى كه شايد تنهاى تنها بود. نميدونم اما هر چى كه بود جداً زن عجيبى بود.
ايران خانم_ تو فكرى؟
_ عادتمه.
ايران خانم_ پس معلومه سختى کشیده ای.
_ چى بگم والا!
ايران خانم_ هيچى نگو كه اين دنيا به هيچ كس وفا نكرده.
_ درست مى گيد.
ايران خانم_ پسرم راحت باش، هيچى ناراحتم نمى كنه، زيادم لازم نيست احترام بذارى.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت سی و ششم


خجالت زده سرم پائين بود و خودمو با استکان چاى مشغول كرده بودم. ايران خانم از گوشۀ لحاف بستۀ سیگارش رو آورد بيرون و يه دونه ازش آورد بيرون پرسيد:
ايران خانم_ اگه اذيتت ميكنه الان نكشم.
_ نه راحت باشید.
سیگارش رو گذاشت لب دهنش و روشنش کردو سرشو تكيه داد به ديوار پشتشو خيلى آروم يه كام از سیگارش گرفت. تو حال و هواى خودش بود، شايد چندين برابر من عجيب و غريب بود. نگاهش ميكردم، اون چشماى براق ريزش پشت عینکش، پوست سفيد چروکیدش، موهاى سفيدش كه بینشون يه كمى موهاى خرمایی رنگ به چشم ميخورد، همه و همه نمایانگر يه دختر زيبا توی گذشته رو داشت. وقتى از حال خودش اومد بيرون گفت:
ايران خانم_ منم مثل خودتم، يعنى امثال ما همه اینجورین.
_ ميدونم، خب اگه ديگه با من امرى نيست رفع زحمت كنم.
ايران خانم_ ببخش اگه بهت سخت گذشت.
_ اين حرفها چيه! خيلى خيلى خيلى ممنونم بخاطر پذیرایی.
ايران خانم_ قابلى نداشت. هر وقت دوست داشتى در اين خونه به روت بازه، خوشحال ميشم گاهى بهم سر بزنى پسرم.
_ حتماً ايران خانم، حتما ميام. اينجا با همه سادگیش، آرامشه عجيبى برام داشت.
يه لبخند زدو پاشد در روو برام باز كرد. اومدم توی راهرو، کفشمو پوشیدمو قبل اينكه از در برم بيرون برگشتم نگاهش كردم، سیگارش دستش بود و نگاهم میکرد. با لبخند پر مهری بهش تعظیم كردم و رفتم بيرون.
با خودم گفتم واى خدا عجب زنی بود! حال و هوام به كل عوض شده بود. حواسم به هيچ چیز نبود. تموم ذهنم يه اتاق ساده با چند عدد جنس بود با يه پيرزن كه يار همیشگیش به قول خودش تنهاییشه. همينجور كه توی فكر بودم رفتم طرف خونه كه به كارام برسمو بخوابم.
***

شب میترا زنگ زد كه بهم شب بخير بگه.
میترا_ در چه حالی عزیزم؟
_ توپ توپ، از ذوق و خوشحالى تازه رسيدم خونه، رفته بودم بيرون گردش و خوشحالى.
میترا_ خوشحالم که خوشحالی.
_ میترا جونم.
میترا_ جانم عزیزم؟
_ دلم تنگیده.
خندید گفت:
میترا_ منم.
_ برای فردا یه قرار بزاریم؟
میترا_ میای دم پارک نزدیک خونه ما؟
_ اون سر دنیا هم به خاطرت میام، پارک که سهله!
خندید، خنده ای از فشار عشق.
***
از هیجان زيادى كه داشتم صبح خیلی زود بيدار شدم. هرچی خواستم بخوابم نشد که نشد. از تخت پاشدمو بعد از صبحونه و کارای همیشگی، همینجوری الکی توی خونه رژه میرفتمو فکر میکردم. مونده بودم چى كار كنم چى كار نكنم! گيتار رو برداشتم و رفتم سالن اجتماعات تا يكم از اين حال و هوا در بيام. مثل هميشه توی دنياى موسیقی غرق شدم و نفهميدم كه زمان چطور گذشت. به خودم كه اومدم نزديک ظهر بود. پاشدم رفتم خونه يه دوش گرفتمو حاضر شدم برم همون پارکی كه با هم قرار گذاشته بوديم. دم در یادم افتاد هنوز نهار نخوردم اما اصلاً اشتها نداشتم، بیخیال شدمو از خونه زدم بیرون. مغزم قاط زده بود و فکرم تا ناکجا برای خودش میرفت. انقدر توی خیال خودم بودم که ناخوداگاه حس کردم دیر میرسم سر قرار. از طرفی چون دوست نداشتم بدقولی كنم شروع كردم دويدن. یه مسافت خیلی زیادی رو دویدمو بقیه رو هم سوار تاکسی شدم تا دیر نکنم. وقتى به پارک رسيدم چند دقيقه زودتر از وقت موقر رسيدم، میترا هنوز نیومده بود. نشستم روی یه نیمکت و فكر كردم كه منه ابله چرا اون همه دویدم؟ من که میتونستم اون تیکه رو هم یه ماشین بگیرم که مجبور نشم بدوم؟ من چرا دویدم؟ از خنگی خودم خندیدمو با خودم گفتم مجنون شديم رفت. با بالا رفتن ضربان قلبم حس كردم میترا همين دورو براست، سرمو بلند کردمو اطراف رو یه نگاه انداختم، ديدم داره از اون طرف خيابون مياد پيشم. براش دست تكون دادم، منو دیدو خنديد و سعى كرد تندتر بياد پیشم. يه مانتوىِ مشكى با روسری آبى سرش كرده بود و مثل هميشه ساده و آروم و متين نزديکم ميشد. هنوز چند متر مونده بود بهم برسه که بهش سلام كردم. از طرفی خوشحالی رو روی لبای نازش میدیدمو از طرفی خجالت از صورت قرمز شدش فریاد میکشید.
میترا_ سلام.
باهم دست دادیم و راه افتاديم داخل پارک. بين ما فقط سكوت بود و داشتیم از حس خوبى كه بینمون جريان داشت انرژى مى گرفتيم. يكم كه راه رفتيم روى يه نيمكت نشستیم و شروع كرديم از گذشته تا امروز گفتيم كه چى شد كه ما الان باهم هستيم! براى خودمون هم عجيب بود. اون از مردونگی و دلسوزی من خوشش اومد بود و منم شيفتۀ پاكى و یک رنگی اون شده بودم. بهش گفتم:
_ ميدونى میترا، يه احساس دو گانه بدى دارم!
میترا_ چه حسى عزيز دلم؟
_ راستش از طرفى نمى تونستم ببينم تو بازيچه دست یه آشغال باشى، از طرفى هم حس ميكنم به امیر خيانت كردم.
میترا_ اصلاً چنين فكرى نكن.
_ نميشه، ما نون نمک همو خورديم.
میترا_ خوردى كه خوردى، آیا اين دليل ميشه اگه دوست تو خواست هر کار زشتى انجام بده تو حمایتش كنى؟
_ خب، نه.
میترا_ اگه تو چيزى به من نميگفتى كه اگه نميگفتى هم خودم میفهمیدم در واقع از امیر حمايت كرده بودى اما الان نه.
_ نميدونم والا.
میترا_ تو كار خيلى درستى كردى.
سعى ميكرد آرومم كنه و موفق شد. از داشتن همدیگه غرق لذت بودیمو میخنديديم. دستاش توى دستم بود و نوازششون ميكردم. رفتارم دست خودم نبود، دستشو آوردم بالاتر روى انگشتش رو بوسیدم. چشمام به دستای ظریف و سفیدش دوخته شده بود و حواسم به خودش نبود. همینجور که محو لطیف بودن پوست دستش بودم احساس كردم لپم خيلى داغ شد. سرمو برگردوندم طرفش، نگاهش كردم كه داشت لبش رو كه روى لپم كاشته بود دور ميكرد. همه حرکاتش مملو از آرامش بود، چنان با ظرافت بوسم كرد كه اگه گرماى لبش نبود نمى فهميدم. تمام مغزم از هر دردى از هر فكرى تهى شده بود، حس ميكردم فقط دارم ميرم بالا. و باز هم بين ما سكوت بود. سکوتی بین اقیانوسی از حرفاى نگفته. چشم به هم زدیم ساعت اعلام کرد که باید برگردیم خونه هامون. میترا رو تا نزدیک خونشون رسوندمو خودم رفتم طرف خونه خودم.
طرفای عصر بود با بچه ها نشسته بودم و از میترا و عمق احساساتم براشون ميگفتم. همه بچه ها هم خوشحال بودن که من دوباره کسی رو توی اعماق قلبم راه دادم. وقتی از بچه ها جدا شدم با خودم فکر میکردمو داشتم برنامه هامو برای آینده مرور میکردم. تا قبل از آشنایی با میترا دلم نمیخواست درس رو ادامه بدم و میخواستم برم سربازی اما حالا؟ با خودم گفتم آره میخونم. میخونمو میرم دانشگاه. واسه خوشحالی میترا و آینده خودم همه کار میکنم.
شب سر شام، همه خانواده دور هم جمع شده بودیم. طبق عادتمون که همه چیز رو با هم در میون میزاریم منم از تصمیمم برای ادامه تحصیل براشون گفتم. خوشحالی به وضوح توی صورت پدر مادرم دیده میشد.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت سی و هفتم


فرداش پیش نیما بودیمو با هم حرف میزدیم.
_ چی شده باز تو دمغی؟ هووم؟
نیما_ از دست ستاره.
خندیدم با شیطنت گفتم:
_ امان از دست دخترا که همه چیز به اونا مربوط میشه.
بدون اینکه جوابمو بده صدای آهنگ رو برد بالاترو صدای یاور کل اتاق رو پر کرد. صبر کردم یکم با خودش خلوت کنه. وقتی آهنگ تموم شد بهش گفتم:
_ خب، حالا درست حسابی بگو ببینم چی شده؟ دعواتون شده؟
نیما_ نه بابا، حس میکنم ستاره سرد شده.
یه زهرخند زدم. یاد سپیده افتادم، اون موقعی که منم حس میکردم رفتار سپیده یه طوری شده!
_ عصر بریم ستاره رو ببینیم.
نیما_ که چی بشه!؟
_ تو کاری به این کارا نداشته باش.
نیما_ هر چی تو بگی.
***

عصر به اصرار نيما با ستاره رفتيم يه کافی شاپ. هر سه نفرمون دور یه میز نشسته بودیمو صحبت میکردیم. چند دقیقه که گذشت به نیما گفتم:
_ عزیز اگه بشه بهتره با ستاره خصوصی صحبت کنم.
نیما_ باشه عزیز، هر چی که خودت صلاح میدونی.
_ مرسی. تو میری خونه یا بیرون وامیستی؟
نیما_ بیرون وامیستم.
یه لبخند به ستاره زدو از کافی شاپ رفت بیرون. رو کردم به ستاره گفتم:
_ یاد گذشته افتادم. گذشته ای که مدت زیادی ازش نمیگذره.
ستاره_ یاد خاطره ای افتادی؟
_ اوهوم. راستش اگه خواستم باهات حرف بزنم به این دلیل بود که صبح رفتم پیش نیما دیدم میزون نیست.
ستاره_ چرا؟
_ احساس میکنه رفتارت سرد شده.
ابروهاشو توی هم کشیدو با یه حالت خاصی بهم خیره شد.
_ چندین ماه پیش بعد از کلی اتفاق با یه دختری به اسم سپیده دوست شدم. یه مدتی با هم بودیم. خیلی احساسم درگیر شده بود، درست مثل الان نیما. اواخر دوستیم با سپیده حس میکردم خیلی سرد شده. باورت نمیشه چقدر عصبی و کلافه بودم! چند وقت بعدشم که رابطمون تموم شد رفت رد کارش. من تونستم خودمو با اون ماجرا وقف بدم اما میدونم نیما نمیتونه.
سرشو انداخت پایینو به میز خیره شد. ادامه دادم:
_ ببین ستاره یا رومی رومی باش یا زنگی زنگی. تکلیف این بیچاره رو یه سره کن. اگه دوسش داری باهاش بمون و درست حسابی بهش محبت کن اگه هم باهاش حال نمیکنی سریع رابطه رو تموم کن که جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته. اوهوم؟
ستاره_ چشم.
_ بی بلا عزیز.
همینجور که ستاره مشغول هضم کردن حرفایی بود که بهش زده بودم از پشت میز بلند شدمو رفتم پیش نیما. بهش گفتم:
_ برو تو. سعی کن آروم باشی.
نیما_ چی بهش بگم؟
_ خیلی جدی از احساساتت براش بگو.
***

شب دور ميز شام نشسته بودیمو مشغول پر کردن این خندق بلا بودیم. مادرم گفت:
مادرم_ فرهاد، ميخوايم بفرستیمت از اين مؤسسه های غير حضورى كه خوب درس بخونى.
بدون اینکه چیزی بگم یه لبخند زدمو رفتم توی فکر. این حرفا و این کاراشون نگرانی من رو بيشتر ميكرد. درسته تصمیم گرفته بودم درس بخونم اما هنوز آماده نبودم. شاید هنوز توی فاز فرار کردن از درس و مدرسه بودم. هرچقدر تلاش میکردم که تمرکزمو بدم به درس بازم توی ناخوداگاه مغزم وضعیت مالیمون رو میدیدمو دلم ميخواست يه فكرى به حال اين بكنم نه درس.
***
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
قسمت سی و هشتم



صبح با میترا دم پارک نزدیک خونشون قرار داشتم.
_ سلام علیکم آبجی خانم حال شما چطوره؟ شوهر امسال شما چطوره؟
میترا_ خندید گفت مگه میشه پیش تو بودو روی آسمونا چرخ نزد!
_ اِی جیگرتو قاچ قاچ.
دستشو با عشق گرفتمو رفتیم سمت نیمکت همیشگی خودمون. همینجوری نشسته بودیمو حرف میزدیم. همینجور که باهاش حرف میزدم کلیدمو از جیبم کشیدم بیرونو شروع کردم روی نیمکت یه چیزی رو حک کردن.
میترا_ چی کار میکنی بچه؟
_ تو که میدونی من بعضی جاهام نشادر کردن یه دقیقه هم نمیتونم مثل آدم یه جا بشینم.
میترا_ خندید گفت حالا چی داری مینویسی اونجا؟
_ دارم از خودمون یادگاری میزارم. اسم خودمو خودتو دارم مینویسم.
میترا_ از دست تو شیطون.
_ میخوام پس فردا بچمو آوردم بیرون بهش نشون بدم از عشق ننش یه دقیقه هم نمیتونستم آروم بشینم.
با هم دیگه خندیدیمو سعی کردیم نهایت لذت رو از وجود هم ببریم. همینجوری مشغول بودیم که یه پسر بچه اومد کنارمون.
پسر_ آقا، خانم یه فال از من بخرید!
_ آخ قربون پسر، بیا اینجا ببینم عمو جون.
پسره یکم نگاهم کردم بهش لبخندی زدم و یکم از میترا فاصله گرفتمو با دستم زدم روی نیمکت که یعنی بیا بشین بین ما. همینجور که داشت میومد گفتم:
_ اول سلام بعداً کلام.
پسر_ سلام.
_ خب فال میفروشی؟
پسر_ بله.
_ چنده دونه ای؟
پسر_ گرون نیست به خدا، ازم بخرید.
دلم داشت کباب میشد. یه بچه ای که الان به جای فال فروختن باید سر کلاس درس توی دبستان مینشست کنار من بودو دلشوره داشت از اینکه یه وقت ما از خریدن فال منصرف بشیم. تو دلم گفتم ریدم به این زندگی که هر جاشو نگاه میکنی پر از بدبختیه. سعی کردم به خودم مسلط باشم. بغضمو قورت دادمو یه دستی از روی محبت به سر پسره کشیدم. گفتم:
_ نگران نباش عزیزم. قیمتش مهم نیست. ما دو تا ازت فال میخریم.
پسر_ جدی؟
پسره روش به من بودو میترا رو نگاه نمیکرد. دستم روی دوش پسره بودو سعی میکردم از بین فالهاش دو تا فال بکشم بیرون. در همین حین چشمم افتاد به صورت میترا دیدم داره اشکاش رو پاک میکنه. اونم تحت تاثیر صدای لرزون این پسر بچه قرار گرفته بود. اما چه فایده؟ حتی اگر دنیا دنیا آدم برای این وضعیت گریه کنن، تا موقعی که فقط پول رو برای خودشون بخوان این وضعیت بهتر که نمیشه هیچ، روزانه بدترم میشه. دو تا فال از بین فال ها برداشتمو پولشون رو به پسره دادم. پسر تشکر کردو از پیشمون رفت. همین که داشت میرفت بهش گفتم:
_ عزیزم یه سوال میتونم بکنم؟
پسر_ بله.
_ تو مدرسه هم میری؟
سرشو انداخت پایین، بدون اینکه جوابمو بده خیلی آروم از ما دور شد. احساس کردم پشت چشمم اشک جمع شده. با خودم زمزمه کردم:
دلم تنگ است، دلم میسوزد از باغی که میسوزد.
نه دیداری، نه بیداری، نه دستی بر سر یاری.
مرا آشفته میدارد چنین آشفته بازاری!
***

بعد از اذان مغرب بود كه رفتم يه سر به ايران خانم بزنم. نمیدونستم اون وقت روز اصلاً خونه هست یا نه. زنگ خونشو زدمو یکم منتظر شدم. دیدم خبری نشد، از دوباره زنگ زدن منصرف شدم. همینکه پشت کردم به خونه دیدم در خونه باز شد. برگشتم دیدم ایران خانم با همون لباسای همیشگیش دم در واستاده. بهش گفتم:
_ سلام بر ايران خانم گل.
ايران خانم_ با لبخندی كه به لبش بود گفت سلام پسرم، خوش اومدى بيا تو.
_ مزاحم كه نيستم؟
ايران خانم_ اصلاً. بيا تو كه چایى كم كم حاضر ميشه.
خودش جلو جلو رفت طرف خونه منم اومدم توی راهرو، دم در کفشامو کندمو رفتم داخل. اتاقی که توش زندگی میکرد دقيقاً مثل چند روز پیش بود. ايران خانم کنار سماور قديمى زنگ زدۀ خودش واستاده بود و داشت توی کتریش آب جوش ميريخت.
_ ايران خانم، من كه نيومدم اينجا چيزى بخورم، فقط اومدم كمى پیشتون باشم.
ايران خانم_ مهمون حبیب خداست، نبايد الكى از پيش آدم بره. نترس پسرم نمک نداره.
_ با شیطنت گفتم خیالتون راحت، من نمک گير خودتون شدم ديگه اين چيزا تاثير نداره که بخواى منو دک كنى.
خنديد و اومد پيشم، به احترامش نيم خيز شدم كه نذاشت بلند بشم خودش هم نشست روى لحاف.
ايران خانم_ خب، ایشالا كه خوبى پسرم؟
_ شكر خوبم. شما هم كه ماشالا سر حالید؟
يه لبخند زدو یهویی سرفه كرد. با تعجب و لحن مسخره ای گفتم:
_ ماشالا چشم نيست كه …
ايران خانم_ نه پسرم، اين درد تازى نيست.
دمغ شدم، چيزى نگفتم كه ديدم اونم ساكته. پاشدم چایى رو يكم از قورى به استكان ريختم دوباره ریختم توی قورى و گذاشتم روی سماور. يه نگاه به ظرفشوئی انداختم کلاً دو تا پیشدستی با دو تا استكان بيشتر توی اين خونه ظرف نبود، با يه آبکش آبى رنگ. دلم از غصه يه جورى شده بود، درمونده برگشتم ايران خانومو نگاه كردم گفتم:
_ ايران خانم!
ايران خانم_ جانم پسرم؟
_ تا حالا كسى بهتون گفته چقدر عجیبید؟
پوزخندی زدو عوض جواب دادن توی چشمام خیره شد. بهش گفتم:
_ خودم جوابمو گرفتم.
خنديد گفت:
ايران خانم_ خوبه كه درک ميكنى.
_ دلم مى خواد برام حرف بزنيد.
ايران خانم_ كه چى بشه آخه؟
_ كه منه حقير دو تا چيز ياد بگيرم.
ايران خانم_ اختيار دارى. تو پسر خوبى هستى.
_ اون ديگه با اون بالایی هستش.
ايران خانم_ چرا ميگى بالايى؟ اون همه جا هست، پائين چپ راست بالا وسط همه جا.
_ حق با شماست، اين حرفا شده يه عادت.
ايران خانم_ فکر کنم چایى دم كشيده، بيام بريزم؟
_ نه بابا اينجا واستادم كه خودم براتون بريزما!
استکانا رو پر چایى كردم و بردم پيشش كنارش نشستم، قندون هم كنار لحاف پيش بستۀ سیگارش بود، خودش كشيد آورد گذاشت كنار چایی ها، نگاهم كرد گفتم:
_ نوش جان كنيد كه نمک نداره.
ايران خانم_ شيطون اداى منم در مياره!
_ خنديدم گفتم ما مخلصيم.
چایی خودش رو برداشت يكم مزه مزه كرد، گفت:
ايران خانم_ بازم همون مزۀ تلخ هميشگى. اگه اين قند نبود اينو چه جورى ميدادم پائين خدا ميدونه!
چيزى بهش نگفتم. خودم هم قند رو گذاشتم دهنم چایى رو يكم مزه مزه كردم. یهو ایران خانم زمزمه کرد:
ايران خانم_ سكوتم از رضايت نيست،
دلم اهل شكايت نيست.
هزار شاكى خودش داره،
خودش گير گرفتاره.
با تعجب نگاهش ميكردم، استكان توی دستم مونده بود و چنان مجذوب اين زن شده بودم كه هيچى حاليم نبود.
ايران خانم_ همون بهتر كه ساكت بشه اين دل،
جدا از اين ضوابط باشه اين دل.
از اين بدتر نشه رسوایی ما،
كه تنهاتر نشه تنهايى ما.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

توهمات ذهنی مغشوش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA