زندگی در خدمت سه الهه
قسمت اول: آرزوهای بزرگ
دحترخانم های جذاب و شیک پوش دوشیزه نادیا ، دوشیزه نوشین و دوشیزه مینا هر سه بیست ساله و دانشجو در شهرستانی دور از زادگاهشان تهران بودند. سال دوم تحصیل دوشیزه های جوان بود و آنها سال گذشته را به عنوان هم اطاقی و دوست صمیمی یکدیگر در خوابگاه آن دانشگاه گذرانده بودند. خوابگاهی که دوشیزه ها با توجه به تعلقشان به خانواده هایی مرفه و متمول از سطح رفاهی آن به هیچ وجه راضی نبودند و در تعطیلات تابستانی اخیر خانواده های خویش را تحت فشار گذاشته بودند و بالاخره والدین شان را راضی کرده بودند تا برای دوران باقیمانده ی تحصیل آپارتمانی در شهر اجاره کنند. لذا اواخر تعطیلات تابستانی بود که پدر دوشیزه نادیا همراه دختر زیبایش و دو دوست او به آن شهر آمده بودند تا به همراه هم آپارتمان مناسبی در منطقه ی شیک و مدرن بالای شهر برای اجاره پیدا کنند. جمع آن روز از صبح به چند بنگاه در منطقه بالای شهر سر زده و چند جایی را هم دیدند که هیچ کدام از جمیع جهات باب میلشان نبود. بعد از ناهار و استراحت در هتل عصر هنگام دوباره شروع کردند و حوالی ساعت پنج و نیم بعدازظهر بود که بالاخره اتومبیل گرانقیمت و شیک پدر دوشیزه نادیا در جلوی بنگاهی دیگر متوقف شد. در داخل بنگاه و کنار میز صاحب آن دوست او عبدی نشسته بود و از لحظه توقف اتومبیل و پیاده شدن دوشیزه های جوان چشمهایش با اشتیاق به چهره، اندام و به خصوص پاهای زیبا و سیمین آنها خیره شده بود. هر سه الهه مانتو و شلوارهای کوتاه پوشیده بودند و پاهای عریان بلورینشان داخل داخل کفشهای تابستانی شیک بود. عبدی چهل و یک ساله پانزده سال در ژاپن کار کرده بود و در این مدت پول هنگفت ماحصل زحماتش را در مسکن سرمایه گذاری کرده بود. او که دو سال پیش به زادگاهش بازگشته بود اکنون به جز خانه مسکونی بزرگ محل سکونت خودش ، سه آپارتمان دیگر هم داشت که در اجاره بودند و صاحبشان از محل درآمد آنها از آسایش و رفاه و بازنشستگی زودرسی پس از سالها زحمت دور از خانه برخوردار شده بود. عبدی یک بار قبل از رفتن به ژاپن ازدواج کرده بود که دوامی نداشت و پس از بازگشت نیز ازدواج بعدی اش قبل از شروع به جدایی انجامیده و فعلاً مجرد بود. او که اینک به تنهایی در طبقه همکف خانه بزرگش زندگی می کرد ، یک میل ساب بود که از داشتن روابط میسترس- اسلیو در ایران ناامید شده بود. او سالی یک بار به کشورهای اروپای شرقی ، یونان یا قبرس می رفت تا پولهایش را برای داشتن چنین تجربه هایی در آنجا خرج کند. با ورود پدر میس نادیا و دوشیزه ها ، صاحب بنگاه و عبدی برخاستند و با پدر دوشیزه نادیا دست دادند و او همراهانش را به نشستن روی کاناپه های مخصوص پذیرایی از مشتریان دعوت کردند. عبدی از حضور این سه دوشیزه جذاب و شیک پوش برانگیخته شده بود و به سختی می توانست نگاهش را از پاهای پرستیدنی آنها بگیرد. رویاهای او از همان لحظه دیدن این سه الهه زیبایی آغاز شده بودند. هوای داخل خنک و مطبوع بود و صاحب بنگاه نیز بی درنگ شاگردش را با اشاره ای برای تهیه بستنی و نوشیدنی خنک روانه کرده و کنار عبدی نزد میهمانان نشست و پرسید که امرشان چیست؟ با پاسخ پدر دوشیزه نادیا ، عبدی باز هم بیشتر در رویا فرو رفت. این سه الهه جوان و جذاب به دنبال آپارتمانی بودند برای سکونت در سال های باقیمانده تحصیل شان! طبقه بالای منزل عبدی هم که خالی و آماده بود، آپارتمانی کاملاً مستقل با نزدیک دویست و پنجاه متر فضا و چهار اطاق خواب حتماً انتخابی مناسب برایشان بود. عبدی موضوع را به دوستش رساند و او علیرغم تعجبش مطابق میل عبدی این گزینه را به میهمانان پیشنهاد کرد. عبدی به سختی می توانست عجله اش را برای تمام کردن ماجرا پنهان کند ، اما کوشید که در آن شرایط تا جای ممکن رعایت کند تا پدر دوشیزه نادیا از او تصویر مردی مسئول را در ذهن پیدا کند. ساعتی بعد اتومبیل حامل دوشیزه ها پس از دیدن خانه به دنبال اتومبیل عبدی به سمت بنگاه برمی گشتند. میهمانان از دیدن خانه شیک و مدرن عبدی و طبقه دوم بزرگ و وسیعی که برای چند سال آینده می توانست خانه ی ایده آلی باشد ، خرسند و شاد شده بودند. آن آپارتمان هیچ کم و کسری نداشت. ورودی مستقل و دو خط تلفن داشت، اطاقهای خواب بزرگ و هال و پذیرایی زیبایش که تماماً از شیکترین کفپوشها پوشیده شده بود، چنان بزرگ بود که به قول دوشیزه مینا برای رفتن از یک سویش به سوی دیگر می باید تاکسی می گرفتند. آشپزخانه و دو حمام شیک ، بالکنهای وسیع و سایر امکانات رفاهی مورد نظر دوشیزه ها همه در آنجا وجود داشت. میهمانان و عبدی به بنگاه برگشتند ، خوشبختانه هنوز مزاحمی در آنجا حضور نداشت و عبدی می توانست بدون دغدغه در مورد قرارداد با آنها صحبت کند و در صورت لزوم تخفیف و امتیاز بدهد. در بنگاه هنگامی که پدر نادیا از حق اجاره ماهانه پرسید، عبدی به دوستش اجازه بازارگرمی و ارائه قیمت نداد و شخصاً با تخفیفی قابل توجه اجاره بها را گفت و رقم پیشنهادی میهمانان را پرسید و تقریباً فوراً با آن موافقت کرد. برای صاحب بنگاه کاری نمانده بود جز آنکه قرارداد را بنویسد. دقایقی بعد قرارداد نوشته و توسط طرفین امضاء شده بود و میهمانان با خوشحالی از عبدی و صاحب بنگاه خداحافظی کرده و رفته بودند. رویاهای عبدی داشت به تحقق می پیوست.