انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

دریا همون دریا بود


زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱۰

راستش من و فرشته مثل دو تا خواهر بودیم ... من واحد بالایی رو داشتم و اونم طبقه اول بود . فرشته آموزگار بود و منم خونه دار .. از پسرش مثل پسر خودم نگه داری می کردم .. اون فقط صبحا تدریس می کرد و در مدرسه راهنمایی درس می داد ..من هم به دامون و هم به فرشاد می رسیدم ... با این که فقط چند ساعت از روزو کنار فرشاد بودم اون به حرفام بیشتر از حرفای مادرش توجه داشت . وابستگی اون به منو دیگه همه می دونستن ... یواش یواش بچه ها بزرگ شدن ... و به سن بلوغ رسیدن . فرشاد یه توجه خاصی بهم داشت ... یه محبتی که بعد از بلوغ شکل اون محبت عوض شد . با این که همه می گفتن تو رو در حد مادرش حساب می کنه با این حال مراقب بودم که پیش اون حجابمو حفظ کنم . گاهی نگاههای خاصی بهم مینداخت . من مثل سابق سختم بود که اونو ببوسم ولی این کارو می کردم و همیشه صورتشو می بوسیدم . ما شش نفر زندگی خوبی داشتیم . اکثرا با هم بودیم . من درسم خیلی خوب بود و از دواج و انقلاب باعث شده بود که دیگه ادامه تحصیل ندم . و بیشتر علتش از دواج بود .. وگرنه انقلاب باعث عدم بر گزاری کنکور سراسری نشده بود . خیلی راحت تونستم با دامون و فرشاد درس کار کنم .. البته تا یه حدی که پایه شونو قوی کنم ...
-ببینم بچه ها چطوره منم در کنکور شرکت کنم .. خیلی دلم می خواد هر دو تون موفق شین .... دامون ! فرشاد هر دو تون بهم قول دادین ...
فرشاد : به خاطر دریا جونم که شده حتما موفق میشم .
بهم می گفت دریا جون .. دیگه خاله یا حتی خاله دریا هم صدام نمی کرد ... انگار نگاهش یه دنیا لبخند بود ... بعضی وقتا یه فکرایی به سرم میفتاد که با خودم می گفتم دیگه باید خیلی مسخره باشه . نکنه این پسره عاشقم شده باشه .. مثل عشق یه دانش آموز به معلمش در فیلم هندی دلقک که خب این یه فیلم بود .. اما اون حالا یه پسر 18 ساله هست ... نه امکان نداره ... تازه من که شوهر دارم .. لعنت بر شیطان ... این چه فکریه .. ولی انگار به تازگی در نگاهش التماس خاصی موج می زد ... التماسی که با نوعی محبت و شاید هم چاشنی هوس همراه بود . اون متوجه شده بود که من از اون فاصله می گیرم ... شاید می خواست که من همین واکنشو داشته باشم تا به نوعی خودشو مجاب کنه که حس اونو درک کردم . پسره دیوونه .. نهههههه ... شاید من و مادرش هم مقصر بودیم که نذاشتیم اون دوست دختر بگیره . البته این سختگیری رو در مورد دامون هم داشتم ولی اون زیر سبیلی کارشو می کرد .. فرشاد حجب و حیای خاصی داشت . دیگه مجبور شدم یه روزی با هاش حرف بزنم ...
-اگه یه دختری پیدا شد که ازش خوشت اومد می تونی با هاش دوست شی . فضای دانشگاه دیگه این چیزا رو ایجاب می کنه ...
-راستش از وقتی که دریا جونم نصیحتم کرده من دیگه از این کارا خوشم نمیاد ... چی شده اون همه دلیل آوردی که این کار درست نیست حالا داری تشویقم می کنی ؟ صورتم سرخ شده بود .. از نگاه خمار اون می ترسیدم ... فرزین و دامون هر دو شون رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شده دوره عمومی رو شروع کرده بودن ... این یکی از سخت ترین دوران زندگیم بود .. نمی دونم چرا اون روزا فرزین یه جور خاصی نگام می کرد . و هر گز هم نفهمیدم . همش از این می ترسیدم که اون قبل از از دواج می دونسته که نازاست . اگه این طور بوده که نا جوانمردی بوده این موضوع رو با من در میون نذاشته ... و اگه این طور باشه حتما می دونه بچه مال اون نیست . هر چند رفتار هاش اینو نشون نمی داد ... روز به روز لاغر تر می شد .. حس کردم که غصه می خوره ... خودمو نمی بخشیدم ... یه روزی توی اتاقم یه دفتری رو پیدا کردم .. مال دامون نبود .. بازش کردم ... خط فرشاد بود ... حس کردم که دفترو عمدا گذاشته اون جا ... کاش نمی خوندمش ... دفتر خاطراتش بود . از من نوشته بود .. از روند زندگیش .. از وقتی که چش باز کرده و منو دیده .. از محبتی که بهش کردم .. از احساس و احترامی که بهم د اشته ... و شکل این احساس در دوران بلوغ تغییر یافته .. اون حالا خودشو عاشق من می دونسته .. گفته با این که دریا جونم شوهر داره ولی من عاشقشم .. دلم می خواد اونم عاشقم باشه و احساس منو درک کنه .. پسره خنگ دیوونه مغز خر خورده ...
فرزین و دامون تا شب نمیومدن خونه .. بهتر بود که دفترو به همون شکل بذارم اون جایی که پیداش کردم ... اتفاقا یک ساعت بعد فرشاد اومد سراغش ... وقتی با بی اعتنایی گفتم دفترت اون جاست سگر مه هاش رفت توهم ..
-دریا جون نخوندیش که ..
-نه من به نوشته ها و مطالب دیگران چیکار دارم . همون جوری که انتظار دارم دیگران با من مدارا کنند و در کارای من جاسوسی نکنند خودمو هم باید به همین صورت بار بیارم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱۱

چند سال به همین منوال گذشت .. من سعی می کردم رفتارمو نسبت به فرشاد تغییر ندم . اما اون به عناوین مختلف سعی داشت جلب توجه کنه .. هر وقت اونو تشویق به از دواج می کردم اون از این کار سر باز می زد . می گفت که اصلا دوست نداره زن بگیره ...
فرزین بدون این که به من چیزی بگه یه کارایی می کرد که من سر در نمی آوردم .. بعد ها فهمیدم که اون چند سال پیش مشکل گوارشی داشته که یه جورایی حلش کرده و حالا تبدیل به سر طان شده .. پس سوء ظن من در مورد این که ممکنه متوجه شده باشه که پدر دامون نیست بی خود بوده .. اما این ضربه سنگینی بود بر من .. دوست داشتم اینو بدونم که آیا اون سر سوزنی به جریان دامون مشکوکه یا نه .. ولی سفارش هایی رو که در مورد اون می کرد و طرز علاقه اش به من و پسرم نشون می داد که اون چیزی نمی دونه . چون اگه می خواست چیزی رو از من مخفی کنه من متوجه می شدم و در این مورد هم خیلی وسواس بودم ...
فرزین درست زمانی از دنیا رفت که یک سالی مونده بود که پسرا دوره عمومی شونو تموم کنند . اون 50 سالش بود و منم 43 ساله بودم ... اما همه بهم می گفتن که ده سال جوون تر نشون می دم .. پسرا هم بیست و پنح سالشون بود .... بعد از مرگ فرزین , فرشاد شور اشتیاقشو نسبت به من بیشتر نشون می داد . حس می کرد که دیگه مزاحمی نداره ... این کارای اونو بچه بازی می دونستم . از طرفی فرزینو دوست داشتم . براش احترام خاصی قائل بودم و نمی خواستم که نسبت به اون بی حر متی کنم . این پسر دست از سرم بر نمی داشت و مدام می خواست بهم نشون بده که چقدر دوستم داره ... من که سالها پیش دفتر خاطراتشو خونده بودم و از احساسش نسبت به خودم خبر داشتم ... اما اون که اینا رو نمی دونست .... یه روز بهم گفت که دریا جون حالا که شوهر نداری و من و دامون همش با همیم و منم بیشتر از قبل میام توی خونه تون .. می تونیم یه صیغه محرمیت بخونیم که تو , توی خونه ات راحت باشی .... یه نگاهی از خشم بهش انداختم که جا رفت ...
-به مامان و بابا چیزی نمیگیم . حالا اگه به دامون خواستی بگو خواستی نگو .. اون از خودمونه .. دریا جونم ! من نمی خوام تو به خودت سخت بگیری ... داشتم به این فکر می کردم که چرا این پسره باید این قدر گستاخ شده باشه .. ولی وقتی به این فکر می کردم که اون تا حالا به طرف دختری نرفته و همه اینا رو دامون هم برام تعریف کرده بود دونستم که اون نباید پسر هوسبازی باشه . اما من هیجده نوزده سال از اون بزرگتر بودم . هیچ سنخیتی بین ما وجود نداشت .. با این که هیچ حس خاصی نسبت به فرشاد نداشتم ولی یه بار که دامون گفت که اون و دوست دخترش قصد دارن که سبب ساز آشنایی فرشاد با یه دختر بشن من حسابی عصبانی شده بودم
-ببین دامون تو اصلا تو این کارا دخالت نمی کنی . فردا پس فردا اگه مادرش بفهمه حسابی ازت دلخور میشه
-مادر! فرشاد که بچه نیست . همین کارا رو کردن که اون خجالتی بار اومده .
-به تو ربطی نداره .
-مادر اون اگه بخواد از دواج کنه نمی دونه چه بر خوردی با دخترا داشته باشه .
روز بعد فرشته منو خواست و در این مورد که فرشاد اصلا راضی نمیشه که براش بریم خواستگاری و یه جورایی من برم و با فرشاد حرف بزنم , صحبت کرد .. کار سختی رو بهم واگذار کرده بود . منم در این مورد با فرشاد حرف زدم ... عمدا از واژگان و عباراتی استفاده می کردم که به اون نشون بدم چقدر اختلاف سنی داریم ..
-ببین من سن مادرتورو دارم .. جای مادرت هستم .. اما اینو هم بگم که هیشکی جای مادر آدمو نمی گیره ..
-دریا جون ... تو خیلی جوون تر از مادرم نشون میدی .. اصلا شبیه سی ساله ها هستی ...
خوشم میومد از این که منو زن جوونی می دونست ولی حس می کردم که اون نسبت به من رفتاری بچه گانه داره و اصلا نمی دونه عشق و عاشقی چیه . هر چند دفتر خاطراتشو که می خوندم رمانتیک بودن اونو نشون می داد ... فکرمو به هم ریخته بود . اصلا نمی دونستم در مورد چی با هاش حرف می زنم . راستی راستی سختم بود از این که بخوام پیشش راحت باشم و راحت لباس بپوشم .. فرشته حالا این رفتارو نداشت . با دامن کوتاه و بدون روسری پیش دامون خیلی راحت می گشت .. همش به من می گفت تو برای فرشاد دایه مهربون تر از مادر بودی چرا این قدر به خودت سخت می گیری ...
می خواستم بهش بگم تو نمی دونی که پسرت چه حسی به من داره . وگرنه این عقیده رو نمی داشتی . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱۲

راستش تابستون اومده بود و احساس خفگی زیادی می کردم .. از وقتی که اون بلا سرم اومده بهم تجاوز شده بود همیشه پیش فرزین احساس شر مندگی می کردم . می خواستم یه همسر خوب واسش باشم . از هر نظر ... این که پیش دیگران پوشیده باشم . این که گناه نکنم . نه این که مذهبی خشک باشم . اما دلم می خواست که برای شوهرم باشم اگه میکاپی می کنم در اصل برای اون باشه نه جلب توجه دیگران .. احساس شر مندگی می کردم . نمی تونستم خودمو ببخشم . اون حالا مرده بود و می تونست همه چی رو ببینه . می دونست که بچه ای نداشته ... دامون کاملا شبیه باباش شده بود . امید وار بودم خصلتهای اونو نگیره .. نمی دونم شاید اون پسره دیوونه .. اون فرزاد احمق آدم بدی نبوده باشه .. شاید شهوت زده به سرش و یه لحظه اونو از خود بی خود کرده ... نههههههه چی دارم میگم اونا خیلی پست و وقیحانه عمل کردند ....
یه روز دیدم که دامون بهم میگه مامان چرا این قدر سخت می گیری ..می تونی یه صیغه محرمیت بخونی با این فرشاد و دیگه خودتو خلاص کنی ..
-یعنی چه منظورتو نمی فهمم زده به سرت ؟ حالا می خوای مادرش بیاد الم شنگه راه بندازه و بگه چه خوابی واسه پسرم دیدین ؟ زشته ..من تازه شوهرم مرده .. بابای تو .. به تو هم میگن پسر ؟ می خوای چند روز دیگه مردم واسمون حرف در بیارن ..
-مامان قرار نیست که همه جا جار بزنیم . حتی به فرشاد میگم به خونواده خودش نگه .. آخه ما با هم عادت کردیم . درس داریم ..
-عزیز دلم گیرم که این کارو کردم . چه فایده ای داره ! من اصلا از نظر اخلاقی سختمه بخوام جلوی اون لخت بگردم ..
-مامان تو که نمی خوای لباساتو در آری .. ببخشید اگه این جوری حرف می زنم . تو آدمو وادار می کنی .. یه روسری از سرت بر می داری یه تاپ می پوشی و یه شلوار یا دامن راحتی ...
-از دست تو یکی من دارم دیوونه میشم ...
-مامان تو که می دونی فرشاد چه پسر چش پاکیه این کارا بیشتر به خاطر خودته ...
-مردم بچه بزرگ می کنن و ما هم همین طور .. آخه به آدم می خندن .. فرشته رو چیکار کنم ؟ اون از این تغییر رفتار من تعجب نمی کنه ؟
-نه .. می تونی یه جوری ماسمالی کنی .. تو که از اون زنای کماندویی نبودی که مثلا خیلی خشک و مقدس باشی .. از اونایی که جا نماز آب می کشن .. تغییر کردی ...
-از دست تو پسر ..
هیچی کاری به روزمون آورد که من و فرشاد رفتیم اون ور شهر و یه صیغه یک ساله کردیم و دفترچه صیغه رو من پیش خودم نگه داشتم .. تا یه مدتی سختم بود که راحت باشم ولی سعی کردم فرا موش کنم اون دفتر خاطرات فرشاد رو .. سعی کردم خودم باشم و خودم و دیگه هم به این فکر نکنم که چی باعث تحریک فرشاد میشه و چی نمیشه ... چون هر دو مون به هم گفته بودیم که فقط واسه اینه که من راحت باشم ... خیلی مراقب حرکات اون پسر بودم تا بد چش نباشه ... فصل گر ما بود و خیلی هم راحت شده بودم .. یکی از این روزا فرشته بازم منو خواست -ببین دریا من خیلی اذیتت می کنم ولی نمی دونم این فرشاد چشه .. تازگی ها کم غذا شده .. به حرفام توجهی نداره . حس می کنم عاشق شده ... می خوام هر طوری شده از زیر زبونش حرف بکشی ... الان هم که یه چند روزی رو دانشگاه تعطیله ... من خیلی دوست داشتم با هم یه سفر دسته جمعی می رفتیم به مشهد ولی یه کاری پیش اومده که من و یوسف باید بریم کاشان و شاید چهار پنج روز بمونیم . تو و دو تا پسرا اگه می رفتین و یه هوایی می خوردین بد نبود .. می دونم دلت خیلی گرفته و مرگ فرزین رو نمی تونی باورش کنی . تحملش واست سخته .
-آره عزیزم همین طوره که میگی ..
صبح روز بعد فرشته و یوسف رفتند به سمت کاشان .. قبل از رفتن فرشته سفارش فرشادو بهم می کرد ..
-عزیزم فرشادو به دست تو سپردم . هواشو داشته باش . می خوام متوجه شی که اون عاشق کی شده . خیلی خجالتیه . می ترسم یه دختر کلاهبردار باشه که می خواد تورش کنه . تو خیلی مراقبش باش . اون تمام حرفاشو به تو می زنه .. از من خجالت می کشه .. با تو خیلی راحت تره ..
راستش نمی دونستم چی فکر کنم ؟! شاید فر شاد از من نا امید شده بود .. بیدار شده بود ..متوجه شده بود که من به دردش نمی خورم ... کی می تونه باشه اون آدم ؟ دوست داشتم بشناسمش .. راستش یه مدت بود که فرشاد توجه خاصی بهم نداشت و احتمالا باید پای زن یا دختر دیگه ای در میون بوده باشه . اگه این طور بوده که به نفع من تموم میشه و اونم از این افکار بچه گونه اش خارج میشه . ولی حس کردم کمی عصبی هم شدم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱۳

بار و بندبلو بستیم و خودمونو برای سفر مشهد آماده کردیم ... درست در آخرین دقایق پسرم دامون بازی در آورد -مامان ایرادی داره اگه من نیام ؟
-یعنی چه .. اون وقت من چیکار کنم ..
-خب تو و فرشاد با هم میرین ..
-عمرا ..من و فرشاد ؟! زشته . اون الان واسه خودش مردی شده ..
-مادر اون پسر چش پاکیه . چرا همش در مورد اون طوری حرف می زنی و رفتار می کنی که انگار چش چرونه می خواد آدمو بخوره . باور کن دستش به دختری نرسیده ..
-این روزا با کسی دوسته ؟ عاشق کسی شده ؟
-فکر نکنم . اگه این طور بود من باید با خبر می بودم .
-آدمای جون خودشون خجالتی همه حرفاشونو به همه کس نمی زنن . دمشون داخله ...
-حالا مامان چرا این قدر حرص می خوری ..
-ببین پسر اگه تو همراهمون میومدی شما دو تایی با هم گپ می زدین منم زیارت خودمو می رفتم . حالا من بشینم با این پسره چی بگم .. قصه امیر ارسلان نامدارو واسش تعریف کنم ؟ حالا چی شد راستشو به من بگو ..
-راستش من و لیدا می خوایم با هم باشیم ..
-چی ؟! حالا که این طور شد اصلا نمیرم .. می خوای کاری کنی که اون دختره به گردنت بیفته شکمش بیاد بالا و عروس تحمیلی خونواده مون شه ؟
-مامان اون دختر خوبیه ..
-می خوای از خونه خالی استفاده کنی با هاش خوش بگذرونی ؟
-مامان این حرفا نیست . خواهش می کنم . دیگه فرصتی پیش نمیاد . بابا مامانش سختگیرن . تو که خودت اونو دیدی چه دختر خوبیه . باباشم وضعش خوبه . همین یه دختره .. دو تا داداش داره ... می خوام با هاش از دواج کنم -اگه می خوای با هاش از دواج کنی پس این کارا چیه ..
-می خواهیم بشینیم با هم حرف بزنیم . اون مال خودمه عشق خودمه ..
-پسره پررو ..
اومد و تا تونست منو بوسید ... حالا من با این پسره توی این سفر چیکار می کردم ؟!
-راستشو بگو دامون تو از دوست دختر فرشاد خبری نداری ؟
-به روح بابا قسم که من خبری ندارم ..
-نکنه یه وقتی اون بخواد دوست دختر خودشو بیاره ؟ من بهش همچین اجازه ای نمیدم ..
-مامان حرفایی می زنی که اصلا منطقی نیست . این پسره هر دختری رو که می بینه سرخ میشه .. با همکلاسی ها ی دخترش که می خواد حرف بزنه سرشو میندازه پایین . اگه بدونی چند نفر دوستش دارن ؟ ولی اون نمی دونم چرا بهشون اهمیتی نمیده ..
-به نظرم یکی از اونا رو دوست داره روش نمیشه ... میگم دامون شاید خود فرشاد نخواد با این شرایط بیاد مشهد . اون وقت من پژو رو می گیرم و به تنهایی میرم ..
-نمی دونم مامان از خودش بپرس ..
دامون اومد جلو تر وبازم تا می تونست منو بوسید ..
-خب حالا بسه دیگه خودت رو این قدر لوس نکن ..
-تو بهترین مامان دنیایی ....
دامون رفت وفرشاد هم با وسایلش اومد پیش من ...
-دامون بهت گفته نمیاد ؟
-آره .
می خواستم ازش بپرسم که تو میای ؟ که دیدم سوال بی خودیه چون اون خودشو آماده کرده بود ..
-مجبور نیستی با هام بیای . من خودم می تونم رانندگی کنم و برم و بر گردم ..
-غیرتم اجازه نمیده بذارم تنها بری ...
-راستش اونی که غیرتش نباید اجازه می داد با دوست دخترش رفته خوش بگذرونه ...
دیگه ادامه ندادم .. دو تایی مون سوار شدیم و راه افتادیم . راستش دو سه روزتعطیل بود و ترافیک سنگینی هم بر جاده ها حاکم ... تا دقایقی سکوت بین ما حکمفر ما بود ... عاقبت فرشاد سکوتو شکست ...
-میگم اگه موافق باشی شبو توی شمال یا یه جای جنگلی اتراق کنیم چطوره .. چون ترافیک به حدی سنگینه که فکر کنم تا فر دا ظهر هم نرسیم به مقصد .. ..
-اگه سختته بده من برونم ..
-ربطی به رانندگی نداره ..
-میریم مشهد ..
ناراحت شد و به رفتن ادامه داد . دونستم که بر خورد تندی با هاش داشتم ... وقتی که از رادیو شرایط سخت جاده ها و چند مورد تصادف رو شنیدم گفتم باشه هر طور دوست داری عمل کن ... ولی آخه همه جا ترافیکه .. ..
از جاده هراز رفتیم ... می تونست بعد از آمل مسیرشو به طرف محمود آباد تغییر بده ولی به سمت بابل رفت و بعد رفت طرف بابلسر...
-کجا داریم میریم ..
-تا حالا از این طرفا نیومدی ؟ ..
راستش خاطره خوشی از این شهر نداشتم .. هر چند بعد از اون روزای تلخ چند بار دیگه هم به این شهر اومده بودم ولی همش از فرزین می خواستم که یا بریم به شهر های دیگه یا از اون محلی که اول تیر 56 رو در اون جا گذرونده بودیم فاصله بگیریم .. .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱۴

چند بار فرشادو صداش زدم فرزین ... اولین باری بود که پس از بیست وپنج سال بدون اون میومدم به سفر و به این شهر ساحلی با خاطرات تلخی که ازش داشتم ... می خواستم بهش بگم که منو به سمت پارکینگ سه نبره . .. ولی اون همون کاری رو که دوست نداشتم انجام داد ...
-واسه چی از این سمت میریم .
-واسه این که من یه سوئیت خیلی شیک و رو به دریا واسه امشب ردیفش کردم ... -صبر کن ببینم تو از کجا می دونستی که ما می خوایم بیام کنار دریا ؟
-حالا دریا جونم من که خودم الان کنارتم ..
می خواستم بهش بگم پسره خجالتی به ما که می رسی .. ولی چیزی نگفتم ...
-این جا مال یکی از همکلاسامه . بهش گفتم واسم کنار بذاره . اگه نمیومدم خب بهش زنگ می زدم . تو چرا واسه هر چیزی گیر میدی .. تو که خیلی مهربون بودی . حالا که بزرگ شدم همه چی فرق کرده ؟ من همون فرشادم ..ولی حس می کنم که تو دیگه اون دریا نیستی ...
-میگن تو خیلی خجالتی هستی ولی انگار در رابطه با من خیلی زبون داری ..
-چرا این جوری با هام حرف می زنی .. انگاری از یه چیزی ناراحتی !
-از دست خودم و سر نوشت خودم ناراحتم ...
درست در همون نقطه ای سوئیت گرفتیم که بیست و پنج سال پیش پلاژ های ساخته شده از نی بود ... و من و فرزین یکی از این پلاژ ها رو در اختیار داشتیم .. و درست روبروی نقطه ای که جسد فرزاد پدر دامون و امید دوستشو از آب گرفته بودند . دو نفری که بهم تجاوز کرده بودند و اون خاطره تلخ هیچوقت از یادم نمیره ...
-کاش باهات نمیومدم .. ..
-من فکر می کردم خوشت میاد .. اگه این جا رو دوست نداری میریم جای دیگه ..
-نه ..حالا که اومدیم ..
نمی دونستم چی رو براش توضیح بدم . خاطرات تلخ یکی پس از دیگری واسه من زنده می شدند .. پدر شوهر و مادر شوهرم هر دو مرده بودند ... دو تا خواهر شوهرام هر دو با شوهراشون رفته بودن خارج .. زندگی چه زود می گذره .. هیجده سالم بود .. انگار نسیم دریا , دریای هیجده ساله رو از اون ور آبها به این سمت کشونده بود . من مونده بودم و دنیایی از خاطرات در کنار دریایی که انگار همون دریا بود .. به همون رنگ .. به همون زیبایی ..عرض ساحل در این نقطه ای که قرار داشتیم نصف شده بود ...ورود آب رود ولگا به قسمت های شمالی دریا باعث پیشروی دریا در قسمت های جنوبی اون شده بود ... دلم می خواست زود تر از شر این روز و شب خلاص شم و به طرف مشهد به راه بیفتم .... نمی دونم چه عاملی باعث شد که بخوام از فرشاد بپرسم که دوست دختر داره عاشقه یا نه ؟ شاید علتش ماموریتی بود که مادرش به من واگذار کرده بود و یا حس کنجکاوی خودم .. وقتی ازش پرسیدم برای یه لحظه نگام کرد و گفت چه فرقی واسه تو می کنه ؟
- همین جوری پرسیدم .. آخه دامون به خاطردوست دخترش با هامون نیومد ... گفتم اگه تو هم یکی رو می داشتی می تونستی نیای ...
-مثل این که خوشت نمیاد از حضور من
-منظورم این نبود . حالا داری یا نه ..
-چه فرقی برای تو می کنه !
می دونستم دهن این پسره قرصه مخصوصا من اگه ازش بخوام .
-ببین مادرت دلواپس توست .. حس ششمش میگه که تو عاشق شدی ...
-آها اااااااا که این طور ..من فکر کردم تو دلواپس من شدی ..
-چی ؟؟ مادرت واست مهم نیست ؟!
-اون خیلی گیر میده ... شایدم شده باشم ... آخه من که بچه نیستم ...
-ببینم بهش گفتی که دوستش داری ؟
-نه هنوز خجالتم میاد ...
-پسر شجاع باش .. برو جلو حرف دلت رو بزن ..
نمی دونستم این چه بازی بود که به راه انداخته بودم . فرضا از یه دختری اسم می برد که من نمی شناختمش چه به دردم می خورد ! یه لحظه حس کردم که دلم نمی خواد کسی رو دوست داشته باشه منو هم دوست نداشته باشه ... نمی خواستم ادامه بدم ولی دلم طاقت نمی گرفت ...
-فرشاد ! می شناسمش ؟
-آره .. می شناسیش ..
-فامیلته ؟ همکلاسیه ؟
-بعدا بهت معرفیش می کنم ....
رفته بودم توی فکر ... دوست داشتم زود تر بدونم که اون کیه .. داشتم قاطی می کردم .. ازش پرسیدم که بهش گفتی که دوستش داری ؟
تا اینو گفتم یادم اومد که این سوالو قبلا کرده بودم و اونم در جواب بهم گفته بود که خجالتش میاد .
فرشاد : به نظرت حالا باید چیکار کنم . چه جوری احساسات خودمو نشونش بدم !سختمه ..
-خیلی وقته دوستش داری ؟چند ساله ؟
- فکر کنم از اون وقتی که من خیطش کردم اون به یکی دیگه دل بسته .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱۵

به خودم فشار آوردم تا ببینم سوال بعدی من چی می تونه باشه ...
-یعنی تا حالا به هیچ روشی سعی نکردی اونو متوجه علاقه ات کنی ..
-چرا یکی هست که با بقیه فرق می کنه خیلی سخته برم طرفش ... یه بار خواستم احساسات منو از خاطراتم بخونه از دفتر خاطراتم ولی اون اهمیتی نداد ...
اینو که گفت دلم هری ریخت پایین .. یه لبخندی رو گونه هام نشست که خودمو قانع کردم به خاطر علاقه ام به اون نیست بلکه به خاطر این که اون دلبستگی به کس دیگه ای نداره خوشحال شدم .. اما دچار وسواس عجیبی شده بودم اگه اون با کس دیگه ای همین بر نامه رو پیاده کرده باشه چی .. دوست داشتم شعاع باز پرسی رو محدود و محدود ترش کنم و اونم با حوصله حرفامو جواب می داد . دیگه واسه این که بیش از این خودمو اذیت و اونو مشکوک نکنم بی خیالش شدم ..
-میای یه قدمی بزنیم ؟
-باشه بریم ...
آسمان کاملا صاف و آفتابی بود ... هوا شرجی و نمور بود .. اما همه جا زیبا بود ... رنگ دریا یکدست آبی به نظر می رسید .. امواج بسیار کوتاه به نظر می رسیدند . انگار قبل از رسیدن به دریا محو می شدند ... زوج ها ی زیادی دست در دست هم در ساحل قدم می زدند و به آینده فکر می کردند . اما من و فرشاد مثل غریبه ها بودیم ... دستشو مماس با دستم قرار داده بود . استرس خاصی داشت از این که بخوام دستشو رد کنم .. ولی نمی ونم چه حسی بود که وادارم کرد دستشو بگیرم ! شاید نمی خواستم پیش بقیه کم بیارم . می خواستم نشون بدم که هنوز هم همون توان بیست و پنج سال پیشو دارم . می خواستم به خودم و شایدم دیگران نشون بدم که درسته با پسری قدم می زنم که جای پسرمه ولی اون حس طراوت و جوانی و تازگی در من وجود داره ...
فرشاد با یه حس خاصی دستمو می فشرد ... یه حسی که منو به یاد فرزین مینداخت ... شوهرم .. بیست و پنج سال پیش در چنین روزی .... چقدر با امید و هیجان اومده بودیم این جا .. چه آرزو هایی داشتم ! شاید این یه حکمتی بود که فرزاد منو بار دار کنه و بعد خودشم بمیره ... اگه اون این کارو با من نمی کرد من امروز بچه ای نمی داشتم . آدمی نبودم که فرزین رو تنهاش بذارم و با یکی دیگه ازدواج کنم . من و فرشاد خیلی صمیمی بودیم . خیلی از حرفایی رو که به مادرش نمی زد به من می گفت .. شش هفت سال قبل و قبل از این که بفهمم در یک مقطعی عاشق من شده با هم خیلی صمیمی بودیم . یه سری حرفایی رو که یه پسر سختشه پیش مادرش بیان کنه اون محترمانه با من در میون می ذاشت .. ولی بعد ها یواش یواش این من بودم که یه فاصله ای رو به وجود آوردم که میشه از اون به نوعی تابو یاد کرد . اون اگه زرنگ بوده باشه تا حالا فهمیده که من چرا این کارو کردم . شایدم باور نکرده باشه که من اون روز دفتر خاطراتشو نخوندم .
فرشاد : خیلی قشنگه همه جا ..
-آره دریا قشنگه ...
فرشاد : ولی نه به قشنگی دریای من ...
اینو که گفت انگار دلم یه حرکتی رو به پایین داشت . تمام صورتم سرخ شد ..
-خیلی لطف داری بهم . شرمنده ام می کنی . من اون جوری هام که فکر می کنی نیستم . نههههه من نیستم ..
-این قدر خودت رو دست کم نگیر .. تو الان همسر منی .. مثل زن منی ..
-بس کن فرشاد .. دیگه از این شوخی ها با من نکن ... بیا برگردیم سوئیت ...
سگر مه هاش رفت تو هم ... تا رسیدن به استراحتگاهمون یک کلمه حرف هم با هم نزدیم ... ..
وقتی که رسیدیم رو کرد به من و گفت می دونی امروز چه روزیه ؟!
-نه چه روزیه ؟!
-اول تیر ..
-خب که چی ؟ جز اول تیر بیست و پنج سال پیش که روز تجاوز به من بود چیزی یادم نمیومد ...
-درست بیست و پنج سال پیش در چنین روزی به دنیا اومدم ..
واااااییییی وقتی که اون به دنیا اومد اون بلا بر سرم اومد ... شونه هامو گرفت و سرمو آورد بالا ..
-چی می خوای فرشاد .. از جون من چی می خوای ؟
-من از تو خیلی چیزا یاد گرفتم . می خوام همون درسی رو که ازت گرفتم روی تو پیاده کنم .
-چه درسی ؟!
-تو بهم گفتی اگه یه روزی یه دختری رو دوست داشتم و عاشقش شدم نترسم .. حرف دلمو بهش بزنم .. منم می خوام این کارو بکنم ..
-کی ؟حالا ؟! نکنه شمالیه ؟ این جاست ؟
قلبم به شدت می تپید .. نمی خواستم بشنوم که اسم منو بر زبون بیاره ... نمی خواستم قبول کنم که منو دوست داره . توی چشام نگاه کرد .. سرمو انداختم پایین .. دست گذاشت زیر چونه ام و سرمو آورد بالا ... انگار با اون چشاش جادوم کرده بود .. لباشو به سمت لبان من حرکت داد . مسخ شده بودم . تکون نمی خوردم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱۶

حرکت لبای داغ اونو رو لبام حس می کردم برای لحظاتی فراموشم شده بود که اون کیه .. بچه بهترین دوستم .. دوست دامون پسر من .. کسی که جای پسرم بوده ... کسی که وقتی نوزاد بوده تر و خشکش می کردم .. همه اینا رو فراموش کرده بودم ...
منم همگام با اون لبامو حرکت می دادم .. احساسات تازه ای در من بیدار شده بود .. برای ثانیه هایی از پنجره بسته دریا رو نگاه می کردم ... دستاشو گذاشته بود رو مانتوی پارچه ایم که هنوز درش نیاورده بودم و کمرمو به آرومی مالشش می داد .. منو محکم به سمت خودش فشرد .. غلتیدن سینه هامو رو سینه هاش حس می کردم .. به یاد حرکت بیست و پنج سال پیش فرزاد توی اون حمومک فضای آزاد افتاده بودم .. حس کردم که یه کابوسی اومده سراغم یه جیغی کشیدم و از اون فضا دور شدم .. از اتاق اومدم بیرون ..
-دریا .. دریا .. دریا ...
طوری صدام می زد که انگاری داره دوست دخترشو صدا می زنه . پسره پررو کی گفته بغلم بزنی ؟! کی گفته منو ببوسی ؟!.. پررو بی ادب .. بی تر بیت ... دهنت بوی شیر میده ... کاش می ذاشتم زیر گوشت ... دلم می خواست گریه کنم ... دوست داشتم خودمو بندازم توی دریا .. اون روزی که بهم تجاوز شده بود دوست داشتم که شبش این کارو انجام بدم ولی در آخرین لحظه منصرف شدم ... نمی شد گریه کرد .. حتی نمی شد در گوشه ای قایم شد و گریه کرد . اگه یکی پیداش می شد و منو می دید تعجب می کرد که این زن کیه که داره این کارا رو انجام میده . رفتم پشت یه تپه هایی .. جایی که ظاهرا کسی آدمو نمی دید ولی این جا نمی شد منتظر این بود که در سکوت اشک بریزی . احساس در ماندگی می کردم .... یهو در چند متر جلو تر از خودم و چند متر بالاتر از زمین دیدم که شن روی هوا پخش شده .. تا بخوام سرمو بر گردونم و متوجه شم چی شده صدای فرشادو شنیدم که گفت دریا چت شده ؟ چرا یهو قاط زدی ؟
-خیلی بچه ای فرشاد ...سابقه نداشت این طور باهام حرف بزنی ..
-چون دیگه بچه نیستم این طور حرف می زنم ..
-خیلی بچه ای ..
-اتفاقا از بچگی عاشقت بودم .. از اون زمان که جای مامانم به من محبت می کردی ..
-حالا به خاطر همون محبت هاست که دوستم داری ؟ دیوونه من صبح ها کنارت بودم بیشتر ساعاتو با اون می گذروندی ..
-ولی همون چند ساعت واسم ارزش چند روزو داشت . دلم می خواست مامان زود تر بره مدرسه تا منو بازم پیش تو بذاره .. روزای تعطیل حرصم می گرفت . ولی یه خوبی کار در این بود که توی یه ساختمون دو واحده بودیم تقریبا با چند ماه اختلاف سنی با دامون تونستم همبازی خوبی براش باشم ..
-و به خاطر بیماری های مختلف در 6 سالگی یه کاری کردن که دیر تر بری مدرسه و با دامون همکلاس شی ...
-من که عقلم نمی رسید .. ولی می دونم هر قدر که بزرگتر می شدم بیشتر به تو وابسته می شدم ... تا این که ... حرفشو قطع کردم . می دونستم می خواد چی بگه .. می خواست از دوران بلوغش بگه .. از اون زمانی که خودشو شناخته ... با هم بر گشتیم ...
فرشاد : چرا نمی ذاری بقیه حرفامو بزنم ..
-واسه این که فایده ای نداره . همش باد هواست . می دونی که من و تو با هم راهمون جداست . من هیجده سال ازت بزرگترم ... شوخیت گرفته . یکی از علتهایی که تو این جور خودت رو وابسته به من نشون میدی اینه که تا حالا دوست دختر نداشتی . مسئله رو بزرگش کردی . بازم خیلی خوب شد که من مانع دامون در امر دختر بازی نشدم . وگرنه معلوم نبود اون چه بلایی می خواد سرش بیاد ....
-دریا این طورا هم که فکر می کنی نیست .. من دوستت دارم . برام سن و سال مهم نیست . چرا نمی خوای متوجه شی . اون جورا هم که فکر می کنی من این قدر دست و پا بسته نیستم . بارها و بار ها بهم پیشنهاد های خاصی شده .. دخترایی بودن که بهم اظهار عشق و علاقه کردند ...
-خب با هاشون می رفتی ..
-من عشقو اون جوری که اونا تعبیر می کردند نمی خواستم ..
-تو که به اونا مهلت حرف زدن ندادی ..
کلی خندید و گفت آره به خاطر همون عشقی بود که به تو داشتم .. همونی که دوستش دارم تویی ..
-چیکار کنم که این افکار بچه گانه از سرت خارج شه
-تو با همه دخترایی که دیدم فرق می کنی
-آخه تو که اونا رو نمی شناسی ...
فرشاد برای دقایقی رفت بیرون تا یه چیزایی بخره ... ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱۷

از پنجره بیرونو نگاه می کردم .. دو تا دختر جوون اومدن دور و بر فرشاد ... باهاش گرم گرفته بودند .. یه چیزی ازش پرسیدن و اونم جوابشونو داد ... ول کنش هم نبودند .. دخترا با اشاره احتمالا جایی رو که درش اتراق کرده بودن نشون فرشاد دادن .. چون مسیر انگشتاشون به سمت سوئیت ها بود ... داشتم حرص می خوردم . دوست داشتم برم وسطشون و اونا رو از اون جا دور کنم ... اصلا به من چه ... در همین لحظه تلفن زنگ خورد .. فرشته بود ... راجع به پسرش پرسید و منم یه چیزایی سر هم بندی کردم . تمام حواسم به فرشاد بود ..گمش کردم .. نکنه با دخترا رفته باشه . دلهره و استرس داغونم کرده بود . دقایقی بعد با کلی خرید بر گشت .
-چرا اخم کرده ای دریا !
-اگه دوست داری می تونی بری پیش اون دخترا ..
-کدوم دخترا .. آها .. تو داشتی بانگات تعقیبم می کردی ؟
نه واسم مهم نیست . داشتم دریا رو می دیدم ..
اونا ازم یه سوالی کردند و منم جوابشونو دادم و اونا هم گفتن که کجا زندگی می کنن . -تو اینا رو از کجا می دون
یک بار دیگه شونه هامو گرفت توی چشام نگاه کرد و گفت که فقط منو دوست داره و خواست منو ببوسه که از دستش فرار کردم و به یکی از اتاقا پناه بردم و درو بستم و یه کاناپه هم گذاشتم جلوش . رفتم جلو آینه ... به خودم نگاه کردم .. با سالهای از دست رفته . سالهایی که با فرزین گذرونده بودم . اون حالا حتما داره همه چی رو می بینه . می دونه که من و فرشاد با هم توی یه سوئیت تنهاییم . عجب غلطی کردم . صیغه اش شدم که بخوام راحت توی خونه بگردم . حالا اون خیلی راحت منو می بوسه .. اوهههههه نه اگه بخواد کاری بکنه .. اگه بخواد با من باشه .. اون می تونه این کارو بکنه .. ولی نمی کنه . اون شخصیتش خیلی بالاتر از ایناست ... ولی اگه اون بره بیرون و بگرده . اگه بخواد با دخترای دیگه باشه ... اگه بهش تمایلی ندارم پس چرا این قدر از احساس بودن اون با دخترای دیگه حرص می خورم . نه نباید این حس بهم دست بده . من نباید این طور باشم . یه خورده رو سر و صورتم کار کردم ... یه حال عجیبی داشتم . وقتی به این فکر کردم که ممکنه هوس چیزی به سرش بزنه بدون این که بخوام بهش فکر کنم حس کردم که تمام بدنم سنگین شده کمرم درد گرفته .. لعنت بر شیطان ..نهههههههه .. من نمی خوام اسیر هوی و هوسهای خودم باشم ..نه من که اصلا هوسی توی سرم نیست و دلم نمی خواد ...
کاناپه رو از جلوی در بر داشتم و رفتم به هال .. فرشاد روی کاناپه نشسته بود گفت
-میای قدم بزنیم ؟ من شبای ساحل و دریا رو خیلی دوست دارم .
باهاش رفتم صرفنظر از علاقه ای که داشتم عامل دیگه ای که باعث شد با هاش برم این بود که می ترسیدم یکی از این دخترا رو تور کنه .
- خیلی از سکوت و آرامش شب خوشم میاد . مخصوصا شبهای ساحل و دریا .. وقتی که هوا صاف باشه و ستاره ها خود نمایی کنن . اون وقت بیش از هر وقت دیگه ای به یاد تو میفتم . دستتو بهم میدی ؟
لحنش طوری بود که بازم مسخ شدم ...
اما این بار دو تایی نگاهمونو به تاریکی دریا دوختیم و به ستاره هایی که حس می کردیم فقط دارن ما رو نگاه می کنن . نمی دونم چرا با این که نمی خواستم بهش جواب مثبت بدم ولی دوست داشتم بازم برام از اون حرفا بزنه . از احساسات خودش بگه . از عشق بگه . از این که دوستم داره و به من اهمیت میده . از این که بین من و سایر زنان و دختران فرقی قائله
شاید تا این حدی هم که اون می گفته نبوده باشه ولی یه زن لذت می بره از این که ازش تعریف شه
همچنان دور و دور تر شدیم
-دریا ی من ! این دریا شب که میشه تاریک میشه .. ولی دریای من همیشه واسم روزه دریای من خورشید منه .. زندگی منه ..جون منه .. عشق منه , هستی منه . همه چیز منه . عشق وقتی بیاد دیگه سن و سال نمی شناسه ... من یه احساس قلبی دارم نسبت به تو .. یه حسی که نمی دونم اونو به چی تشبیهش کنم .. وقتی که کنارم نیستی حس می کنم اصلا به دنیا نیستم .
-وقتی که فرزین بود هم همین حسو داشتی ؟ نمی دونستی که این حسو داشتن به نوعی گناه بوده
-می دونستم ولی عاشقت بودم ... حس می کردم هیچوقت نمی تونم به تو برسم ...
-حالا هم باید همین حسو داشته باشی ..
-دیگه اما و اگری نیست دریا ..من عاشقتم .. دوستت دارم ..
-تو خیلی خوبی فرشاد . من لیاقت تو رو ندارم . گیریم که من هم بگم عاشقتم ..یعنی بشم . فکر نکردی مامان بابات چه الم شنگه ای به پا می کنن
-مهم نیست . من مرد شدم بزرگ شدم می دونم چیکار کنم . .... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱۸

نمی دونستم به این پسره چی بگم ..
-ببین خیلی چیزاست که به همین سادگی ها حل نمیشه . نمیشه خیلی راحت از کنارش گذشت . نمی دونم چه جوری بگم ..
فرشاد : عشق و دوست داشتن که باشه همه اینا قابل حله ...
دستمو گرفت توی دستش .. همه جا تاریک بود و کسی دیده نمی شد .. نفسهای گرمشو حس می کردم . صورتشو به صورت من نزدیک کرده بود . نمی خواستم وسوسه شم . ولی لباش رو لبای من قرار گرفته بود . مانغش نشدم . گذاشتم منو ببوسه . چشامو بستم تا نسیم دریا , گونه های داغ ناشی از حرارت بوسه رو خنک ترش کنه .. چه لذتی داشت ! وقتی به خود اومدم که حس کردم دارم لبای فرشادو می مکم .. نوک سینه هام تیز شده بود .. لرزش خاصی رو در تمام بدنم حس می کردم .. دستم به کناره های شلوار فرشاد در قسمت بالا خورد . متوجه شدم که اونم غرق التهاب و شهوته .. فوری لبامو از رو لباش بر داشتم . ترسیده بودم .. نهههههه .. فرزین داره مارو می بینه .. میگه اگه بیست و پنج سال پیش اون کارت نا خواسته بود پس این چی ؟! ولی من حالا صیغه اش هستم .. اما این فقط واسه این بوده که من می خواستم راحت باشم . به خاطر اعتقادم به حفظ حجاب .. ولی ما که شرطی نذاشته بودیم . داشتم دیوونه می شدم .
-چت شده دریا ..
سکوت کردم . نمی دونستم جواب اونو چی بدم . اونم حتما دستای منو حس کرده بود که رو قسمت ورم کرده شلوارش قرار گرفته بود .. یک بار دیگه منو بوسید بازم مانعش نشدم ... دلم می خواست تا صبح همون جا لب دریا رو ماسه ها می نشستم و اون منو می بوسید . فقط بوسه . ولی می ترسیدم .. نهههههه .. اون جای پسرمه .. هیجده سال ازش بزرگترم ... اگه دامون بفهمه اگه فرشته متوجه شه ! نهههههه من نمی تونم پامو یک قدم جلو تر بذارم ... به وقت بر گشتن به سوئیت دخترا و پسرای زیادی رو می دیدم که دست در دست هم و خیلی صمیمانه تر از ما قدم می زدن .
-فرشاد تو تا کی می خوای این افکاروتوی سر خودت داشته باشی . این کارت اشتباهه .
-ما همو بوسیدیم دریا . تو نشون دادی که سراسر وجودت پر از عشقه و محبت . می تونی همونی باشی که من می خوام ..
-فکر نمی کنی این دوست داشتن من ناشی از همون حسی باشه که از زمان بچگی هات داشتم ؟ یه عادت ؟ ..
-مثلا می خوای بگی جای مادرمی ؟ یه مادر بچه شو این جوری نمی بوسه که تو بوسیدی ..
نههههههه اون چرا با من این طور حرف می زد ..
-بس کن فرشاد .. شاید چند ماه شوهر نداشتن این جوری بارم آورده ..
-یعنی میگی اگه از دواج کنی همه چی حله ؟ خب با من باش ..
-بهت میگم بس کن . اگه نمی خوای جیغ بکشم بس کن ..
خودم از این حرکت خودم ناراحت شدم . دوست نداشتم اونو ناراحتش کنم . خیلی سخته برای یک زن که یه مردی خیلی کم سن تر از اون بهش اظهار عشق کنه و اون سر در گم و حیران بمونه . من که البته تکلیف خودمو می دونستم ولی اون دست بر دار نبود .شاممونو در یکی از غذا خوری های ساحل خوردیم .. این لحظات بیشتر در سکوت سپری شد . و جز چند جمله معمولی کلام دیگه ای بین ما رد و بدل نشد . حس می کردم زمین از پایین و آسمون از بالا دارن بهم فشار میارن . اصلا نمی تونستم توی صورت فرشاد نگاه کنم. شاید اگه کنار دریا هوا روشن می بود و فرضا کسی هم ما رو نمی دید نمی تونستم اونو ببوسم .. بعد از اون صیغه نمایشی اولین شبی بود که با هم تنها بودیم . یعنی اصلا تصورشو نداشتم که در یک همچین مخمصه ای بیفتم ... عادت داشتم که شبا خیلی راحت بخوابم .. با شورت .. یا حتی کاملا بر هنه .. یا فوقش یه لباس خواب نازک بدن نما .. ولی در حضور فرشاد اون راحتی رو نداشتم .. اما اون یواش یواش داشت پاشو از گلیم خودش دراز تر می کرد . من از این مدل شخصیت خوشم نمیومد ..
-خوابم گرفته می خوام بخوابم .
ما هر دو مون عادت داشتیم که روی تخت بخوابیم .
-تو بخواب ..من میرم یه دوری بزنم و بر می گردم . صبح که باید راه بیفتیم . دلم نمیاد فرصت تماشای زیبایی شب دریا و ساحلو با خوابیدن زیاد از دست بدم ...
-ببینم می خوای بری دختر بازی ؟
-داری میشی مثل مامانم .. تو که خوابت میاد بگیر بخواب .. چیکار به کار من داری ..
دیوونه ..می دونم می خواست حس حسادتمو تحریک کنه ..
-برو ربطی به من نداره . هر کاری دوست داری انجام بده .
-اگه دوست نداری نرم ...
-نه برو ...
عصبی ام کرده بود . انتظارشو نداشتم ... بعد از رفتنش نمی دونستم چیکار کنم . همش در این اندیشه بودم که اون داره چیکار می کنه . با این که نمی خواستم صورتمو نشونش بدم و خودمو به بهترین شکلی آرایش کنم اما این کارو کردم ... می خواستم اعتماد به نفسم زیاد شه . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۱۹

همون جوری که دوست داشتم بر هنه شدم . یه نگاهی به اندام خودم انداختم . دور نوک سینه هام زیاد کبود نبود . همون سفتی و درشتی رو داشت . یه چرخشی هم زده تا باسنمو توی آینه ببینم .. شورتمو پایین کشیدم .. خودم از تماشای باسن خودم لذت می بردم . آخرین باری که با شوهرم فرزین سکس کرده بودم به یکسال قبل بر می گشت چند ماه قبل از مرگش ..بعدش دیگه حس و حالی نمونده بود ... دستمو گذاشتم روی کسم .. چقدر موهاش زیاد و بلند شده بود . فرزین دوست داشت که کسم همیشه براق و بی مو باشه . بعد اون دیگه هیچوقت موهاشو نگرفتم .. نهههههه ..نههههههه این امکان نداره .. دور و بر کسم و روی موهاش یه حالت خیسی و لزجی وجود داشت ... فکر کنم از همون کنار دریا این حالت پیش اومده بود ... با این که به سکس و هوس و هماغوشی فکر نمی کردم ولی خود به خود این حالت خیسی روی کسم و دور و بر شورتمو خیس کرده بود .. لعنت بر تو پسر .. نمی ذارم غرورمو بشکنی . نمی ذارم اون جوری که خودت می خوای عمل کنی . این حسی که نسبت به من داری عشق نیست . این یک رویای بچگیه که خودشو به این صورت نشون داده .. من تا چند سال دیگه این فرم و حالت خودمو از دست میدم و تو تازه به اوج جوونی و لذت بردن از زندگی می رسی .. تازه همه اینا رو اگه از این فرض بگذرونیم که رضایت خانواده رو بتونیم جلب کنیم ..
چقدر پشم و پیله های کسم زیاد شده بود .. باشه وقتی این دفعه رفتیم تهرون تمیزش می کنم .. الان غصه چی رو بخورم ؟! من که نمی خوام پیش فرشاد بخوابم ... نهههههه .اون اگه نیمه شب بیاد پیشم چی ؟! بخواد گستاخ شه ؟! اون الان کجاست ... این دور و بر زنای بد کاره زیادن . زنایی هستند که از خودشون خونه دارن ... نههههه .. امکان نداره .. چرا اجازه دادم که اون تنهایی بره ... چرا این موضوع برای من مهمه . نه .. به من چه هر غلطی که می خواد بکنه .. اصلا واسه من اهمیتی نداره . خودمو توی آینه نگاه می کردم . به نظرم اومد که از خیلی از جوونا جوون ترم . خوشگل تر و خوش پوست ترم . راستش هنوز فکر فرزین از سرم خارج نشده به مرد دیگه ای فکر نمی کردم . فکر نمی کردم که یه روزی اونم به همین زودی بدون این که بخوام غرق هوس شم . بدون این که بهش فکر کنم . لبه های کسمو به دو سمت بازش کردم تا بتونم قسمتی از داخلشو ببینم .. غرق غرق بود .. اونم بعد از یکی دو ساعت ... مورمورم شد . نه ... نههههههه .. این من نیستم . منو ببخش فرزین .. من زن بدی نیستم . اگرم صیغه فرشاد شدم به این خاطر بوده که می خواستم روسری مو بردارم و تا اندازه ای که راحت باشم و تحریکش نکنم توی خونه ام آزاد باشم .. من نمی خواستم اونو ببوسم .. اون این کارو کرد . تو که خودت می دونی از بچگی کنار من بوده ...
حس کردم که حرفامو باور نمی کنه . خودمم باور نمی کردم ... یه حس خاصی داشتم یه حسی که حتی در مورد فرزین هم نداشتم .. اون اومده بود به خواستگاریم و من از دواج کردم و بعد ها بهش علاقه مند شدم . چرا دیگه اون حس قدیما رو نسبت به فرشاد ندارم . چرا .. چرا .. نههههه .. من نمی تونم عاشق شده باشم . این خیلی مسخره هست . کجایی لعنتی .. چرا این قدر دیر کردی ؟ اصلا خوابم نمی برد ... خودمو انداختم روی تخت .. هی از این پهلو به اون پهلو می کردم تاثیری نداشت . بازم رفتم جلوی آینه . از خودم خجالت می کشیدم . نمی دونستم از چی دارم فرار می کنم . شایدم می دونستم و نمی خواستم باورش کنم .. اشک تمام صورتمو پوشونده بود ... تا این که صدای درو شنیدم .. سریع مانتومو تنم کردم .. نههههه ..نهههههه .. این بو رو تا حالا نشنیده بودم . حسش نکرده بودم . یه عطر زنونه خیلی ملایم . نشون می داد که اون با یه دختر بوده و تماس بدنیش اون قدر قوی بوده که عطر تن اونو به خودش گرفته . صورتمو خشک کردم و دیگه لامپو روشن نکردم ..
-فرشاد تویی ؟
-نخوابیدی ؟
-چرا خوابیدم تازه بیدار شدم .. نمی دونم چرا . ولی حالا که بیدار شدم دوست دارم که از پشت این پنجره حرکت آبها رو ببینم . هر چندحالا فقط میشه آبهای کنار ساحل و کف های سفید امواج شکسته رو دید .
-کاش میومدی با هم قدم می زدیم
-تو که رفتی بس بود . تازه من میومدم مزاحم حال کردنت می شدم ؟ دخترای قرتی این دور و برا خیلی زیادن . باید حواست به اونا باشه .
-برای تو چه فرقی می کنه ..
-آخه تو امانتی .. ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

دریا همون دریا بود


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA