انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 15:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  12  13  14  15  پسین »

رمان شيوا


مرد

 
زندگى پس از ضربدرى قسمت ٥ (پايانى)

نويسنده شيوا

وحیده...
دلم گرفته بود، دلم برای الهه تنگ شده بود، اصلا تمرکز درس خوندن نداشتم... بهم پیام داد: سلام خوشگلم, چه خبرا , دلم حسابی برات تنگ شده... براش نوشتم دل منم برات تنگ شده الهه، ‌نمیتونم درس بخونم،‌چیکار کنم؟؟؟ نوشت: آخییییی عزیزمممم،‌ دل به دل راه داره، اما سعی کن تمرکز کنی عشقم، باید هر جور شده کنکور قبول بشی، به خاطر اینکه به همه ثابت کنی چقدر با استعدای باید قبول بشی ، من تصمیم دارم این مدت که برنامه ریزی کردی اصلا بهت پیام ندم و مزاحمت نشم تا با دقت به درست برسی. نوشتم: تو رو خدا نه الهه،‌ من طاقت ندارم،‌ حداقل روزی یه پیام بهم بدیم، صداتو چند روز یه بار بشنوم حداقل. جواب داد: قربون اون دلت بشم، اگه قول بدی به درست لطمه نزنه ،‌باشه من بهت پیام میدم،‌ راستشو بخوای خودمم طاقت ندارم این مدت طولانی تا تعطیلات صداتو نشنوم و بهت زنگ نزنم، راستی میدونی الان منو سعید کجاییم؟؟؟ گفتم کجا؟؟؟ گفت: مانی طفلک باباش بدحال شده بود رفته پیشش، ‌شب نمیتونست بره خونه، زنگ زد به ویدا که سعید بره دنبالش اما خانوم گفت داره آشپزخونه رو نظافت میکنه، مانی ازمون خواست بریم پیشش و تنهاش نذاریم، دلم براش کبابه وحیده، دلش لرزونه هنوز، از ویدا میترسه باز بره سمت اون مرتیکه،‌ ما اومدیم خونش و بماند که فهمیدم برای آشپزخونه دروغ گفته به مانی، نمیدونی چه برخورد توهین آمیز و بدی با منو سعید داره، من خودم برام مهم نیست اما از حرص خوردنای سعید دلم میسوزه، به خاطر مانی باید تحمل کنیم، نمیدونم تا کی میخوان اینجوری با هم سر کنن، دلم گرفته وحیده، وقتی یاد اون زندگی شادی که با هم داشتن میوفتم دلم میگیره ، چرا ویدا باید اینجوری کنه؟ یه خواهر مثل تو ،‌با اینکه مجردی و حق هر رابطه ای رو داری اما اینقدر پاکی و فشارایی که روته جور دیگه تخلیه میکنی اما یه خواهر مثل ویدا، کاش پیشت بودم یه دل سیر رو شونت گریه میکردم وحیده...
دل منم از حرفای الهه گرفت، میتونستم تصور کنم ویدا چه رفتار بدی باهاشون داره اما معرفت و دوستی باعث میشد تحمل کنن، حالا منم دلم میخواست گریه کنم،‌ چرا ویدا اینجوری شده بود؟؟؟ یعنی اینقدر غرق شده، آخرش میخواست چیکار کنه؟؟؟ مانی بلاخره یه روز صبرش تموم میشه، خدایا خودت کمک آبجیم کن... از الهه به خاطر این فداکاریشون تشکر کردم و گفتم از طرف منم از آقا سعید تشکر کن، لازمه ویدا تحت کنترل باشه ،‌ بلکه اون عوضی رو فراموش کنه...
براش نوشتم الهه من الان تو رو میخوام،‌ کاش کنارم بودی، دلم خیلی گرفته... سعی میکرد با قربون صدقم رفتن منو از این حال در بیاره...
تو ادامه نوشتم: الهه دست خودم نیست اما همش دارم به اون روز فکر میکنم. جواب داد کدوم روز؟؟؟ نوشتم: همون روز که باهام در مورد خودارضاییام حرف زدی،‌ هیچ کسی تو دنیا اینجوری منو درک نکرده بود ، الهه تو رو خدا بهم بگو آخر حرفات چی میخواستی بگی که قورتش دادی،‌ از کنجکاوی دارم دیوونه میشم... برام نوشت: ترسیدم از گفتنش ناراحت بشی وحیده، الانم میترسم بگم ،‌ آخه به خودمم مربوط میشه... نوشتم دیگه طاقت ندارم الهه ، به جون آقا سعید قسمت میدم بگو،‌دارم دیوونه میشم... چند دقیقه پیام نداد و معلوم بود مردده، نوشت: قول میدی ناراحت نشی؟؟؟ نوشتم مگه میشه من از تو ناراحت بشم آخه؟؟ خودمم بخوام نمیتونم... نوشت: وحیده عزیزم ، نمیدونم بعد نوشتن اینا چه فکری دربارم میکنی، اما خودمم دیگه طاقت نگفتنشو ندارم، وحیده من خیلی دلبستت شدم، عشق سعید به عنوان تنها مردی که تو دنیا دوسش دارم سرجاشه اما این دلبستگی به تو یه چیز دیگس، هر لحظه با توام آرامش دارم، قیافه خوشگلتو که میبینم دلم میلرزه، وقتی با چشمای قشنگت بهم میخندی دلم غنج میره ، خیلی فکر کردم که این شاید خیانت باشه، اما هر دو هم جنسیم، تو یه دختر پاک و معصومی که لیاقت بهترینا رو داری، چطور میتونه این خیانت باشه؟؟؟؟
هر بار بیشتر میفهمیدم که الهه چقدر منو دوست داره،‌ حالا مطمئن شدم که بی نهایت منو دوست داره ،‌ از نظر منم اسم این خیانت نبود، ما خالصانه همو دوست داشتیم، ‌ لحظاتی که با الهه داشتم رو تو عمرم ،حتی یکبارم تجربه نکرده بودم ، براش نوشتم: الهه جون مگه دوست داشتن جرمه که نگران ناراحت شدن من هستی؟؟؟ خب معلومه همو دوست داریم،‌ مثلا مگه مانی و سعید همو دوست ندارن و سالها با هم دوست نیستن،‌خب ما هم همینطور، هر چی نوشتی احساس منم به تو بود،‌ این بود اون چیزی که میخواستی بگی؟؟؟جواب داد: وحیده جون نمیدونی چه باری از دوشم برداشته شد، بلاخره تونستم مستقیم بهت احساسمو بگم، تلافی همه بداخلاقی و بی احترامی های ویدا شد، ما یه نمونه دوستی پاک و واقعی هستیم ،‌کاش ویدا ذره ای مثل تو بود و با مانی اینجور رفتار نمیکرد، نه این اون چیزی نبود که اون روز نگفتم، اما حالا که کاملا از احساسم به خودت باخبری میتونم با خیال راحت اونو بگم، اما حضوری ، خوب درساتو بخون، بعد تعطیلات و در اولین فرصت بهت میگم،‌ لبای خوشگلتو میبوسم عشقم...
چه حس خوبی داشت این لحظه، داشتن دوستی که تا این حد منو دوست داره، همیشه تو رویاهام بود که با همچین آدمی دوست بشم، راحت بتونم درد و دل کنم ،‌ حتی خودش مشکلاتم و حرفای دلم رو بفهمه و درکم کنه، اینقدر دل مهربونی داره که حتی دوستی ساده با من باعث شده کمی عذاب وجدان نسبت به وفاداریش به شوهرش پیش بیاد، اونوقت اون ویدای بی انصاف به راحتی خیانت کرده بود، الهه کجا و اون کجا. ***


ویدا...
به پیشنهاد و یا برنامه ریزی الهه و سعید و مانی،‌ قرار شد نیمه اول تعطیلات عید رو بریم شیراز، نکته مثبتش این بود ، غیر روز اول عید که مجبور بودیم بریم خونه بابام و بیشتر عذاب بکشم، ‌دیگه میرفتیم مسافرت و نبودم... شیراز به شدت شلوغ بود، یه سوییت کرایه کردیم، کلا یه اتاق بود ، میتونستم حدس بزنم که عمدا این سوییت رو انتخاب کردن، اونم به این کوچیکی...
وقتی وسایلو از ماشین آوردیم تو سوییت و مستقر شدیم، الهه گفت: کلی عرق کرده و کثیف شده، میخواد بره حموم، خیلی راحت جلوی همه مون لخت شد، حتی به بهونه پیدا کردن صابون مخصوصش چند دقیقه همینجوری لخت جلومون اینور و اون ور شد، نگاه مانی از روی بدن الهه برداشته نمیشد، اما دیگه ناراحت نمیشدم، همه چی تو من کشته شده بود، از بین رفته بود، دیگه دلیلی برای ناراحت شدن نداشتم... دوش حموم باز شد و بعد چند دقیقه صدای الهه اومد: مانی عزیزم تو نمیخوایی دوش بگیری. مانی از خدا خواسته از جاش بلند شدو لخت شد و رفت حموم، چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای آه و اوه و ناله های الهه سوییتو برداشت... نشسته بودم گوشه سوییت، تکیه داده بودم به دیوار، سعید اومد جلوم و پاهای به هم چسبیدمو از هم باز کرد و گفت: عزیزم تو نمیخوای بری حموم؟؟؟ بهش پوزخند زدم، گفتم: اونا که اومدن بعدش من میرم، بهم گفت: فقط مثل اون سری گولم نزنی و فیلم بازی کنیا، الهه بهم گفته چه شیطونی شدی...
الهه و مانی بعد یه سکس طولانی، شاد و شنگول اومدن بیرون ، ‌هنوز داشتن از هم لب میگرفتنو لاس میزدن با هم، پاشدم لباسامو درآوردم و رفتم تو حموم، دستامو تکیه داده بودم به دیوار، زیر آب بودن مرهم حداقلی بود برای این تنهایی... سعید وارد حموم شد، مثل همیشه و وحشیانه شروع کرد باهام ور رفتن، از پشت بغلم کرده بود و سینه هامو چنگ میزد و کیرشو به شیار باسنم میکشید، دستشو گرفتمو برگشتم، تو چشماش نگاه کردمو خندیدم، خودش فهمید این خنده تمسخره و نه خنده شهوت، بهش برخورد و گفت: چته چرا اینجوری میخندی؟؟؟ یادت رفته آخرین باری که بهم پوزخند زدی چی شد؟؟؟ نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم، دستامو انداختم دور گردنش، بهش گفتم: سعید تو هم مثل من خری یا خودتو به خریت زدی؟؟؟ چشماش مثل اون روزی که وحشی شده بود ، شد... گفت: مثل آدم حرف بزن ویدا، خر خودتی و خانوادت،‌ انگار هوست کرده بازم ادبت کنم،‌ آره؟؟؟ سعی کردم جلوی خندمو بگیرم، بهش گفتم: واقعا متوجه نشدی سعید؟؟؟ فرق فاحشی که بین من و تو و اون دوتا هستو نفهمیدی؟؟؟ همین الان ندیدی چطور با اشتیاق از مانی خواست بره حموم که حسابی بکنش، نشنیدی صداش چه لذتی داشت؟؟؟ آخرین باری که اینجور از ته دل صدای سکشو با خودت شنیدی کی بوده؟؟؟‌ اما تو چی؟؟؟ چی گیرت اومده ؟؟؟ خودت با پای خودت اومدی حموم بدون اینکه کسی ازت بخواد، همه مدتی که با هم هستیم, این رابطه وجود داره و این جریان به شکلای مختلف تکرار شده، لذتی که مانی از زن تو میبره با اون همه احساس و حتی میتونم بگم عشقی که نثارش میکنه،‌ با لذتی که تو از زن اون میبری رو مقایسه کن،‌ خب این همه جنده قشنگ تر از من، چه فرقی با من دارن؟؟؟ مگه یه تیکه گوشت چه فرقی میکنه؟؟؟ البته از این فانتزی سکس جلوی هم و جر خوردن زناتون جلوی چشمتون لذت میبری، اما از این همه عشق الهه به مانی هم لذت میبری؟؟؟ یا نکنه اصلا نفهمیدی؟؟؟ یعنی اینقدر غرق هوسی سعید؟؟؟ خوب گوش کن سعید، جسمم برای شماست ، هر کاری که دلتون میخواد بکنین، اما روحم برای خودمه، معامله اینجوریه، مانی زنتو با عشق میکنه، ‌تو یه تیکه گوشت سرد و بی روح رو میکنی، در ضمن دیگه علاقه ای به فیلم بازی کردن هم ندارم، اون سری برای خلاصی از اون بازی مسخره اون کارو کردم... چه معامله منصفانه ای، لذت ببر ازش...
تا چند لحظه قبل تماس کیر بزرگ شدش رو با زیر شیکمم حس میکردم،‌ مشخص بود که حرفام اینقدر روش اثر داشته که کیرش کوچیک بشه ، از چشماش عصبانیت میبارید، با یه دست چنگ زد به کونمو با دست دیگش به سینه ام ,گفت: خفه شو ویدا، زر زدن بسه،‌ درستت میکنم، بی رحمانه چنگ میزد و فشار میداد،‌ خیلی دردم اومد،‌ اما کم نیاوردم و بازم بهش پوزخند زدم، با حرص برم گردوند، دوش آبو بست، کیر کوچیک شدشو به کونم مالوند و بلندش کرد، دولام کرد و بدون چرب کردن کونم با همه زورش کیرشو کرد توش،‌ از درد اشک تو چشمام جمع شد اما موفق شدم که گریه نکنم، کمتر از 5 دقیقه آبش اومد، منو ولم کرد و دستشو تکیه داد به دیوار , نفس نفس میزد، با یه تمرکز عمیق سعی کردم نفهمه که چقدر درد کشیدم، برگشتمو دوباره بهش پوزخند زدم، گفتم: این بود همه زورت؟؟؟ اینه نهایت کاری که میتونی باهام بکنی؟؟؟ گفتم که من اعتراضی ندارم که جسمم برای تو باشه، هر کاری دلت میخواد باهاش بکن، اما مطمئنم آخرش خسته میشی، تو بهم به خودت میایی و میبینی که چه کلاهی سرت رفته... با همه زورش زد تو گوشم، نعره زد : خفه شو ویدااااااا، در حموم باز شد، مانی سراسیمه گفت: چی شده؟؟؟ الهه هم پشت سرش، سعید رو به مانی گفت: چیزی نشده بین خودمونه ،‌ بازم سعی کردم لبخند رو لبام باشه ،‌گفتم :‌آره مانی خودمون حلش میکنیم، شما برین به عشق و حالتون برسین...
طبق معمول بعد چک خوردن از سعید گوشه لبم کبود شد، فرداش که قرار بود بریم دور بزنیم کلی پنکیک زدم که مشخص نشه، روحیه خودمو خوب گرفتم، بی احترامی بهشون نمیکردم و به قول مانی اخلاقم سگی نبود اما در عین اینکه خودمو سرحال گرفته بودم، بی محلی نهانی نسبت به همشون داشتم، مخصوصا سعید،‌حالا منم اهرم فشار رو پیدا کرده بودم...
یه شلوار استرج سفید تنم کردم، روش یه تاپ صورتی ، یه مانتو بالای زانوی مشکی، با یه شال سفید، تو آرایش هم کم نذاشتم... الهه هم تیپ زد و حسابی آرایش کرد، رو به مانی گفت:‌خوشگل شدم؟؟؟ مانی جواب داد عالی شدی ... لبخند زنان رفتم سمت در و شروع کردم کتونی اسپورتمو پام کردن، بهشون گفتم تند باشین ظهر شد ، زیر چشمی حواسم به سعید بود که حسابی تو فکره...
نقش یه آدم شاد احمقو بازی میکردم، هر جای گردشی یا تفریحی میرفتیم، مانی و الهه همش با هم بودن،‌ من مثلا کنار سعید بودم اما چه کنار هم بودنی... عصر برای استراحت رفتیم تو یه پارک بستنی بخوریم، الهه رو به مانی گفت: وای چه فواره قشنگی، به این بهونه بلند شدن و رفتن دور حوزچه پارک قدم بزنن، من همینجوری رو چمن نشسته بودم و داشتم بستنیم رو لیس میزدم، بازم زیر چشمی حواسم به سعید بود که چجور داره اون دوتا رو نگاه میکنه... حرفای من یه جرغه بود که حالا خودمون دو تا رو با اونا مقایسه کنه، حالا فهمید بهش گفتم اختیار روحم که دست خودمه یعنی چی، با لذت بیشتر یه لیس محکم به بستنیم زدم و شروع کردم به نگاه کردن به خانواده کناریمون...
فانتزی سعید و مانی یه مسافرت بود که زناشون تو این مسافرت برای اون یکی باشه، حالا سعید داشت لذتی که مانی میبرد رو با خودش مقایسه میکرد، شب موقع خواب صدای سکس مانی و الهه کر کننده بود، سعید هر چی محکم تر داشت تو کسم تلمبه میزد، پوزخندای من تمومی نداشت، عمدا چند تا آم و اوممم کردم که تابلو بود برای مسخره بازی و فیلم کردنه سعید هستش... برم گردوند و باز شروع کرد از عقب کردن، انگار این تنها تدبیرش برای خالی کردن حرصش بود... درد پشتم بعد هر بار کردن کمتر میشد ، خندم گرفته بود، بعد اومدن آبش پشتمو کردم که بخوابم، نجواهای ریز الهه و مانی تمومی نداشت، حالا برعکس شده بودم، از دیدن و شنیدن رابطه مانی و الهه لذت میبردم، چون حالا یکی دیگه هم بود که داشت کم کم بهش فشار میومد...
اونجایی دیگه مطمئن شدم تیر خلاص به پیشونی سعید خورده، که مانی و الهه اصرار کردن یه روز دیگه ،خارج از برنامه ریزیمون شیراز باشیم، اما سعید خیلی جدی و حتی کمی عصبی گفت:‌ نه من کار دارم و باید برگردیم...
توی راه برگشت،‌ مانی راننده بود و الهه کنارش، براش میوه پوست میکند و عزیزم و گلم گفتن از دهنش نمیفتاد، یه سیب برداشتم ، رومو کردم به سمت جاده، موقع گاز زدن نتونستم جلوی خندمو از قیافه درهم سعید بگیرم...
تا همین چند هفته پیش ، غرورم جلوشون له شده بود، خوار و خفیف شده بودم، شکسته بودم، همه احساساتم از بین رفت، حالا همون حالت تبدیل به نقطه قوت من شده بود، نگاهم از خط سفید جاده که به سرعت همراه ما در حال حرکت بود، رفت سمت خورشید که در حال غروب کردن بود، به یه راز بزرگ دست پیدا کرده بودم، تو این دنیا عشق هیچ معنی ای نداره، همش دروغه، باید سنگ باشی، باید عوضی باشی، باید بی رحم باشی... این قانون زنده موندن تو این دنیاست... خورشید کامل غروب کرد و شب شد. ***


وحیده...
اینقدر این مدت تعطیلات خونده بودم که دیگه مطمئن بودم هر طور شده قبول میشم، یه تست آزمایشی دیگه قبل از کنکور داخل موسسه داشتیم، البته تست داخلی و نه سرتاسری، داشتم با یکی از استادای مشاور حرف میزدم و همراه هم از موسسه اومدیم بیرون،‌ یه هو کمی جلو تر از در موسسه چشمم به ماهان افتاد، عصبی شدممممم، حرفمو با استادم نیمه تموم گذاشتم و خدافظی کردم ازش، ماهان وقتی دید متوجه حضورش شدم شروع کرد قدم زدن، فهمیدم میخواد بره خارج از شلوغی جلوی موسسه، سریع تر راه رفتم تا بلاخره بهش رسیدم،‌ بهش گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟ میخوایی زنگ بزنم پلیس؟؟؟‌ جلوی یه بوتیک وایستاد و شروع کرد نگاه کردن ویترین، با حرص بهش گفتم با شما هستم، لالی؟؟؟ اینجا چه غلطی میکنی میگم؟؟؟ چیه ، بلایی که سر ویدا آوردی کم بود؟؟؟ چی میخوایی از جون ما؟؟؟ خیلی خونسرد بود ،‌گفت: اگه میخواست مزاحم بشم اینجا جاش نبود،‌ اگه میخواستم بهت صدمه بزنم ،‌کلی جای مناسب تر تو مسیر برگشت به خونه هست، منو از پلیس نترسون دختر، اگه حرفا و پیامای ویدا نبود زودتر از تو همشون رو میکشوندم پیش پلیس،‌من کاری نکردم که بخوام بترسم و راحتی میشه ثابت کرد که کی این وسط چیکارست، اگه میبینی تا الان سکوت کردم به خاطر ویداست،‌ چون میدونم چرا حاضر شده این شرایطو تحمل کنه، چیزایی هست که تو نمیدونی دختر، خواهرت داره برای حفظ آبرو و خانوادش فدا میشه، پس آروم باشو به سوالم جواب بده،‌ اون روز دقیقا چه بلایی سر ویدا اومده بود؟؟؟ خندم گرفتو گفتم: الحق که چه هنرپیشه خوبی هستی... روشو بلاخره کرد سمت منو نگام کرد،گفت: فرض کن میدونم و میخوام از دهن تو بشنوم... گفتم خیلی کثافتی عوضی، بهش تجاوز کردی اونم از پشت،‌ همه هیکلش خونی بود، تا دو هفته با درد راه میرفت ،‌ حالا اومدی میخوای منو خر کنی؟؟؟ نکنه ویدا بهت گفته من اینقدر بچه ام... بعد شنیدن حرفای من چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید،‌ گفت:‌ الان در چه حاله؟؟؟ گفتم به تو ربطی نداره در چه حاله، شوهرش ازش گذشته ، سر خونه و زندگیشه، یه بار دیگه پات تو زندگیش باز بشه طلاقش میده، من خر نمیشم آقا ماهان، برو پی کارت، حالم ازت به هم میخوره... روشو برای چند لحظه ازم برگردوند،‌ دوباره نگام کرد، یه کارت از جیبش برداشت،‌ گذاشت تو جیب کناری کوله پشتیم، گفت: من نگران ویدام دختر، به خاطر ویدا نگران تو هم هستم، بلاخره ماه پشت ابر نمیمونه،‌ اون کارت محل کارمه، هر لحظه احساس کردی که داری اشتباه میکنی ، منتظرم... پشتشو کرد و رفت،‌ از حرصم اومدم کارتو بردارم پرت کنم طرفش که یکی که اومد رد بشه محکم بهم تنه زد، دو تا پسره هم اون ور تر شروع کردن خندیدن...
اواخر اردیبهشت بودیم، فشرده شدن درسام و کلاسام، باعث شد اصلا نتونم برم به الهه سر بزنم، فقط از طریق پیام و گاها تماس با هم درارتباط بودیم، یکی دو بار هم میومد جلوی موسسه دنبالم و میرسوندم خونه ویدا،‌ به این بهونه همو میدیدیم... رابطه ام با ویدا کاملا سرد و بی روح بود، گاهی وقتا با الهه مقایسه اش میکردم، حسرت میخوردم که چرا یکی مثل الهه جزیی از اعضای خانوادم نیست،‌ دوستی با الهه باعث شده بود بفهمم از چه چیزایی محروم بودم ، از چه توجه و محبت هایی، همیشه زیر سایه ویدای مغرور بودن رو حالا بیشتر درک میکردم، ویدا بهم چند بار گفت: زودتر کنکورتو بدی و بری پی کارت... حالا منم مثل اون شده بودم،‌ دوست داشتم زودتر از این خونه سرد و بی روح و این ویدایی که حالا شناخته بودمش خلاص بشم... رفت و آمدشون با الهه و سعید انگاری قطع بود، الهه بهم گفت:‌ به صلاحه کمتر مارو ببینه ،‌خودمون رابطه رو کم کردیم...
ویدا حموم بود، داشتم تو کابینت آشپزخونه ویدا دنبال فنجونای قهوه میگشتم که برای خودمو مانی بریزم، سرم از درس خوندن درد گرفته بود، نیاز داشتم یه قهوه بخورم... گوشیم زنگ خورد، الهه بود،‌گفت: وحیده جون چند روزه ندیدمت، میدونم بدجور درگیر خوندنی، نظرت چیه فردا بیایی ,یه روز رو بذاری برای استراحت... جواب دادم : الهه جون خیلی درگیر درسم اما راست میگی ،‌همین الان سرم درد گرفته از بس خوندم، فردا صبح تا ظهر وقت استراحت، میام پیشت... مانی از تو هال گفت: فردا پیش کی میخوایی بری؟؟؟ گفتم میخوام برم پیش الهه... گفت:‌ آهان آره کار خوبی میکنی،‌ الهه همش به فکر تو هستش و خیلی ازت خوشش اومده،‌ حتما بهش سر بزن. جواب دادم آره خودم میدونم، این چند وقت اینقدر درگیر درس بودم که نشد برم پیشش...


الهه جوری بغلم کرد که انگار یه عمره منو ندیده، چقدر دلم براش تنگ شده بود،گفت:‌ وای شلوار غواصی سرمه ای چقدر بهت میاددددد، خیلی خوش اندام تر شدی عزیزمممم... دلم برای نشستن و حرف زدن با الهه تنگ شده بود، البته حرف زیادی نداشتم بهش بگم، درگیر درس خوندن بودم، از ویدا و مانی پرسید، بهش گفتم: من اکثرا تو اتاق مشغول خوندنم، ظاهرا که مشکلی ندارن،‌ ویدا که اصلا باهام حرف نمیزنه، همش گوشی تو گوششه و آهنگ گوش میده،‌ همین که کار به کارم نداره خوبه،‌ دوست دارم زودتر تموم شه و دیگه تو خونشون نباشم، ‌اصلا حس خوبی به اون جو ندارم، نمیدونم تا کی خودشون اونجوری دووم میارن...
الهه گفت: اصلا ولش کن عزیزم، بعد مدتها وحیده عزیزم اومده پیشم،‌چرا از ناراحتیا حرف بزنیم،‌ آخرین بار که خونم بودی همش حس میکنم چقدر باعث ناراحتیت شدم، دیگه نمیخوام وحیده خوشگلم رو ناراحت ببینم...
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: یادته قول دادی اون حرفی که قورت دادی رو حضوری بهم میگی؟؟؟ الان نمیخوای بگی؟؟؟ یه نفس عمیق کشید و گفت: باشه گلم میگم اما قبلش یه چیزی،‌ یادته گفتم یه لباس زیر به سلیقه خودم میگیرم برات، بیا بریم بپوش میخوام تو تنت ببینم... دستمو گرفت و بردم تو اتاق، یه شرت و سوتین زرشکی بهم داد، مدلش یادمه اما رنگش رو عوض کرده بود، گفت تند باش... تا حالا هیچ کسی بهم نگفته بود لباس زیر تنت کن ببینم بهت میاد یا نه،‌ یه جور خجالت خفیف اومد تو وجودم، ‌الهه گفت :‌ نکنه از من خجالت میکشی؟؟؟ یعنی من غریبه ام عزیزم؟؟؟ من که جلوی خودت لباس زیرمو عوض کردم و ازت نظر خواستم... حس کردم داره از دستم ناراحت میشه،‌ راست میگفت خودش اینکارو کرده بود،‌ خب موردی بود که براش اهمیت داشت، بدجور تو رودوایسی افتادم اما دلم نمیومد از دستم ناراحت بشه،‌ مانتومو در آوردم، تاپم هم درآوردم، شلوارمو دراوردم، سوتینمو دراوردم، روم نمیشد به الهه نگاه کنم، شورتمو درآوردم، کامل لخت شده بودم... شرت و سوتینی که برام گرفته بودو پوشیدم... الهه گفت: وایییی چقدر بهت میاد، چه سلیقه ای دارم من، هم تو انتخاب خودت و هم تو انتخاب این شرت و سوتین خوشگل، ‌بیا اینور ببین پاهات و سینه هات چقدر تو این شرت و سوتین خوشگل تر شدن، خودمو تو آیینه دیدم، ‌راست میگفت خیلی بهم میومد، اومد پشت سرم وایستاد، کلیپس موهامو باز کرد، موهام تا آرنج دستم بود،‌ از هم بازشون کرد، گفت: ‌ببین چقدر خوشگل شدی... این حسو منم داشتم،‌ الهه رو وقتی با اون شرت و سوتین دیدم به نظرم خوشگل تر شده بود، موهامو زد کنار، آروم دستشو کشید به گردنم، قیافه شو تو آیینه میدیدم،‌ سرشو خم کرد و گردنمو بوس کرد، خیسی لباشو روی گردنم حس کردم، چند تا بوس دیگه کرد، آهسته در گوشم گفت: این همونیه که میخواستم حضوری بگم عزیزم،‌ عاشقتم گلم...
خدایییییییییی منننننننننننننن ، نفسم بند اومد, حالا فهمیدم از این همه ابراز علاقه ای که داشت دقیقا منظورش چی بود، حالا فهمیدم چرا اون شب اصرار داشت بگه این علاقه خیانت نیست، هر چیزی رو فکر میکردم غیر از این،‌ استرس و دلشوره همه وجودمو گرفت،‌ با همون حالت برگشتم، با تعجب بهش نگاه کردم، حتما دارم اشتباه میکنم ،‌مگه میشه الهه دنبال لز باشه؟! با همکلاسیام صحبت لز میشد، بدم میومد از این کار، من همیشه رو الهه حساب یه دوست صمیمی و با احساس میکردم،‌ اما اون جور دیگه برداشت کرده بوده،‌ خدایا دارم اشتباه میکنم...
صورتمو با دستاش گرفتو گفت: عزیزم چرا چشمات اینجوری شدن، چیزی نیست گلم،‌ ما هر دو هم جنسیم، جفتمون زنیم، خجالت نکش، این خیلی بهتر از خود ارضاییه، بذار بهت کمک کنم، لباشو چسبوند به لبام، به یکباره رنگ دوستی با الهه عوض شده بود، هر بار بهم ابراز علاقه میکرد تو آسمونا بودم حالا از این حرفا چندشم میشد، خیسی زبونش رو لبام ،‌دیگه نمیتونستم تحمل کنم، خودمو کشیدم عقب، نمیدونستم باید چی بهش بگم...
دوباره اومد سمتم، دوباره خودمو کشیدم عقب، دهنم قفل شده بود، گفت:‌چت شده وحیده؟؟؟ چرا اینجوری میکنی؟؟؟ لبام به لرزه افتاده بود، بهش گفتم: تو داری چیکار میکنی؟؟؟ خندید و گفت:‌ عه سخت نگیر عزیزم ،‌چند بار بگم ما جفتمون زنیم، من میخوام بهت کمک کنم... دوباره اومد سمتم، چسبیده بودم به میز آرایش و جای عقب رفتن نداشتم،‌ ایندفعه با دست هولش دادم و کلا رفتم طرف دیگه... برای اولین بار قیافه مهربون و چشمای قشنگش یه جوری شدن،‌جدی شدن، حتی ترسناک، گفت: مگه من جوزام دارم وحیده، این چه رفتاریه ؟ از تو بعیده،‌ همیشه تو رو عاقل و فهمیده میدونستم،‌ ما جفتمون زنیم و هیچ ایرادی نداره...
انگار ضربان قلبم چندین برابر شده بود، بهش گفتم: هر چی بین ما بوده و هست به نظر من یه دوستی صمیمی بود،‌مثل خیلی از دوستای دیگه، من اینو نمیفهمم الهه، باورم نمیشه تو این همه مدت این تو ذهن تو بوده،‌ اون همه از خیانت ویدا ناراحت بودی،‌ حالا خودت داری همون کارو میکنی... سعی میکرد دوباره بخنده، گفت:‌ وحیده جان چه ربطی داره، اون با یه مرد ریخته بود رو هم، ما جفتمون زنیم،‌ لازمه هزار بار بگم؟؟؟ سرم داشت گیج میرفت از این حرفا، بهش گفتم: چه فرقی میکنه ،‌خیانت خیانته،‌ سعید بفهمه زنش با یکی دیگه رابطه جنسی داره ناراحت نمیشه؟؟؟ چه زن چه مرد، باورم نمیشه الهه اینا رو از دهن تو دارم میشنونم...
دوباره قیافه الهه جدی و خشن شد، با حرص گفت:‌ تو هم انگار تکلیف خودتو نمیدونی... از این جمله تعجب کردم، بهش گفتم مگه کس دیگه ای هم هست ؟؟؟ قیافش کلافه شده بود، گفت: اشتباه گفتم، از دستت خیلی ناراحتم وحیده، من این همه به خاطر خود ارضایی کردنت ناراحتم،‌ دلم میخواد کمک کنم،‌ بعد اینجوری داری جوابمو میدی، من عاشقتم وحیده، بد کردم عاشقت شدم؟؟؟ همیشه فکر میکردم مثل آبجیت ویدا نمک نشناس نباشی، اما........ یه نفس عمیق دیگه کشید، ادامه داد: ببخشید عزیزم ببخشید،‌ عصبی شدم،‌ هنوزم میگم تو با ویدا خیلی فرق داری، اینو بفهم چقدر دوست دارم وحیده،‌ خواهش میکنم بفهم...
بغض کرده بودم، شوکه شده بودم، دو دل شده بودم، شاید راست بگه و منو دوست داشته باشه، شاید من کاری کردم که اینجوری بشه،‌ شاید هر بار بهش گفتم دوستت دارم ،‌این توقع رو براش ایجاد کردم، سردرگم بودم ،‌نمیخواستم حرفی بزنم که بدون فکر باشه، ویدا رو از دست داده بودم،‌ حالا الهه هم اضافه میشد، باید خودمو کنترل کنم، آره منو دوست داره، اینقدر دوستم داره که وسوسه شده، باید بهش زمان بدم که این فکرو از کلش بکنه بیرون، ‌اما اگه دوستم نداشته باشه چی؟؟؟ اگه از اولش برای همین منو میخواسته چی؟؟؟ نه امکان نداره، ‌چطور از خیانت ویدا اینقدر ناراحت شد... خدایا دارم دیوونه میشم...
رفتم لباسمو پوشیدم،‌ حتی یادم رفت شورت و سوتین خودمو بپوشم، الهه گفت:‌ نمیذارم اینجور ناراحت از خونم بری، طاقت ناراحت شدنتو ندارم وحیده، گفتم:‌ بهم وقت بده الهه،‌ الان هیچی نگیم بهتره، بذار برم، باید فکر کنم...
بی هدف تو خیابون راه میرفتم، هر چی بیشتر فکر میکردم ،‌بیشتر میفهمیدم که کار الهه چقدر زشت بود، یه جای کار میلنگه، یعنی دوستم نداشت، این همه مدت همش بازی بود؟؟؟ امکان نداره... اون همه محبت و درد و دل،‌ حتی توی ذهن منو میخوند،‌ حتی درد منو بدون اینکه بگم خودش میگفت... امکان نداره...
ویدا درو برام باز کرد، دیدن ویدا یه جرغه بود، گفت:‌ چت شده وحیده چرا رنگت پریده؟؟؟ بهش جواب ندادم، سریع رفتم تو اتاقم ،‌خدا کنه باشه هنوز، آره بود، هنوز تو جیب کوله پشتیم بود، کارت محل کار ماهانو برداشتم ،‌ هر چی ویدا گفت چته جواب ندادم، رفتم بیرون...
وارد یه ساختمون بزرگ شدم، آدرس طبقه سوم بود، کل طبقه انگار همین شرکتی بود که رو کارت نوشته ، ‌دور و برمو نگاه کردم، ماهان نبود، از یه دختره که جلوش نوشته بود اطلاعات پرسیدم با آقا ماهان کار دارم... لبخندی بهم زدو گفت: آقای فلانی رو میگید؟؟؟ گفتم فامیلیش رو نمیدونم خانوم، باهاش کار مهم دارم... خندش گرفتو گفت: عزیزم نمیشه که همینجوری... صدامو بردم بالا و گفتم خودش این کارتو بهم داده ،‌ الانم بهش بگو وحیده اومده... اخم کردو گوشی تلفنو برداشت، بعد اینکه گفت من کی هستم قطع کرد،‌ بلند شد و گفت: ‌دنبالم بیا، چند تا اتاق رو رد کردیم، در زد و صدای ماهان بود که گفت:‌بیایین تو... از پشت میزش بلند شد و اومد بهم سلام کرد،‌ با اشاره به اون دختره گفت بره...
نا خواسته داشتم دفترشو نگاه میکردم، بهم گفت: کل این شرکت برای داداش بزرگمه، وقتایی که نیست من اینجا مسئولم ، زودتر از اینا منتظرت بودم ، بگیر بشین...
روی مبل مهمان نشستم ،‌خودشم نشست رو به روم، بهش گفتم: بهم بگو... به چشمام زل زد و گفت: چی رو بگم؟؟؟ گفتم همونی که گفتی من اشتباه کردم، بهم بگو چی درسته پس...
دستشو کشید رو صورتش، چهرشو برای چند لحظه از روم برگردوند،دوباره بهم نگاه کردو گفت: به یه شرط، به خاطر ویدا هر چیزی الان میشنوی رو به هیچکس نباید بگی، اگه بگی معلوم نیست بعدش چی میشه و این دقیقا همون علتیه که من دستم بستس, چون ویدا دوست نداره هیچ کس اصل ماجرا رو بدونه...
عصبی شدم ، بهش گفتم بگین آقا ماهان... یه نفس عمیق کشید و شروع کرد حرف زدن...
از ابتدای دوستیش با مانی شروع کرد... هر چی رفت جلو سرم سنگین تر میشد، هر چی بیشتر میشنیدم، گوشام سنگین تر میشد، اینقدر گفت تا رسید به جایی که الان من تو دفترش بودم... سرم گیج رفت، همه چی سیاه شد، ماهان داشت دروغ میگفت،‌آره داشت دروغ میگفت، ویدا بهش گفته من بچه ام ،‌هر چی بگه باور میکنم، اما اگه راست میگفت چی؟؟؟ اما امکان نداره، کدوم زوجی با هم اینکارو میکنن؟؟؟ مانی؟؟؟!!!!!!! نه نه نه دروغه، همش دروغه، داره چرت میگه، مگه میشه الهه همه این مدت نقش بازی کرده باشه؟؟؟ با صدای ماهان به خودم اومدم، گفت:‌ صبر کن برم برات آب بیارم... بلند شدم، گفتم نمیخواد ،‌دارم میرم، داستان قشنگی برام تعریف کردی، اما خر خودتی و اون ویدا که اینقدر منو بچه فرض کرده، کدوم احمقی این داستانو باور میکنه؟؟؟‌ چیه میخوایی ویدا از مانی جدا بشه بری بگیریش؟؟؟ آره؟؟؟ حالا من باید در نقش شاهد مظلومیت شما دو تا باشم؟؟؟ خر خودتی...
ماهان دستشو کشید تو موهاش، گفت: فکر میکنم فعلا تو داری در نقش شاهد برای اونا بازی میکنی،‌ داری با دست خودت خواهرتو نابود میکنی، اونا هستن که دارن ازت سواستفاده میکنن، حرفای منو باور میکنی یا نمیکنی مهم نیست، فقط برو به اون علتی که باعث شد بیایی اینجا فکر کن،‌ نمیدونم چیه،‌ اما نمیتونه بی علت باشه اومدنت و پرسیدن اینکه حقیقت چیه...
سرم درد میکرد، ظرفیت شنیدن این چیزا رو نداشتم، باورم نمیشد. ***


ویدا...
بعد از برگشت از شیراز دیگه الهه و سعید رو ندیدم، مطمئن بودم مانی و الهه هنوز رابطه دارن اما انگار برای سعید تکراری شده بودم،‌ یا شاید حرفای من روش اثر گذاشته بود، یا شاید دیگه از این یخ بودن من خوشش نمیومد، به هر حال کار به کار من نداشتن، هدف اصلیشون ساکت نگه داشتن من بود که موفق شده بودن، اون همه عشق من به مانی تبدیل به تنفر شده بود، از همه نقطه ضعفای من برای خفه کردنم استفاده کرد، اما چون میترسیدم تهدیشو عملی کنه نمیشد اصرار به طلاق کنم، امید داشتم با گذشت زمان و با یه فکر حسابی راضی به طلاقش کنم و همه چی رو فراموش کنیم ،‌هر کسی بره دنبال زندگی خودش، فقط باید صبر میکردم وحیده این کنکور لعنتی رو بده و بره، بعدش میتونستم با مانی تو خونه به راحتی مذاکره کنم... وحیده شب و روز خودشو حبس کرده بود و میخوند، قطعا قبول میشد، فعلا تنها هدف موجود، آینده وحیده بود، دیگه برام مهم نبود چی دربارم فکر میکنه، دلیلی هم برای اینکه بهش بگم اصل جریان چیه نداشتم، چون انگیزه ای نداشتم، ‌تو اصل جریان فرقی نداشت، از نظر وحیده من یه کثافت کاری کرده بودم و حالا میخوام از مانی جدا بشم... نهایتا حقیقت همین بود...
در زدن، درو که باز کردم وحیده وارد شد، رنگ به رو نداشت، رفت تو اتاقش و دوباره از خونه زد بیرون، هر چی بهش گفتم چی شده جواب نداد، بعدشم گوشیشو جواب نمیداد، شب اومد خونه، حالش خیلی بدتر از ظهر بود، بازم بهم جواب نداد و رفت تو اتاقش... خدایا چش شده؟؟؟ از مانی پرسیدم چش بود این؟؟؟ کجا بوده؟؟؟ مانی گفت: من چه میدونم کجا بوده و چش شده... از این بی تفاوتی مانی حس خوبی نداشتم، ‌نه به اینکه از یه داد زدن من به وحیده شاکی میشد ،‌نه به الان... نمیشد باهاش بحث کرد، حوصله تهدید کردناش رو نداشتم، اما دلشوره عجیبی وجودمو گرفت...
تا آخر شب وحیده تو اتاقش بود و حتی شام هم نخورد، اون شب همش با دلشوره خوابیدم، صبح با صدای زنگ ساعت مانی از خواب پریدم، حاضر شد رفت سر کار، به وحیده گفتم بیا صبحونه حاضره،‌ گفت :‌ نمیخورم... حسابی تو فکر بودم که چش شده...
گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود، جواب ندادم، چندین بار زنگ خورد،‌ تایید تماسو زدم و با عصبانیت گفتم بله... ماهان بود، از شنیدن صداش دلم لرزید، گفت: بهت یه آدرس میدم، ‌نیم ساعت دیگه اونجا باش، در مورد خواهرته،‌ قطع کرد...
استرس همه وجودمو گرفته بود، نفهمیدم چجور حاضر شدم و کی اونجا بودم، بعد سلام بهش گفتم چی شده ماهان؟؟؟ گفت:‌ آروم باش ویدا، اتفاقی نیوفتاده، خلاصه ملاقات خودشو و وحیده رو تعریف کرد... اعصابم به هم ریخت, سرش داد زدم: چرا رفتی موسسه ؟؟؟ مگه بهت نگفتم از زندگیم بری بیرون, به چه حقی همه چی رو براش تعریف کردی؟؟؟ زندگی من به تو دیگه هیچ ربطی نداره...
قیافش به شدت کلافه بود، حرفمو قطع کردو ‌گفت: لازم بود بهش بگم ,چون معلوم نیست چی به خوردش دادن, وحیده بهم گفت که اون روز دقیقا چه بلایی سرت اومده, من ترسی از تهمتی که به من زدن ندارم, ثابت کردن بی گناهیم, راحت تر از اونیه که حتی فکرشو کنی, به وحیده حقیقتو گفتم چون دیگه نباید با دروغای اونا بازی بخوره, میفهمی؟؟؟ نا خواسته خندم گرفتو گفتم: اونا فقط بهش نگفتن, خودم بهش گفتم... قیافش متعجب شد, گفت: چی گفتی؟؟؟ طاقت نگاه کردن تو چشماشو نداشتم, سرمو برگردوندمو گفتم: جلوی همشون اعتراف کردم که باهات رابطه داشتم, تو بهم تجاوز کردی, تازه دست رو قرآن گذاشتم که دیگه باهات قطع رابطه کنم و زن خوبی بشم, وحیده هم نشسته بود... ماهان سکوت کرد, صدای نفس کشیدنشو میشنیدم, به خودم قول داده بودم دیگه هیچ وقت نترسم اما نمیدونم چرا استرس همه وجودمو گرفته بود... بهم گفت: ویدا به من نگاه کن, با توام ویدا تو چشمام نگاه کن... بازم قرار گذاشته بودم دیگه گریه نکنم اما چشام پر اشک شده بود, حالا چشمای ماهان رو میدیدم که اونم انگاری اشک تو چشاش حدقه زده, بهم گفت: با اینکارت فقط وحیده رو کامل هول دادی سمت اونا, اونا هیچ غلطی نمیتونستن بکنن و عمرا اگه مانی جرات میکرد بره پیش پدرت, اما بهت فشار اوردن, تو هم کم آوردی, بی شرفا بلد بودن دقیقا چه وقتی باید بهت فشار بیارن... صداش دیگه کامل بغض داشت...
ادامه داد: ویدا چندین بار تا دم در خونتون رفتم که به پدرت همه چیزو بگم، چندین بار تا جلوی پاسگاه رفتم که با رییسش که دوستمه حرف بزنم، چندین بار آرش دوست داداشم که هر کاری از دستش بر میاد رو صداش زدم دفترم، هزار مدل راه جلوم بود پوست اون عوضیا رو بکنم اما هر بار به خواست تو پشیمون شدم , دلایل تو رو برای این تصمیمت خوب میدونم, چه داستانی که ساختن و به خورد وحیده دادن یا چه اصل ماجرا ، تو هر دوتاش تو محکومی ،‌ اگه پلیس بفهمه چیکار کردین و اعتراف کنین معلوم نیست چه حکمی براتون بدن، همون پدرت بفهمه میکشت ، اون نکشه برادرت میکشه، ‌اون نکشه این جامعه لعنتی میکشت، نهایتا آخرش خودت خودتو میکشی, همه فکرتو میتونم بخونم ویدا...
یه نفس عمیق کشید , تمرکز مجدد کردو ادامه داد: من لعنتی ، من احمق، اون روزی که باید یادم میبود که بابا اینجا ایرانه، بابا اینکاری که دارن میکنن اگه گندش دربیاد تهش بنبسته و به یه عذاب وجدان خالی ختم نمیشه، چون اینجا ایرانه، اون روز گفتم ادما آزادن،‌ بلاخره دوست دارن و آخرش انجامش میدن، مقصر اصلی منم ویدا، باید همون شب وقتی دست اون لعنتی رو دیدم که کجاست میرفتم دستشو میشکوندم، تو گوشت میزدم‌ ،‌میگفتم غلط کردم بهت گفتم برو کاری که دوست داری رو انجام بده، ویدا دارم دیوونه میشم، شایدم شدم، هر روز که میگذشت میدونستم امکان داره چه بلاهایی که سرت نیارن، بسه ویدا دیگه بسه، به چه غیمت؟؟؟ تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی؟؟؟ به خودت بیا ویدا, هر تصمیمت بدتر از قبلیه, هر حرکتت بدتر از قبلیه, همیشه احساسی فکر میکنی و تصمیم میگیری, ویدا خواهش میکنم یه فرصت به من بده, همه چی رو به من بسپار, خیلی سال پیش به خودم قول داده بودم دیگه خواهش نکنم, آخرین بار از اون بی معرفت خواهش کردم ,دست رد به سینم زدو ولم کرد رفت, حالا ویدا قولمو میشکونم, بذار من این جریانو درستش کنم, دیگه بحث آبروی تو نیست ویدا, دیگه بحث ناراحت شدن خانوادت نیست, بحث زندگی خواهرته, بذار اشتباهی که تو این ماجرا داشتمو با نجات تو و وحیده جبران کنم, خواهش میکنم ویدا حداقل بذار سعی خودمو بکنم...
از دیدن اشکای ماهان منم نتونستم طاقت بیارم، گریم گرفت... بهش گفتم چیکار کنم ماهان؟؟؟ خب تو بهم بگو چیکار کنم؟؟؟ اشکاشو پاک کرد، بهم گفت: تو فقط به من اعتماد کن ویدا, از الان تا لحظه ای که من نفس میکشم هر اتفاقی بیفته من پشتتم, فقط دیگه از اون عوضیا یا هر اتفاق دیگه ای نترس... گوشیشو برداشت ، زنگ زد ، از صدای الو گفتن پشت خط فهمیدم مانی هستش، بهش گفت: مانی تا یه ساعت دیگه میری خونه ، میام کارت دارم، مانی بهش گفت: یکاره کارمو ول کنم ، کارتو پای گوشی بگو، ماهان بهش گفت: مانی یا مثل آدم و با پای خودت میایی یا میفرستم جلوی همکارات مثل سگ بزننت و بیارنت،‌ امروز میشنیم و برای همیشه تکلیف ویدا رو روشن میکنیم...
منو ماهان وارد خونه شدیم،‌ وحیده نبود، ماهان پرسید کجاست؟؟؟ گفتم نمیدونم ، اصلا به من نمیگه کجا میره،‌گفت: به گوشیش زنگ بزن بیاد. هر چی زنگ زدم جواب نداد... بازم دلم شور میزد، مانی کلید انداختو وارد شد، با دیدن الهه که پشت سرش اومد تعجب کردم، قیافه ماهان اصلا متعجب نبود، نشست رو کاناپه ,به من اشاره کرد برم بشینم کنارش...
الهه خیلی خونسرد اومد جلمون نشست، مانی هم رفت کنارش نشست... چند ثانیه همو نگاه کردیم، جفتشون ساکت بودن ، ماهان شروع کرد حرف زدن، رو به مانی گفت: همین امروز و همینجا برای همیشه تکلیف ویدا رو روشن میکنی مانی، من باهاش صحبت کردم، دیگه تحمل کردن شماها بسه، ویدا تصمیمشو گرفته، جلوی وحیده همه حقیقتو میگین، ویدا رو طلاق میدی، میری پی کا
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
بازى غريبانه عشق
قسمت : ١
نويسنده : شيوا

هانیه...
از بس شهین و از این مغازه به اون مغازه و از این پاساژ به اون پاساژ برده بودم ،‌حسابی خسته و کلافه شده بود. من جلو تر تند تند راه میرفتم اونم دنبالم که صدام کرد اینقدر تند نرو هانیه نفسم گرفت ،‌حداقل یه جا بریم هم یکمی استراحت کنیم و هم یه چیزی بخوریم ،‌گلوم خشک شد. برگشتم بهش نگاه کردم ، راست میگفت حسابی قیافش عرق کرده بود و خسته بود،‌ یه تریا ساده و معمولی نزدیک دیدم و رفتیم همونجا،‌ میدونستم آب هویج دوست داره و دو تا آب هویج سفارش دادم. شهین با این که آدم وسواسی ای بود رو همین میز و صندلیای معمولی نشست،‌منم رو به روش نشستم و منتظر بودیم سفارشمون حاضر بشه. یه نفس عمیق کشید و بهم گفت: هانیه کشتی منو دختر،‌دو روزه داریم همه جای تهران و میگردیم،‌آخه چند بار بگم که انتخابت برای اون مدل لباس مجلسی ای که مد نظرته محدوده عزیزم،‌ اینقدر سخت نگیر و چندتاشون واقعا خوشگل بودن و بریم همونا رو بگیریم. به چشماش نگاه کردم و گفتم هنوز همه جا رو ندیدیم و اگه خسته ای تو برو خونه و خودم میرم بقیشو. بازم جلوی اینجور رفتارای بچه گونه و لوس من کم آورد و دیگه هیچی نگفت و سرش و برد تو گوشیش،‌دلم براش میسوخت که این همه سال گیر من افتاده. بلند شدم و گفتم شهین زودباش شب شده دیگه هنوز چند جای دیگه رو میتونیم ببینیم، شهین خسته و کوفته بلند شد و گفت از دست تو دختر. وارد یک مغازه شدیم که یه پسره جوون سر زبون دار بهمون خوش آمد گفت و پرسید که چی میخواییم، شهین گفت: یه لباس مجلسی دخترونه میخوام اما کاملا پوشیده. پسره لبخند تعجب گونه ای زد و با طعنه خاصی گفت: چرا پوشیده خانوم، اکثر طرح ها و مدلای قشنگمون لباسای باز و اندامی قشنگ هستن و اگه برای ایشون میخوایین باید بگم که تو سایزشون هم کلی لباس متنوع داریم. برگشتم سمت پسره و گفتم مگه نشنیدیدن، گفتن یه لباس پوشیده میخواییم،‌اگه ندارین ما بریم،‌ پسره حسابی از لحن و برخورد من جا خورد و شهین هم داشت حرص میخورد که باز اینجوری حرف زدم با مردم،‌ پسره با همون قیافه حال گرفته شدش رفت چند تا لباس مد نظرمون رو آورد که توشون یک بلوز طرح دار آستین بلند سرمه ای و یقه اسکی چشمو گرفت و به شهین گفتم همینو میخوام و باهاش یه شلوار جین سرمه ای میگیرم و ست میکنم. انگار دنیا رو به شهین دادن و از خوشحالی داشت پرواز میکرد،‌ از هولش سریع تا پشیمون نشدم پولو حساب کرد و چند تا مغازه بعدش هم شلوار خریدیم و رفتیم خونه...
لباسایی که خریده بودم رو قرار بود برای تولد 17 سالگیم و چند روز دیگه تنم کنم،‌ پوشیدمشون و اومدم تو هال که روشن تر بود و جلوی آیینه قدی خودمو دقیق وارسی میکردم،‌ شهین که لباسشو عوض کرده بود ،‌اومد سمت منو گفت: وای دختر بس کن اینقدر وسواس نداشته باش،‌ به خدا هیچی معلوم نیست و اینقدر خودتو آزار نده دخترم. اعصابم خورد شد و برگشتم با عصبانیت بهش گفتم تو جای من نیستی و هر وقت نصف تنت سوخت و مثل من شدی ، اونوقت بیا باهام هم دردی کن... با دیدن چشماش که اشک توشون جمع شده بود فهمیدم باز با این رفتارم و حرفام دلشو شکستم و همه چی رو یادش انداختم،‌ از جلوش رد شدم و رفتم تو اتاقم. بعد هر بار که اینجوری باهاش رفتار میکردم از خودم بدم میومد و عذاب وجدان داشتم...
شهین دقیقا 17 سال و 2 ماه از من بزرگ تر بود و از اونجایی که جوون تر از سنش میزد و خیلی هم شیک پوش و مرتب میگشت ، هیچ غریبه ای هرگز نمیتونست حدس بزنه که مادر و دختر باشیم و حتی گاهی که خودمون هم میگفتیم باورشون نمیشد و همه تو نگاه اول فکر میکردن که شهین خواهر بزرگ تره منه ،‌ از آخرین باری که مامان صداش کرده بودم یادم نمیومد و همیشه شهین خالی صداش میکردم، بابام چند بار بهم گفته بود که چرا اینجوری مادرت صدا میزنی؟؟؟ به من که میگی بابا ، به اونم بگو مامان ، مگه چه اتفاقی میوفته؟؟؟ تو جوابش میگفتم که شما نمیخواد نگران رابطه من و شهین باشی، بهتره نگران رابطه خودتون دو تا باشی... پدرم 10 سال از شهین بزرگ تر بود و تو سن خیلی کمی گرفته بودش و سریع هم بچه دار شده بودن،‌ پدرم حسابی تو درس موفق بوده و پیشرفت کرده بوده ،‌تا جایی که یک جراح خبره و معروف قلب شده بود و وضع مالی مون هم عالی بود و از این نظر هیچ کمبودی نداشتیم. اما این دلیل نمیشد که من احساس خوشبختی بکنم و از نظر خودم زندگی من با یک اتفاق ناگوار که مقصر جفت پدرم و مادرم رو میدونستم، نابود شده بود...
من 7 سالم بود ،درست تو روزایی که پدرم درگیر گرفتن دکتراش بوده و همش تو این بیمارستان و اون بیمارستان و شهین هم که عاشق دوست بازی و گردش و تفریح دوره ای با دوستاش بوده ،‌منو که مزاحم بودم میذاشت پیش مادر بزرگ پیرم که یکی لازم بود تا از خودش پرستاری کنه چه برسه به اینکه منو نگه داره. میرم سمت کابینت آشپزخونه و میخوام از روش بالا برم که از کابینت دیواری شکلات بردارم،‌ از رو کابینت بالا رفتن همانا و سماور که پر از آب جوش بود وارونه شدن سمت من همانا. اب جوش ریخت سمت راست بدنم و از پایین گردنم به پایین، بازو و دستم و پهلو و پام، کل سمت راست بدنمو سوزوند. چندین هفته تو بیمارستان سوانح سوختگی بستری بودم و یک هفته اول رو تو بخش سه که مخصوص بدترین درجه سوختگی ها بود و کاملا قرنطینه میشد نگهم داشتم و حتی ملاقات کننده باید با لباس مخصوص و از پشت شیشه منو میدید و این من بودم که این طرف از درد و ترس اون مکان گریه میکردم و پدر و مادرم اون طرف شیشه گریه میکردن و خودشونو میزدن،‌بعد گذشت ده سال هنوز اون روزا و مخصوصا اون یک هفته ای که تو اون بخش بودم و چه کسایی که بدتر از خودم بودن رو کابوس وار میدیدم و از خواب میپریدم...زجرها و درد هایی که تو مسیر درمان کشیدم یه طرف و میشه گفت 60 درصد سمت راست بدنم جای سوختگی بود و لکه های سوختگی و حتی قسمت هاییش گوشت های زخیم اضافی که به وجود اومده بود و اندام منو بی نهایت زشت کرده بود، دکترا گفته بودن که تا 18 سالگی باید صبر کنیم و عمل لیزر زوده و قسمت زیادی از سوختگی هم زمان با بزرگ شدن من کش میاد و بهتر میشه و بقیش هم طی یک یا دو عمل قابل درمانه... با اینکه امید داشتم روزی خوب بشم اما این دلیل شد که این وضعیت منو به یک دختر منزوی و تنها و خیلی وقتا عصبی بکنه، شهین بعد اون روز همه زندگیشو کامل وقف من کرد و سعی داشت اون اشتباهی رو که همیشه به روش میاوردم و جبران کنه، باید تا روزی که سنم برسه و بتونم عمل کنم هر شب یک پماد مخصوص رو به محل سوختگیا میزدم و این شهین بود که هر شب این کارو میکرد و با پماد محل سوختگیا رو چرب میکرد... بابام هیچ وقت دل نگاه کردن به من و نداشت و البته که سنم هم بالاتر رفت روش هم نمیشد نگام کنه و بقیه هم یا اینکه ترحم وار یا چندش وار برخورد میکردن و نگاه میکردن و یادمه یه بار که به اصرار شدید شهین رفتیم استخر ، اون نگاه های لعنتی رو همش 10 دقیقه دووم آوردم و زدم بیرون. این شهین بود که هیچ نگاه خاصی نداشت و من براش عادی بودم و روم میشد راحت جلوش بگردم و لخت بشم تا جای سوختگیام و با اون پماد مخصوص چرب کنه. من و شهین به خاطر شرایط کاری بابام اکثر مواقع تو خونه تنها بودیم و شب روز فقط خودمون بودیم و شهین هم به خاطر من پابند خونه بود و جایی نمیرفت و تو این سال ها فقط خودمون دو تا بودیم...
مثل بقیه تولدام به مزخرف ترین شکل ممکن گذشت و اصلا بهم خوش نگذشت،‌ وقتی بابام همه رو بدرقه کرد و برگشت تو خونه و گفت: خب حالا وقت کادوی من به دختر عزیزمه،‌رفت و از تو کیفش یه پاکت برداشت و داد دستم و توضیح داد که این هم بلاخره قولی که به جفتتون دادم ،‌اینم پذیرش ویزای کاری من تو آلمان و اینکه موافقت کردن، با اینکه ما سفرای تفریحی خارج زیاد رفته بودیم و من خارج ندیده نبودم اما بحث رفتن از ایران و زندگی تو خارج چیز دیگه ای بود و جز آرزوهای مشترک من و شهین بود و بارها در موردش حرف میزدیم با هم، یه جیغ از خوشحالی زدم و بابام و بغل کردم و ازش تشکر کردم و بعدش پریدم بغل شهین و بهش گفتم بلاخره به آرزومون رسدیم. بابام گفت هنوز مونده و ادامه داد که: از همین الان هم با یک دکتر فوق متخصص و جراح پوست هماهنگ شده و مدارکت براش ارسال شده و قراره به محض ورود به اونجا درمانت به صورت جدی شروع بشه و به زودی عمل بشی... شهین از خوشحالی گریه کنان منو محکم تو بغلش گرفت و گفت خیلی خوشحالم عزیزم، تنها آرزوم تو زندگیم خوب شدن تو هستش، میدونستم یکی از علتای اصلی اینکه شهین داره گریه میکنه خودم بودم که از بهش سرکوفت زدم و اونو مقصر میدونستم و دلم برای اینجور گریه کردنش سوخت و منم گریم گرفت. تنها نکته ناراحت کننده ای که وجود داشت این بود که بابام باید 6 ماه ایران میبود و 6 ماه اونجا و فکر میکردم که بریم اونجا بیشتر با هم باشیم که فهمیدم بدتر و بیشتر از هم دور میشیم...
بابام اونجا هم یه خونه خوشگل و بزرگ برامون تهیه کرد و واقعا دوسش داشتم هم خونه رو و هم اون خیابون رو،‌ روال عادی زندگیمون تو کمتر از دو ماه شکل گرفت و معاینات و آزمایشات دقیق من پیش همون دکتری که بابام گفته بود و البته با حضور خودش شروع شد، هر بار که لخت میشدم که معاینه بشم ،‌بابام قبلش از اون محل میزد بیرون، یه بار بهش گفتم چرا میری و واینمیستی ببینی ، شاید درست کارشونو انجام ندن. لبخند مهربونی بهم زد و گفت: اولا که اینا بهترین هستن و لازم نیست نگران باشی و اگه میبینی که من پیشت هستم برای اینه که بدونی کنارتم و نترسی و دوما تو دیگه برای خودت خانومی شدی و درست نیست که من که پدرتم اندامت رو ببینم ،‌ اینا دکتر هستن و فرق داره عزیزم. با پر رویی بهش گفتم چه اندامی آخه که هر کی ببینه حالش به هم میخوره؟؟؟ بازم خندید و گفت: اینجوری نگو دخترم،‌ از نظر من تو زیبا ترین دختر دنیایی و بهترین اندام دنیا رو داری و این جاهای سوختگی هم به زودی خوب میشه و اینقدر به خودت سخت نگیر... معاینات تموم شد و قرار شد یه جلسه پزشکی بگیرن و تصمیم دقیقشون رو بگن،‌هر سه تامون نشسته بودیم و خونسرد ترین بین ما پدرم بود،‌دکتره که از بابام چند سالی میخورد جوون تر باشه و خیلی خیلی هم خوشتیپ و خوش چهره بود و به گفته بابام دورگه هندی آلمانی بود . شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و میدونست سه تایی مون بلدیم،‌ گفت خبر خوب اینه که همه این سوختگیا با دو مرحله و نهایتا سه مرحله عمل خوب میشه و خبر بد اینه که باید تا 20 سالگیش صبر کنیم و یه کرم مخصوص جدید باید استفاده کنم و چند مرحله تزریق زیر پوستی تو دوره های 6 ماهه انجام بدیم تا روز عمل. شهین به دکتره گفت اما همه به ما گفته بودن تا 18 سالگی، چرا دارید دو سال عقب میندازین؟؟؟ دکتره گفت: سن یه عدده خانوم و آناتومی بدن دختر شما جوری که دیر تر به اون مرحله ای که نیازه برای عمل ،میرسه. لبخندی زد و گفت: مثلا خود شما که روی عدد 34 سال سن دارید اما به یک خانوم کمتر از سی سال میخورید و خوش بحال شوهرتون که همچین همسری با این ویژگی داره. همشون به غیر من که حسابی تو ذوقم خورده بود خندیدن و بابام رو بهم گفت: دکتر فرانک کاملا درست میگن و سن صرفا یه عدد برا شناسنامه هستش و تو دنیای پزشکی شاید کمی فرق کنه، نگران نباش دخترم و همینکه آقای دکتر میگن که خوب میشی مهمه و ارزشمند و حالا کمی بیشتر صبر میکنیم،‌با عصبانیت بلند شدم و بهش گفتم آره سه سال خیلی کمه و منم گوشام درازه ، در و با همه زورم کوبیدم و از مطب دکتر زدم بیرون...
چون به طراحی علاقه داشتم و حدودا هم بلد بودم ،‌منو تو همین رشته تحصیلی ثبت نام کردن و اما مثل ایران یه سری دروس عمومی دیگه هم باید میگذروندم. البته آرایش گری هم جز علاقه مندیام بود و دوست داشتم این کارو ،‌البته نه روی خودم بلکه روی بقیه و بهترین و تنها ترین مشتریم شهین بود که دیگه یاد گرفته بودم یه چیزایی و در حد ساده بلد بودم آرایشش کنم. شهین هر چی اصرار کرد کلاسای فوق برنامه آلمانی شرکت کنم قبول نکردم و گفتم همونجوری که انگلیسی یاد گرفتم به مرور آلمانی هم یاد میگیرم، بابام خیلی سعی میکرد منو آروم کنه و دلداریم بده و تا فرودگاه هم که رفتیم بدرقه اش کنیم سمت ایران باهام حرف میزد. با اینکه خیلی وقتا پیشم نبود اما خیلی خیلی دوسش داشتم و فقط بلد نبودم ابراز کنم...
چند وقتی گذشت و زندگی هیچ فرق خاصی با زندگی تو ایران برای من نداشت، اما شهین خیلی سرحال و شاداب تر بود و میرفت استخر به یاد دورانی که یک شناگر حدودا حرفه ای بود و حتی وقتی دیده بودن که شناگر ماهری هستش بهش پیشنهاد داده بودن که کلاسای غریق نجات و بگذرونه و یاد بیگره و تو همین زمینه فعال باشه،‌ دیگه حسابی آزاد میگشت و لباسای خوشگل میپوشید و من سعی میکردم کمتر بهش غر بزنم و شرایطمو تو سرش بکوبم ،‌ حداقل یکیمون از این وضعیت خوشحال بود و همین غنیمت بود...
یه بار که داشتم کلیپای آموزشی آرایش گری رو میدیدم و جز یکی از سرگرمی های مهم بود برام،‌ شهین اومد پیشم و گفت امشب مهمون داریم ،‌دکتر فرانک و همسرش رو دعوت کردم بیان برای تشکر از این چند وقت که حسابی بهشون زحمت دادیم. با بی میلی بهش گفتم آره چقدرم بهشون زحمت دادیم و چه عرقی ریختن طفلکا، شهین گفت: بد اخلاق نباش هانیه ،‌به هر حال اونا همه سعی خودشونو کردن و آخرش تو خوب میشی و مهم همینه. هدفون و گذاشتم رو گوشم که دیگه حرفای مسخره و تکراری شهین و نشنوم و انگار یادشون رفته که درسته که خوب میشم اما یه قسمت بزرگ زندگیم و از دست میدم و باید همینجوری زندانی باشم...
با اصرارای زیاد شهین منم حاضر شدم که تو جمع مهمونی باشم و چقدر بهم سفارش کرد که چیزی نگم که باعث ناراحتی شون بشم. دکتر فرانک یک کت وشلوار شیک تنش کرده بود خیلی جذاب تر از تیپ دکتریش شده بود و همسرش یک خانوم مو طلایی و بور آلمانی بود که یکمی صورتش کک مکی بود و در کل خیلی خوشگل نبود به نظرم. شهین یک دامن پایین زانو پاش کرده بود و یک پیراهن آستین کوتاه رنگ تیره که یکمی یقش باز بود و موهاش و آرایش صورتش هم که خودم براش درست کرده بودم حسابی خوشگل شده بود، براشون یک شام ایرانی درست کرده بود و حسابی خوششون اومده بود و کلی ازش تعریف کردن،‌من دیگه کم کم حوصلم سر رفت و ازشون خدافظی کردم و رفتم اتاقم و باز قیافه ناراحت شهین و دیدم که دوست داشت تا آخرش باشم...
اون شب گذشت و اتفاق خاصی نیوفتاد تا اینکه چند ماهی گذشت. یه روز سرم حسابی درد میکرد و از کلاس درس زدم بیرون و رفتم خونه که بگیرم بخوابم،‌ از اونجایی که میدونستم شهین کلاس شنا هستش ،‌بدون در زدن کلید انداختم و رفتم داخل،‌وارد هال که شدم دیدم دکتر فرانک نشسته رو کاناپه و شهین هم رو به روش نشسته و دارن با هم میگن و میخندن. با سلام گفتن من به خودشون اومدن و حسابی هول شده بودن و شهین خیلی بیشتر هول کرده بود و با دستپاچگی جواب سلامم داد و گفت: عزیزم چرا مدرسه نیستی و اینجا چیکار میکنی؟؟؟ عمدا به ایرانی که میدونستم فرانک نمیفهمه بهش گفتم این اینجا چیکار میکنه؟؟؟ شهین هم به فارسی جوابمو داد و گفت: ایشون کاری داشت و با من هماهنگ کرد که بیاد به دیدنم و چیز خاصی نیست. به شهین پوزخند زدم و یه نگاه به سرتاپاش که با یه تاپ و شلوارک لختی جلوی فرانک بود کردم و گفتم اوکی به کارتون برسین و رفتم تو اتاقم... اعصابم از دست شهین خورد شده بود و میخواستم همونجا زنگ بزنم به بابا و بگم که داره چه غلطی میکنه، متوجه شدم که فرانک خدافظی کرد و رفت و چند لحظه بعدش شهین بدون در زدن اومد تو اتاقم،‌ بهم گفت : الان میشه بگی داری به چی فکر میکنی و چرا باز قیافت طلبکارانه شده ؟؟؟ بهش گفتم برو بیرون و بذار به حال خودم باشم. شهین لحن صداش جدی عصبانی شد و گفت :‌این چه طرز حرف زدن با منه؟؟؟ انگار یادت میره که مادرت هستما و اینقدر بی ادب و پر رو میشی بعضی وقتا. منم تو جواب عصبانیتش صدام و عصبانی گرفتم و بهش گفتم این چه وضعیه که جلوی اون یارو نشسته بودی و گل میگفتین و میخندیدین؟؟؟ اصلا چه معنی داره اون یارو بدون حضور بابا پاشه بیاد به دیدن ما یا تو اونم تنها؟؟؟ شهین دستشو کرد تو موهاش و گفت:‌الان یعنی میخوای بگی غیرتی شدی؟؟؟خوب شد پسر نشدی تو، اون بنده خدا کار داشت و اینقدر نمیخواد پیچش بدی و برای من طلبکار باشی و اصلا به تو ربطی نداره که من با کی و چجور صحبت میکنم. اومد از اتاقم بره که بهش گفتم باشه به من ربط نداره اما وقتی به بابا گفتم فکر کنم به اون ربط پیدا کنه ،‌شهین با عصبانیت برگشت سمت منو محکم زد تو گوشم. تو کل عمرم حتی یه تو گوشی هم نخورده بودم و چنان شکه شده بودم که حد نداشت، شهین از اتاقم رفت بیرون . نا خواسته بغض کردم و گریم گرفت ، اصلا توقع نداشتم یه روزی منو بزنه و داشتم از ناراحتی سکته میکردم، تا شب بدون اینکه لباسمو عوض کنم رو تخت خوابیدم و گریه کردم،‌از این زندگی لعنتی و از این تنهایی و از اینکه شهین که بیشتر از هر کسی تو دنیا دوسش داشتم منو زده بود...
چند وقت گذشت و نتونستم فضولیم و برای رابطه فرانک و شهین کنترل کنم و هر بار به بهونه ای سر زده میومدم خونه و یه بارش که شهین خونه بود و فکر کنم فهمید من چرا این وقت روز اومدم. کم کم بیخیال شده بودم و پیش خودم گفتم چیزی نیست و شهین طفلک راست میگفته و من الکی ناراحتش کرده بودم،‌ شب موقع خواب شده بود که تصمیم گرفتم برم پیشش و ازش عذرخواهی کنم و از دلش دربیارم. هنوز وارد اتاق شهین نشده بودم که متوجه شدم داره با یکی حرف میزنه،‌اول فکرکردم با بابا هستش و وقتی دقت کردم و شنیدم که به انگلیسی حرف میزنه فهمیدم که هر کی هست بابا نیست. گوشمو چسبوندم به در و حدودا میشنیدم که چی داره میگه و مشخص بود داره حرفای عاشقانه و رومانتیک میزنه و حتی تو یه جملش به طرف مقابلش گفت لباتو میبوسم. دوباره اعصابم ریخت به هم و میخواستم برم تو اتاق و داد بیداد کنم که تصمیم گرفتم فعلا کاری نکنم و صبر کنم یه مدرک بهتر و محکم تر از شهین گیر بیارم،‌هیچ پیش زمینه ای از مچ گیری شهین نداشتم و فقط میخواستم بهش ثابت کنم که الکی تو گوش من زده. کارم شده بود که شبا برم گوش وایستم و ببینم چیا میگه با طرفی که حالا مطمئن شده بودم همون دکتر فرانک هستش،‌بعضی شبا خبری نبود و خواب بود و بعضی شبا بازم حرفای عاشقانه میزدن،‌ یه شب صحبت از دیدن و ملاقات حضوری شد که شهین اسم منو آورد و به فرانک گفت که هانیه شک کرده و روزا سر زده میاد که مچ گیری کنه،‌از حرفای فرانک معلوم بود که اونم تو خونش امکان ملاقات نیست، شهین به فرانک گفت یه پیشنهاد خوب داره و بعضی شبا هانیه از سر درد خوابش نمیبره و قرص خواب میخوره و حسابی بی هوش میشه و من از طریق پیجر بهت خبر میدم و میتونی بگی مورد اورژانسی پیش اومده و بعدش بیایی پیش من...
هم اعصابم خورد بود که شهین اینقدر مستعد خیانت به بابام بود و من خبر نداشتم و هم ته دلم خوشحال بودم که دارم مچ شهین و میگیرم،‌راست میگفت و من بعضی شبا قرص خواب میخوردم و مثل جنازه ها میوفتادم تا صبح. فردا شبش ساعت نزدیکای 9 شب رفتم جلوشو و گفتم وای که دارم از سر درد دیوونه میشم و میدونم که امشب باید بی خوابی بکشم،‌ شهین گفت:‌خب یه قرص خواب بخور و راحت بگیر بخواب چرا بی خوابی بکشی عزیزم. تو دلم گفتم ببینش از خدا خواسته ،سریا قبل همش غر میزد که چرا من قرص خواب میخورم؟ حالا داره خودش پیشنهاد میده،‌ خودمو از پیشنهادش خوشحال گرفتم و رفتم از توی یخچال قرص برداشتم و جلوش قرص و گذاشتم تو دهنم و روش اب خوردم،‌رفتم بوسش کردم و گفتم پس من برم دستشویی و بعدش برم لالا. تو دستشویی قرص و که زیر زبونم بود تف کردم بیرون و رفتم تو اتاقم ، خودم و زدم به خواب و منتظر شدم ببینم چی میشه، درست حدس زده بودم شهین اومد چند بار صدام زد و حتی شونه هام و تکون داد و مطمئن شد که به خواب عمیق فرو رفتم...
حس استرس و هیجان و ترس خاصی داشتم و انگار که میخوام تک و تنها بن لادن و دستگیر کنم و هر لحظه شاید لو برم،‌ یک ساعت بعدش صدای در خونه رو شنیدم و صدای فرانک بود که وارد خونه شد،‌ در اتاق من مستقیم رو به روی هال بود و ریسک بود که بازش کنم ،‌ خیلی آروم و آهسته رفتم پشت در و یکمی بازش کردم و قسمتی از هال خونه دیده میشد اما اونا رو نمیدیدم،‌ اونا هم آروم صحبت میکردن و بعد خاموش کردن چراغ هال و از دور شدن صداشون و باز شدن در اتاق خواب شهین فهمیدم که رفتن اونجا. با استرس زیاد در اتاقمو به آرومی باز کردم و کل خونه تاریک تاریک بود، فقط چراغ خواب قرمز اتاق خواب شهین بود که روشن بود،‌ چون در و کاملا باز گذاشته بودن ترسیدم برم نزدیکش و شاید منو میدیدن،‌ رفتم پشت کاناپه نزدیک به اتاق خواب و بلاخره تونستم ببینمشون، وایستاده همو بغل کرده بودن و حسابی لباشون تو لب هم بود...
من تو کل عمرم هیچی از سکس نمیدونستم و درکی ازش نداشتم و درسته که بعضی فیلما صحنه هایی دیده بودم اما نظری دربارشون نداشتم و حسی بهشون نداشتم و دیدن بدن لخت زنا بیشتر منو عصبی میکرد و یادم میومد که خودم چه بدنی دارم و حتی یک بار تو عمرم حس تحریک شدن و تجربه نکرده بودم و برام این مورد بی ارزش و مسخره بود. اما حالا از نزدیک داشتم یه صحنه سکسی و جنسی میدیدم و اونم از مامان خودم،‌ اومدم که باز بپرم وسط و با داد بیداد مچ شهین و بگیرم اما گفتم بذار جلو تر برن و تو شرایط بهتری مچشو بگیرم. حالا چشام به تاریکی عادت کردن و دقیق و تر واضح تر میتونستم ببینمشون،‌دستای فرانک رفت رو کون شهین و مالششون میداد، صورتشو برد سمت گردنش و صدای خاصی از شهین به گوشم میرسید،‌صدایی که هیچ وقت ازش نشنیده بودم و شبیه آه کشیدن بود،‌ فرانک کمی جدا شد و پیراهنش رو دراورد و دست انداخت به تاپ شهین و اونم درش آورد، اعصابم خورد شده بود و دیگه وقتش بود که برم مچشونو بگیرم ،اما یه حسی میگفت صبر کن بیشتر برن جلو تا قشنگ بتونی ثابت کنی،‌ یه حس دیگه بهم میگفت که دارم خودمو گول میزنم و همینقدر برای مچ گیری کافیه و انگار صبر کردنم علت دیگه ای داره... دوباره رفتم تو هم و دست فرانک از پشت رفت سمت گیره های سوتین شهین و بازشون کرد و درش آورد،‌ هیچ زمینه ای نداشتم که قراره چی ببینم و فرانک داشت مامانمو لختش میکرد و حالا سینه های لخت شهین جلوش بود و صورتش رفت تو سینه هاش... صدای آه و اوممممم شهین بلند شده بود و مشخص بود مطمئنه که من تو خواب عمیقم، تو بچگی هام سینه های شهین و دیده بودم و دیگه نشده بود که ببینمشون. از نیمرخ سینه های لخت شده و آویزنشون رو میدیدم که نوکشون کاملا برجسته شده بود،‌ به خودم اومدم و فهمیدم یه چیزیم شده و الان باید غیرتی بشم و برم حال شهین و بگیرم،‌اما فضولیم گل کرد که دیگه چه کاری قراری بکنن و یه حسی بهم میگفت که این فضولی نیست که دوست داری بقیشو ببینی و یه حس دیگس. بعد چند دقیقه که سر فرانک تو سینه های شهین بود و حسابی آه و اومممم میکرد، شهین دو زانو نشست جلوی فرانک، کمربند و باز کرد و شلوار فرانک و از پاش در آورد و برای اولین بار تو عمرم کیر یک مرد رو میدیدم، طبق فرضیات خودم باید از دیدن این صحنه بدم بیاد و بالا بیارم اما چرا بالا نمیاوردم و عوق نمیزدم؟؟؟ چرا نفسم تو سینه حبس شده بود و نا منظم شده بود و قلبم داشت از تو سینه ام در میومد؟؟؟ شهین کیر فرانک و با دستش گرفت و بعد مالیدن کرد تو دهنش. تو دلم میگفتم هانیه چرا بالا نمیاری و حالت به هم نمیخوره؟؟؟ چرا مخالف اون چیزی که تصور میکردم داشت تو وجودم اعمال میشد و این چه حسی بود آخه، یادم رفته بود که اون شهینه که کیر فرانک و کرده تو دهنش و چشام میخ این صحنه شده بود و پلک نمیزدم، بعد چند دقیقه فرانک از بازوهای شهین گرفت و بردش رو تخت خوابوندش و شلوارکشو از پاش در آورد،‌باید میرفتم نزدیک تر تا بهتر بتونم ببینم،‌ ریسک کردم و تا کنار در رفتم و پشت دیوار قایم شدم، سرمو آروم خم کردم به سمت اتاق، پاهای شهین رو به هوا بود و از هم باز شده بود و فرانک بین پاهاش بود و داشتن باز لبای همو میبوسیدن، دیگه کیر فرانک و دقیق نمیتونستم ببینم و نیم رخ شهین بود که زیر فرانک بود و پاهاش و کونش مانع از دیده شدن کیر فرانک میشدن،‌ صدای آه و اومممم شهین چندین برابر شد و دستاشو دیدم که داره رو تختی رو چنگ میزنه و حس کردم که فرانک داره به مامانم صدمه میزنه و شهین داره درد میکشه،‌دیگه وقتش بود که برم وسط و چراغ اصلی رو روشن کنم و شروع کنم به داد زدن اما چرا نمیرفتم؟؟؟ شهین پاهاش و دور کمر فرانک گره زده بود و کمر و باسن فرانک به سمت شهین جلو و عقب میشد، صدای شهین بلند تر و خاص تر شده بود و به ایرانی داشت میگفت عزیزم عزیزم. با شنیدن این کلمه فهمیدم که هر حالی که داره فرانک بهش صدمه نمیزنه، اینقدر صداش بالا تر رفت و ناله مانند شد و دستاش رو هم مثل پاهاش دور کمر به هم رسونده بود و کامل بغلش کرده بود و یه هو صدای ناله های بلندش قطع شد و فرانک هم صدای عجیب و غریبی از خودش در اورد و بعد چند لحظه از رو شهین بلند شد و دیگه وقتش بود که برم چراغ و روشن کنم و مچشونو بگیرم. چند لحظه بعدش ترسون و لرزون و با استرسی که تا حالا تجربه نکرده بودم و قلبم داشت وایمیستاد تو اتاقم بودم و دستم رو قلبم بود...
تا نزدیکای صبح نخوابیدم و هنوز باورم نمیشد چی دیدم، به خودم فحش میدادم که چی حالا که بخوایی مچ شهین و بگیری و حالا چه غلطی باید بکنی.درسته با این سنم از نظر تئوری همه چی رو درباره سکس میدونستم اما نه تجربه اش کرده بودم و نه اینجوری دیده بودم از نزدیک،‌ سرم از درد داشت میترکید و رفتم ایندفعه راستکی قرص خواب و خوردم و به جای اینکه برم مدرسه گرفتم خوابیدم. ظهر با صدای شهین از خواب بیدار شدم که میگفت اینقدر نخواب باز شب خوابت نمیبره. بیدار شدم و انگار هر چی که دیده بودم همش رویا و خواب بود، اما هر چی که هوشیار تر میشدم بیشتر و دقیق تر همه چی یادم میومد،‌ شهین برام چایی پر رنگ همیشگی که دوست داشتم و ریخته بود و داشت غر میزد که چرا مدرسه نرفتم،‌ از عصبانیت داشتم منفجر میشدم و میخواستم سرش جیغ بکشم. بدون اینکه تو صورتش نگاه کنم چاییم و برداشتم و رفتم تو اتاقمو در و بستم،‌ همش یه سوال ذهنمو درگیر کرده بود که الان باید چیکار کنم؟؟؟ حس عصبانیت از خیانت شهین به بابام و حس جدیدی که از دیدن اون صحنه ها تو وجودم بود قاطی شده بودن و وضعیتم داغون بود. چند ساعت همینجور داشتم فکر میکردم و ثانیه به ثانیه سکس فرانک و شهین و مرور میکردم، به خودم اومدم دیدم لپتاب و روشن کردم و تو یه سایت سکسی هستم دارم فیلم سکسی میبینم، وقتی تو فیلما زنا کیر مردا رو میخوردن یاد صحنه دیشب میوفتادم و وقتی کیرشون رو وارد کس زنا میکردن دقیق تر میفهمیدم کیر فرانک کجای شهین بود، اینقدر فیلم سکسی دیدم که سرم داشت منفجر میشد و کلافه شده بودم که چجوری از این حس لعنتی خلاص شم. رفتم تو سایتای چت ایرانی و تصمیم گرفتم با یکی چت کنم و حرف بزنم، اولش اسم دختر گذاشتم و از بس صفحه برام باز میشد دیوونم میکرد و از بس پیشنهادای مسخره و الکی میدادن این پسرا و هنوز همو معرفی نمیکردیم که سریع میخواستن مخ بزنن . بعدش رفتم و با یه اسم خنثی اومدم،‌ یه پسره بهم پیام داد که از دست پسرا با این اسم اومدی آره؟؟؟حسابی اذیتت کردن؟؟؟ گفتم از کجا مطمئنی که من دخترم؟؟؟ گفت: حدس میزنم... همین باعث شد همو به هم معرفی کنیم و با بقیه فرق داشت و بعد معرفی سعی در مخ زدن نداشت و گفت:‌دوست داره با یکی گپ بزنه و وقتش بگذره. بعد چند تا جمله دیگه و حرفای ساده بهش گفتم یه مشکلی دارم و نیاز دارم یکی بهم مشورت بده. داستان شب قبل رو براش نوشتم و چند بارم وسطش سوال کرد که دقیق تر بفهمه ،‌بهم گفت:‌ خب حالا چه مشورتی از من میخوایی؟؟؟ گفتم که الان نمیدونم چیکار کنم و بد تر از اون دارم دیوونه میشم و نمیدونم چه حسی دارم و کلافه ام. ازم پرسید تا حالا سکس داشتی؟؟؟ گفتم نه بابا سکس کجا بود که میگی،‌گفت مطمئنی راست میگی یه دختر تو آلمان زندگی کنه و تا الان هیچی سکسی نداشته باشه؟؟؟ گفتم دارم میگم من از سکس بدم میاد اصلا و بهش فکر نمیکنم. گفت قبول و بازم پرسید: خود ارضایی چی داشتی تا حالا؟؟؟ این سوالش برام نا مفهوم بود و نوشتم نمیدونم چی میگی اما هر چی هست اینم نداشتم. بهم گفت میشه صداتو بشنوم؟؟؟ اعصابم خورد شد و نوشتم نخیر نمیشه و تو هم میخوای مخ بزنی؟؟؟ برام نوشت که نه نمیخوام مخ بزنم و میخوام مطمئن بشم که دختری و سرکار نیستم و این جوری که تو میگی سخته آدم باور کنه هیچی نمیدونی و اگه راست گفته باشی میتونم بهت کمک کنم و از این حالت در بیایی... تردید داشتم اما بلاخره راضی شدم بریم تو یاهو مسنجر ،هنذفری بی سیم و روش کردم که میکروفون هم داشت ، بهش سلام کردم،‌ اونم سلام کرد و گفت خوشحاله که صدامو میشنوه،‌ چند تا سوال از حال و روحیم پرسید و بهم گفت: دوست داری بهت کمک کنم یا نه؟؟؟ گفتم آره میخوام خلاص شم. گفت: پاشو لخت شو،‌درخواستش خیلی غیر منتظره بود و تعجب کردم،‌اولش اومدم بهش فحش بدم که گفت:‌فکر بد نکن و من که تو رو نمیبینم و نمیشناسم ،‌اگه میخوایی خلاص شی بهم اعتماد کن و پاشو همه لباساتو در بیار و لخت شو. حرفاش منطقی به نظر میرسید و راست میگفت اون که منو نمیدید و نمیشناخت،‌ رفتم سمت در اتاق و از پشت قفلش کردم،‌ تیشرتم و شلوارمو درآوردم و بهش گفتم لخت شدم خب که چی حالا؟؟؟ گفت شرت و سوتین چی اونم در آوردی؟؟؟ گفتم مگه لازمه که جواب داد آره لازمه. آدم میره حموم لخت میشه و خودشو میشوره اما نمیدونم با اینکه کسی نبود و هیچ فرقی با حموم رفتن یا لباس عوض کردن نداشت ، خجالت میکشیدم و به سختی شرت و سوتینم و در آوردم با خجالت بهش گفتم الان کاملا لختم، گفت وضعیتت و اتاقتو برام شرح بده دقیق،‌ بهش همه چیزو گفتم و تو جواب گفت: حالا که هنذفری بی سیم داری خیلی خوبه و برو رو تخت دراز بکش، به حرفش گوش دادم و دراز کشیدم، گفت دستتو بذار رو سینه هات و آروم بمالون. نمیدونم چرا اما بدون هیچ اعتراضی به حرفش گوش دادم،‌ شروع کرد تو گوشم ازم تعریف کردن و انگار جلوی منه و داره منو میبینه و از اندامم و سینه هام تعریف میکرد و هی تاکید میکرد بمالمشون،‌ شرایطی که توش بودم دوست داشتم و دیگه خجالتی در کار نبود،‌ تو ادامه ازم خواست که دستمو ببرم سمت کسم و انگشتم و بکشم رو چاک کسم و چوچولم رو بمالونم،‌ قبلنا به خاطر درس زیست شناسی و اندام تناسلی کسم و وارسی کرده بودم و کامل میشناختم که چیه اما هیچ وقت نگاه جنسی بهش نداشتم،‌حالا فرق میکرد و از مالش انگشتم توی کسم حس خوبی داشتم ، حس لذتی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم،‌ بهم گفته بود که چشام و ببندم و به هیچی جز حرفاش فکر نکنم،‌ همینجوری داشت از کسم و سینه هام تعریف میکرد که یه دفعه گفت حالا یاد کیر فرانک بیوفت،‌ نفسم بند اومد از این حرفش و پسره بهم گفت: قربون اون نفس زدنای شهوتیت بشم عزیزم، تن صدای خود پسره هم تغییر کرده بود یه جوری شده بود،‌ بهم گفت فکرکن الان این دست فرانک هستش که داره کستو میمالونه و آمادس که اون کیرشو بکنه تو کس نازت،‌ سرم و به عقب هول میدادم و نا خواسته موج لذت عجیبی از وجودم رد میشد، ترشح زیاد کسم و حس میکردم و انگشتام کاملا خیس شده بود و انگار دستم و زیر آب گرفتم و خیس کردم،‌ ازم خواست که حرکت انگشتامو رو چوچولم بیشتر کنم و خودمم حس میکردم که ور رفتن باهاش چقدر حس خوب و بی نظیریه، هر بار ازم میخواست که تند تر بمالونمش و میگفت الان فکر کن کیر فرانک تو کست و داره جلو و عقب میره، صحبتاش و تکرار میکرد و نا خواسته شدت مالوندن کسم و بیشتر کردم و حرفای پسره بود که تو گوشم انگار رنگ واقعیت گرفته بود هر لحظه بیشتر تجسم میکردم،‌به یکباره همه وجودمو انگار داخل خلع گذاشتن و موج عجیبی از تو مغزم رد شد و اون همه انرژی به یکباره تخلیه شد و حتی توان گوش دادن به پسره رو نداشتم و دستام و بدنم بی حس شده بودن. بعد چند بار صدا زدن پسره به خودم اومدم و گفتم نمیدونم چی شده ،‌حالم اصلا خوب نیست و یه هو یه جوری شدم و همه تنم کرخت و بی حس شده. پسره بهم گفت: عزیزم اصلا جای نگرانی نیست ،‌این یعنی اینکه ارضا شدی و حالا دیگه از اون سرد درد و اون وضعیت کلافگی خبری نیست. چند دقیقه گذشت و کاملا به خودم اومدم و پسره راست میگفت و حالا حالم رو به خوب شدن بود و حس خوبی داشتم و خبری از اون وضعیت یه ساعت قبل نبود...
تو روزای بعد چند بار دیگه این کارو با همین پسره تکرار کردم و حالا میدونستم لذت جنسی که میگن چیه و ارضا شدن چیه و هر چی هم که نمیدونستم از پسره میپرسیدم و کاملا بهم توضیح میداد و بهم گفت که اونم همینکه منو ارضا میکنه خودشم ارضا میشه و صدای من باعث ارضا شدنش میشه و فهمیدم تن صدای آدما وقتی تحریک میشن تغییر میکنه و حالا نگاهم و دیدم به سکس و رابطه جنسی زمین تا آسمون نسبت به قبلا عوض شده بود و حالا میفهمیدم که این چه لذتیه که شهین حاضر بوده به خاطرش خیانت کنه اما با این حال از دستش ناراحت بودم و خودمو ملزم میدونستم باید کاری کنم...
بعد چند روز خود ارضایی پشت هم و زیاد از حالت روحی بعدش فهمیدم که زیادش هم خوب نیست و یک لذت لحظه ای هستش و بعدش آدم حس خوبی نداره و تو نت تحقیق کردم و دلایل این حس بد و خوندم و بدیهای خودارضایی رو فهمیدم و تصمیم گرفتم توش زیاده روی نکنم و برنامه ریزی شده ازش لذت ببرم، نگاهم به فیلمای سکسی عوض شده بود و با دید تازه ای بهشون نگاه میکردم و کلی فیلم سکسی که توش یک مرد و یک زن بودن و تو یک اتاق خواب و روی تخت با هم سکس میکردن ،تنها موضوعی بود که دانلود میکردم و دوست داشتم نگاه کنم. دیگه سرگرمی های قبلی که تو تنهایی باهاشون سرم و گرم میکردم رو همشو گذاشته بودم کنار و حالا همه فکر و ذکر و سرگرمی من سکس بود...
چند هفته ای گذشت و دو شب دیگه هم پیش اومد که وانمود به قرص خوردن کنم و آخر شبش فرانک بیاد و با شهین سکس کنه،‌هر بار دقیق تر میدیدم و بیشتر درک میکردم که دارن با هم چیکار میکنن و بار دوم زاویه خوابیدنشون جوری بود که تونستم کیر فرانک که وارد کس شهین میشه رو ببینم و از دیدن سکسشون لذت بردم و دستمو بردم سمت کسم و با دیدنشون هم زمان با کسم ور میرفتم،‌ شهین و فرانک برام شده بودن یکی از فانتزی هایی که اون پسره یادم داده بود...
نگاهم به قیافه و اندام شهین هم عوض شده بود و جور دیگه نگاهش میکردم و حالا که امیال جنسی رو میشناختم و درک کرده بودم، به فرانک حق میدادم اینجور به جون شهین بیوفته و باهاش سکس کنه،‌ شهین شناگر حرفه ای بود و اندامش واقعا سکسی بود و فقط سینه هاش زیاد جالب نبودن و مشکلشون این بود که آویزون بودن و با سینه های خودم که مقایسه میکردم برای من سر بالا تر و سفت تر بود، جای دیگه نقطه ضعفی نداشت و چهره قشنگ خاص خودشو داشت که با آرایش چندین برابر خوشگل تر میشد و البته فرانک هم یه مرد خوشتیپ و خوشگل بود و خوش اندام و ذره ای به جفتشون حق میدادم که با هم باشن و از هم لذت ببرن ،‌اما وقتی به بابا فکر میکردم باز از دست شهین عصبانی میشدم و بین این تضاد لذت و عصبانیت گیر کرده بودم...
شهین اومد تو اتاقمو سریع صفحه ای که توش پر از فیلمای سکسی بود و بستم،‌برام چایی آورد و گونم و بوس کرد و گفت: مژدگونی بده که خبر خوب دارم،‌ بهش گفتم چیه بابا داره میاد؟؟؟ حسابی قیافش گرفته شد و گفت هاینه اینقدر خنک نباش،‌یعنی خوشحال نیستی بعد این همه مدت بابات داره میاد؟؟؟ چایی رو از دستش گرفتم و رومو کردم سمت مانیتور و گفتم خب راستش آره خوشحالم چرا که نباشم،‌اما بعید میدونم بر خلاف ظاهرت که داری نشون میدی، تو هم خوشحال باشی...
صندلی کامپوترم چرخوند سمت خودش و رفت نشست رو تختم و گفت: چی داری میگی؟؟؟ واضح تر حرف زن و طعنه و کنایه نداریم. بهش گفتم هیچی شهین به خودت نگیر حالا یه چیزی گفتم،‌صورتش جدی شد ، اخم کرد و گفت: با توام هانیه یا حرف نزن یا درست تا آخرش بزن،‌منظورت چیه که من خوشحال نیستم از اومدن بابات؟؟؟
این رفتار وقیهانه و پر رویی که داشت، عصبیم کرد و عملا داشت منو خر فرض میکرد، کنترل عصبانیتم و از دست دادم و گفتم شهین منو خر فرض نکن، من با چشم خودم دیدم همه چی رو با چشم خودم دیدم ، وقتایی که تو فکر میکردی من قرص خواب خوردم و به خواب عمیق و سنگین فرو میرم و بعدش اون فرانک میومد خونه و با هم هر غلطی که دلتون میخواست میکردین و میومدم تو تاریکی و از نزدیک میدیدم...
شهین هاج و واج و با ترسی که لرزش خفیفی به چشمای گرد شدش میداد ،‌به من خیره شده بود...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
بازى غريبانه عشق
قسمت : ٢
نويسنده : شيوا
هانیه...
شهین رو تختم نشسته بود و مات و مبهوت منو نگاه میرد، باورش نمیشد من اینجوری مچش و گرفته باشم و حالا مونده بود چی بگه. من صندلیم و چرخوندم سمت لپتابمو خودمو الکی مشغول کردم،‌ بعد چند دقیقه سکوت ‌شروع کرد حرف زدن و گفت:‌ حالا تصمیمت چیه و میخوایی چیکار کنی؟؟؟ لرزش خفیفی تو صداش بود و سعی میکرد خودشو مسلط نشون بده، من هیچ جوابی نداشتم بهش بدم و فقط از روی عصبانیت بهش گفتم که همه چی رو دیدم. دوباره پرسید با توام هانیه الان میخوایی بری به بابات بگی؟؟؟ یا میخوایی همین و تبدیل به یه اهرم فشار کنی و هر کاری دلت خواست بکنی و منو باهاش بترسونی؟؟؟ حرفا و سوالاش داشت اذیتم میکرد و برگشتم بهش گفتم هر کاری بخوام بکنم به خودم مربوطه و برو از اتاقم بیرون. قطرات اشک بود که تو چشماش جمع شده بودن و وول میخوردن، یه نفس عمیق کشید و از اتاقم رفت بیرون. دلم براش خیلی سوخت و باز از خودم متنفر شدم که دلشو شکستم، طاقت ناراحتی شهین و نداشتم اما کنترلی رو اعصاب خودم نداشتم...
با هم رفتیم به استقبال بابا و حسابی دلم براش تنگ شده بود، بهم قول داد تا 6 ماه پیش ما باشه و تنهام نذاره، چند روز گذشت و فهمیدم انگار نظم اینجا بیشتره و بابا بیشتر تو خونه هستش و سر زمان مشخصی مطب و بیمارستان بود...
هفته ای یه بار برنامه دیدن فیلمای سکسی و چت نوشتاری و صوتی سکسی که دیگه حسابی توش وارد شده بودم رو انجام میدادم و حس میکردم یک نیاز بزرگی از من اینجوری داره رفع میشه. عکسای دروغی و مشخصات دروغی به بقیه میدادم و فانتزی هایی که تو ذهنم داشتم رو در غالب واقعیت بهشون میگفتم و با همون موضوع با هم سکس چت میکردیم، بیشتر یاد گرفته بودم خودمو تحریک کنم و عمیق تر ارضا بشم و حالا حس میکردم دیگه کاملا دنیای سکس رو میشناسم و درک میکنم...
روزای اول حضور بابا ،شهین همش با شک و تردید بهم نگاه میکرد و میترسید برم لوش بدم اما کم کم خیالش راحت شد که من این کارو نمیکنم، البته با دیدن بابا از دست شهین عصبانی میشدم و دلم برای بابام میسوخت،‌ اما شهین مادرم بود و چطور میتونستم با گفتن این مورد ،آینده نا معلومی براش درست کنم آخه... یه شب که سه تایی سر میز شام بودیم و سکوت حکم فرما بود ، شهین سکوت و شکست و گفت: علیرضا تصمیم دارم برم سینه هامو عمل کنم. نگاه متعجب و توام با پوزخندمو روونه شهین کردم و اون اصلا بهم نگاه نمیکرد و داشت بابامو نگاه میکرد،‌ بابام گفت: از نظر من که مشکلی نداره و اگه دوست داری اوکی انجامش بده، شهین پاشد لبای بابام و بوسید و گفت : مرسی عزیزم. بابا شامشو خورد و کتاب به دست بهمون شب بخیر گفت و رفت اتاق خوابشون، بشقابا رو جمع کردم و رفتم گذاشتم تو سینک و آروم به شهین گفتم که میخوایی سینه هاتم براش عمل کنی آره؟؟؟ چیه ازشون خوشش نمیاد؟؟؟ شهین که از این مدل حرف زدن من کلافه شده بود با حرص اومد و صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت: ببین هانیه یا همین الان برو و به بابات بگو همه چیزو یا دهنتو ببند و اینقدر منو زجر نده ، نمیخوام تا آخر عمرم با طعنه های تو زندگی کنم و ترجیح میدم اگه این رفتارت ادامه پیدا کنه خودم به علیرضا همه چی رو بگم و آخرش از هم طلاق میگیریم و میرم تنها زندگی میکنم و تو باش و بابای عزیزت، منو زد کنار و شروع کرد شستن ظرفا ...
فرداش از بیرون اومدم و حسابی هوس چاییم کرده بود،‌رفتم سمت کتری برقی و آبش کردم و زدم به برق،‌شهین سرش تو گوشیش بود. رفتم کنارش نشستم و کاملا بهم بی محلی میکرد و سرسنگین بود،‌ بهش گفتم چرا؟؟؟ جوابمو نداد و هنوز سرش تو گوشیش بود، بهش گفتم با تو ام شهین میگم چرا؟؟؟ سرشو بالا آورد و بهم گفت: چی چرا؟؟؟ گفتم چرا داری به بابا خیانت میکنی؟؟؟ باز سرشو برد تو گوشیش و هیچی نگفت. بهش گفتم به خدا شهین نمیخوام اذیتت کنم یا زخم زبون و طعنه بزنم، ‌باور کن دیگه اینکارو نمیکنم و هیچ وقت هم نمیخوام به بابا بگم چی دیدم،‌فقط میخوام بدونم چرا داری بهش خیانت میکنی؟؟؟ اینو که حق دارم بدونم یا نه؟؟؟ از جاش بلند شد و رفت تو قوری چایی خشک ریخت و آب که جوش اومده بود و ریخت تو قوری،‌ منم رفته بودم دنبالشو داشتم نگاش میکردم. بهم گفت:‌بگم هم تو درک نمیکنی هانیه و گفتنش هیچ فایده ای نداره. بهش گفتم از کجا میدونی من درک نمیکنم چرا فکر میکنی من هنوز بچه ام؟؟؟ من حق دارم بدونم شهین و بهم دلیل این کارتو بگو. یه نفس عمیق کشید و گفت:‌ چی بگم آخه دختر؟؟؟ کدوم مادری از رابطه خصوصی زندگیش با شوهرش و چیزایی که به هیچ کس روش نمیشه بگه و حالا بیاد به دخترش بگه،‌خودت فکر کن یه ذره که چی از من میخوایی. رفتم سمتشو دستشو گرفتم وگفتم حالا که اینطور شد بیا،‌کشوندمش سمت اتاقمو بردمش تو اتاقم، با تعجب میگفت چت شده هانیه؟؟ لپتابمو روشن کردم و بهش گفتم بشین ،‌نشوندمش رو صندلی و ویندوز که بالا اومد صفحه رو بردم همونجایی که کلی فیلم سکسی دانلود کرده بودم. به صفحه مانیتور نگاه کرد و متعجب ازم پرسید اینا تو لپتاب تو چیکار میکنه؟؟؟ گفتم فقط این نیست ،‌ صفحه رو فرستادم پایین و یاهو مسنجر و روشن کردم و قسمت سابقه همه چتا رو باز کردم و گفتم اینا رو بگیر بخون. بازم اومد حرف بزنه که بهش گفتم لطفا بخونش، چند تا از سابقه ها رو باز کرد و از هر کدوم چند خطی میخوند و مانیتور لپتاب و با عصبانیت بست و گفت کافیه. بلند شد وایستاد و گفت:‌ خیلی کار درستی کردی و حالا داری اینجور با پر رویی بهم نشون میدی؟؟؟ حتما توقع داری برات دست بزنم آره؟؟؟ گفتم شهین میشه عصبانی نشی و بذاری توضیح بدم، دلیل همه اینایی که دیدی خودتی،‌از همون شبی که تو و فرانک و دیدم که دارین با هم چیکارا میکنین،‌منم وارد این جریانا شدم و دیگه بهش عادت کردم. حالا بازم فکر میکنی نیابد بهم بگی و توضیح بدی؟؟؟ دستشاو کرد تو موهاش و چند قدم جلوم برداشت و گفت: بابات یه آدم سرد و بی روح و یخه ،‌از روز اول بود و هست هنوزم،‌زن اصلی اون درس و مشقش بود و هست، من زن دومش بودم و هستم،‌ اینقدر زود ازدواج کردم که نه بوی محبت واقعی رو از بابات فهمیدم و نه هیچ وقت یه شب خوبو باهام گذروند،‌ به خاطر تو و آبروم ازش طلاق نگرفتم و گفتم تحمل میکنم،‌اما نتونستم تحمل کنم هاینه،‌میفهمی نتونستم و فرانک از وقتی منو دید اینقدر بهم توجه کرد که ترجیح دادم این کمبود لعنتی رو با فرانک جبران کنم و حالا که لذت واقعی تو تخت بودنو با فرانک تجربه کردم، فهمیدم که این بابات بوده که این همه سال بهم خیانت کرده ،‌نه من... قاطعیت و عصبانیت تو حرفاش موج میزد و گفت:‌حالا هم اینم دلیلش و بلاخره انتخابتو بکن، یا برو بگو و هر سه تاییمون و خلاص کن از این شرایط یا دیگه در موردش حرف نزن و لطفا این کاری که داری میکنی رو بذار کنار،‌ اگه دوست پسر میداشتی برام خیلی بهتر بود تا اینکه مثل روانی های تنها اینجوری با خود ارضایی خودتو نابود کنی...
برگشتم تو هال و دیدم نشسته رو کاناپه و داره گریه میکنه،‌ دلم براش خیلی سوخت ،‌رفتم پیشش و سرمو گذاشتم رو شونه هاش،‌ خیلی وقت بود که موهام و نوازش نکرده بود،‌دستشو گرفتم و گذاشتم رو موهام و کشیدم روشون، خودش کم کم شروع کرد به نوازش موهام و همچنان داشت گریه میکرد...
بلاخره تصمیم گرفتم با این قضیه کنار بیام و دیگه نه به شهین طعنه و کنایه بزنم و نه خودمو اذیت کنم، با این معادله که به هر حال بابام اینجوریه و کاریش نمیشه کرد و شهین هم حق داره به فکر خودش باشه و خب از اونجایی که معتاد خود ارضایی شده بودم و میتونستم درک کنم اینو،‌ خودمو راضی کردم و میگفتم همه چی اوکیه و مشکلی نیست...
به خواست خودم برای ویزیت و چکاپ اولیه سینه های شهین باهاش رفتم، سر وقتی که بهمون گفته بودن وارد شدیم و خیلی هم خلوت بود، یه پرستار خانوم اومد به شهین و رو یک صندلی مخصوص نشوند و بهش گفت پالتو بلوزش و سوتینشو در بیاره، من لباساش ازش گرفتم و آویزون کردم رو جا لباسی که اونجا بود، چند لحظه بعدش یک دکتر آقا وارد شد، بعد احوال پرسی به زبون انگلیسی جوابشو دادیم و شروع کرد معاینه کردن سینه های شهین، یه کوچول خجالت میکشید و نمیدونستم به خاطر حضور من یا دکتر که مرده. معاینه تموم شد و یه آلبوم نشون شهین دادن و که عکسای مختلف سینه بود و دکتر چند تاشو علامت زد و گفت این مدلا رو میتونه رو بدن شهین انجام بده،‌ کنجکاو شدم که منم نگاه کنم و رفتم کنارش، تو نگاه اول عکسا فرق چندانی با هم نداشتن اما با دقت میشد جزییاتشون رو فهمید،‌ سایز بندی سینه هاشون با این عددای سوتین که ما تو ایران میگفتیم فرق داشت و بلاخره شهین موفق شد بهشون بگه که همون سایز 80 خودمون میخواد باشه و دوست داره سینه هاش سر بالا و سفت بشن، رقم عمل خیلی بالا میشد و نصفشو همونجا گرفتن و وقت عمل دادن. از دکتر اومدیم بیرون و شهین بهم گفت: مرسی که کنارم بودی، بهش گفتم خواهش میشه،‌خدا رو چه دیدی شاید یه روز منم عمل لازم شدم، دو تایی خندمون گرفت و منتظر تاکسی وایستادیم...
بلاخره روز عمل رسید و شهین یکمی استرس داشت و بابا بازم نتونست بیاد و من باهاش رفتم،‌به هر حال عمل تموم شد و بعد چند مدت نقاهت شهین باید میرفت دکتر که سینه هاش و معاینه کنه ،‌ وقتی بانداژ دور سینه هاش و باز کردن ،‌ باورم نمیشد اینقدر خوشگل و خوش فرم شده باشه،‌ بدون خجالت ازم پرسید چطور شده؟؟؟ گفتم عالی شده شهین،‌ کوفت اون فرانک بشه الهی، اخم توام با لبخندی کرد و گفت:‌خفه شو. با چند تا توصیه دکتر که لازم بود چند بار دیگه معاینه بشه از مطب زدیم بیرون...
تو ذهنم داشتم تصور میکردم که دیگه بدن شهین بی نقص و عیب شده و تنها نقطه ضعفش همین سینه هاش بود که حالا چه قدر خوشگل شده بودن. چند روز بعدش من لازم بود برم مطب فرانک و آمپولای زیر پوستی که خیلی هم مهم بود و تزریق کنه و تاکید کرده بود که حتما خودش باید این کارو کنه. وقتی وارد شدیم از نگاه خاصش و برق چشاش فهمیدم که در جریان عمل سینه های شهین نبوده و وقتی که شهین پالتوشو درآورد از روی پیراهنش راحت میشد فرم جدید سینه هاش و تشخیص داد،‌ داشت وضعیت منو میپرسید اما همش نگاهش به شهین و سینه هاش بود، خبر نداشت که من همه چی رو میدونم. آمپولای زیر پوستیم و زد که واقعا درد آور بود و اشکام و درآوردن، بهم گفت همینجا چند دقیقه لازمه که دراز بکشم و به پرستارش گفت مواظب من باشه و با شهین برگشتن تو مطب ، خوب میدونستم الان اونجا چه خبره و داشتم تو ذهنم تصور میکردم...
تو مسیر برگشت به خونه به شهین گفتم خب خوش گذشت یا نه؟؟؟ نظر فرانک جون چی بود درباره سینه های جدیدت،‌ شهین از حرفم و سوالم خوشش نیومد و هیچی نگفت... خوب میدونستم دیگه شهین بیش از این بهم اجازه ورود به حریم خودشو نمیده و نمیتونم در این مورد بهش نزدیک تر بشم. من هر روز کنجکاو تر و تشنه تر میشدم به سکس واقعی، اما کی حاضر بود با این اندام زشت و سوخته ام باهام سکس کنه یا حتی نگام کنه...
انگار بعد مدتی هیجان، دوباره برگشته بودم به روزای تنهایی و افسردگیم،‌ بابام یه جور تو زندگی و کارش بود و شهین یه جور دیگه و میدونستم دیگه عمرا بتونم صحنه ای از شهین ببینم و حواسش بیش از حد جمع هستش و دیگه حتی بهم اجازه شوخی نمیداد و علنی بهم فهموند که صحبت فرانک و برای همیشه باید فراموش کنم. اما از اونجایی که خیلی سرحال پر انرژی بود میدونستم هنوز با فرانک در ارتباطه و این من بودم که باز تک افتاده بودم و تنهایی داشت نابودم میکرد...
دیگه حوصله چت کردن با ایرانیا رو نداشتم و برام حرفاشون و خواسته هاشون تکراری شده بود و جذابیتی نداشت و مهم تر اینکه دیگه لذت مجازی برام تکراری شده بود و من یک تجربه واقعیش رو میخواستم، بعد سرچ زدن فهمیدم صفحه های چت آلمانی هم وجود داره،‌ از طریق کلاسای اجباری مدرسه یه کوچولو آلمانی بلد بودم و دست و پا شکسته یه چیزایی مینوشتم و البته اکثرشون انگلیسی بلد بودن و میشد باهاشون به اون زبون حرف زد. تو این چت کردنا با یک پسر آلمانی آشنا شدم،‌برای اولین بار عکس خودمو نشونش دادم و براش از زندگی واقعیم گفتم و کلی باهاش درد و دل کردم،‌اسمش تونی بود و توی دورتموند زندگی میکرد. قیافه اونم معمولی بود اما از قیافه من خیلی تعریف میکرد و خوشش امده بود و مشتاق بود منو ببینه حتما،‌دلم و زدم به دریا گفتم بهش که نصف تن من سوخته و اندامم اصلا قابل دیدن نیست و اگه تا همین حد با هم باشیم کافیه. بهم گفت:‌اصلا براش مهم نیست و به هر حال از من خوشش اومده و همه چی به ظواهر نیست و این حرفا. برای اولین بار با یک پسر قرار میذاشتم و حسابی استرس داشتم، یکمی آرایش ملایم کردم و مثل همیشه لباس پوشیده تنم کردم و همو سر قرار دیدیم. اونم 18 سالش بود و چند ماه از من بزرگ تر بود و حسابی تحویلم گرفت و ازم تعریف کرد و گفت که چقدر از عکسم خوشگل ترم، منم ازش خوشم اومده بود و حسابی خوشحال بودم که برای اولین بار با یک پسر دوست شده بودم و کلی هیجان داشتم. خود به خود صحبتامون رفت سمت سکس و رابطه جنسی، وقتی فهمید هنوز دخترم کلی تعجب کرد و گفت: فکر میکردم باکره نباشی. بهش گفتم که اولا که شرایط فرهنگی ایران با اینجا فرق میکنه و دوما کی حاضره با این اندام من باهام سکس کنه آخه. تونی با تعجب گفت: نمیدونم فرهنگ کشور تو چیه اما الان اینجا هستی و فرهنگ اینجا باید برات مهم باشه و در ضمن چرا اینقدر اصرار داری بگی که زشتی؟؟؟ بهش گفتم اوکی منو ببر یه جایی که جفتمون فقط باشیم تا بهت نشون بدم، کلی از پیشنهادم خوشحال شد و منو برد خونه خودشون و برد تو اتاق خودش،‌ گفت:‌اینجا هم جایی که میخواستی. زیاد از تونی خجالت نمیکشیدم و مطمئن بودم اگه الان منو اینجوری ببینه بهم عمرا اگه دست بزنه،‌ شروع کردم لباسامو در آوردن و لخت شدن و فقط با یک شرت و سوتین جلوش وایستاده بودم و با این حال ناخواسته یه دستم رو سینه هام بود و یه دستم جلوی کسم، حالا میتونست نصف سمت راست منو ببینه که چقدرش سوخته و جاش مونده. کمی از دیدن این صحنه جا خورده بود ،‌اما بر خلاف تصورم یه دور دورم زد و شروع کرد از اندامم تعریف کردن،‌ گفت چقدر اندام قشنگی داری و خیلی متناسب هستی و چرا اینقدر میگی که زشتی و این سوختگی ها هم به زودی و به گفته خودت عمل میشی و خوب میشی. از تعریفای تونی داشتم پرواز میکردم و اصلا توقع نداشتم یکی از من خوشش بیاد و ازم تعریف کنه بعد دیدنم، اومد طرفمو بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام،‌ تا اومدم تمرکز کنم و حس بگیرم برای لب گرفتن سرشو برد سمت گردنم و یکمی بوس کرد و بعدش من و هدایت کرد سمت تختشو خوابوندم رو تخت یه نفرش، خودشم سریع لخت شد و شرت منو دراورد و فهمیدم میخواد کیرشو بکنه تو کسم، تردید داشتم و نگران بودم اما بلاخره من تصمیممو گرفته بودم و میخواستم این کارو انجامش بدم،‌مخالفتی نکردم و گذاشتم کارشو بکنه،‌ متوجه شدم که رو کیرش کاندوم کشید . اونجور که تو چت بهم گفته بودن درد نداشت و شاید کیر تونی کوچیک بود،‌اما به هر حال پردمو زد و دیگه دختر نبودم ، تونی خیلی زود ارضا شد و از روم بلند شد انگار یه کوه کنده، اصلا اصلا سکس اون چیزی نبود که دیده بودم و فکر میکردم...
چندین بار دیگه با تونی سکس کردم و هر بار هیچی نمیفهیدم و آخرش باهاش بهم زدم، تو یک سال بعدش چندین تجربه آشنایی با پسرای دیگه داشتم که هر بار که بدنم رو میدیدن حسابی تو ذوقشون میخورد و یه بار یکیشون که وانمود میکرد که مهم نیست اما موقع سکس همش چشاش به صورتم بود که یه وقت اندامم رو نبینه،‌ هر چی میگذشت بیشتر مثل قبلنا از سکس بدم میومد و بهترین ارضا شدنام همون موقع های خود ارضاییم و فانتزیام بودن. افسردگیم چندین برابر شده بود و تنهاییم چندین برابر بیشتر، اکثر وقتم رو تو اتاقم میگذروندم و حوصله هیچ کسی رو نداشتم ، فقط منتظر بودم که زمان عمل برسه و خلاص بشم از این شرایط لعنتی. بابام بهم پیشنهاد داد حالا که داری درس تخصصی طراحی میخونی چرا نمیری یه جا به صورت عملی کار نمیکنی؟؟؟ شهین گفت: ‌اتفاقا یه سری موسسه های خصوصی هستن که میتونه بره توشون تست بده و اگه قبول بشه میتونه اونجا طراحی هدفمند انجام بده و براش تجربه خوبی میشه، به اصرار بابام رفتم و تست دادم و تو قسمت عملی به گفته خودشون عالی بودم اما تو قسمت زبان المانی ضعیف بودم و بهم گفتن باید زبان آلمانیم رو تقویت کنم، بابام گفت: یه جا شنیده که کلاس آلمانی هستش و یه کلاسش مخصوص ایرانیاست ، بردم همونجا ثبت نامم کرد که بتونم زبان آلمانی رو فول یاد بگیرم، همش به خاطر بابام قبول کردم و میخواستم دلشو نشکونم وگرنه ته دلم دوست داشتم همش تو اتاق خودم باشم...
کلاسم شروع شد و چون همشون ایرانی بودن و حسابی از جو ایران دور بودم برام جالب بود و اونقدرام که فکر میکردم خسته کننده نبود،‌ همیشه ته کلاس میشستم و با هیچ کس دوست نبودم،‌تا اینکه یه دختر حدودا هم سن خودم اومد کنارم نشست و خودشو معرفی کرد و اسمش النا بود، بعد چند روز حدودا با هم دوست شده بودیم و اونا هم جدیدا مقیم آلمان شده بودن و خانوادش فرستاده بودنش که زبان آلمانی یاد بگیره و در کل دختر خوبی بود اما وراج...
چند ماهی گذشت و واقعا زبان آلمانی سخت بود و اصلا مثل انگلیسی نبود و لازم بود آدم حداقل دو سال وقت بذاره براش ، یه روز هنذفری واکمن تو گوشم بود و استاد هنوز نیومده بود،‌ وقتی وارد شد همراهش دو تا دختره بودن و طبق روال کلاس دانش آموزای جدید و به همه معرفی میکرد، استاد رو به هممون به آلمانی گفت ندا خانوم و شیوا خانوم از شاگردای جدید هستن و بهشون سلام کنین،‌ به آلمانی بهشون سلام کردیم و اومدن جای خالی وسط کلاس دو تا صندلی بود و نشستن. تنها نکته ای که در موردشون دقت کرده بودم این بود که یکیشون محجبه بود و لباساش کاملا پوشیده بود، تو دلم گفتم یا خیلی کسخله که اومده اینجا و حجاب داره یا مثل من یه جاش درب و داغونه و اینجوری پوشونده، سرم تو کتابم بود و استاد کلاس و شروع کرد،‌ وسط درس استراحت داد و النا بهم اشاره کرد که اون دو تا رو دیدی یا نه؟؟ بهش گفتم دیدمشون خب مگه میشه نبینم کور که نیستم النا، خندید و گفت: اونی که حجاب داره رو ببین چقدر خوشگله. یکمی خودمو کج کردم که بتونم ببینشم که داشت با دوستش حرف میزد، به النا گفتم چه چشم و ابرویی داره کثافت ، این ایرانیه حتما؟؟؟ النا گفت آره بابا با دوستش داره ایرانی حرف میزنه،‌دوستشم خوشگله اما این خیلی خیلی خوشگل تره ، کل کلاسو ببین دارن نگاش میکنن و میخش شدن، دقت که کردم دیدم راست میگه همه میخ همون دختر محجبه هستن و البته میخورد که چند سالی از من و النا بزرگ تر باشن جفتشون... حس حسادت خاصی بهم دست داد وقتی دیدم همه اینجور تو نخ دختره هستن ، به النا گفتم حالا خوبه نمیخواد اینقدر گندش کنی و مگه کیه یه آدمه دیگه،‌ النا خندید و گفت:‌نگو که دلت نمیخواد اینجوری دیده بشی، با اینکه میدونستم داره راست میگه اما بهش گفتم عمرا که اینجوری دلم بخواد...
چند وقتی گذشت و اونا یه کتاب از ما عقب تر بودن و استاد گاهی وقتا چند دقیقه ای رو سرگرم اونا بود فقط ، هر کی رو نگاه میکردم مخصوصا پسرا و مردا همشون تو نخ همون دختره محجبه بودن که اسمش شیوا بود... هر چی سعی میکردم وانمود کنم که برای من اهمیتی ندارن منم بیشتر جذب نگاه کردنشون میشدم، مشخص بود خیلی با هم دوستن و همیشه با هم بودن و هر لحظه در حال خندیدن و حسابی شاد بودن، یه روز که همینجوری داشتم نگاشون میکردم ،‌النا از پشت اومد و در گوشم گفت: هانیه من به این نتیجه رسیدم و مطمئنم که این دو تا لزبین هستن،‌معنی لزبین و میدونستم ، به النا گفتم احتمالا چند وقته خیلی فیلم سکسی میبینی و رو مخت اثر گذاشته ،گفت:‌ باور کن هانیه آخه نگاشون کن همیشه با هم هستن و یه لحظه نمیشه با یکی دیگه باشن و همش با هم میگن و میخندن و چند بار دیدم که دستای همو موقع راه رفتن میگیرن و مگه هر کی لز باشه خودش داد میزنه که من لز هستم و اینا به نظر من خیلی تابلو هستن. بازم خودمو به وراجی های النا بی تفاوت نشون دادم اما وقتی پامو تو اتاقم گذاشتم رفتم سر وقت لپتاب و شروع کردم فیلمای سکسی با موضوع لز دانلود کردن...
هر روز که میگذشت بیشتر بهشون دقت میکردم و بیشتر جذبشون میشدم، چرت بودن نظریه النا در مورد اون دوتا برام ثابت شده بود اما نمیدونستم چرا حس غریبی به حرفای النا داشتم ،‌با اینکه باور نمیکردم رابطه جنسی ای بینشون باشه اما میشد فهمید که چقدر به هم نزدیک هستن و همو دوست دارن،‌ اون محجبه یا همون شیوا چقدر خوشگل و ناز بود و چند بار خواستم برم جلو و بهشون سلام کنم اما روم نمیشد،‌من اکثرا به کسی سلام نمیکردم به خاطر غرورم اما ایندفعه خوب میفهمدیم که علتش غرور نیست. زبان آلمانیم خیلی خوب شده بود و حسابی پیشرفت کرده بودم اما عمدا کشش میدادم که شیوا و ندا رو بتونم ببینم... النا اطلاعات جمع کرده بود و فهمیده بود که یک سال بیشتره که پناهنده آلمان شدن و هم خونه هستن. انواع و اقسام تو ذهنم ازشون فانتزی میساختم و تصورشون میکردم،‌چقدر دوست داشتم یکیشون بیاد سمت منو بهم پیشنهاد دوستی بده اما من کجا و اونا کجا، حس میکردم که جفتشون خیلی مغرور باشن و درسته که با چند تا از بچه های کلاس ظاهرا خوب بودن اما با هیچ کدومشون دوست صمیمی نمیشدن ،‌ حدس میزدم از غرورشون باشه و اصلا نیازی به کسی ندارن. با اینکه نزدیک به بیست سالم بود و طبق قانون آلمان میتونستم از 18 سالگی اعلام استقلال کنم و حتی به صورت مجزا ازم حمایت بشه اما خوب میدونستم که بر خلاف ظاهرم که دوست دارم مثلا خودمو قوی و زرنگ نشون بدم اما بدون شهین من هیچی نیستم و حتی عرضه ندارم یه روز از خودم نگهداری کنم و از این زاویه هم به شیوا و ندا حسودیم میشد که چطوری استقلال دارن و حتی اومدن آلمان پناهنده شدن و برای دل خودشون زندگی میکنن و مثل من به خانوادشون وابسته نیستن... وای خدا چه دوستی عالی ای کاش منم دوستشون بودم...
چند ماه گذشت و کار من فقط نگاه کردن به شیوا و ندا بود که هنوز با هم بودن و رابطشون بی نظیر بود . النا اومد پیشم و گفت: خبر داری که اون خوشگله بچه داره؟؟؟ گفتم مغز فندقی من از کجا بدونم آخه، خب حالا که چی خب داشته باشه. النا گفت: چند روز دیگه تولد بچشه و چند تا از بچه ای کلاس و دعوت کردن، به النا گفتم خب به ما چه جشن تولد گرفتن که ذوق نداره اینقدر بگیرن تا خسته بشن... تو دلم آتیش حسرت بود که ای کاش منم دوستشون بودم و مثل بعضی از بچه ها ، منم دعوت میکردن ،‌ای خدا چقدر من تنهاممممممممممممم...
چند وقتی گذشت و یه روز با اینکه زمستون بود اما ظهر نسبتا گرمی بود و خیلی توی آلمان و این موقع از فصل این هوا عجیب بود. وسایلمو جمع کردم که مثل همیشه آخرین نفر بزنم بیرون که به تکیه گاه صندلی شیوا یک پالتو آویزون بود، هوا یه ذره گرم شده بود یادش رفته بود پالتوشو بپوشه،‌ با خوشحالی برش داشتم و این بهونه میشد که وقتی دیدمش برم بهش بدم و ازم کلی تشکر کنه و شاید بخواد باهام دوست بشه!!!
فرداش کلی خوشحال بودم و منتظر که بیاد اما هر چی کلاس گذشت نه شیوا اومد و نه دوستش،‌ روز بعد هم همینطور و روز بعدش همینطور. رفتم پیش مسئول موسسه و بهش گفتم که اگه میشه شماره تماس یا آدرسشون رو بده که برم بهش برسونم پالتوشو، اولش نمیداد و میگفت هر وقت اومدن بهشون میدی و بلاخره با وساطت معلممون راضی شد و آدرس و بهم داد که فهمیدم به خونه خودمون نزدکیه. با همه سرعت خودمو خونه رسوندم ، بهترین لباس ممکن که میشد پوشیدم و سوار دوچرخه شدم و یادم رفت که کلاه گرم بردارم ، چون رو دوچرخه و این سرما یخ میکنم،‌با انرژی و هیجان رکاب زدم و چند تا خیابون با ما فاصله داشتن و بلاخره رسیدم به آدرس، یه ساختمون سه طبقه بود که طبق آدرس اونا طبقه اولش بودن. تازه فهمیدم که چقدر صورتم و دستام یخ کرده و حسابی سردم شده بود، با هیجان و حس خاصی در زدم، چند بار در زدم و فکر کردم نیستن، خواستم برگردم که یه صدایی به آلمانی گفت کیه؟؟؟ هول شده بودم و به ایرانی گفتم براتون پالتویی که جا گذاشته بودین آوردم،‌ چند لحظه سکوت کرد و در باز شد. اولین بار بود که شیوا رو بدون روسری که حتی یه لاخه موش ازش بیرون نبود میدیدم،‌ موهای مشکی مشکی لخت ، پخش شده بودن رو شونه هاش و تا پایین بازوی دستش بودن، یه پتو دور خودش پیچیده بود معلوم بود که خواب بوده، زیر پتو فقط میتونستم تاپ مشکی رنگشو ببینم، چقدر خوشگل بود...
بهم گفت: سلام... ب ب ببخشید ش شیوا خانوم من باید سلام میکردم، سلام. به زور یه لبخند نصفه و نیمه رو اون چهره خواب آلودش که چشاش رگه های قرمز بود زد، گفت:‌بفرمایید. من آهان آره من اومدم براتون پالتو رو که جا گذاشته بودین اونجا یعنی تو کلاس بیارم،‌ادرس و از همونجا گرفتم. جواب داد که: عجب حواسی دارم من ، مرسی عزیزم ،‌ آره تو رو یادم اومد ته کلاس میشینی. بهش گفتم ببخشید بد موقع اومدم ، جواب داد که: نه خواب نبودم لازم نیست عذرخواهی کنی،‌ پالتو رو بهش دادم اما دوست داشتم بیشتر طول بکشه و بیشتر ببینمش،‌ پالتو رو ازم گرفت و تشکر ساده ای کرد، موقع بسته شدن در از تو جیب پالتو یه کیف دستی کوچیک افتاد، سریع برش داشتم و بردم سمتش و گفتم این افتاد یادتون نره،‌ شیوا حواسش نبود و در و محکم بست و ساعد دستم بین در و چهارچوب گیر کرد. سرمایی که تو دستم بود یه طرف و درست رو جای تزریق آمپولای زیر پوستی بود،‌ جیغم بلند شد و اشکم از درد دراومد، شیوا سراسیمه گفت: ای وای چی شد؟ از درد دستمو گرفته بودم هیچی نگفتم، بازومو گرفت بیا تو بیا تو ببینم چی شده. منو نشوند رو مبل خونشون و میخواست آستینمو بزنه بالا که ببینه چی شده،‌ تو همون درد زیادی که داشتم جلوی دستشو گرفتم. دستمو محکم گرفت و گفت: ای بابا بذار ببینم چی شده ،‌آستینمو زد بالا و دید که رو جای سوختگیم زخم شده. تو نگاهش جا نخورده بود و اصلا براش سوختگی مهم نبود، گفت: صبر کن برم برات باند بیارم و ببندم،‌ موقع رفتن پتویی که دورش بود و انداخت ، فقط یه شرت مشکی پاش بود و یه تاپ کوتاه مشکی،‌ همه اندامش مشخص بود، چهره قشنگش یه طرف و اندام مانکنش و رو فرمش یه طرف، پوست گندمی روشن و عالی. نه چاق بود و نه لاغر و انگار که رو این بدن ،کلی عمل کردن که این شده،‌ موقع برگشتن فرم سینه هاش و دقت کردم که انگار متناسب ترین فرم سینه ای بود که رو این بدن باید قرار میگرفت،‌ حتما کلی عمل کرده و کلی ورزش میکنه که این شده... نشسته بود کنارمو داشت دستمو بانداژ میکرد،‌ ازم پرسید چرا اینقدر سردی؟؟؟ گفتم با دوچرخه اومدم و یادم رفت شال و کلاه کنم و دستکش بپوشم،‌ گفت: چه کاریه آخه نمیگی سرما بخوری و سینه پهلو کنی تو این سرما. بانداژ دستم تموم شد و گفت: اگه عجله نداری صبر کن برات یه قهوه درست کنم تا گرم شی و بعدش برو ،الان بدنت یخه یخه، بلند شد و رفت سمت آشپزخونه...
از بالشت رو مبل فهمیدم همینجا دراز کشیده بوده ، یه جا سیگاری که چند تا فیلتر سیگار کشیده شده توش بود رو میز جلوی مبل بود،‌ یعنی کی تو این خونه سیگار میکشه؟؟؟ با چشام داشتم خونه کوچیکشون رو وارسی میکردم که تازه متوجه موزیکی شدم که از اتاق داشت میومد، صداش و تشخیص دادم که از گوگوشه اما هیچ وقت این آهنگ و گوش نداده بودم...
میون یه دشت لخت زیر خورشید كویر
مونده یك مرداب پیر توی دست خاك اسیر
منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام
چه آهنگ قشنگ اما غمگینی و چقدر غم بود تو این آهنگ و بدتر از اون چه موج منفی و سردی داشت این خونه،‌یاد اتاق تنهایی های خودم افتادم،‌ بلند شدم وایستادم به قاب عکس ستون بین دو تا اتاق نگاه کردم ،‌عکس شیوا و ندا بود و یه بچه کوچیک که قطعا همون بچه شیوا بود که النا میگفت. چقدر تو این عکس شاد هستن و انگار از ته ته دلشون میخندن،‌ خوشبحالشون... آهنگ یه بار تموم شده بود باز تکرار شد و فهیدم همین یه آهنگ و داره همش گوش میده...
من همونم كه یه روز می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم
با صدای شیوا به خودم اومدم که گفت: ‌سوختگیت تا کجاست؟؟؟ چقدر صداش بی حال و بی رمغ بود و یه ذره شبیه اون آدم شاد و پر انرژی ای که سر کلاس میدیدم، نبود و باورم نمیشد این همون آدم باشه. هر کسی این سوال و ازم میپرسید عصبی میشدم اما نمیدونم چرا اصلا بدم نیومد و بهش گفتم کل سمت راست بدنم همینجوریه، جواب داد که متاسفم،‌قهوه یه ده مین دیگه حاضر میشه، تو صداش نه ترحم بود و نه زخم زبون، بهش گفتم این عکس بچتونه؟؟؟ گفت:‌آره،‌ گفتم: میخوره دختر باشه و خیلی شبیه خودتون هستش،‌راستی من سه ماه دیگه وقت عمل دارم و بهم گفتن که خوب میشم، سرشو تکون داد و گفت: عالیه...
اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیام راهم افتاد به كویر
چشم من به اونجا بود پشت اون كوه بلند
اما دست سرنوشت سر رام یه چاله كند
نشسته بود رو مبل و سرشو تکیه داده بود به مبل و سقف و نگاه میکرد،‌ تو این حالت سینه هاش بالا تر میومدن و قشنگ تر شده بودن، آهنگ هنوز داشت تکرار میشد...
توی چاله افتادم خاك منو زندونی كرد
آسمونم نبارید اونم سرگرونی كرد
حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون
یه طرف میرم تو خاك یه طرف به آسمون
شیوا خانوم این آهنگ از گوگوش چقدر قشنگه تا حالا گوش ندادم، راستی کوچولوی خوشگلتون کجاست؟؟؟ با همون حالت سرشو چرخوند سمت منو گفت: بی قراری میکرد ، ندا بردش بیرون یکمی هوا خوری...
خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین
هی بخارم می كنن زندگیم شده همین
با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم
سرنوشتم همینه من اسیر زمینم
راستی شیوا خانوم چرا این چند روز کلاس نیومدین؟؟؟ اتفاقی که نیوفتاده خدایی نکرده؟؟؟ بازم به سختی که معلوم بود اصلا حوصله سوالامو نداره و ایندفعه بدون اینکه نگام کنه گفت: دیگه نمیخوام بیام کلاس ... آهنگ همچنان داشت تکرار میشد...
هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره
خاك تشنه همینم داره همراش می بره
خشك میشم تموم میشم فردا كه خورشید میاد
شن جامو پر می كنه كه میاره دست باد
شیوا خانوم ببخشید فضولی میکنم اما چرا اینقدر ناراحتین؟؟؟ چرا همش همین آهنگ و گوش میدین و گذاشتین تکرار بشه؟؟؟ از جاش بلند شد، اصلا جوابمو نداد و گفت قهوه شیرین کنم یا خودت شکر میریزی؟؟ گفتم خودتون شیرین کنین ممنون میشم، ببخشین اینقدر فضولی کردم و ازتون همش سوال پرسیدم...
با یه سینی که توش دو تا فنجون قهوه بود اومد و گفت:‌خودمم هوس قهوه کردم ، سینی رو گذاشت رو میز و نشست رو مبل ، یه پاکت سیگار که رو زمین افتاده بود برداشت و از داخلش یه نخ سیگار کشید بیرون، گرفت سمت منو گفت:‌میکشی؟؟؟ دوست داشتم کم نیارم و بگم آره اما ترسیدم خرابکاری کنم و بلد نباشم،‌بهش گفتم نه ممنون،‌خودش یه نخ برداشت و با فندک روشن کرد و شروع کرد کشیدن،‌ این همون شیوای محجبه سر کلاس بود که داشت اینجوری به سیگار پک عمیق میزد. بهم گفت: ناراحت نباش چیزی نیست،‌فقط تو کلاس بهت نمیخورد اینجوری باشی،‌اونجا که حسابی همش تو خودت بودی و با خودتم قهر بودی انگار... نا خواسته گفتم واقعا شما به من نگاه میکردین؟؟؟ بلاخره یه لبخند کامل رو لباش نشست و گفت: چطور مگه برات مهم بود که من نگات کنم یا نکنم؟؟؟ گفتم نه یعنی آره نه یعنی نه یعنی خب نمیدونم یعنی ........ دیگه کامل خندش گرفت و گفت:‌اسمت چی بود؟؟؟ از وضعیت عجیبی که توش بودم خجالت کشیده بودم سابقه نداشت من تو عمرم که به خاطر کس دیگه هول بشم و نمیدونم چرا جلوی شیوا اینجوری شده بودم،‌بهش گفتم اسمم هانیه است، راستی اسم دختر خوشگل شما چیه؟؟؟ یه نگاه به قاب عکس کرد و گفت اسمش نگاره...
شیوا خانوم حیف نیست کلاسو ول کنین؟؟؟ زبان آلمانی خیلی سخته ها ،‌حداقل دو سال وقت کامل میخواد و شما کم کم راه افتادین و دیگه حیفه که بقیشو نرین و تموم نشه، فنجون قهوه رو برد سمت لباش و لباش و کمی قنچه کرد تا فوت کنه،‌ محو نگاه کردن به لباش و فرم لباش شدم،‌ گفتش که دیگه حوصله ندارم و همین قدر بسه ، دیگه بیشتر هم فکر نکنم بکشم...
نه این چه حرفیه شیوا خانوم، استعدادت خیلی خوبه و تنها ایرادی داری اینه که اصرار داری کلمات رو دقیق معنیش رو حفظ کنی که این اشتباهه و باید کلمات رو تو جمله و مفهومی یاد بگیری و این مدلی اذیت میشی و مفهموم دقیق کلمات و نمیفهمی تو جاهای مختلف...
باز لبخند زد و گفت: پس اون ته کلاس حواست به همه هستا،‌دقیق دقیق همه رو زیر نظر داری آره؟؟؟ گفتم نه همه همه که نه خب شما استعدادتون خوب بود و برای همین دقت کردم بهتون. اگه حوصله ندارین بیایین کلاس من میتونم هر وقت لازم داشتین کمک بدم ، تعارف نکنین به هر حال... خب من باید برم کم کم حسابی گرم شدم،‌ و بیشتر هم حسابی مزاحم شما شدم. شیوا گفت: اینجوری نگو ، زحمت کشیدی و پالتو رو برام آوردی و دستت هم زخم شد. دم در که اومدم خدافظی کنم دوستش ندا که بچه شیوا بغلش بود به دم در رسید و از دیدن اونم هول شدم و بهش سریع سلام کردم ،یکمی با تعجب بهم نگاه کرد و سلام کرد ،‌بهش گفتم ببخشید و خدافظ و سریع سوار دوچرخه شدمو رفتم...


کلی هیجان داشتم و خوشحال بودم که از نزدیک و اینجوری دیدمش و باهاش حرف زده بودم،‌ بدنش چقدر سکسی و جذاب بود و صورتش چقدر با اون موهای لختش قشنگ تر شده بود...
از متن شعر آهنگ خیلی سریع تو نت پیداش کردم و دانلودش کردم، آهنگ مرداب گوگوش بود، با دقت شروع کردم به گوش دادن که این چیه که شیوا رو تکرار گذاشته بود گوش میداد. قطرات اشک رو روی گونه هام حس میکردم که هم زمان گوش دادن به آهنگ میومدن، چقدر این آهنگ غم داشت و چقدر آدم دلش میگرفت اگه بهش فکر میکرد، من چم شده بود و چرا اینقدر جذب شیوا شده بودم،‌ از فکر و دلم بیرون نمیرفت و فکر کردن به اون چند لحظه ای که پیشش بودم چقدر لذت بخش و این که الان ازش دورم و معلوم نیست کی ببینمش ،چقدر سخت بود... ای خدا من چم شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شب موقع شام شهین ازم پرسید چته اینقدر تو فکری؟؟؟ بهش گفتم چیزی نیست، خندید و گفت قیافت شبیه این عاشق شده هاستا ، بهش گفتم نخیرم عشق کجا بود بابا ،‌ تو عاشق شوهرت هستی بسه، حوصلشو نداشتم و این مدت اینقدر منو تنها گذاشته بود که اصلا دلم نمیخواست باهام شوخی کنه، حرفم جواب داد و رفت دنبال کارش و دیگه کار به کارم نداشت. فرداش به خودم اومدم به جای اینکه سر کلاس باشم رو به روی خونشون بودم و نمیدونستم برای چی اینجام، یه نیمکت عابر پیاده بود که روش نشسته بودم و زل زده بودم به خونشون، هیچ خبری نشد و برگشتم. دو روز بعد باز رفتم و نشستم رو نیمکت و خونه رو نگاه میکردم و امیدوار بودم شیوا بیاد بیرون و ببینمش، در خونه باز شد و دوستش اومد بیرون، رومو چرخوندم و زیر چشی نگاش کردم،‌ دیدم داره میاد اینور خیابون ،‌سمت من. کتابمو برداشتم و سرمو کردم توش،‌که رد بشه و منو نبینه، هر لحظه احساس کردم بیشتر بهم نزدیک میشه و به خودم اومدم بالا سرم بود و مچ دستمو گرفت، هیچی نگفت و بلندم کرد کشوندم سمت خونه، کیفمو کتاب و سریع برداشتم ، چون به حالت کشیدن منو بلند کرد و به سمت خونشون میبرد، وارد خونم کرد و در بست...برگشت سمت منو با دو تا دستش محکم کوبید به سینه ام، با عصبانیت و خشونت گفت: چی از جون ما میخوایین؟؟هان؟؟؟ با توام ، به اون کثافت بگو دست از سر ما برداره و بره گورشو گم کنه،‌یکی دیگه زد تو سینه ام و میگفت جواب بده با توام. شیوا که گوشه وایستاده بود و من اولش ندیده بودمش به ندا گفت: آروم تر ندا... از ترس اشک تو چشام جمع شده بود و نمیدونستم داره بهم چی میگه و چرا داره منو میزنه،‌ دوباره اومد سمت منو داد زد کثافت عوضی میگم حرف بزن و بگو چه غلطی میکردی؟؟؟ از ترس اینکه باز نزنه خودمو کشیدم عقب، جای زدنش درد گرفته بود، هیچی از حرفاش نمیفهمیدم و نمیدونستم چرا داره اینجوری میکنه. شیوا بهم گفت: دیگه چی از ما میخوایین؟؟؟ حرف حسابش چیه؟؟؟ قلبم داشت از تو سینه ام در میومد و اشکام سرازیر شده بودن، هیچی نمیتونستم بگم. شیوا اومد طرفمو گفت: بیا بگیر بشین، منو برد نشوند و کنارم نشست و ادامه داد: ما هیچ کاری باهات نداریم،‌فقط بگو برای چی داری فضولی ما رو میکنی و چی میخوایی دقیقا؟؟؟
موهاش و بسته بود و قیافش مرتب تر و یکمی سر حال تر از اون چند روز پیش بود، نه میفهمدیم چی دارن بهم میگن و نه چی ازم میخوان، فقط با ترس نگاش میکردم و اشکام سرازیر شده بودن...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
↓ Advertisement ↓
مرد

 
بازى غريبانه عشق
قسمت : ٣
نويسنده : شيوا

هانیه...
شیوا چند دقیقه همون حالت نگام کرد و دقیق زل زده بود به چشام ، دوباره تکرار کرد که نترس و بگو جریان چیه. با هق هق بهش گفتم به خدا من فضولیتون و نمیکردم، به خدا راست میگم، ندا گفت آره جون عمت، اون روز که اومدی و همه جا رو وارسی کردی و شیوا رو کلی سوال پیچ کردی و بعدشم همش میشینی رو نیمکت اونور خیابون و خونه رو میپایی،‌ ننه من غریبم بازی در میاره و میگه فضولی نکردم... به چشمای شیوا نگاه کردم و بهش گفتم به خدا حرفمو باور کن من نیومدم که فضولی کنم، باور کنین به خدا راست میگم، شیوا گفت: حالا اون روز میگم پالتوی منو آوردی،‌اما جریان اون نشستن رو اون نیمکت و نگاه کردن به خونه ما چیه؟؟؟ تو چشماش زل زده بودم ،‌چشم و ابروی مشکی که مثل جادوگرا میتونست هر کسی رو جادو کنه، هیچ حالتی از تو چشاش نمیشد فهمید که الان ناراحته یا عصبانیه یا حس دیگه ای داره، با هر بار نگاه کردن به چشمای آدما میتونستم بفهمم الان چه حسی دارن اما الان هیچی رو نمیشد از این چشما فهمید. باید از خودم دفاع میکردم و راه دیگه ای نبود، چند بار نفس کشیدم و سعی کردم دیگه گریه نکنم و بهش گفتم: چون میخوام باهاتون دوست بشم...
ندا شروع کرد به خندیدن و گفت:‌ ببین ما رو چی فرض کرده و چی از ما بهش گفتن. شیوا هیچ عکس العملی نشون نداد و داشت با دقت نگام میکرد، گفت: اسم واقعیت هانیه است؟؟؟ گفتم اره به خدا دروغم کجا بود که اسممو بخوام دروغ بگم آخه، گفت:‌هانیه قشنگ و کامل توضیح بده، یعنی چی اومدی و مارو تحت نظر داری و میگی که علتش اینه که میخوایی با ما دوست بشی؟؟؟ شیوا خانوم به خدا من شما رو تحت نظر نداشتم ، یعنی آره داشتم خونتونو نگاه میکردم اما نه برای فضولی،‌باور کن منتظر بودم تا بیایی بیرون و فقط نگات کنم،‌به جون مامانم من اهل فضولی نیستم و نمیدونم شما دارین چی میگین، من از روز اولی که شما رو تو کلاس دیدم ازتون خوشم اومد و دوست داشتم باهاتون دوست بشم اما روم نمیشد پیشقدم بشم و میترسیدم ضایع بشم، تا اینکه اون روز به بهونه پالتو اومدم و دیدمت و اینقدر بیشتر ازت خوشم اومد که طاقت نیاوردم و دوست داشتم بازم ببینمت. باور کنین من نه فضولم و نه کسی منو فرستاده و به خدا من شما رو تحت نظر نداشتم...
شیوا سرشو کرد سمت ندا و تو چشای هم نگاه میکردن و من سرمو بینشون میچرخوندم که بفهمم چی داره بین نگاهشون میگذره، شیوا دوباره منو نگاه کرد و گفت:‌اوکی میخوایی با ما دوست بشی؟؟؟ مونده بودم چی بهش بگم،‌با تو ام هانیه میخوایی با ما دوست بشی؟؟؟ سرمو به علامت تایید تکون دادم. ادامه داد که: یادته که گفتی حاضری برای یاد گرفتن آلمانی بهمون کمک کنی؟ پس نظرت چیه تو هفته چند روز که وقت داری و میتونی بیایی ، باهامون آلمانی کار کنی ، سر کلاس مشخص بود دیگه کامل راه افتادی و حسابی بلدی و میتونی یادمون بدی... دوستش ندا با صدای متعجب و عصبانی گفت: شیوااااااااا ، ‌شیوا بهش نگاه نکرد و جوابشو نداد و منتظر جواب من بود،‌ از جفتشون ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم، با تردید و دو دلی گفتم باشه میام. پاشدم از خونشون زدم بیرون و هنوز ضربان قلبم و از ترس حس میکردم و میشنیدم...
به شهین نگفتم که قراره برم خونه دوستام بهشون آلمانی یاد بدم، هم خوشحال بودم که قراره به این بهونه برم پیششون و هم استرس داشتم،‌استرسی که تا حالا هیچ وقت تجربه نکرده بودم،‌حتی اولین سکس با تونی اینقدر استرس نداشتم و برام اهمیت نداشت. پس فرداش به جای اینکه برم سر کلاس و البته دیگه نیازی هم نبود که برم، رفتم خونه شیوا. در و خودش باز کرد و بهم خوش آمد گفت، وارد شدم و خونه خیلی مرتب تر بود،‌ بهم تعارف کرد بشینم و گفت: ندا و نگار تو اتاقن. یه شلوار نازک و یه تیشرت یقه باز تنش بود و موهاش و باز گذاشته ،‌ ایندفعه یکمی آرایش هم داشت و خوشگلیش چندین برابر شده بود. دو تا کتاب از کیفم برداشتم و منتظر بودم ندا هم بیاد،‌شیوا اومد کنارمو گفت: ندا سرش به نگار گرمه ،‌بیا خودمون شروع کنیم، اول هم پاشو اون بلوز گرم در بیار،‌بهش گفتم نه اینجوری راحت ترم،‌گفت ما خونه رو به خاطر نگار گرم کردیم و الان عرق میکنی و میری بیرون سرما میخوری،‌ جواب دادم که آخه چیزی زیرش نپوشیدم، پاشد رفت یه تیشرت نازک آورد و گفت بیا برو اینو تنت کن،‌نمیخواستم سوختگیامو باز ببیه اما ترسیدم اگه نپوشم ناراحت بشه،‌رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم و کلی خجالت میکشیدم که الان کل سوختگیام رو میبینه،‌ اما اصلا به قسمتای سوختگیم توجه نکرد. میدونستم تا کجا پیش رفتن و شروع کردم اول یه سری ایراداشو گفتن و چند تا مطلب جدید ، چند بار که با افعال انگلیسی مقایسه میکردم،‌ ازم پرسید مگه انگلیسی هم بلدی؟؟؟ گفتم آره بابام از بچگیم باهام انگلیسی کار کرده ، تازه با مامانم میرفتیم کلاس البته وقتی ایران بودیم و کاملا به انگلیسی مسلطیم. سرشو تکون داد و گفت: آفرین آفرین، الان بابا و مامانت ایرانن؟؟؟ گفتم نه نزدیک سه سالی هست که اومدیم اینجا و همگی مون اومدیم ، خلاصه کار بابام و شرایط زندگیم و براش گفتم و با دقت گوش میداد،‌حتی با دقت تر از درس زبان آلمانی. گفت ازشون عکس داری کنجکاو شدم ببینمشون،‌با ذوق گوشیم و باز کردم و بهش کلی عکس از بابام و شهین نشونش دادم،‌تو نشون دادنام میگفتم شهین و برگشت بهم گفت: مامانتو به اسم کوچیک صدا میکنی؟؟؟ گفتم آره خب چطور مگه؟؟؟ لبخندی زد و گفت هیچی مامان خوشگلی داری البته نه به خوشگلی خودت ، گفتم نه بابا من کجام خوشگله...
به خودم اومدم همش نزدیک 45 دقیقه درس کارکرده بودیم و نزدیک دو ساعت فقط حرف میزدیم، با صدای ندا که از پشت سرمون شنیدم حرفام قطع شد. بدون اینکه بهم سلام کنه گفت: نگار خوابید، بهش سلام کردم و با اون نگاه ترسناکش جوابمو داد و رفت دستشویی، به شیوا گفتم دوستت خیلی سریشه ها هنوز به من شک داره. شیوا گفت:‌ اولا که من بهت گفتم بیایی ، پس بهت اعتماد دارم و دوما این چه طرز حرف زدن درباره دوست منه؟؟؟ اگه میخوایی دوست باشیم قانون اول احترامه، حسابی از حرفی که بهم زده بود ضایع شدم و تو ذوقم خورد،‌اما از جذبه ای که داشت و محکم حرف زدنش نتونستم جواب بدم و گفتم اوکی سعی میکنم حواسم به حرف زدنم باشه. به هر حال روز اول تموم شد و برگشتم خونه، جفتشون یه جوری بودن و اصلا اونی نبودن که ظاهرشون نشون میداد، فکر میکردم خیلی مهربون و با صفا باشن اما اصلا اینجور نبود، دو دل بودم که بازم برم یا نه...
چند جلسه دیگه رفتم و فقط شیوا بود که باهاش آلمانی کار میکردم، ندا یا کلا با نگار میرفت بیرون یا تو اتاق بود همش، هر جلسه که میرفتم از چیزای دیگه هم صحبت میکردیم و از همه زندگیم و شرایط زندگیم و خانواده و فامیل ،‌همه و همه رو ازم میپرسید منم جواب میدادم... چند دقیقه سکوت کرد و یه هو پرسید چرا اینقدر از جای سوختگیات خجالت میکشی؟؟؟ خب حالا اتفاقیه که افتاده و دلیلی نداره خودتو مخفی کنی از کسی. گفتم اینجور نگین لطفا، شما جای من نیستین و نمیدونین اگه آدم از یه چیزی خجالت بکشه و حس کنه بقیه جور دیگه نگاش میکنن چه جوریه و چه حس بدی داره،‌ تو چشام نگاه کرد و گفت: بهت قول میدم بد تر از اینم وجود داره که آدمایی هستن که بدتر از سوختگی سرشون اومده و نمیتونن دیگه تو جامعه باشن...
چه چیزی میتونست بدتر از سوختگی باشه و حرفشو نفهمیدم، از جاش بلند شد و گفت:‌من برم بیرون یه خرید دارم انجامش بدم ،‌تا برمیگردم یه شیر قهوه درست کن، با تعجب گفتم من درست کنم؟؟؟ یعنی برم تو آشپزخونه تون ،زشت نیست؟؟؟ خندش گرفت و گفت:‌بهت نیماد خجالتی باشی هانیه... شیوا رو همیشه تو کلاس با دامنای بلند و لباسای پوشیده میدیدم و حالا دیدم یه شلوار جین و یه بلوز اندامی تنش کرد و بدون اینکه روسری سرش کنه داره میره بیرون، روم نشد ازش بپرسم چرا الان اینجوری میری و اونجا اون مدلی هستی،‌حتما یه دلیلی داره خب اما اینجوری چه جیگری شده بود و چقدر فرق داشت با اون تیپ محجبه. رفتم و از تو یخچال شیر و برداشتم و گذاشتم تا جوش بیاد و برای جفتمون درست کردم، حس خوبی داشتم که تا این حد باهام صمیمی شده که بهم میگه قهوه براش درست کنم...
به خودم اومدم هر روز اونجا بودم و ندا هم دیگه کمتر باهام بداخلاقی میکرد و شاید نهایتا هفته ای یه جلسه آلمانی کار میکردیم،‌بقیش فقط پیششون بودم و یکی از سرگرمیام نگار بود،‌ خیلی بچه شیرین و نازی بود،‌ حس خوبی از بودن باهاشون داشتم و دیگه نگاه سکسی به هیچ کدومشون نداشتم و این دوستی رو به هر چیزی ترجیح میدادم ، شهین هنوز فکر میکرد من کلاس میرم و خبر نداشت هر روز صبح تا ظهر خونه شیوا هستم و اصلا شیوا یا ندا رو نمیشناخت،‌ وقتی اونجا بودم راحت بودم و لباسای راحت میپوشدیم و نه ترحمی در کار بود و نه اینکه میخ بشن رو جای سوختگیام، میل جنسیم هم دیگه مثل قبل نبود و حتی سعی میکردم فانتزی هام ازشون رو کنار بگذارم ،‌اما خبر نداشتم که شرایط اینجور نمیمونه...


ندا...
تا صبح خوابم نبرد و هر بار که بلند شدم برم به نگار سر بزنم،‌دیدم شیوا هم بیداره،‌ از بس گریه کرده بودم ذره ذره حرفای سارا که بهمون زده بود رو مرور میکردم و بیشتر میفهمیدم که چه بلایی سرمون آورده و چطور زهر خودشو ریخت،‌ از دیروز که سارا رفت دیگه هیچ حرفی بین من شیوا زده نشد،‌ صبح موفق شدم دو ساعتی بخوابم و با سر درد بیدار شدم،‌ شیوا داشت نگار و عوض میکرد، بهش گفتم نمیخوایی صحبت کنیم؟؟؟ شیوا سرشو آورد بالا و دیدم چشاش کاسه خونه از بس گریه کرده،‌ گفت: چی بگیم ندا؟؟؟ برای هم یادآوری کنیم که چه بلایی سرمون اومده؟؟؟ میخوایی برات یادآوری بشه که مادرت از این دنیا رفته و دستت به هیچ جا بند نیست؟؟؟ میخوایی برات یادآوری بشه که دیگه هیچ آبرویی تو ایران نداری و دیگه هیچ کسی رو نداری و تا آخر عمرت و حتی بچه هات و نوه هات هم شاید یه روز بفهمن همه چیزو؟؟؟ بهت یادآوری بشه که این یک سال و نیم سمانه تو چه وضعی بوده و الان اسیر دست سارا هستش و معلوم نیست کجاست و چه بلایی داره سرش میاره؟؟؟ دوباره گریش گرفت و با بغض گفت: میخوای برای منم یاد آوری بشه که چه احمقی بودم و هستم؟؟؟ میخوای بیشتر به این فکر کنم که شوهرم باهام چیکار کرده و دوستش که اون همه مدت فقط برام یه دوست شوهر بود، باهام چیکارا کرده بوده و هر بار که منو میدیده تو دلش بهم میخندیده؟؟؟ بیشتر یادم بیاد که سینا از همه نقشه هاشون خبر داشته و تک تک بلاهایی که سرم آوردن رو خبر داشته؟؟؟ و من هنوز وابسته اون عشق لعنتی بودم و فکر میکردم که اونم یه بازیچه بوده و حالا فهمیدم که کل عمرم درگیر یه سراب بودم و همه چی دروغ بود. دیگه گریش بلند شد و گفت:‌یاد میلاد بیوفتم که معلوم نیست الان تو چه حالیه و همه سرمایش دود شدرفت هوا، یاد خواهر و برادرام بیوفتم که الان معلوم نیست چه حالی دارن و دیگه سرشونو تو فامیل و اشنا نمیتونن بلند کنن، ‌یاد بابای این بچه بیوفتم که الان فلج شده و همه زندگیش نابود شده؟؟؟ ندا همه اینا به خاطر من بود و واقعا فکر میکنی لازمه دربارش حرف بزنیم؟؟؟
اولش خودمو کنترل کردم مثل شیوا باز گریم نگیره و بهش گفتم تقصیر تو نبوده هیچ کدوم همش تقصیر اون سارا و سینای روانی بود و تو هیچ تقصیری نداشتی و نداری،‌ بیشتر نتونستم حرف بزنم و منم مثل شیوا گریم گرفت ...
چند روز گذشت و شیوا کارش شده بود سیگار کشیدن و گریه کردن ، نگار عزیزم هم غمگین شده بود و دیگه شیرین بازی در نمیاورد،‌ حریف شیوا نمیشدم اما نگار و میبردم بیرون یه جای تفریحی مخصوص بچه های یک تا دو ساله بود نگار و میبردم اونجا و بازی میکرد، حداقل تنها چیزی بود که باعث میشد هنوز زنده باشم و همه زندگیم بود... برگشتم خونه که دیدم یه دختره از خونه اومد بیرون و منو دید یکمی هول شد و خدافظی کرد و رفت، به شیوا گفتم این کی بود؟؟؟ توضیح داد که از هم کلاسی هامونه و پالتومو جا گذاشته بودم برام آورده بود،‌خوب دقت کردم منم یادم اومد کیه و گفتم همون دختره ته کلاس میشست و همش اخم میکرد ؟؟؟ شیوا تایید کرد و گفت:‌بهش نمیخورد اینقدر فضول باشه و تو همین نیم ساعت چشاش همه جای خونه کار میکرد و از بس سوال کرد مخمو خورد،‌ کلا هم هول بود و استرس داشت،‌نمیدونم چش بود...
فرداش از پنجره دیدم همون دختره روبه روی خونه اونور خیابون رو نیمکت نشسته، به شیوا گفتم غلط نکنم این آدم سارا هستش و معلوم نیست چه نقشه ای داره باز،‌ شیوا هم اومد نگاش کرد و گفت:‌از سارا هیچی بعید نیست و حواست بیشتر به نگار باشه و دیگه نبرش بیرون تا تکلیف این روشن بشه،‌پس فرداش باز دیدم اونجا نشسته و داره خونه رو میپاد،‌ اعصابم خورد شد و در خونه رو باز کردم و رفتم سمتشو گرفتمش و آوردمش تو خونه،‌ اولش که از ترس اینکه مچشو گرفتیم هنگ کرده بود و بعدش اون دلیل مسخره رو گفت که میخواسته باهامون دوست بشه. تا تونستم به شیوا غر زدم که چرا قبول کردی بازم پاشو بذاره اینجا؟؟؟ دلیل شیوا این بود که اینجوری میتونه مطمئن بشه که راست میگه یا نه و اگه واقعا سارا برامون کسی رو بپا گذاشته باشه و بخواد بلایی سرمون بیاره بهتره مطمئن بشیم و کاری کنیم...
اومدنای هانیه به خونه مون شروع شد،‌ چیزایی که از زندگیش میگفت مشخص شد که یه دختر سوسل بچه مایه دار و مرفه بی درد هستش،‌ خیلی هم پر رو بود و اصلا ازش خوشم نمیومد، اما نکته مثبت این بود که هر چی بیشتر میومد بیشتر میفهمیدم که بر خلاف ظاهر زرنگش خیلی هم منگل بود و عمرا اگه بهش میخورد که بخواد فضولی ما رو بکنه و طراحی شده باشه رابطه اش،‌ چند بار به شیوا گفتم حالا که مطمئن شدیم بسه دیگه بهش بگو نیاد،‌ شیوا میگفت دلش نمیاد حالا که به اینجا عادت کرده و هر روز میاد پیشمون یه هو بهش بگم نیاد، اومدم با شیوا سر و صدا کنم که یادم اومد از آخرین باری که شیوا ضربه محکمی خورده بود تبدیل به چی شده بود و حالا که گفت: دلش نیماد، یعنی ایندفعه مثل سری قبل نشده و حداقل ته دلش اون شیوای مهربون وجود داره،‌پس منم با وجود هانیه تو خونه مخالفتی نکردم و سعی کردم برخوردمو باهاش بهتر کنم، قیافه خیلی قشنگی نداشت اما با نمک بود و جذابیت خودشو داشت...
چند روزی بود که در به در دنبال تماس با میلاد بودم و هنوز موفق نشده بودم، داشتم همون دو تا شماره ای که ازش داشتم میگرفتم که شیوا اومد تو اتاق و پرسید با کی میخوایی تماس بگیری؟؟؟ گفتم با میلاد ، میخوام از حال و اوضاش با خبر بشم و اگه بشه از حال و اوضاع صادق بهمون بگه و شاید سارا اینو دروغ گفته باشه ،‌ شیوا نگام کرد و چیزی نگفت، ‌اومد جلوم وایستاد و بدون مقدمه شروع کرد ازم لب گرفتن، شکه شده بودم، شیوا داشت چیکار میکرد؟؟؟ وقتی دستشو پشت کمرم حس کردم بدون اختیار باهاش همراهی کردمو لبامون تو هم بود،‌ حسابی همو بغل کرده بودیم و لبای همو میمکیدیم که دیدم نگار دم در وایستاده داره میخ نگامون میکنه،‌ توقف کردم و به شیوا گفتم نگار داره نگاه میکنه،‌ شیوا بهم توجه نکرد و گفت: اون چیزی حالیش نمیشه و شروع کرد بازم ازم لب گرفتن و بلوزم داد بالا و دستشو برد سمت سینه هام، با همه زورم شیوا رو گرفتم و از خودم جدا کردم و بهش گفتم پس دلت برا اون دختره هم نسوخته که هنوز میذاری بیاد خونه آره ،‌بازیچه جدیده آره؟؟؟ دوباره میخوای همون شیوای عوضی بشی؟؟؟ این بچه هم برات مهم نیست؟؟؟ شیوا هر چیزی رو هم که دست داده باشی اما نگار فقط تو رو داره و حق نداری اینکارو باهاش بکنی...
تو چشام نگاه کرد و همه وجودم با دیدن این چشمای بی روح ،از ترس لرزید و یاد اون روزایی افتادم که شیوا چطوری از دست رفته بود و حالا معلوم نبود با چه شدتی مثل قبل شده باشه و چه کارایی که نکنه،‌ دوباره اومد سمتمو گفت: ندا من احتیاج دارم یا الان باهام میخوابی یا میرم یکی رو از تو خیابون میارم و برام مهم نیست که یه بچه یه ساله ببینه چیزی رو که قراره چند سال بعد ببینه،‌ میدونستم این یک سال و نیم شیوا هم مثل من سکس نداشته. چیکار باید میکردم؟؟؟ چاره ای جز تسلیم نداشتم و نمیخواستم حداقل شانسمو برای نگه داشتن ظاهری شیوا ،‌از دست بدم...
گذاشتم دوباره باهام ور بره و منم همپاش شدم، روم نمیشد نگار و نگاه کنم و سعی کردم سرم فقط به طرف دیوار باشه،‌ ، به خودم اومدم جفتمونو لخت کرده بود و رو تخت یه نفره من بودیم، منم تحریک شده بودم نمیتونستم جلوی این ور رفتانی شیوا مقاومت کنم، شروع کرد گردنمو سینه هامو بوسیدن و هم زمان بهم نگاه میکرد و حرف میزد، بهم گفت: مگه این همه مدت نمیخواستی؟؟؟ فکر کردی نگاهتو رو خودم حس نمیکردم ندا؟؟؟ فکر کردی خودمم دلم نمیخواست؟؟؟ چرا ندا شاید بیشتر از تو منم میخواستم باهات باشم اما فکر میکردم که دیگه مسیر درستو پیدا کردم و این کار اشتباهه،‌ چقدر احمق بودم ندا،‌ من و تو وجود داریم که هرزه باشیم، مثل من قبولش کن و اینقدر عذاب نده خودتو... کسشو با شدت به بدنم میمالوند ، چرخید و صاف خوابید و منو کشید روی خودش، دستمو برد سمت کسش که براش بمالونم، حدود 20 دقیقه با کسش ور رفتم و چشاش و بسته بود و لباشو به هم فشار میداد تا بلاخره ارضا شد،‌ وقتی برگشتم سمت در اتاق و دیدم نگار با اون چشمای معصومش هنوزم داشته مارو نگاه میکرده اشکام سرازیر شد و از خجالت از اتاق زدم بیرون و به حموم و دوش آب سرد پناه بردم...
غم از دست دادن شیوا میتونست هزار برابر اتفاقایی باشه که برام افتاده بود و دیگه تحمل این یکی رو نداشتم،‌ میدونستم که بخوام تلیپ نصیحت براش بردارم و سعی کنم که خوب باشه ، نتیجه معکوس میده و باعث میشه بدتر بشه، چاره ای جز اینکه همراهش بشم نداشتم و تصمیم گرفتم برای هر حرکتی که میخواد بزنه همراهیش کنم و باز منتظر یک معجزه باشم، معجزه ای که ته دلم میدونستم یک درصد هم امیدی بهش نیست...


هانیه...
تو اتاق داشتم با نگار بازی میکردم ، شیوا که فهمیده بود من چایی پر رنگ دوست دارم ، با یه لیوان چایی اومد پیشم و گفت: وقت عملت کیه؟؟؟ بهش گفتم دو هفته دیگه قراره یک معاینه دقیق و چند تا آزمایش ازم بگیرن و تاریخ دقیق عمل مشخص میشه،‌پرسید یعنی با عمل همه اینا خوب میشه؟؟؟ ندا هم وارد شد و گفت: آره که خوب میشه،‌اینجا بهترین دکترا رو داره و بهترین تجهیزاتو داره. بهشون گفتم من که از خدامه خوب بشم و از این وضع خلاص شم. شیوا گفت:‌ بچه ها هوس فیلم کردم و دلم یه فیلم حسابی میخواد، نظرتون چیه بریم سینما؟؟؟ من همیشه از فیلم و سینما بدم میومد اما همینکه قرار بود باهاشون یه جا برم کافی بود و کلی استقبال کردم و گفتم خیلی خوبه ،‌شنیدم بعضی سینماها هستن که فلیم و با زیر نویس آلمانی پخش میکنن و این برای یاد گرفتن هم عالیه، سه تایی حاضر شدیم و رفتیم،‌شیوا همون تیپ شلوار جین و اون بلوز اندامی رو زد و موهاش و خوشگل بست و روسری نذاشت. از اطلاعات تو نت فیلما و زمان اکران و درآوردیم و شیوا گفت هوس فیلم ترسناکش کرده،‌ یه فیلم ترسناک انتخاب کردیم و رفتیم، به شهین پیام دادم که با دوستام دارم میرم سینما و منتظرم نباشه. حداقل برای من فیلمش خیلی ترسناک بود و داشتم سکته میکردم،‌نگار تو بغل من بود که خوابش برد، سعی میکردم صحنه های ترسناکو نبینم و روم به طرف تصویر نباشه و مثلا وانمود کنم دارم نگار و میبینم که یه وقت جلوی شیوا و ندا کم نیارم، یه بار که سرمو برگردوندم سمت نگار، چشم افتاد به دست ندا که روی پای شیوا بود، اولش گفتم خب چیز خاصی نیست و دستش رو پاشه دیگه،‌اما از روی همون حس فضولیم زیر چشمی بهشون دقت کردم ،‌ دست شیوا هم دیدم که روی پای ندا هستش ،‌ سراشون به هم نزدیک بود به هم تیکه داده بودن و داشتن فیلم میدیدن،‌ ندا دستشو براشت و حلقه کرد دور بازوی شیوا و انگار که بغلش کرده ، چشام از بس زیر چشمی نگاه کرده بودم درد گرفتن اما نمیتونستم نگاه نکنم، اولش فکر کردم دارم اشتباه میبینم اما مطمئن شدم که دست شیوا قشنگ داره رون پای ندا رو چنگ میزنه و میمالونه،‌ دست ندا رو راحت تر میتونستم ببینم که روی بازوی شیوا بالا و پایین میشه و مالشش میده...فیلم تموم شد و اومدیم بیرون و پیش خودم گفتم چیز خاصی که ندیدم و خب دلیل نمیشه که فکر خاصی بکنم و با هم دوستن دیگه اما همون حس غریب که قبل از دوستی باهاشون در موردشون داشتم دوباره تو دلم زنده شد...
از فرداش دوباره تو نخ قیافه هاشون و اندامشون رفتم، جفتشون خوش لباس بودن و خوش اندام و البته شیوا بیشتر،‌ وقتی پیششون بودم یه شخصیت دیگه و یه آدم دیگه بودم ، وقتی هم تو خونه خودمون بودم میشدم همون هانیه قبلی، چه انرژی ای داشتن که منو وادار میکرد یه آدم دیگه بشم؟؟؟
بابام به خاطر من برگشته بود و بعد چند تا آزمایش و معاینه، روز دقیق عمل مشخص شد،‌به گفته دکتر فرانک اون پمادا و تزریقات نتیجه خیلی مثبتی داشته و احتمال میداد تو همون عمل اول بتونه کل جای سوختگیام و از بین ببره، خیلی استرس داشتم و بابام دستمو گرفت و بهم قول داد همه چی درست میشه، نزدیک به 8 ساعت تو اتاق عمل بودم ، البته خودم تو اتاق ریکاوری به هوش اومدم،‌ همه بدنم بانداژ شده بود و دکتر فرانک اولین نفری بود که میدیدم، چشامو چک کرد از هوشیاریم مطمئن شد و بهم گفت به زودی بانداژ و باز میکنیم و فعلا جای سوختگیا مثل زخم هستش و تو یه مدت کوتاه همه چی درست میشه،‌ بابام و دکتر فرانک رفتن اونور شروع کردن به صحبت کردن،‌شهین با چشمایی که هنوز خیس اشک بود سعی میکرد بهم لبخند بزنه، پرستار به آلمانی گفت خیلی کم پیش میاد خود دکتر فرانک تو اتاق ریکاوری منتظر به هوش اومدن مریض باشه،‌ بعد یک ساعت منو منتقل کردن به بخش مخصوص که زمین تا آسمون با بیمارستانای ایران فرق میکرد،‌ النا از تاریخ عمل من با خبر بود،‌دیدم که با یه دسته گل اومده ملاقاتم، داشتیم با هم حرف میزدیم که النا گفت: هانیه این چند ماه واقعا جات تو کلاس خالیه و نیمکت تو آخر کلاس هم کسی نشسته، شهین چشاش گرد شد و از تعجب به من نگاه کرد، حوصله اینجور نگاه کردنش و نداشتم، رومو کردم سمت النا و داشتم به وراجیاش گوش میدادم که از در اتاق شیوا رو که نگار بغلش بود و ندا رو دیدم،‌ حسابی تیپ زده بودن و خوشگل کرده بودن، اصلا توقع نداشتم که بیان ملاقات من،‌ حالا نوبت النا بود که چشاش گرد بشه از تعجب و هاج واج داشت نگاه میکرد که کیا اومدن ملاقات من. شهین با اینکه نمیدونست کی هستن و جریان چیه باهاشون احوال پرسی کرد رو به من گفت معرفی نمکینی؟؟؟ النا پرید وسط حرفشو گفت این خانوما از همکلاسیامون هستن، شهین برخورد گرم تری کرد و خیلی خوشحال شد که بلاخره یه چند نفر پیدا شدن که حاضرن ملاقات من بیان، همه نگاهم و توجهم به شیوا بود و اونم هر چند لحظه نگاهش به من بود و لبخند میزد، تو اون لحظه دوست داشتم بغلش کنم...
عوض کردن بانداژ جز درد آور ترین کارایی بود که باید تحمل میکردم ،‌ و بازم پماد مخصوص دیگه ای که باید روش میزدن،‌ بعد چند وقت یه مرحله عمل لیزر دیگه انجام دادن و خودم میدیدم که جای سوختیگا که تبدیل به زخم شده بود حالا کم کم داشت خوب میشد و پوست واقعی و سالم خودم جایگزینش میشد و بلاخره تنفرم از دکتر فرانک تموم شد و اونو مسئول این خوب شدن میدونستم،‌ چند ماه گذشت و به خودم که اومدم دیگه اون کابوس 13 ساله تموم شده بود و حالا یه آدم عادی بودم که پوستم سالم بود و فقط یه لکه کوچیک زیر سینه سمت راستم بود که شهین گفت اینم میتونیم عملش کنیم، اما چون لکه کوچیک بود و کمرنگ گفتم نه میخوام این باشه تا همیشه اون روزا یادم بمونه،‌شهین گفت:‌پوستت درست شده اما کله پوکت سر جاشه هنوز، خب حالا به نظرم وقتشه درباره یه موضوعی با هم حرف بزنیم،‌اون مدتی که کلاس نمیرفتی اما از خونه میزدی بیرون دقیقا کجا میرفتی؟؟؟ بهش گفتم شهین من 20 سالمه همین الان میتونم از پیشتون برم و برای خودم زندگی کنم و در ضمن اینجا ایران نیست و من بچه نیستم و لازم نیست برام ادای مامانای نگران و دربیاری... خیلی وقت بود شیوا و ندا و نگار رو ندیده بودم ، دلم برای سه تاییشون لک زده بود،‌مخصوصا شیوا. لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون، شهین رو با کلی فکر تنها گذاشتم...
با استقبال گرمشون مواجه شدم و حسابی تحویلم گرفتن و بهم تبریک گفتن،‌ شیوا گفت: باز که از لباسای قدیم پوشیدی ،‌هوا هم که دیگه خوب شده و پوستت هم که مشکلی نداره، بهش گفتم عادت کردم و اصلا حواسم نبود. رفتم تو اتاق و نگار و که خوابیده بود و حسابی بزرگ شده بود و الان دیگه یک سال و شیش ماهش بود ، بوسیدم که شیوا دستمو گرفت و برم گردوند تو هال ،گفت:‌خب تند باش درشون بیار میخوام ببینمت چه شکلی شدی؟؟؟ خندم گرفته بود از این پیشنهاد شیوا البته قبلا منو تو تاپ و شلوارک دیده بود و حدودا اکثر سوختگیام و دیده بود و حالا کنجکاو بود ببینه چه فرقی کردم،‌ ندا هم گفت: راست میگه منم کنجکاوم ببینم دکترا چیکار کردن... خندم گرفته بود و به جفتشون که دست به سینه منتظر بودن من لباسامو در بیارم نگاه کردم، همون حس غریب و خاص اومد تو وجودم،‌ اول شلوارم و در آوردم و بعدش بلوزمو، شیوا بهم گفت بچرخ و منم چرخیدم. ندا گفت: واوووووووووووووو دهن این دکترا سرویس چه کردن لامصبا، نگاه کن از خود اورجینالش هم بهتر شده،‌ شیوا اومد سمت منو دست کشید به پهلوم و گفت: منم باورم نمیشه اینجوری تونسته باشن خوبش کنن،‌ لکه زیر سینه ام و دید و گفت این جا مونده،‌ اما لکه خوشگلیه بهت میاد مثل خال میمونه حالا یکمی بزرگتر،‌ ندا هم اومد نزدیک و وارسیم کرد و اونم گفت: آره لکه قشنگیه ، راستی رو سینه هات که از این لکه ها جا نذاشتن؟؟؟ گفتم نه نه اصلا سینه هام جای سوختگی نداشت از اولش... با یه شرت و سوتین بینشون وایستاده بودم جفتشون به دقت و نگاه کنان از دکترایی که منو عمل کرده بودن تعریف میکردن،‌ تماس دست نرم و لطیف شیوا با بدنم دلمو لرزوند و همون چند سانتی که دستشو کشید و پوستمو لمس کرد حس وحشتناک عجیبی بهم داد،‌ حسی که نمیدونستم چیه دقیقا و شاید قسمتیش شهوت بود اما مطمئن بودم عمده این حس یه چیز دیگس که من نمیفهمم...
کم کم اعتماد به نفسم درباره ظاهرم بالا رفته بود و خودمو هر بار تو آیینه میدیدم ذوق میکردم و دیگه لباسای قبلیمو گذاشتم کنار و لباسای باز تر میپوشیدم،‌ از دیدن بدنم لذت میبردم و چندین دقیقه لخت خودمو تو آیینه در حموم نگاه میکردم و چرخ میزدم و دقیق خودمو وارسی میکردم، حالا دیگه از خودم بدم نمیومد و حتی نسبت به اندامم حس خوبی داشتم و حالا به نظرم منم دختر خوش اندامی هستم.تو همین فکرا بودم که دستم رفت سمت کسم و با نگاه کردن به پاها و کون خودم تحریک شده بودم و شروع کردم مالوندن کسم و انگشتمو توش میکردم و یاد اون روز سینما و دست شیوا که رو پای ندا بود افتادم و انگشتمو بیشتر تو کسم فرو کردم و و مالوندم تا جایی که ارضا شدم...
به پیشنهاد شهین چند جلسه باهاش رفتم استخر و البته قبلا تو ایران و تو استخر ویلای شمال خودمون شهین بهم شنا یاد داده بود و حسابی شنا بلد بودم،‌فقط جاهای عمومی روم نمیشد برم، منم مثل شهین به شنا علاقه داشتم و حسابی خوشحال بودم که میتونم تو جمع شنا کنم و اینقدر میرفتم تو عمیق شیرجه میزدم که شهین گفت کشتی خودتو دختر...
یه بار یه راست از استخر رفتم خونه شیوا ، از موهای خیسم فهمید که استخر بودم و بهم گفت: مگه شنا بلدی؟؟؟ گفتم آره بابا خیلی هم خوب بلدم، شیوا گفت: خوش بحالت اما من بلد نیستم، بهش گفتم کاری نداره که بیا بریم خودم یادت میدم،‌ندا هم گفت که: یکمی بلده اما دوست داره بیشتر یاد بگیره، فرداش رفتم دنبالشون و نگار و حاضر کردن دادن دست من و گفتن منتظر باش تا ما هم حاضر بشیم، نگار داشت برام شیرین بازی میکرد و حسابی منو خندونده بود اما حاضر شدن شیوا و ندا طول کشیده بود و داشت دیر میشد، رفتم در اتاقو که نیم لا بود و باز کردم که بهشون بگم دیر شده ها،‌ دهنم از تعجب باز موند و دیدم ندا شیوا رو چسبونده به دیوار ، پای راست شیوا خم شده و تیکه داده شده به دیوار و پای چپ ندا بین پاهای شیوا هستش و کاملا بهش مسلطه و داره لباشو میبوسه، منو که دیدن دستپاچه شدن و خودشونو جمع و جور کردن و گفتن ما حاضریم بریم. خودمو به ندیدن زدم و سعی کردم وانمود کنم که هیچی ندیدم، اما باورم نمیشد چی دیدم و مخم هنگ کرده بود...
رخت کن خیلی خلوت بود و غیر ما سه تا فقط یکی دیگه تو رختکن بود، اونجا هم استخراش سانس های مخصوص زنان داشت که ما همون سانس رو رفته بودیم که شهین نجات غریق بود ، من تو خونه مایو پوشیده بودم فقط لباسمو درآوردم و منتظر شیوا و ندا شدم،‌ شیوا رو اولین بار با شرت و سوتین میدیدم ،‌همین جور محو تماشاش بودم که متوجه شدم داره شرت و سوتینش هم درمیاره که مایو تنش کنه،‌همونجا جلوی ما ، میتونست بره تو قسمت رختن کن تکی اما همونجا این کارو کرد، جفتشو درآورد لخت لخت شد و رفت سمت ساکش که مایوشو برداره، این چه بدنی بود که شیوا داره، بی نظریهههه انگار یکی طراحیش کرده،‌ دیدن سینه های لختش و کسش که یه ذره مو هم نداشت و کل بدنش شیو شده بود،‌ مایو دو تیکه داشت و تنش کرد،‌ اصلا نفهمیدم که ندا کی مایو تنش کرد و اون صحنه که داشت از شیوا لب میگرفت کل ذهنمو مشغول کرده بود...
ندا راست میگفت و یکمی شنا بلد بود اما شیوا هیچی بلد نبود بهش چند تا تمرین دادم که انجام بده،‌ شهین اومد سمت ما و گفت:‌میبینم که شاگرد خصوصی گرفتی،‌گفتم چیه فکر کردی فقط خودت استادی؟؟؟ شیوا و ندا خندوشون گرفت و با شهین احوال پرسی کردن و میشد نگاه شهین رو روی شیوا دید که اونم جذب زیبایی چهره و اندامش شده...
نگاهمو نمیتونستم از بدن شیوا که حالا خیس شده بود و تو آب بود و جذابیت بیشتری داشت بردارم،‌ تمرینایی که برای حفظ تعادل و بی وزنی تو آب بهش دادم رو انجام میداد و هر از گاهی نمیتونست خودشو کنترل کنه و خودش دستشو دراز میکرد منو میگرفت،‌ دیدن برجستگی سینه های خیس شدش و برجستگی کونش زیر مایو همچنان اون حس غریب و تو من بیشتر میکرد، ندا هم اندام نسبتا خوبی داشت و فقط یه کوچولو شیکم داشت اما در کل رو فرم بود،‌ شیوا استعدادش برای شنا خوب بود و تونست بلاخره حرکت لاکپشتی تو اب رو انجام بده و خودشو تو آب بی وزن کنه و بهش گفتم که چند جلسه دیگه میتونم راش بندازم و در حد خودش بتونه شنا کنه و با نگاه نازش لبخند زد و ازم تشکر کرد و با هر بار عزیزم گفتنش دل من میلرزید...
یک ساعتی کار کردیم و شیوا گفت: بریم چکوزی که بدنم خسته شده ،‌ سه تایی رفتیم تو چکوزی و شیوا و ندا شروع کردن روی هم آب ریختن و شوخی کردن ،‌داشتم نگاشون میکردم که روی منم آب ریختن و منم وارد شوخیشون شدم،‌ تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم و این بزرگ ترین آرزوم بود که در این حد با اینا دوست بشم و حالا موفق شده بودم،‌ خسته شده بودیم و شوخی رو تمومش کردیم،‌من دستامو دو طرف لبه های چکوزی باز کردم و سرمو تکیه دادم و چشام و بستم و همچنان داشتم به صحنه ای که ندا شیوا رو چسبونده بود به دیوار و داشت ازش لب میگرفت فکر میکردم،‌ تصور اینکه دیگه چه رابطه هایی میتونن با هم داشته باشن تو دلم ولوله راه مینداخت و نا خواسته یاد اون فیلمای لزبین عاشقانه ای میوفتادم که تو لپتابمه و حالا که بدن شیوا رو لخت دیده بودم و همه جوره تو استخر با مایو دیدمش بیشتر میتونستم تصور کنم که ندا چه کارایی با شیوا که نکنه و از اونجایی که ندا میخورد آدم خشنی باشه و خیلی جدی و شیوا خیلی مظلوم تر بود، حتما هیچ مقاومتی جلوی ندا نمیتونه داشته باشه و هر کاری دلش میخواد میتونه باهاش بکنه، همینجوری عمیق تو این فکرا بودم که شیوا و ندا از دو طرف اومدن سمت منو ندا گفت: او او اینجارو چه عاشقانه دستاشو باز کرده و چشاشم بسته و چه ژستی گرفته، شیوا گفت: آره بابا یاد عشقش افتاده احتمالا،‌ جفتشون خندشون گرفت و منم خندم گرفته بود که دیدم قشنگ بهم نزدیک شدن و چسبیدن و شروع کردن قلقلک من،‌ داشتم میخندیدم و میگفتم ولم کنین که، دست یکیشون رو روی پام حس کردم و به خودم که اومدم یه دست دیگه رو روی اون یکی پام حس کردم،‌ خندم متوقف شد و قلبم وایستاد، نگاه خاصشون رو توام با لبخند کم رنگی رو خودم دیدم، دستاشونو روی رون پام جلو و عقب میکردن و ندا گفت:‌خب نگفتی داشتی به چی اینجوری فکر میکردی؟؟؟ شیوا از این ور گفت: آره به چی اینجوری فکر میکردی شیطون؟؟؟ توی چکوزی اینقدر گرم بود که فقط حس لامسه کار میکرد و همچنان دستاشون رو روی رون پام جلو عقب میشد و هر لحظه به کسم نزدیک تر میشد حس میکردم، نمیدونستم باید چیکار کنم و یا چی بهشون بگم ،سرمو بین نگاه جفتشون چرخوندم و هنگ کرده بودم ، نگاهشون هر لحظه مرموز تر و خاص تر میشد ،‌صورتشونو نزدیک تر کردن و لبای همو بوسیدن، جلوی من و به فاصله چند سانتی!!!
از دیدن این صحنه و اینکه دستاشون روی پای من هستش و دارن هم زمان با ور رفتن با من لبای همو میبوسن مخم سوت کشید و دیگه کامل هنگ شده بودم و هیچ عکس العملی نداشتم...
در جکوزی باز شد و دو نفر دیگه وارد شدن و شیوا و ندا از هم جدا شدن و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، از استخر زدیم بیرون و تصمیم داشتم برم خونه خودمون اما خودمو همراه شیوا و ندا و تو خونه اونا دیدم، حسابی تو فکر کارشون بودم و اون دو تا خیلی عادی برخورد میکردن،‌شیوا شروع کرد به نگار غذا دادن و ندا بهم گفت: پاشو پاشو امشب نوبت تو هستش غذا درست کنی، من خسته ام...
هیچ وقت غذا درست نکرده بودم و گفتم آخه بلد نیستم، شیوا گفت: نترس بلاخره باید یاد بگیری، پاشو یه تخم مرغ درست کن اصلا،‌ موقعی که بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه نگاه سنگین جفتشون رو روی خودم حس میکردم...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
بازى غريبانه عشق
قسمت : ٤
نويسنده : شيوا


هانیه...
داشتم ظرفا رو میشستم و یه لحظه یادم اومد اگه شهین منو تو این وضعیت ببینه که هم شام درست کردم و هم دارم ظرفا رو میشورم از تعجب سکته مغزی میکنه،‌از این فکرم خندم گرفت و باعث شد چند لحظه به اتفاقای امروز فکر نکنم، شیوا از پشت سرم گفت: تنهایی به چی میخندی؟؟؟ گفتم به اینکه اگه مامانم منو تو این وضع ببینه سکته میزنه از تعجب. جفتمون به حرف من خندمون گرفت و شیوا گفت:‌هانیه یه سوال خصوصی ازت بپرسم جواب میدی،‌البته میل خودته و میتونی بگی به من ربطی نداره. گفتم راحت باش من که هر چی ازم بپرسی جواب میدم، پرسید: هانیه الان تو دختری؟؟؟ حسابی خندم گرفت و گفتم وا این چه سوالیه شیوا، داری میپرسی دخترم ؟؟؟ راستشو بخوای آدم فضاییم شاید. ندا اومد تو آشپزخونه و رو به شیوا گفت: نگار خوابید و گذاشتمش تو اتاق،‌بعدش روشو کرد سمت منو گفت: منظورش این نیست که دختری یا پسری،‌منظورش اینه که هنوز دختری داری یا نه؟؟؟ مثل گیجا داشتم نگاش میکردم که ندا گفت: پرده داری یا نه؟؟؟ خندم رو لبم خشک شد و گفتم آهان منظورت این بود، ببخشید من نگرفتم اولش. شروع کردم ظرف شستن و اینقدر غافلگیر از این سوال شده بودم که اصلا یادم رفت که به هر حال باید یه جوابی بهشون بگم ،‌ندا گفت: اوکی اگه دوست نداری جواب نده به هر حال خیلی شخصیه این سوال. رومو برگردوندم سمتش و گفتم نه مشکلی نیست و چیز خاصی هم نیست از نظر من، از این لحاظ که شما میگین من دختر نیستم،‌ جفتشون لبخند خاصی زدن و به هم نگاه کردن و شیوا گفت:‌با این که خیلی کنجکاوم اما دیگه روم نمیشه سوال بعدی رو بپرسم...
همه مون رفته بودیم و تو هال نشسته بودیم و یک موزیک ملایم هم گذاشته بودن و پخش میشد ،به شهین پیام داده بودم که شب پیش دوستام هستم و نمیام خونه و دیگه صبر نکرده بودم جواب بده و گوشیمو خاموش کردم، افکار همه جوره به مغزم حمله ور شده بودن، به شیوا که سرش تو گوشیش بود گفتم سوال بعدیتم بپرس من مشکلی ندارم، شیوا گفت:‌عزیزم نیمخوام اذیت بشی شاید خوشت نیاد خب،‌گفتم نه بپرس مشکلی نیست،‌ بازم اون نگاه خاص خودشونو به هم کردن و شیوا گفت: کنجکاوم بدونم چجوری دیگه دختر نیستی با اینکه هنوز ازدواج نکردی...
نمیدونم چرا اما جو یه جوری بود که هیچ وقت تو عمرم تجربه نکرده بودم و حس خاصی داشتم به این جمع سه نفره ، هم استرس بود هم خوب و دوست داشتنی خاصی، تصمیم گرفتم از اول همه چی رو براشون بگم و فرصت خوبی هم بود که بلاخره حرفای دلم و به حالت درد و دل با یکی درمیون بذارم، از اولین باری که دکتر فرانک و با شهین دیدم تعریف کردم و تا کارایی که تو محیط مجازی که خودم کردم و اینکه بلاخره تصمیم گرفتم حتما خودم به صورت واقعی اینو تجربه کنم و تو اولین ملاقات با پسری به اسم تونی بهش اجازه دادم پردمو بزنه و اینکه نهایتا هیچ کدوم از تجربه هایی که با پسرا داشتم موفق نبوده و آخرش همون هانیه تنها بودم و هستم...
جفشون با دقت به همه حرفام گوش دادن و هیچ نظر یا نصیحت یا حرفی درباره حرفام نزدن،‌ شیوا اومد کنارم و دستشو انداخت دور کمرم و گفت: بگو تنها بودم اما نگو تنها هستم، الان که مارو داری و دیگه تنها نیستی، به خودم جرات دادم و تو چشای شیوا نگاه کردم و گفتم لازم نیست بهم امید الکی بدی شیوا،‌هر سه تامون میدونیم که من هیچ وقت دوست واقعی شما نیستم و نخواهم شد،‌از نگاه هایی که بهم میکنین و از رفتارای عجیب و مرموزی که با هم دارین و از اینکه شما همه چی رو درباره من میدونین و من هیچی نمیدونم مشخصه عمق دوستی ما چقدره،‌من اینجام چون آدم پر رویی هستم و اینقدر تنهام که حاضرم خودمو با پر رویی تو زندگیتون جا بدم ،هر چند که هیچ جایگاهی نداشته باشم. بلند شدم و به ندا گفتم اجازه هست امشب تو اتاقت بخوابم؟؟؟ ندا گفت:‌راحت باش مشکلی نیست، گوشیمو برداشتم و رفتم تو اتاق ندا ،‌در و بستم و رو تخت دراز کشیدم و بالاخره حرفای دلمو بهشون زده بودم،‌معلوم نبود حالا چجوری باهام رفتار کنن...


ندا...
برای اولین بار بعد آشناییمون ،هانیه باعث تعجب منو شیوا شده بود و با اینکه فکر میکردیم دختر پخمه و منگلی هستش و شیفته ما شده و بی چون و چرا تو دست ما هستش اما اینقدر زرنگ بود که جایگاه واقعیش رو حس کنه ،‌ شیوا هم حسابی تو فکر رفته بود و بهش گفتم نظرت چیه و میخوای آخرش باهاش چیکار کنی شیوا؟؟؟ شیوا گفت: راستشو بخوای ایندفعه واقعا یه ذره دلم براش سوخت، از قبل بهت گفته بودم که تنش میخواره و مستعده که هر کاری باهاش بکنیم جیکش در نیاد اما گذاشته بودم رو حساب پر روییش و اینکه میخواد به هر حال تجربه کنه اما فکر کنم یه قسمت بزرگش از تنهاییش باشه،‌ حالا هم که دستمون رو شده و فهمیده یه چیزایی،‌ میتونیم همین الان بهش بگیم از خونه مون بره بیرون و دیگه پیداش نشه یا اگه قراره هنوز نگهش داریم و دوستیشو قبول کنیم دیگه نمیشه باهاش بازی کرد. با حرفای شیوا موافق بودم و بهش گفتم یعنی اگه اینو ردش کنیم میری دنبال یه سوژه دیگه برای بازی؟؟؟ شیوا خندش گرفت و هیچی نگفت و اومد پیشم و بلندم کرد که وایستم و بهم گفت:‌نظرت چیه با تو بازی کنم، جفتمون خندمون گرفت و شروع کردیم از هم لب گرفتن و رفتیم تو اتاق شیوا...
صبح که بیدار شدم خودمو لخت کنار شیوا دیدم و اونم لخت بود، از صدای هانیه و نگار فهمیدم که اومده از اتاق برش داشته و الان داره تو هال باهاش بازی میکنه و قطعا مارو تو این وضع دیده، لباسمو پپوشیدم و رفتم سمت دستشویی که هانیه بهم سلام کرد، جوابشو دادم و رفتم دستشویی. نمیدونستم شیوا چی تو سرشه و چه تصمیمی براش داره، برگشتم و رفتم تو آشپزخونه که وسایل صبحونه رو حاضر کنم،‌ هانیه اسباب بازی نگار و داده بود دستشو اومد نشست رو صندلی منو نگاه میکرد. منم نگاش کردم و ازش پرسیدم چرا از ما خوشت میاد؟؟؟ چرا اینقدر دوست داشتی با ما دوست بشی؟؟؟ انگار که آماده این سوال باشه سریع جواب داد که : به همون دلیل که تو و شیوا از هم خوشتون میاد. از حاضر جوابیش خندم گرفته بود و گفتم تو هیچی درباره ما نمیدونی ، چطوری اینقدر قاطع نظر میدی؟؟؟ گفت:‌خودم خبر دارم که هیچی نمیدونم از شما دو تا ،‌من حتی نمیدونم پدر این بچه کیه و شما کی و کجا با هم آشنا شدین اما چیزی که مهمه اینه که عاشق همین و همو دوست دارین...
هانیه از دیشب حسابی قاطع و محکم شده بود و جوابی برای حرفاش نداشتم،‌ براش یه چایی پر رنگ ریختم و گذاشتم جلوش، بهش گفتم هانیه بهت قول میدم حتی یک ثانیه هم دوست نداری تو دنیای منو شیوا باشی و اگه جای تو بودم پامو از اون در میذاشتم بیرون و پشت سرمم هم نگاه نمیکردم. چند ثانیه بهم خیره شده و گفت: تا خودتون بیرونم نکنین من ازتون دل نمیکنم،‌ من پیش شما احساس خوبی دارم و حتی با اینکه میدونم تو دنیای شما جایی ندارم و شاید از من خوشتون نیاد اما اینجا و با شما بودن و به هر چیز دیگه ترجیح میدم،‌فقط میشه ازت بپرسم چرا شیوا دیشب درباره باکره بودنم پرسید؟؟؟ گفتم منم نمیدونم و دلیلش رو به منم نگفت... جوری نگام میکرد که انگار دارم دروغ میگم،‌ صدای شیوا بود که گفت:‌بذار برم حموم دوش بگیرم و سرحال شم خودم بهت میگم چرا پرسیدم، جفتمون برگشتیم و از شیوا رو از پشت دیدیم که داره میره سمت حموم و همچنان لخته و لباس تنش نیست...
گوشی هانیه زنگ خورد و مشخص بود که مادرشه و دارن با هم کل کل میکنن،‌بعدشم با بی حوصلگی گفت:‌فعلا باید بره و خدافظی کرد و رفت. شیوا از حموم اومد بیرون و داشت خودشو خشک میکرد، جرات نداشتم دوباره ازش بپرسم که میخواد در مورد هانیه چیکار کنه، گوشیم زنگ خورد و یک شماره از ایران بود،‌ جواب دادم و این صدای میلاد بود که منو یک متر از جا پروند...
انگار که دنیا رو بهم دادن و بعد این همه مدت که تحت فشار بودم از شنیدن صدای میلاد گریم گرفت و نمی تونستم حرف بزنم،‌ شیوا هم مشخص بود هیجان خودشو داره که بالاخره موفق شدیم میلاد رو پیداش کنیم، گوشی رو ازم گرفت و شروع کرد با میلاد حرف زدن،‌بهش گفت: ندا فعلا نمیتونه حرف بزنه، جوری که داشت حال و احوالشو میپرسید مشخص بود که اونم چقدر دلش برای میلاد تنگ شده و هنوزم دوسش داره،‌ ده دقیقه ای با هم صحبت کردن و حال و احوال کردن، من کنترلم بهتر شد و گوشی رو از شیوا گرفتم، نمیدونم چرا اما میخواستم تنها با میلاد حرف بزنم،‌ رفتم تو اتاقم و هنوز صدام بغض داشت. میلاد گفت: چی شده ندا چرا اینجوری گریه میکنی؟؟؟ گفتم میلاد دارم میمیرم ،‌دارم از تنهایی میمیرم میلاد،‌ دیگه طاقت ندارم میلاد،‌کم آوردم... نشستم رو تخت و همه چی رو براش تعریف کردم، سکوت مطلق بود که از اون ور گوشی میومد،‌بهش گفتم یه چیزی بگو میلاد ، گفت: اون قسمت آتیش گرفتن رستوران رو نمیخواد هیچ کدومتون نگرانش باشین، به هر حال میتونست جور دیگه اتفاق بیوفته ، سعی میکنم صادقو براتون پیداش کنم و ازش بهتون خبر بدم،‌ دیگه طاقت بیشتر حرف زدن نداشت و گوشی رو قطع کرد. اومدم بیرون و شیوا رو دیدم که هنوز حوله دورش بود و دراز کشیده بود رو مبل و من و که دید اشکاشو پاک کرد...
چند روز گذشتو خبری از هانیه هم نشد و فکر میکردم به خاطر حرفایی که بهش زدم دیگه پیداش نشه، میلاد دوباره بهم زنگ زد و گفت: موفق شده صادق رو پیدا کنه و من پیشنهاد دادم که از طریق اسکایپ با جفتشون ارتباط برقرار کنیم و ببینیمشون. جفتمون استرس خاصی داشتیم و لپتاب ، آماده رو میز جلوی مبل گذاشته بودیم و منتظر تماس میلاد،‌ شیوا بلند شد و شروع کرد راه رفتن، چند دقیقه بعدش میلاد از طریق اسکایپ تماس گرفت، شیوا مثل نور اومد کنار من رو مبل نشست و تایید تماسو زد...
میلاد با لبخند بهمون گفت: سلام خوشگل خانوما ،‌ قیافش تغییری نکرده بود و سعی داشت با لبخند اون غم تو چشماشو مخفی کنه اما نمیتونست، شیوا بهش سلام کرد و گفت:‌خودت چطوری پسر خوشتیپ؟؟؟ من بغض کرده بودم اشک میریختم و هیچی نمیتونستم بگم،‌ میلاد گفت:‌خیلی خوشحالم که بعد این همه مدت میبینمتون و فکر کنم یکی هست که خیلی مشتاق تر از منه که شما رو ببینه،‌ لپتاب و برداشت و برد سمت صادق،‌ دسته های ویلچر کاملا مشخص بود و حالا قیافه صادق جلوی چشمامون بود که ریشش کوتاه تر بود و قیافش انگار ده سال پیر تر شده،‌ مشخص بود که با دستای خودش لپتاب و گرفت و نگاش به سمت شیوا بود و گفت:‌ چند بار بهت بگم رژ لب پر رنگ بهت نمیاد دختر ،‌ حیف اون لبای خودت نیست آخه باز سه کیلو رژ لب زدی،‌ شیوا هم طاقت نیاورد و با اینکه از این حرف صادق خندش گرفته بود اما اشک میریخت و بهش گفت:‌چی به سرت اومده صادق؟؟؟ قیافه صادق خنده رو بود و گفت: چیز خاصی نشده ،‌داشتم از جوب رد میشدم پام لیز خورد افتادم توش ، یه کوچولو پیچ خورده،‌شیوا با گریه گفت:‌ آره راست میگی یه پیچ خوردگی اینجوری رو ویلچر نشونده تو رو. نگاه صادق سمت من شد و گفت: تو چطوری اخمو؟؟؟ بهش سلام کردم و گفتم فعلا که دارم نفس میکشم. صادق یکمی دیگه سعی کرد با شوخی بهمون روحیه بده که نتیجه زیادی نداشت،‌ لحن صداشو جدی کرد و گفت: همه چی رو از میلاد شنیدم و حرفی برای تسکین شرایطی که دارین ندارم جز تاسف کار دیگه ای نمیشه کرد. از شرایط خودمم بگم که میخواستن منو بازنشسته کنن اما خودم نخواستم و فعلا منو فرستادن تو قسمت اداری و یه کامپیوتر گذاشتن جلوم تا سرم گرم بشه و دلم خوش باشه،‌با این حال میتونستم حال همشونو بگیرم،‌اما این فایده نداره و هر بار جور دیگه و بدتر تلافی میکنن و در ثانی اصلا دلم نیمخواد به این بهونه موضوع های گذشته شما رو بدونن و چیزی هم در مورد من عوض نمیشه، قسمت این بوده و مهم اینه که الان جاتون امنه و کسی نمیتونه بهتون آسیب بزنه و سری بعد اگه سارا اومد سریع زنگ بزنین پلیس همونجا بیاد به جرم مزاحم بگیرش،‌ نگران من و میلاد هم نباشین ،‌ مرد کارش زمین خوردن و بلند شدنه. صدای محکم و قوی صادق هم کم کم داشت سست و با بغض میشد...
شیوا بهش گفت یه چیزی رو باید ببینی ،رفت نگار و بغل کرد و آورد جلوی تصویر ،‌صادق گفت: به به چه دختر خانوم نازی،‌ اینو از کجا آوردین شیطونا؟؟؟ شیوا لبخند زورکی ای زد و گفت: از جایی نیاوردیمش این دختر خودمه،‌ میلاد سرشو از پشت صادق کج کرد و مشخص بود کنجکاو شده ببینه کیه که شیوا میگه دختر منه،‌ صادق متعجب نگاه کرد و گیح شده بود. شیوا گفت: یک سال و شیش ماهشه و اسمشو گذاشتم نگار،‌ صادق حسابی رفته بود تو فکر و قطعا داشت محاسبه میکرد و هر چی محاسبه اش عمیق تر میشد قایفش متعجب تر و عجیب تر میشد، شیوا نذاشت محاسبه های صادق تموم بشه و گفت: این دختر تو هستش صادق،‌ بابای این بچه تویی...
تو عمرم هیچ وقت چهره ای تا این حد متعجب و هنگ شده ندیده بودم،‌ و عجیب تر از اون تو رویاهام هم نمیدیدم که صادق گریه کنه و چند قطره اشک از گوشه چشاش سرازیر شدن،‌ با صدایی که دیگه عوض شده بود و مثل چند دقیقه قبل نبود گفت:‌ یه بار دیگه بگو شیوا... شیوا با چشمای گریون و لبی خندون گفت: این دختر خودته صادق ، من کل اون مدت با تو بودم و پدر نگار هیچ کس دیگه غیر تو نمیتونه باشه، صادق دیگه نمیتونست حرف بزنه و میلاد لپتابو ازش گرفت و گفت: فعلا حالش خوب نیست و بعدا دوباره تماس میگیرم،‌ لحظه خداحافظی گفت: منم حسابی شکه شدم و نمیتونم حس الانمو براتون بگم،‌ اما اینو میدونم که خوب کاری کردین بهش گفتین، این دختر معصوم یک نشونه هستش برای همه مون،‌ یک نشونه برای اینکه هنوز میتونیم ادامه بدیم و نفس بکشیم، اینقدر گریه نکنین ،‌برای اون طفل معصوم خوب نیست تو اون شرایط بزرگ بشه و به خاطر اونم شده شاد باشین، بعدا باهاتون تماس میگیرم و فعلا خدافظ...
شیوا نگار و بغل کرد و شروع کرد گریه کردن،‌نگار و ازش گرفتم و بردمش تو اتاقش و اسباب بازیهاشو گذاشتم جلوش،‌اومدم تو هال پیش شیوا و گفتم شیوا تو رو خدا بیا تمومش کنیم ،‌شیش ماهه کارمون شده گریه کردن و شیش ماه کارم شده ترسیدن از دست دادن تو،‌ بیا و این شرایطو کنار بذاریم و نذاریم سارا به هدفش برسه،‌ اون میخواد مارو از هم بپاشونه و بیا و نذاریم اینکارو کنه... شیوا بهم گفت: ندا دیگه هیچی مثل شیش ماه قبل نمیشه و خودتم میدونی من بخوام هم دیگه اون آدم نیستم. تو جوابش گفتم قبول دارم عزیزم قبول دارم گلم، اما حداقل ظاهر و حفظ کن شیوا،‌ جلوی این بچه ظاهر و حفظ کن شیوا جونی،‌تو رو به هر کی میپرستی به این بچه رحم کن،‌ قبول شاید و احتمال داره بزرگ بشه و سارا به اونم همه چی رو بگه و نشون بده اما بازم دلیل نمیشه و حقش نیست اینجوری بزرگ بشه،‌ بذار نگار رو تا جایی که میتونیم از این جریانا دور نگهش داریم، بهم قول بده شیوا جونی تو رو به جون نگار قسم میدم بهم قول بده. تو چشام نگاه کرد و هیچی نگفت،‌ نگار از تو اتاق داشت بهمون نگاه میکرد،‌ شیوا رفت در و بست و اومد شروع کرد ازم لب گرفتن و مشخص بود نیاز به سکس داره،‌ حداقلش به عنوان یک مادر یادش اومده بود که باید حرمت اون بچه رو نگه داره و این یه قدم بزرگ بود که ذره ای بهش امید نداشتم و انگار کلید انسانیت شیوا ، صادق بود و اینو مدیون اون میدونستم...
در زدن و درو که باز کردم هانیه بود، خنده رو ترین استقبالی بود که تا حالا ازش میکردم و خودش هم تعجب کرده بود،‌بهم گفت: اومدم که بریم استخر...‌ نگار رو گذاشتیم مهد ( منظور از مهد جاهای مخصوص نگهداری بچه ها هستش برای مواقعی که والدینشون کار دارن ) استخر خیلی خوش گذشت و کلی شوخی کردیم و گفتیم و خندیدیم،‌ شیوا پیشرفت خوبی داشت و انگار مصمم شده بود شنا یاد بگیره،‌ سری قبل طبق نقشه قرار بود با هانیه بازی کنیم اما ایندفعه کاری باهاش نداشتیم و خیالم راحت شد شیوا هر نگاهی به هانیه داره ،‌نگاه یک طعمه برای سرگرمی نیست...
هانیه میخواست بره خونه خودشون که بهش گفتم اگه میتونی هماهنگ کن بیا پیش خودمون ،‌میخواستم برخورد سری قبلم باهاش و جبران کنم،‌ کمی مردد منو نگاه کرد و نتونست جلوی پیشنهادم مقاومت کنه... بعد خوردن شام شیوا گفت:‌باید نگار و ببرم حموم که حسابی خودشو کثیف کرده ،‌شما هم از تو لپتاب من یه فیلم انتخاب کنین که آخر شب بینیم، لپتاب شیوا رو آوردم و به هانیه گفتم چه جور فیلمی دوست داری؟؟؟ گفت:‌خیلی اهل فیلم نیستم ، فقط تو رو خدا ترسناک نباشه. خندم گرفت و فهمیدم سری قبل تو سینما حسابی ترسیده، قبل اینکه تو فولدر فیلما برم چشمم به فولدر عکسا افتاد ،‌رفتم دم در حموم و به شیوا گفتم اجازه هست عکساتو نگاه کنیم؟؟؟ گفت:‌باشه مشکلی نیست. خیلی وقت بود عکساشو ندیده بودم و میخواستم اجازه بگیرم که هانیه هم میتونه ببینه یا نه،‌ فولدر عکسا رو باز کردم که توش کلی فولدر دیگه بود،‌اولین فولدری که باز کردم‌ یه سری عکس از خانواده شیوا بودن و هانیه با تعجب پرسید اینا کین؟؟؟ همشون چادری و مرداشون هم چه تیپای حزب اللهی دارن. بعضی وقتا از این مدل حرف زدناش خندم میگرفت، بهش گفتم فقط جلوی شیوا اینجوری نگو که اینا خانوادش هستن و خواهرا و برادراشن،‌ از تعجب دهنش باز مونده بود و با دقت بیشتری عکسا رو نگاه کرد و باورش نمیشد شیوا خواهر اینا باشه. فولدر عکاسای خانوادگیش و بستم و رفتم تو یه فولدر دیگه،‌ همش عکسای عروسی شیوا بود، دیدن اون سینای عوضی از درون منو آتیش میزد و دیدن سارا بدتر از اون،‌ هانیه باز چشاش گرد شد و گفت: عه عه این که شیواست، این عروسه شیواست ،‌وای چه عروس نازی بوده ، چقدر خوشگل بوده، اونم شوهرشه حتما آره؟؟؟ بابای نگار ، پس الان کجاست؟؟؟ گفتم نخیر نگار بچه این یارو نیست و الانم معلوم نیست کدوم قبرستونیه و سالهاست که از هم طلاق گرفتن،‌ از بس با عصبانیت و جدی گفتم طفلک هانیه دیگه هیچی نگفت و بازم دقتش به دیدن عکسا بیشتر شد، یه سری عکس دیگه دیدییم که هر چی آدم مزخرف تو زندگی شیوا بود عسکاشونو داشت و من مونده بودم برای چی اینا رو نگه داشته، عکسا رو تند تند ردشون میکردم تا به عکس سه نفره از خودمو شیوا و سمانه رسیدم، دلم آتیش گرفت و همینجوری عکس خندون سمانه رو نگاه میکردم،‌ هانیه که از هر کی سوال میکرد جواب تند منو نسبت بهش میشنید ،‌ با احتیاط و آروم گفت:‌ این کیه؟؟؟ از جام بلند شدم و بهش گفتم بهترین دوست منو شیوا،‌ اسمش سمانه است، الانم نمیدونیم کجاست و ازش خبری نداریم. هانیه رو با کلی علامت سوال و قیافه متعجب با عکسا تنها گذاشتم و رفتم پاکت سیگار و برداشتم و بعد مدتها یه نخ سیگار روشن کردم، هانیه اومد کنارمو گفت:‌میشه منم یه نخ بکشم؟؟؟ بهش یه نخ سیگار دادم براش فندک روشن کردم و از سرفه کردنش فهمیدم که بار اولشه...
شیوا از حموم اومد و نگار و برد خشکش کرد و لباس تنش کرد و گرفت خوابوندش و از بس که بازی کرده بود بیهوش شد بچه. خودشم یه تاپ قهوه ای تنش کرد و یه شرت پاچه دار و دیگه شلوارک نپوشید و اومد پیش ما،‌ از جا سیگاری و بوی سیگار فهمید سیگار کشیدیم و گفت:‌ای شیطونا تنها تنها،‌یه نخ سیگار برداشت و روشن کرد و گفت:‌خب فیلم چی انتخاب کردین؟؟؟ گفتم هیچی انتخاب نکردیم،‌ غر غر زنان رفت خودش یه فیلم انتخاب کرد و یه پتو انداختیم جلوی تی وی و چراغا رو خاموش کردیم و سه تایی دراز کشیدیم و فیلم شروع شد، اینقدر فیلمش مسخره و بی معنی بود که شیوا بلند شد و گفت: این چه فیلمی مسخره ایه اهههه ،‌من گفتم انتخاب خودت بود خب چرا غر میزنی،‌ خب چه فیلمی میخوایی بگو برم بگردم پیدا کنم تو اون فیلمای مسخرت، شیوا به خنده بالشت و سمت من پرت کرد و گفت: فیلم پر صحنه دوست دارم هوسم کرده،‌ منم به شوخی گفتم دلت صحنه میخواد برو فیلم تمام صحنه ببین ، ما دلمون میخواد فیلم درست حسابی ببینیم، حرفای بین ما کاملا به شوخی بود که یه هو هانیه گفت: فیلم تمام صحنه ببینیم منم هوسم کرده ببینم. صورت منو شیوا که نشسته بودیم هم زمان رفت سمت هانیه که دراز کشیده بود وسط ما، خندم گرفت و گفتم چشمم روشن،‌چیه چشم شهین و دور دیدی و میخوای فیلم صحنه ای ببینی؟؟؟ بلند شد نشست و گفت:‌جدی گفتم بیایین ببینیم...
شیوا گفت: حالا گیریم هم که بخواییم ببینیم، فیلم صحنه دارمون کجا بود هانیه. هانیه گفت:‌این مشکلی نیست و من حلش میکنم، بلند شد رفت لپتاب شیوا رو از رو میز آورد و تصویرش سمت ما نبود و ما نمیفهمیدیم که داره چیکار میکنه،‌ بعد چند دقیقه ور رفتن گفت: با چه موضوعی میخوایین؟؟؟ به خنده گفتم با موضوع ترسناک، شیوا گفت:‌هر جور خودت دوست داری،‌ هانیه گفت اوکی و دوباره یکمی سرش تو لپتاب رفت و گفت: حله ... چرخید سمت ما و لپتاب رو به روی همه مون قرار گرفت و فهمیدم تا الان تو اینترنت بوده و یک ویدئو رو گذاشت که شروع بشه...


هانیه...
یه فیلم لز عاشقانه بین دو تا دختر خوشگل و خوش اندام که قبلا خودم دیده بودم براشون گذاشتم، وسطشون چهار زانو نشسته بودم و داشتم زیر چشمی بهشون نگاه میکردم، بازم از اون کارایی داشتم میکردم که هیچ پیش زمینه ای در موردش نداشتم...
دوست داشتم بدونم الان چی داره تو سرشون میگذره ،‌ حدود یک ربع از فیلم گذشت که لبای شیوا رو نزدیک گوشم حس کردم و به آرومی گفت:‌ سلیقه ات اینه آره؟؟؟ سرمو بالا و پایین کردم به معنی تایید... لاله گوشمو گرفت بین لباش و یه نفس عمیق و بلند کشیدم که گرمای دست روی پام سرمو چرخوند سمت ندا که داشت به جای تصویر فیلم به من نگاه میکرد،‌ بازم یه نفس عمیق دیگه کشیدم، یه شلوارک بلند تا زانو پام کرده بودم و یه تاپ ساده، شیوا به آرومی داشت لاله گوشمو بین لباش میکشید و ندا دستشو روی پام میکشید و اونم صورتشو آورد نزدیک و شروع کرد بوسیدن صورتم، به نفس نفس افتاده بودم، شیوا با دستاش صورتمو چرخوند سمت خودشو لباشو گذاشت رو لبام، همه تنم به لرزه افتاد و باورم نمیشد که شیوا داره منو میبوسه،‌ هم زمان با بوسیدن من با دستش منو هدایت کرد که بخوابم، اومدم به چشماش نگاه کنم که ندا سرمو چرخوند سمت خودشو اون شروع کرد ازم لب گرفتن و شدت لب گرفتنش بیشتر از شیوا بود، چنان حال عجیبی بهم دست داده بود که نمیدونستم دست کدومشون ، کدوم سینه ام داره میمالونه، صدای کم لز کردن اون تا دختر از لپتاب هنوز داشت میومد که ندا لپتاب و گذاشته بود کنار، تاپمو و سوتینمو در آوردن و ندا باز شروع کرد ازم لب گرفتن و زبونشو تو دهنم چرخوندن،‌شیوا سرشو برد سمت سینه هامو شروع کرد بوسیدن و بعدش مکیدن سینه هام،‌ هیچ وقت تا این حد لذت سکس رو تجربه نکرده بودم،‌ اونقدر تحریک شده بودم که همه بدنم سست شده بود ، لمس لبای شیوا با سینه هام لرزش های پشت هم به بدنم میداد و برای اولین بار صدای ناله خودم و شنیدم،‌صدایی که غیر از فیلمای سکسی فقط از شهین شنیده بودم،‌ چشام و نا خواسته بستم و نمیتونستم تشخیص بدم دست و لب کدومشون کجای بدنم قرار داره ،‌ دست یکیشون رو روی کسم حس کردم و بعد چند بار مالش دادنش ، شلوارک و شرتم رو از پام درآوردن،‌ کاملا لختم کرده بودن و همه جای بدنم و یا لمس میکردن یا خیسی لباشونو حس میکردم، با تماس دست یکیشون روی کسم ،‌یه نفس خیلی خیلی عمیق کشیدم و به کمرم قوس دادم و چنگ زدم به پتویی که کنارم بود، صدای شیوا بود که بهم گفت:‌خوبی عزیزم؟؟؟ چشامو باز کردم و صورت و چشمای ناز شیوا جلوی چشام بود، انرژی هیچ جوابی رو بهش نداشتم و با دستم سرشو آوردم نزدیک لبام و لباشو بوسیدم، ندا داشت حرکت دستشو روی کسم و چوچولم چند برابر میکرد و من نا خواسته لبای شیوا رو با همه زورم بین لبام گرفته بودم و فشار میدادم، اونم همراهیم میکرد ،‌ بعد چند دقیقه شیوا لباشو از لبام برداشت و با بوس کردن از گردنم و سینه هام رسید به شیکمم ، ندا سرمو چرخوند به سمت خودشو با انگشتاش میکشید رو سینه هام،‌ با خنده خاصی داشت به چشام نگاه میکرد که بوسه های شیوا رسید به کسم و خودم تغییر شدید ماهیچه های صورتم و چشام و حس کردم و بلند شدن صدای آه و ناله م، ندا که هنوز همون لبخند و داشت گفت: عزیزم... دیگه داشتم دیوونه میشدم احساس میکردم که الانه که دیگه نتونم نفس بکشم و خفه بشم، شیوا پاهامو از هم باز کرد و جوری کسم و میخورد که تو بهترین تصورات سکسیم هم اینو درک نکرده بودم ،‌شروع کرد خوردن مکیدن چوچولم و هم زمان انشگتشو حس کردم که داره میکنه تو سوراخ کسم،‌ دستم رفت سمت بازوی ندا و محکم گرفتمش و فقط به چشاش خیره شده بودم و اونم همچنان داشت به آرومی دستشو روی سینه هام میکشید،‌ نفسای عمیق پشت هم ،‌شیوا سرعت حرکاتشو بیشتر و بیشتر کرد، همه چی داشت تیره و تار میشد ، صدام اونقدر رفت بالا که ندا دستشو گرفت جلوی دهنم و هنوز داشت میخندید، چوچولم و میتونستم بین لبای خیس شیوا حس کنم و انگشتش و با سرعت تو کسم عقب و جلو میکرد، داشتم صورت ندا رو نگاه میکردم که همه چی سیاه شد...
به هوش که اومدم شیوا کنارم نشست بود و پرسید خوبی؟؟؟ با سرم نشون دادم که خوبم،‌ندا با یه لیوان شربت اومد و گفت: بخور حالت جا میاد، از دستش گرفتم و اومدم که بخورم نگام به بدن لختم افتاد ،‌جفتشون لباس تنشون بود و من لخت بودم، با اینکه همین چند دقیقه پیش جایی از بدنم نبود که لمس نکرده باشن یا ندیده باشن اما چون چراغ روشن بود و چند دقیقه قبل فقط نور لپتاب باعث میشد همو توی تاریکی ببینیم ،‌حالا احساس خجالت کردمو خودمو جمع کردم، شیوا خندش گرفت و پتو رو کشید روم، نصف شربت و که خورده بودم ازم گرفت و گفت: دراز بکش گلم. ندا گفت: دیگه دیر وقته بگیریم بخوابیم، جفتشون بلند شدن که برن تو اتاقاشون بخوابن، پتو رو دور خودم گرفتم و سریع نشستم و گفتم نمیشه یکیتون پیش من بخوابین؟؟؟ به هم نگاه کردنو ندا گفت: من میرم پیش نگار میخوابم و رفت تو اتاق شیوا، شیوا که از این حرفم لبخند رو لباش نشسته بود،‌چراغا رو خاموش کرد و اومد پیشم خوابید، گفت:‌حال ندارم برم پتو بیارم نمیخوایی بهم پتو بدی؟؟؟ پتوی خودمو کشیدم روش و گفتم میشه بغلت کنم؟؟؟ خودش منو گرفت تو بغلش و همه تنش چسبید به تن من و چه لذت باور نکردنی ای بود لمس تن شیوا هر چند از روی لباس، بهش گفتم ندا ناراحت نمیشه؟؟؟ آخه شما.......... گفت: بگیر بخواب هانیه و نگران ندا نباش، بعد آغوش شهین این آرامش بخش ترین آغوش دنیا بود و حالا میتونستم اون حس غریبانه ای که همیشه نسبت به شیوا تو دلم بود و بفهمم و چیزیی نبود جز عشق ،‌من عاشق شیوا شده بودم ... اینقدر در آرامش بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...


ندا...
باورم نمیشد که اون دختر پر رو و فضول، حالا بشه دوست منو شیوا و اینقدر بهمون نزدیک بشه تا جایی که هر وقت نبود جفتمون دلمون براش تنگ میشد، اوایل فکر میکردم که جاسوس سارا هستش و بعدش فکر میکردم جو گیر شده و بعدش فکر میکردم که مجذوب چهره و اندام شیوا شده و بعد چند وقت زده میشه ، اما حالا مطمئن بودم هانیه برامون تبدیل به یک دوست واقعی شده بود،‌اونم یک آدم تنها بود و فقط نوعش فرق میکرد،‌پدری داشت که همش درگیر کار خودش بود و مادرش هم همش دنبال عشق و حال و زندگی خودش و این دختر بر خلاف ظاهر تلخش ،‌دل صافی داشت و تو تنهایی بزرگ شده بود. هم من و هم شیوا تصمیم گرفتیم بهش اعتماد کنیم و قبولش کنیم و مثل یک دوست واقعی بهش احترام بذاریم. حتی حس میکردم هانیه به این خونه انرژی خاصی میده و بودنش برای جفتمون لازمه، گاهی وقتا منو یاد خل بازی های سمانه مینداخت و بازم دلم میگرفت که سمانه کجاست و در چه حالیه الان...
یه روز صدای هانیه رو از پشت در شنیدم، گفتم این دختره چرا در نمیزنه و اصلا با کی داره حرف میزنه؟؟؟ رفتم در و باز کردم که بهش بگم خب بیا تو که دیدم داره با یه خانوم به ایرانی حرف میزنه و میگه آره اینجا خونه شیوا هستش،‌ روشو کرد سمت منو گفت: ایشون هم ندا خانوم همخونه ای شیوا جان هستن، ندا جون ایشون دنبال خونه شما میگشت. خانومه که میخورد نزدیک 30 سالش باشه گفت:‌البته دنبال خونه شیوا خانوم میگردم و با ایشون کار دارم، با دقت نگاش کردم و گفتم شما؟؟؟ گفت: ممنون میشم اگه خودشنو صدا کنید، من از اتریش اومدم و فقط برای دیدن ایشون اومدم. شیوا هم که صداهارو شنیده بود اومد و گفت: چه خبره دم در کنفرانس گرفتین،‌خب بیایین تو،‌چشمش به خانومه افتاد، خانومه با قیافه نسبتا خندون گفت: سلام شیوا خانوم خوشحالم که بالاخره پیداتون کردم. شیوا حسابی جا خورده بود و چهرش یه جوری شد و گفت:‌ سلام ، بفرمایین تو، هم من و هم هانیه از این جو عجیبی که بین نگاه شیوا و اون خانومه هست تعجب کرده بودیم و من مونده بودم این کیه که شیوا انگاری میشناسش و من نمیشناسم...
نشست رو مبل و رو کرد به شیوا و گفت: خوشحالم که منو به جا آوردین ، ما فقط یکبار همو دیده بودیم و همون یک بار هم برخورد زیادی نداشتیم. شیوا بهش گفت: اینجا رو چطور پیدا کردی و برای چی اومدی؟؟؟ جواب داد که درسته که به سختی پیداتون کردم اما لازم نیست دربارش حساس باشین و جای نگرانی نیست... هانیه اومد پیشم و گفت:‌این کیه که تو نمیشناسیش؟؟؟ شیوا انگار حرف هانیه رو شنید و روشو کرد سمت منو گفت: ایشون ساناز خانوم دختر شهرام هستن...
از تعجب مونده بودم چی بگم و شنیده بودم شهرام یه دختر داره که برای تحصیل رفته خارج اما ندیده بودمش ،‌حالا اینجا چه غلطی میکرد؟؟؟ رفتم کنار شیوا نشستمو منتظر بودم که بگه چیکار داره،‌ شیوا به ساناز منو معرفی کرد و گفت ایشون ندا هستن و ساناز گفت:‌بله ایشونو میشناسم... هانیه که حسابی گیج شده بود و مونده بود چه خبره رفت رو مبل تکی نشست و شروع کرد به جویدن آدامس و خیره شد به ساناز...
ساناز گفت: شیوا خانوم من از اتریش و به سختی اومدم و شما رو پیدا کردم و این همه راه اومدم که یک سوال ازتون بپرسم، سوالی که بعد ملاقات پدرم تو زندان ازش پرسیدم و گفت بیام و از شما بپرسم. شیوا گفت:‌چه سوالی؟؟؟ ساناز مکث کرد و گفت: حقیقت...
تو دلم عصبی شده بودم که چرا این زندگی گذشته لعنتی دست از سر ما برنمیداره،‌ ظاهرمو حفظ کردم و زورکی خندیدم و گفتم حقیقت!!! اومدی این همه راه که حقیقت رو درباره بابات بدونی؟؟؟ یعنی اینقدر این آدم براتون خوب فیلم بازی کرده که باورت نشد بابات کیه واقعا؟؟؟ ساناز گفت: من نیومدم اینجا زخم زبون بزنم یا بشنوم ندا خانوم، شهرام پدر منه و آره باورم نشد و نمیشه که به چه جرمی دستگیر شده و چه اتهاماتی بهش زدن اما تو اون اتهامات هیچ صحبتی از شما نیست و نمیدونم چرا پدرم اینقدر اصرار داره که شما رو ببینم و از شما بپرسم. شیوا به ساناز گفت: مطمئنی که ظرفیت دونستن حقیقت رو داری؟؟؟ ساناز گفت: مهم نیست ظرفیتشو دارم یا نه فقط خواهشا بهم حقیقت و بگین. شیوا پاشد رفت نگار و برداشت و رفت تو اتاقش و با اسباب بازیاش سرگمش کرد و موقع برگشتن در و نیم لا گذاشت و تو دستش فلش مموری بود، همون فلش مموری سارا ، رفت وصلش کرد به تلوزیون. به ساناز گفت:‌برای من دیگه مهم نیست چون چیزی برای از دست دادن ندارم اما امیدوارم بعد دیدن اینا روحیت نابود نشه تحمل دیدنش و داشته باشی...
کنترل و برداشت ، کلیپا رو شروع کرد به پخش کردن و خودش اومد نشست، هانیه که برگشته بود فکش باز مونده بود که چی داره میبینه، چد تا کلیپ پشت هم پخش شد و اشکای ساناز روی گونه هاش سرازیر شدن، بلند شد وایستاد و گفت:‌کافیه خاموشش کن لطفا، شیوا تی وی رو کلا خاموش کرد. ساناز که زورشو میزد به خودش مسلط باشه گفت: هر چیزی که باید بفهمم فهمیدم، مرسی که بهم حقیقت و گفتی، موفق باشین. اینو گفت و رفت سمت در و باز کرد و رفت...
هانیه با همون قیافه هاج و واج و صدای متعجب گفت:‌اینا چی بودن؟؟؟؟ به جای اینکه از دیدن این تصویرا باز به هم بریزم از نوع تعجب هانیه خندم گرفت و گفتم به وقتش بهت توضیح میدم عزیز. بلند شد و گفت: وقتش رسیده باور کن ، من اینجام پیش شما و هیچ قضاوتی روی شما و گذشته تون ندارم،‌ فقط دوست دارم بیشتر کسایی که تبدیل به همه زندگیم شدن رو بشناسم ،همین. شیوا رو کرد بهم و گفت: راست میگه، دیگه وقتشه همه چی رو درباره ما بدونه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
بازى غريبانه عشق
قسمت : ٥
نويسنده : شيوا

ندا...
چند روز بود که منتظر تماس میلاد بودم, بعد تماس تصویری اون روز با صادق یه بار دیگه باهام تماس گرفته بود , بهم گفته بود که صادق حسابی بهم ریختس و شوکه شده و فعلا تو خودش باشه بهتره تا بتونه چیزی که شنیده رو هضم کنه, نمیدونم چرا حس میکردم شنیدن صدای میلاد میتونه مرحم کوچیکی روی زخمام باشه و بتونم بیشتر تمرکز کنم...
از چشمای شیوا میشد فهمید که علاقه خاصی به هانیه پیدا کرده. هانیه با همه ایرادایی رفتاری ای که از محیط خانودش بهش رسیده بود اما دختر بی ریا و یک رویی بود, اصلا بلد نبود ابراز محبت و علاقه کنه و فقط خیلی تابلو شیفته ما یا بهتر بگم شیوا شده بود, هر روز که از دوستیش با ما میگذشت رفتارش پخته تر و با ادب تر میشد بچه بازیاش کمتر, نکته دیگه در موردش این بود که چهره و اندامش هم دیگه از اون حالت بچگی در اومده بود که کمتر از سن و سالش میزد, حالا دیگه قیافه اش با نمک تر و جالب تر شده بود علی رغم اینکه خوشگلی زیادی نداشت اما بانمکی خاص و زیادی داشت و دوست داشتنی شده بود, اندامش هم حسابی جا افتاده بود و چون مرتب شنا میرفت حسابی رو فرم بود. گاهی وقتا از توجه ها و محبتی که شیوا بهش داره تو دلم حسوی میکردم اما باز همین که میدیدم شیوا به یکی تعلق خاطر پیدا کرده نکته مثبت میدونستم...
همینجور قدم زنان داشتم تو خیابون میرفتم که گوشیم زنگ زد و میلاد بود, حال و احوال خودش و صادق و ازش پرسیدم و گفت: صادق هنوز تو خودشه و فعلا آمادگی اینکه دوباره شیوا و دخترشو ببینه نداره, فقط یه چیزی هست, گفتم چی هست میلاد؟؟؟ گفت هیچی ولش کن, گفتم نه بگو خب چی هست چی شده میلاد ؟؟؟ گفت: صادق گفته بهتون نگم , شاید برای خودتون دردسر درست کنین, قول بده بعد شنیدنش هیچ کاری نمیکنی ندا, گفتم میلاد من هیچ قولی نمیدم که خودتم احتمالش میدی بزنم زیرش , پس لطفا منو سکته نده و بگو چی شده, میلاد پای گوشی من و من میکرد و گفت: صادق موفق شده سمانه رو پیدا کنه, یعنی جاشو بدونه کجاست... پاهام سست شدن و متوقف شدن و به میلاد گفتم کجاست؟؟؟ سمانه کجاست میلاد؟؟؟ گفت تو همه این مدت ایران نبوده, همراه سارا از ایران رفته بیرون و البته با مشخصات جعلی, خانوادش هیچی در موردش نمیدونن و فکر میکنن مفقود شده, مادرش همه چیز و درباره سمانه میدونه اما بازم میخواد دخترشو ببینه , فقط میدونیم رفتن ترکیه و از اونجایی که دفتر اصلی شرکتای بهرامی تو شهر ازمیر هستش , احتمال میدیم اونجا باشن, هم سارا و هم سمانه, صادق خودش دیگه نیمتونه کاری کنه و این وضعیت باعث شده دیگه رابطه های قدیم و نفوذ و قدرت قبل رو نداشته باشه ، همین اطلاعات رو کلی زحمت کشید تا فهمید و بیشتر نمیتونه کاری کنه و فکر میکنه اگه شما بفهمین شاید حرکت احساساتی ای بزنین و زندگیتنو خراب کنین, صادق میگه باید صبر کنیم تا یه راه درست برای نجاتش پیدا کنیم...
با شنیدن این حرفا گریم گرفته بود و به میلاد گفتم خودت میدونی هیچ راهی وجود نداره میلاد, صادق فقط نگران شیوا و دخترشه , همه مون میدونیم هیچ کاری برای سمانه نمیتونه بکنه و اون طفلک این همه مدت دست اون سارای عوضی بوده و هست , هیچ کسی نیست براش کاری کنه. میلاد ازم قول گرفت که کاری انجام ندم و حداقل باهاش هماهنگ باشم...
اومدم خونه و شیوا درجا گفت: چته چرا گریه کردی؟؟؟ چی شده باز؟؟؟ گفتم با میلاد حرف زدم, جای سمانه رو حدودا پیدا کردن, الان میدونیم هم سمانه و هم اون عوضی سارا کجاست, البته صادق میدونسته و عمدا بهمون نگفته, فکر میکنه حرکت شتاب زده و احساسی میکنیم, انگار زندگی سمانه برای هیچ کس اهمیت نداره و ما باید جامون گرم و نرم باشه و مهم نیست اون چه بلایی داره سرش میاد. هانیه که مشخص بود تو اتاق داشته با نگار بازی میکرده با قیافه متعجبش اومد بیرون و داشت مارو نگاه میکرد, شیوا اومد جلومو بازوهامو گرفت و گفت: کی گفته کسی به فکر سمانه نیست؟؟ اینجوری نگو ندا, با همه بلاهایی که سرم اومده و فهمیدم که چه سرنوشت پیچیده و غیر منصفانه ای داشتم اما روزی نبود و نیست که به سمانه فکر نکنم و خودمو بابت سمانه مقصر ندونم, اگه صادق اینو مخفی کرده , نیت بدی نداشته و میخواسته اینجوری ازمون محافظت کنه. نشستم و سرمو بین دستام گرفتم, هانیه رو بالا سرم دیدم که یه لیوان آب برام آورده, تابلو بود که دوست داره بپرسه چه خبره اما روش نمیشه چون به هر حال بهش قول داده بودیم همه چی رو بهش بگیم و از این سردرگمی درباره خودمون درش بیاریم, کنارم نشست و دستشو انداخت دور گردنم, گفت: آروم باش خانومی...
باورم نمیشد هانیه اینقدر پیشرفت کرده باشه و حرفای محبت آمیز و احساسی بزنه, سرمو به نشونه تشکر تکون دادم. شیوا گفت: نظرتون چیه امروز بریم استخر , احساس میکنم یکمی تو آب بودن میتونه بهمون آرامش بده و بهتر فکر کنیم, هاینه با خوشحالی گفت: من موافقم بریم. منم با اینکه اصلا حوصلشو نداشتم اما چون چند لحظه قبل تلویحا به شیوا تیکه انداخته بودم که اون باعث شده که صادق چیزی نگه و از این حرفم پشیمون بودم , ترجیح دادم قبول کنم و بریم...
هر سه تامون قسمت کم عمق آب نشسته بودیم و حتی هانیه که عاشق شنا و آب بود انگار حس شنا نداره, یه هو رو کرد به ما و گفت: خب اگه جای این دوستتون یعنی سمانه رو میدونین باید یه کاری براش کنین, اگه واقعا براتون مهمه نباید دست رو دست بذارین. بهش گفتم هانیه همه چی به این راحتی که فکر میکنی نیست. این شد بهونه که شروع کنم خلاصه وار همه چیزا رو بهش گفتن, از زندگی خودم و تا آشنا شدن با شهرام شروع کردم, شیوا هم شروع کرد براش جریان خودشو گفتن و به تناوب چند جمله من و چند جمله شیوا براش همه چیزو تعریف کردیم, شیوا حتی کاری که سینا باهاش کرده بود و گذاشته بود بدون اینکه خودش بدونه و بفهمه , آرش دوستش باهاش سکس کنه رو برای هانیه تعریف کرد. هانیه دیگه قیافه متعجب نداشت و هر لحظه که از صحبتای ما میگذشت چهرش گرفته تر و غمگین تر میشد, اینقدر گفتیم تا به حرف من درباره پیدا کردن سمانه که اینقدرام راحت نیست رسیدیم...
میدونستم که مغز هانیه با همه هوش و استعدادش , اما نیمتونه همه اینا رو آنالیز کنه و هیچی نمیگفت و فقط داشت فکر میکرد, اون شب نیومد پیش ما و رفت خونه خودشون, گاهی وقتا حس میکردم داریم نا خواسته هانیه رو وارد دنیای لعنتی و نفرین شده خودمون میکنیم...
چند روز گذشت که سر و کلش پیدا شد , شیوا نگار و برده بود پارک مخصوص کودکان که بازی کنه, خودش رفت تو آشپزخونه و برای خودش چایی درست کرد, اومد جلوم نشست و گفت: حالا فهمیدم چرا اون روز اون آهنگو گوش میداد. سرمو بردم بالا و گفتم کدوم آهنگ؟کدوم روز؟ جریان اولین ملاقاتش با شیوا رو تعریف کرد و گفت: حالا میتونه بفهمه که چرا شیوا حال و روزش اونجوری بوده و دیگه جفتتون مثل روزای قبل سر کلاس نبودین , گفت: پس بگو چرا یه هو تیپ و حجابش عوض شد. هانیه تمام مواردی که خودش دیده بود رو تطبیق داد با چیزایی که شنیده و حالا دیگه علامت سوال و ابهامی نداشت غیر یه مورد, ازم پرسید چرا بعد اینکه مطمئن شدین من آدم سارا نیستم و اصلا ربطی به این جریانا ندارم , ردم نکردین که برم پی کارم؟؟؟ میدونستم با جواب درست به این سوال ناراحتش میکنم و قلبش میشکنه اما بازم ترجیح دادم حقیقت و بهش بگم, تو تعریفای اون روز استخر از زندگیمون شرایط احساسی و موارد که به خودمون شخصا مربوط میشد و بهش نگفته بودیم و فقط داستان و مواردی که شهرام و سینا و سارا و آدمایی که مهم بودن و براش گفتیم , مثلا اون مدتی که شیوا دیوونه شده بود و چه کارایی که نکرد, از جریان اون پسر خوشگله ده ساله شروع کردم برای هانیه گفتن ( مربوط به داستان زندگی پیچیده شیوا ) تا همه کارایی که شیوا کرده بود و بهش گفتم که شیوا اگه از شرایط روحی عادی خودش دور بشه یه آدم سادیسمی میشه که دوست داره به بقیه هم ضربه بزنه به شیوه خودش البته...
رفتم از تو اتاقم و کمدم یک عکس قدیمی که شیوا هنوز یک دختر دبیرستانی بود و از خواهرش گرفته بودم این عکس و برداشتم و آوردم نشون هانیه دادم, گفتم اون نامردا از این دختر معصوم و پاک این آدمو ساختن, یک عکس چادری از شیوا بود که یک لبخند معصومانه به دوربین میزد. قیافه هانیه غمگین شد و یکمی رفت تو فکر و گفت: یعنی منم یکی از اونام و میخواستین باهام چیکار کنین؟؟؟ یعنی همه این رابطه ای که داریم دروغ بود؟؟؟ و هیچ کدومش واقعی نبود؟؟؟ بهش گفتم من چون تجربه این حالت شیوا رو داشتم تصمیم گرفتم حداقل کنارش باشم و همراهش که حداقل به این طریق بتونم کنترلش کنم, تا اون شبی که از خودت و زندگیت گفتی و بهمون فهموندی که حس کردی باهات صادق نیستیم و رفتی تو اتاق من خوابیدی, آره تو جز یکی از سرگرمی های ما یعنی شیوا بودی, اما به بعدش نه. اولا که خود من کم کم بهت علاقه مند شدم و ته قلبم به عنوان یه دوست پذیرفتمت و دوستت دارم ، به چشمای شیوا که نگاه میکنم حتی احتمال میدم بیشتر از من بهت اهمیت بده, و از اون شب به بعد همه چی واقعی بود و هست , اگه بهت اعتماد نداشتیم همه زندگیمون رو برات تعریف نمیکردیم...
شیوا و نگار اومدن خونه و نگار که چند روز بود هاینه رو ندیده بود پرید تو بغلش و کم کم یه سری کلمات و میگفت و به هانیه میگفت هان, قیافه تو فکر هانیه از چشمای تیز شیوا مخفی نموند و با چشماش بهم اشاره کرد چی شده؟؟؟ وقتی داشت تو اتاق لباسشو عوض میکرد خلاصه وار بهش حرفایی که زده بودیم و گفتم, شیوا هم حسابی رفت تو فکر , هانیه رو صدا زد و گفت: نگار و بذارش همونجا و بیا کارت دارم, هانیه با اون قیافه گرفتش اومد تو اتاق, شیوا هانیه رو برد کنار دیوار که جلوی در نباشه و لباشو گذاشت رو لباش یه لب طولانی ازش گرفت, بهش گفت: مارو ببخشش عزیزم ،‌ بهت قول میدم الان برامون یک دوست واقعی هستی... هانیه باورش نمیشد که شیوا اینجوری ازش این لب احساسی رو بگیره و خودشو انداخت تو بغل شیوا و فشارش میداد...
گفتم خب دیگه همه سو تفاهما حل شد بریم که براتون یه ناهار خوشمزه درست کردم, هاینه دیگه قیافش غمگین و تو فکر نبود و حالا کاملا با خیال راحت میدونست که شیوا هم دوسش داره. داشت با اشتها غذاشو میخورد که یه هو گفت: من هنوز سر نظرم هستم چرا نمیرین سمانه رو از دست سارا نجاتش نمیدین؟؟؟ ادامه داد که: من این چند روز دقیق به همه چیزایی که گفتین فکر کردم و هنوزم میگم که نباید دست رو دست بذارین و حتما یه راهی برای نجات سمانه هست. جفتمون با نگاه های نا امیدانه بهش نگاه میکردیم که گفت: اینجوری بهم نگاه نکنین , یه موردی که در موردتون ازش مطمئنم اینه که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارین, سارا دیگه کاری نمیتونه باهاتون بکنه و اگه میتونست میکرد, فقط باید یه نقشه حساب شده برای نجات سمانه بریزین یعنی بریزیم مثل طراحی کردنه که هر بار میخوام طراحی کنم اولش هیچ ایده ای نیست اما تو ذهنم یه الگو میسازم و با یک نقشه تو ذهنم انجامش میدم... نجات سمانه اتفاقا خیلی هم سادست, ترکیه رفتن کاری نداره و پیداش میکنیم و مثل خودتون دو تا به عنوان پناهنده میارینش اینجا , آلمان قانون و حساب کتاب داره و میریم سارا رو به عنوان یک مزاحم معرفی میکنیم و هیچ غلطی نمیتونه بکنه و به همین راحتی...
شیوا گفت: هانیه من و ندا پاشیم یکاره بریم ترکیه و در خونه سارا رو بزنیم و بگیم عزیزم سمانه رو رد کن بیاد, اون مارو میشناسه و معلوم نیست چه واکنشی نشون بده, ترکیه دست کمی از ایران نداره و با آلمان مقایسه اش نکن, اونجا زمین اونه و همه چی دست اونه. هانیه لقمه شو قورت داد و گفت: درسته به این مورد هم فکر کردم که شما رو میشناسه اما شما یه برگ برنده دارین که سارا نمیشناسه و راحت میتونه بهش نفوذ کنه و از زندگیش و شرایطش و نهایتا سمانه سر دربیاره, من با لحن کلافه ای گفتم: آره راست میگی یه آدم فضایی داریم که میتونیم بفرستیم ( طعنه به تیکه خود هانیه در جواب سوال اینکه دختر هست یا نه), هانیه لبخندی زد و گفت: زدی تو خال شما یه آدم فضایی دارین, خوب دقت کنین الان جلوتون نشسته...
من و شیوا هم زمان با هم گفتیم چییییییییییییییی که نگار بچه از ترس بلندی صدای ما پرید, هانیه رفت بغلش کرد و گفت: وا چرا اینجوری میکنین بچه رو میترسونین. شیوا گفت: میدونی چی داری میگی؟؟؟ یه لحظه فکر کن به این فکر بچگانت, ما چطور میتونیم تو رو که هیچ ربطی به کل این جریانا نداری بفرستیم ترکیه و همچین ریسکی دربارت بکنیم. هانیه جواب داد که اولا مثل اون شهین فکر نکن که من بچه ام, چند ماه دیگه 21 سالم کامل میشه, من بچه نیستم شیوا, این تصمیم هم یه لحظه ای نگرفتم و کلی روش فکر کردم, فکر نکنین که میخوام به شما کمک کنم نه, میخوام به خودم کمک کنم و برای یه بارم که شده تو زندگیم یه کار درست و حسابی انجام بدم, من میرم ترکیه و سمانه رو براتون میارم...
حرفای وسوسه کننده هانیه درباره نجات سمانه ، درون منو به وجد آورده بود, نتونستم جلوی این وسوسه مقاومت کنم و گفتم منم باهاش میرم. شیوا قیافش در هم شده بود و گفت: جفتتون میدونین دارین چی میگین؟؟؟ ندا تو دیگه چرا؟؟؟ تو که خبر داری اون سارا چه آدمیه و با چشمای خودت دیدی سمانه رو تو چه وضعیتی نگه داشته , اون از ما کینه داره و هر بار که بتونه بی رحمانه تر بهمون ضربه میزنه و خدا میدونه اگه دستش بهمون برسه اونم اونجا چه بلاهای بدتر از سمانه سرمون نیاره. دوباره رفت اون فلش کذایی رو آورد و هاینه رو برد تو هال و اون فیلمی که سارا به مسخره میگفت اولین ملاقاتش با سمانه بوده رو گذاشت که چطور دارن کتکش میزنن و بهش تجاوز میکنن( مروبط به داستان سراب عشق ) , به هانیه گفت اینو دقیق ببین که بدونی داری در مورد کی اینقدر ساده حرف میزنی, هانیه چند دقیقه نگاه کرد و گفت: هر چقدر هم که خطرناک باشن, اما بادست رو دست گذاشتن به جایی نمیرسین و اتفاقا اونم همینطور فکر میکنه که شما عمرا جنم و جرات رفتن و نجات سمانه رو داشته باشین و اینم یه برگ برندست...
باورم نمیشد این حرفا از دهن هاینه در اومده باشه, چقدر این دختر عوض شده و غیر قابل باوره. شیوا تو اولین فرصت که هانیه رفت بیرون و با من تنها شد بهم حمله وار گفت: تو چته ندا؟؟؟ این دختره نمیفهمه داره چه حرفی میزنه, تو چرا داری احساسی عمل میکنی و بهش چراغ سبز نشون میدی, اون خانواده داره و زندگی داره, امنیت داره و آزادی داره, چطور میتونیم وارد این دنیای لعنتی و کثیف خودمون بکنیم؟؟؟ اگه یه بلایی سرش بیاد کیه که جواب میده ندا؟؟؟
تمرکزم و حفظ کردم و بهش گفتم که من همه اینایی که گفتی میدونم , اما نمیتونم یک درصد شانس هم اگه برای نجات سمانه باشه رو نادیده بگیرم شیوا, به تو حق میدم که اینجور فکر کنی , تو بچه داری , صادق و داری. سمانه هیچ کس و نداره و منم فرق چندانی باهاش ندارم, هانیه رو هیچ کس نمیشناسه و فقط لازمه برامون اطلاعات دقیق گیر بیاره, همین که اطلاعاتش کامل شد از بازی خارجش میکنم و خودم سمانه رو میارمش اینجا, من تصمیمو گرفتم شیوا و به تو حق میدم که نگران باشی اما خوب که فکر کنی تنها راه همینه...
هانیه فرداش اومد که از ما جواب بگیره , شیوا کل شب تو هال سیگار کشید و راه رفته بود اصلا نخوابیده بود, هانیه گفت: خب جوابتون چیه من منتظر جواب شمام. اومدم که حرف بزنم شیوا وسط حرفم پرید و رفت جلوی هاینه وایستاد و گفت: دقیقا تو چشام نگاه کن و بگو برای چی میخوای این کارو بکنی هانیه؟؟؟ تو هیچ دینی به ما نداری که هیچ تازه این ما هستیم که باید ازت معذرت خواهی کنیم, پس بگو چی تو سرته؟؟؟ هاینه گفت: دیروز گفتم بازم میگم , از وقتی که با شما دوست شدم و وارد زندگیتون شدم , رنگ دنیا برام عوض شد, یه آدم دیگه شدم و فهمیدم همدلی و دوستی یعنی چی, فهمیدم که زندگی همش اون زندگی تکراری و مسخره و بی روح تو اون خونه نیست, من با شما رنگ واقعی زندگی رو دیدم و اینکه من عاشقت شدم شیوا, من با تو فهمیدم عشق یعنی چی, برام مهم نیست که هم جنس خودمی اما اینو میدونم که کنار تو یه آدم دیگه هستم, یه ادمی که دوسش دارم, من برای دل شما نمیخوام برم ترکیه, برای دل خودم میخوام برم و به عنوان یک انسان بالغ این حق و دارم که برای خودم تصمیم بگیرم...
شیوا رفت یه نخ دیگه سیگار روشن کرد و نشست رو مبل, من حسابی از حرفای هانیه به وجد اومده بودم و انگیزم برای نجات سمانه صد برابر شده بود, گفتم با هم میریم و سمانه رو نجات میدیم, شیوا سرشو آورد بالا گفت: تو باهاش نمیری, من میرم...
جفتمون متعجب از این حرف شیوا بهش گفتم چی داری میگی شیوا؟؟؟ یعنی چی من میرم , انگار از دخترت یادت رفته. یادت رفته که دیگه مثل سری قبل که با سارا در افتادیم, کسی نیست کمک کنه و نه خبر از صادق هست و نه میلاد و نه حتی اون شهرام و آدماش, توی خاک غریب و درست جایی که سارا از طریق بهرامی همه چی دستشه و خودت میدونی اگه دستش بهت برسه معلوم نیست چه بلایی سرت بیاره, تو باید اینجا پیش نگار بمونی و همه چی رو به منو هانیه بسپار, بهت قول میدم سمانه رو نجات بدیم...
شیوا قشنگ گذاشت همه حرفامو بزنم و گفت: از روزی که سارا اومد اینجا , شبانه روز دارم فکر میکنم ندا, سارا باعث شد خیلی دقیق تر و عمیق تر و منصفانه تر به همه چی فکر کنم, این بچه و این زندگی به ظاهر شادی که تا قبل از پیدا شدن سارا داشتیم رو مرور کردم و حتی برای یک لحظه هم مستحق این زندگی نبودم, باعث شد یادم بیاد که چه کارایی با چه کسایی کردم , باعث شد یادم بیاد که به یه بچه ده ساله هم رحم نکردم, سعی میکردم ساده ترین پسرا یا مردا رو تو خیابون پیدا کنمو برم باهاشون سکس کنم, تو رو که بهترین دوستم بودی رو با بی تفاوتی سپردم دست اون دو تا که به زور باهات سکس کنن و چشمای پر از اشک و ناراحتت رو دیدم اما برام اهمیت نداشت, بازم دوباره شدم اون شیوای عوضی و به هانیه هم رحم نکردم و معلوم نبود چیکار میخوام بکنم, همه چی رو تقصیر سارا یا سینا یا شهرام نمیندازم و از گردن اونا نمیبینم, این شرایط حق منه ندا و خودم باعثش شدم, لیاقت این دختر پاک و معصوم هم ندارم, تو بهتر از هر کسی میدونی که اگه سمانه دست سارا گیر افتاده علت اصلیش من هستم , مسئولش منم و چون بچه دارم دلیل نمیشه مثل ترسوها بشینم کنار...
در ضمن من سارا رو بهتر از همتون میشناسم و هر حرکتش رو میتونم حس کنم و پیشبینی کنم, تو اینجا میمونی و مواظب نگار میمونی و من و هانیه میریم ترکیه و باور کن اینقدر خسته ام که بیشتر از این انرژی و توان بحث با تو رو ندارم ندا, تصمیم همینه و گرفته شده و تموم... هانیه با هیجان گفت: من میرم از تو اینترنت جیک و پوک ترکیه و مخصوصا ازمیر و در میارم, با شهین زیاد برای تفریح رفتیم اونجا اما اطلاعاتی ازش ندارم, وقتشه کامل با ازمیر آشنا بشم, قراره کلی خوش بگذرونیم...
میدونستم که شیوا دیگه تصمیمش رو گرفته و کاریش نمیشه کرد, رفتم بیرون و با میلاد تماس گرفتم و بهش همه چی رو گفتم... چند ساعت نگذشته بود که میلاد گفت: صادق پای اسکایپ منتظره...
صادق به شیوا گفت: اگه این مدت تماس نگرفته برای این بوده طاقت دیدن اون بچه معصوم و خوشگل که دختر خودشه رو نداشته و داشته روحیه خودشو ریکاوری میکرده و فکر میکرده که چطوری باید به شیوا و دخترش کمک کنه و آینده چی میشه...
صادق هر چی به شیوا اصرار کرد که این کارو نکنه و یا حداقل بذاره من برم اما شیوا قبول نکرد و گفت: من تصمیم و گرفتم و به زودی میرم ترکیه... خدافظی کرد و از جلوی لپتاب رفت , رفتم نگار و آوردم که صادق ببینش و موج نگرانی و دلتنگی و غریبی رو تو چشمای صادق دیدم, نگار انگار که بدونه تصویری که میبینه اشناست , براش شیرین زبونی و شیرین بازی میکرد, دلم برای صادق خیلی سوخت و قلبم آتیش گرفت از دیدن این صحنه...
فرداش دوباره به میلاد زنگ زدم و ازش یه چیزی خواستم که حسابی تعجب کرد و گفت: دیوونه شدی ندا؟؟؟ بهش گفتم برو ملاقات شهرام و اول بهش بگو چرا دخترش و فرستاده پیش ما و دوم بهش بگو که سارا میتونسته نجاتش بده و بهش خیانت کرده و از چشم صادق نبینه و سوم بهش بگو اگه ذره ای معرفت داره و سمانه رو یادش بیاره و بهش بگو الان تو چه وضعیه , اون تو ترکیه کلی دوست داره و شاید بتونه یه کمکی بکنه. میلاد با اینکه موافق پیشنهاد من نبود اما رفته بود ملاقات شهرام و باهم تماس گرفت و حرفای جالبی زد...
گفت: شهرام از همه چی خبر داره و سیامک از طرف سارا رفته ملاقاتش و همه چی رو بهش گفته, ادامه داد که : شهرام حداقل تو ظاهر یه آدم دیگه شده و اصلا قابل مقایسه با اون آدم قبلی نیست و براش 15 سال زندان بریدن و معلوم نیست زنده بمونه که آزاد بشه یا نه, به دخترش گفته بیاد پیش شما که حقیقت واقعی رو بدونه و شخصیت واقعی پدرش رو بفهمه و اگه یه روزی بخشیدش و برگشت پیشش دوباره بفرستش پیش شیوا و ازش حلالیت بگیره, گفت: اون شهرام مغرور که خدا رو بنده نبود حالا چطور گریه میکرده و از همه چی پشیمون بوده و زندگی اونم دیگه نابود شده بود و دیگه نه آبرویی براش مونده و نه کسی, زنش هم ازش طلاق گرفته... جریان سمانه هم که شنید بیشتر ناراحت شد و گفت: اکثر آدمایی گنده ای که تو ترکیه میشناسه احتمال ارتباطشو با بهرامی هست و فقط یه نفر هست که از نظر مالی و نفوذ صفره و فقط یه دوست ساده هستش و تو ازمیر زندگی میکنه و از اون خیالش راحته که میتونن برن پیشش و بگن از طرف شهرام اومدن و حداقل یه جایی برای موندن دارن. به میلاد گفتم به نظرت میشه به حرفاش اعتماد کرد؟؟؟ میلاد گفت: اون آدمی که من دیدم چیزی برای از دست دادن نداشت و احتمال خیلی زیاد میدم که راست بگه و به نظرم میشه به حرفاش اعتماد کرد. حرفامون درباره این موضوع تموم شد که به میلاد گفتم ببخشید یادم رفت حال خودتو بپرسم, خوبی؟؟؟ میلاد خندش گرفت و گفت: شدی مثل قدیما و همه فکر و ذکرت نجات دوستاته, و دوباره مثل قدیم داری نقشه میکشی, بهش گفتم آره درست مثل قدیم فقط به تو نقشه هامو میگم و بازم تو هستی که داری کمک میدی, اومدم که بهش بگم دوست دارم میلاد که لیاقت گفتن این جمله رو تو وجودم ندیدم و با تلفظ حرف د بقیشو خوردم و ازش خدافظی کردم...
سه تایی نشسته بودیم و داشتیم به اطلاعات هانیه گوش میدادیم, چقدر این دختر نکته سنجه و یه چیزایی درآورده بود که منو شیوا خندمون میگرفت از این همه ریز سنجی, در مورد بهرامی و آدماش اطلاعات کمی داشتیم و شیوا گفت: اینو تو ترکیه میفهمیم , هاینه گفت: آره من جوری بهشون نفوذ کنم که خوابشم نبینن, از شما دو تا هم ناراحتما چطور فکر کردین من جاسوسم آخه, یعنی اینقدر خنگ که اونجوری جاسوسی کنم به نظرتون؟؟؟ بازم خندمون گرفت و بهش گفتم آره اون روزا قیافت میخورد خنگ باشی, وسط خنده شیوا جدی شد و رو به هانیه گفت: میدونی برای نفوذ به اونا شاید مجبور به چه کارایی بشی؟؟؟ خنده من و هاینه هم متوقف شد و قیافه هانیه جدی و کمی نگران شد, گفت: آره از چیزایی که شنیدم میدونم, شیوا رو به هانیه گفت: درسته که زن بودن یکی از نقطه ضعفای ماست و این همه بلاها شاید علتش همین باشه اما اگه حواست جمع باشه این نقطه ضعف رو میشه به یک نقطه قوت تبدیل کرد, منظورمو که متوجه شدی هانیه؟؟؟ هانیه بیشتر رفت تو فکر و گفت: آره فکر کنم بدونم. شیوا ادامه داد که: اما تو این مورد تو خوب نیستی هانیه, اون شب که من و ندا باهات عشق بازی کردم فهمیدم هیچی از دنیای زنانگی نمیدونی, هانیه اومد که بگه میدونم, شیوا گفت اون تجربه های گذشته رو بریز دور... هاینه گفت: خب بهم بگو باید چیکار کنم؟؟؟ اصلا خودتون یادم بدین. به شیوا نگاه کردم و گفتم انگار باید مثل قدیم بشیم یه هرزه واقعی, شیوا لبخندی زد و گفت: دقیقا...
شیوا میگفت خودمون با هانیه عشق بازی میکنیم و یادش میدیم که چیکار کنه و چجور باشه, من مثل شیوا فکر نمیکردم و گفتم عشق بازی بین دو تا زن کلی فرق داره تا با یک مرد, هانیه چند تا تجربه مزخرف داشته که یه ذره هم چیزی ازشون یاد نگرفته, باید یاد بگیره چجوری یک مرد و جذب خودش کنه, هانیه با اشتیاق و قیافه خندون و دقت هر چی بیشتر به بحث ما گوش میکرد, چند بار شیوا بهش گفت: چیز جالبی نیست که اینقدر مشتاقی و باز میخندید و میگفت چه بحث شیرینی خیلی این بحثتونو دوست دارم, اما به نظرم جفتتون راست میگین, باید جفتشو یاد بگیرم , اصلا بلاخره که چی نیمتونم تا آخر عمرم این مدلی باشم که , بلاخره لازمه یاد بگیرم, شیوا از بحث با من خسته شده بود و بلند شد و به هاینه گفت: دوست دارم خفت کنم...
قرار شد از همون شب شروع کنیم, خودمم باورم نمیشد که قراره یه روز هرزه بودن و یاد یکی بدم, از نظر هانیه این هرزه بودن نبود و اسمشو گذاشته بود مهارت, که لازمه حتما یاد بگیره, اما خوب میتونتسم تو چشمای شیطونش وسوسه سکس با شیوا رو ببینم. تو روز نذاشتیم نگار بخوابه که شب حسابی بیهوش بشه, خودم رفتم تو اتاق و رو تخت کوچیکش خوابوندمش, برگشتم تو هال هانیه لیوان چایی به دست گفت: خب برقا رو خاموش کنیم و شروع کنیم. نا خواسته باز خندم گرفت از این حرکات دیوونه وارش, شیوا بهش گفت: اینقدر برای جنده بودن عجله نکن , در ضمن هر کاری میکنیم بدون خاموش کردن چراغه, درس اول هرزگی: خجالت بی خجالت, حیا بی حیا , فهمیدی؟؟؟ اومدم به شیوا بگم اگه این قانون اوله پس چرا خودت چند تا لیوان شراب خوردی, که بیخیال شدم و نگفتم... هانیه رفت لیوان چاییش و گذاشت تو آشپزخونه و اومد وایستاد جلوی ما و گفت : من حاضرم شروع کنیم. شیوا بهش گفت: اوکی لخت شو و همه لباساتو در بیار... هانیه یکمی به جفتمون نگاه کرد و مکث کرد و شروع کرد در آوردن لباساش, داشت سریع در میاورد که شیوا گفت: وایستا مردا دوست دارن آهسته لخت شی براشون, هانیه با اون قیافه بانمکش گفت: زنا چی؟؟؟ باز خندم گرفت و گفتم همه اینجوری دوست دارن , آهسته درشون بیار. گفت: اوکی, به آرومی زیب سوییشرت که تنش بود داشت میکشید پایین که شیوا بهش گفت: تو چشمای ما نگاه کن, سرشو آورد بالا و زل زد به چشمامون و زیپ سوییشرتشو کشید پایین, زیرش فقط یه سوتین بود, به آرومی درش آورد و اومد که بند سوتینشو باز کنه شیوا گفت: اون فعلا زوده حالا شلوارت, وقتی داری شلوارت و در میاری به کونت و پاهات قوس بده و به آرومی درش بیار و نگاه کردن یادت نره, با اینکه شلوار تنگی پاش نبود به راحتی در میود از پاش اما به حرف شیوا گوش داد و به همون شکل شلوارش و درآورد, شیوا بهش گفت: چرا مثل منگلا داری نگاه میکنی؟؟؟ یه لبخند خفیف به لبات و چشات بده و چشات باید برق بزنه. رومو کردم سمت شیوا و بهش گفتم واقعا به همه این جزییات خودتم اون روزا دقت میکردی؟؟؟ چه چیزایی رو پس از دست داده بودم. شیوا بدون اینکه نگام کنه گفت: خفه شو ندا...
هانیه با همه دقت به حرفای شیوا گوش میداد و سعی میکرد همون حالتا رو که میشنید انجام بده, حالا با یه شرت و سوتین جلوی ما وایستاده بود, شیوا ازش خواست که بچرخه و با چهره اش طنازی کنه, که تو این مورد واقعا افتضاح بود, رو کرد به منو گفت: برو نشونش بده, از جام بلند شدم و به هانیه گفتم تو برو بشین. زل زدم تو چشمای هانیه شروع کردم به لخت شدن, به بدنم مثل رقص موج میدادم اما آهسته تر و طناز تر, میدونستم چجوری با چشام و لبام و صورتم بهش بخندم که حتی تو این شرایط که تابلو بود داره خجالت میکشه , تحریک بشه. هر چی باشه خودم این طنازی ها رو و رقص سکسی رو که هر مردی رو دیوونه میکنه یه روزایی کلی انجامش میدادم , همه لباسامو بعلاوه شرت و سوتینم هم درآوردم و لخت لخت جلوشون بدنمو پیچ و تاب میادم و دستامو به سینه هام و باسنم و بدنم به آرومی میکشیدم ,به چشمای متعجب همراه با وسوسه هانیه نزدیک شدم و رفتم نشستم روی پاش, میخ شده بودم به چشماش. شیوا گفت: بسه ندا, هانیه حالا از نزدیک دیدی طنازی سکسی یعنی چی, پاشو لباستو تنت کن و از اول انجامش بده, چندین چند بار هانیه لخت لخت شد و سعی میکرد حرکات منو تقلید کنه و باز لباسش میپوشید و از اول, به نسبت یک ساعت قبل بهتر شده بود و قابل تحمل تر, رفتم یه موزیک ملایم با صدای کم براش گذاشتم که با ریتم موزیک بتونه طنازی کنه و متوجه شدم که بی تاثیر هم نیست و داره یه کارایی میکنه و مخصوصا حرکات صورتش بهتر شد, اون قیافه بانمکش حالا کم کم داشت سکسی شدن و یاد میگرفت و واقعا هم جذاب میشد. من همینجوری لخت نشسته بودم و پام و رو پام انداخته بودم و داشتم نگاش میکردم که شیوا به هانیه گفت: برو سمت ندا و باهاش عشق بازی کن باید بتونی تحریکش کنی, ندا فیلم بازی نمیکنی , خودتو رها کن و بذار تحریکت کنه و تا واقعا نتونسته وانمود نمیکنی که تحریک شدی...
هانیه سعی کرد مثل خودم بهم نزدیک بشه و همونجور هم نشست رو پام و به چشام خیره شد, لباشو گذاشت رو لبام و بازم به ناشیانه ترین شکل ممکن لب میگرفت, سعی کرد با مکیدن لاله گوشم و گردنم و دست کشیدن به سینه هام موفق به تحریکم بشه که تو اینا هم افتضاح بود,بهش گفتم از روم بلند شه و به شیوا نگاه کردم و گفتم خیلی کار داره ,خوب شد شوهر نکرد این...
شیوا هم که حسابی کلافه شده بود از این وضع منگل وار هانیه تو سکس, بلند شد و گفت: هانیه باید احساس بدی به حرکاتت حتی اگه شده احساس دروغی بدی, چه مرد چه زن وقتی با احساس باهاش عشق بازی کنی و سعی تو تحریکش داشته باشی صد برابر بیشتر جذب میشن. اومد سمت منو دولا شد شروع کرد از اون لبای جادوییش گرفتن, انگشتاشو به آرومی روی گردن و سینه هام کشید, طعم شراب و میتونستم هنوز تو لباش بچشم, با اولین بوسه ای که از گردنم زد یک نفس نا منظم کشیدم و بلند شد وایستاد, به هانیه گفت: باید احساس بدی به حرکاتت و تمرکز کنی. رفت سیگارشو روشن کرد به هاینه گفت : ادامه بده, من شده بودم مانکن آزمایشی هانیه , اون شب نهایتا خسته شدیم و گذاشتیم بقیشو برای جلسه بعد, به نوبت من و شیوا نگار و میبردیم بیرون و اون یکیمون با هانیه تمرین سکس میکردیم, تو عمرم یک هزارم درصد فکر نمیکردم که سکس هم لازم باشه یاد کسی بدم و تمرین کنم. هر جلسه بهتر میشد و داشت یه کارایی میکرد, یه روز که نوبت من بود باهاش تمرین کنم , گفت: میشه امروز حرکات قبل و تکرار نکنم و اون چیزی که تو ذهن خودمه انجام بدم؟؟؟ خندم گرفت و گفتم باز چی تو نت سرچ کردی ؟؟ گفت هیچی سرچ نکردم و این ایده خودمه, حس میکنم اینجوری بتونم, گفتم اوکی قبول...
رفت و فلش مموریش زد به ضبط و یه آهنگ گذاشت پخش بشه, یه آهنگ شلوغ و اعصاب خورد کن , گفتم این چیه بابا همین اول کار که رو مخه, گفت: تو کاریت نباشه فقط به من بسپار این چند دقیقه رو, لباستم نمیخواد در بیاری , فقط بشین و نگام کن. آهنگ خیلی تند و شلوغ بود, گیره موهاش و باز کرد و موهاش که تا آرنج دستش بود و پخش کرد , خبری از خنده و طنازی ای که بهش گفته بودیم تو نگاهش نبود, جدی و حتی با اخم به چشام خیره شده بود, شروع کرد با ریتم همون آهنگ به تندی رقصیدن و سرش و به شدت چرخوندن, چند دقیقه گذشت ، گوشام به آهنگ عادت کرد و مثل اینکه چند تا مشت بخوری اما بلاخره عادت کنی, جذب رقص تند هانیه شدم که چه قشنگ حرکاتش با هر قسمت آهنگ هماهنگ بود, تو نگاهش خشونت خاصی موج میزد, با همون حالت رقص کم کم بهم نزدیک شد و پای چپشو بلند کرد گذاشت بین پاهای من, با دست چپش که البته دست اکتیوش بود چنگ زد تو موهام, دردم گرفته بود و شاید تو حالت عادی میزدم تو گوشش اما نمیدونم چرا گذاشتم کارشو بکنه و انگار هیپنوتیزم اون نگاهش شده بودم, با خشونت کش موهام و باز کرد موهام و کشید و سرم و داد عقب, لباشو چسبوند به لبامو با همه زورش لبامو مکید که دردم گرفته بود اما بازم چیزی نمیتونستم بگم, انگار این درد و دوست دارمو نمیخوام که تموم بشه, از پشت موهام و گرفت و بهم فهموند که بلند شم وایستم, بهم گفت: لختم کن, داشتم نگاش میکردم که موهام و شدید تر کشید و گفت: دارم بهت میگم لختم کن عوضی, نا خواسته دستم رفت سمت دکمه های پیرهنش و شروع کردم باز کردنشون که سرم داد زد تند باش جنده, صدای بلند اون موزیک عجیب و شلوغ و درد سرم و لبام همش تو حالت عادی باید منو دیوونه میکرد اما حالا بهش حس خوبی داشتم... تیکه به تیکه لباساشو درآوردم و لختش کردم, دوباره منو پرت کرد رو مبل و ایندفعه کامل اومد نشست رو پاهام , صورتم جلوی سینه هاش بود, بهم نگاه عصبانی ای کرد و شروع کرد با خشونت لخت کردن بالا تنه من, دوباره موهام گرفت و چسبوند به سینه هاش, مجبورم کرد براش بخورم و هر بار میگفت محکم تر و پشت هم فحش میداد, یه لحظه صورتمو از سینه هاش جدا کرد و بی هوا محکم زد تو گوشم و گفت: جنده عوضی مگه بهت نمیگم محکم تر بخورشون, دوباره لبامو چسبوند به سینه هاش, به حرفش گوش دادم و با همه حرصم سینه هاشو میخوردم که حسابی قرمز شده بودن, از روم بلند شد و بازم از طریق کشیدن موهام منو خوابوند رو مبل, شلوارک و با شدت کشید پایین که جای ناخوناش رو روی پام حس میکردم, یه نگاه به قیافه من کرد و بند شرتم و با همه حرصش کشید و پارش کرد, پاهامو از هم باز کرد و بدون مقدمه انگشتاشو شروع کرد فرو کردن تو کسم که حالا فهمیده بودم چقدر خیس شده و ترشح داره, با دست دیگش هم سینه هام و محکم و با فشار مالش میداد, همه بدنم انگار درد گرفته بود, دردی که حس کردم بهش عادت کردم و حتی دوسش دارم, با سرعت هر چی بیشتر انگشتشو تو سوراخ کسم عقب و جلو میکرد , سینه هامو محکم و بی رحمانه میمالوند و شروع کرد ازم لب گرفتن که یکی در میون لبامو گاز میگرفت. هیچ وقت اینو تجربه نکرده بودم و حالا فهمیدم خشونت سکسی فقط تو تجاوز نیست و دو نفر هم میتونن با هم خشونت داشته باشن اما کنترل شده, انگشتاشو تو کسم حس میکردم که با چه سرعتی داره عقب و جلوش میکنه, مالیدن سینه هام و گاز گرفته شدن لبام, چشام بستم که باز فحش داد و گفت بازشون کن جنده, شروع کرد فحش دادن و حرکاتش و تند تر کردن , آه و ناله نداشتم اما نفسم به شدت نا منظم و عجیب شده بود و تو چشاش خیره شده بودم که همه بدنم به یک باره سست شد و مطمئنم حتی با لز کردنام با شیوا اینجوری ارضا نشده بودم, هانیه وقتی فهمید ارضا شدم دست نگه داشت و اون قیافه خشن تبدیل به همون قیافه با نمک اولش شد, رفت ضبط و خاموش کرد و اومد پیشم و گفت: خوبی ندا؟؟؟ دستامو گذاشه بودم رو پیشونیم و بی حال بی حال بودم اما با این حال نتوسنتم جلوی خندمو بگیرم, تنها جوابی که به این سورپرایز هانیه داشتم خنده بود...


شیوا وقتی قرمزی روی گونه صورتم و دید گفت: وا چی شده ندا؟؟؟ این چیه؟؟؟ هانیه دست پاچه گفت: ببخشید من زیاده روی کردم تقصیر من بود, بازم خندم گرفتو برای شیوا تعریف کردم که چی شده, باورش کمی براش سخت بود و گفت: خودم باید ببینم, شبش وقتی نگار خوابید هانیه همون نمایش و روی شیوا اجرا کرد که البته شیوا قبلش باز تقلب کرده بود و چند تا لیوان شراب خورد و من به روش نیاوردم, هانیه همون رقص خودشو و همون کارا رو روی شیوا کرد ,فقط تو گوشش نزد, شیوا هم علی رغم اینکه همه زورشو زد تحریک نشه اما موفق نشد و حتی خیلی خیلی بیشتر از من تحریک شده بود و به حرفای هانیه گوش میداد, حتی موقع ارضا شدن صدای آه و نالش بلند شد. بعد چند دقیقه نشست و به بدن و سینه های قرمز شدش نگاه کرد, هانیه که خسته شده بود همونجوری لخت رو زمین نشست و منتظر بود که شیوا چیزی بگه, شیوا بعد وارسی بدن خودش, سرشو کرد سمت هانیه و گفت: اوکی هر کسی یه جوره و تو یه چیز ماهره, اگه اسمشو میذاری مهارت پس باید بهت بگم عالی بودی هانیه, حالا برای تست بعدی آماده ای. هانیه بلند شد و اومد شیوا رو بغل کرد و سرشو گذاشت رو سینه هاش, گفت: عاشقتم شیوا...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
بازى غريبانه عشق
قسمت : ٦
نويسنده : شيوا

ندا...
چند روز بعد هاینه با شیوا تماس گرفته بود و گفته بود فردا صبحش نگار و بذاریم مهد و بریم خونشون, باباش که ایران هستش و مادرش هم با دوستاش از شهر رفتن بیرون, هر چی هم شیوا بهش گفته بود نگفته بود چیکار داره. آدرس و گرفتیم و خونشون رو که یک خونه ویلایی شیک و پیک بود پیدا کردیم, هانیه در و برامون باز کرد و یک لباس شب حریر خیلی خوشگل تنش بود که شرت و سوتین مشکی زیرش کاملا دیده میشد, موهاش و صورتش هم خیلی خوشگل آرایش کرده بود, نگاهم از هانیه به سمت خونه رفت, وای چه خونه ایییییی, چقدر خوشگل بود و چه تزیینات گرون قیمتی داشتن, چه مبلمان زیبا و چه پرده های قشنگی, من و شیوا محو تماشای خونه هانیه بودیم و باورم نمیشد هانیه اینقدر بچه پولدار بوده باشه و همچین خونه مجهز و قشنگی داشته باشه و بعد بیاد تو اون آلونک ما و تازه بگه راحت ترم. صدامون کرد و گفت: خب وارسی خونه اگه تموم شد بریم سر اصل مطلب, شیوا بهش گفت: موافقم بگو جریان چیه؟ هانیه جواب داد که: جریان گفتنی نیست دیدینیه , بیایین تا بهتون نشون بدم, مارو برد گوشه هال و سمت یک اتاق که متوجه شدم یک اتاق خوابه خیلی خیلی شیکه, وارد اتاق شدم و اومدم بگم واییی عجب تخت دو نفره عالیییی و محشریییی که یک آدم گنده سیاه پوست یا بهتر بگم یه غول سیاه پوست واقعی رو دیدم که لبخند زنان و با اون دندونای سفیدش روی صندلی راحتی گوشه اتاق نشسته , به هانیه گفتم این دیگه چیه یعنی این دیگه کیه هانیه؟؟؟ هانیه اومد بینمون وایستاد و گفت: نگران نباشین, ایشون دوست جدید منه و از تو اینترنت پیداش کردم, اسم واقعیش رو نمیدونم اما میدونم اسم هنریش الکس هستش, بهش یکمی پول دادم به اینجا سفر کرده تا یه روز با من باشه و کی بهتر از الکس که باهاش رابطه با مردا رو تست کنم و شما ببینین , برگشت سمت الکس و به انگلیسی که ما نمیفهمدیم چند جمله گفت که حسابی باعث خنده اون غول بیابونی شد. به هانیه گفتم : ایشون چه جور هنرمندی هستن که اسم هنریش الکسه, خندید و گفت: هنرپیشه هستن, البته هنرپیشه فیلم پورن...
هانیه ما رو به گوشه اتاق و روی نیمکت میز آرایش که مبله بود دعوت کرد و تا حالا از نزدیک همچین سرویس خواب محشری ندیده بودم, شیوا هم که مثل من میخ نگاه کردن الکس بود و قد هانیه به زور به شونه هاش میرسید, دوتایی با نگاه متعجب که هانیه میخواد چیکار کنه نشستیم. هر چی که با الکس حرف میزد به انگلیسی بود و ما متوجه نمیشدیم, رو کرد به ما وگفت: حاضرین تا شروع کنیم؟؟؟ شیوا با سرش تایید کرد...
الکس یه شلوار لی و یک تیشرت تنش بود, هانیه رفت دستشو گرفت و آوردش لبه تخت و نشوندش که بتونه بهش مسلط بشه, چند دقیقه با ملایمت ازش لب میگرفت و با ملایمت رفتار میکرد, حرکاتش خیلی زود تند تر شد و یکباره وحشیانه شروع کرد خوردن لبای گنده الکس, الکس به خنده یه چیزی رو بهش میگفت اما هانیه متوقف نشد و به کارش ادامه داد, تیشرت الکس با کمک خودش با خشونت و سرعت درآورد و سرش رفت سمت گردن الکس, متوجه شدم که داره گازای ریز و شاید محکم میگیره از پوست الکس و پیش خودم گفتم الانه که با اون دستای گندش چنان هانیه رو پرت کنه پخش دیوار بشه, اما الکس انگار یکی داره قلقلکش میده و انگاری خوشش اومده بود, هانیه پنجه هاشو میکشید به پشت کمر الکس و قشنگ خط قرمز پنجه هاش روی کمر الکس مشخص بود و یک خط خیلی محکم تر کشید که یه قسمتش زخم شد حتی. خنده الکس متوقف شد , بلند شد وایستاد و هانیه رو مثل پر تو دستاش بلند کرد و وایستوند, لباسای هانیه رو دراورد و نمیدونم هاینه چی گفت که شرت و سوتینش رو با قدرت تو تنش پاره کرد, وحشیانه و خشن افتاد به جون هاینه و شروع کرد باهاش ور رفتن, هاینه مثل یه بچه تو دستای الکس بود و هر لحظه میگفتم الانه که یه جاش بشکنه, دستای بزرگش رو بدن هانیه کار میکرد و کونش و سینه هاش و میمالوند, دیگه فهمیده بودم که هانیه عاشق خشونته و هم دوست داره توی سکس خشن رفتار کنه و هم باهاش خشن رفتار کنن, صدای ناله هاش کم کم شروع شدن و به انگلیسی معلوم نبود چی به الکس میگفت که اون خشن تر و محکم تر به بدن هانیه چنگ میزد, با اینکه پوست هانیه سبزه بود اما میشد قرمز شدن بعضی جاهای بدنش رو دید, بعد چند دقیقه ور رفتن وحشیانه الکس , هانیه دو زانو نشست جلوش و کمربندشو باز کرد و شلوار و شرت الکس رو کشید پایین, چیزی که میدیدم باعث شد نا خواسته دست شیوا رو فشار بدم, این چی بود که به الکس وصل بود؟؟؟ چه کیر بزرگ و کلفتی داشت, تو عمرم اینجوری از نزدیک ندیده بودم, لبای کوچیک و ظریف هانیه به زور یکمی از سر کیر الکس رو تو دهنش کرده بود و وقتی دید نمیتونه همشو تو دهنش بکنه شروع کرد مثل یک آبنبات بزرگ دور کیر الکس رو لیس زدن و مکیدن, مثل آدمای گشنه یا تشنه به جون کیر الکس افتاده بود و با گفتن یه سری جمله ها , کیرشو میخورد, الکس طاقت نیاورد و از بازوهای هانیه گرفت و مثل پر بلندش کرد و پرتش کرد رو تخت, مشخص بود کلمات هانیه جری تر و خشن ترش میکنه, رفت نشست جلوی پاهای هانیه و با دستاش پاهاشو از هم باز کرد که هر لحظه گفتم الانه که از وسط جر بخوره, اینقدر پاهاشو از هم باز کرد و گرفت بالا که کسشو به دهنش رسوند و هانیه حالا به حالت وارونه رو تخت بود و سرش و داده بود عقب و چشماشو بسته بود و با دستاش داشت به رو تختی چنگ میزد, به جای اینکه خودش خم بشه و کس هانیه رو بخوره به این شکل کس هاینه رو به دهنش رسونده بود, صدای آه و ناله بی وقفه هانیه کل اتاق و برداشته بود, دیدن بدن لخت هانیه تو دستای الکس و اینجور که داشت باهاش ور میرفت و کسشو وحشیانه میخورد نا خواسته باعث شد یک نفس عمیق بکشم, متوجه نگاه شیوا شدم که اونم حال بهتر از من نداشت...
الکس هانیه رو ولش کرد و برش گردوند به حالت دمر و دوباره پاهشو گرفت کشید به سمت بالا, بعدشم دستاشو برد سمت کمر هاینه از کمر گرفتش و حالا به یه حالت دیگه کس هانیه تو دهن الکس بود, ایندفعه چون از کمرش گرفته بود کاملا وارونه شده بود سرش به سمت پایین بود, البته به سمت کیر الکس و هانیه هم از پایین شروع کرد کیر بزرگ الکس و با ولع خوردن. به خودم اومدم نفسام کاملا نا منظم شده بود و دست شیوا رو روی پام و نزدیک کسم حس کردم, الکس با قدرت و محکم و وحشیانه کمر هانیه رو چسبیده بود و کسشو میخورد و حتی اینجوری به سوراخ کونش هم اشراف داشت و هم زمان دو تا سوراخش و میتونست تو دهنش کنه, صدای نفس نا منظم شیوا هم میشنیدم که اونم مثل من داشت دیوونه این صحنه میشد... بعد چند دقیقه هانیه رو رهاش کرد و باز برش گردوند صاف خوابوندش و ایندفعه پاهاشو به همون حالت خوابیده باز کرد و کیرشو شروع کرد مالوندن به کس هانیه, آروم به شیوا گفتم اینو کجای هانیه میخواد بکنه؟؟؟ دیدم چشمای شیوا اینقدر خمار شده و محو نگاه کردن شده که اصلا نفهمید چی گفتم. الکس همینجوری نشسته بود و داشت کیرشو میمالوند به کس هانیه و کم کم شروع کرد به فرو کردنش, صدای ناله های هانیه تبدیل به جیغ شده بودن و به روتختی چنگ میزد و همچنان به انگلیسی یه چیزایی به الکس میگفت. تا نصفه هاش و کرد تو کس هانیه و میشد فهمید که داره جر میخوره اما دوست داره و داره لذت میبره, شروع کرد آروم تلبمه زدن و هر بار کیرشو بیشتر فرو میکرد, کم کم تلمبه زدنش تند تر شد و کامل خوابید رو هانیه و محکم بغلش کرد و الان باسن و کمر الکس بود که با سرعت حرکت میکرد و کیرشو تو کس هانیه تلمبه میزد,هانیه کاملا زیر بدن الکس محو شده بود و گفتم این دختره یه بلایی سرش میاد آخه اون کیر به اون بزرگی رو کجای هانیه کرده؟؟؟!!! چطور اون کیر گنده رو کامل تونسته بود فرو کنه تو کس هانیه و اینجور با شدت تلمبه میزد؟! صدای جیغ نا منظم از سر لذت هاینه متوقف نمیشد , شدت تلمبه زدن الکس زیاد زیاد تر شد که هانیه یکدفعه بی صدا شد و دستایی که داشت رو تختی رو چنگ میزد رها شد, الکس خودشو از روی هانیه بلند کرد و به پهلوش دراز کشید و فهمید که ارضا شده اما کیر گنده خودش هنوز سرحال بود و ارضا نشده بود, با اون لبای گندش و دندونای سفیدش به هانیه لبخند میزد و لباشو بوسید, من گفتم الان هانیه دیگه مرده و نمیتونه بلند شه, اما وقتی دستاشو دور گردن الکس انداخت و اونم شروع کرد ازش لب گرفتن مطمئن شدم حالش خوبه, دست شیوا هنوز روی پام بود ناخواسته کلی به رون پام چنگ زده بود...
هانیه و الکس به پهلو رو به روی هم دراز کشیده بودن و البته اندام هانیه کوچیک تر از الکس بود و اگه اینجور لخت نبودن آدم فکر میکرد الکس داره بچشو نوازش میکنه, داشتن همو نوازش میکردن و شروع کردن بازم حرف زدن اما ما اصلا نمیفهمیدیم چی میگن, که هانیه شروع کرد به خندیدن, کم کم سرحال تر شده بود برگشت به پهلو سمت ما و جوری خودشو تنظیم کرد که بتونه کونشو به آرومی بمالونه به کیر الکس, دستای بزرگ الکس هم گرفت گذاشت رو سینه هاش و دست خودشم آروم میکشید به کسش تو اون وضعیتی که رونای پاش به هم چسبیده بودن ,کسش حالت خوشگلی گرفته بود به خودش. به من و شیوا نگاه میکرد و گفت: خب اینم تو روشنایی, درس اول و فکر کنم خوب یاد گرفتم, منو شیوا اینقدر سورپرایز و غافلگیر شده بودیم که حرفی برای گفتن نداشتیم , هانیه گفت: راستی میدونین الکس چی میگه؟؟؟ میگه حاضر شما دو تا رو مجانی بکنه , میگه اونی که تیشرت سفید تنشه خیلی خوشگله و جون میده برای فیلمای پورن, منم بهش گفتم که اتفاقا تو ایران هنرپیشه فیلم پورن بوده و خیلی هم محبوب بوده. من از شوخی هانیه خندم گرفته بود اما شیوا بهش اخم کرد و گفت: خفه شو هانیه, هانیه گفت: ناراحت نشو بابا این یارو اصلا نیمدونه ایران چی هست , تو عمرش نشنیده , بده مگه ازت خوشش اومده خو میخواد همکارش بشی. البته مغرور نشیا اولش به من گفت که کارم درسته و به درد اینکار میخورم بعدش تو رو گفت, هانیه داشت حرف میزد که هر لحظه چشماش خمار تر و صداش لرزون تر میشد و دستای الکس که داشت سینه هاش و مالش میداد شدت بیشتری به خودش گرفته بود و از پشت داشت کیرشو به چاک کون هانیه میکشید. هانیه فهمیده بود که موفق شده ما رو تحریک کنه و برگشت به الکس یه چیزی گفت و الکس هم جوابش و با خنده داد و از کنار هانیه بلند شد و از رو تخت اومد پایین و وایستاد , اومد سمت من و شیوا , وایستاد جلومون و حالا اون کیر گنده و سیاه جلوی من و شیوا بود, دستشو دراز کرد و دست شیوا رو گرفت گذاشت رو کیرش و با دست دیگش هم دست منو گرفت و گذاشت رو کیرش, لمس کیر به این بزرگی همه وجودمو لرزوند, هیچ وقت فکر نمیکردم یک کیر بزرگ سیاه رو ببینم و لمسش کنم...
من و شیوا به هم نگاه کردیم و خیره به چشمای خمار هم شدیم و حالا میدونستیم الان دیگه کلاس آموزش سکس نیست و هر چی هست اینو جفتمون میخواییم, با دستای کوچیکمون نسبت به کیر الکس شروع کردیم به مالوندنش, سر شیوا رو گرفت و برد سمت کیرش و از این ور هم سر من و گرفت برد سمت کیرش, عمرا اگه میشد این کیر و کرد تو دهن, کتترلمو کامل از دست دادم و شروع کردم مثل هانیه لبامو تو طول کیر الکس کشیدن و از اون ور هم شیوا همین کارو میکرد, هم زمان داشتیم کیر الکس رو میخودیم و لیس میزدیم, شیوا دستشو برد سمت بیضه های الکس و شروع کرد مالیدنشون, بعد چند دقیقه ساک زدن صدای هانیه از پشت سر که یه چیزی به الکس گفت, اول شیوا رو بلندش کرد و شروع کرد لخت کردن شیوا, مثل هانیه شرت و سوتین و تو تنش پاره کرد و همون شکل هم منو لختم کرد, از کمرمون گرفته بود و نوبتی ازمون لب میگرفت, هر لحظه تحریکم بیشتر میشد و با ولع بیشتر کیر الکس رو میمالوندم, ما رو هدایت کرد سمت تخت و نشوندمون رو تخت, خودش نشست بینمون و کم کم خودشو کشید سمت وسط تخت و کنار هانیه, با یه خنده پیروزمدانه داشت مارو نگاه میکرد که چطور تشنه کیر بزرگ و سیاه الکس شدیم, سعی کردم کم نیارمو با اینکه از خماری بی حال شده بودم به هانیه گفتم نیش کثیفتو ببند عوضی, بازم خندید و دستشو گذاشت رو کیر الکس و گفت: دختر بدی باشی نمیدم بهت, حرصم گرفت و منم رفتم کنار الکس به پهلو دراز کشیدم و دستمو گذاشتم رو کیرش, الکس به شیوا اشاره کرد که بره سمتش و شیوا بلند شد و اومد نشست رو الکس, سعی میکرد کیر الکس و به شیار کسش بمالونه, شروع کردن از هم لب گرفتن, من دستمو گذاشتم روی کون شیوا و مالشش میدادم و هانیه هم شروع کرد با سینه های شیوا بازی کردن, بعد چند دقیقه که ناله های شیوا حسابی بلند شده بود, هانیه بهش گفت: پاشو بیشن روش نترس, حالت پاهاشو جوری کرد که بتونه کمی بدنشو بلند کنه که کیر الکس به حالت عمود به سمت کسش باشه, هانیه با دستش کیر الکس و عمود کرد به سمت کس شیوا و گفت: آروم بشین. باورم نمیشد که این کیر به این گندی قراره بره توی شیوا, شیوا که کلی ترشح داشت و کسش خیس بود آروم شروع به نشستن کرد و منم که حالا نشسته بودم دستشو گرفتم که تعادلش و از دست نده, چشماش موج میزد از درد و شهوت, هر بار که چند سانت کیر الکس میرفت تو کسش کمی صبر میکرد و باز بیشتر خودشو به سمت کیر الکس فشار میداد, میدونستم که اگه یه دفعه بشینه دردش شدید میشه و باید همینجوری آروم آروم این کیر و تو کسش جا بده, بلاخره موفق شد کامل کل کیر الکس رو تو کسش جا بده و حالا آروم آروم شروع کرد بالا و پایین شدن که من و هانیه هم کمکش میدادیم, اینقدر بی حال شده بود که دیگه نتونست صاف بشینه و ولو شد روی سینه های الکس و با قوسی که به کمرش و کونش میداد سعی میکرد کیر الکس رو تو کسش جلو و عقب ببره, هانیه از اون تخت اومد پایین و اومد سمت من و شروع کردیم با هم عشق بازی کردن, این همون هاینه چند وقت قبل بود که هیچی بلد نبود و حالا چی شده بود و معلوم نبود چقدر تمرین کرده. الکس شیوا رو برگردوند و خودش شروع کرد به تلمبه زدن و چنگ میزد به سینه هاش و اینقدر تلمبه زد که شیوا ارضا شد, با صدای خمار مست شدم به هانیه گفتم چرا آب خودش نمیاد؟؟؟ خندش گرفت و گفت: این چیزی نیست که , اینا میتونن سه برابر الان بکنن و آبشون نیاد. رو کرد به سمت الکس و یه چیزی گفت و به من اشاره کرد, بعدش بهم گفت: حالت سگی شو ندا, گفتم نه اونجوری نه درد داره, گفت: نترس ندا من و شوا تونستیم تو هم میتونی , شیوا خودشو کشید سمت لبه تخت و مشخص بود به شدت بی حاله و دستاشو گذاشته بود روی سرش, من حالت سجده شدم و سرمو چسبوندم به بالشت, هانیه رفت پشت سرم و از پشت شروع کرد مالیدن کسم و بعدش الکس شروع کرد زبون کشیدن به کسم , هم استرس تحمل اون کیر بزرگ و داشتم و هم نمیخواستم این لذت تموم بشه, الکس بلند شد و به حالتی که بتونه روم مسلط باشه کیرشو میمالید به کسم, چند بار با دستش چک میزد به باسنم و میلرزوندش و یه چیزی میگفت, سر کیرشو حس کردم که وارد کسم شد, از استرس منم مثل هاینه چنگ زدم به روتختی, سرمو کامل کردم تو بالشت و دور و برم و نمیدیدم, هر لحظه که کیرشو بیشتر تو کسم حس میکردم بیشتر داد میکشیدم, خیلی وقت بود که سکس با یک مرد نداشتم و تو کسم کیر نرفته بود, چند دقیقه طول کشید و هر لحظه درد بیشتری تو کسم حس میکردم و حس میکردم یه چیزی داره از داخل رحم و شیکم منو جر میده, فکر کنم همشو کرد تو کسم و شروع کرد به آرومی تلمبه زدن , چند دقیقه که تلبمه زد دردش قابل تحمل تر شد و لذت به وجودم برگشت, سرعت تلمبه زدنشو بیشتر کرد و منم صدامو رها کردم و با همه وجودم آه و ناله میکردم, احساس میکردم که جر خوردم و هنوز به حالت سجده بودم, اینقدر سرعتشو بیشتر کرد و محکم به کونم با دستای گندش ضربه زد که صدای ناله و نعره مانند خودشم بلند شده بود, که گرمی آبشو تو وجودم و داخل کسم و رحمم حس کردم, همون احساس گرمای آب کیرش باعث شد همه وجودم خالی بشه و منم ارضا بشم...
بی حالت از حالت سجده ولو شدم و شیوا اومد بالا سرمو گفت: خوبی ندا؟؟؟ با سرم بهش رسوندم که فعلا زنده ام و تو دلم گفتم دیگه غلط بکنم با همچین کیر گنده ای هوس سکس کنم, هانیه خندون اومد جلوی صورتمو گفت نگران نباشیا الکس عقیمه, آبش قسمت تو شد , گفتم خفه شو هاینه من دهن تو رو سرویس میکنم به وقتش. حالم که بهتر شد به پیشنهاد شیوا رفتیم حموم و هنوز احساس جر خوردگی کسم همراهم بود و درد داشتم, شیوا که حالمو فهمیده بود گفت: همدردیم منم همین حس و دارم که تو داری, سریع خودمونو بشوریم و بریم که دیر شد نگار و باید بگیریمش, هانیه برای الکس آب میوه برده بود و به ما گفت: تا خشک بشین و لباس بپوشین براتون میارم, الکس به جفتمون نگاه میکرد و لبخند میزد, چند بار بهش گفتم رو یخ بخندی سیاه گنده , اونم خوشحال میشد و بازم میخندید, حالمون جا اومد و لباس پوشیدیم و البته بدون شرت و سوتین, موقع رفتن هانیه گفت بالاخره قبولم؟؟؟ شیوا خندش گرفته بود اونم به شدت سورپرایز شده بود از اتفاق امروز, از هانیه خدافظی کردیم و اونم در حالیکه هنوز جفتشون لخت بودن رفت تو بغل الکس و باز شروع کرد باهاش ور رفتن و مشخص بود که هنوز ازش سیر نشده...
از لحظه بعد ارضا شدنم احساس خوبی به اینکه چطوری کنترلمو از دست دادم و تحریک شدم , نداشتم. یکمی هنوز باز باز راه میرفتم و نداشتن سکس تو این مدت طولانی به یک طرف و کیر بزرگ الکس به یه طرف باعث میشد هنوز احساس درد کنم. آروم راه میرفتیم و به شیوا گفتم هنوزم میگی بچس؟؟؟ شیوا خندش گرفت و گفت: آره که بچس رفته اون غول بیابونی رو از کجا معلوم نیست گیر آورده , فکر نکن چون موفق شده جفتمونو یه جورایی گول بزنه و تحریکمون کنه و مجاب کنه که اینجوری باز هرزگی کنیم , دختر زرنگیه. اون هنوزم بچس ندا و باید کنترل بشه, فقط خیالم از این بابت راحت شد که هر جا گیر افتاد میتونه از قدرت زنانگیش استفاده کنه و خودشو نجات بده, من میخوام سمانه رو نجات بدم نه اینکه هانیه رو فدا کنم, الان دیگه فرقی بین هانیه و سمانه نیست و جفتشون برامون مهمن. یاد هانیه و کاری که کرده بود افتادم و خندم گرفت و گفتم نگو که بهت بد گذشت؟؟؟ شیوا خندید و هیچی نگفت واحتمال میدادم که الان داره لحظه نشستن رو کیر الکس رو تو ذهنش تجسم میکنه...
چند روز بعدش هانیه به خانوادش گفته بوده که با دوستام دارم میرم ترکیه تفریح, ساک و وسایلش رو جمع کرد و کلا اومد خونه ما, حسابی خوشحال بود و اعتماد به نفس داشت و جور خاصی مارو نگاه میکرد و انگار تحریک کردن ما براش یک برد بزرگ محسوب میشد و چند بار بهش گفتم اون نیشتو ببند هانیه... آخرش طاقت نیارود و گفت: نمیخوایین نظرتونو درباره من بگین؟؟؟ شیوا لبخند زنان بهش گفت, همونقدر که جلوی خودت اونجور وا دادیم بسه و لازم به نظر نیست و تو این مورد مطمئنا از پس خودت بر میایی. هانیه اخمی کرد و گفت: من نمیفهمم شما دو تا چه اصراری دارین هر لذتی که میبرین رو بد بدونین, نه به اینکه یک سال و نیم تموم خودتونو از سکس و لذت جنسی محروم کردین و اسمش رو گذاشته بودین سالم بودن و نه به اینکه حالا بعد مدتها نتونستین مقاومت کنین و یه سکس حسابی و لذت واقعی داشتین و حالا اینجور عذاب وجدان دارین, این چه وضعشه آخه, شما هم حق دارین درست و حسابی از زندگی لذت ببرین, هممون حق داریم , چون زن هستیم دلیل نمیشه هر کاری کنیم بعدش عذاب بکشیم, این روحیه و اخلاقتون و بذارین کنار و تکلیف خودتونو روشن کنین...
حرفای هانیه تامل برانگیز بود و کمی برام سنگین بود که یکی که حدود 7 سال ازم کوچیکتره داره منو نصیحت میکنه و حدودا حرفش منطقیه, جوابی برای حرفاش نداشتیم و شیوا کلا بحث و عوض کرد. درسته که پناهنده بودیم اما پاسپورت معتبر داشتیم که میشد ازش استفاده کرد و فقط رفتن به ایران ریسک بود, چند ساعت دیگه جفتشنون پرواز داشتن. اولش قیافه هانیه اینقدر خونسرد بود که یا هنوز درک نداشت که تو چه جریانی افتاده یا واقعا اینقدر محکم بود، اما شیوا چهره مضطرب و نگرانی داشت و همش به نگار نگاه میکرد, دلشوره و دلهره هر لحظه تو وجود من بیشتر میشد و جفتشونو با نگرانی نگاه میکردم, شیوا یک مادر بود و همه امید این دختر به شیوا بود, هانیه به خانوادش گفته بود میره تفریح و اگه براش اتفاقی میوفتاد چطور باهاش کنار میومدم , برای یک لحظه از نجات دادن سمانه ترسیدم و پشیمون شدم, اما شیوا اصرار داشت که حتما انجامش بده, بهم گفت: که لازم نیست بدرقش کنم و نگار که خواب بود بوسید و سپردش دست من, با چشمایی که توشون اشک حلقه زده بود از نگار جدا شد و رفت بیرون , هانیه رو بغلش کردم و ازش خواهش کردم مواظب هم خودش و هم شیوا باشه, حالا میشد تو چشمای هانیه حس کرد که اونم کمی استرس و نگرانی تو وجودش وارد شده اما سعی میکرد خودشو شوخ و خنده رو نشون بده, تا سوار تاکسی شدن نگاشون کردم و تاکسی حرکت کرد به سمت فرودگاه...


شیوا...
هواپیما بلند شده بود, دیگه راه برگشتی نبود, قلبم از ناراحتی و دوری نگار داشت از قفسه سینم در میومد, میخواستم گریه کنم اما به اندازه کافی من و ندا استرس و نگرانی خودمو به هانیه منتقل کرده بودیم و از قیافش و دستمو که فشار میداد میشد فهمید که تو دل اونم آشوبه... این سرنوشت من بود باید باهاش رو به رو میشدم, باید تاوان همه کارایی که کرده بودمو میدادم, دیگه نمیخواستم کسی رو مقصر بدونم و از اولش این من بودم که مسئول همه انتخابام و اشتباهاتم بودم, چقدر آدم که به خاطر من زندگیشون نابود شده بود, خانوادم رو با دستای خودم قربانی کرده بودم و فکر اینکه چه حال و روزی دارن از درون منو خورد میکرد, صادق کسی که با دیدن دوبارش روی اون ویلچر , روح نداشتم تیکه تیکه شد, میلاد تنها آدم از زندگی سینا که بهم خیانت نکرد و بهم وفادار بود و تاوانش رو هم داد, سمانه که تصمیم داشت بره زندگی شو از نو شروع کنه اما سارا اینجور گیرش انداخته بود و معلوم نیست که الان چی از سمانه مونده باشه. ظاهرا داشتم میرفتم که سمانه رو پیداش کنم و نجاتش بدم اما انگار داشتم میرفتم که با سرنوشت خودم رو به رو بشم و هانیه که از بس اصرار کرد به این کار همراهم بود. هر چند این چند وقت اخیر هانیه پر از سورپرایز بود و مخصوصا اتفاق اون روز الکس حسابی منو غافلگیر کرد و جوری منو ندا رو تحریک کرد که با الکس سکس کنیم, اما هنوز میدونستم ته دلش دختر صاف و کم تجربه ایه و نمیدونم تو فشار واقعی چه عکس العملی میتونه داشته باشه, خیلی بهش وابسته شده بودم و به شدت دوسش داشتم, ابراز عشق و علاقش خالصانه و بی ریا بود و منو یاد صادق مینداخت, سرمو چرخوندم و دیدم مثل فرشته ها خوابش برده, سرشو گذاشتم رو شونه هام و چشام و بستم که خودمم یکم استراحت کنم...
طبق قرار یک اتاق دو نفره تو یک هتل معمولی تو ازمیر رزو کرده بودیم و مستقر شدیم, نمیتونستم یک راست به اون نفری که شهرام گفته بود اعتماد کنم و باید ازش مطمئن میشدم, واقعا به یک نفر که به این شهر آشنا باشه نیاز داشتیم. یک استراحت مختصر کردیم و صبح شده بود, هانیه رو صداش کردم و خودم رفتم که دوش بگیرم, تو حموم میتونستم با خیال راحت گریه کنم اما هانیه از پشت بغلم کرد و گفت: اینقدر گریه نکن شیوا جونی. اونم لخت شده بود , برگشتم بغلش کردم و نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم , تو چشماش نگاه کردم و گفتم خیلی خوشحالم که اینجا پیشم هستی و اگه نبودی نمیدونستم چی میشد, لبامو بوسید و گفت: منم خوشحالم که اجازه دادی باهات بیام...
شخصی که شهرام معرفی کرده بود اسمش مصطفی بود به سختی آدرسش رو پیدا کردیم چون تو محله های شلوغ و پایین ازمیر زندگی میکرد, قبل از اینکه خودشو ببینیم از هم جدا شدیم و شروع کردیم در موردش تحقیق کردن و پرسیدن, شهرام گفته بود که تو محله ای که هست ایرانی زیاده و خب چند تا ایرانی گیر آوردیم و در مورد مصطفی ازشون سوال کردیم و متوجه شدیم که یک معلم ساده هستش و شهرام درست گفته بود و طرف آدم مرموز و مشکوکی نبود و همه به احترام ازش یاد میکردن. یه شب دیگه هم تو هتل گذروندیم و فرداش تصمیم گرفتیم بریم و مصطفی رو ملاقات کنیم. هانیه نظرش این بود که حتما باید تیپ بزنیم و شبیه توریستا باشیم و یکی از دلایل امنیت میتونه همین توریست بودن باشه که برای پلیس ترکیه امنیت توریست خیلی مهمه و خب پیشنهادش منطقی بود و قرار شد هر بار حسابی تیپ بزنیم و آرایش کنیم, هم خودشو آرایش میکرد و هم منو و به انتخاب اون یک دامن کوتاه بالا زانو لی و یک تاپ بیرونی پوشیدم و خودش یه دامن تا زانو و یک بلوز آستین کوتاه پوشید که واقعا بهش میومد...
ظاهر بیرون خونه مصطفی خیلی ساده و حتی حدودا فقیرانه بود, با تردید در زدم , یکمی طول کشید اما صدای یک خانوم میومد که به ترکی نمیفهمیدیم چی میگه تا اینکه در و باز کرد, یک خانوم میانسال که به سبک ترکا حجاب داشت و چهره مهربون و آرومی داشت, از دیدن من و هانیه کمی تعجب کرده بود و به ترکی شروع کرد صحبت کردن. بهش گفتم خانوم ما ایرانی هستیم و اگه متوجه میشین من چی میگم با آقای مصطفی فلانی کار دارم, لبخند ملیحی زد و گفت: ببخشید که متوجه نشدم ایرانی هستید, پس مجددا بهتون سلام میکنم و اگه با مصطفی کار دارین یک ساعت دیگه میاد خونه و بفرمایید خونه تا بیاد. به هانیه نگاه کردم و وارد خونه شدیم, یک خونه ساده و معمولی, با خوش رویی ما رو به سمت اتاق پذیرایی هدایت کرد و خبری از مبل یا کاناپه نبود و به سبک ایرانیا پشتی بود, دو تا پشتی اون ور اتاق برداشت و گذاشت زمین و کنار دو تا پشتی اینور اتاق که رو پشتی بشینیم و تکیه بدیم به پشتی. حس خجالت نا خواسته ای پیشش داشتم و گرفتیم نشستیم, هانیه گفت چه روون فارسی حرف میزنه, داشتیم خونه ساده و وسایلای ساده خونه رو با چشامون وارسی میکردیم که با یه سینی چایی اومد پیشمون و با لبخند مهربونش نگاهمون میکرد, هر لحظه گفتم الانه که بگه با مصطفی چیکار دارین شما دو تا ،اما اصلا نپرسید و حتی نگفت شما کی هستین... بهش گفتم من شیوا هستم و دوستم هم هانیه و ببخشید که مزاحمتون شدیم و اومدم بیشتر توضیح بدم که حرفمو قطع کرد و با لحن مهربونی گفت: منم ترلان هستم و خوشبختم شیوا خانوم. به زبون بی زبونی گفت: نمیخواد به من توضیح بدی صبر کن به خود مصطفی بگو, چایی رو که خوردیم بازم پاشد که چایی بریزه و هانیه بهش گفت: اگه میشه برای من لیوانی و پر رنگ بریزین, میخواستم از رون پاش که به خاطر اینجور نشستنمون کامل دیده میشد یه نیشگون حسابی بگیرم اما دلم نیومد , به خودم که نگاه کردم دیدم خیلی بدتره اوضام و قشنگ شرتمم هم دیده میشه. ترلان برامون یه چایی دیگه آورد و گفت: اگه اجازه بدین من وسط غذا درست کردن بودم ،برم بقیشو تموم کنم و زود بر میگردم پیشتون...
به هاینه گفتم چه حسی داری؟؟؟ داشت مثل این چایی نخورده ها چاییش و میخورد و گفت: حس عالی ای دارم چاییش حرف نداره , اوممممممممم... گفتم بمیری هانیه منظورم اینه که به این ترلان و این خونه چه حسی داری؟؟؟ مثل منگلا منو نگاه کرد و گفت: هیچی فقط خیلی خانوم با شخصیته و اصلا نمیخوره بهش همچین زندگی درب و داغونی داشته باشه, بهش گفتم هانیه کی میخوایی بفهمی شخصیت آدما به داراییشون نیست , داشتیم همینجور با هم بحث میکردیم که صدای در خونه اومد, ترلان رفت در و باز کرد به ترکی با یکی حرف زد که طرف مقابلش یک مرد بود, بعد چند لحظه یک آقای حدودا همسن شهرام اما قیافه شاداب تر و اونم مثل ترلان قیافه آرومی داشت و یک ته ریشی هم داشت , وارد شد و به ایرانی بهمون با خوش رویی سلام کرد, من و هانیه وایستادیم و بهش سلام کردیم و باورم نمیشد که شهرام عوضی همچین دوستی داشته باشه و مگه میشه همچین آدم با شخصیت و با وقاری دوست اون عوضی عیاش باشه؟! بهمون گفت: بشینین تا من برم دست و صورتمو بشورم و به حضورتون میرسم الان, هانیه گفت: مطمئنی این دوست شهرامه؟؟؟ بهش نمیخوره ها اینا خیلی مودب و با شخصیتنا , اشتباه آدرس نداده؟؟؟ همینجور داشت سوال میکرد که بهش گفتم خفه شو هانیه مخمو خوردی, چاییتو بخور بذار فکر کنم, خندید و گفت: اخمو میشی خوشگل تر میشی...
داشتم همه جور مدل نشستن روی این پشتی ها رو تمرین میکردم که کمتر پاهام دیده بشه اما هر بار بازم همه رونای پام بیرون بود و نیمدونستم چیکار کنم, ترلان که اومده بود سینی چایی رو ببره متوجه این وضعیت من شده بود و دیدم با یک روسری جلومه و بهم گفت: بیا بذار رو پات عزیزم, آرامش از جفتشون موج میزد و چقدر لحن صداش مهربون و آرامش بخش بود, گفتم اگه میشه یکی هم برای دوستم بیارین, گفت چشم و رفت که بیاره , هانیه شروع کرد غر زدن که تو مشکل داری چرا به من زور میگی, گفتم هانیه بچه نشو روسری رو بگیر بنداز رو اون پات تا همچین نیشگون نگرفتم و گوشت برات نذاشتم, با اخم روسری رو از ترلان گرفت و انداخت رو پاش, دیگه بالا تنه هامون رو نمیشد کاری کنیم و با اون یقه های باز خط سینه جفتمون مشخص بود... بعد چند دقیقه مصطفی که لباس تو خونه ساده پوشیده بود اومد تو اتاق و دوباره بهمون خوش آمد گویی کرد و نشست جلومون, یکمی مکث کرد و گفت: خب من در خدمت بفرمایید. نمیدونم چرا اینقدر هول شده بودم و انتظار هر شخصیتی داشتم که دوست اون شهرام باشه غیر این یه مدلش, تا اومدم به خودم مسلط بشم و تپق نزنم چند تا سرفه زورکی کردم, ترلان هم که اومده بود کنار مصطفی نشسته بود گفت: من برم شما راحت باشین, بهش گفتم نه نه اصلا لطفا شما هم باشین, حرف مخفی ای نیست ترلان خانوم. نیم خیز شده بود که دوباره نشست و منتظر بودن جفتشون که من حرف بزنم...
آقا مصطفی من و شهرام فرستاده و گفته میتونم ازتون کمک بگیرم. چهره آروم جفتشون کمی متعجب شد و مصطفی گفت: شهرام فلانی؟؟؟ گفتم بله... حسابی تو فکر رفت و گفت: خب چه کمکی از دست من ساختس خانوم , گفتم شیوا هستم. مونده بودم چی بگم و حسابی تو این جو غیر منتظره گیر کرده بودم, گفتم من از آلمان اومدم و اومدم دوستمو که تو درد سر افتاده نجات بدم و لازم دارم یکی بهم یه سری اطلاعات از این شهر و چند تا آدم بده و همین, کمکی که از شما میخوام اطلاعته و نه بیشتر... جفتشون متعجب تر شده بودن از این جمله من, مصطفی گفت: شیوا خانوم متوجه نمیشم , اگه کسی تو مشکل هست با پلیس تماس بگیرین و چرا خودتون میخوایید اقدام کنید؟؟؟ گفتم آقا مصطفی اونجور که ساده هم فکر کنید نیست و قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفاست, داشتم من و من میکردم که چجوری توضیح بدم که هاینه گفت: ما اصلا نمیدونیم زنده هست یا نه یا اگه هست کجا نگهش میدارن و چه بلای سرش آوردن و اصلا تو این شهر هست یا نه, دو سال بیشتره که هیچ خبری ازش نداریم. ترلان از شنیدن این جمله های هانیه دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت: وای خدای من, قیافه مصطفی هم حالا حسابی متفکر و در هم شده بود...
بهش گفتم آقا مصطفی لطفا به ما اعتماد کنید , همونجور که دوستم گفت ما حتی از شرایط این دوستمون خبر نداریم و هر گونه اقدام اشتباه شاید به قیمت جونش تموم بشه. مصطفی چند دقیقه ای به چشمای من خیره شد و فکر میکرد, فکر میکردم الان حسابی بازجوییمون میکنه و سوال پیچمون میکنه اما گفت: باشه دخترم, به من یک روز وقت بدید تا خوب فکرامو بکنم و بهتون میگم که میتونم کمک کنم یا نه, رو به ترلان گفت: خانوم تا سفره رو بندازی من نمازمو بخونم. من گفتم پس ما دیگه رفع زحمت کنیم, ترلان گفت: من برای4 نفر غذا درست کردم و ناهار پیش ما هستین, رفت سمت آشپزخونه که بساط ناهار و آماده کنه و مصطفی رفت تو اون یکی اتاق شروع کرد نماز خوندن. هاینه نگام کرد و گفت: خداییش این نمیخوره دوست اون شهرامی که شما گفتین باشه...
خودمم مثل هانیه فکر میکردم و هر جوری حساب میکردم بین شهرام و این مصطفی چه دوستی ای میتونسته باشه؟! بعد مدتها یک عدس پلوی ایرانی خوردم و خیلی بهم چسبید و تا میتونستم از ترلان و دست پخت محشرش تشکر کردم, خودمم نمیدونستم چرا اما حس امنیت خاصی تو اون خونه داشتم و احساس خوبی داشتم... هر کاری کردم ترلان نذاشت تو جمع کردن سفره و شستن ظرفا کمک کنم. ترلان اومد پیشمون و گفت: الان محل اقامتتون کجاست؟؟؟ گفتم تو هتل هستیم , گفت: برید وسایلتونو بردارین و بیایین همینجا, من نمیدونم داستانتون چیه اما اگه دوستی دارید که در شرایط خطرناکی هست پس امکان این خطر برای شما هم وجود داره , شاید برای شما اینجا کلبه حقیرانه ای باشه اما حداقل جاتون امنه, گفتم این حرفو نزن ترلان خانوم اتفاقا احساس راحتی ای که تو این خونه کردم تو خیلی از خونه های مجلل نکرده بودم, گفت: پس چه بهتر مصطفی میرسونتون و وسایلتون و بردارید و برگردید من مصطفی رو قانع میکنم که بهتون کمک کنه, حسابی از این همه مهربونیش و لطفش خجالت کشیدم و قبول کردم, تو کل مسیر که رفتیم وسایل و برداریم و برگردیم ، هانیه اخم کرد و مشخص بود حسابی مخالفه, بهش گفتم چته هانیه؟؟؟ گفت: ای بابا من شانس ندارما گفتم یه مدت منو تو تک و تنها و باهمی شبا میخوابیم ، حالا ببین چی فکر میکردم چی شد, بهش خندیدم و دماغشو فشار دادم و گفتم در جریان باش تو وقتی اخم میکنی حسابی زشت میشیا...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
بازى غريبانه عشق
قسمت : ٧
نويسنده : شيوا

شیوا...
خونشون غیر اتاق پذیرایی دو تا اتاق دیگه بیشتر نداشت و ترلان برای من و هانیه تو یکیش تشک و پتو گذاشت و جای دستشویی هم بهمون نشون داد, گفت: راحت بگیرین بخوابین و اصلا نگران نباشین, ایشالله که هر چی خیره همون پیش میاد, داشت میرفت که بهش گفتم ترلان خانوم لطفا اگه صبح خواب بودم صدام کنین چون باید با دوستم تو آلمان تماس بگیرم و از بچم خبردار بشم, گفت: چشم عزیزم حتما بیدارت میکنم , در پشت سرش بست و رفت. هانیه دراز کشید رو تشک و گفت: بابا ببین گیر کیا افتادیم, اینا رو چه به کمک کردن به ما, گفتم اینقدر غر نزن هانیه , صادق فقط تونسته بفهمه بهرامی اینجا ملک و املاک داره و هیچ آدرسی ازش گیر نیاورده و هیچی معلوم نیست , فعلا ما به مصطفی نیاز داریم و خودمون تنهایی نمیتونیم سارا رو پیدا کنیم, پاشو به جای غر زدن لباستو عوض کن , همونجوری خوابیده دامنش و دراورد و بلوزش هم در آورد و دستشو رسوند به چمدونش و یک تاپ راحتی از توش بیرون کشید و تنش کرد و پشتشو کرد و شب بخیر گفت, از کاراش خندم گرفت و منم یه تاپ و شلوارک پوشیدم و چراغ و خاموش کردم و دراز کشیدم. میدونستم هانیه چرا حالش گرفته شده و رفتم سمتش و بغلش کردم, بهش گفتم برگرد میخوام نگات کنم, برگشت و گفت: چیکارم داری؟؟؟ ازش یه لب طولانی گرفتم , گفتم دوست دارم هانیه, اونم گفت: منم دوست دارم دیوونه و سرشو چسبوند به سینه هامو شروع کردم به نوازش موهاش تا خوابش برد...
دست یکی رو شونه ام بود داشت تکون میداد و صدام میکرد, به خودم اومدم دیدم هوا روشنه و صدای ترلانه که داره میگه بیدار شین شیوا خانوم , چشامو باز کردم و یادم اومد تا دیر وقت داشتم هانیه رو نوازش میکردم و از فکر و خیال خوابم نبرده بود, هانیه رو کامل بغلش کرده بودم و میشه گفت جفتمون همو بغل کرده بودیم و پاهامون تو هم گره خورده بود و اصلا پتو هم که رو خودمون ننداخته بودیم, بلند شدم نشستم و از ترلان برای صدا کردنش تشکر کردم, گفت: تا دست و صورتونو بشورین من صبحانه رو حاضر میکنم, از وضعیتی که منو هانیه رو دیده بود خجالت کشیدم , هانیه رو بیدارش کردم و پاشدم یه شلوار جین پوشیدم با پوشیده ترین پیراهنی که همرام بود که با این حال بازم یقه باز بود, صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه که مثل بقیه خونه ساده بود و یک میز 4 نفره ساده وسطش داشت, ترلان داشت میز صبحانه رو میچید, نگاش به من و پاهام که شلوار پوشیده بودم کرد و لبخند زد و گفت راحت باشین مصطفی تا ظهر نمیاد, رفت سمت قوری که چایی دم کنه که ازم پرسید بچت چند سالشه؟؟؟ گفتم چیزی تا تولد 2 سالگیش نمونده, گفت: ایشالله سلامت باشه و سربلند. گفتم شما بچه ندارین؟؟؟ جواب داد چرا یه پسرم دانشجو هستش و استامبوله و یه دخترم هم که ازدواج کرده و یه خواهر کوچیک تر داره که الان چند روزیه رفته پیش خواهرش باشه. گفتم: شما انگاری اصالتا ترک هستید و آقا مصطفی اما میخوره ایرانی باشن درسته؟؟؟ گفت: درسته اما چطور شهرام شما رو پیش مصطفی فرستاده که حتی این موارد ساده هم بهتون نگفته ؟؟؟ جواب دادم که فرصت نشد که دقیق تر بگه و فقط تونست یک اسم و یک آدرس بگه. ترلان گفت: مگه اتفاقی براش افتاده که میگی فرصت نشد بیشتر توضیح بده؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم آره الان تو زندانه, اصلا از اینکه گفتم تو زندانه تعجب نکرد و شروع کرد چایی ریختن, بهش گفتم میشه بپرسم شما با شهرام چه دوستی ای دارین یا داشتین؟؟؟ راستشو بخوایین از اول که دیدمتون باورم نمیشد شهرام همچین دوستی هم داشته باشه. ترلان گفت: دوستی مصطفی و شهرام برمیگرده به دوران بچگیشون و ایران , هم محله ای بودن و دوستای خیلی نزدیک و صمیمی. گفتم ببخشید که دارم فضولی میکنم و فقط برای کنجکاوی خودمه چون از لحظه ای که پامو گذاشتم اینجا، چیزی جز ادب و شخصیت و احترام ندیدم و از اونجایی که خیلی خوب شهرام و میشناسم برام خیلی عجیبه که با شما دوسته! اومد حرف بزنه که هانیه وارد اشپزخونه شد و سلام کرد, نشست رو صندلی و شروع کرد نگاه کردن ما دوتا و گفت: انگار مزاحم شدم و استپ شدین, ترلان خندش گرفت و گفت: نه عزیزم صحبت خاصی نبود, بشین تا برات یه لیوان چایی پر رنگ بریزم. آروم بهش گفتم چرا لباستو عوض نکردی؟؟؟ گفت: شنیدم گفت مصطفی تا ظهر نمیاد, گفتم: پس گوش وایستاده بودی, داشت برام زبون درازی میکرد که ترلان برگشت و جلوش یه لیوان چایی گذاشت...
چایی منم جلوم گذاشت و تعارف کرد که صبحانه بخوریم و خودش هم نشست, شروع کرد صحبت کردن...
دیروز بعد مدتها اسم شهرام و شنیدیم, هم من و هم مصطفی فکر میکردیم دیگه هرگز اسمش و نشنویم و خبری ازش نداشته باشیم, نمیدونم شما دو تا چه رابطه ای با شهرام دارین و چطور میشناسینش, اما وقتی اون شما رو بفرسته برای کمک گرفتن این خیلی معنی عجیبی میده, قسم خورده بود دیگه حتی ما رو نبینه و حتی تهدیدمون کرده بود نذاره آب خوش از گلومون پایین بره و حالا دو نفر و میفرسته که بهشون کمک کنیم. همه چی برمیگرده به سالهای خیلی دور, مصطفی و شهرام و یه دوست دیگه شون به اسم محمد , سه تا دوست به شدت صمیمی که برای کار و تجارت میومدن ترکیه, من دختر مهمون خونه ای بودم که همیشه میومدن اونجا و خودمون تو دو تا از اتاقای همون مهمون خونه زندگی میکردیم, شهرام عاشق من شده بود و همش سعی داشت باهام ارتباط برقرار کنه و حتی منو از بابام چندین بار خواستگاری کرد, اما خبر نداشت که من دلم پیش مصطفی هستش و اونو دوست دارم, وقتی ما با هم ازدواج کردیم مصطفی موفق شد اقامت دائم بگیره و کلا تجارت و گذاشت کنار و همینجا درس خوند و معلم شد , شهرام که تو ایران ازدواج کرده بود و کار و کاسبی خوبی راه انداخته بود و چند بار اومد به ما سر میزد, اما هنوز چشمش دنبال من بود و بهم میگفت که بیا جفتمون طلاق بگیریم و با هم ازدواج کنیم, یه بار که از صحبتاش عصبی شده بودم سرش داد زدم که بره از زندگیم بیرون و اینقدر تو گوشم نخونه, اومد سمت منو بهم حمله کرد و هنوز نمیدونم واقعا نیتش چی بود و اگه مصطفی سر نمیرسید چه اتفاقی میوفتاد, به جای اینکه مصطفی طلبکار باشه اون طلبکار بود و اونو مقصر نرسیدن به من میدونست و تهدیدمون کرد که زندگیمون رو نابود کنه, دیگه هیچ وقت ازش خبری نشد و ندیدیمش, مصطفی اما همچنان به ایران تردد داشت و رابطه اش رو با محمد حفظ کرده بود از طریق محمد خدا بیامرز شنیدیم که شهرام از دور ازمون خبر داره و هنوز نتونسته عشق منو از دلش پاک کنه , از وقتی که محمد هم مرد دیگه خبری از شهرام نداشتیم تا همین دیروز. اگه شهرام حاضر شده غرورش رو بشکونه و از مصطفی طلب کمک کنه پس حتما به ته خط رسیده و چاره ای جز این نداشته...
حس غریبی به حرفایی که ترلان زد داشتم و دلم گرفت, قیافه هانیه هم حسابی گرفته بود و تو فکر بود, شهرام ما رو پیش کسی فرستاده بود که بهش ضربه زده بود و حالا حق داشتن که ذره ای بهمون کمک نکنن اما چطور ازمون استقبال کردن و تو خونشون بهمون جا دادن, در خونه رو زدن و ترلان رفت سمت در. به هانیه گفتم چه خوب شد که زن اون عوضی نشد, هانیه گفت: شاید اگه زنش میشد الان شهرام یه آدم دیگه بود . بعضی حرفای پخته و سنجیده هانیه بهش نمیخورد و آدم و متعجب میکرد, حسابی تو فکر رفته بودم که ترلان اومد و گفت: ببخشید همسایه بود...
ظهر شد و مصطفی اومد خونه, هانیه هم رفت شلوار پوشید , مصطفی همچنان تو فکر بود و منتظر بودم که بهمون جواب بده, یه چایی خورد و گفت: تصمیم گرفتم بهتون کمک کنم اما یه شرط داره, با خوشحالی گفتم چه شرطی؟؟؟ گفت: اگه دوستتون رو پیدا کردین و از وضعیتش با خبر شدین پلیس رو خبر میکنین و خودتون برای نجاتش اقدام نمیکنین, با اینکه احتمال نمیدادم سر قولم باشم, اما بهش قول دادم که شرطشو قبول کنیم. بهش مشخصات بهرامی و سارا و عکساشونو دادم و گفتم اگه هر کدوم از اینا رو پیدا کنیم یه قدم بزرگ به پیدا کردن دوستمون نزدیک شدیم, عکسا و مشخصات و ازم گرفت و گفت: شاید چند روز طول بکشه تا پیداش کنم , فعلا صبر کنین. با نگاهم از ترلان تشکر کردم و میدونستم اون تاثیر زیادی تو این تصمیم داشته, هانیه گفت: خب تا پیدا بشن ما بریم یکمی بگردیم, دلم گرفت اینجا. برای اینکه کمتر غر بزنه باهاش رفتم تو شهر و تا شب دور زدیم و برگشتیم، دیدن شادی و خنده های هانیه بهم حس خاصی میداد و هر بار که با اون چشمای به ظاهر شیطون در باطن معصموم بهم نگاه میکرد عشقو توشون میدیدم ...
یک روز دیگه گذشت ،صبح با صدای ترلان از خواب بیدار شدم و بازم بغل هانیه بودم. ترلان فکر میکرد که باید بازم صدام کنه زنگ بزنم و از نگار خبر بگیرم اما خودم قصد نداشتم هر روز زنگ بزنم و برام سخت تر میکرد دوری نگار رو، اما دیگه بلند شدم و هانیه هم هر چی صداش کردم بیدار نشد و حسابی خوابش میومد هنوز،‌ رفتم تو آشپزخونه و نشستم ،‌ترلان برام چایی ریخت و گفت: زنگ نمیزنی؟؟؟ بهش گفتم نه میخوام یه روز در میون زنگ بزنم،‌اینجوری برام راحت تره، گفت:‌ببخشید پس بیدارت کردم عزیزم،‌فکر کردم مثل دیروز میخوای زنگ بزنی، جواب دادم که نه به هر حال بهتر از تا لنگ ظهر خوابیدنه. خودشم اومد نشست و گفت:‌ دوستت اینجا راحت نیست، گفتم نه خیلی هم دلش بخواد حسابی مزاحمتون شدیم ،‌دیگه چی میخواییم. بهم نگاه کرد و گفت:‌خیلی با هم صمیمی هستین درسته؟؟؟ نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم اما دلیلی برای دروغ گفتن هم نداشتم، سرمو به علامت تایید اون چیزی تو سرش بود تکون دادم، گفتم نمیدونم شما چه قضاوتی دارین اما هانیه یکی از معدود آدمای تو زندگیم هستش که باعث میشه بتونم خودم باشم و بهم آرامش میده. گفت:‌ عزیزم من هیچ قضاوتی ندارم و فقط از روی کنجکاوی پرسیدم و از روزی که تو رو دیدم تو چشمات صداقت و مهربونی موج میزد، از بچه ات دور شدی که بیایی دوستت رو نجات بدی و اگه بخوام قضاوت بکنم اینه که چه دوستای خوش شانسی داری که تو رو دارن، بهش گفتم کاش اینجور بود اما مطمئن باشین من جز بدشانسی چیز دیگه ای برای دوستام و هر کسی که نزدیکم باشه ندارم،‌ از حرفای من قیافش متفکر شد و دیگه بحث و ادامه نداد و صحبت از اینکه ناهار چی درست کنه و چی هوس کردم رو میون کشید...
ظهر مصطفی اومد و از سکوتش معلوم بود هنوز خبری نداره، بعد خوردن ناهار گفت:‌ به چند تا از همکارا سپرده و چند جای دیگه هم که حدس میزده بتونن ایرانیای این شهر و کامل بشناسن سپرده و فعلا باید صبر کنیم تا بهمون خبر بدن،‌ ترلان رو به مصطفی گفت: با اجازت من یکمی از خاطرات گذشته ات با شهرام تعریف کردم، اگه اجازه بدی آلبوم عکس قدیما رو نشونشون بدم، ‌مصطفی گفت:‌مشکلی نیست خانوم. ترلان رفت و یه آلبوم عکس قدیمی آورد که مربوط به دوران جوونی مصطفی و اوایل آشناییشون میشد، آدمای تو عکسا رو بهمون توضیح میداد تا اینکه رسید به یک عکس سه نفره ،‌گفت:‌این شهرام و مصطفی و اون یکی هم محمد خدا بیامرزه، نا خواسته به جوونی های شهرام خیره شدم و هانیه هم گردنشو کج کرد ببینه ،‌تو اون عکس هر سه تاییشون شاد و خندون بودن، به چهره جوون و معصوم مصطفی نگاه کردم و به ترلان حق دادم عاشقش بشه ،‌نگاهم به اون شخص سوم افتاد که ترلان محمد صداش میکرد، با دیدنش حس غریبی بهم دست داد،‌چقدر آشنا بود به نظرم، برای یک لحظه تو ذهنم همه چی رو گذاشتم کنار هم. محمد دوست شهرام و الانم زنده نیست و این چهره رو یه جایی دیگه یا تو یه عکس دیگه هم دیدم ، آره آره اسم بابای سینا هم محمد بود،‌حالا یادم اومد...
نمیدونم چجوری شده بودم که هانیه گفت:‌چت شده شیوا؟؟؟ ترلان هم گفت:‌چی شده دخترم؟؟؟ سرم هنوز تو عکس بود و داشتم بابای سینا رو نگاه میکردم، گفتم این محمد بابای سینا ست... هانیه گفت: سینا شوهرت؟؟؟یعنی شوهر سابقت؟؟؟ گفتم آره. این موضوع برای ترلان و مصطفی هم جالب اومد ، ترلان به مصطفی گفت: میبینی مصطفی چرخ روزگارو یه روز فکر میکردی عروس محمد بیاد خونمون؟؟؟ هانیه گفت: عروس سابق. رومو کردم سمت ترلان و گفتم چند سالی هست که از هم طلاق گرفتیم و من بعدش رفتم آلمان و از سینا دیگه خبری ندارم،‌مصطفی گفت:‌اون سارا که دنبالشی ،‌اونم دختر محمد نیست؟؟؟ دیگه چاره ای نبود و باید بهشون میگفتم همه چیزو. از شروع آشناییم با سینا و سارا شروع کردم و بلاهای که سینا سرم آورد و البته اون روزا خبر نداشتم و کارایی که با مدیریت سارا و سینا ، شهرام سرم آورد،‌ اینکه چطور تونستم از شرشون خودمو خلاص کنم اما سارا به تلافی چه کارایی کرد و سمانه رو این همه مدت پیش خودش نگهش داشته و معلوم نیست چه وضعیتی داره...
ترلان دستشو جلوی دهنش گرفته بود و فقط اشک میریخت،‌باورش نمیشد که چیا داره میشنوه، ادامه دادم و جریان ملاقات میلاد و شهرام تو زندان گفتم و اینکه شهرام پشیمونه و اینجوری شد که آدرس شما رو بهم داد... قیافه مصطفی بدجور درهم شد و تو فکر رفت، بلند شد و تنها چیزی که گفت:‌متاسفم دخترم،‌حرفی برای گفتن نیست،‌فقط میتونم بهت کمک کنم دوستت رو پیدا کنی،‌گفت و از خونه زد بیرون...
چقدر عادی شده بود برام تعریف کردن قصه زندگیم، دیگه نه خجالتی میکشیدم و نه برام مهم بود که چند نفر تو دنیا داستان منو بدونن،‌ اما میدونستم بعد تعریف همه چی پیش مصطفی و ترلان حس خوبی داشتم ، حس آرامش بعد درد و دل کردن...
دو روز بعد مصطفی موفق شده بود شرکت اصلی بهرامی رو پیدا کنه، بهمون گفت:‌میخوایین چیکار کنین؟؟؟ هانیه جواب داد نگران نباش آقا مصطفی،‌فعلا هیچ کاری نمیکنیم و حالا باید سارا رو پیدا کنیم و بعدش هم سمانه،‌ از اینجا به بعدش با منه چون شیوا رو میشناسن. نگاه نگران مصطفی رو میدیدم و منم بهش قول دادم که اتفاقی نمیوفته و بهمون اعتماد کنه...
صبح فرداش هانیه داشت حاضر میشد ، دلم شور میزد و قلبم بی تابی میکرد،‌ دامن کوتاه لی من رو پوشید و سکسی ترنی تاپ بیرونی ای که داشت،‌هنوز اون عقیده توریست جلوه دادن تو ذهنش بود، چمدونش رو کمی سبک تر کرد و طبق نقشه باید با خودش میبرد،‌داشت خودشو آرایش میکرد که بهش گفتم هانیه یادت باشه ما اینجا تنهاییم و هیچ کمکی نداریم،‌ اون سری که ما جلوی سارا موفق شدیم ، کلی کمک بود و صادق و داشتیم اما الان فقط من و تو هستیم و هیچ پشتوانه دیگه این نیست، مواظب باش هانیه،‌هر جا احساس خطر کردی به من زنگ بزن و یک درصد هم ریسک نکن. برگشت و گفت:‌اینقدر نترس شیوا،‌میرم همه جیک و پوکشون و در میارم و بهت قول میدم سمانه رو پیدا کنم،‌هر وقت شرایطش بود بهت پیام میدم در جریانت میذارم، بهم اعتماد کن شیوا من از پسش بر میام...
داشتم از نگرانی دیوونه میشدم که ترلان با یه لیوان شربت اومد و گفت:‌اینو بخور برای آرامش خوبه، حالا که تصمیم گرفتین و هانیه رفته که از جای سمانه با خبر بشه،‌بد به دلت راه نده، همه چی درست میشه... تو همین حین گوشیم زنگ خورد که دیدم ندا هستش،‌بهش همه چی رو توضیح دادم و گفتم که نیم ساعتی هست که هانیه رفته،‌ میتونستم استرس و نگرانی اونو از پشت تلفن حس کنم، گوشی موبایل و گذاشت رو گوش نگار و این تنها صدایی بود که اون لحظه باعث آرامش من میشد...


هانیه...
وارد ساختمون شدم و حس خوبی داشتم که همه دارن نگام میکنن، به همه لبخند میزدم و چمدونم رو دنبال خودم میکشیدم، تو آسانسور دو تا مرده با چشاشون داشتن منو میخوردن منم حواسم به اونا بود که یادم اومد باید طبقه 5 از آسانسور پیاده شم، وارد دفتری که آدرسش و مصطفی بهم داده بود شدم، یه خانوم منشی شیک پوش نشسته بود،‌رفتم پیشش و به ایرانی گفتم ببخشید با آقای بهرامی کار داشتم. سر تا پام و یه نگاه کرد و گفت: عزیزم آقای بهرامی فعلا نیستن و ایران تشریف دارن، قیافه خودمو ناراحت گرفتم و چمدونم و رها کردم ، رفتم نشستم و سرمو گرفتم تو دستام و گفتم ای وای حالا چیکار کنم؟؟؟ منشی گفت:‌خب کاری از دست من بر میاد بگین انجام میدم،‌گفتم من فقط با خود ایشون کار دارم این همه راه از لوکزامبورگ اومدم فقط به امید آقای بهرامی،‌حالا چه خاکی تو سرم بریزم آخه؟! شروع کردم گریه الکی ،منشی که حسابی مونده بود جریان چیه ،گفت:‌حداقل بگین چیکار دارین باهاشون تماس میگیرم و میگم و شاید بتونن کاری کنن. سرمو به خوشحالی آوردم بالا و گفتم واقعا باهاشون تماس میگیرین؟؟؟ آخه میدونین من برادر زاده آقای عسکری هستم و قرار بود که تو لوکزامبورگ درس بخونم و کار کنم اما یه سری اتفاقا باعث شد موفق نشم و از طرفی دیگه نمیخوام برگردم ایران و میخوام همینجا تو ترکیه کار کنم،‌عموم بهم آدرس اینجا رو داده و گفته آقای بهرامی میتونه کمک کنه. ( اسم عسکری رو از شهرام گرفته بودیم،‌تو روزایی که شهرام درباره بهرامی تحقیق میکرده فهمیده که چندین دوست مشترک دارن و یکیش همین عسکری هستش که الان تو آمریکا زندگی میکنه و قبلا با بهرامی رابطه نزدیکی داشته )

منشی بهرامی گوشی رو برداشت و زنگ زد بهش، گوشمو تیز کردمو حتی تو صحبتاش از ظاهر من و لباسی که پوشیدم هم گفت،‌ بعد چند دقیقه صحبت کردن گوشی رو داد دست من که با بهرامی صحبت کنم. صدامو تا جایی که میشد نازک و کش دار کردم ،‌بهش سلام کردمو باهام حال و احوال کرد و حال عموم رو پرسید،‌بهش گفتم والا ما که سالهاست عمو رو ندیدیم و خبری نداریم فقط لطف کردن و من رو به شما معرفی کردن، گفت حالا چرا دوست داری تو ترکیه کار کنی؟؟؟ گفتم از اروپا خوشم نیومد و از طرفی میخوام به ایران هم نزدیک باشم و در ضمن میخوام یه جا زندگی و کار کنم بشه نفس کشید و آزاد بود، فکرکنم بهترین گزینه همین ترکیه باشه و البته اگه شما لطف کنین و بهم کمک کنین. با دقت به حرفام گوش داد و مشخص بود قانع شده. گفتم اگه لازمه زنگ بزنین با عموم صحبت کنین،‌ جواب داد نه لازم نیست ، خانوم با شخصیتی مثل شما اگه خودش هم میومد مگه میشد که من کمک نکنم و اینقدر عسکری جان به ما لطف داره که بی چون و چرا هر چی بگه روی چشم. الان کجا اقامت دارید خانوم ... گفتم هانیه هستم، آهان هانیه خانوم چه اسم قشنگی، کجا اقامت دارید الان؟؟؟ جواب دادم که من تازه رسیدم و یه راست اومدم دفتر شما و فعلا قصد دارم برم هتل،‌ گفت:‌چرا هتل؟ گوشی رو بدید به منشی من تا برای محل اسکانتون بهتون بگه چیکار کنید،‌شروع کردم تعارف کردن که گفت: تعارف نکنید و مگه میشه من بذارم شما برید هتل،‌فعلا یه جا اقامت داشته باشید و من مسپرم که هواتونو داشته باشن...
مرحله اول و حسابی موفق شده بودم و به شیوا پیام دادم که مرحله اول اوکی...
یه ماشین با کلاس و یک راننده پایین ساختمون منتظرم بود ، چمدونم رو گذاشت صندوق عقب و در و برام باز کرد که بشینم،‌ توی مسیر هم اصلا حرف نمیزد،‌ حدودا از شهر رفت بیرون ،به سمت اطراف قشنگ و خوش آب و هوا تر ، جلوی یک خونه ویلایی که دیواراش مثل کنده های چوب قهوه ای پر رنگ بودن نگه داشت ، یک خونه ویلایی فانتزی ساز قشنگ که نمونش رو چند جای دیگه دیده بودم،‌ در زد و یه خانوم حدودا مسن در و باز کرد، به ترکی با هم حرف زدن و اون خانوم که تابلو شبیه پیش خدمتا بود بهم سلام کرد و دعوتم کرد که برم داخل. داخل خونه هم حسابی خوشگل بود و طراحی خاص خودشو داشت،‌ شومینه خیلی قشنگی هم داشت، بهم تعارف کرد که تو هال بشینم تا خانوم بیاد،‌نمیدونستم منظورش از خانوم کیه اما به روی خودم نیاوردم و گفتم باشه...
یک ساعتی گذشت و یکمی ازم پذیرایی کرد ، در اصلی خونه از جایی که نشسته بودم دیده میشد، در باز شد و یک خانوم شیک پوش با عینک آفتابی وارد شد، موهای بلند و خرمایی هم باز شده بود پخش بود دور کمرش ، اومد سمت منو عینکش و برداشت،‌ با لبخند بهم سلام کرد و من لحظه ای شکه شدم چون عکساشو دیده بودم و میدونستم این سارا هستش...
خودمو جمع جور کردم و بلند شدم منم بهش سلام کردم،‌ گفت:‌من سارا هستم همسر بهرامی و بهم زنگ زد و جریان شما رو گفت،‌ و تاکید کرد که شخصا به موردتون رسیدگی کنم. گفتم منم هانیه هستم و خوشبختم و ببخشید که مزاحمتون شدم، نگاه خاصی به سرتا پام کرد و گفت:‌ این چه حرفیه عزیزم ،‌ اگه هر دختر ایرونی ای پیش خود من برای کمک بیاد مگه میشه جواب رد بدم،‌اینجا هممون غریبیم و باید هوای همو داشته باشیم، الانم مشخصه حسابی خسته ای و لازمه یک دوش حسابی بگیری و استراحت کنی، نادیا بهت حموم و نشون میده و یک اتاق در اختیارت میذاره، هر چقدر دوست داری استراحت کن عزیزم، ازش تشکر کردم و چمدونم و بردم تو اتاقی که بهم نشون دادن ،‌هر چی چشم انداختم که سمانه رو ببینم اما خبری ازش نبود، دوش گرفتم و برگشتم تو اتاق و سریع به شیوا وضعیت و شرایط رو پیام دادم...
باورم نمیشد تو کمتر از 4 ساعت به سارا رسیده بودیم و اینقدر نزدیک بودیم ، حالا فقط مونده بود که سمانه رو پیداش کنم، یه شلوارک و تاپ صورتی کم رنگ تنم کردم و با یه آرایش ملایم برگشتم تو هال، سارا یه روزنامه ترکی دستش گرفته بود و با اون عینک مطالعه ای که اصلا بهش نمیومد داشت روزنامه میخوند، متوجه من که شد روزنامه رو گذاشت کنار و از بالای عینک بازم منو ورانداز کرد، بهش لبخندی زدم و نشستم جلوش، گفت:‌خب هانیه خانوم از خودت بگو. شروع کردم به گفتن داستان ساختگی ای که حسابی با شیوا مرور کرده بودیم و کامل از حفظ بودم، بهش گفتم که اصلا ایران و دوست نداشتم و میخواستم برم اروپا زندگی کنم و به بهونه تحصیل منو فرستادن لوکزامبورگ و راستشو بخوایین رشته ای نبود که علاقه داشته باشم و در اصل به طراحی علاقه دارم، از طرفی هم دلم میخواست مستقل و آزاد باشم و دیگه نمیخوام برای زندگی برگردم ایران... حسابی براش تعریف کردم و تو لفافه و غیر مستقیم سعی کردم بهش برسونم که یک دختر تنهام که با خانوادم سازگاری ندارم و آزادی خیلی برام مهمه... با دقت حرفام و گوش داد و گفت: عموت خوب کاری کرد که بهرامی رو معرفی کرده ، طبق شرایطی که داری و هم دوست داری به ایران نزدیک باشی برای سر زدن و هم دوست نداری تو اون محیط بسته باشی، زندگی تو ترکیه فکر خوبیه ، بهرامی تازه رفته ایران و چند ماهی درگیره تا برگرده و من خودم بهت کمک میکنم که اینجا شروع کنی و زندگیتو بسازی، با اشتیاق بهش گفتم وای سارا خانوم چقدر شما ماهین، باورم نمیشد هنوزم انسانای فداکار و خیرخواهی مثل شما وجود داشته باشن،‌میخوام زنگ بزنم به عموم و ازش تشکر کنم ، به این بهونه گوشیم و دستم گرفتم و الکی شماره گرفتم و شروع کردم مثلا با عموم صحبت کردن و تشکر کردن و هم زمان شروع کردم به قدم زدن تو خونه و مطمئن شدم خبری از سمانه نیست...
شب قبل از خوابیدن سارا بهم گفته بود که فردا منو میبره محل کار خودش و نشونم بده،‌ صبح پاشدم بازم یه لباس بیرونی لختی تنم کردم و همراه سارا زدیم بیرون. وارد یه فروشگاه لوازم خانگی بزرگ شدیم،‌ چقدر شیک و بزرگ بود، مونده بودم که سارا اینجا چه غلطی میکنه و چیکارست؟! منو به سمت یه ردیف راه پله شیک هدایت کرد و رفتیم بالا و یک دفتر شیشه ای بود که به کل فروشگاه احاطه داشت از بالا،‌رفت پشت میز بزرگ نشست و گفت: ‌بشین عزیزم، نسکافه یا قهوه بگم بیارن؟؟؟ یکمی جا خورده بودم از محل کارش ،‌گفتم اگه میشه من چایی میخورم و پر رنگ لطفا...
یه پسره که انگار آبدارچی بود وارد شد و با چه احترامی یه فنجون گذاشت جلوی سارا و بعدش هم جلوی من، سارا گفت:‌من عاشق نسکافه ام و تو انگار اهل چایی هستی ،‌لبنخد زدم و گفتم بله دقیقا، چه محل کار قشنگی دارین سارا خانوم فکرشو نمیکردم اینجا باشه،برای خودتونه اینجا؟؟؟ گفت: مرسی عزیزم، آره جای با صفا و روحیه بخشی هستش و همین که از این بالا این شلوغی و جنب و جوش رو میبینم حس خوبی بهم دست میده،‌اما اینجا برای خودم نیست و مسئولیت مدیریت اینجا با منه، اگه دوست داشته باشی و دلت بخواد پیش خودم کار کنی میتونم همنیجا یه کار خوب و راحت بهت بدم و معلومه دختر زرنگ و باهوشی هستی ،‌میشه روت حساب کرد... با خوشحالی زیادی گفتم وای سارا خانوم واقعا خوشحال میشم که اینجا کار کنم ، کجا بهتر از پیش خود شما. سارا لبخندی زد و گفت:‌خوشحالم که اینقدر بهم اعتماد داری ، یه بررسی کوچیک کنم و ببینم چه کار در خور شان و مناسبی میتونم بهت بدم عزیزم،‌ بلند شدم و گفتم اگه میشه من برم یکم دور بزنم و فروشگاه و نگاه کنم...
هر چی گشتم و چشم زدم بازم خبری از سمانه نبود که نبود، چند بار تو گوشیم عکسشو دیدم که مطئمن بشم یه وقت قیافش یادم نرفته باشه، به شیوا اسم فروشگاه و اینکه سارا اینجا چیکار میکنه رو پیام دادم. طبق قرار هر اطلاعاتی که به شیوا میدادم اونم با کمک مصطفی سعی میکردن جزییات این اطلاعات و آدما رو پیدا کنن و دربارشون تحقیق کنن. برگشتم بالا تو دفتر سارا و گفتم بهتون تبریک میگم واقعا فروشگاه منظم و کاملی دارین، حتما از مدیریت عالی شما بوده و کجان آقایون که همش میگن زن باید تو خونه باشه ،‌ خندید و گفت: لطف داری عزیزم، به نظر من خانوما هم تو مدیریت دست کمی ازآقایون ندارن و حتی تو بعضی موارد بهتر هستن ،‌ همه جاهایی که میشد بهت کار بدم و بررسی کردم هانیه اما مورد مناسبی برات پیدا نشد به غیر از یه جا،‌ اینکه اصلا همین جا تو دفتر خودم باشی و تو کاغذ بازیا و کارای دفتر کمکم کنی و اگه نبودم تلفنا رو جواب بدی و همین، نظرت چیه؟؟؟ از خوشحالی بلند شدم و گفتم وای سارا خانوم همش دارین منو خجالت زده میکنین،‌ کاش روم میشد بغلتون کنم ،‌بازم خندین و گفت: احساساتی نشو عزیزم ، دختر زیبا و باهوشی مثل تو حقش بیشتر از ایناست و این چیزی نیست...
چند روز گذشت و من شدم منشی سارا خانوم که هر لحظه بیشتر میفهمیدم چه آدم مغرور و متکبریه و از بس ظاهری بهش احترام گذاشته بودم میخواستم بالا بیارم اما چاره ای نبود و هنوز خبری از سمانه نشده بود و امیدوار بودم که با نزدیک تر شدن به سارا بلکه یه خبری بشه از سمانه...
رو کاناپه دراز کشیده بودم و داشتم شمینه رو نگاه میکردم، سارا اومد و من بلند شدم که بشینم و گفت:‌راحت باش عزیزم ، رفت نشست جلوم، بهش گفتم سارا خانوم باید کم کم به فکر یه جا برای زندگی باشم ،‌گفت:‌مگه اینجا مشکلی داری؟؟؟ گفتم نه اینجا که خیلی هم راحتم اما نمیشه که همش مزاحم باشم،‌گفت: نیمخواد از این حرفا بزنی میبینی که منم اینجا تنهام و و خونه به این بزرگی و مزاحمتی نیست،‌ اگه هم حوصلت سر رفته من فردا شب یک مهمونی دوستانه دعوتم و میتونم تو رو با خودم ببرم یکمی خوش بگذورنی و از این کسلی در بیایی. از پیشنهادش استقبال کردم و بازم زورکی کلی تشکر کردم...
دیگه لباسام تکراری شده بودن و به سارا گفتم اگه بشه برم خرید که لباس مناسب برای مهمونی ندارم، گفت:‌اگه بدت نیاد کمد لباس یکی از دوستام میتونی بری هر لباسی که میخوایی انتخاب کنی،‌ چرا بری پول خرج کنی برای یه شب... منو هدایت کرد به سمت یک اتاق که تا حالا نشده بود برم توش،‌چون درش قفل بود. یه تخت یه نفره بود داخلش و کمد لباس و برام باز کرد و گفت: هر کدوم و میخوایی انتخاب کن،‌ خودشم رفت بیرون. شروع کردم به وارسی کردن اتاق و یه قاب عکس کوچیک روی میز آرایش بود،‌ برش داشتم و دیدم همون عکس سه نفره ای هستش که تو لپتاب شیوا دیده بودم و این سمانه است،‌آره اینجا اتاق سمانه هستش اما خودش کجاست آخه؟؟؟ جرات سوال کردن از کسی هم نداشتم که یه وقت بو نبرن که من اصلا سمانه رو از کجا میشناسم. فهمیدم اینا لباسای سمانه هستش و گشتم از توش یه پیراهن مجلسی یه سره نقره ای که تا بالای زانوم بود انتخاب کردم و یه آرایش حسابی خودمو کردم و همراه سارا که اونم تیپ زده بود و آرایش کرده بود سوار ماشین شدیم...
یک باغ و ویلای بزرگ و مجلل بود، کلی آدم توش بودن و مهمونی مفصلی بود، قبل از وارد شدن به ویلا یک آقای به شدت با کلاس کت و شلواری به استقبالمون اومد و یه احوال پرسی شدیدا گرمی با سارا کرد و حتی دست سارا رو گرفت و پشت دستشو بوسید،‌ من هاج واج داشتم نگاه میکردم که روشو کرد سمت من و گفت:‌این خانوم زیبا و خوش اندام همونی هستن که میگفتی؟؟؟ سارا گفت:‌بله ایشون هانیه خانوم هستن و جدا از قیافشون دختر به شدت باهوش و زرنگی ان،‌ رو به منم گفت:‌ایشون آقا بهزاد صاحب اصلی فروشگاه و البته چندین فروشگاه در ترکیه که افتخار مدیریت یکیش نصیب من شده،‌ حسابی از این تعارفا با هم کردن و هم زمان وارد ساختمون ویلا شدیم و خوب چشمای بهزاد و حس میکردم که چطور داره رو بدن من بالا و پایین میشه و نگام میکنه،‌ سارا منو به چند نفر دیگه معرفی کرد و کم کم نگاه های خاص همشون رو بعد اینکه میفهمیدن من با سارا هستم و حس میکردم،‌ هر بار که سارا منو معرفی میکرد و میگفت که باهاشم ،‌سریعا نگاهشون به من عوض میشد و جور دیگه ای به خودم و بدنم نگاه میکردن...
سارا مشغول صحبت با چند تا مرد کت و شلواری دیگه شد و هم زمان یکی بهشون مشروب تعارف کرد، من برای لحظاتی تنها شدم و داشتم آدمای تو مهمونی رو نگاه میکردم،‌ بهزاد اومد طرفم و بهم سیگار تعارف زد،‌ حسابی برای یاد گرفتن سیگار کشیدن تمرین کرده بودم و با اعتماد به نفس سیگار و ازش گرفتم، بهم گفت: تو همین چند روز سارا خیلی ازم راضیه و میگه مشغولیت دفتر و براش نصف کردم و حسابی ازم تشکر کرد و گفت:‌خوشحالم که دختر با شخصیت و باهوش و البته زیبایی مثل شما تو فروشگاه کار میکنه، هر جوری دوست داری میتونی رو کمک من حساب کنی و هر مشکلی بود به خودم بگو عزیزم... هنوز هیچی نشده داشت بهم میگفت عزیزم،‌میخواستم بزنم تو دهنش اما بهش لبخند زدم و گفتم مرسی آقا بهزاد از ظاهرتون و برخوردتون مشخصه چقدر آدم با شخصیتی هستید و خوشحالم که باهاتون آشنا شدم، دستمو گرفت و گفت:‌بریم یه جا بشینیم و به سلامتی آشناییمون مشروب بخوریم، تو صورتش لبخند ملیحی زدم و گفتم خوشحال میشم و باعث افتخارمه...
یه کاناپه دو نفره خالی گیر آوردیم و نشستیم، نگاه بهزاد همش به سینه هام و پاهام بود، یکی رو صدا زد و برامون دو تا جام مشروب که نمیدونستم چیه آورد،‌ قبلا خورده بودم و اینم آمادیگشو داشتم،‌ چند تا پشت هم خوردیم و بهزاد همش باهام چرت و پرت میگفت و لاس میزد و چشاش همه جای بدنم کار میکرد، سعی کردم زیاد نخورم که از حالت عادی خارج نشم و دیگه هر چی تعارف کرد نخوردم و گفتم بسه،‌ با گفتن اینکه آره بهتره زیاده روی نکنی و شبت خراب نشه دستشو گذاشت روی پام،‌ منتظر عکس العمل من بود که بهش لبخندی زدم و گفتم آره مخصوصا من که حسابی بی جنبه ام، مالش دستش روی پام بیشتر شد و چشاش موج میزد از شهوت ، دستشو برده بود زیر پیراهنم و رون پام و میمالوند و هر لحظه به کسم نزدیک تر میشد که صدای سارا اومد و گفت:‌اینجایی دختر ،‌کلی دنبالت گشتم و گفتم الان تک افتادی ،‌یه نگاه معنی دار به دست بهزاد که دیگه برش داشت از روی پام کرد و گفت:‌پس همچین تنها هم نبودی،‌ پاشو چند تا از دوستای دیگم رو بهت معرفی کنم که برای کار هم لازمه بشناسیشون، متوجه نگاه خاص بین سارا و بهزاد شدم...
من وارد یه اتاق بزرگ کرد و شروع کرد چند نفر دیگه رو بهم معرفی کردن، گوشه اتاق صدای خنده و کرکر بلند چند تا دختر میومد، نگاه کردم دیدم دو تا دختره نشستن و دو طرفشون هم دو تا مرد تو سن و سال بهزاد و انگاری حسابی مست کردن و دارن میخندن،‌ رومو کردم سمت سارا اما نا خواسته سریع صورتم رفت سمت اون دو تا دختر و چشام از تعجب گرد شد و یکیشون سمانه بود...
مهمونی تموم شد و برگشتیم خونه،فقط همون چند لحظه موفق شدم سمانه رو ببینم و اصلا نفهمیدم با کی بود و اونجا چیکار میکرد، به شیوا پیام دادم که مطمئنی سمانه در حال شکنجه شدنه؟؟؟ فکر کنم حالش از همه ما بهتر باشه و سر حال تر، براش مختصر شرح جریان و نوشتم و حتی آدرس ویلا و خونه سارا رو دست و پا شکسته و بیشتر از شکل خیابونا و ساختمونا که دیده بودم فرستادم. پیاما هم پاک میکردم که هیچ ردی نذاشته باشم اگه احیانا گوشیم و اتفاقی دید چیزی دستش نیاد...
فردا شبش سارا اومد تو اتاقم و گفت: امشب مهمون ویژه داریم ،‌گفتم پس من همینجا تو اتاق میمونم و مزاحم نمیشم، گفت: اتفاقا به خاطر تو دارن میان عزیزم، مشخصه حسابی ازت خوششون اومده و میخوان از نزدیک ببیننت ، از لباسای همون اتاق که نشونت دادم یه لباس شیک و خوشگل انتخاب کن و دوست دارم مثل دیشب حسابی ماه بشی گلم...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
بازى غريبانه عشق
قسمت : پايانى(٨)
نويسنده : شيوا

هانیه...
بهزاد دیگه علنی نگاهش به بدنم بود و مشخص بود ذره ای نگران ناراحت شدن من نیست، اون دوست ترکش هم که باهاش اومده بود دست کمی نداشت،‌ یه تیشرت و ساپورت پوشیده بودم،‌ هیچ وقت از ساپورت خوشم نمیومد و اولین بار بود که پام میکردم، نادیا ازمون پذیرایی میکرد و برامون مشروب آورد، بهزاد گفت: مهمونی و شب نشینی به این میگن، نه اون همه آدم و شلوغ پلوغ،‌ اینجوری آدم با چند تا از دوستای متشخص هم نشینی میکنه و لذت بهتری مبیره، سارا گفت:‌ منم موافقم ،‌اما خودت بهتر میدونی که مهمونی هایی مثل دیشب گاهی وقتا برای جمع کردن دوستا و دشمنا و خبر گرفتن از همه لازمه،‌ بهزاد جواب داد و البته که آشنا شدن با هانیه جان میارزه آدم صد تا مهمونی بگیره،‌سه تایی زدن زیر خنده و منم باهاشون خندیدم. سارا نگاه مرموزی به من کرد و گفت:‌بله دیشب متوجه شدم حسابی با هم آشنا شدین و گرم گرفتین،‌ نظرتون با یه آهنگ و یه رقص ملایم چیه؟؟؟ رفت یه موزیک ملایم گذاشت ، دست بهزاد و گرفت و شروع کردن دو تایی رقصیدن،‌به من گفت :‌ عه چرا نشستی دختر پاشو ببینم،‌گفتم آخه من تو رقص افتضاحم ،‌ دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت:‌عیبی نداره مسابقه رقص که نیست بدنمون گرم شده میخواییم یکمی انرژی تخلیه کنیم، دست منو گذاشت تو دست بهزاد و خودش رفت با ترکه شروع کرد رقصیدن، بهزاد یه دستمو گرفت و یه دستشو گذاشت پشت کمرم و شروع کرد باهام رقصیدن،‌ دستش هر لحظه به کونم نزدیک تر میشد و نمیدونم چرا اما یه حسی تو درونم ازش متنفر بود و نا خواسته استرس خاصی تو وجودم اومد، سعی کردم با لبخند زدن زورکی این استرس و مخفی کنم،‌ بعد چند دقیقه رقصیدن بهم گفت: ‌شنیدم یک اتاق مخصوص خودت داری،‌نمیخوای اتاقتو بهم نشون بدی؟؟؟ هر لحظه ترس و اضطراب درونم بیشتر میشد و نمیدونستم باید چیکارکنم، سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم چت شده هانیه؟ تمرکز کن تو همونی بودی که الکس غول بیابونی رو یه روز تموم تو خونه آوردیش و هر کاری دلت خواست باهاش کردی،‌ چت شده آخه؟؟؟ به زور خودمو کنترل کردمو گفتم: آره بریم نشونت بدم، موقع رفتن نگاهم با سارا گره خورد و پوزخند خاصی بهم زد و جفتمون میدونستیم که بهزاد برای چی داره منو میبره تو اتاقم...
دیگه کامل بغلم کرد و حتی در اتاق رو نبست، شروع کرد ازم لب گرفتن و با همه وجودم سعی کردم منم همراهی کنم و سوتی ندم، نمیدونم چقدر موفق شدم اما سعی خودمو کردم، منم ازش لب میگرفتم و دستمو بردم پشت کمرش رو مالش میدادم، انگار همه اون چیزایی که تمرین کرده بودم و تو ذهنم میخواستم انجام بدم پاک شده بود ، حرکاتش تند تر شد و تیشرتمو در آورد و بعدش هم سوتینمو رو، سینه های نسبتا کوچیکم رو چنگ میزد و تو دهنش میذاشت، کم کم منو برد رو تخت و خوابوندم و ساپورت و شرتم و از پام درآورد، سریع خودش لخت شد و اومد روم خوابید،‌ هر چی تمرکز کردم اصلا تحریک نمیشدم و فقط داشتم به ظاهر وانمود میکردم که منم دارم لذت میبرم، فهمید که کسم هنوز خشکه و کیرش داره اذیت میشه ، با تف دستش کشید تو کسم و کیرش راحت تر رفت تو، کیرشو تو کسم تلمبه میزد و گردنم و سینه هامو میخورد، چند دقیقه ای تلمبه زد و گفت:‌عزیزم میخوام تو دهنت ارضا بشم، هنوز نذاشت من جواب بدم که کیرشو درآورد و اومد نشست رو سینه هام و کیرشو کرد تو دهنم،‌ داشتم عوق میزدم که آبشو خالی کرد تو دهنم که مزه و بوی وایتکس میداد،‌ اینو اولین بار بود داشتم تجربه میکردم و نزدیک بود که بالا بیارم، همشو تف کردم اما قسمتیش رفته بود تو حلقم و به اجبار قورت دادم، دور لبام و صورتم پر از آب منی بهزاد شده بود، بلند شد و با دستش چنگ زد به کسم و گفت عجب کس تنگی داشتی عزیزم، خیلی خوش گذشت، گفت و از اتاق رفت بیرون، چه حس بدی داشتم و دلم میخواست گریه کنم، نمیدونم چرا اینقدر ترسیده بودم و چم شده بود، خودمو موچاله کردم و یه لحظه حس کردم دلم برای شهین تنگ شده،‌ دلم برای شیوا هم تنگ شده ،‌ دلم میخواست الان خونه شیوا باشم و با نگار بازی کنم، ای خدا چرا اینجوری شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حسابی تو خودم بودم که سارا اومد تو اتاق،‌براش مهم نبود که من لختم و وقیهانه همه جامو نگاه میکرد،‌ بهم گفت:‌خوش گذشت عزیزم؟؟؟ به زور بهش لبخند زدم و گفتم آره چرا که نه،‌ هنوز چشمش رو بدنم بود گفت: بدن رو فرم و خوش اندامی داری هانیه بهت تبریک میگم، بهزاد حسابی حال کرده ، کوفتش بشه،‌خندید و رفت... زیر دوش نمیدونم چرا نا خواسته گریم گرفت و احتیاج داشتم با شیوا صحبت کنم، آخر شب که شد و مطمئن شدم همه خوابن و تا نزدیکی اتاق من هیچ آدمی نیست به شیوا زنگ زدم، میخواستم صداشو بشنوم،‌ شیوا فهمید یه چیزی شده و گفت از دیشب که جریان مهمونی و دیدن سمانه رو گفتی دیگه پیام ندادی،‌دیگه چه خبر؟؟؟ گفتم هیچ خبری نیست و تا الان اتفاق خاصی نیوفتاده، گفت: هانیه صدات مشکوک میزنه و یه طوریت شده بگو ببینم چی شده. طاقت نیاوردمو با بغض قضیه مهمونی امشب و سکس بهزاد با خودمو براش تعریف کردم، بهش گفتم نمیدونم چم شده شیوا من آمادگیشو داشتم اما نمیدونم چم شده،‌ شیوا میگفت آروم باش عزیزم آروم باش گلم همه اینا تقصیر منه تو نباید اونجا باشی،‌بهش گفتم دیگه راه برگشتی نیست و یه قدم دیگه به سمانه نزدیک شدیم و نگران نباش و گوشی رو قطع کردم...
فرداش تو دفتر سارا داشتم چند تا فایل که توش پر از پوشه بود رو مرتب و منظم میکردم که صدای باز شدن دفتر اومد و از اونجایی که آدمایی که اونجا کار میکردن زیاد میشد که بیان و با سارا سر موضوعی هماهنگ بشن سرمو برنگردونم و به کارم مشغول شدم، صدای یک خانوم بود که سلام کرد و سارا تو جوابش گفت: به به سمانه خانوم چه عجب، نا خواسته یکی از فایلا از دستم افتاد و برگشتم ببینم کیه، جفتشون برگشتن بهم نگاه کردن و گفتم ببخشید حواسم نبود برگشتم و از رو زمین شروع کردم جمع کردن پوشه ها و برگه ها، سمانه اومد کنارم و دولا شد و شروع کرد کمک کردن و رو به سارا گفت: ایشون باید هانیه خانم باشن ،‌همونی که بهزاد میگفت، سارا گفت:‌ نمیدونی چقدر دختر شیرین و دوست داشتنی ای هستش، تازه یادم اومد به سمانه سلام نکردم و بهش نگاه کردم و گفتم سلام، تو صورتش و چشماش هیچ ترس و ناراحتی ای نبود و اصلا نمیخورد شرایط بدی داشته باشه، بهم سلام کرد و گفت:‌من سمانه هستم و خوشبختم، سارا گفت:‌سمانه جان اینجا مسئول بخش فروش هستن و این چند روز جایی کار داشتن و نبودن، که حسابی هم جاشون خالی بود چند تا درگیری کوچیک تو بخش فروش داشتیم و باید به بهزاد بگم اگه باهات کار داره حداقل یک شیفت رو بفرسته بیایی و یه هو چند روز غیبت نزنه...
شروع کردن با هم سر مسائل فروشگاه و کار صحبت کردن، بلاخره سمانه رو پیداش کرده بودم و حالا باید یه موقعیت جور میشد و باهاش حرف میزدم. خودمو نسبت به حضورش بی تفاوت نشون دادم . به سارا گفتم همه فایلا و پوشه ها رو مرتب کردم و حالا منظم تر شده،‌ سارا بلند شد و یه نگاه انداخت و گفت: مرسی عزیزم از اولش معلوم بود دختر منظم و باهوشی هستی و خوشحالم که اینجا به من کمک میدی،‌رو کرد به سمانه و گفت: خیلی از هانیه خوشم اومده و تصمیم دارم تو خونه خودم و با خودمون زندگی کنه،‌نظر تو چیه؟؟؟ سمانه بهم نگاه کرد و گفت:‌اره گفتم که تعریفای هانیه خانوم و حسابی از بهزاد شنیدم،‌ بهزاد میگفت خیلی دختر خوب و نجیبیه... میدونستم که داره بهم تیکه میندازه و از سکس من و بهزاد خبر داره، آدمی نبودم که حاضر جواب نباشم و نتونم منم تیکه بندازم اما خودمو کنترل کردم و هیچی نگفتم،‌ سمانه پاشد و گفت: من برم سر کارم که حسابی باهاشون کار دارم، سارا هم رو به من گفت:‌منم یه سر برم بیرون و ظهر میام دنبال جفتتون که بریم خونه،‌ مطمئن شدم که سارا از فروشگاه رفت بیرون و بهترین موقعیت بود، رفتم پایین و خودمو رسوندم به سمانه که داشت به زبون ترکی با چند تا از آدمایی که اونجا کار میکردن حرف میزد، حرفاش که تموم شد رو به من گفت:‌جانم کاری داشتی؟؟؟ چقدر نگاهش یخ و بی روح بود، ذره ای شبیه ندا و شیوا نبود ، بهش گفتم میشه چند دقیقه یه جای خلوت حرف بزنیم،‌ با تعجب نگاهم کرد و گفت:‌ اگه مورد یا مشکلی هست میتونی با سارا درمیون بذاری،‌ گفتم نه با خودت کار دارم. تعجبش بیشتر شد و گفت:‌دنبالم بیا، به یه سمت خلوت فروشگاه رفتیم که کسی از کارکنا نبود و تردد هم خیلی کم بود، گفت:‌فقط زودتر که خیلی کار دارم...
منو شیوا فرستاده تا تو رو پیدا کنم، بایدبا من بیایی و بریم پیش شیوا و دیگه جات پیش ما امنه...
چشماش و قیافش و فرم چهرش 180 درجه عوض شد... گفتم تعجب نکن راست میگم به خدا و سر کاری نیستم،‌دوباره حرفامو تکرار کردم و هنوز داشت نگام میکرد، گفت:‌ این حرفاتو نشنیده میگیرم و نه تو رو میشناسم و نه میدونم از کجا اومدی و نه میدونم هدفت از این حرفا چیه، یک بار دیگه تکرار کنی حرفاتو، میبرمت پیش سارا و تکلیفتو روشن میکنم،‌برو به کارت برس و دیگه این چرت و پرتایی که گفتی نشنوم...
از فروشگاه زدم بیرون و به شیوا زنگ زدم، بهش گفتم که سمانه رو پیداش کردم و باهاش حرف زدم، حسابی خوشحال شد و گفت:‌خب عکس العملش چی بود؟؟؟ گفتم یا فکر کرده من برای تست کردنش از طرف سارا رفتم این حرفا رو زدم و ترسید یا واقعا از شرایطی که داره راضیه و اونجور که تو و ندا دلتون براش شور میزد نیست و خبری از آزار و اذیت نیست و زندگی خوبی داره،‌ تنها راهش اینه که یک یا دو روز دیگه صبر کنم و بهت دقیق خبر میدم چشه،‌شیوا گفت:‌نه هانیه بسه تو کارتو انجام دادی و وسایلتو بردار و بیا اینجا و دیگه لازم نیست پیش سارا باشی،‌گفتم نترس یکم دیگه وقت میخوام و میفهمم چه خبره و میام،‌تو فعلا کاری نکن تا بهت خبر بدم...
ظهر با هم رفتیم خونه و سمانه اصلا به من نگاه نمیکرد،‌ حداقل مطمئن بودم به سارا چیزی نگفته و این خودش نقطه امیدواری بود، سارا گفت:‌شما دخترا تا لباس راحتی بپوشین من برم سریع یه دوش بگیرم که حسابی امروز عرق کردم، دو دست از لباسای سمانه دستم بود و به این بهونه رفتم تو اتاقش،‌صدای دوش حموم میومد و از بابت سارا خیالم راحت بود،‌ صداش زدم و گفتم ببخشید نبودی من دو دست از لباساتو قرض گرفتم،‌ گفت:‌بذارشون رو تخت، بهش گفتم سمانه تو رو خدا به من اعتماد کن من از طرف شیوا اومدم و اون خودشم الان همینجاست و اگه آفتابی نشده برای امنیت خودته،‌ بیا همین الان بریم پیش شیوا و ما کمکت میکنیم برای همیشه از اینجا بری و خلاص شی، سمانه به حالت حمله وار سمت من قدم برداشت و گفت:‌ میری از اتاقم بیرون یا پرتت کنم ،‌ برام مهم نیست تو چه خری هستی و از طرف کی اومدی،‌ اگه دنبال هیجان و دردسری من و بیخیال شو و بذار به حال خودم باشم، عصبانیت از چشماش میبارید اما باعث پنهان شدن اشک درون چشماش نمیشد، دیدم که حسابی قاط زده به حرفش گوش دادم از اتاقش اومدم بیرون...
تا شبش اکثرا تو اتاقش بود و سعی میکرد با من چشم تو چشم نشه،‌مونده بودم چیکار کنم و گفتم طبق همون قولی که به شیوا دادم دو روز دیگه تلاشمو میکنمو اگه موفق نشدم دیگه از دست من کاری بر نمیاد، فرداش تو دفتر سارا بودمو کار خاصی برای انجام دادن نبود، سارا گوشی رو برداشت و شروع کرد با یکی صحبت کردن اما خیلی صمیمی و با احساس،‌ اصلا بهش نمیومد این مدلی حرف بزنه، فقط فهمیدم طرف هر کی هست مرده ، بعد احوال پرسی بهش گفت: یه مورد اورژانسی پیش اومده و آب دستت هست بذار زمین و بیا،‌ پاشو بیا که برات یه سورپرایز دارم، یکمی دیگه صحبت کرد و مشخص شد طرف تا فردا خودشو میرسونه،‌ اهمیت ندادم به حرفاش و همه فکر و ذکرم سمانه بود و راضی کردنش...
تو راه برگشت هم من و هم سمانه حسابی تو فکر بودیم که سارا گفت:‌ای بابا چرا شما دو تا اخم کردین،‌ باز انگاری کسل شدین جفتتون، عیب نداره امشب به خرج من یه مهمونی حسابی میگیرم و میزنیم و میترکونیم، نظرتون چیه؟؟؟ من خودمو خنده رو گرفتم و گفتم عالیه من موافقم، سارا رو به سمانه گفت: اخماتو باز کن ببین هانیه چقدر از مهمونیای من خوشش اومده...
ایندفعه از لباسای سمانه استفاده نکردم و همون دامن لی کوتاه و با یه تاپ پوشیدم، موهام درست کردم و صورتم هم آرایش،‌ تصمیم داشتم آخر شب که همه خوابن زنگ بزنم به شیوا و گوشی رو ببرم بدم به سمانه،‌ فعلا باید تمرکز کنم رو مهمونی. ایندفعه دیگه خبری از بهزاد و دوستش نبود و 7 یا 8 تا مرد با 5 تا خانوم بودن که همشون شیک پوش و فقط به ترکی حرف میزدن بعضیشاون رو تو مهمونی ویلای بهزاد دیده بودم، سارا جو خونه رو مثل دیسکو کرده بود صدای ضبط بالا بود و حسابی مهمونی شلوغی بود،‌ ته دلم خوشحال بودم که دیگه بهزاد نیست که همش نگام کنه و بعدش بخواد منو ببره تو اتاقم، سارا اکثر چراغا رو خاموش کرد و گفت وقت رقصیدنه ،‌همه که حسابی مست کرده بودن جیغ زنان و هورا کشون رفتن وسط و شروع به رقصیدن کردن، منم هوس رقصم کرد و بلند شدم داشتم میرقصیدم، سمانه رو تو جمعیت دیدم و رفتم سمتش ، دستشو گرفتم و گفتم افتخار رقص که میدی؟؟؟ همون نگاه بی تفاوت و دستمو گرفت و شروع کرد باهام رقصیدن، قیافه خوشگل و اندام خوبی داشت و از من قدبلند تر بود ،صدای ضبط حسابی بالا بود و صدا به سختی میرسید، بهم گفت: داری اشتباه میکنی و نباید اینجا باشی،‌ جوابشو دادم که من به خاطر شیوا اینجام و به نظرم دارم کار درستی میکنم، پوزخند زد و گفت: میبینم که هنوز شیوا مهره مار داره، عادت داره که بقیه رو برای کاراش بفرسته جلو و خودش جاش امن باشه. گفتم اینجوری نگو سمانه، شیوا و ندا یک ساله که فهمیدن تو همه اون مدت پیش سارا بودی و لحظه ای نیست که به تو فکر نکن و عذاب نکشن و همینکه جای دقیقت رو فهمیدن،‌ خودشونو بهت رسوندن تا نجاتت بدن، شیوا دختر دو سالش و گذاشته پیش ندا و اومده اینجا به خاطر تو، سمانه تعجب کرد و گفت: شیوا دختر داره؟؟؟ برای خودشه؟؟؟ گفتم آره برای خودشه یه دختر ناز و خوشگل، سمانه فکر نکن که اونا فراموشت کردن، سارا زهر خودشو به اونا هم ریخته و آبرو براشون تو ایران نذاشته، حال و روز اونا این یک سال همش اشک و گریه و نگرانی برای تو بود و هست، تو رو خدا بیا همین امشب از اینجا بریم... تردید و تو چشماش دیدم اما قبل از اینکه جوابی بده یکی دستشو کشید و برای رقص کشوندش سمت خودش، یکی هم دست منو گرفت و شروع به رقصیدن باهام کرد،‌ همینجور که باهام میرقصید و به ترکی چیزایی میگفت منو کم کم از جمعیت آورد بیرون و دیدم منو داره به سمت راه رو و اتاق میبره، بهش گفتم نه من هنوز میخوام برقصم ،‌حال و حوصله اتاق رفتن ندارم ، اصلا به حرفم گوش نمیداد متوجه شدم با فشار دستمو گرفته و داره به سمت اتاق میبره منو،‌ عصبی شدم و بهش گفتم ولم کن که چهره خندونش عوض شد و چشماش ترسناک شدن، یه چیزی بهم گفت و دیدم داره به زور منو به سمت اتاق میبره، اومدم جیغ بزنم که یکی از پشت دستشو گذاشت رو دهنم و بلندم کردن دوتایی و بردن تو اتاق، نگاه کردم دیدم یکی دیگه هم اومد و پشت سرش یکی دیگه هم اومد، از ترس داشتم سکته میکردم، دستی که رو دهنم بود گاز گرفتم هنوز جیغ نزده بودم که اونی که از اول منو داشت میاورد چنان زد تو گوشم که سرم گیج رفت،‌ چهار تایی میخندیدن و به ترکی معلوم نبود دارن چی میگن، صدای ضبط هنوز بالا بود ، منو رو دستاشون بلندم کردن و دستاشون رو بدنم و پاهام و سینه هام حس میکردم، بغضم ترکید گریم گرفت، اومدم ازشون بخوام که ولم کنن که همین که صدام در اومد یکی دیگه زدن تو گوشم، دامنم که کوتاه بود و داده بودن بالا و یکشون شرتمو کشید و پارش کرد، همین کارو با تاپ و سوتینم کردن و پرتم کردن رو تخت، بلند شدم که از دستشون فرار کنم ،‌که یکیشون با همه قدرتش زد تو گوشمو دیگه همه چی دور سرم چرخید و سوت کشید، همه وجودمو ترس گرفته بود، اشک ریختن تنها چیزی بود که توانایی انجامشو داشتم، دیدمشون که داشتن همشون لخت میشدن...
‌با هر ضربه که بهم میزدن یاد کسی میوفتادم، قیافه خندون شهین ،‌چشمای قشنگ شیوا، خنده های ندا به خاطر کارای من، چهره معصموم نگار، قیافه نگران بابام قبل از اینکه برم تو اتاق عمل، اما دور و برم و نگاه کردم و هیچ کدومشون نبودن...
اولیشون اومد رومو پاهامو از هم باز کرد و کیرشو با شدت و یه هویی کرد تو کسم،‌ تلمبه میزد و به بدنم چنگ میزد، من هنوز سرم گیج بود، نمیدونم چند دقیقه تلمبه زد که جاشو به یکی دیگه داد، جاشونو مرتب عوض میکردن و با هر بار که میخواستم حرف بزنم یه دونه محکم تو گوشم و سرم میزدن، متوجه شدم که یکیشون داره پاهامو میشکه سمت لبه تخت از هم بازشون میکنه و بالا گرفتش، فکر کردم اولش کیرشو داره میمالونه به کسم اما فهمیدم که کیرشو رو سوراخ کونم حس کردم ،‌تا اومدم حرفی بزنم یا پامو جمع کنم ،‌چنان دردی رو تو کونم حس کردم که انگار از وسط دارم جر میخورم، با همه زورم جیغ زدم و دیگه دست خودم نبود،‌ یکیشون بالشتو گذاشت رو دهنم و اون یکی هم پاهام و رو به بالا و محکم گرفته بود و اون یکی هم داشت وحشیانه تو کونم تلمبه میزد، به هوش اومدم دیدم منو دمر کردن و دارن بازم میکنن، همه وجودم پر از درد بود و گفتم الانه که هر لحظه بمیرم،‌ زمان از دستم در رفته بود و حداقل دیگه صدای بلند ضبط نبود، تلبمه زدناش تموم شد و نمیدونم ارضا شد یا نه اما میتونستم بوی آب منی رو که رو سینه هام و شیکمم بود حس کنم، انرژی حتی یه ذره حرکت کردن نداشتم، چند دقیقه بعدش دست یکی رو تو موهام حس کردم که از موهام گرفت و کشیدم پایین تخت، از درد گریم گرفت و برای اینکه کمتر کشیده بشه موهام سعی میکردم بدنم رو روی پاهای بی جون و سستم نگه دارم،‌ همه درد بدنم یه طرف و درد سوراخ جر خورده کونم یه طرف، کشون کشون منو به سمت هال برد و جلوی کاناپه ولم کرد و دیگه خبری از اون جمعیت و مهمونا نبود، به حالت دو زانو نشسته بودم و سعی کردم دور برم و نگاه کنم، یکی پاشو رو پاش انداخته بود سرم و بردم بالا تر که دیدم سارا هستش، به خاطر درد بود یا اینکه سردم شده بود نمیدونم اما بدنم به لرزش افتاده بود، سارا داشت سیگار میکشید و سیگارش که تموم شد شروع کرد حرف زدن...
از همون لحظه اول که بهرامی بهم زنگ زد و گفت برادر زاده دوستش اومده میخواد که براش کار جور کنیم حس خوبی نداشتم، اما از اونجایی که گفت: دختر خوشگلیه ،‌خب منم کنجکاو شدم ببینم کیه این دختر،‌ اومدم و دیدمت و باید بگم نقشتو عالی بازی کردی و واقعا باورم شده بود همه حرفات و اگه اولین اشتباه و سوتی رو انجام نداده بودی اون حس بد و تردید که دربارت داشتم از بین میرفت،‌ بلند شدی و گوشیتو برداشتی که به عموت زنگ بزنی و عموت هم خیلی سریع گوشی رو برداشت، اونم ساعت 3 نصفه شب البته نه برای ما بلکه برای عموی عزیزت تو آمریکا... تردید و شکم برگشت و به بهرامی گفتم هر جور شده با دوستش تماس بگیره و هویت تو رو تایید کنه، که خیلی ساده متوجه شدیم که داری دروغ میگی،‌ حالا فقط میموند که بفهمم برای چی داری دروغ میگی و چی تو سرته،‌ برای همین تو دفتر خودم بهت کار دادم و تو خونه نگهت داشتم که جلوی چشمم باشی، زیر نظرت داشتم که چی تو سرته،‌ بهزاد بهم گفت:‌که برخلاف اینکه میخوای خودتو خونسرد نشون بدی اما تو یه سکس ساده استرس داشتی و نگران بودی،‌ خودمم که با دیدن قیافت مطمئن شدم، اشتباه دوم و موقعی کردی که اسم سمانه رو از دهن من شنیدی چنان هول شدی که هر آدمی میتونست بفهمه و برای مطمئن شدن لازم بود وانمود کنم از فروشگاه رفتم بیرون و به جاش برم تو اتاق کنترل دوربینای مدار بسته فروشگاه،‌ سریع خودتو به سمانه رسوندی و فقط نمیشد شنید که چی داری بهش میگی، تست اینم کار سختی نبود و صدای دوش حموم باعث شد خیالت راحت بشه و طبق پیش بینیم بری تو اتاق سمانه و بتونم از پشت دیوار همه حرفاتو بشنوم و حالا دقیق میدونستم کی هستی و برای چی اینجایی...
بلند شد وایستاد و با اون کفشای مجلسی که هنوز پاش بود چند قدم جلوم برداشت، با صدای عصبانی و جیغ مانند گفت:‌شیوا اینقدر منو احمق فرض کرده که توی بچه رو فرستاده؟؟؟ با اون کفشاش محکم کوبید به شیکمم ، میخواستم گریه نکنم اما از درد صدای گریم رفت بالا. گفت:‌گوشیش و بیارین و بشونینش رو کاناپه، نه اول یه ملافه ای چیزی رو کاناپه بنداز به لجن نکشه ، همینجوری پارکت و به کثافت کشیده، بازوهامو گرفتن و نشوندنم رو کاناپه و میتونستم خونی رو که بین رونهای پام بود ببینم، با نشستن رو کونم درد وحشتناکش دوباره بهم حمله کرد، گوشیمو گرفت جلومو گفت: بازش کن و برو رو شماره شیوا،‌ انگشتام میلرزید و بعد دو بار اشتباه زدن بالاخره بازش کردم و رفتم رو شماره شیوا،‌ بهش زنگ زد و میتونستم صدای شیوا رو بشنونم که میگه سلام عزیزم چه خبرا؟؟؟


شیوا...
از روزی که هانیه پیش سارا بود نه خواب داشتم و نه خوراک، به گفته خودش همه چی اوکی بود و هیچ مشکلی نبود، اما دلشوره امون منو بریده بود، ترلان سعی میکرد آرومم کنه اما فایده نداشت، حتی تو خواب گوشیم دستم بود که اگه پیام یا خبری داد متوجه بشم، تنها لحظه ای که خوشحال شدم موقعی بود که گفت سمانه رو پیدا کرده، بهش اصرار کردم که برگرده و دیگه کارش تمومه اما خواست بازم سعی خودشو بکنه و خودش سمانه رو راضی کنه، اگه من هر اقدامی میکردم و یا خودمو نشون میدادم جفتشونو تو خطر مینداختم...
در زدنو ترلان رفت در و باز کرد، گفت: شیوا با شما کار دارن، رفتم سمت در نمیدونم چجوری دویدم و خودم تو بغل میلاد پرت کردم، نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم و باورم نمیشد که میلاد رو بعد این همه مدت میبینم...
ترلان برامون چایی آورد و رفت که راحت باشیم، خلاصه وار اوضاع همدیگه رو برای هم شرح دادیم و از دیدن چهره میلاد و شنیدن دوباره صداش سیر نمیشدم، دیدن یک دوست واقعی که مدتها بود ندیده بودمش تنها چیزی بود که میتونست تو این شرایط سخت بهم روحیه بده. میلاد گفت: از وقتی شما اومدین ترکیه همش با ندا در تماس بودم و کارش شده شبانه روز گریه و استرس، اینقدر دیدم تحت فشاره و آدرس اینجا رو که داشتم ،‌خودمم حسابی نگران شدم و تصمیم گرفتم بیام و ببخشید که باید زودتر میومدم،‌ حداقل کنارتم و شاید به دردی بخورم، صادق هم خیلی خوشحال شد که دارم میام و اونم داره دیوونه میشه که کاری از دستش بر نمیاد، خب به کجا رسیدی و سمانه رو پیدا کردین یا نه؟؟؟
براش جریان هانیه و رو مختصر تعریف کردم و گفتم فعلا شرایط خوبه و پیداش کردیم و فقط مونده که راضیش کنیم و نترسه و بهمون اعتماد کنه،‌ اگه هانیه موفق نشه خودم یه فکری برای ملاقات با سمانه میکنم، تو هم نمیتونی فعلا نزدیک بشی چون سارا تو رو هم میشناسه و درد سر میشه... ترلان هر کاری کرد میلاد شب نموند و گفت هتل اتاق گرفته و کارت هتل و گذاشت رو طاقچه و گفت کاری داشتی تماس بگیر به اتاقم وصل میکنن، دم در بهم گفت:‌فردا بازم میام پیشت و با هم فکری هم سمانه رو نجاتش میدیم،‌نگران نباش و خیالت راحت،‌ دستشو گرفتم و حرفی برای تشکر نداشتم و فقط با چشمام میتونستم ازش تشکر کنم...
تو جام دراز کشیده بودمو روحیه خیلی بالایی از دیدن میلاد گرفته بودم و احساس آرامش میکردم، گوشیم زنگ خورد و هانیه بود ، میدونستم صبر میکنه آخر شبا که همه خوابن زنگ بزنه، تایید تماس و زدم ... با شنیدن صدای سارا دنیا روی سرم خراب شد،‌ فقط برای چند ساعت آرامش داشتم و باورم نمیشد که الان صدای سارا رو بشنوم و این یعنی همه چی لو رفته،‌ درست موقعی که هانیه میگفت همه چی اوکیه...‌ نذاشت من حرف بزنم و گفت: فردا صبح به آدرسی که بهت میگم میری و یه ماشین مشکی میاد سوارت میکنه، اگه به هر کسی حرف بزنی یا پلیس خبر کنی باید ایندفعه برای پیدا کردن دوستات از ارواح کمک بگیری،‌گوشی رو قطع کرد و پشت سرش یک پیام اومد و هر چی دیگه زنگ زدم گوشی خاموش بود...
میخواستم سکته کنم و میترسیدم با صدای بلند گریه کنم و بفهمن اتفاقی افتاده، اگه به تهدیدش عمل نکنم معلوم نیست چه بلایی سرشون بیاره، سارا رو خوب میشناختم و اون صدایی که شنیدم صدای سارای عصبانی بود و باید به حرفش گوش میدادم...
صبح بدون اینکه به کسی بگم حاضر شدم و گوشیم و برداشتم و زدم بیرون، برام مهم نبود چه سرنوشتی در انتظارمه و چه اتفاقی قراره برام بیوفته،‌ فقط به هانیه و سمانه فکر میکردم ،‌اینکه اگه نرم چه بلایی سرشون میاد، به ندا پیام دادم که اگه تا 24 ساعت دیگه خبری از من نشد به بابای هانیه زنگ بزنه و همه چیز و بگه،‌ تا خودم هم زنگ نزدم تماس نگیره و فقط منتظر تماس من باشه،‌ خودمو سپردم دست سرنوشت و سوار اون ماشین مشکی شدم...
منو بردن به یک باغ که یک ویلا وسطش بود، خودمو محکم گرفتم که جلوی سارا کم نیارم و میدونستم اون هر چی ضعف جلوش نشون بدی بیشتر لذت میبره، وارد ساختمون شدم و سارا بود نشسته بود رو مبل و چند تا مرد دیگه هم دور و برش بودن ،بهم گفت: بگیر بشین... گرفتم جلوش نشستم و گفتم بابای هانیه یک پزشک جراح معروف تو آلمانه و تا شب اگه خبری ازش نشه به نیروی پلیس و امنیتی ای تو ترکیه نیست که خبر نده،‌ اونو با سمانه رو ولشون کن برن،‌من اینجام هر کینه ای داری سر من خالی کن، اونا رو ولشون کن سارا، هر بلایی میخوای سر من بیار و برای همیشه به این کشمکش لعنتی خاتمه بده... من و نگام میکرد و با نگاه بی تفاوتی حرفام و گوش داد...
گفت:‌یعنی توقع داری باور کنم این دختره جنده ،‌دختر یک پزشک معروف باشه،‌به فرض هم که باشه چجوری میخوان پیداش کنن و اصلا کی میخواد ثابت کنه آخرین بار کجا بوده؟؟؟ اینجا ایران نیست شیوا و از صادق جونت هم خبری نیست و شنیدم حسابی درگیر ویلچره، آخرین بار خوب گوش ندادی چی گفتم؟؟؟ گفت همه چی تمومه و سمانه برای منه،‌ اونوقت تو چه فکری پیش خودت کردی و فکر کردی مثل سری قبل ازت یه دستی میخورم؟؟؟ واقعا فکر میکردی من اینقدر احمقم؟؟؟
سارا منو از صدای عصبانیت و بلندت نترسون، بازم میگم هر کاری میخوایی بکنی با من بکن و اونا رو ولشون کن برن، خودم میدونم اینجا ایران نیست اما اینقدر خر تو خر نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی،‌اون دختره هانیه خانواده داره کس و کار داره،‌ ولش کن بره سارا و مشکلتو با من حل کن. شروع کرد خندیدن و گفت:‌باورم نمیشه تو همون شیوای ده سال پیش باشی، ببین چه قدر محکم و قوی شدی... بیارینش ...
صدای باز شدن در یکی از اتاقا اومد و دو تا مرد از بازوهای هانیه گرفته بودن و آوردنش به طرف ما، لب و دهنش خونی بود و موهاش پریشون ،‌ یه پیراهن یه سره سفید تنش کرده بودن که همه جاش خونی بود، به سختی رو پاش وایستاده بود و حتی نمیتونست سرشو بالا بیاره، نباید گریه میکردم و ضعف نشون میدادم این همون چیزی بود که سارا میخواست، بلند شد رفت طرفش و از موهای هانیه گرفت و کشید و سرشو بلند کرد، گفت:‌ نگاش کن، قشنگ نگاش کن، این سرنوشت هر کسی هستش که طرف تو باشه، نگاش کن و ببین آدمایی که طرفت هستن چه بلایی سرشون میاد، چشای هانیه کبود شده بود و به سختی بازشون میکرد و میخواست یه چیزی بهم بگه اما صداش در نمیومد، همه وجودم از دیدن این صحنه تیکه تیکه شد و کاش میشد خودمو بکشم و خلاص شم و این صحنه رو نبینم...
هاینه رو ولش کردن و نتوسنت خیلی رو پای خودش وایسته و پخش زمین شد، سارا گفت:‌خب این از هانیه،‌ مورد بعدی کی بود؟؟؟ آهان سمانه کسی که این همه براش فداکاری و خطر کردی و اومدی که نجاتش بدی، البته این معرفت و دوستی رو تحسین میکنم،‌ واقعا جای تقدیر داره... بیارینش...
دوباره در باز شد و یه مرده بازوی سمانه رو گرفته بود آوردش سمت ما،‌ ظاهرش سالم بود ، اما چشاش قرمز خون بود و هنوزم داشت اشک میریخت چشماش از ترس به لرزه افتاده بودن،سارا رفت طرف سمانه و دستشو میکشید به صورتش و گفت:‌ میبینی سمانه جونت حسابی دلش برای سیامک تنگ شده و براش بیتابی میکنه... دلم هوری ریخت و سمانه رو بعد این همه مدت میدیدم ، مثل یه فیلم اولین برخوردمون و روزای خوب و بدی که با هم داشتیم جلوی چشم ظاهر شد و حالا یک جسم بی روح میدیدم که فقط خدا میدونست سارا چه بلایی سرش آورده، پوزخند پیروزمندانه همیشگی سارا رو میدیدم ، سرمو چرخوندم به چشمای سمانه خیره شدم ، همه سعی ام و کردم که بازم گریه نکنم، بغضمو قورت دادم اما صدام به شدت به لرزه افتاده بود، گفتم تمومش کن سارا بذار جفتشون برن و بهت قول میدم کسی نه سراغ تو رو بگیره و نه دنبال من بیاد، مگه دوست نداری یه اسباب بازی داشته باشی؟؟؟ منو بگیر سارا ،‌بذار هانیه و سمانه برن،‌ بازم بهت میگم برای همیشه بیا اینو تمومش کنیم...
شروع کرد به خندیدن و گفت:‌ بس کن شیوا اینقدرام نمیخوره فداکار باشی،‌ پیش من فیلم بازی نکن عزیزم، من خودم یه قسمتی از تو رو بزرگ کردم، جفتمون خوب میدونیم که هر بلایی هم که بگم اینجا سرت بیارن هیچ فایده ای نداره. اومد صورتشو نزدیک صورتم کرد و به آرومی گفت:‌شاید حتی خوشتم بیاد... با خنده اعصاب خورد کنی رفت عقب و گفت:‌ واقعا این شجاعت و این نترس بودنتو بهت تبریک میگم شیوا، ‌اعتراف میکنم هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر عرضه داشته باشی،‌ شاید تنها اشتباهی که تو زندگیم کردم هر بار دست کم گرفتن تو بود که محاسبات منو به هم میریخت، اگه همون اول جایگاه داهاتی و امل خودتو فهمیده بودی و دست رد به سینه سینا میزدی همه چی طبق نقشه من جلو میرفت و این همه زندگی نابود نمیشد. الانم جلوی من نشستی و خودتو محکم گرفتی ، باشه مشکلی نیست خیلی دوست دارم ببینم تا کجا میتونی مقاومت کنی،‌برات یه سورپرایز دارم شاید این یکی کمک کنه دقیق همه چی یادت بیاد و بفهمی که واقعا کی هستی...
گوشیش و برداشت یه تماس گرفت، گفت: راهنماییش کنین بیاد داخل، اومدم بلند شم که برم سمت هانیه که یه مرده محکم شونه مو گرفت و نشوندم سر جام، بعد چند دقیقه صدای باز شدن در باغ رو شنیدم که یک ماشین وارد شد، یه نگاهم سمت هانیه بود که داشت سعی میکرد بشینه و بی جون بود یه نگاهم به سمانه که داشت از ترس سکته میکرد، هیچ وقت نمیدونستم که به خدا اعتقاد دارم یا نه، اما چاره ای جز کمک خواستن از خدایی که شک داشتم وجود داشته باشه نداشتم، در ساختمون باز شد و صدای چند تا پا میومد که داشتن قدم میزدن به سمت داخل ، سارا با خوشحالی بلند شد و قدمای سریع برداشت و گفت:‌سلام عزیزممممم،‌رومو برگردوندم و چهره خندون سینا رو دیدم که سارا پرید تو بغلش ، دیدن سینا و یاد آوری دقیق همه چی تنها چیزی بود که خودمو براش آماده نکرده بودم،‌ انگار یکی با پتک و پشت هم میزنه و روحم و خورد میکنه و دوباره میزنه، سرمو انداختم پایین و عاجز بودم و هیچ کاری از دستم بر نمیومد،‌ صدای سینا رو شنیدم که با لحن تعجب به سارا گفت:‌اینجا چه خبره سارا؟؟؟ سرمو بالا بردم و نگاهمون به هم گره خورد،‌از شک و بهتی که تو چشاش دیدم فهمیدم اونم خبر نداشته قراره منو ببینه، یه نگاه به هانیه و سمانه و من کرد و با لحن جدی تری گفت:‌میگم اینجا چه خبره سارا؟؟؟ سارا گفت: بشین داداشی فعلا نفس تازه کن ، برات توضیح میدم عزیزم، مدتهاست ندیدمت و نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده...
سینا لحن صداشو جدی تر و حتی کمی عصبانی کرد و گفت:‌ یک ساله میخوام بیام ببینمت ،‌حالا به من زنگ زدی و میگی بیا که کار مهمی پیش اومده و کار مهمت اینه سارا؟؟؟؟ الان میشه بگی چه خبره؟؟؟؟ اینا کین و اشاره کرد به من و گفت:‌این اینجا چیکار میکنه؟؟؟ سارا رفت دستشو گرفت و نشوندش رو مبل کنار خودش و گفت:‌ اینقدر بداخلاق نباش سینا ،‌من بهت یه قولی داده بودم و الان وقتشه قولمو عملی کنم، بهت گفتم پنجه های انتقاممو تیز میکنم و جوری قلب شیوا رو درمیارم که تا آخر عمرش یه مرده متحرک باشه،‌امروز دقیقا وقتشه داداشی و میخوام تو هم باشی و ببینی، که چطور دوستاشو جلوی خودش سلاخی میکنم و کاری میکنم که ندا جونش هم بیاد و سر اونم بلای بدتر از اینا میارم، تازه یه سورپرایز عالی هم داریم، شیوا جون یه دختر خوشگل دو ساله داره و اسمش نگاره، یکمی تو گوشیه هانیه جون فضولی کردم و فهمیدم بابای اصلی این بچه کیه،‌ میخوام خودم بزرگش کنم و بشم مامان واقعیش ، حیف اون بچه نیست که این مادرش باشه؟؟؟ واقعا به نظرت حیف نیست سینا؟؟؟ تو که بهتر از هر کسی شیوا رو میشناسی...
قیافه سینا هر لحظه درهم تر و عصبی تر میشد ، منفور ترین موجود تو زندگیم حالا برای چند ثانیه تبدیل به تنها امید من شد، رومو کردم طرفشو بهش گفتم به من نگاه کن سینا،‌ خواهش میکنم به من نگاه کن سینا،‌ به سختی سرش و بالا آورد و نگام کرد، بهش گفتم سینا من دیگه چیزی برام نمونده،‌سارا با پخش کردن فیلما و عکسام تو خانوادم و فلج کردن بابای اون بچه و نابود کردن کل آبروم و زندگی هر چی آدمی که با منه دیگه کاری نبوده که باهان نکنه،‌ اما بازم کینه توزی و نفرتش تمومی نداره سینا، من از همه چی خبر دارم میدونم که از اول همراه سارا پشت پرده همه بلاهایی بودی که سرم اومد، میدونم حتی تن منو چجور به آرش فروختی و خودمم خبر نداشتم، اگه بهت بگم ازت متنفر نیستم دروغه سینا، فقط یه خواهش دارم که بذارین این دو تا دختر برن،‌ سینا من اینجام و در اختیار جفتتون و هر بلایی میخوایین سر من بیارین، سینا به حرمت اولین نگاهمون به هم که میدونم دروغ نبود، خواهش میکنم سینا...
سنا بلند شد و اصلا جواب منو نداد و گفت:‌ اینجا جای من نیست و من میرم،‌ سارا رفت سمتشو گفت: کجا داداشی میری، من فکر کردم دیدن اولین عشقت نه ببخشید اولین عشقت که مشخصه کیه،‌ دومین عشق یا عشق موقت یا سرگرمی موقت یا هر چیز دیگ ،‌خوشحال میشی و به هر حال باهاش چند سالی زندگی کردی و باید بیشتر از اینا باهم حرف بزنین،‌ شنیدم تا همین یک سال پیش هنوز عکسای تو رو نگاه میکرده ،‌ میبینی هنوز عاشقته...
سینا به سارا گفت:‌ بس کن تو رو خدا،‌این بازی لعنتی رو بس کن سارا، ببین با خودت چیکار کردی؟؟ کل زندگیت و وجودت شده یه کینه احمقانه و الکی،‌منو آوردی نشون شیوا میدی که بیشتر زجرش بدی؟؟؟ بیشتر یادش بیاری که باهاش چیکار کردیم؟؟؟ شیوا جز یه دختر تنها نبود که اسیر دست ما شد،‌ هر بلایی دلمون خواست سرش آوردیم، میخواستی من با فاطی ازدواج کنم،‌خب کردم . میخواستی پولدار بشم و اعتبار داشته باشم؟؟؟ میدونی الان نقش من تو اون خونه چیه سارا؟؟؟ تنها وظیفه من این بود که براشون یه نوه پسری بیارم که از همین الان و علنی بهم بگن که وارث اصلی همه چی پسرمه و نه من، مثل سگ براشون بدوم و مثل سگ باهام رفتار کنن و یه تیکه استخون بندازم جلوم که بازم براشون دم تکون بدم، فکر میکنی الان خوشبختم آره؟؟؟ یک ساله میخوام بیام پیش تو پناه بیارم اما نذاشتی بیام و حالا منو کشوندی که چی بشه سارا؟؟؟ از زجر دادن شیوا چی گیرت میاد؟؟؟ من روی دیدن اون زنو ندارم سارا، من روی دیدن زنی که همه عشقشو نثار من کرد و چیزی جز کثافت گیرش نیومد ندارم سارا،‌ تو به جای اینکه منو به سمت خوشبختی ببری ،‌از قله پرتم کردی سمت دره،‌ زندگی من نابود شده و هیچی برام نمونده،‌یه مادر به جا افتاده تنها دلخوشیم برای موندن اونجاست و حتی خودمو بابای بچه خودم نمیدونم و حس میکنم باهام غریبه است...
صدای سینا همراه بغض شد و گفت:‌بس کن سارا خودتو رها کن و بس کن و تمومش کن و قبول کن همه مسیری که با هم از اولش رفتیم اشتباه بوده...
سارا اومد که حرف بزنه صدای داد و بیداد و درگیری از بیرون اومد، چند تا مردی که تو هال بودن دویدن سمت بیرون و همچنان صدا زیاد بود،‌من از فرصت استفاده کردم و رفتم سمت هاینه و بغلش کردم ، قلبش مثل گنجشک میزد و تنش میلرزید،‌ منو نگاه کرد و اشک از چشاش میومد،‌ در هال باز شد و قیافه خونی و کتک خورده میلاد و آقا مصطفی رو دیدم که اسیر دست چندین نفر از ادمای اونجا شده بودن که دست دوتاشون کلت بود و من از دیدن اسلحه سکته کردم،‌ سارا با عصبانیت و ترکی یه چیز بهشون گفت که شروع کردن کتک زدن بیشتر میلاد و مصطفی، داشتم روانی میشدم و حمله کردم سمت سارا و گفتم بگو بس کنننننن، یکی اومد منو گرفت،‌ سارا باز به ترکی یه چیزی گفت: ولشون کردن و بی رمغ شده بودن، منو باز گرفتن و بردن نشوندن،‌ جنون و عصبانیت تو چشمای سارا موج میزد،‌از حرفا و برخورد سینا حسابی عصبانی شده بود مشخص بود توقع نداشته که سینا این حرفا رو بهش بگه و حقیقت واقعیش رو از دهن داداش خودش بشنوه،‌سینا رو کشونده بود که منو عذاب بده و حالا بر علیه خودش شده بود...
چشماش از عصبانیت میلرزیدن و هر لحظه روانی تر میشد وضعیتش، اومد و چونه منو گرفت و صورتمو بالا آورد سمت خودش و گفت: الان از حرفایی که زد خوشحالی آره؟؟؟ زیاد خوشحال نباش سینا دم دمی مزاجه و گاهی از این چرت و پرتا زیاد میگه و همیشه آخرش ثابت شده که طرف کیه. همین امروز درستت میکنم شیوا ، فقط ببین و تماشا کن...
یه چیزی به ترکی گفت و چند تاشون کتاشونو درآوردن و رفتن سمت هانیه،‌ بلندش کردن و حالت دایره وار دورش حلقه زدن، اولین نفر از بازوش گرفت و پرتش کرد سمت اون یکی و با یه چک محکم پرت شد سمت اون یکی و همین جور با چکای محکم به صورتش و سرش بین خودشون پرتش میکردن، صدای گریش بلند شد و میگفت تو رو خدا نزنین، دیگه هیچی نفهمیدم با همه انرژیم جیغ زدم که ولش کنین کثافتا ،‌دویدم سمتشونو شروع کردم زدن یکیشون که برگشت یه مشت کوبید تو شیکمم،‌ به خودم اومدم
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
سراب عشق
نويسنده شيوا
قسمت ١

سینا...
همه چی از دست رفته بود، درست موقعی که فکر میکردم همه چی داره درست پیش میره اما برعکس شد و ورق برگشت و همه چی رو از دست دادم. زندگی ، اعتبارم ، سارا ، فاطی ،‌خانواده فاطی و از همه مهم تر شیوا... بدون هدف و مقصد فقط و فقط راه میرفتم و بارها و بارها اسم شیوا رو تو ذهنم صدا میزدم و چهره شو وقتی که وارد دفتر بابای فاطی شد تصور میکردم، خیلی وقت بود ندیده بودمش و چقدر قشنگ تر شده بود و دیگه مثل قدیم بهم نگاه نمیکرد. حالا بیشتر میفهمیدم که تو زندگیم چه اشتباهات بزرگی کردم و بزرگترین و دردناک ترین اشتباهم شیوا بود و حالا بهتر حس میکردم که باهاش چیکار کردم و قلبم از غم و ناراحتی داشت منفجر میشد اما دیگه هیچ امیدی و راهی نبود و همه چی رو از دست داده بودم... کل زندگیم مثل یک فیلم تو ذهنم شروع کرد به نمایش داده شدن و منو برد به گذشته های دور...


من و سارا که دوقولو بودیم، تو سن یک سالگی پدرمون رو از دست دادیم، پدر ما ،شوهر دوم مادرم بود ( مادرم از شوهر اولش طلاق گرفته بود ) و یک خواهر و برادر دیگه از شوهر اول مادرم داشتیم. مادرم وقتی که شوهرش مرد تحت سرپرستی و حمایت عموی بزرگم قرار گرفت و حتی محل زندگیش رو به اونجا تغییر داد... جو خونه عموی بزرگم فاجعه بار و غیر قابل تحمل بود و اینو از وقتی که حافظه ام یاری میکنه و بچه بودم خوب حس میکردم. همه به ما و مادرم به چشم آدمای اضافی و دست و پا گیر نگاه میکردن. زن عموم که علنی از ما متنفر بود بارها به مادرم پیشنهاد داد که به شوهر اولش رجوع کنه و از این خونه بره،‌اما مادرم از شوهر اولش متنفر بود و حاضر بود این جو رو تحمل کنه اما دیگه زن اون مرد نشه. تو این شرایط سخت و غیر قابل تحمل من و سارا فقط همدیگرو داشتیم و سارا تنها کسی بود که تو دنیا حواسش به من بود و مطمئن بودم چقدر دوسش دارم و بهم آرامش و امنیت میده. هم غمخوارم بود و هم همبازی و هم یک دوست و خواهر عالی... تو همه چی بهم کمک میکرد و دستمو میگرفت،‌از مشکلات درسیم تا مشکلات دیگه که فقط به سارا میگفتم... مادرم هر روز بیشتر تبدیل به یک زن افسرده و بی تفاوت به زندگیش میشد و این سارا بود که با همون سن کمش جور مادرم رو میکشید و هوای منو داشت... خلاصه بگم که همه زندگی من خلاصه میشد تو سارا و حتی هیچ دوست دیگه ای نداشتم ، چون سارا تنها دوست من تو زندگیم بود و فراتر از یک خواهر بود برام... اما فکر نمیکردم که همین سارا تبدیل بشه به اولین اشتباه بزرگ من تو زندگیم...
17 سالمون شده بود و جفتمون رشته درسی مشترک داشتیم و عزم و جزم کرده بودیم که هر جور شده یک دانشگاه مشترک تو یک شهر دیگه قبول بشیم و حداقل برای مدتی دیگه تهران نباشیم...
طبق حرفا و صحبتایی که از دوستام میشنیدم اکثرشون تو سن 15 سالگی یا حتی کمتر ، امیال جنسیشون فعال شده بود و یکی از اصلی ترین فکر و ذکرشون همین مورد بود و همش از سکس و دخترا صحبت میکردن. اما من شاید به بلوغ جسمی رسیده بودم اما احتمالا به خاطر شرایط روحیم و زندگیم اصلا به این چیزا فکر نمیکردم و اصلا حس جنسی خاصی نداشتم. حتی بهم پیشنهاد میدادن و میگفتن که دوست دختر داشته باشم که اصلا به هیچ دختری هم هیچ حسی نداشتم... اینقدر با سارا نزدیک و راحت بودم که همه این حرفا و فکرام و میومدم بهش میگفتم و اون فقط میخندید و میگفت امان از دست شما پسرای شیطون... من عاشق وقتایی بودم که میخندید ،‌مخصوصا اون لپای چال افتاده موقع خندیدن که محو تماشاش میشدم. یک نکته ای که تو جمع همکلاسیام منو اذیت میکرد و عصبیم میکرد این بود که به شوخی و طعنه بهم میگفتم بچه خوشگل و سر به سرم میذاشتن. نه اهل دعوا بودم و نه اونقدرام هم پخمه بودم که بذارم اذیتم کنن، اما صحبتاشون از درون منو عصبی میکرد و به هم میریخت و حتی این مورد رو چون روم نمیشد به سارا نمیگفتم ،‌چون حس میکردم غرورم شکسته میشه پیشش... یه بار یکی از همکلاسیام به اسم آرش که البته از بقیه قابل تحمل تر بود و کمی باهاش دوستی ساده داشتم اومد پیشم و گفت سینا راسته که میگن تو یه آبجی دو قلو داری؟؟؟ خیلی عادی بهش گفتم آره خب که چی؟؟؟ خندید و گفت هیچی بابا گارد نگیر ،‌خواستم بگم تو که اینقدر خوشگلی ،‌پس آبجیت چقدر خوشگله!!! این و گفت سریع از جلوم غیب شد. حتی فرصت نکردم که غیرتی بشم و باهاش دعوا کنم که چرا اینجوری درباره آبجیم، باهام حرف زده...
از لحظه ای که این جمله رو شنیدم همش بهش فکر میکردم. حتی چند بار مادرم بهم گفت چته تو فکری که گفتم هیچی نیست. وقتی سارا از مدرسه اومد ، نا خواسته متفاوت ترین نگاه عمرم رو بهش داشتم. تو عمرم اصلا به اینکه کی زشته و کی زیبا دقت نکرده بودم و اصلا به زیبایی آدما،‌مخصوصا دخترا و زنا دقت نمیکردم و اصلا تو این فازا نبودم. اما اون روز برای اولین بار زیبایی سارا رو دیدم... چقدر قشنگ بود ... سارا هم فهمیده بود یه چیزیم شده و همش میگفت چته سینا و چرا همش داری نگام میکنی؟؟؟ من فقط محو تماشای صورتش بودم و همش دوست داشتم بخنده و ایندفعه از یک زاویه دیگه صورت خندونش که وقتی خوشگل ترش میکنه رو نگاه کنم... موهای جفتمون حدودا خرمایی رنگ بود و مخصوصا تو نور آفتاب قشنگ مشخص میشد... سارا همیشه موهای بلندش که تا پشت کمرش بود رو فرق از وسط میذاشت و دم اسبی میبست. فرم صورتمون مثل هم بود و نه گرد و نه بیضی و میشه گفت مابین این دوتا... هر روز که میگذشت بیشتر محو تماشا و جزئیات چهره سارا میشدم و هر بار حس عجیب و نا شناخته ای درونم زنده میشد... حتی سر کلاس به سارا فکر میکردم و قیافش رو تجسم میکردم. یه روز که دوباره از مدرسه اومد و خیلی عرق کرده بود و صورتش خیس عرق شده بود بیشتر از روزای دیگه به نظرم زیبا اومد، نا خواسته تا اتاق (‌کلا دو تا اتاق تو اون خونه در اختیار ما بود و اتاق من و سارا مشترک بود) دنبالش رفتم و همچنان نگاش میکردم. مانتو دبیرستانشو در آورد و بازم از دیدن من خندش گرفت و گفت چت شده سینا؟؟؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟؟؟ اگه چیزی شده و میخوایی حرفی بزنی بگو خب ، تو دلت نگه ندار داداشی... صدای نازک و ظریف سارا و لحن محبت آمیزش اضافه شده بود به چهره زیبا و دوست داشتنیش که کاملا من و گیج و سر در گم کرده بود... چند بار بهم گفت چیزی شده؟ که من گفتم نه هیچی نشده و فقط داشتم نگاش میکردم، با لبخند گفت پس اگه چیزی نشده بفرما برو بیرون میخوام لباس عوض کنم. به خنده گفتم نمیرم ،‌میخوایی چیکار کنی؟؟؟ خندش بلند تر شد و گفت چیه منو میترسونی؟؟؟ شلوار فرم مشکی رنگ مدرسه پاش بود و بالا تنش یک تیشرت قرمز تنش بود... من قصد داشتم یکمی بیشتر بخندونمش و برم اما فکر نمیکردم که بعد گفتن اینکه چیه منو میترسونی، یه هو جلوی من شلوارشو بکشه پایین و درش بیاره و خیلی راحت و خونسرد بره سمت کمد دیواری و شلوار تو خونه ایش رو برداره و پاش کنه... با لبخند خاص خودش اومد طرفم و لپم و کشید و گفت داداش کوچولو میخواد منو اذیت کنه اما کور خونده... ( سارا 5 دقیقه از من بزرگ تر بود و برای همین میگفت داداش کوچولو )... یک لرزش درونی همه وجودم و گرفته بود و چیزی که دیده بودم داشت باهام کاری میکرد که نمیدونستم چه کاریه و چه حسیه... پاهای سفید و برف سارا رو برای اولین بار بود میدیدم یا شاید اگه میخواستم میتونستم قبلنا هم ببینم اما اصلا تو این فازا نبودم. دیدن اون پاها تو اون شرت قرمز هم رنگ تیشرتش، دیدن اون رونای سفید و ترکیبش با رنگ قرمز و اون صورت خندون قشنگ و اون لحن صدای محبت آمیز...
شبانه روز اون صحنه رو تو ذهنم مرور میکردم و تجسم میکردم و اون حس عجیب و نا شناخته درونم قوی تر میشد و بیشتر منو اسیر خودش میکرد... بعد چند روز تبدیل شده بودم به یک آدم عصبی و پرخاش گر ، چون نمیتونستم این تضاد لذت دیدن سارا و تجسم کردن پاهای لختش و اینکه به هر حال سارا خواهر منه و من نباید اینجوری باشم و در موردش فکر کنم... حتی از خودم چندشم میشد و از خودم تنفر داشتم که چرا اینجوری شدم. چند بار اومدم دلم و بزنم به دریا و با سارا درمیون بذارم که چه اتفاقی برام افتاده اما ترسیدم که از دستم حسابی ناراحت بشه و عصبانی و معلوم نباشه که چه عکس العملی میخواد داشته باشه... ته دلم به آرش اعتماد داشتم با اینکه اون روز اون حرف و درباره سارا بهم زده بود و باعث شده بود من تو این اوضاع گیر بیوفتم. از اونجایی که کل زندگیم کوچکترین مورد رو به سارا میگفتم و عادت داشتم به گفتن مشکلاتم ،خودمو قانع کردم که باید در این مورد با یکی صحبت کنم و از این احساس خفگی خودمو آزاد کنم... رفتم پیش آرش و همه چی رو بهش گفتم و از ریز احساساتم و اتفاقای درونم که نمیدونم دقیقا چیه براش گفتم. برخلاف اینکه فکر میکردم احتمال داره آرش بخنده و مسخرم کنه،‌اصلا نخندید و با جدیت و دقت هر چی بیشتر به حرفام گوش داد... آخر صحبتام بهش گفتم چیکار کنم آرش، این نامردیه که من به نزدیک ترین یا شاید بگم تنها ترین آدمی که تو زندگیم دارم خیانت کنم و این جوری در موردش فکر کنم... آرش بهم گفت چرا اینجوری فکر میکنی و خودتو اینقدر عذاب میدی؟؟؟ مگه کاری کردی که خودتو سرزنش میکنی؟؟؟‌ هر پسری این حس و داره و شک نکن همه پسرا از دیدن یک دختر خوشگل مخصوصا اون جوری که تو دیدی دلشون میلرزه و بهش فکر میکنن، حتی اگه خواهرشون باشه... آرش ادامه داد که از اونجایی که من حدودا تو رو میشناسم و کمی در جریان زندگیت هستم خوب میشه حدس زد که رابطه تو و سارا خیلی فرا تر از یک رابطه برادر و خواهر های دیگه هستش. شما بیشتر از اینکه با هم خواهر و برادر باشین ، شبیه دو تا دوست صمیمی هستین و خیلی بیشتر به هم وابسته هستین و به هم علاقه دارین. تازه از کجا معلوم که به بهونه رو کم کنی تو عمدا جلوت شلوارشو در نیاورده باشه که اونم جلب توجه کنه؟؟؟ ارش حرفاشو اینجور تموم کرد که اینقدر سخت نگیر و به خودت عذاب نده پسر، همه ما این حس و داریم و جنس مخالف ما رو حالی به حالی میکنه. موقع خدافظی آرش بهم گفت فقط میشه یه خواهشی کنم و فکر نکنی منظور خاصی دارم و میخوام از اینکه باهام درد و دل کردی سو استفاده کنم؟؟؟ گفتم بگو خب من بهت اعتماد دارم... آرش گفت میشه یه عکس از آبجیت بهم نشون بدی و واقعا کنجکاو شدم ببینم آبجی دو قلو تو چه شکلی میتونه باشه... از اونجایی که آرش و میشناختم و میدونستم آدم دو رو و خائنی نیست و هر چی تو دلشه رو میکنه و فقط کنجکاوه که سارا رو ببینه ،یک عکس بیرونی که سارا با مانتو و روسری بود انتخاب کردم و بردم بهش نشون دادم... آرش برای چند ثانیه میخ عکس سارا شد و با خنده و شوخی رو کرد به من و گفت ما رو باش تا حالا به کی میگفتیم بچه خوشگل... چقدر این سارا خوشگلههههههه، اونوقت تو میگی عذاب وجدان داری چون بهش فکر میکنی و دیدش؟؟؟ واقعا دیوونه ای به خدا... آبجیت خیلی خوشگله سینا، حرف نداره...
حرفای آرش و نظرش درباره سارا هر لحظه و هر لحظه بیشتر منو درگیر سارا میکرد... خوب میتونستم حس کنم که همه امیال جنسیم بیدار شده و فعال شده و حتی گاها چاره ای جز خود ارضایی نداشتم... به پیشنهاد آرش سعی کردم برم تو نخ دخترای دیگه و دوست دختر داشته باشم که هر بار نا موفق بودم و اصلا بلد نبودم باهاشون ارتباط بر قرار کنم و از همه مهم تر هیچ حسی بهشون نداشتم... کم کم داشتم به مرز جنون میرسیدم و هر روز عصبی تر و بی قرار تر. سارا با اینکه خونه عموم هیچ پسری نبود و دو تا دختر داشتن که یکیشون عروسی کرده بود و اون یکی هم همش سر درس و حساب کتاب بود و از اتاقش بیرون نمیومد، لباس های چسبون و اندامی نمیپوشید و همیشه با تیشرت های ساده و شلوار های ساده خونه ای میگشت... اما همینم باعث نمیشد که نتونم از نگاه کردن به سارا و فکر کردن بهش دست بردارم و هیچ مقاومتی نداشتم در برابر این کار... چند وقتی بود که سارا حسابی بهم پیله شده بود که چته تو سینا؟؟؟ بگو چی شده و چی داره اینقدر عذابت میده؟؟؟ اما همش از زیر جواب دادن در میرفتم و بهونه میاوردم و میگفتم چیزی نیست...
آخرای پاییز بود و هوا حسابی سرد شده بود و یک روز عصر آسمون حسابی ابری بود و دلش گرفته بود. سارا اومد پیشم و گفت حال داری دو تایی بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟؟؟ خیلی وقت بود با هم نرفته بودیم بیرون و منم از خدا خواسته قبول کردم... خیلی کم پیش میومد که سارا به خودش اینقدر برسه و تیپ بزنه، اما اون روز حسابی خودشو خوشگل تر کرد و یه مانتو و شلوار جین خیلی خوشگلشو تنش کرد و از خونه زدیم بیرون... با یک ربع پیاده روی به یک پارک کوچیک میرسیدیم که همیشه از بچگیمون پاتوق من و سارا بود، آسمون شروع کرده بود به نم نم باریدن و درست همون چیزی که جفتمون دوست داشتیم. یه میز شطرنج پیدا کردیم و رو به روی هم نشستیم و سارا داشت از مدرسه و دوستاش و درس و این چیزا میگفت. من حسابی حس خوبی از اینکه تو این هوای دوست داشتنی و اینکه کنار سارا بودم داشتم، سارا یه هو سکوت کرد و اونم شروع کرد نگاه کردن من، نا خواسته خندم گرفت و گفتم چرا پاز شدی؟؟؟ چت شد یه هو؟؟؟ از اون نگاه های جدی و حدودا خشن که حتی از بچگیم ، وقتی که کار بدی میکردم بهم میکرد و ازش میترسیدم ،‌ بهم کرد... بهم گفت من چیزیم شده یا تو؟؟؟ اومدم بگم که سارا گیر نده من هیچیم نیست که حرفم و قطع کرد و گفت سینا یا همین الان با من حرف میزنی یا از اونجایی که مامان اصلا اوضاع روحی خوبی نداره و نمیتونم بهش چیزی بگم و ازش کمک بگیرم همین الان میبرمت پیش محمود یا ملیحه که اونا به حرفت بیارن( محمود و ملیحه برادر و خواهر مادری ما بودن و 10 و 7 سال از ما بزرگتر بودن و رابطه خیلی خیلی کمی باهاشون داشتیم و شخصا از جفتشون خوشم نمیومد )، حتما من برات خیلی غریبه شدم که حاضر نیستی باهام حرف بزنی و چاره ای ندارم برخلاف میلم ببرمت پیش اونا و ازشون کمک بخوام که بفهمن تو چت شده که اینجور داری خود خوری میکنی... سارا مثل همیشه موفق شده بود منو تحت فشار بذاره و دیگه نتونم جلوش مقاومت کنم، سرم و گرفتم بین دستام و صفحه شطرنج و نگاه میکردم... با اصرار ادامه دار سارا و تهدیدش و اینکه اصلا نمیخواستم با محمود و ملیحه رو به رو بشم ، مجبور شدم به سختی هر چی بیشتر شروع کنم به حرف زدن... همونجوری که برای آرش همه چی رو از اول با جزئیات تعریف کرده بودم ، برای سارا کامل تر گفتم و حتی بهش گفتم که با آرش این مشکلم رو درمیون گذاشتم و چقدر سعی کردم جلوش بگیرم و نتوستم، آخرش بهش گفتم سارا هر بلایی سرم بیاری و هر دادی که داری سرم بزنی حقمه و من اینقدر عرضه نداشتم که جلوی اینو بگیرم و اینجور بهت خیانت کردم... تو کل حرفام سرم پایین بود و جرات نگاه کردن به سارا رو نداشتم، حرفام که تموم شد چندین دقیقه سکوت مطلق بین ما بود و صدای بارش بارون که شدید تر شده بود تنها صدایی بود که شنیده میشد تو اون پارک خلوت که دیگه هیچ کس غیر ما توش نبود... سارا عمدا این آب و هوا و شرایط و انتخاب کرده بود و میدونست که چقدر هوای ابری و بارونی رو دوست دارم و میتونه بالاخره به حرفم بیاره، اما خبر نداشت که قراره چیا بشنوه و قطعا اصلا به این یک مورد فکر نمیکرد... بالاخره سکوت و شکست و گفت تو چشام نگاه کن سینا،‌ با توام میگم به من نگاه کن سینا... به سختی سرم و بالا بردم و بهش نگاه کردم، حتی تو اون شرایط که احتمال میدادم الانه که سارا بزنه تو گوشم و شروع کنه جیغ و داد کردن، بازم نتونستم چهره زیبا تر شدش تو بارون رو نبینم و به زیباییش فکر نکنم... با همون قیافه جدیش که مشخص بود ذره ای تعجب هم قاطیش شده و سعی داشت مثل همیشه احساساتشو کنترل کنه و نذاره کسی درونشو بفهمه حتی من، بهم گفت که سینا همه اینایی که گفتی واقعا راست بود؟؟؟ تو همه این مدت که اینجور داشتی خودتو میخوردی ، داشتی به من فکر میکردی؟؟؟ شدت بارون بیشتر و بیشتر شده بود و موهام و ریخته بود رو پیشونیم و با سر تکون دادن همه حرفام و تاییدکردم... سارا بدون پلک زدن با اون قیافه اون لحظه ترسناکش داشت بهم نگاه میکرد، قسمتی از موهای اونم از خیس شدن زیاد از زیر روسریش زده بودن بیرون و یک طرف صورتش رو گرفته بودن. با همون تجربه کمی که درباره زنا و دخترا داشتم اینو خوب میدونستم که تا حالا هیچ دختری رو ندیده بودم که موقع جدی شدن اینقدر قیافش ترسناک و محکم و مصمم باشه... غیر منتظره ترین سوالی که اصلا بهش فکر نمیکردم و حدس نمیزدم رو ازم پرسید، سارا ازم پرسید چرا نتونستی با دخترای دیگه دوست بشی تا منو فراموش کنی و دیگه به من فکر نکنی؟؟؟ من چیزی برای مخفی کردن نداشتم و بغض کرده بودم و ترجیح دادم صادقانه جواب بدم و گفتم: چون از هیچ کدومشون خوشم نیومد و نتونستم به هیچ کدوم هیچ حسی داشته باشم و همین باعث میشد نتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم،‌ خودم سارا میدونم که هیچ آدمی به خواهر خودش نظر نداره اینجور درگیر خواهرش نمیشه، باور کن همه سعی خودمو کردم و دارم دیوونه میشم سارا، اینجور سکوت نکن و بیا بزن تو گوشم و بهم بگو بی غیرت ، بهم بگو بی معرفت ، بهم بگو عوضی، بیا بزن تو گوشم و سرم داد بزن و هر چی دوست داری بهم فحش بده... مثل قدیما که پیش سارا درد و دل میکردم و گریم میگرفت دوباره گریم گرفته بود و سرم و گذاشته بودم رو دستام و گریه میکردم. سارا دستمو گرفت و گفت داری چیکار میکنی؟؟؟ اون بچگیات بود که گریه میکردی ، الان دیگه مرد شدی و زشته اینجوری گریه کنی، پاشو بریم بارون خیلی تند شده و هوا هم سرده و جفتمون حسابی سرما میخوریم،‌پاشو بریم که الان مامان هم نگران میشه... وقتی رفتیم خونه مامان کلی غر زد که تو این هوا به این خرابی کجا بودین آخه، به هر حال شام خوردیم و سارا یه جوری آرومش کرد که دیگه گیر نده. من رفتم تو اتاق و رو تختم دراز کشیدم، سارا رفته بود حموم و اومد بالا سرم و گفت پاشو برو حموم و دوش آب گرم بگیر تا سرما از تنت بره بیرون وگرنه سرما میخوری، بهش گفتم نمیخوام و پشتمو کردم. باورم نمیشد که رفت یه پتو آورد و انداخت روم و تو ضبط تو اتاق یک سی دی از مدرن تالکینگ گذاشت و سارا تنها آدمی بود که میدونست من وقتایی که خیلی ناراحتم با موزیک مدرن تالکینگ میخوابم ...
این رفتار بی تفاوت سارا حداقل تو ظاهر، من و حسابی گیج کرده بود و واقعا نمیدونستم که الان چی تو دلش درباره من میگذره و شاید دیگه مثل قبل منو دوست نداشته باشه و الان فقط داره حفظ ظاهر میکنه... اما بعد چند روز متوجه شدم از صمیمیتش با من اصلا کم نشده و حتی بیشتر باهام میگه و میخنده و شوخی میکنه و از مدرسه و درس و دوستام میپرسه. نشسته بودم رو تختم و سرم تو کتاب بود و داشتم درس میخوندم که سارا بهم گفت چی میخونی؟؟؟ متوجه شدم دقیقا جلوم وایستاده و از بالا داره کتابمو نگاه میکنه. سرم نا خواسته اول به پاهاش افتاد که دیدم یک شلوار تنگ قرمز ،که رنگ مورد علاقشه پاش هستش و سرم و بردم بالا دیدم که یک تاپ قرمز رنگ هم تنشه و اولین باری بود تن سارا تاپ میدیدم و درسته که قبلا تن دختر عموم یا حتی اقوام دیگه لباسای تنگ و اینجور شلوارا رو دیده بودم اما هیچ وقت به چشمم نیومده بود و این هزار برابر به چشمم اومد، به خودم اومدم که دیدم سارا گفت چته سینا باز هنگ شدی ، میگم چی میخونی؟؟؟ بهش گفتم دارم ریاضی میخونم و فرمولا رو مرور میکنم، همونجوری جلوم دو زانو نشست و گفت: آی کی یو کی آخه اینجوری ریاضی میخونه، باید رو کاغذ بنویسی و تمرین کنی، یادت رفته ما قرارمون چیه؟؟؟ ما به هم قول دادیم این دو سال رو حسابی بخونیم و حتما کنکور یک دانشگاه خوب و مشترک و به دور از اینجا قبول بشیم... حالا نگاه من از بالا به سارا بود و محو همون یه ذره خط سینه های سفید و حدودا کوچیکش شده بودم، محو اون گردن سفید و قشنگش شده بودم، محو اون لباش موقع حرف زدن شده بودم... که دوباره بهم گفت با تو ام سینا این چه وضع درس خوندنه ؟؟؟ مگه قرارمون یادت رفته؟؟؟ بهش گفتم نه یادم نرفته باور کن دارم سعی خودمو میکنم. روم نشد بهش بگم که ذهنم اینقدر هنوز مشغول تو هستش که نمیتونم کامل رو درس تمرکز کنم...
از اون روز سارا همه انرژی شو گذاشته بود که هم خودش خوب درس بخونه و هم به من کمک کنه که از درسام عقب نمونم. سارا هر روز خوشگل تر و ناز تر میشد و هر بار لباسای اندامی تر و خوشگل تر و طبق سلیقه خودش اکثر لباساش رنگ قرمز یا از خانواده قرمز بودن... خیلی وقتا که محو تماشاش میشدم با دستش میزد تو سرم و من و متوجه درس میکرد، رفتارش کم کم با بقیه هم عوض شده بود و حسابی اجتماعی شده بود و حتی مادرم رو مجبور کرد که بره با خواهر بزرگش که سالها قهر بودن ،‌آشتی کنه و باهاشون رابطه برقرار کنه. رفت و آمد ما به خونه خالم زیاد شده بود و به شدت به من و سارا علاقه داشت و دوسمون داشت،‌ خالم یه بچه بیشتر نداشت که اسمش فاطی بود و یک سال از من و سارا کوچیک تر بود. مادرم و حتی خالم به شوخی و خنده میگفتن چقدر شما دو تا به هم میایین و دیگه لازم نیست براتون دنبال زن و شوهر بگردیم...
من اینقدر درگیر سارا بودم که اصلا به فاطی یا هر دختر دیگه فکر نمیکردم و فقط خوشحال بودم که مادرم با برگشت رابطه اش با خواهرش دوباره سرحال شده و کمتر افسرده هستش و ناراحته. عموی کوچیکترم که البته مجرد بود خیلی هوای ما رو داشت و جز کسایی بود که سعی داشت بهمون کمک کنه و جای پدر نداشته مون رو پر کنه اما شرایط مالی خوبی نداشت...
سوم دبیرستان تموم شده بود و وارد پیش دانشگاهی شده بودیم و یک سال دیگه تا کنکور فاصله داشتیم،‌یک روز که از مدرسه برگشتم ،‌سارا انگار آماده بود که من دم در برسم و با خوشحالی بهم گفت سینا یه مهمون خیلی خوب داریم. وارد که شدم یک آقا و خانوم حدودا هم سن مادر خودم دیدم که بلند شدن و چقدر صمیمانه و محبت آمیز باهام احوال پرسی کردن و حتی اون خانوم گریش گرفت و گفت وای خدای من چقدر بزرگ شدن این دو تا ، سارا برای خودش خانومی شده و سینا مردی شده ماشالله... مادرم بهمون معرفی کردشون که این آقا شهرام و سهیلا خانوم ، بهترین و نزدیک ترین دوست پدرتون هستن و بعد سال ها موفق شدن مارو پیدا کنن، سارا و مادرم کلی هیجان داشتن از اینکه بهترین دوست پدرم پیداش شده و بهمون سر زده...
این شد شروع رابطه ما با شهرام و حسابی به هم نزدیک شدیم، و تا اینجا که شهرام برای مادرم که پرستار بود ، یک کار دیگه تو یه بیمارستان بهتر و با حقوق بهتر جور کرد و حتی با اصرار سارا تصمیم گرفتیم که از خونه عموم بریم و خودمون خونه اجاره کنیم... شهرام دو تا بچه داشت یه پسر و یه دختر که بزرگتر بود و داشتن مقدمات تحصیل تو خارج رو براش فراهم میکردن که بفرستنش بره خارج درس بخونه. واقعا شهرام هوای ما رو داشت و مخصوصا به من خیلی لطف داشت و حتی صمیمیت به جایی رسید که من و پسرم صدا میزد... شرایط خیلی بهتر از قبل بود اما سارا هنوز مصمم بود برای قبول شدن تو یک دانشگاه خوب، هر روز خوشگل تر و جا افتاده تر میشد و بعد اون صحبت تو پارک تو اون روز بارونی دیگه هرگز صحبتی در اون مورد با هم نکردیم. با همه این تغییرات ،هنوز همه زندگی من سارا بود و چشمم به دهن اون بود و هر چی میگفت رو درست میدونستم و قبول میکردم. به وضوح جلوی من که میرسید ،‌مخصوصا وقتایی که تنها بودیم کاملا رفتارش فرق میکرد با بقیه و صد برابر لطیف تر و محبت آمیز تر و ناز تر باهام برخورد میکرد و حرف میزد...
چند تا دوست دیگه پیدا کرده بودم به اسمای مهران و میلاد و اما همچنان با آرش که دیگه خیلی صمیمی تر شده بودم حرفامو میزدم و یک روز آرش بهم گفت: سینا حس میکنم عاشق سارا شدی و اونم انگار بدش نمیاد!!! از رک گویی ارش خیلی گزیده میشدم و عصبی میشدم اما خوب میدونستم که داره حقیقت و میگه و رابطه من و سارا تو ذهن من از کنترلم خارج شده بود و حداقل اینو مطمئن بودم که یک رابطه خواهر و برادری ساده نیست...
بلاخره زمان گذشت و من و سارا کنکور و گذروندیم و رتبه خیلی خوبی آوردیم و جفتمون موفق شدیم تو یک دانشگاه دولتی تو شهر اصفهان قبول بشیم... ما هیچ کدوممون نمیخواستیم بریم خوابگاه و گشتیم و یک خونه برای اجاره پیدا کردیم که طبقه پایین یک پیرزن تنها زندگی میکرد و هدف اصلیش از اجاره خونه این بود که تنها نباشه و یکی بالا زندگی کنه و برا همین کرایه خونه رو مناسب باهامون حساب کرد. اما با این حال که دانشگاه دولتی بودیم و کرایه سبک ،‌بازم خرج و مخارج ما برای مادرم سنگین بود و داشت اذیت میشد و از طرفی بچه های شوهر اولش به شدت بهش فشار وارد میکردن که برگرده و با پدرشون رجوع کنه و زشته که نوه هاشون به دنیا بیان و ببینن پدربزرگ و مادربزرگشون طلاق گرفتن. فشار مالی یک طرف و فشار اونا یک طرف که حسابی مادرم گیر افتاده بود...
سارا بهم گفت نظرت چیه که ما برای خرج خودمون هم که شده بریم کار پیدا کنیم و عصرا کار کنیم؟؟؟ من موافقت کردم چون واقعا نمیخواستم مادرم به خاطر پول به شوهر اولش رجوع کنه. من موفق شدم تو یک کارگاه تراشکاری کار پیدا کنم و هم برام یک حرفه میشد برای یاد گرفتن و هم حقوق بخور و نمیری داشت و سارا موفق شد تو یک آموزشگاه زبان به عنوان منشی کار پیدا کنه... روزا همش دانشگاه و عصرا سر کار و یک موتور خریده بودم و میرفتم دنبالش و خسته میومدیم خونه و مثل جنازه ها میخوابیدیم و حتی گاهی شبا شام هم نمیخوردیم... اما کم کم به این شرایط عادت کردیم و کمتر خسته میشدیم...
خونه مون یک اتاق داشت و سارا تصاحبش کرده بود و من همه وسایلم گوشه حال تو قفسه گذاشته بودم اتاق کامل در اختیار سارا بود وسایل و لباساش اونجا بود و میگفت بلاخره موفق شده یک اتاق برای خودش تنهایی داشته باشه و خب منم از اینکه خوشحال بود خوشحال بودم،‌چند هفته ای گذشته بود از زندگی جدیدمون و شروع کرده بودیم به گشتن و تفریح تو اصفهان و دوتایی سوار موتور میشدیم و گشت میزدیم... سارا هنوز تو ذهن من همون سارایی بود که مدت ها قبل شکل گرفته بود و هر لحظه بیشتر بهش وابسته میشدم و بیشتر دوسش داشتم... یک شب که حسابی بیرون بهمون خوش گذشته بود و سرحال بودیم برگشتیم خونه و من گفتم شام درست کردن با من، سارا گفت باشه تا تو شام درست کنی من میرم یه دوش میگیرم و میام. من درگیر آشپزی بودم که سارا از حموم اومده بود بیرون و حوله رو سرش و شونه هاش بود و داشت سرش و موهای بلندش رو خشک میکرد و اومد سمت من و گفت خب حالا چی داری درست میکنی ، زنگ بزنم اورژانس آماده باش باشن. از شوخیش خندم گرفت و رومو برگردوندم سمتش، یک تاپ بندی جدید صورتی تنش کرده بود و لختی ترین تاپی بود که تا حالا تو تنش میدیدم،‌ نگام رفت سمت پاهاش که دیدم یک شلوارم تنگ تا زانو پاش کرده و فاصله بین شلوارکش و تاپش لختیه و نافش دیده میشد. با دیدن ساق پاهاش ،مثل روز همون تصویری که اون روز جلوم شلوارش و درآورده بود زنده شد و دوباره میخ دیدن سارا شدم... اومد سمت من و با خنده دماغمو گرفت و گفت چته باز؟؟؟ به خودم اومدم و گفتم هیچی و مشغول آشپزیم شدم... دیدن بدن سارا تو اون لباس دوباره من و به مرز دیوونگی رسونده بود،‌ خط سینه هاش خیلی بیشتر از تاپ قبلیا که تنش میکرد مشخص بود و پاهاش خیلی بیشتر تو این شلوارک دیده میشد... خنده ها و شوخی هاش و اینجور صحبت کردناش هم اضافه شده بود به این همه فشاری که رو من بود. دیگه نمیشد خودمو گول بزنم و بگم که قوی ترین حس ممکن الان تو وجودم حس شهوت نیست و دقیقا حس شهوت بود که وجودمو احاطه کرده بود... نمیدونم چجور شام و درست کردم و خوردیم و به سارا گفتم تو جمع و جور کن ،‌من میرم دوش بگیرم. فکر میکردم که با خود ارضایی ای که تو حموم کردم میتونم این حس لعنتی رو کنترلش کنم و دیگه به بدن سکسی سارا فکر نکنم... اما وقتی که برگشتم و سارا برام چایی آورد و نشست کنارم و دستشو انداخت درو گردنم و گفت: خب داداش کوچولو برای خودت آشپزی شدیا ما خبر نداشتیم،‌آفرین خیلی گشنم بود و حسابی چسبید... همین کافی بود که حس شهوت به بدن سکسی سارا و اینجور رفتارش با من ،‌صد برابر قوی تر بهم حمله کنه...
موقع خواب همیشه اینجور بود که جفتمون تو هال میخوابیدیم و با فاصله جامونو مینداختیم،‌ و اون شب هم همینجوری جا انداختیم و چراغا رو خاموش کردیم و چراغ خواب و روشن کردیم که بگیریم بخوابیم... از فکر سارا خوابم نمیبرد و همش به این پهلو و اون پهلو میشدم. حس جنون آمیز شهوت و عذاب وجدان از این حس لعنتی و خیانت بهم برگشته بود. با خودم به شدت درگیر بودم که سارا صدام زد که چت شده سینا چرا نمیخوابی؟؟؟ بهش گفتم چیزی نیست سرم درد میکنه، سارا گفت میخوایی برم چراغ خواب و خاموش کنم تاریک تاریک بشه؟؟؟ گفتم نه ربطی به اون نداره تو بگیر بخواب... سارا از تنها خوابیدن و تاریکی میترسید و برای همین با چراغ خواب میخوابیدیم... سعی کردم ظاهرمو اروم تر بگیرم که سارا حساس نشه و بگیره بخوابه،‌ سمت سارا بودم و داشتم بهش نگاه میکردم،‌پتوشو پس زده بود و به پهلو و پشت به من خوابیده بود و خودشو جمع کرده بود. آروم بلند شدم و رفتم سمتش که پتو بندازم روش که سرما نخوره،‌ همین باعث شد که نگاهم به کونش بیوفته که چقدررررر تو این شلوارک صورتی و این نور قرمز چراغ خواب قشنگ و تحریک کننده شده بودددد.نگام به کمرش افتاد که تاپش بالا تر رفته بود و بیشتر لخت شده بود،‌چشمم به بازوهای لختش افتاد که سفیدیشون تو اون نور کم به چشم میومد،‌چشمم به پشت ساق پاهاش افتاد که چه برجستگی قشنگی داشت. بالا و پایین شدن پهلوش به خاطر نفس کشیدنش قشنگی چند برابر به شیکم و پهلوش میداد. به خودم اومدم حس کردم که کیرم چطور بلند شده و داره شرتم و شلوارم و پاره میکنه. پتو رو سریع انداختم روشو سریع برگشتم سر جام و به سختی و فشار گرفتم خوابیدم و بماند که صبحش با چه بیضه درد بدی از خواب بیدار شدم...
سارا از وقتی که دستش تو جیب خودش رفته بود هر بار لباسای بیرونی و خونگی شیک تر و خوشگل تر میخرید. مخصوصا لباسای خونگی واقعا خوشگلی میگرفت و اکثرشون هم لختی بودن و بیشتر باعث دیوونگی من میشدن... خیلی شبا به بهونه پتو انداختن روش، میشستم و نگاش میکردم و حتی مطمئن بودم خیلی از خود ارضایی هام که دوباره زیاد شده بودن به یاد بدن سکسی سارا بود... دیگه زمستون شده بود و اولین زمستونی بود که ما تو اصفهان بودیم،‌حسابی هوا سرد شده بود و تا استخون آدم تیر میکشید از سرما،‌ با این حال سارا اصرار داشت با همون موتور برم دنبالش و میگفت لباس گرم تنمونه و مشکلی نیست و یه بار که خیلی سردش شده بود از پشت محکم منو بغل کرد و از اون به بعدش همیشه رو موتور بغلم میکرد و اینم باز دلیل میشد که بیشتر دیوونش بشم و وقتایی که بغلم میکرد دلم میلرزید... سعی کردم به نصیحت گذشته آرش برم سمت دخترای دیگه تو دانشگاه تا بتونم از این وضع در بیام و حتی سعی میکردم با دیدن فیلمای سکسی و فکر کردن بهشون ،‌دیگه به سارا فکر نکنم و به خاطر بدن سکسی سارا تحریک نشم اما هر کاری میکردم بازم موفق نمیشدم و باز این سارا بود که تو وجودم و تو چشمام بود...
یه شب سارا گفت از دوستم تو دانشگاه فیلم گرفتم بیا ببینیم. سی دی رو گذاشتم تو دستگاه و فیلم شروع شد،‌یه فیلم جنایی و پلیسی بود که نقش اول فیلم یک خانوم پلیس بود. یه صحنه از فیلم یک سکس نیمه از این خانومه با دوست پسرش نشون داد و این اولین بار بود که من و سارا با هم داشتیم یک صحنه سکسی میدیدم، زیر چشمی نگاش کردم و دیدم خیلی راحت چشماش به تلوزیون هستش و اصلا معلوم نیست که خجالت بکشه و یا چهرش جوری بشه...
چند شب بعدش سارا چند تیکه لباس جدید خریده بود و حسابی پر انرژی بود و وقتی رسیدم خونه گفت برم زودتر بپوشم ، ببینم چجوریه... من داشتم کتابام و مرتب میکردم که سارا صدام زد که نگاش کنم و نظر بدم درباره لباس جدیدش، وقتی برگشتم قلبم یک لحظه وایستاد و دهنم باز موند. یه تاب براق چسبون گلبه ای با یک شلوارک اینبار تا بالای زانوی همون رنگ و به شدت چسبون و براق. اینقدر چسبون بود که برجستگی کس سارا و چاک کسش کاملا معلوم میشد،‌ برجستگی نوک سینه هاش که حالا یکمی بزرگ تر شده بودن کاملا دیده میشدن. سارا گفت آهاییی گفتم نظر بده بگو بهم میاد یا نه؟؟؟ با همه زورم سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم آره آره خیلی قشنگه و بهت خیلی میاد... فکر میکردم الان میره عوضش میکنه ، اما عوض نکرد و با همون رفت سمت آشپزخونه که شام درست کنه. وقتی برگشت ،‌گردی کونش تو این شلوارک تنگ و سفیدی روناش که نصفش دیده میشد تو این شلوارک بالای زانو، دود از سرم بلند کرد، نگاهم به اندامش قفل شده بود و نمیدونستم کدوم قسمت اندامش و نگاه کنم؟؟؟ مثل خیلی از شامای دیگه تو خونه با سارا میخوردم بازم نفهمیدم چی خوردم و نگام یکی درمیون به سارا بود که جلوم چهار زانو نشسته بود و داشت از کلاسای درس و دانشگاه صحبت میکرد... وقت خواب شد و به شکل همیشگی گرفتیم خوابیدیم و من دوباره با کیر بلند شده و ذهن داغون خوابم نمیبرد. بعد یک ساعت حدودا که مطمئن شده بودم سارا خوابه مثل بعضی شبای دیگه رفتم کنارش و بازم پتو رو پس زده بود به همون سمت همیگشی خوابیده بود، نشستم و شروع کردم نگاه کردنش و دیگه داشتم دیوونه میشدمممممم. یکی در میون آب دهنمو قورت میدادم و نفس زدنام نا مرتب شده بود،‌ هر ثانیه که میگذشت شهوت و تحریک بیشتر منو اسیر خودش میکرد و نمیتونستم جلوی این صحنه از رونای سفید و کون برجسته و بدن سفید سارا ، مقاومت کنم... بدون فکر و بدون هیچ پیش زمینه ای دستم رفت سمت کون سارا و به آرومی دستمو گذاشتم رو کونش، قلبم داشت از ترس وایمیستاد، جرات تکون دادن یا فشار دادن دستم رو کونش رو نداشتم،‌همینجوری ثابت دستمو رو کونش نگه داشته بودم. سارا بعضی وقتا خوابش سنگین بود و بعضی وقتا با صدای یه مگس بیدار میشد، امیدوار بودم این بار خوابش سنگین بوده باشه و بیدار نشه،‌بعد چند دقیقه ترس دوباره شهوت به من غلبه کرد و با جرات بیشتری انگشتامو رو کونش فشار میدادم و این لمس کردن کونش باعث شد کاملا و صد برابر تحریک بشم و قلبم به لرزه بیوفته،‌دو لا شدم که صورتش رو ببینم و مطئمن شدم که خوابش حسابی سنگینه،‌ دستمو بردم پایین تر و رسوندم به قسمتای لخت رون پاهاش،‌ با لمس کردن رون پاش لرزش قلبم بیشتر شد و تو وجودم همش خالی میشد،‌ دستمو آروم رو رون پاش میکشیدم و آروم انگشتام و رو پوست سفیدش فشار میدادم، به همین حالت دستمو تا پشت ساق پاهاش بردم و اونجا هم لمس کردم و دیگه ترس اینکه بیدار بشه رو نداشتم. همینجوری دستام با بی ملاحظگی بیشتر رو کونش و روناش بود که یه هو دیدم سارا حرکت کرد و یک لحظه فکر کردم بیدار شده و از ترس قلبم وایستاد، اما از اون حالت به پهلو برگشت و صاف خوابید. دیگه کونش در دسترسم نبود و اینبار کل بندش رو از جلو میتونستم ببینم، بعد چند دقیقه صبر کردن و نگاه کردن به صورت خوشگلش دوباره دستم رفت سمت رونای پاش اما ایندفعه از جلو و حتی انگشتام و میکردم زیر شلوارک تنگش که بالای رونش که نرم تر بود و لمس کنم. چشام به سینه هاش بود و با اینکه مردد بودم که نکنه با لمس سینه هاش بیدار بشه اما بازم شهوت بهم غلبه کرد و دستمو بردم رو سینه هاش گذاشتم، در کل اولین بار عمرم بود یک جنس مخالف رو لمس میکردم اما با لمس سینه هاش از روی همون تاپ تنگ که مشخص شد زیرش سوتین نبسته، چنان دلمو لرزوند و وجودمو یه هو خالی کرد که نا خواسته یک نفس خیلی عمیق کشیدم، چقدر این سینه ها نرم بود، انگشتام به لرزه افتاده بودن و سرم از شدت درد داشت میترکید و کیرم هم که واقعا داشت شرت و شلوارم و جر میدادددد. مرز دیوونگی رو رد کرده بودم و به جنون رسیده بودم و دوباره با ولع و بدون ملاحظه سینه هاشو چنگ میزدم، پا رو فراتر گذاشتم و دستمو به سختی کردم زیر تاپ تنگش و رسوندمش به سینه هاش، با لمس مستقیم سینه هاش ،اون حس چند لحظه قبلش که با تماس سینه هاش از روی تاپ داشتم ، هزار برابرش برام به وجود اومد. دوست داشتم به هر قیمتی شده سینه هاش و ببینم، با همه سعی ام تاپشو اروم اروم دادم بالا که سینه هاش مثل دو تا ژله گرد لرزون افتاد بیرون،‌ سینه های سفید و نوک قهوه ای رنگشون . صدای نفس کشیدنم هر لحظه بلند تر و نا منظم تر میشد و سر دردم هم شدید تر میشد، نمیدونستم کدوم سینه شو انتخاب کنم برای چنگ زدن،‌ دیگه کاملا یادم رفته بود که شاید هر لحظه بیدار بشه. بعد کلی ور رفتن با سینه هاش چشمم به پاهاش و مخصوصا برجستگی کسش از روی شلوارکش افتاد،‌ همه حواس من کار میکرد جز عقلم. دستم رفت سمت کسش و شروع کردم مالش دادنش، تو فیلمای سکسی دیده بودم که کس زنا هم برجستگی داره و همچین صاف نیست و کس سارا هم همینجوری بود،‌ مثل یک گلابی تو مشتم گرفته بودم و آروم فشارش میدادم و ولش میکردم،‌ بعد چند دقیقه این کارو کردن،‌ از کمر تاپش دستمو بردم داخلش و رسوندم به کسش که فهمیدم شورت هم پاش نیست و فقط همین شلوارک پاشه. دستم با کمی سختی رسید به کس شیو کرده و صاف سارا ،‌ چون پاهاش به هم چسبیده بود خیلی به کسش دسترسی نداشتم و نمیتونستم کامل لمسش کنم،‌اما همونقدر کافی بود که هر ثانیه مجنون تر از ثانیه قبل بشم . حسابی دستم رو کس سارا داشت کار میکرد و ور میرفت که دوباره سارا حرکت کرد و این بار پاهاش و تکون داد،‌با این حرکتش به خودم اومدم و خیلی ترسیدم از اینکه بیدار بشه و من بدون ملاحظه، هی دارم بیشتر باهاش ور میرم، تا هنوز به حال خودم بودم، سریع تاپش دادم پایین و شلوارکش که یه ذره پایین رفته بود و دادم بالا و سریع ازش جدا شدم و رفتم سر جای خودم و فرداش
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
صفحه  صفحه 2 از 15:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  12  13  14  15  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

رمان شيوا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA