نقل از طاهره.....هنوز غروب نشده بود و من برگشته بودم .....بچه هام تو حیاط داشتند بازی می کردند. خونه از سرو صداشون شور وحال زنده و شادابی گرفته بود همشون منو دوره گرفتند ...اه قربون همه تون برم ....همشون بودند غبر از طاها که به گمونم با سروش در اتاق بودند......مامانی از صبح کجا بودی؟......عزیزانم همه تون خوبین؟....من خونه یه دوست بودم ...سحر داشت خودشو واسم لوس می کرد و منو ماچم می کرد ...اکرم خیلی ریلکس و عادی رفتار می کرد و بهرام کوچولو داشت چهار دست و پا به طرفم میومد ...اوه قربون پسر کوچولوم برم....جونم ....اونم اغوشم گرفتم و دو دونه ماچ ابدار و مشتی از لپاش گرفتم ....وای وای خودشو کثیف کرده بود ....سحر یه شلوار پارچه ای خونگی به پاش داشت که کونشو خوب نمایون می کرد تبکه وسط پارچه رو باسنش درچاک کونش فرو رفته بود و اونو خیلی سکسی و حشری کرده بود ...خدا کنه سروش اونو این جوری ندیده باشه ....ا ی وای سحر ازدست تو......بهش دستور دادم شلوارشو عوض کنه.....مامانی مگه شلوارم چشه ......برو عوضش کن ...قربونت برم ...شلوارت کوچیک شده .....اوف اوف موقع رفتنش کونش بد جوری یک دو می کرد .....وای وای این کون تا چند سال دیگه واسش صف می بندند....مدل کونش مثل من رفته و داره کپی کون من میشه ......مادرشوهرم همچنان بیمار بود و رفتم احوالشو پرسیدم اون در بستر دراز کشیده بود و چندان بر اوضاع خونه تسلط نداشت ....تو اتاقم رفتم که لباس عوض کنم ...جمیله کونشو قمبل کرده بودو به فرم خیلی قشنگی خوابیده لم داده بود و در خواب نازی رفته بود..اوف اوف چه اوضاعی بهم زده بود ...خدا رحم کرده شوهرم خونه نیس وسروش سرش گرمه وگرنه سوراخشو به باد فنا میداد ...یه لباس گشاد تنم کردم که سروس واسم هوایی نشه .....رفتم اتاقشون .......سروش لب پنجره ایستاده بود و انگار همه چیو از اون پنجره دبده......وای وای ...طاها ساده دل و خام هم داشت مشق و درس مینوشت ........مامان اومدی ...اره پسرم ...سلام طاهره خانم .....سلام سروش .....توم خوبی ....بله با بودن در این خونه خیلی خوبم ...خوبه ...چرا درس نمی خونی لب پنجره وایسادن که برات درس نمیشه .....داشتم بازی بچه ها رو نگاه می کردم ...و ازشون لذت می بردم .....اره سروش حقه باز ...شهوتی .......تو از نمایش باسن سحر و کونش لذت میبردی ....اه طاها از دست تو.بااین رفیق مکارت...اوف اوف این همه مدت سروش خودشو به لبه برجسته دیوار پنجره گرفته بود و کیرشو راست کرده بوده؟...واون حتی منو هم با اون لباس سکسی مجلسی تو حباط خونه هم خوب دیده.....به طرف من برگشت و چشای خمارشو باز بهم انداخت ....خدای من چی در وجود این پسر بچه هستش که داره منو یه جوری منقلب وهوایی می کنه ...من دارم سست و بی اراده میشم ....سروش داره منو در خودش و خودم کم کم حل و هضم می کنه ..من تا کی می تونم مقاومت نشون بدم به خدا قسم نمی خام اسیرش بشم ..اونو مثل طاها حساب می کنم و سعی می کنم به چشم پسرم بهش محبت کنم ...ولی این نیروی اهریمنی .وهوس و شهوتی که در این سروش می بینم خیلی قویه.. برای من یکی تا این لحظه مهار نمیشه و نتونستم این اتیش هوس و حشریشو خاموش کنم .....طاهره خانم ..حالتون خوبه ......اره اررره.....سروش ......برای چند لحظه حس بیحالی بهم دست داد .....فکر کنم فشارم پایین اومده ...میخاین براتون اب بیارم ........مامان ...چتونه ...خوبی...اره طاها چیزی نیس ....الانه میرم یه اب قند می خورم ...خوب میشم .....سروش فوری پرید و رفت که برام نوشیدنی شیرین بیاره ....من نشسته بودم و باور کنید در جای خودم مستقر نشده بودم که دیدم سروش با یه لیوان اب قند برگشت و روبروم نشست و لیوانو دستم داد ....انگشتای ذستش به دستم خوردو منو بیشتر بهم زد یه جور خاصی شده بودم تبم باز بالا زده بود و دوس داشتم به صورتم یه اب خنکی بزنم ....طاها خیلی گرممه ...داغ کردم .. سروش لیوانو دهنم گرفته بود و اونو کم کم به خوردم میداد.....نمی خورم سروش ...بسمه ...ممنون ..دستت درد نکنه ......اه .......سروش از عمد و با غیر عمد دستشو به پیشونیم و صورتم برد و اونو برای لحظاتی لمس کرد ....اوف اوف این پسرره دستاش واقعا یه پارچه اتیشه و داره منو میسوزونه ...اوی اوی دارم میسوزم ....کوسم مثل تنور شده بود و لرزش رگ های عصبیشو بخوبی حس می کردم تا حالا و در طول زندگیم این جوری نشده بودم ...طاهره خانم خیلی تب دارین ...سروش میشه منو تنها بزارین و با طاها برین بیرون ..فقط جمیله رو خبر کنین .....چیزی نیس فقط کمی التهاب گرفتم ......اونا بیرون رفتند ...اه خدای من ...چرا من این جوری میشم..من دارم حالت عادی به خودم می گیرم ...درسته ...بهتر شدم ...سروش رفته بود و من به خودم برگشته بودم ......بالا خره میدونم من اسیر این هوس سروش میشم ...نیروی این پسرره خیلی قویه و من تاب و توان ایستادگی و مقاومتشو ندارم .....ولی باید سعی و تلاشمو بکنم و ناامید نشم ..اونو هنوز مثل طاها پسرخودم حسابش می کنم ...جمیله هم پیشم اومد و کمی بهم رسیدگی کرد و من مات و مبهوت این وضعیت خودم قرار گرفته بودم .......اون شب همش تو فکر سروش واین حس خاصش بودم ...قبل از خواب قیافش و اتدامشو تجسم می کردم و گاها باز احساس گرما می کردم .....شاید من بهش یه احساس شهوت مانندی دارم و خودم هنوز درکش نکرده ام ......ها....چم شده ...چرا گیج و درمونده این موضوع شده ام .....من چمه ..نه به اون همه هوسم در صبح و عصر به هوشنگ و نه به این حس عجیبم به سروش .........این معما فقط میتونه یه جواب داشته باشه ..اونم فقط شهوت و هوس بی حد و حسابمه که نمی تونم کنترلش کنم . این شوهر نمونه و عجیب و غریبی که گیرم اومده ..نمی تونه منو خوب .و باب دلم ارضا کنه و مجبورم می کنه خواسته و یا ناخواسته تمایل و به امثال هوشنگ و سروش وحسین وووووداشته باشم .....الان در این لحظه مطمئنم سروش هم تو کفمه و لابد در خیالش منو دست مالی می کنه و بعدشم قطعا کبرشو تو دستش گرفته و تو رویای شیرینش منو یا از کوسم ترتیب میده و یا کونمو می کنه و بعدشم به خودش میگه مامان بهترین دوستمو گاییدم ...اوخ جون خوش به حال خودم که از بس زرنگم .......اره طاها ساده و خوش خیال من......خلاصه هم داره سر تو کلاه میره و هم من .....واقعا هر دفعه توان مقاومتم در برابرسروش کمتر کمتر میشه ......داشتم اسیر خوابم میشدم که سایه شوهرمو دم در اتاقم دیدم ..اون بهم اشاره می کرد که باهاش برم اشپز خونه تا منو ترتیب بده ...واقعا هم حالشو نداشتم و هم حسشو .....بهش اشاره کردم بره بخوابه ....اون ناامید و مغموم سرشو پایین انداخت و رفت ...جمیله هنوز نخوابیده بود و همه چیو دیده بود و اومد کنارم .....طاهره جون شوهرت اومده بود سراغت تا باهات حال کنه ....چرا نرفتی و با دعوتش نکردی بیاد داخل ...اوا جمیله جون چی چی بیاد داخل ..اونم با حضور شما که یه پارچه شور و هوس و تشنه کیر نامزدت هستی ......اخه مگه میشه جلو چشای تو باهاش عشق بازی کنم .....اونوقت با توی شهوتی چیکار کنم .....من چشامو میبستم و یا سرموزیر پتو می کردم ......خب عزیزم اتاق تاریکه یهو شوهرم اشتباهی تو رو به جای من می گرفت و می کرد اونوقت چیکار می کردی .....ها .....طاهره جون ساکت می موندم و هیچی نمی گفتم تا کارشو تموم کنه .....تو که ناراحت نمی شدی ها؟...نه نه عزیزم از عمد که نکردین .....میزاشتم یه بار کیر شوهرم تو کوست بره ...اونم به خاطر تو ....وای وای طاهره جون ....کیر خوردن اونم در تاریکی شب و در حالیکه دهنتو بستی و نمی خای صدای اه اه کنی چه کیفی داره .......اره جمیله جون ...با این فانتزی سکسی شور و عشق و حال خوبی به هردومون داده بودیم ......داری کوستو می مالی ..اره طاهره جون چاره ای ندارم خیلی هوسی شدم ....اه جمیله منو هم شهوتی کردی ......هر دو مون کنار هم داشتیم کوسامونو مالش می دادیم و به خودمون تاب و حرکات ناموزن میزدیم و هم اه و ناز و عشوه خاموش در درونمون می کردیم ...اخه اکرم و سحر کنارمون خوابیده بودند و ترس اینکه اونا رو بیدار کنیم رو در دلمون داشتیم...اون شب هر دومون با زحمت دستامون ارضا شدیم و بعدشم به یک خواب شیرین فرو رفتیم.......صبح روز بعدسرحال و شاداب از خواب بیدار شده بودم حس خوبی داشتم و دلم و روانم نوید یه خبر و اتفاق خوبیو می داد......اه کاش زودتر میدونستم......صبحونه رو یا بچه هام خوردم و اونارو روونه مدرسه کردم ...طاها کلاسش دیرتر شروع میشد و یه ساعتی فرصت داشت و همین باعث شد اونو واسه خرید نون ناهار بیرون بفرسنم...جمیله هم رفته بود خرید .....و من مشغول اشپزی بودم که یهو سروش اومد .......در خونه باز بود و اون غریبی نمی کرد و اومده بود......وای وای این پسرره باز سرو کلش پیدا شده بود....سلام طاهره خانم ......سلام سروش ...خوبی .....بله خوبم ....ولی از دیشب نگران شما بودم ...وباور کنید تا وقتی که خوابم برد تو فکرتون بودم ......پس حدس و فکر دیشبم درست بوده این سروش هوس باز دیشب قبل از خواب تو فانتزی سکسیش منو می گایید ...اوا چرا؟...من که چیز مهمیم نبود فقط یه کم التهاب و خستگی داشتم ......نه شما تبتون خیلی بالا بود ...دستام وقتی که رو صورت شما بود داغ شده بود ......ها...ببینید من اشتباه نمی کنم ...الان که تب ندارید ......سروش بدونه اجازه و ملاحظه فوری اومده بود جلوم و باز دستشو رو پیشونیم و لپام برد و اونو لمسش کرد ......اوه اوه باز هم همون حس و التهاب داشت منو می گرفت .....اه سروش تو تا منو نکنی دست برادرم نیستی ...این پسرره انگار برق داره و به محض اینکه دستش بهم میخوره شوک بهم وارد میشه ....شوکی که فوری تبدیل به هوس و بیدار شدن شهوتم میشه .....چیکارش کنم ......باید بحثو عوض می کردم ...چون مرتب به اندامم نگاه می کرد و چشم از پستونم بر نمی داشت اخه لباسم از سینه هام چسپون بود و اون با نوکاش بخوبی نمایون بود .....صبحونه خوردی؟.....بله ..یه مختصر چیزی خوردم .....تعارف نکن ....سروش جان توم مثل طاها هستی ...ومثل اون نگات می کنم .....ممنون طاهره خانم منم انگار که مامانمی و شما را با یه حس خوبی می بینم ......چه حسی؟.....یه حس خیلی خوب و زیبا و رویایی ......اه کاش همیشه باشما در یه جای دور بودم و هیچ کس و مزاحمی بینمون نداشتیم ....اوا سروش جان این حرفا چیه میزنی ....یعنی چه ....یعنی طاهره خانم من شما رو خیلی دوست دارم ...می تونم منبعد و وقتی کسی نیس و فقط دو تایی هستیم بهتون مامان بگم .....اخه من مادرمو یادم نمیاد ...خیلی بچه بودم فوت کرد و مرد .......برام عقده شده که نمی تونم مامان مامان بگم .....تحت تاثیر حرفاش قرار گرفته بودم ولی شایدم اشتباه می کردم و این حرفاش حقه و ریا درش بود و فقط لابد می خواد منو خر کنه و زودتر بهم برسه .....اه خدا..چی به ابن پسرره بگم ...حالا اگه یه مامان خالی هم بهم گفت ..که چیز و اتفاق بدی نمیفته ...اگه دلش به این خوش میشه میزارم بگه .......باشه سروش جان ..می تونی بهم مامان بگی ..ولی فقط دو تایی و .وقتی که کسی نباشه......اوخ جون ....چه خوب ...که قبول کردی ....میشه دستاتو ماچ کنم اخه خیلی هیجان زده ام و نمی تونم کنترلش کنم .....اون منتظر اجازه من نشد و اومد جلوم هم دستامو ماچ کرد و هم فوری گونه هامو بوسید ....سروش با این حرکتش استارت رسیدن به منو زده بود و از شادی و خوشحالیش نمی دونست چیکار کنه و حرکاتش عادی نبود....اون روز و قبل از اینکه با طاها به مدرسه برن ...باز اومد اشپز خونه و با زرنگی و مهارت خوبی پشت دستشو موقع رد شدن از پشتم به باسنم زد و بهم گفت ..مامان جون خدا حافظ ...همون لحظه ...هوسم بالا زده بود و با اون حرکت حیلی ساده و ابتدایش من خیلی شهوتی شده بودم انگار که یه نفر ده دقیقه رو اندامم کار کرده و مالشم داده ......کوسم باز ازم شاکی شده بود ...فریاد سرم میزد که بهش برسم ...اه کوس بیچاره و بی کسم ...چیکارت کنم ..کسی نیس که بهش بگم و بیاد کیرشو بهت بزنه می دونم کیر میخای ..ولی شرمنده کسیو سراغ ندارم .....الان فعلا منتظر بمون خدا کریمه ....توم به ارزوت می رسی......
نقل از طاهره.......در فکر عاقبت کارای سروش رفته بودم که متوجه صدای در خونه شدم ...باید جمیله باشه ...برگشته خونه و خریداشو انجام داده ...رفتم درو باز کردم ...اوه ...بجای جمیله ...چشمم فرانک رو می دید ......سلام ... طاهره جون .......سلام فرانک جون ...خوش اومدی....بیا داخل ....عزیزم .....خوب وقتی اومدی ....دلم واست یه ذره شده بود ....اه فرانک احساس تنهایی می کردم ....نیاز به یه دوست خوب مثل تو داشتم ......طاهره جون اگه حق نیاز و رفع تنهایی رو بخواهی بدونی کیه؟ اون باید من باشم .....اه ...........فرانک بغض تو گلوش گیر کرده بود و یه دفعه زد زیر گریه .......اونو در اغوشم گرفتم و نوازشش کردم ....بمیرم واسه اون چشای قشنگت ...قربونت برم .....تورو خدا گریه نکن .....عزیزم .....حدس میزنم گریه هات واسه چیه ......فرانک جون ......داری منو هم به گریه میندازی ......اه اه طاهره.....خیلی تنها شدم ....چیکار کنم ..تو بگو .....دلم خوش شده بود که شوهر کردم و بچه دار شدم و دیگه تنها نیستم و دست یه مرد بالا سرمه ..ولی همش این چند سال بود و باز هم تک و تنها تو یه خونه موندم ......عزیزم بچه تو بیار پیش خودت ....اون باید کنار تو باشه .....اه طاهره ..مادرشوهرم خیلی بهش وابسته شده و جونشو براش میده و میگه نمیزارم اونو ببری .....خب منم دلم نمیاد ناراحتش کنم .....فرانک تو بغلم بود و با دستام اونو نوازش می کردم ...سینه های خوشکل و سفتش رو با دستم حس می کردم ....اه شاهین نامردو عوضی واقعا این لعبت و جواهر برای تو حیف بود ...لباقت فرانک خیلی بالاتره ...الهی حق ابن زن گم نشه و تقاصشو در همین دنیا بگیری.......طاهره دو شبی میشه بر گشتم خونه خودم .....شبا خیلی می ترسم ...از همه چی و تاریکیش و کوچیکترین صدایی که میاد دادم بلند میشه ....نمی تونم تنها بمونم .....ولی وقتی صبح که بیدار شدم ..پستچی یه نامه از سیامک برام اورد و اونو خوندم و با خوندنش ارووم گرفتم ...اخه سیامک نوشته اخر همین هفته میام ....و تو نامه قسمم داده که فوری بیام خبرشو به تو بگم ....اون نوشته دلم واسه دو تاون یه ذره شده ..یکیش تو که خواهر عزیز و تنها یادگار پدر و مادرمی و دومیش هم عشق اول و اخرم طاهره جونه که همه چیزمه و جونمو براش میدم ....بهش بگو از همین الان دستامو بسویش دراز کردم و وقتی تو بغلم گرفتم تا جون دارم ولش نمی کنم ...قربون دوتاتون برم...این عین دو جمله اخر نامه اش بود که گفته بود عینشو بهت بگم ...راست میگی ...وای وای ...دارم از خوشحالی بال در میارم ...عشقم داره از راه دور میاد ..اونم با دستای بازش .....اه اه فرانک به جون تو امروز که بیدار شدم به دلم اومد که به خبر خوب می شنوم ......قربونت برم خدا ..... ....خدایا هزاران بار شکر.....میخام لباتو ماچ کنم ......اخه کمی بوی سیامکو میدی .......لباشو مال خودم کردم و با تموم عشقی که به سیامک و خودش داشتم اونو می خوردم .....اونم داشت مال منو می خورد .....وای وای چی شده بود ....یه بوسه گرم و اتشین و هیجان انگیز ......اوخ جون .....جفتمون کم کم دستامونو تو کوس همدیگه برده بودیم و از همدیگه استفاده بهینه می بردیم ....جونم جون .....کوس فرانکو همون ابتدای استارت ابکی کرده بودم .....اه بمیرم برای تنهایت فرانک .....چندین شبه یه سکس خوب نداشته و کوسش خیلی تشنه کیره ......چیکارش کنم ..من که خودم کیر ندارم ....پس می مونه یه چیزی گیر بیارم و تو کوسش بزنم ...اخه چی .....نگاهی به اطراف اشپز خونه کردم ....اشپز خونه چرا بودیم چون همون اول اومدنش اونو با خودم اینجا اورده بودم که غذای ناهارمو اماده ش کنم .....از شانس بد جفنمون هیچی مناسب این کارم نبود و باید از انگشتام کمک می گرفتم ...اونو در همون حالت ایستاده گرفتم و شورتشو پایین کشیدم ..از بس هول رسیدن به کوس قشنگش بودم شورتشو از یه طرف پاره کردم .....اشکالی نداره خودم برات دو تاشو میخرم ...فرانک جون ......جونم طاهره ....کوستو میخام ...بیا عزیزدلم مال خودته ......اه طاهره خیلی شهوتیم ....کوسم کیر میخاد ......عزیزم کیر کیو میخای .....نمی دونم ....بگو ....اه طاهره ..مال پدرتو میخام ...کیرشو دوست دارم .....قربون کیر پدرت بشم .....کاش اینجا بود وکیرشو تا دسته تو کوسم می زد ......خب عزیز م اون که نیس ولی دخترش که هست .......منم کارمو خوب بلدم ....ابتدا با یه انگشت تو کوسش زدم و بعدش دو تائیش کردم و دادشو بلند کردم ...و وقتی داشت اوج می گرفت سه تائیش کردم و خب دیگه خودتون حدس بزنید که چی شده بود فرانک مثل مار به خودش می پیچید و با دستاش به همه چی چنگ میزد ....ولی از ترس مادر شوهرم صدای اه و ناله و فریادشو در گلوش خفه کرده بود ...اوف اوف ار دهانه واژن و اطراف چوچوله کوسش اب کف مانند غلیظ سفیدی میومد و نشون از شهوت و هوس زیادش می کرد ...اه خدا ی من ..ای شاهین عوضی ..این زن فشنگ و خوشکل و جذاب چه گناهی کرده که هم باید تنهایی بکشه و هم تشنه کیر وعشقبازی باشه و هم غصه بخوره ...خدا ازت نگذره ..... فرانک به ارگاسم مورد نظرش رسیده بود و راضی و خندان منو ماچ کرد و ازم تشکر کرد .......ازت ممنونم ...طاهره جون ..اگه تورو نداشتم چه خاکی تو سرم باید می کردم .....شهوت و حرکات و ابی که از کوسش رفته بود منو تحت تاثیر قرار داده بود و منم تقریبا کمی ارضا شده بودم .......اون روز فرانکو پیش خودم نگر داشتم و نراشتم بره ........عصر همون روز دو تایی رفتیم بازار ......سر خیابون کوچه مون هوشنگ وایساده بود و منو که دید فوری اومد نزدیکمون .....سلام خواهر ........سلام هوشنگ جون ....مگه بهت نگفتم خواهر خالی نگی ...ها میخای کتک بخوری ......هوشنگ خنده ش گرفته بود و با لبخند زیباش من و فرانکو نگاه می کرد ....ببخش خواهر جون ..یادم رفته بود ...اگه هم دوست داری منو بزن ..من کتک خورده توم ......فرانک خانم سلام ...ببخشید دیر عرض ادب کردم .....اخه خواهر جونم حواسمو گرفته بود .....سلام ..خوب هستین .....ممنون ...امروز می خواستم خدمت برسم و ازتون بخام کاری و چیزی اگه دارین من انجامش بدم ........یهو تصمیم گرفتم هوشنگو با خودمون ببرم خیابون ..ولی این کارم یه ریسک بود ..اخه دو تا زن جوون و اونم شوهر دار با یه مرد مجرد واونم با اون قد و هیکل...واقعا تابلو میشدیم ...ولی بی خیال ....هر چی باداباد ...عشقم کشیده که با هوشنگ و فرانک بازار گردی کنم ...الان که فکر این کارمو می کنم ....واقعا دلم به لرزه میفته .ودر عجبم چرا اون روز چنین تصمیمی گرفتم شاید شهوت و هیجان درونم که نشاط گرفته از ابراز عشق اتیشن سروش به من و لزگرم و با احساسم با فرانک و اندام و ارایش غلیظی که اون رور به خودش زده بودو از همه مهمتر جذبه و قدرت و مردونگی هوشنگ و کبر ندیده اش که به خیالم اندازه کبر الاغ درتصورم داشتم عقل و منطق رو ازم دور کرده بود و اون روز من و فرانک با هوشنگ در خیابون و بازار گردش و لذت می بردیم ..سینما در شهرمون اومده بود و یه فیلم عشقی انگلیسی رو پرده نمایشش بود و من و هوشنگ تا اونروز سینما و دیدن یه فیلم رو تجربه نکرده بودیم ....اون روز اولین بارسه نفری سینما رفتیم ...اوه اوه چه هیجان و شور حال خوبی داشتیم ...اون روز من دامن کوتاه به پام بود و با چادر خودمو از ابتدای اومدن از خونه استتار کرده بودم که رونای سفید و میزونم جماعت مردا رو گیج و منگ و اشفته نکنه ..ولی خب گاها در موقع جابجا شدن چادرم اونو برای لحظات کوتاهی نمایش می دادم ..فرانک از من بدتر بود و دامن تنگ و چسپونش کونشو و رون و پاچه هاشو بد جوری در معرض دید میزاشت ...وای وای چه کونی ..چه پاچه و رونی ......با وجود اینکه یه مرد ویه هیولا باهامون میومد ولی زیر ذره بین چشای شهوت ناک مردا و پسرا بودیم ..در سالن سینما هوشنگ بینمون نشسته بود و من و فرانک هم سمت راست و چپشو گرفته بودیم ....در اون لحظات حساس فیلم که هیجانش زیاد میشد من از عمد دستمو به دست هوشنگ میبردم واونو می فشردم .......اوه هوشنک جون ..چه جالبه ..فیلمه خیلی جوگیرم کرده ......دستتو اون ور نبرش ...دستتو مبخام ....چادرمو در حالتی گرفته بودم که رونای قشنگم بیرون افتاده بود و می خواستم هوشنگ اونو ببینه و واکنششو ببینم ..از اون ور فرانک هم بیکار نبود و اونم روناشو واسه هوشنگ جون بیرون زده بود .......هوشنگ واقعا گیج شده بود و نمی دونست فیلمو ببینه و یا دو فیلم زنده نیمه سوپر راست و چپشو نگاه کنه ...خوش به حالش باشه ...دو تا زن خوشکل کنارش بودند و سعی و تلاش می کردند و اونو شهوتیش کنند ......دستشو گرفته بودم ودیگه اونو ولش نمی کردم .....طاهره جون ...دستمو ول کن ..زشته ممکنه مردم ببینن .....اوه اوه بی خبال ...مردم از کجا مارو می بینن ...اونا دارن فیلم می بینن ..نمی خاد نگران بشی .....دوس دارم دستت تو دستم باشه ...فهمیدی ...اصلابا اون دست دیگت مال فرانکو هم بگیر تا غصه نخوره ..اخه شوهرش نیس.... در رفته ...تنهاس .....زود باش دستشو بگیر.....گناه داره .....فرانک جون ..چیه طاهره ..عزیزم دستتو بده به هوشنگ کارش داره .....وای وای نمیشه زشته ...نترس عزیزم ببین منو ..دستم تو دستشه .....خیلی کیف داره ..دستاش خیلی گرمه ....اخه ...اوه ...دیگه ناز نکن ..زود باش ....میدونستم که فرانک خیلی شهوتش الان بالاس و به شدت مایله دستشو به هوشنگ برسونه .... وبالا خره دستش به دست هوشنگ رسید و ما هردو مون هوشنگو داشتیم تحت فشار جبسی زیادی قرار می دادیم ....هوشنگ واقعا یه جنتلمن به تموم معنا رو یاید بهش لقب بدم ...چون این مرد خیلی جلو شهوت خودشو گرفته بود و با وجوداینکه تموم شرایط یزانگیحته شدن هوسشو فراهم کرده بودیم ...ولی هنوز مقاومت نشون می داد...ای خانما .....خواهرم ووشما فرانک خانم لطفا مراعات کنید ...والا ناجوره این کارا خوب نیس .....اوا هوشنگ مگه قرارنبود هوای هردومونو داشته باشی وحمایتمون کنی ...ها خودت بهم گفتی ...پس ساکت بمون بزار دستامون تو دستت باشه ....اخه سردمونه ...مگه نه فرانک جون ......اره درست میگی ...تو سالن سینما هواش سرده ......اگه باور نداری دستاتو به رونامون بزن .....یخ کرده ....دست بزن ...زود باش ....هوشنگ اگه به حرفام عمل نکنی باهات قهر میشم واینو گفته باشم ......رونمو دست بزن .....دستشو بزور رو رونام کشوندم و اونو برای لحظاتی روش گرفتم وومجبورش کردم همین کارو رو پاهای فرانک هم انجام بده....دیدی و حسش کردی هردومون یخی شدیم ...هر کی جای تو بود الانه کاری می کرد تا گرم بشیم ...خب خواهر جون چبکارتون کنم ......خب نوازشمون کن و هردو مونو به خودت بچسپون و مالشمون بده ....اخه ما خیلی ناز نازی وترگل ورگل هستیم ..یهو دیدی مریض شدیم .....مگه نه فرانک جون ...اره طاهره جون خیلی خیلی درست میگی ....وای خدای من فرانکو ببین چه زیاد شهوتی شده .....اون داره دو بار تاکید رو صحت حرفای من می کنه ...قربون اون شهوتت برم که همیشه بدهکارشی .....هوشنگ گیج و منگ از حرفای من و کارای جفتمون شده بود و به گمونم نمی دونست چیکارمون کنه و شرم و حیاش اجازه نمی داد که دستوراتمو اجرایش کنه ....باید خودم کاریش می کردم ...تا صبح اگه می نشستیم هوشنگ کاریمون نداشت و بخاری ازش بلند نمی شد...نه اینکه نتونه و کیرش راست نشه بلکه اون با ادب و متواضع و شرم و حیا داربود.....موقعیت نشستنمون در سالن سینما مناسب و فیکس بود چون در ردیف اخر و به اصطلاح در لژمستقر شده بودیم......اه برادر جون..یکیو میخایم گرممون کنه و گرمای تنشو بهمون بده ...اوف فرانک جون ....دارم می لرزم ...تو چی ....لرز نداری ....چرا طاهره جون منم سردمه ....کاش میشد گرم بشیم .....راست راستی سردتونه؟...اره اره اخه چه جوری حالیت کنیم هوشنگ جون ...تو خیلی گیج و منگ هستی ..انگاری تواین دنیا نیستی ......زود باش مارو به خودت بگیر ...هردومونو به سینه هات بچسپون .....دستاتو باز کن تا من و فرانک بهت نزدیک بشیم ...اها خوبه....اخیش ...فرانک جون تعارفو بزار کنار و خوب به هوشنگ جون بچسپ .....ببین مثل من ......هوشنگ دو دستشو از هم باز کرده بود و من و فرانکو به سینه هاش از دو طرف گرفته بود و هردو مون گونه هامونو به سینه هاش گرفته بودیم و من ضربان قلبشو بخوبی می شنیدم ....هوشنک داشت با کف دستش کتف و بازو هامو نوازش می کرد و گاها بهمون نگاه می کرد و لبخند قشنگشو بهمون تقدیم می کرد .....من و فرانک چشامون به همدیگه دوخته شده بود و از فیلم سینما فعلا غافل شده بودیم ....با چشامون به همدیگه می گفتیم که کیرش در زیر شلوارش داره تکون می خوره .....اون به حالت چسپیده به زیر نافش افتاده بود و مثل مار به خودش تکونایی می داد ...اوف در فاصله ۲۰سانتی کیرش ما داشتیم عشق و حالمونو می کردیم دستمو به دکمه بلوزش بردم و اهسته سه تا دگمه شو باز کردم و دستمو به سینه لختش رسوندم با چشام به فرانک فهموندم که اونم این کارو بکنه ...فرانک دگمه ۴و ۵ رو هم باز کرد و اونم دستشو به سینه اش برد و در کنار دستم قرارش داد ...هردو مون با نوک سینه ماهیچه ای و فوی اش بازی می کردیم و اونو مالشش می دادیم ....اوه اوه هوشنگ جونم چشاشو بسته بود و در عالم خودش رفته بود ...چه با حال و دیدنی ...قربونت برم برادر عزیز و با غیرتم .....اه هوشنگ .....باور کن من نمی خام از شخصیت پاک و مطهرت سو استفاده کنم ...نه نه عزیزم ..فقط میخام یه کم با فرانک جونم حال کنیم و یه کمی هم بهت عشق و حال هدیه کنیم و حالا هم اب کیرتو هم گرفتیم ......چه بهتر .بالا خره یه خدمتی هم به کیر خوشکلت کردیم..اینو تو دلم واسه خودم می گفتم و هوسمو باهاش داشتم داغتر می کردم ........فرانک جون ..سردت نیس؟...گرم شدی ؟...اره طاهره ...خوب شدم ...گرمای بدن اغا هوشنگ خیلی بالاس ...خوب داره مارو گرم می کنه ......اره همین طوره ....اگه میخای گرمتر بشی مثل من رفتار کن ...ها ببین من دارم دستمو به اینجاش میبرم .......فرانک جون تو م دستتو با من بیار ......دگمه هاش همش باز شده بود و من دستمو به زیر نافش و بند شلاق شلوارش راحت رسونده بودم ...هوشنگ شلوار گشاد به پاش داشت و راحت من می تونستم روش عملیات مورد نظر خودمو اجرا کنم ....من داشتم شلاق رو شلوارشو با کمک دست فرانک باز می کردم . این کارمون کمی طول کشید چون گاهابه کبرش دست میزدیم و از روشلوارش اونو تجسمش می کردیم ....اوف اوف مثل هیکل و اندامش درشت و دراز نشون می داد ....کاش میشد این کیر تو کوس من می رفت و بعدش تو کون فرانک جون ..... ..کونمو نگفتم واسه اینکه خیلی مایه دارو کلفته و می ترسم سوراخمو پاره و داغون کنه ...کون فرانک تحملشو داره و میتونه در خودش حلش کنه ..نوش جون کونش ......لحظه حساس و اوج کارمون داشت فرا میرسید و بالا خره کیرشو بیرون زدیم و وبا فرانک اونو مال خودمون کردیم ....وای وای چه کیر خوشکل و خوش فرمی....حالت کمان و درست مثل شکل تقریبا هلال ماه ......{البنه چنین مقایسه ای شاید به نظر من نویسنده درست نباشه ..ولی خب دیگه شباهت خودشو داشت }اوخ جون ..با چشام به فرانک نگاه کردم و اونم مثل من از کیرش خوشش اومده بود ....هردومون با دهنمون هم زمان کف دستمونو خیس کردیم و به جون کیرش افتادیم دودونه دست لطیف و نرم داشتند یه کیر کلفت و خوشکل رو مالش می دادند ..من دست دیگمو رو کوسم برده بودم و با خودم ور میرفتم ..فرانک از من زرنگ تر بود و زودتر یا کوسش کار می کرد ....وای وای چه شده بود ...چه صحنه ای ...چه زیبا و رویایی .....هوشنگ چشاشو بسته بود و دو دستش کماکان رو کتف و بازوی جفتمون بود و اونو می مالوند ....اه و ناله ضعیف از بیرون و لی از درونمون شدید درست شده بود . هر سه تامون در لذت و هیجان شهوتمون رفته بودیم ...متاسفانه هوشنگ ابش زود اومد و.اب کیرش با ارتفاع زیادی بیرون زد و رو صورت من خوش شانس و یا بد شانس پاشید ..اوف اوف چه زیاد و غلیظ .....با دستم کمیشو از صورتم گرفتم و به صورت فرانک جون بردم و اونو روش مالوندم ...خواستم اونم از اب کبرش سهمی برده باشه .....همه چی باید مساوی و عادلانه باشه ..درستش اینه .....منم ارضا شده بودم و راضی از کارم ......در چهره فرانک هم اثار رضایتو می دیدم فبلش صورتمو با دستمالم تمیز کردم و...فوری کیرشو با همون دستمال پاکش کردم و شلوارشو مرتب و منظمش کردم .....این کارو کردم که خودش انجامش نده و منم باید رعابتشو می کردم .....اخه خیلی با حیا بود ...هوشنگ از شرمندگی هنوز چشاشو بسته بود و نمی خواست مارو ببینه ....هوشنگ جون ..برادر گلم ..ببخش ..به جون خودم و فرانک جون که خیلی دوسش دارم ازت سو استفاده نکردم و نمی خواستیم تورو در فشار و منگنا قرار بدیم ....میدونم تو خیلی شرم حیا سرت میشه و غیرتی هستی ....من هنوز همون خواهر عزیزتم و فرانک هم امونت شاهین رفیقته .....نمی خاد خودتو ناراحت کنی ..تازه ما که کار خیلی بدی نکردیم ..فقط یه کوچولو کبرتو مالش دادیم ..اخه هوشنگ جون راستش از اون روز اشنایمون خیلی دلم می خواست زیارتش کنم ...اونم فقط تماشاش ..نه اینکه فکرای بد کنی ..من و تو هنوز مثل خواهر و برادریم .....می فهمی ......هوشنگ کم کم چشاشو باز کرد و سرشو برام تکونی داد و حرفامو نایید کرد ......اخرای فبلم رسیده بود و هنرپیشه مرد و زن فیلم داشتند از همدیگه لب گیری می گرفتند و ماچ بازی می کردند ...اوف اوف هوشنگ باز شرم .و حباش گل کرده بود و جلو چشاشو بسته بود و این کارش نشون از این می داد که هنوز همون شخصیت قبلیشو نگه داشته و نمی خاد از هردومون سو استفاده بکنه....خدا کنه ..همین جور باشه .........
سلام.....ممنون و تشکر از همه تون {اغامصطقی-خانم قرشته بانو-اغا محمد-واعا عرفان-خانم سارامون-وووووووووووو}وسایرین که با نظراتون و ابراز لطف و محبتتون منو شرمنده و بیشتر دلگرم می کنین...اغا محمد دستور داده بودند که موضوع سزوش و طاهره خانمو اون جوری که مایلن به نقش و ذهنیت منظورش کنم ....چشم...خودمم همین هدفو داشتم....از اینکه اسم از سایر دوستان و عزیزان و سروران و خوانندگان دیگه خودم نبردم عذز خواهی می کنم ...و بازم دست تک تکتونو از خونه ام می بوسم ..لطفا از سایر سروران این رمان عشقی میحام نظر بدین و باز بیشتر منو شرمنده خودتون بکنید ......مرسی
نقل از طاهره........اون روز درسینمادر واقع از کم و کیف فیلم چیز خوبی متوجه نشدیم ...چون خودمون فیلم شده بودیم ...و از بازی خودمون لذت کافی برده بودیم ......من که سرحال بودم و فرانک جون هم کیفش کوک بود و مرتب بهم لبخند میزد ...قربون اون نکاه و تبسم هات برم ..........هوشنگ ظاهرا..خودشو بی خیال نشون می داد و انگار که اتفاقی نیافتاده .........داشت یه کم قیافه می گرفت .....این قیافه گرفتنشو نشونش میدم ......هوا هنوز تاریک نشده بود و فرصت داشتیم تا بیشتر گردش کنیم ..از کنار یه مغازه لباسای زیر مردونه و زنونه رد میشدیم که یادم افتاد که فرانک جون شورت به پاش نیس ...اخه من در عملیات لزم اونو براش پاره کرده بودم ...باید جبرانش می کردم .....رفتیم داخل مغازه ...هر چی به هوشنگ اصرار کردم که داخل مغازه بشه ....قبول نکرد ...شرم و حیاش اجازه بهش نمی داد .....اه امون از ابن رفتار خام .......واسه فرانک جون دو ست سوتین و شورت گرفتم یکیشو از عمد بایه سایز کوچیکتر گرفتم که به تنش تنگتر و سکسی تر بیفته ....اخه این جور مدلیو خیلی دوس دارم ....باید همین امشب خودم این شورتو پاش کنم ....قربون کونت برم فرانک جون ......اونم برای من و با اصرار خودش یه ست شورت و سوتین گرفت.....اوف اوف فرانک هم با یه سایز کوچیکتر برام خرید ...اوه اوه ...این شورت تنگو من چه جوری پام کنم ...خیلی باید زور به خودم بدم تا به باسن خوشکلم برسونم ...و تازه بیرون کشیدنش بدتره..ولابد اون هم یه حکایتی برای خودش داره ..حالا نوبت هوشنگ شده بود ...تصمیم گرفتم برای اون هم شورت بخرم .....دو ست شورت سفید مدل اروپایی براش از عمد گرفتم ..چرا سفید چون میخاستم کمی سربسرش بزارم .....اون دوران مردای جاهل و خراباتی و مدل هوشنگ این جور شورتا رو تنشون نمی کردند..اونا از شلوارک های پارچه ای گشاد و بد ترکیبی استفاده می کردند و اگه هم شورت می گرفتند از رنگ سفید دوری می کردند ..حالا چرا ..من که ندونستم ..یادم باشه از هوشنگ جون بپرسم ......از همین الان خنده ام گرفته بود ..داشتم قیافه هوشنگو تجسم می کردم که داره شورت های سفیدمو نگاه می کنه و خشمگین و عصبی بهم فش میده .......مبارک توم باشه هوشنگ جون ...کیر کلفت بادی گارد خودم......اگه جور و قسمت شد خودم این شورتارو تنت می کنم و اگه هم منت بردی کبرتو مالش میدم ....هوشنک از فرصت استفاده کرده بود برامون چغندر داغ گرفته بود ..داشت وسط پیاده رو بهمون می داد تا اونو بخوریم ...اوه اوه چه بی ذوق.و بی کلاس...اخه یکی نیس به این هوشنگ ۱۲۰کیلویی بگه تو دو خانم خوشکل و با کلاس و شیک رو باخودت همراه داری اونوقت بجای دعوتمون به یه رستوران شیک و حداقل یه کافه ....وسط پیاده رو دو بشقاب چغندر دادی دستمون و بهمون میگی بفرما بخور .....اه چه بی سلیقه .....این هوشنگ خیلی کار داره تا خوب راه بیفته .....انگاری با رفقاش داره گردش می کنه .....حالیت می کنم .....خودم درستت می کنم....سر یه کوچه رسیده بودیم که ادامه ش به خونه مون منتهی میشد .....اه فرانک جون من خسته شدم ...نای رفتن ندارم ....تو چی ....خسته نشدی ......چرا یه کم ..ولی می تونم تا خونه راه برم ......فرانک جون ...نمی خاد فیلم بازی کنی تو ازمن خسته تری ....واقعا امروز یکیو با خودمون اوردیم اصلا انگار نه انگار دو تا خانم هستیم با کلی هوا خواه و طرفدار...اگه یه اشاره کنیم میان به صف وایمسن که کولمون کنن و بزارن رو چشمشون...اونوقت این اغا ی محترم وسط خیابون دو دونه پیاله از چغندر دستمون میده و بهمون میگه بخورین ......انگاری مثل رفقای لات و لوتش هستیم ....بعدشم پیاده میخاد مارو تا خونه مون برسونه .....واقعا هوشنگ خیلی بی کلاسی .....اخه این چه وضعشه ....من خسته شدم ..دیگه نمی کشم......خب جیکارت کنم ..طاهره جونم .....من عقلم نمی کشه..تا حالا با یه خانم این جور جاها نیومدم .....من بغلتو می خام ...پاهام درد می کنه ...کمرم تیر می کشه .....فرانک جون هم دست کمی از من نداره اونم می دونم از کمر به پایینش و از همون باسن قشنگش درد داره ...اونم چه دردی.....اوف اوف بمیرم برات فرانک جونم ...کسی نیست جورتو بکشه .... اوا طاهره جون ابرومو پیش اغا هوشنگ بردی اونجام چرا .......فرانک جون نمی خاد زیرش بزنی ..می دونم اونجات درد می کنه ...من حواسم هس..... تعارف نکن ....بگو باسنم نوارش میخاد ...خودمن هم اونجام میخاره .......خب اینو به کی بگیم......هوار بکشم و به همه بگم .... میخای هوشنگ .....ها.....طاهره جون ...دلمو کباب کردی ...بگو چه بکنم .....میخای بریم کافه ..یه چیزی بهتون بدم ......اخه اغای منگ .....چه جوری حالیت کنم اغای گیج خان ...هر کی جای شما بود کم کمش بغلمون می کرد و نازمون می کرد و شایدم بوس بوسمون می کرد....اصلا یه خانم خوشکل به یه مرد بگه کمرم درد می کنه ....یعنی اینکه نوازش و دستمالی می خاد ...ماحالا که نخواستیم دست مالی بشیم ولی من و فرانکو که میتونی بغل کنی ....ها.....ما بغلتو میخایم .... فهمیدی .....همین الان .......وای وای طاهره جون دارم از حجالت اب میشم ....اخه چه جوری تو این کوچه و بیرون از خونه بریم بغل شون.....اصلا اگه اشنایی فامیلی همسایه ای مارو ببینه ..خیلی بد میشه .....گناه داره ..اغا هوشنگ مرد خوبیه .......تازه اون نمی تونه دو نفرمونو بغلش نگه داره ......نه طاهره جون لطفا کوتاه بیا .....نمی خاد ناز کنی توم خیلی دلت میخاد تو بغلش بری و ازمن حالت بدتره .....من کوتاه بیا نمیشم ......بغل میخام ...زود باش .......باشه باشه ...بهونه کافیه .....هر چند خیلی ناجوره و اگه ما رو ببینن...خجالتیش فقط واسه من میمونه .....من بغلتون می کنم ...فرانک خانم شمام نمیخاد نگران باشی ..اگه چهار نفر هم بشین برام خیالی نیس.......پس اماده شین بغلتون کنم.........هوشنگ مثل یک وزنه بردار حرفه ای حالت به خودش گرفت و من و فرانکو با یه تکون بغل گرفت انگار که دو دونه هندوانه روباخودش میبرد ...وای وای چه زوری داره این بادی گارد هوش تبپ و هوش هیکل خودم.......جونم .....ای جون .....راستش دنبال بهونه ای بودم بغلم کنه و راه نرم ...بد عادت شده بودم ..دیگه می دونم هر وقت هوشنگ جون گیرم بیفته باید مثل یه بچه بغل بهم بده ......من براش مثل یه بچه شده بودم ...اخ جون .....چه حالی میده ....مگه نه فرانک جون ....کیف می کنی ...اره طاهره جون ..فقط شرمنده اغا هوشتگ شدم ..نمی دونم چی بهشون بگم....ببخشید .....نه نه فرانک خانم ...من مشکلی ندارم ....دو نفر تون سبکین و وزنی ندارین ....هر چی باشه ..من هوشنگم و اگه از عهده شما ها برم نیام ....دیکه باید برم خونه و بیرون اومدنو تعطیلش کنم ......حواهرم......الان دیگه ازم راضی هستی .....خوبی ....هنوز نه ...ازت هنوز دلگبرم ....دفعه دیگه باهات اومدیم بیرون .....می بریمت یه جای باحال ..تو که عقل نداری مارو یه جای باکلاس و دنج ببری تا عشق کنیم ...فرانک جون میدونی میخام کجا بریم ...دفعه دیگه سه تایی میریم حموم ....اونم نمره خصوصی ...اونوقت تا دلت بخاد اب بازی و دست مالی می کنیم و بعدشم همدیگرو کیسه و لبف می کشیم ..اوخ جون ...چه عشق وحالی کنیم ...مگه نه ...اوف اوف ..چی گفتی ...طاهره جون ..اب تو دهنم افتاد ...چه کیفی داره....من که موافقم.....ولی اغا هوشنگ رو چه جوری با خودمون تو حموم ببریم ..کاریت نباشه ....می دونم چیکار کنم ...چادر مادر شوهرمو میارم و سرش می کنم و فقط چشاش بیرون باشه .اخه اندامش درشته و چادرش بزرگه......اونوقت راحت میریم داخل نمره ...و بعدشم بازی بازی و اب بازی واون جور کارای لدت بخش .....فهمیدی ....هوشنگ ..اماده باش .....دفعه دیگه ...حسابتو خوب برسیم.....تو باید اموزش ببینی و یادت بدم که هر موقع با یه خانم خوشکل و با کلاس بیرون اومدی بدونی باهاش چه رفتاریو بکنی ...حالا هم ساده مارو بغلت نگیر...یه کم بیشتر به خودت بچسپون ...هوا سرده ....گرمای تنتو میخایم ....اصلا من میخام دستمو به سینه هات بگیرم ....سه دونه از دگمه های بلوزشو از هم باز کزدم و دستمو به سینه قوی و ماهیچه ایش رسوندم و نوکشو داشتم می خاروندم ...فرانک جون توم بیکار نشو مثل من رفتار کن و اون سینه دیگشو بگیر و خودتو بیشتر گرم کن ....بلوزش کاملا باز شده بود و مادو تایی داشتیم بانوک سینه هاش عشق می کردیم ......با چشام به فرانک فهموندم مثل خودم پاشو به کیرش بزنه و اونو بیدارش کنیم ...کبرشو برای بازی و عشق وحالمون می خواستیم .....اوف اوف لازم به زحمت و تلاش زیادی نداشتیم چون کیر ش راست شده بود و به طرف نافش حالت گرفته بود ......همین نیم ساعت قبل ازش اب گرفته بودیم ولی بازم برامون راست شده بود ...مگه می تونه راست نشه ...کیر یه پیر مرد 200ساله هم به تورمون میفتاد حالا مثل لوله اب راست شده بود ....با جفت پاهامون به کیرش میزدیم و حتی اونو با ساق پاهامون مالش می دادیم .....بیچاره هوشنگ بد جوری گرفتارمون شده بود و نمی دونست چی بگه و چی بکنه...یه پیر مرد با یه پسر بچه داشتند روبرومون میومدند...پبرمرده هاج واج دهن بی دندونشو برامون نمایشش می داد...وای به حق چیزای ندیده و نشنیده ....قباحت داره ...خجالت بکشین ...این چه رفتاریه ......اوا پیرمرد ...به تو چه ....اگه دوس نداری نگاه نکن ...چشاتو درویش کن ...برادر عزیز خودمونه میلمون کشیده تو بغلش رفتیم ..توم بهتره به جای چشم چرونی اب دماغ پسرتو پاکش کنی ..داره تو دهنش میره .....پیرمرده جوابی برام نداشت و هولکی ازمون رد شد....هوشنگ انگاری شهوتی شده بود و کم کم اه و نالشو می شنیدم .....به کارمون شدت دادیم ......هوشنگ جون ..حالت خوبه .....خسته که نشدی ...ها اگه دلت میخاد پیادمون کن .....نمی خواستم از بغلش بیفتم فقط می خواستم اوضاع و احوالشو جوبا بشم ...ببینم ...تو کیفشه و با نه ...نه نه طاهره ..بی خیال....راحتم ....خودمم بیشتر گرم شدم ...اره جون خودت ..نگو گرم .....بگو عشق می کنم ..بگو شهوتی شدم و دارم لذت از کارتون میبرم ......این حرفا رو در حالی که به صورتش نگاه می کردم در دلم می گفتم و یهو لبامو به گونه هاش بردم و چند بار اونو بوسیدم ....فرانک جون نمی خای توم ماچش کنی .....لپاش نرمه ...جون میده واسه بوسیدن .....فرانک هم اونو بوسید و منم ادامش دادم و کم کم کارمون به بوسیدن لباش کشیده شد و دو تایی دهن و لباشو می خوردیم ...اوخ جون خودمون هم حالمون بد شده بود و کوسم ازم دستمو می خواست تا حالشو جا بیارم ...هر کاری من می کردم بلا فاصله فرانک هم انجامش می داد و اونم با کوس قشنگش کار می کرد ...وای وای اگه هزار نفر عابر میومد و دوره مونو می گرفتند من کارمو ول نمی کردم و ادامش می دادم ..چون خیلی لذت می بردم .....اوخ جون ..اه و ناله های هوشنگ هم بدترمون می کرد و هر لحظه فشار شهوتمو بیشتر بیشتر می کرد ...کیرش انگاری ازش اب تراوش کرده بود و هوشنگ راحت شده بود چون شلوارش خیس شده بود وای من و فرانک کارمون مونده بود و هنوز بوسیدنشوادامه می دادیم ...لباشو با شدت می خوردیم ..چه شانس خوبی داشتیم که کوچه خلوت بود و مزاحمی سر نمی رسید .....اه اه ..هوشنگم .....برادر خوشکلم ....چه لبای نرمی داری ...سبیلت خیلی بهت میاد ...مگه نه فرانک...اره ..اره ..اغا هوشنگ همه چبش بیسته ....تیپش عالیه .....بوسیدن لباشو دوس دارم ....منم فرانک .....اه اه اه ......من دارم راحت میشم .....اووووووووی ......تو چی فرانک جون ...ارضا شدی ...اره تقریبا .....ولی خوب نه ......اشکالی نداره از هیچی که بهتره ......کم کم داشتیم به سر کوچه خونه میرسیدم و دیگه جایز نبود در بغلش بمونیم .........هوشنگ جون ...خسته نباشی .....از خواهرت ناراحت نباش ...بازم میگم ازت و شخصیت پاکت اصلا سو استفاده نکردم و هنوزم برام قابل احترامی و مثل برادر نگات می کنم ....این کاراو رفتارو فقط یه اتفاق و شوخی حساب کن و اونو جدی نگیرش ....خواستیم سه تایی خوش باشیم و یه کم حال کنیم ....قربون برادر عزیز و مهربونم برم ....حالا دیکه مارو پباده کن و کم کم برو خونه خودت ....راستی من و فراتک واست دو دونه کادو گرفتیم مبارکت باشه ..یه وقت از هدیه من اگه خوشت نیومد بهم حرفای بد بد نزنی چون من فوری می فهمم و می دونم .....اونوقت دفعه دیگه این مدلی حالتو جا میارم ......باشه ......هوشنگ راضی و خوشحال با لبحند زیبا و قشنگش ازمون خدا حافظی کرد و رفت ........طاهره جون خیلی اذیتش کردیم .....اره ...ولی لازمش بود ...خودشم این اخری کیف می کرد ......بهش علاقه داری؟....نه ....هوشنگ فقط برام یه هوسه وباهاش خودمو ارووم می کنم ....ولی واقعا ازش سو استفاده نمی کنم ..میدونم ته دلش میخاد بامن حال کنه و یه جورایی منو میخاد ولی اون شخصیت سالمی داره و منو جای خواهرش حساب می کنه ..خب منم یه جوری باهاش رفتار می کنم که هم نقش خواهرشو داشته باشم و هم بهش لذت و حالی بدم ....من فقط عاشق برادرت هستم و با تموم وجودم منتظرشم برگرده ..و اونو که ببینم تو بغلش خودمو رها می کنم و از شدت عشقی که بهش دارم بیهوش روش میفتم و دلم می خاد با نوازش و بوسه گرمش به هوش بیام ...وای طاهره جه رومانتیک حرف میزنی ....به خونه رسیدیم ...فرانکو در اتاق دخترام و جمیله مستقر کردم و خودمم روانه اشپز حونه شدم تا برای شام تدارک بچینم.....اوه چیزی در ذهن نداشتم...شوهرم از پشت اومد و منو گرفت ...اوی عزیزم ...طاهره ...زن قشنگم ...کجایی ...دست نیافتنی شدی ...گبرم نمیوفتی .....خب دیگه طرفدار و هوا خواه زیادی دارم ...توم باید صف بگیری ......اوف اوف طاهره ...میخامت ..کی بهم میدی ....امشبو دیگه بهونه نیار .....منتظرتم .....حالشو ندارم ...ولم کن .....لطفا ....کسی میاد می بینه....اخه حالم بده ..کیرم واست سیخ شده .....برو دستشویی یه کم مالشش بده ..راحت میشی .....اخه مگه کدوم مرد احمقی مبره جق میزنه در حالیکه یه زنی مثل تو در خونه اش همسرشه...خب برای یه بار که شده خودت احمق شو و این کارو بکن....حالا بجای این حرفای الکیت..بهتره بری چند سیخ کباب از بیرون بگیری ...چون فرانک مهمونمه......برو ...بزار کارمو بکنم...شوهرم رفت و از دستش راحت شدم ...ولی راحتی انگار برای من نیومده ...چون بلافاصله ..سروش اومد...به خیالم اون کمین کرده بود تا شوهرم بره بعد بیاد پبشم ........سلام مامانی ....سلام سروش ...خوبی ....طاها کجاس؟//اونو فرستادم سر خیابون ..یه خریدی داشتم واسم بگیره .......وای این سروش چه زرنگ تشریف دارن ..طاهای ساده و خام رو برای خرید شخصی خودش فرستاده تا با مادرش حال و عشق کنه ...اینو چیکارش کنم .....مامانی اجازه میدی کمکت کنم ...داشتم سبزی پاک می کردم ......نه نه لازم نیس این کار ما خانماس....تو بهتره بری به درس و کتابت برسی ...همشو با طاها خوندم ...کاری ندارم ...اب نمی خورین ..نه میل ندارم ...اه بازم دارم به جوری میشم ..این سروش چی داره که حال منو منقلب و از حالت عادی خارجم می کنه .....اوف اوف چرا دم کردم ....خدای من .....گلوم داره خشک میشه احساس تشنگی می کنم ..من که اب نمی خواستم ...ولی الان خیلی بهش نیاز دارم .......سروش جان یه لیوان اب بهم برسون ...لطفا.......چشم ...ولی شما که تشنه نبودین ......حالا میخام .....زود باش .....سروش هولکی لیوانو دم کوزه اب گرفت و خواست اونو پرش کنه یهو مقداری از اب کوزه رو رو شلوارش از عمد و یا شاید غیر عمد ریخت ...اونم دقیقا جای استقرار کیرش......اوف اوف قد و قواره و سایز کیرش از رو شلوار نازک خونگیش قشنگ رو شده بود و من اونو می دیدم .....چه کیر تازه و شاداب و درازی داشت ..انگاری از همون اول اومدنش کیرش راست شده بود ..حتی تخمای درشتشو خوب میدیدم ....می دونم.این کیر بالا خره بهم می خوره و حالا کی ..خدا میدونه ..ولی الان من هوسشو کردم .....وای وای دارم داغ می کنم ....شهوتم داره منو می کشه ...کوسم از صبح باهام قهر کرده ..چون جوابشو خوب ندادم ....اون بد جوری داره گریه می کنه ...اب ازش سرازیر شده .....اون کبر ازم میخاد ......نمبشه نمیشه کوس عزیزم .....نمی تونم الان کبرشو بهت برسونم ....چرا متوجه نمیشی......اونو هنوز مثل طاها حساب می کنم ....لطفا بی خیال این کیر بشو ..امشبو بهت قول میدم کیر شوهرمو بهت برسونم ...خوبه .....پس ارووم بگیر وگریه نکن...اوه اوه من دارم چیا به خودم میگم...اب کوسمو به گریه تشبیه کردم .....بنازم به این ادبیاتم .....سروش لیوان دستم داد و من داشتم جرعه جرعه اونو می خوردم ..الان خوب می تونستم سروشو ببینم ...سروش قیافه زیبا و پوست سفید و نازکی داشت و اگه کسی اول بار اونو می دید خیال می کرد که یه دختره ...جذاب و خوشکل افتاده بود و به قول بجه باز ها و هم جنس بازها تیکه خوبی میشد ..موی سرش مابل به طلایی و اگه بزرگتر میشد ...خیلی از دخترا عاشقش میشدن.......ولی من اونو دوس ندارم ..بهش اصلا تمایلی ندارم ...پس این احساس و داغ شدنم چیه ..و چرا این مدلی میشم ..الانشم که اب رو خوردم هنوز داغم و ناخواسته مایلم سروشو بغلم کنم ......وای وای ...نه نه ...نمیشه ..خدایا کمکم کن ....ناخواسته دستای کثیف سبزی زده مو به صورتم بردم و خواستم صورت و چشامو ببندم تا حالمو عوض کنم ......وای وای مامانی صورتتون خیلی قشنگ شده ...کثیفش کردین ولی اینجوزی بیشتر خوشکل شدین ....واه واه این پسرره داره چی میگه ..مگه میشه و امکان داره صورت یه زن خاکی و کثیف بشه و بعدش اونو قشنگترش کنه ..نه نه باورنمی کنم ..این سروش داره من خر می کنه و میخاد خامم کنه ....تسلیمش نمیشم .....باید خودمو تو اینه ببینم ..شاید حق با اون باشه .....سروش ...جدی میگی ..اره به خدا ووبه جون شما و خودم ...راستشو میگم ..اون اینه کوچیکمو تو کیفم درش بیار و بهم بده تا خودم ببینم.......وای وای ....دارم چی می بینم ...واقعا تیپ جدیذی رو صورتم درست کرده بودم ..زیبا تر وبا حالت خاصی منو به شکل و سبک خودش جذاب تر کرده بود ....سروش حق داشت ....دستای سروش داشت پشت گردنمو لمس می کرد ......اوه اوه دارم حالم خراب میشه ...من دارم شهوتی میشم ...خدای من ...نه نه ...نمی زارم ......اینو باید مانعش بشم .....سروش لطفا تنهام بزار .....برو ببین چرا طاها برنگشته ..دارم نگرانش میشم ..برو ......چشم مامانی میرم ولی شلوارم خیسه نمی تونم بیرون برم ..برو یه شلوار خونگی از اتاق طاها بر دار و تنت کن و اگه خواستی یه شورت هم پات کن...مامانی من زیاد شورت نمی پوشم و راستش یه دونه تو خونه دارم ........باشه سروش جان دفعه دیگه یادم می مونه واسه طاها شورت گرفتم دوعدد برای توهم بخرم ......قسمت منو باش امروز با هر کی ملا قات داشتم واسش شورت گرفتم ..اینم روش .......سروش رفت و من کم کم حالم خوب شده بود و کارمو داشتم خاتمه می دادم که یهو شوهرم با یه پاکت بزرک حاوی کباب و گوجه و نون داغ سررسید ......اون پاکت غذا رو زمین گذاشت و بدونه مقدمه و اجازه ای از پشت باز منو گرفت و دهنشو رو گردن و پشت گوشام کشوند و اونو برام می خورد ..هنوز شهوت ناشی از ملاقاتم با سروش حاموش نشده بود و خیلی مایل به سکس با شوهرم بودم ...اونم در این موقعیت و سر پایی ......شوهرم قبل از اومدنش در اتاقو بسته بود و من خبالم از بابت مزاحمین راحت شده بود ...نمی تونم طاقت بیارم ..عزیزم همین الان می کنمت ....وای صالح داری چیکارم می کنی.....هیچی فقط کبرموبهش غذا میدم ....اونم شام ارم میخاد .....شامش کوسته ......اوف اوف چه حرفایی میزنی اینارو از کجا یاد گرفتی ......منو بچه فرض کردی ...طاهره ..به خبالت هیچی نمی فهمم .....مگه چه شده ..ها ......طاهره جون تو الانه با کیا رابطه داری ......اوا ..صالح ...چته ..کارتو بکن .....زود باش کبرتو درار...از پشت تو کوسم فرو کن ..میخام ایستاده منو بکنی ...عجله کن ........کیرتو میخام ....دستم کثیفه خودت شلوارمو پایین بکش ...اوه ....باشه خوشکلم ...جون ...قربون کونت برم به به ...دارم خوب زیارتش می کنم ....خیلی وقته اینجوری ندیدمش ..این مدت همش نیمه شب .دزد کی سکس می کردیم ....مارو باش ...هردو مون زن و شوهریم ...اونوقت یواشکی باید بکنمت .....اخه این چه معنی میده .....زود یاش صالح بجای این حرفات به کوسم برس .....اوی کوسم داغ کرده ......کبر میخاد ......شوهرم از پشت و در حالیکه من ایستاده بودم تلاش می کرد کیرشو به کوسم برسونه .....ولی اون در این لحظات مثل ناشیا رفتار می کرد و کارشو بلد نبود ..اه بخشکی شانس ....خیلی شهوتم بالا بود و کیزشو واقعا می خواستم ...اه صالح چیکارت کنم .....زود باش ...اوه اوه بلد نیستی از پشت به کوسم بزنی ...ها ...مگه اول بارته......وای وای ...از دست شل بازیای تو .....من میخام ..کبرتو می خام ......طاهره دارم تلاش می کنم ...ولی نمی دونم چرا کیرم به کوست نمی رسه .....چرا خل شدی ....از اولشم همین جور بودی ....اه اه میخای ...صدا بزنم کمک برات بیاد ...یه پسر بچه هم الان جای تو باشه میدونه چه جوری منو ترتیب بده ..مثلا همین سروش دوست طاها ..اگه جای تو بود الان ابشو تو کوسم ریخته بود و کارمو ساخته بود ..اونوقت جناب عالی بعد از چندین سال گاییدنم ...الانه توش موندی و نمی دونی چیکار کنی .....دستم کثیفه نمی تونم کیرتو تو کوسم هدایت کنم ....اه از دست بی عرضگی و شلختگی تو.......نمی دونم چی بگم واقعا از خودم تعجب می کنم ...چرا نمی تونم این مدلی بکنمت...... کمی خم شو تا کارمو بکنم ..... خم شدم و پاهامو براش باز کردم و بالا خره شوهرم تونست کیر سفتشو به کوس بیچاره و گریونم برسونه ...تلمبه هاش خیلی شدید و کوبنده بود و می خواست دق دلشو رو کوس بی زبونم خالی کنه ...بهش خیلی طعنه زده بودم ..یه چورایی هم حق داشتم و لیاقت همچین حرفایی رو داشت ...شما چه فکری می کنید ....ایا من واقعا حق داشتم به شوهرم کنایه بزنم .....بهرحال من شهوتمو با این سکس ابکی و اماتوریش ارووم کردم و لذتمو ازش بردم ....و قولی که به کوسم داده بودم ...ادا کردم و لی نزاشتم ابشو تو کوسم بریزه ..حوصله حاملگی و دردسراشو فعلا ندارم......خودمو جمع و جور کردم و شوهرمو مجبور کردم که سبزی پاک کرده مو اب بکشه و اماده سرو و خوردن با کباب و مخلفاتش بکنه...جاتون خالی اون شب شام با همه اعضای خونواده و مهمونام خیلی چسپید ...اون روز خاطره انگیز هم تموم شد و به تاریخ زندگیم پیوند خورد............
نقل از طاهره.....در کنار دخترام همیشه خوب و راحت می خوابیدم......اون شب نزدیکای صبح بیدار شده بودم....به اتفاقاتی که برام دراین مدت افتاده فکر می کردم .....پریشونیم.... اونم در اول صبح نشونه ای خوبی نبود ....و من خواسته و یا نا خواسته درگیر شون شده بودم ...از همه بیشتر به قضیه سروش فکرم مشغول بود ..اخه یه پسر بچه که همش ۱۳ سال از عمرش گذشته چرا این همه منو به خودش مشغول کرده...چند روز ه مرتب این سوالو ازخودم می پرسم و جوابی براش پیدا نکردم .....اه طاها امون از دست تو با این دوستی که انتخاب کردی و مایه این همه پریشونی فکری و درونی من شده ......ناخوداگاه داشتم صحنه کیرشو که زیر شلوارخیسش معلوم شده بود رو تجسمش می کردم ....با توجه به سن و سالش کیر کلفتی به نظر میرسید ....۱۳ ساله و در این حجم و درازی .....واقعا که ارزش دیدنشو داشت ....کاش میشد یه بار اونو می دیدم ...دیدن کبر یه نووجون خیلی خیلی حال میده و خون هر زنیو به جوش میاره ..اونم من تشنه به کیر و سکس و عشق و حال......با این سروش چیکار کنم ......خوب میدونم اون به شدت در کفمه و ارزوش رسیدن به دو تا سوراخمه ...ولی اول کدومشو میخاد ...سوراخ باسنم و یا کوس تنگم ......اگه جای اون باشم سوراخ پشتمو انتخاب می کنم ..اخه ملاقات یه کیر تازه و جووون وتازه نفسی که کوس و کونو تا حال زیارت نکرده با یه سوراخ تنگ و جمع و جور و خوشکل خیلی جورمیشه ...اصلا فیکس همدیگه هستند....اوووووف......کوس عزیزم انگار بیدارت کردم و بازم خیس شدی ...ببخش ..اول صبحی .....خوابتو بهم زدم ......چیکار کنم دست خودم نبود .....این سروش فلان فلان شده تازه گی منو داره جذب خودش می کنه ...اون خیلی قویه و هر روز قدرتش بیشتر میشه .....ولی.صد سال دیگه هم روم کار بکنه و دور وبرم بچرخه من عاشقش نمی شم ....اون جایی در قلبم نداره ...فقط هوسشو می کنم ...اخه چرا؟ عاشقش نباشی ولی حشیرش بشی .....واقعا خواننده عزیز و گلم .....شما بگین ابا این درسته ؟اخه این چه حس درهم برهمیه که من گرفتارش شدم.....بلند شدم یه ابی به صورتم زدم و خواستم خودمو از این افکار ناجورم پاک کنم......صبح شده بود و ایام فصل زیبای پاییزی خودشو داشت به زمستون سرد میرسوند و من هنوز منتظر اومدن سیامک بودم ....انتظار چقدر سخت و کشنده س.......خونه مون با حضور فرانک و جمیله شلوغ و با حال شده بود ...به همه مون خوش می گذشت ...ولی سهم سروش به نظرم بیشتر بود چون کلا اوقاتشو در خونه ما می گذروند و از هرفرصتی استفاده می کرد و خودشو بهم می رسوند....اون طاها ساده رو خیلی راحت گول می زد و و تنهایی سعی می کرد بهم نزدیکتربشه اون روز بعد از اومدشون از مدرسه با طاها به بهونه خوردن چند لقمه عذا در حالیکه طاها حواسش پی خوردنش بود زانوشو برای چند لحظه به چاک باسنم مالوند و با لبخندش بهم فهموند که خیلی عاشقمه ..لابد الان در خیالش بهم میگه ...طاهره جونم ...مامانی خوشکلم...کبرم تو کون قشنگت ...میخام جلو چشای پسرت طاها کیر تازه و پرابمو تو کونت بکنم....اگه هم دوس نداری ...کوس زیباتو می کنم ......ها چطوره .......وای وای امون از دست این افکار شیطونی و زشتم ....نه نه باید برم بیرون یه هوایی عوض کنم و خودمو از این سروش شهوتی دور کنم ...اصلا میرم خونه راحله و بعدشم فاطی خواهرم بزرگم ..خیلی وقته ازشون خبری ندارم ......ولی تنهایی برم خوبه و یا مثلا فرانکو با خودم ببرم ...ها ....اونو می برم اینجوری خوبتره...با این کارم اگه پدرمو دیدم هردوشونو به وصالشون میرسونم ...فرانک جونم گناه داره وتنها و بی شوهر شده ..بلکه قسمتش بشه با پدرم یه عشق و حالی بکنه .....اره یه سری هم به خونه پدرم خواهم زد تا روز خوبیو واسه فرانک جونم تدارک ببینم....فوری خودمو از سروش و طاها دور کردم و رفتم با فرانک اماده رفتن بشیم ......قبل ازرفتنمون متوجه حال و احوال مساعدمادرشوهرم شده بودم....بعد از مدتها امروز از جاش بلند شده بود و شکر خدا تو خونه و حیاط راه میرفت ..رفتم سراغش و ابراز خوشحالیمو بهش اعلام کردم ...وای خانم بزرگ ....چه خوب ..حالتون خوبه .....دارم می بینم سالم و خوب نشون میدین ......خیلی خوشحالم ....ممنون عروس قشنگم ...با بودن تو و بچه هات من موندم و دارم نفس می کشم .....اوه خانم بزرگ...شما بعد از خدا امید و نور این خونه هستین و از خدامیخام که شما رو برامون سالم و زنده نگه داره ......اوه عروس خوشکلم..قربون اون حرفای شیرینت بشم .....میخای جایی بری؟...اره خانم بزرگ با اجازه تون سری به خواهرام میزنم .......باشه عزیزم .....فقط تنهایی نرو......اخه برام خیلی عزیزی....چشم ..فرانک دوستم باهام میاد......مادرشوهرمو خیلی دوس داشتم ...اون برخلاف اوایل ازدواجم برام مثل یه مادر شده بود و منو از رعنا دخترش بیشتر دوست داشت و چند بار بهم گفت ...طاهره جون...عروسم تو الان غیر از عروس ..از دخترم برام عزیز تری ..رعنا از وقتی که شوهر کرده بجز یه بار نیومده ملاقاتم و انگار که مادر نداره ......اون خیلی بی احساسه ....و رحم نداره .....واقعا هم حق داشت چون رعنا اون همه من بهش خوبی کردم و حتی خودمو به خطر انداختم و به خاطرش بهم تجاوز شد ...ولی اون گربه صفت اصلا درک و فهم نداشت و شب عروسیش باهام برخورد بدی کرد....با فرانک خودمونو خوب میزون کردیم و شیک و جذاب از خونه زدیم بیرون.....طاهره جونم......چرا منو باخودت میبری......عزیزم خونه پدرم میرم ..تو که کشته و مرده کیر پدر جونمی...پس کیو می خواستی باخودم همراه کنم .... ها .....اوا عزیزم ..اونجورایم نیس .....من که زن هرجایی نیستم .....اوف فرانک جون برای من یکی فیلم بازی نکن.....خودم می شناسمت ....قربون اون ناز و ادات برم ...شوهرت که جیم شده و بی کیر موندی ...باید خودم دست بالا کنم و به داد کوست برسم.....وای طاهره جون بسه...دیگه از این حرفا نزن....باور کن اونجوری که خیال می کنی نیس......اوه اوه هوشنگو ببین جلو مغازه ممدفابریک مثل ستون وایساده...بریم یه کم سربسرش بزاریم......سلام هوشنگ جون ....منتظر خواهرت بودی تا بیاد ببردت حموم...ها....سلام از بنده.....سلام فرانک خانم . حالتون خوبه......بله خوبم...اغا هوشنگ شما هم خوب هستین ......ممنون ..طاهره جون تو چی سرحالی......نه زیاد....حالم یه کم خرابه اگه اماده ای بریم حموم ....تو حموم فقط سرحال میشم... ...و تو می تونی مارو میزون و سرحالمون کنی.......داری شوخی می کنی و با واقعا جدی میگی......من که جدی هستم .....واقعا اومدم بریم اب بازی و دست مالی ......و عشقم کشیده دو نفری باهات کشتی بگیریم اونم تو حموم ......وای وای طاهره......داره خنده م می گیره ......هوشنگو به خنده وادار کرده بودم و اون با خجالت و شرم و حیاش لبخند و خنده هاشو نمایش می داد......ببین خواهر عزیزم.....از این حرفا نزن....مگه میشه یه برادر خواهرشو به حموم ببره وووووو...خب بقیشو بگو .....زود باش هوشنگ ...وووووچی.......میخام خودت بگی .....طاهره لطفا بسه ....بیخبال این موضوع بشو .....اگه غیر از تو کسی با من این حرف و یا شوخیو می زد ...نفسشو می گرفتم ...ولی تو همه چیز منی .....خواهر گلم ....حالا با فرانک خانم کجا تشریف میبرین........یه ماچ بهم بده تا بگم کجا میریم.......اوه امون از دست طاهره .......اخه اینجا و در خیابون نمیشه ......چرا میشه خوبم میشه ...خودم دستاشو گرفتم و اونو به طرف خودم کشیدم و خمش کردم ....هوشنگ یه ذره مقاومت نشون نداد و راحت صورتشو بهم رسوند و منم دوتا ماچ ابدار و حسابی از دو طرف لپای تپلش گرفتم ....فرانک جون تو چی ماچش نمی کنی ....نه نه طاهره ...من بوسش نمی کنم .....اغا هوشنگ داره اذیت میشه ........خب الان میگم ...میریم خونه پدرم .....نمی خاین باهاتون بیام ...نه ..هوشنگ جون ..تو بهتره به کارات برسی ...ما خودمون میریم.....به.خونه پدرم رسیدیم .....فرانک یه کم هیجان داشت و اینو من خوب می دونستم ......ولی هیجانش انگار بی فایده بود چون پدرم بیمار بود و در بستر دراز کشیده بود...سرما خوردگی نفسشو گرفته بود ...اوه فرانک ناراحت و حالش گرفته شده بود لابد در انتظار بود که با پدرم حداقل یه سکس سرپایی داشته باشه ولی با این وضعیت و مریضی پدرم ممکن نبود......اختر داشت پاشویی می کرد و درجه تب پدرمو پاییین می کشید .....بابا جون سلام ......با فرانک اومدم حالتونو جویا بشم......معجزه عشق و اونم سرپبری کار خودشو کرد ..پدرم که چشاش بزور باز میشد و بی حال افتاده بود با شنیدن اسم فرانک مثل برق بهش شوک وارد شد و چشاشو باز کرد و به اطراف اطافش نگاه کرد تا عشقش فرانکو ببینه......حوش اومدین ...فرانک خانم ....بفرمائید....خونه خودتونه.....طاهره خوش اومدی .....مرسی بابا جون....حال پدرم کلا خوب نشون نمی داد و این منو کمی نگران کرده بود .....اختر جون چرا پدرمو دکتر نبردی ؟...چیزی نیس یه سرما خوردگی ساده س.....ولی اختر خانم حال ایشون خوب نشون نمیده ..اگه اجازه بدین من یه جوشنده خوب براشون درست می کنم.....فرانک فوری بلند شد و با اشاره به من رفتیم که انجامش بدیم.......در خونه پدرم همه رقم وسایل و مواد خوردنی در انبار بودش و خیلی راحت و بدونه دردسر داروشو فرانک درست و اماده کرد ......وجود و بودن فرانک برای پدرم یه داروی شفا بخش شده بود و موقع برگشتنمون متوجه شدیم که اون به حالت نشسته قرار گرفته بود ....بابا چرا بلند شدین؟...طاهره .....با خودت مهمون اوردی ...برام ناجوره خوابیده باشم .....انگار با اومدنتون بهتر شدم .......اوا اغا چند روزه من بیچاره دارم بهتون میرسم . بالا سرتو یه لحظه ول نکردم ...خوب نشدی ...ولی با اومدن چند دقیقه ای این دو نفر خوب شدی .....نمیخاد تشر بزنی ...بلند شو ..از مهمونامون پذیرایی کن ...توم زحمت کشیدی ..لابد اثرات کارای توه ......اختر از حسودیش رنگ صورتش قرمز شده بود و با اکراه رفت که خوراکی واسمون بیاره ......فرانک خانم ....لابد برام کتاب اوردی ...الان که بیمارم و تو خونه و بستر موندم خیلی بدردم میخوره......ببخشید از خونه نیومدم ...دیشبو مهمون طاهره جون بودم .....نشد براتون بیارم ....مهم نیس ...خودت اومدی برام از همه چی با ارزش تره .....اوه پدرم نگاهش به فرانک مثل یه عاشق تشنه باید تشبیه میشد ...فرانک از شرم سرشوپایین گرفته بود و به گل های قالی چشم دوخته بود....وای بمیرم برای دو تاتون که نمی تونین همدیگرو بغل کنین و کارهمو بسازین ....اختر واقعاروح و روانش منقلب شده بود و با کینه و عصبانیت زیادی فرانک و حتی منو ورنداز می کرد ...باید میرفتیم ...چون داشت دیگه قات میزد ......بابا جون ما دیگه باید مرخص بشیم ...چون میخام خونه فاطمه و راحله هم برم .....برگشتنی میایم بهت سر میزنیم ...شمام استراحت کنین تا جوشونده هم خوب اثرشو بزاره.......باشه دخترم ...حتما برگردین و خواستین شبو اینجا بمونین .....خوب انتخابی کردم که ابتدا خونه فاطی جون رفتم چون راحله هم اونجا بود .....اوف اوف راحله ارایش خوبی زده بود و خوب به خودش رسیده بود ولی هنوز لاغریش تو ذوق میزد و اصلا کونش جلب نظر نمی کرد ..مونده بودم شوهرش چه جوری هر شب کونشو با شور و شهوت می کنه ...و از چی این باسن وارفته خوشش اومده......چون راحله منو گوشه ای کشوند و از کم و کیف کون دادنش می گفت ...طاهره جونم ....باور کن هرشب شوهرم از پشت منو می کنه ...بد جوری به دادنش عادت کردم ..از تو چه پنهون گاها خودم داو طلب میشم و اگه یه شب منو از اونجام نکنه ....خارشم می گیره .......دیگه اذیت نمیشی و درد نداری؟...نه نه طاهره جون ...دهانه اش رو حس می کنم که گشاد شده ... و راحت توش میره ...وای وای راحله ...خودمونیم توم یه زن کونی خوب شدی ......خب دیگه شوهرمه و باید امرشو اطاعت کنم ....خب عزیزم از جلو چی......کوستو میگم .....اونم در روز بیشتر و وقتی از سر کار میاد .....شوهرم میگه ....شب مال کونته و روز مال کوسته ......اوا چه حرفا ....شوهرت خوب اشتهایی داره .....اره ...طاهره جون ....ازش راضیم ....ولی طاهره ..میخام یه رازو بهت بگم .....اینو چند روزه فهمیدم .......بگو عزیزم ......فاطی چند روز قبل که خونه مون اومده بود .....از کمر و باسنش درد احساس می کرد و من بهش گفتم که دکتر بره .....ولی قبول نمی کرد و می گفت میدونم دردم مال چیه ......با اصرار زیاد ازش حرف کشیدم .و بالاخره بهم گفت...راحله ..مدتیه شوهرم ازم میخاد از پشت باهام کار کنه .....اون این همه سال که باهاش زندگی می کنم حتی یه بار ازم چنین چیزیو نمی خواست و حتی به شوخی و امتحانش چندبار الکی تمایل نشون دادم که از پشت منو بکنه ...ولی باهام دعوا کرد و می گفت فاطی تو داری منحرف میشی.....زنای خوب و سالم چنین کاری از شوهرشون نمی خان .....تا اینکه چند شب پیش که از کافه اومده بود و مست کرده بود ...تو خونه به حالت تجاوز منولخت کرد و با تعجب زیادی از پشت بهم تعرض کرد ....به محض ورود التش حس کردم که سوراخم پاره شده و همون لحظه دستمو بهش زدم و دیدم خونی شده .....با تحمل درد زیادی شوهرم موفق شد کارشو باهام تموم کنه و من زخمی و خونی کنارش افتادم و اون در کمال خونسردی خوابش برد و خروپفش داشت مغزمو می خورد ......حتی الت خونیشو هم تمیز نکرده بود و با همون وضعیتش تا صبح مثل حیوون خوابیده بود ...اون شب من از درد سوراخم به خودم پیچ و تاب میزدم و چند بار که دستشویی رفتم و می خواستم با اب تمیزش کنم ..درد و سوززش منو داشت می کشت ....باور کن راحله تا چند روز من خوب نمی تونستم عادی راه برم ....ازش خیلی عصبانی شدم و باهاش قهر کردم ...روم نمی شد پیش دکتر و یا از کسی راهنمایی بگیرم ...چند بار تصمیم گرفتم به طاهره بگم ولی غرورم اجازه نمی داد ...و نمی خواستم اون بدونه .....زنایی زیادی از دادن و سکس از پشت با شوهراشون و حتی رابطه غیر اخلاقی دم میزدند و از لذتش تعریف ها می کردند ولی من از این نزدیکی پشتم فقط زجر و پاره شدن سوراخم گیرم اومده بود ....با عقل خودم و چرب کردنش با روغن خوراکی بالا خره تونستم اونجاموتا حدودی خوبش کنم ....ولی فایده نداشت چون روز بعداز خوب شدنم باز شوهرم همون کارمو باهام کرد انگاری منتظر بود که سوزاخم خوب بشه و باز کارشو بکنه ...ولی راحله بار دوم درد کمتری کشیدم و فقط یه ذره خون ریزی داشتم . اونم می تونستم تحمل کنم ...فقط اون شب ناخوداگاه خیلی گریه کردم ...نمی دونستم چرا دارم اشک میریزم ..بعدا که فکرشو کردم ...به این نتیجه رسیدم که الانه دیگه شدم یه زن کونی و پاره شده از پشتم ..من که همیشه افتخارم این بود که تنها زنی هستم که پشتم اکبنده و هیچ التی بهش نخورده ....به خودم می بالیدم ..ولی زهی خیال باطل .....خب راحله جون تو به فاطی چی گفتی .....بهش گفتم فاطی جون ...شوهرته و امرش مطاعه ...وقتی دلش می خاد از اونجا سکس کنه ......می زاشتی با خوبی و خوشی ورضایت انجامش بده ..چه لزومی داشت بزور و حالت تجاوز به خودش بگیره ......الانم ناراحتی نمی خاد هر وقت خواست بهش بده ....زنشی و بهش حلالی.......وای راحله تو چرا این حرفو میزنی ...هر چیری و هر کاری حدی داره .....من بدم میاد که از پشت بهش بدم ...یه حالی میشم ...حس می کنم سبک و بی ارزش شدم..می فهمی .....ولی شوهرم خیلی اصرار می کنه ....هی میاد دستمالیم می کنه .....خب فاطی چرا ازشوهرت نپرسیدی که یهو این طوری شدی و ازم سکس از پشت میخای ....پرسیدم .....می گفت ...موقع ماموریت به تهران یه شب رفتم کاباره ...اونجا یه رقاص می خوند و میرقصید.....از کونش خیلی خوشم اومدمست بودم اخرشب رفتم بهش پیشنهاد سکس از پشتو بهش دادم . وپول خوبیم براش در نظر گرفتم ولی اون دست منو رد کرد و با یه نفر دیگه رفت و فقط بهم گفت ...به قیافت نمی یاد مجرد باشی و حتما زن داری ..و لابد عاشق کونم شدی و ازم کون می خوای..ولی خودت زن داری و زنت شاید کونش از مال من قشنگ تر باشه ...برو کون زنتو بکن و این پولو هدر نده و بچسپ به مال خودت که حلاله ...می فهمی .....من جای تو باشم هر شب کون زنمو سوراخ می کنم و حتی اگه راضی نباشه بزور انجامش میدم و تازه زورکی کون کردن حیلی لذت داره ..من که چند بار زورکی کون دادم عشق کردم ...و بعدش شوهرم بهم گفت روم نمی شد در حالت عادی ازت بخام و یه شب که دیگه خیلی تو کف باسنت بودم رفتم عرق زیادی خوردم و خوب مست و بی اختیار شدم و اومدم سراغت و کارتو ساختم ....بعدش کلی از باسنم و سوراخم نمجید و تعریف کرد و می خواست بیشتر منو خام کنه ......خلاصه راحله جون ..دیگه الانه بیشتر از عقب منو می کنه ......وای وای راحله..باور نمی کنم که شوهر فاطی این جوری باشه ..به ظاهرش نمیاد ......پس فاطی جون هم کونی شده .....اخه باسنش خوب چیزیه و شوهرش این همه سال کور بوده و اونو خوب ندیده.....طاهره جون تو چی شوهرت اغا صالح ازت کون نمی خاد ....می خاد من بهش نمی دم ...به هر کسی من کون نمیدم ...حتی شوهرم .....ولی طاهره تو خیلی باسن خوشکلی داری ..اگه اون باسنو من داشتم شوهرم روزی صد بار منو از پشت می کرد خدا رحم کرده مال تو رو ندارم ....حالا از دنیای کون و باسن بیایم بیرون .....اونارو بی خیال ببینم حامله نشدی؟....چرا ...تازه گی فهمیدم ....بار دارم ...چون مدتیه حالم بهم می خوره و رفتم قابله منو معاینه کرد و بهم مژده داد که بار دار هستم ...اوه چه خوب ...قربون خودت و بچه تو شکمت برم .....عالیه عزیزم ..بهت تبریک میگم ...ولی خیلی مواظب خودت باش ...تا بچه سالمیو بدنیا بیاری ...اونو در اغوشم گرفتم و ماچش کردم ...خیلی خوشحال شده بودم ...راحله خواهر کوچیک و عزیزم داشت مادر میشد ...قبل از ترک خونه فاطی ....بیشتر نگاه باسن فاطی کردم ..فبلا به این دقتی و وسواس نگاش نکرده بودم ....واقعا باسن خوب و قشنگی داشت و خصوصا که اونو الان در یه شلوار تنگ و چسپون جا داده بود بخوبی کیفیت و چند و چون و اندازشو به عینه میدیدم .....قربون این کون فاطی جون هم برم که داره خدمت به شوهر و کیرش می کنه...فقط کاش باسنشو لخت میدیدم..خیلی بهتر میشد ....موقع برگشتن باز پدرمو دیدم .....جوشونده فرانک موثر بود و حالشو بهتر کرده بود .....پدرم خیلی اصرار کرد مارو تا سر شب نگه داره ..ولی اختر حال وروزش بد بود و اگه می موندیم ....فشار خونش بالا میزد و کار دستش می دادیم ..مصلخت بود که زودتر برمی گشتیم...نگاه عمیق و سزشار از علاقه و مهر رو در چشای پدرم می دیدم ....ولی فرانک این بار خیلی مشتاق نشون نمی داد .....حالا چرا ..من که نفهمیدم .....فرانک جون ..نشد با پدرم خلوت کنی ....اوا طاهره ...بسه دیگه ...من که فاحشه نیستم .....چرا خلوت .....باور کن پدرت برام محترمه و عزیزه ...و اون دفعه هم در شرایط خاص و حساسی قرار گرفته بودم و شایدم تشنه سکس و هوس بی خودی بودم پدرت منو یاد پدرم می ندازه و اونو می بینم خاطرات خوب قدیم برام زنده میشه ..و شایدهم سکسم با هاش به خاطز پدرم بود که می خواستم لحظاتی که اونو در اغوشم می گیرم ..پدرمو در بغلم حس کنم ....پدرت در کل خیلی اغاس و بهش احترام می زارم.....ولی از همه گذشته طاهره جون کیر پدرت خیلی خوشکله درست مثل دخترش که تو باشی ...می فهمی ....در همین لحظه دستشو با فشار خوبی تو چاک کونم کشوند و اونو یه کم برام مالوند......وای وای فرانک وسط کوچه داری چیکارم می کنی....اونجامو ول کن ....هوس اونجاتو کردم ...رفتیم خونه باید بزاری باهات حال کنم ....باشه ...فرانک .....ارووم باش ...قربون اون هوست برم .....میدونم تو کیر میخای .....بمیرم برات .....باید زودتر طلاق غیابیتو بگیری و شوهر کنی ..می فهمی ...اره طاهره همین کارو میکنم ...شاهین دیگه برام شوهر نمیشه .....ازش ناامید شدم .....اون دیگه در قلبم جا نداره ....خیلی ازش ناراحتم ...اه اه اه طاهره دلم میخاد با صدای بلند گریه کنم و داد بزنم تا همه بدونن که چه غصه ای در درونم دارم ......قرانک واقعا به گریه افتاده بود و در اون کوچه تقزیبا حلوت...منو منقلب و ناراحت کرده بود ..اه شاهین نامرد و عوضی ....خیلی بی رحمی ....به خونه که برگشتم ....متو جه نبودن سروش شدم ...راستش کمی خیالم راحت شد که نیست و من با ارامش و بدونه دلهره تو خونه خودم هستم با بودن اون حتی در لباس پوشیدن هم مشکل داشتم و باب میلم لباس تنم نبود و همیشه چیزایی می پوشیدم که بدن نما نباشه .....این بار دیگه خیالم راخت بود چون با طاها به خیابون رفته بودند...یه شلوار خونگی چسپون و یه بلوز تنگ ودلبخواه تنم کردم و تو خونه ام خانمی می کردم .....کم کم به زمستون سرد و شب یلدا نزدیک میشدم ..و من همچنان منتظر بودم تا سیامک صاحب اصلی قلبم رو ببینم و گرماشو بتونم به خودم وجودم متصلش کنم...اه ایا میشه من تا قبل از رسیدن زمستون عشقمو تصاحب کنم حتی برای فقط یه شب .....شایدم دوشب ..اصلا همه شبا ...اه اه ...عزیزم سیامک خیلی هواتو کردم ....کجایی ....بیا به داد من عاشقت برس ...اون شب نشد که با فرانک خلوت کنم و حتی شوهرم هم ازم سکس خواست جوابشو ندادم ....فقط نصفه های شب دلم اغوشم یه نفرو میخواست ..سینه های نیمه لخت جمیله رو در اون فضای نیمه تاریک اتاقم دیدم و هواشو کردم و.به اغوش جمیله جون پناه بردم و تا طلوع صبح خودمو بهش چسپو ندم.........
نقل از طاهره......هوا سرد و برفی شده بود و در استانه شب یلدا بودیم ...احساس بی قراری می کردم .....اون روز فرانک هم مثل من دلگیر نشون میداد...اون از تنهایی و بی شوهری و من از نبودن عشقم.....هر دومون یه تحول و به اصطلاح یه هوای تازه و صفحه جدیدی نیاز داشتیم و این فقط در یه لز می تونست تحقق پیدا کنه...چشامون تشنه این کار بود و بهمدیگه بدون کلام تل پاتی می زدیم و بالا خره فرانک اومد سراغم و با چشای خمار و باحالش منو به این جلسه سکسی رسما دعوت کرد.......طاهره ...بهت نیاز دارم ..دیشب نشد خلوت کنیم .....اره فزانک ..منم میخام ...خیلی لازم به سکسم ......ولی خونه مون خیلی شلوغه ....جای خلوت گیر نمیاد ...میگی چیکار کنیم ..........راستش فرانک جون میرفتیم حموم خیلی خوب میشد ولی ایرادش اینه که مجبوریم اکرم و سحر و جمیله رو هم با خودمون داشته باشیم ..واین به کارمون نمیاد .....پیشنهادت چیه؟.......طاهره فکر خوبی کردم ...چطوره بریم خونه من ...اونجا که خلوته و عالی و جون میده واسه کارمون ...ها ...وای وای فرانک از این بهتر نمیشه .....بعد از ناهار میریم ....تا عصر هردومون بی تاب و کم حوصله شده بودیم اون روز شوهرم هم زودتر اومده بود و با بودنش میدون رو واسه سروش تنگتر کرده بود ...سروش از پریروز فرصت نکرده بود بهم نزدیک بشه ...وبه شدت برام کف کرده بود ....اینو از حرکات و چشاش بخوبی می خوندم .....سه نفر خمار و مست و مدهوش شده بودند ...من واسه فرانک و سروش و فرانک برای من ....سروش رو شلوارش باد کرده بود و مرتب بهش دست میزد تا اونو استتار کنه و لی هربار بدترش می کرد ...بیشتر برام راست میشد .....من .کیر سفتشو که از زیر شلوارش گاه و بیگاه می دیدم بیشتر حشری میشدم و دیگه نتونستم دووم بیارم رفتم تو اتاقم و کنار اکرم که مشغول درسش بود دراز کشیدم و تو فکر مصائب و چالش های خودم رفتم .....فکر وسوسه و هوس و تمایل سروش به من منو در این لحظات ول نمی کرد .....ضربان قلبم تند تند میزد و نمی تونستم خودمو از هیجانش دور کنم .....اوه ای سروش بلا گرفته ...جوون ترین عاشق سینه چاکم ..واقعا.که نمی تونم جلو این عشق شیطانی و یه طرفه تو رو بگیرم .....و مرتب دارم ازت فرار می کنم ..ولی تا کی ...میشه فراری شد ..بالا خره تو منو شکار می کنی .... و اون روز و اون لحظات تو منو با اتیش داغت خاکستر و مدهوش می کنی و به هدف کثیفت میرسی.....من حتی تو خونه خودم ارامش و امنیت ندارم ...واقعا این چه وضعتیه ......چیکار کنم ...................................................................................................................................................... ....................نقل از سروش.......چه شانس خرابی دارم .....دوروزه فرصت نکردم نزدیک طاهره جونم بشم ...قربون اون چشاش برم ...چکار کنم ..دیروز که این طاها گیج و پرت منو بزور به خیابون کشوند که چی بشه ...هیچ چیزی نشد ....ولی خوب شد باز یه کم چشم چرونی کردم و کون و پرو پاچه زنا رو نگاه کردم ...ولی هیچ کدومشون مثل طاهره جون خودم نمیشه وخوشحالم که که بالا خره موفق شدم با اسم مامانی مامانی بهش نزدیک بشم ....حتی جمیله با کون و اندام زنونه و قر دادانش و فرانک جذاب و دل فریب با باسن و اندام و سینه های نرمش و سحر که تازه پستون و باسنش رشد کرده و جون میده واسه کردنش نمی تونن جای طاهره قشنگ و فرشته خودمو بگیرن ...من با بودن طاهره جونم به اونا اصلا حسی ندارم و نمی تونم داشته باشم چون خوشکل ترین مامان خودمو پیدا کردم ...همون مامانی که هر لحظه با گفتن اسمش کیرم براش راست میشه و از اون روزی که دیدمش هرشب تو بستر خوابم به خیالش و سکس هایی که با هاش در ذهنم تجسم می کنم از کیرم اب می گیرم و خودمو خیس می کنم ...خوبه که مادر واقعیم نیست که پتو و تشکمو ببینه و گند کارم فقط با خودمه ...پدر ساده ام که صبح زود میرنه بیرون و میره پی کارش.......باید یه فکراساسی و خوبی بکنم تا بیشتر بهش نزدیک بشم ..این بار تلاش می کنم دستمو به پستوناش و اگه شد به باسن میزونش بمالم .....یه دفعه زانومو به کونش زدم ...اوف اوف چه کیفی کردم ...تخمای کیرم از شق درد داشت تیر می کشید ...اوی اوی اندام لختشو اون لحظه که بتونم رامش کنم ر خودم از صورتش تا مچ پاش با این دستام می مالم و ول کنش نمیشم تا کیرم ابش بیاد .....بعدش باز کیرمو سفتش می کنم و این بار تو کوسش میزنم ...ولی نه اول ................کونش خوبه ..اول از پشت به مامانی خودم تجاوز می کنم و ولش نمی کنم تا باز ابمو تو سوراخش بریزم ......حالا نوبت کوسشه ...جون همون کوس فشنگی که این طاها ساده از درونش متولد شده .....به هر مدلی تا زور و توان دارم کوسشو می کنم و ابمو توش میریزم ...خدا کنه ازم بار دار بشه ...یعنی میشه ...خیلی دوس دارم حاملش کنم ....اخه شنیدم اب کیر مرد میره داخل کوس زن و بعد از ۹ماه بچه متولد میشه .....یعنی اون روز و اون لحظه میاد ......خوش به حال شوهرش ...اغا صالح مرد خوبیه ..مهربونه ....بهم خیلی لطف داره ..ولی من زنشو دوست دارم و میخام تصاحبش کنم .....اره ..باید به طاهره برسم ....ولی طاهره خیلی ازم فاصله می گیره و سعی داره منو از خودش دورش کنه......یعنی اون منو نمی خاد .....نه نه بهم کمی تمایل داره ..چون منو می بینه داغ می کنه و تبش بالا می گیره ..واین معینش اینه که داره بهم علاقه مند میشه ....مامانی جونم امروز با فرانک خانم کجا میرین ؟..کاش منو هم با خودتون می بردین ...مگه چی میشه باهاتون باشم ....اگه میومدم میرفتیم یه جای خلوت و گرم ...فرانکو به بهونه ای دورش می کردم و به طاهره جونم تجاوز می کردم ...دوس دارم اولین بار که می کنمش زورکی و حالت تجاوز داشته باشه ..خیلی کیف و حال میده......ولی این همش خیاله و اونا دارن بیرون میرن ......فرانک خانم داره مامانی خودمو با خودش به خیابون میبره .....کاش میدونستم کجا میرن و اگه این طاها مزاحم و ابله نبود دنبالشون میرفتم و حداقل از پشت نمایش باسن و اندامشون رو می دیدم ...................................................................................................................................................... ..................نقل از طاهره......ارایش خوبی با فرانک زدیم هردومون مشتاق بودیم شهوت در چشامون موج میزد.......در لزهایی که انجام می دادم از همه بیشتر با فرانک نهابت لذت رومی بردم برام هیجان حاصی به ارمغان داشت .....بارش پراکنده برف به زیبایی اواخر روزهای پاییزی افزوده بود ...میگن قصل پاییز مال عاشقاس ..چون بهترین و زیباترین چلوه ها و رنگ ها را در طبیعتش می تونی جستجو و پیداش کنی و اونو با احساسات و امیال درونیت بخوبی پیوندش بدی و ازش نهایت بهره رو ببری....درسته قصل بهار با اون همه شور و نشاط و تازه گی وزنده شدن طبیعت جایگاه خودشو داره...ولی من عاشق پاییزم و باهاش با نموم احساسم عشق بازی می کنم .....و حالا در این لحظات ناب و این برف زیبا و باسفید و پاک شدن همه طبیعت من با فرانک بسوی گرفتن و اهدا کردن هوس و عشق و شهوت همدیگه قدم بر میداشتیم...این بار برخلاف همیشه ساکت و مودب کنار هم می رفتیم و شاید محو زیبایی بارش برف فوق العاده ریبا قرار گرفته بودیم نزدیک یه قنادی شده بودیم ...با نگاه به همدیگه موافقت کردیم که یه کیلو شیرینی بگیریم و نوش جونش کنیم ....در مسیر به خونه فرانک از دکه مرد قوزی رد شدیم اون اومد بهمون سلام کرد ...باز یاد شاهین نامرد افتادیم ...و خاطرات نه چندان شیرینی که هم من و هم فرانک باهاش داشتیم خصوصا من اوایل اشنایم خیلی ازش اذیت شدم ...بار اولی که شب عروسی برادرم و نزدیک خونه پدرم تو کوچه از پشت بهم تجاوز به عنف کرد اون شب خیلی ترسیده بودم و وتا سرحد مرگ تحمل تجاوزشو متحمل شدم ...اه ...چه شب بدی بود.....و حالا با دیدن این مرد بیچاره و مودب خاطراتش باز برام زنده شده بود .......یهو هوس کردم که یه پیغام به هوشنگ از طریق این مرد بفرستم ...راستی ..اگه تونستین به اغا هوشنگ بگین طاهره و فرانک خونه رفتند بیاد کمک ...وسابل جابجا می کنیم ..ما تا قبل غروب منتظرش می مونیم ...چشم طاهره خانم .....بهشون میرسونم.....طاهره جون....یهو چی شد به یاد هوشنگ افتادی......نمی دونم عزیزم ....شاید واسه خاطر کیرش.....اگه کم اوردیم و نیاز داشتیم گفتم دم دستمون باشه.....فرانک امروز خیلی اتیشیم .....باور کن ....بیا تندتر بریم که گرم تر بشیم ...هواسرده....اره عزیز دلم....اون مسافت باقی مونده رو به حالت دویدن طی کردیم و من یه بار پام لیز خورد و افتادم زمین و فرانک هم خودشو رو م انداخت و تو کوچه کمی رو هم غلت خوردیم ....اوه چه لذت بخش و زیبا گلوله های برفو بهم دیگه میزدیم . خنده و شادیمون شروع شده بود....یه پسر بچه شیطون و بازی گوش هم بهمون اضافه شده بود و اونم برامون برف پرتاب می کرد و چند بار از عمد و غیر عمد دستاشو به پستونا و باسنامون زد و به حساب بازی درش کرد ..خب ما هم چیزی بهش نگفتیم و گذاشتیم کیفشو بکنه ....خصوصا یه بارش حسابی انگششتشو تو کونم برد و خنده معنی داری بهم زد .....نوش جونت ...اشکالی نداره ....پسرره شیطون بلا...فقط واسه روز زیبا و برفیم گذاشتم دستتو تو کونم ببری ....ولی دفعه دیگه ای در کار نیست ...فهمیدی ...اینارو با نگاه و لبخند معنا دارم بهش فهموندم و اونم به گمونم گرفت و از پیشمون رفت .....اوف کارشو خوب انجام داده بود.. منو بیشتر هوسی کرده بود......حوض.حیاط خونه فرانک یخ زده بود و من اتیشی و شهوتی اون لحظه دوس داشتم روش شیرجه برم و یه ابتنی یخی توش بزنم .....کاش شهامتشو داشتم ...ولی از سرما و سوز و درد سرای بعدیش می ترسیدم و تازه اتاق های خونه شون سرد و یخی بود و کار دست خودم می دادم ...حوصله سرو کله زدن با دکتر جماعتو نداشتم خصوصا یه دکتر شکم گنده تازه گی مطب زده بود و این بار اخری که سرما خورده بودم رفتم پیشش ...اون مرتیکه شهوتی کیرشو از زیرشلوارش برام سفت کرده بود و اگه طاها باهام نبود منو دست مالی و حتی می گایید ..ازش خوشم نمی اومد.....در خاتمه بهم گفت .....بیمار خوشگلم ارزو می کنم هر روز مریض بشی و بیام مطبم .....کوفت شوهرت بشه ..این تن وبدن حیفشه..........من نمی تونستم جوابشو بدم چون هم یواشکی بهم گفت و هم طاها اونو راتاق مطبش نشسته بود و بهم بر می خورد که بفهمه......فقط با عصبانیت بهش نگاه کردم و رفتم ......این خاطره رو یادم رفته بود واستون بگم .....با فرانک رفتیم داخل اتاق .....اتاق سرد و یخ زده اش مانع نشد که از کارمون پشیمون بشیم ...هردومون بهم چسپیده بودیم و در اغوش همدیگه لبامونو می خوردیم در لب خوردن عاشق مکیدن زبون طرفم بودم ..حالا که فرانک جون طرف حسابم بود که دیگه اون جای خودشو داشت...اوف طاهره ...قربونت برم ...دوست دارم ...با تموم وجودم ..میخام تا ساعتها از همه جات استفاده کنم .......مال خودته ...فزانکم ....من تسلیمتم ...منو خوب بکن ...این دفعه تو فاعل بشو و من مفعول.....باشه ......اوف اوف ..اگه هم نمی گفتی ...همین کارو می کردم .....جون جون....چطوره بریم زیر لحاف و اون زیر ....ادامشو بدیم ....اره.....فرانک ...من سردمه ...گرمم کن ...زود باش ...اه اه اه......فرانک فوری سراغ لحاف و تشکش رفت و اونو رو کف اتاق پرت کرد ومنو باز بغلگرفت و با خودش رو تشکش کشوند ..لباسامون تنمون بود و هنوز از ترس سرمای اتاق لخت نشده بودیم ..فرانک دستشو داخل پستونام برده بود و اونارو برام ارووم و قشنگ می مالوند ...شهوتم حسابی داد میزد و بهم می گفت لباساتو درار ...لخت شو .....عزیزم ....طاهره ....نوک پستونات خیلی سفته ...دوسش دارم ...می خام گازش بزنم ...نه نه فرانک نمی خام ...گازش نزن ...اوی..اوی بجاش لختم کن .....دیگه داغ شدم ......منو لخت کن و یه کم از اون شیرینیت بهم بده تا برات شیرین تر بشم ....وای وای اوف ..جون خوب گفتی یادم رفته بود ..سیرینی رو برای لزمون گرفته بودم ...میخام وقتی می کنمت همشو به خوردت بدم ....اخه همشو من نمی تونم بخورم ....باید بخوری ......اوه اوه ....شورت تنگمو پوشیده بود و لبه اش تو گودی امنهای کوس و کونم فرو رفته بود و با ابی که از کوسم اومده بود اون دیگه خیس خیس شده بود و باز به سختی از رونای نرم و شکیل و قشنگم بیرون اومد .......منو کامل لخت کرده بود و یه دونه شیرینی نون خامه رو دهنم تپوند و اونو با فشار بهم خوروند .....چه خوشمزه ....خیلی چسپید ...فرانک در حین خوردن شیرینیم ..خودشو سزیعا لخت کرد و یه دونه شیرینی خامه رو خودش خورد و دونه بعدیشو رو کوسم خوب مالوند و خامه ایش کرد و بعدشم که حرکتش اونی شد که میخواستم با زبون ودهنش به جون کوس و سوزاخ کونم افتاد و با نون خامه ایش اونو بطرز خیلی رومانتیک و قشنگی نوش حونش می کزد....ای ی ی ی ی...اه اه اه اه بخورم برام ..عزیزم ...جونم .....نوش جونت .....اوف اوف اوف .....چه خوشمزه س ....فرانک جون کدومشو میگی ...زود باش بگو ..کوس و کونم لذیذ تره و یا خامه......مال تو ..مال تو ..طاهره جونم ....اگه کوس و کونت نباشه اون طعمی برام نداره .....وای وای ..پس زود باش فرانکم ...بهتر و بیشتر بخورش ...اخ اخ سوراخ کونم .....اوف فرانک درد م گرفت ....ناخنیش کردی ....اخه خیلی تنگه......کاشکی کیر داشتم و توش می کردم ...با انگشتاش دو تایی و سه تایی کوس و کونمو تلمبه میزد و من از کارش لذت و حالمو می میبردم ....فرانک با یه دستش یه نون خامه رو رو سینه هام برد و اونم برام خامه یش کرد و به اون دونه هم قانع نشد و دو دونه دیگه رو به هر جایی که دستش می زسید مالوند و با همون دست و دهنش همه جای بدنمو می خوردو می مالوند ...اوف اوف تا حالا همچین تجربه ای رو نداشتم و واقعا برام خیلی هیجان انگیز شده بود ...عشق و هوسم به نهایت حدش رسیده بود و من دیگه سرمای اتاقو فراموش کرده بودم و در گرمای شهوت و هوسم گرفتار شده بودم ...چه لذت اور و پر هیجان و پر نشاط ....صورت و همه جام خامه ای شده بود و فرانک این همه منو مالش و خامه ای کرده بود با اون دست دیگه اش کوس و کونمو ول نکرده بود و اصل کار دستش بود ....دیگه خودشم روم ولو شده بود و بهم دیگه کاملا چسپیده بودیم ..اندام فرانک هم خامه ای شده بود ...دو دستمو تو چاک کونش بردم و با ته مانده خامه رو بدنش کمیشو تو سوراخش بردم و اونم خامه یش کردم ...نوش جون کونش بشه ...مال خودش وپول شیرینی رو خودش حساب کرده ...پس باید کونشم سهمشو ببره .........چی شده بود همه جامون خامه ای شده بود و من شهوت گرفته و هوسی با طعم نون خامه ارگاسم شده بودم ...اوخ جون ....چه لذتی ..چه شور حالی ...دیگه هر وقت من نون خامه رو ببینم یاد این لزم میفتم ....طاهه جونم راضی هستی ...اررررره..خیییییییلی.....عالی بود ...مرسی ...عزیزم ..ولی تو چی ...سهمی از این لزمون نبردی ....چرا طاهره جون ...منم سهممو گرفتم ..همون لحظاتی که انگشتتو تو کونم برده بودی و خامه توش فرو کردی منم ارگاسم شدم ...باور کن انگار یه کیر کلفت تو کونم کرده باشن ...مثلا کیر کیو ...حالا هر کی ......خب بگو فرانک جون ...کیر کیو دوس داشتی اون لحظه تو کونت میبود ......ها بگو ..عزیزم بی خیال .....جون من بگو ...اگه طاهره رو دوس داری بگو ......طاهره باور کن من کسی تو ذهنم نیس ...و به خیال کسی نیستم ....ولی فرانک میدونم ...تو یه چیزی از من پنهون می کنی ....نه نه عزیزم ....اشتباه می کنی ......چیز پنهونی ندارم ...فقط زن تنهایی هستم که همه خیال می کنن ...شوهرم کنارمه و یار و یاورمه ...ولی اسمش تو سجلم برام مونده و خودش نیست..معلوم نیس الان در کدوم خراب شده مشغول به چه گند کاراییه......هنوز اثار شیرینی خامه رو بدنامون مونده بود ..اونو برای همدیگه با دهن و زبون تمیزش کردیم و خوردیم . . این بار به حالت ۶۹ حالت گرفتیم و مشغول همدیگه شدیم....من باید تلاش بیشتری می کردم تا سهم این عشق بازیمو بهش بدم ....اون بخوبی منو ارضا کرده بود ...با زبونم و با کمک گرفتن از انگشتای دستم چوچوله های کوسشو از همدیگه خوب سوا کردم و با سه انگشت به کوس تمیز و خوشکلش تجاوز با چاشنی ناز و ادای خودم کردم ...براش خیلی ادا و کرشمه میومدم ....فرانک رو تا توانی داشتم به نهایت شهوت و نشاطش رسوندم .دلم خوردن اب کوسشو می خواست ...باز بهش نون خامه ای زدم و اب ارگاسمشو با همه خامه اش نوش جونم کردم .....اوف اوف ...در طول زندگیم تا اون لحظه اینقدر شیرینی نخورده بودم ......فرانک اکثرشو به خورد من داده بود ..اونم با شهوتم ....چه خوشمزه . و پر قوت و سرشار از نیرو . انرژی...احساس قدرت می کردم . الان دیگه می تونستم به فکر شنا در حوض یخ زده حیاطشون بیفتم ...باور کنید ...سرما رو اصلا حس نمی کردم ....فرانک یه لباسخواب نازک و خوش رنگو تنم کرد و من در فرم نیمه عریان ...باز براش عشوه میومدم و اونم دنبالم می کرد و گاها من دنبالش می کردم و این نمایش با کلاس و زیبامونو ادامه می دادیم ...که یهو صدای در خونه رو شنیدیم ....فکرم پی هوشنگ شده بود ...اون اومده بود ...فرانک نیمه لخت فوری رفت زیر لحاف و خودشو پوشوند ...من اون لحظه مست خودم بودم و به فکر این نبودم که نیمه لختم و در شرایط خوبی برای استقبال از هوشنگ قرار ندارم ..هنوز هوسم زنده بود و اگه یه مرد گیرم میومد کیرشو دستم می گرفتم و با خودم تا زیر لخاف میبردم و اونو به کوسم میزدم .....با همون وضعیتم رفتم حیاط و در خونه رو باز کردم ...هوشنگ برای چند لحظه مات و مبهوت من و اندامم شده بود ...وسلام و علیکو بی خیال شده بود .....پستونام تا نصفه بیرون افتاده بود و لباس خوابم تا بالای رونام بود و همه چی از روش کاملا معلوم بود ......سلامت کو...هوشنگ جون .......وای وای طاهره.....این چه وضعیتیه........چرا اینجوری اومدی بیرون .....اخه میدونی و به خودت نگاه کردی......طاهره اصلا هوای سردو حس می کنی ....ای وای..دختر ..تو انگار مستی......اوه اوه اوه هوشنگ جون برام بلبلی نخون ...منو بغل کن ...دارم یخ میزنم ....بخدا طاهره ..تو حالت خوب نمی گه .....بیا بغل برادرت ...هوشنگ پالتو پشمیشو دراورد و اونو دورم خوب پوشوند و منو مثل یه بچه بغلش گرفت و اورد تو اتاق.....طاهره ...این اتاق هم که سرد و یخ زده اس...شما ها اومدین که چه بکنین .....فرانک خانم کجاس؟.....اون زیر لحافه ....ای بابا زبر لحاف چرا؟...خب سردشه .....اخه چرا چراغ نفتیو روشن نکردی ......چراغ نفتی چیه<؟......اوا کی حوصله چراغ نفتیو داره ........هوشنگ در چند دقیقه همه کارایی که بایستی من و فرانک از ابتدا انجامش می دادیم رو کرد و حتی اتاقو برامون مرتب کرد .....اوه قربون اون دست و پنجه ات بشم و با اون کیر خوش فرمت که الانه خیلی هواشو کردم .....فرانک لخت بود و نمی تونست خودشو نشون بده و از شرمندگیش ...ساکت مونده بود .....طاهره جون ..خواهرم من میرم حیاط ...وایمیسم تا فرانک خانم لباسشونو بپوشن.....نه نرو هوشنگ ..اولش بیا یه دونه شیزینی بخور.....بیا برادر خوبم ....قربونت بشم خودم میزارم دهنت ....نون خامه ای رو از عمد به صورتش مالوندم و تو دهنش نبردم و بعدشم مشغول لیسیدنش شدم ...طاهره ....این چه کاریه؟.....بسه دیگه .....ساکت ...حرف نباشه ...خب بجای دهنت اشتباهی زدم به صورتت ....مگه حالا چیت شده ..خودم می خورم .....تموم گونه و لبها و صورتشو خوب لیس ردم و در اخر هم لباشو مال خودم کردم ...اوخ جون ....برادر عزیزم ....حالا که فرانک اون زیره و نمی بینه ...جون خودت بزار کمی لبای همدیگه رو بخوریم ..اخه سردمه....لبات بهم گرمی خوبی میده...اه اه بده لباتو....اوف اوف......بیچاره هوشنگ ..تسلیم محض من شده بود و من لباشو خوب مک می زدم و در اواخر کارم حس کردم اونم مال منو می خوره ...اوف اوف چه طعمی ..چه لدتی ..اونم با چاشنی خامه.....هوشنگ جون ......بله طاهره ...خوشت اومد....ها ....راستشو بگو ......اخه طاهره مگه میشه بگم نه ...اره ..خیلی دوست دارم و ارزومه همیشه لباتو بخورم و نازت کنم ولی تا اون لحظه که نفس می کشم تو جای خواهرمو داری .....قزبون خواهر عزیزم بشم ..بسه دیگه ....فرانک خانم زیر لحافه ...به فکر اونم باش.....باشه هوشنگ جونم ..ولی قول بده تا خونه بغلم کنی ....قول میدی .....اره قول میدم .....فرانک رو بغل تکن فقط منو .......چرا فقط تو ...اخه من حسودم .....میگم نکنه برادرمو بدزده ......وای وای طاهره ..داره خنده ام میگیره .....من میرم حیاط ......شمامها هم اماده شین تا ببرمتون خونه......همه کارام و خرفام جنبه ناز و عشوه بود و واقعا به فرانک حسودی نمی کردم ...بلکه حس زنونه ام یه چیزایی بهم می گفت ....احساس می کردم هوشنگ و فرانک دارن به همدیگه علاقه مند میشن ......اینو می خواستم بیشتر درک و اگاه بشم ..وگرنه حسادت و این رفتارهای بد و زشت به من نمی خورد.........
نقل ازطاهره.......اون شب زیبا و برفی با هوشنگ به سوی خونه مون برگشتیم ...فرانک خیلی ریلکس و سنگین با هوشنگ رفتار می کرد و من چند بار تو بغلش رفتم ولی فرانک به خواسته من جواب نه می دادو همه راهو پیاده گز کرد....حالا بمونه چقدر من سربسر هوشنگ گذاشتم و باهاش شوخی و تفریح کردم ......گلوله های برفی رو مرتب به هردوشون بخصوص هوشنگ میزدم...... یه بلوز و دامن تنم داشتم و با چادرم اصلا احساس سرما نمی کردم ....اخه جنب و جوش زیادی داشتم ....اوف اوف کوسم گرم و یه کم هوسی شده بود و با سرمای اون شب خنک میشد و بهم شور و حال خوبی می داد.....هوشنگ هم تخت تاثیر بازی گوشی من قرار گرفته بود و اونم باهام در بازیم میومد......چند باری تو بغلش لباشو ماچ کردم و اواخر و نزدیک خونه دو بار دستمو اتفاقی به کیرش رسوندم و لحظاتی از گرفتنش عشق کردم کیری که بار اول نیمه سیخ دستم اومد و باردوم مثل سنگ حسش کردم ...در اون لحظات ارزوشو کردم و در خیالم دوس داشتم هوشنگ منو رو برفا پرت کنه و روم بیفته و کم کم لختم کنه و کیرشو تا دسته تو کوسم فرو کنه ...فرانک نگاه و همه رفتارش نشون از یه عاشق می داد....هوشنگ هم یواشکی و با احتیاط بهش نگاه می کرد و دیگه مطمئن شده بودم ..این دو نفر دارن عاشق هم دیگه میشن .......نرسیده به در خونه هوشنگ ازمون خدا حافظی کرد.....هوشنگ جون ..خیلی خوش گذشت ....ممنون برادر خوشتیپ و عاشقم ......بیا جلو خواهرتو ماچ کن و بعدش برو.........افرین..... جون ....چه بوسه داغی بهم دادی .....خب فرانک جونو هم ببوس.....نه نه نمیشه ....چرا نمیشه ...زود باش ماچش کن ......طاهره ..اصرار نکن ...ایشون هنوز صاحب دارن ...شوهررو سرشه ...درسته شاهین اینجا نیس ولی شرط امونتو من یادم نرفته ......اوا هوشنگ یه دونه ماچ از لپاش که گناه نداره ......اصلا فرانکو خودم میارم جلو ..توم معطلش نکن...اون دفعه تو بغلت گذاشتی ماچت کنه....حالابراش قیافه می گیری ......فرانک لال شده بود و هیچی نمی گفت .....اگه ماچش نکنی با من طرفی ...فهمیدی ......زود باش.......وای وای طاهره ..بخدا من باتو کم میارم و نمی تونم کنترلت کنم ...باشه ..فرانک خانم ...این صورت من در خدمت شماس ......بفرمائین......اوا طاهره ...دیگه کافیه ..اخه چرا ایشونو در منگنه و رودروایسی میزارین ..اصلا شاید خوشش نیاد من ماچشون کنم ......غلط می کنه ...خیلی هم دلش بخاد تا بوسش کنی .....خیلیا ارزوشونه تو فقط یه نگاه بهشون کنی و دررویای رسیدن به فرانک جون له له میرنن.....حالا که اینطوری شد ..از فرانک جون خواهش کن تا لباشو ببوسی...اگه روت نمیشه جلو من لباشو بخوری من پشت می کنم .....زود باش هوا سرده .....طولش نده.......من بهشون پشت کردم .....و منتظر نتیجه کارشون شدم .......یه کم سرو صدا و خش خش ازشون می شنیدم ...لابد دارن بهم نزدیک میشن .....چند لحظه باز منتظر موندم ...دیگه نتونستم ..از شدت فضولی داشتم منفجر میشدم به اروومی سرمو به طرفشون حرکت دادم و اونی که دلم می خواست رو دیدم ...اووووووووووووف..جفتشون همدیگه در اغوش گرفته بودند و لبای همدیگه رو عاشقانه می خوردن.....نوش جون جفتتون.....ایشاله بعد از طلاق فرانک ..ادامه این بوسه رو در اتاق حجله تون بگیرین ...اه فرانک جون ...عزیزم دوست خوبم ...من همه کارای امشبم برای رسیدن به این نمایشتون بود .....این حرفا رو هم بعد از رفتن هوشنگ به فرانک گفتم و اون از شدت شوق و هیجان منو در اغوش گرفت و کلی منو ماچ کرد......اون شب مهمون داشتیم ....اونی که اصلا فکرشو نمی کردم که برگرده و کم کم داشتم فراموشش می کردم ....رعنا و شوهرش اومده بودند.....همون رعنایی که منو به چشم یه دشمن و با کینه نگاه می کرد....رعناخیلی چاق شده بود و بالای ۱۰۰ کیلو میزد ....هیکل نا متناسب و ناهمگونش بد جوری تو ذوق میزد ....در حالیکه دو سال از من کوچیکتر بود ولی ظاهرش به یه زن چهل ساله میخورد ...رعنا حتی از مادرش سنگین تر شده بود و بد قوارگی از همه جاش می بارید ..اون با حسادت و کینه زیادی نگاه اندام و تن بدنم می کرد و لابد تو دلش بهم کلی بد و بیراه می گفت.شوهرش کمال همون قیافه و ظاهرشو حفظ کرده بود و تازه بهتر شده بود ..اون حرکات و رفتارش با سیاست و حساب شده به نظر میزسید......مردی که با تصمیم برادر بزرگش و به خاطر گند کاری که در مراسم عروسیش شده بود و از دید برادرش ناشی از بی لیاقتی اون بود با رعنا به روستای پدریش تبعید شده بود و حالا با مرگ ناگهانی برادر بزرگش با رعنا به شهر برگشته بودند ...رعنا این گند کاریو از چشم من می دید و من و شرافت رو مقصر می دونست ...در صورتیکه من اصلا دخالتی در این فضیه نداشتم و اینو در قسمت های قبلی خدمتتون توضیح دادم ...بهرجال رعنا با یه دنیا کینه و عداوت برگشته بود و اونشب با کنایه و نگاه های خصمانه اش اینو بهم می گفت.....بهتون قبلا گفته بودم کمال از اول حضور و اومدنش بهم نظر داشت و مثل خیلی از مردا ی هیز ..اونم در کمین من قزاز گرفته بود ...کمال واقعا ترسناک و همه کاراش حساب شده بود و من ازش واقعا هراس داشتم ....ازش متنفر نبودم و بهش بی تفاوت بودم .و اگه واقعا بخواین ازش خوشم نمی اومد......ولی با چشاش انگار منو می گایید و من گاها یاد اون صحنه می افتادم که در دوران نامزدیش با رعنا خلوت کرده بودند و من اتفاقی کیر کلفتشو دیدم ..کیری که همه زنا و خصوصا شهوتی ارزوی اونو داشتند هم دراز بود و هم کلفت ...با کلاهک گوشتی گنده ... درست مثل مدل کیرهای مردای سیاه پوست در فیلم های پورن......دیگه به رفتار و حرکات امثال کمال و مردای هیز من عادت کرده بودم و بهشون محل نمی زاشتم .....اون شب عمدا لباس گشاد تنم کردم تا به کمال ضد حال بزنم ...سروش که قبل از غروب میرفت خونه شون و من خیالم ازش راحت بود ...اه یاد اون افتادم ..سروش هم به شدت بهم نظر بد داشت و من نمی تونستم مانعش بشم ...گاهی دلمو به دریا میزدم و تصمیم می گرفتم که به طاها بگم که این دوست تو به صلاح و مصلحت نیست در این خونه بیاد و بره ...ولی واقعا ذلم رضا نمی داد و به خاطر پسرم کوتاه میومدم...چیکار کنم ..مادرم و رحم زیاد و دل مهربونی دارم .....اون شب کمال زیرکانه منو رصد می کرد و لابد برام یه نقشه هایی داشت .و من حس می کردم این کاراش رو باید جدی تلقی کنم و خودمو برای مقابله اماده کنم ........شوهرم خیلی از کمال خوشش نمی اومد و رابطه سردی باهاش داشت .....چه بهتر ..من که اصلا دوس نداشتم نه خونشون برم و نه اونا بیان.......ایام پایان فصل پاییزی بود و در اون روزهای سرد برفی و قشنگ جمیله هم سزو سامون گرفت و با بهروز شوهرش به ماه عسل و مسافرت رفتند...طفلک جمیله ارزو داشت با لباس عروس و یه مراسم جشن خوب به اتاق حجله بره و زندگیشو با بهروز استارت بزنه ولی مادر شوهرش با اون کینه شتری و افکار بی معنیش می گفت چون جمیله زن مطلقه س و دختر نیس لازم به جشن و مراسم نیس و فقط یه سفر ماه عسل براش کافیه ......می خواستم جوابشو بدم و توجیه ش کنم ولی جمیله اجازه نداد و گفت ..طاهره جون مهم نیس ..من فقط میخام با بهروز خوشبخت بشم ..هر چند ارزوم بود بهترین مراسمو داشته باشم ......فقط تونستم با بهروز قبل از رفتنشون حرف بزنم . باز ازش قول خوشبختی جمیله رو بگیرم ....بهش عادت کرده بودم و جای خالی جمیله تو خونه کاملا معلوم بود ..خدا پشت و پناهش باشه و از ته دل براش ارزوی بهترین زندگیو دارم ...امین......از یه چیز مهم غافل شده بودم و اونم ختنه بهرام جون بود ....اون دیگه چهار دست و پا میرفت و خیلی شیرین شده بود ..قربونش برم ..دودولشو باید خوشکل می کردیم ...اخه بعدا خیلی به دردش می خوره و باید قبلا ختنه ش می کردیم .....مقصر اصلی پدر بی لیاقتش بود که اصلا هیچ کدوم از کاراش درست و حساب شده نبود و من بهش یاد اوری کردم و قرار شد همین شب جمعه و یه روز قبل از شب یلدا ختنه ش کنیم ...اون موقع ختنه یه پسر با چشن و دعوت از همسایه و فامیل انجام میشد و خودش یه عروسی میشد .......اونشب خوشبختانه پدر سروش بیمار بود و به همین دلیل نتونست در جشن ختنه بهرام باشه و این موضوع منو اسوده کرده بود و می تونستم نفس راحتی بکشم و هر لباسی دوس داشتم تنم باشه....ولی از سروش بدتر هم در مراسم حضور داشت و من ازش غافل بودم.....کمال شوهر رعنا اولیش بود و دومیش که من اصلا فکرشو نمی کردم که اونم باشه ...حدس بزنید ..اون یه نفر کی میتونست باشه.....بله خیلیا مثل من اونوتا حدودی فراموش کرده بودند چون در یک شهر مجاور و نزدیک شهرمون استخدام شده بود .....اونم در فروشگاه وابسته به ارتش......اون برای خودش ادمی شده بود و شیک و تمیز حضورشو بهم اعلام کرد......فرشید ......برادرم ناتنیم ...که مرخضی اومده بود....سلام خواهر خوشکل و طنازم ....خوبی .....دلم واست یه ذره شده بود.....اوه اوه فرشید ....سلام ...برادر...خوش اومدی ..خیلی وقته ندیدمت؟......خیلی عوض شدی ......خیلی خوش تیپ شدی .....حواست به خودت باشه ندزدنت.......اخ جون چی گفتی کاش این کارو تو می کردی ...یعنی من میتونم تورو جیم کنم .....اره طاهره جونم .....قربونت بشم برادرت فدات بشه ...هر بار بیشتر خوشکل میشی.....کی یه دونه ماچ به فرشید میدی ..ها ...اوا چه خرفا میزنی ...زشته ..تو کی عقل میگیری ....هزار بار بهت گفتم من و تو حواهر برادریم ....مثل یه برادر خوب رفتار کن ...اره طاهره جون اینو درست اومدی از بس دور برت اومدم حتی مادر شوهرت فهمیده که من زیادی بهت توجه دارم ....اخرین دفعه بهم گفت ....اغا فرشید رک و راست ازت میخام تا وقتی که من زنده ام اینجا نیا و نزدیک عروسم نشو ..رفتارت مثل برادرو خواهر ا نیست و ذات تو کثیفه ....تو به طاهره نظر بد داری ...اون شاید ندونه ولی من خوب میدونم ......دیگه طاهره من جرئت نکردم بیام پیشت و مرخصی که میومدم حسرت به دلم میموند که تو رو ببینم..الان هم با خونواده پدرم اومدم و می ترسم نزدیک مادر شوهرت بشم....ولی طاهره لطفا بیا یه گوشه دنج تا یه هدیه ای که خیلی وقته برات خریدم روبهت بدم .....خب همین جا بهم بده ...هدیه دادن که کار بدی نیس و قایمکی نمیخاد......اخه از مادرشوهرت میترسم اگه ببینه من بهت کادو میدم ممکنه دعوات کنه ..می فهمی ..الانم داره منو بد جوری نگاه می کنه ....ده دقیقه دیگه بیا تو کوچه بغل درخت دومی خونه تون ..لطفا حتما بیا ......فرشید ملتمسانه ازم می خواست برم ملاقاتش...می تونستم بیخیالش بشم و نرم ...ولی راستش کنجکاو شده بودم که برادرم چه هدبه ای بهم میده...زنا اصولا هدیه رودوس دارن و از این کارای مرداشون خیلی لذت میبرن ..اینو ما خانما خوب می فهمیم ....خب دیگه...من منتظر این دقایق باقیمونده شدم ...پدرم کل حواسش به فرانک بود و نگاه به اندام خوشکلش می کرد...نامادریم از حسادت داشت لباشو می جوید و به خودش یه کم پیچ و تاب می داد ...اگه شاهین الان در مراسم حضور می داشت مطمئن بودم از لج پدرم و فرانک کونشو بهش تقدیم می کرد ...ولی اون فقط حرث می خورد.....بیچاره اختر...دلم یه کمی واسش می سوخت خوبی این قضیه به این بود که دیگه فرانک پدرمو تحویل نمی گرفت و سنگین و با وقار رفتار می کرد ...فرانک جون دیگه هوشنگ جونمو در نظر داشت و لابد به اون فکر می کرد.....با احتیاط و اروومی چادرمو سرم کردم و رفتم کوچه.....شبای داخل کوچه خلوت و یه کم ترسناک احساس میشد و من طبیعتا با ترس قدم بر میداشتم....سایه فرشید رو از دور دیدم و به طرفش رفتم .....به محض رسیدن به فاصله یه متریش خودشو به طرفم پرت کرد و منو تو بغلش گرفت و صوزتمو به سینه اش فشرد و با لباش موهای سرمو می بوئید و میبوسید این رفتارش عین عاشقای سینه چاک و دل سوخته معنی می داد و من راستش تحت تاثیر این جرکت خوبش قرار گرفته بودم و شل و ول بغلش مونده بودم .....اه اه اه طاهره ...خواهر خوشکل خودم .....اگه کسی سر نرسه و مزاحم نشه تا صبح طلوع افتاب تو بغلم نگرت می دارم ...ولی امکانش نیس و مجلس با نبودن تو بهم می خوره ...چون همه تو رو نگاه می کنن ..تو نور مجلسایی....می فهمی ...هزار بار هم بگی تو برادرمی و من خواهرتم ...من حالیم نمیشه ....عاشقتم ....بهت علاقه مندم ...خیلی خیلی تلاش کردم این عشق رو از قلبم پاکش کنم ..ولی نتونستم .....حالا تو بگو تکلیف من چیه ...چیکار کنم ......به چشاش نگاه کردم ...و برای لحظاتی ساکت مونده بودم ...تو فکر احساسش بودم و نمی دونستم بهش چی بگم ..اه خدایا این چه وضعتیه ...چرا این همه دوربرمو احاطه کردند و همه ازم قلبمو میخان ...قلبی که قبلا به سیامک دادم ....کاش من زیبا نبودم و یه زن معمولی در حد مثلا فاطی خواهرم بودم ...به زندگی اروومش گاهی حسودی می کردم ....شوهر خوبی داشت هرچند این اواخر به خاطر کون دادنش یه کم دغدغه فکری گرفته بود ولی اهمیتی نداشت و دیگه الان به گمونم کون دادن به شوهرش براش عادی شده بود چون امشب در مجلس خیلی سرحال و قبراق نشون می داد . کون خوش فرمشو مرتب برای جماعت نمایش می داد...کونی که میدونستم هرشب کیر شوهرشو نوش جون می کرد ......ولی من با اون شوهر بی خاصیت و ابله و بی غیرتم گرفتار این همه عاشق سینه چاکم قرار گرفته بودم ..هر کسی جای من بود بی خیال شرف و حیای خونوادگیش میشد و راحت و بدونه دردسر به همه بله می گفت و خیانتو قبول می کرد .....ولی من نمی تونم زن خائنی باشم در ذات من نیست ..هر چند شیطونی هم می کنم و شاید می خام شهوت و هوسمو بااین کارا تخلیه کنم ....حالا به این فرشید عاشق چی بگم از بس نصیحتش کردم ...خسته شدم ...دیگه این حرفا به مغزش نمیره و فایده نداره .......خب فرشید جون ..برادر خوبم ...اومدم سر قرار ...چی میخواستی به خواهرت بدی.......اوه طاهره ...یادم رفته بود ......برات یه سزی کامل لوازم ارایش خارجی اوردم ...خیلی لوکسه و فقط لیاقت تو رو داره ...همش جدید و از اون جنس خوباس .....اینو با تموم عشقم و احساسم بهت هدیه می کنم ....راستش این کادو رو یه رفیق از گمرک برام اورده .......اوه فرشید ..چه جالب ...ازت ممنونم....منو غافلگیر کردی ....بیا فرشید جون میخام یه ماچ خواهری بهت بدم ......قربون برادر خودم بشم .....یه ماچ از لپاش گرفتم و چشاشو هم بوسیدم چون قطرات اشکو درش می دیدم ...اشک های یه عاشق.......با دستمالم اشکاشو پاک کردم ....در این لحظه حس می کردم که حالت یه بچه کوچیکو داره که از نداشتن و نگرفتن چیزی گریش گرفته ...ته دلم خنده ام گرفته بود..اوه خدای من جلو چشام یه جوون رشید و قدکشیده واقعا داشت گریه می کرد ..اونم واسه من ....باید به قدرت و وسعت عشق واقعا ایمان اورد....اینو شاعرا در اشعارشون بخوبی گفتن و بهش اعتقاد دارند.....اوه فرشید گریه چرا....بهت نمیاد اشک بریزی ..برای یه مرد جوون عیبه و ناجوره که گریه کنه ....دیگه ازاین کارا نکن .....باشه....گریه مال ما زناس می فهمی ......درسته طاهره ..همه حرفات طلاس و مثل مرواریده..من که با حرفات جون می گیرم ....طاهر ه....بله ...توماچم کردی ..منم میخام ماچت کنم ....اجازه میدی ......اره فرشید جون ...چرا بهت ندم ..تو برادرمی .....بجای یکی دوتا ماچ بهت میدم ..اخه بهم کادوی خوبی دادی .....بیا عزیزم گونه هامو ببوس.....ارووم تر..اووووف......چه محکم و سفت ماچم کردی ...اه فرشید جاش بمونه ..خیلی بد میشه ..ابرووم تو مجلس میره....وای طاهره جای ماجم رو لپات افتاده ....چیکارش کنیم ....وای وای خاک بسرم ....خیلی ناجور میشه .....نترس من یه راه حل براش دارم .....فرشید چه راه حلی.....لطفا زودتر بگو....اخه دیره باید برگردم.....ولی شرط داره....چه شرطی ..ای وای فرشید ناقلا حتما ازم میخای لابد باهات کارای بد بد بکنم ...ها .....نه یه ذره بهتر ..بد بد که نه ....مثلا چه کاری؟اولش لباتو خوب بخورم و بعدش دستمالیت کنم و بعدشم ......بسه بسه دیگه کافیه...خجالت بکش ......اصلا میرم تو خیابون و امشبو اواره خیابونا میشم و لی حاضر نیستم تسلیم خواسته شیطونی تو بشم ....اگه ادامه میدادی لابد کارمو میساختی...ها ...ازخودت شرمنده نمیشی....بی حیا ......نه نه طاهره ناراحت نشو ..به جون خودم و خودت شوخی کردم ....باشه هر چی تو بگی ....من بهت میگم و من هیچ کاریت نمی کنم ..ولی اخر کاری اگه لکه صورتت خوب درومد ...خودت میدونی اگه گذاشتی که چه بهتر و اگه هم نزاشتی من ناراحت نمیشم .....داخل اون جعبه ارایش یه کرم ارایشی اصل پاریسی هستش که مخصوص این کاراس . اخه خاصیت همشو دوستم برام گفته و من میدونم اون کرم مشکلو حل می کنه ......واقعا هم مشکل گونه هام با مالوندن کمی از اون کرم کاملا حل شد و من اینه کوچیکمو که همیشه همراه داشتم رو جلوم گرفتم و نگاش کردم ..براستی تعجب کردم .....واقعا جنس ناب خارجی جادو می کنه ...اگه این کرم نبود من نمی تونستم به مجلس بر گردم .......فرشید قیافه ملتمسانه و مظلومانه ای برام گرفته بود و واقعا ازم گدایی اون کارا رامی کرد ..اه خدای من ..چیکارش کنم .....دلم رضا نمی داد ...همین جوری و دست خالی از پیشم بره ...از نگاش و احساسش یه جورایی شرمنده شده بودم..ای وای اخه این چه حس بیخودیه که من الان گرفتارش شدم ....دیگه دلم واسش میسوخت .....بهتره بهش اجازه بدم لبامو فقط ببوسه و دیگه نمی زارم کاری دیگه بکنه ..اره ..این راه حل خوبیه ....هوا هم سرده و منم کمی با لباش گرم میشم .....بهش مجوز بوسیدن لبامو دادم و چشامو بستم و خودمو در اختیارش گذاشتم .....منتظر بودم که لباشو حس و لمسش کنم ...فرشید ابتدا یه دستشو دور شونه هام حلقه کرد و اونو خوب گرفت و منو به خودش و لباش نزدیک کرد و لبامو تصاحبش کرد ......اوووف چه جوری لبامو می خورد ....با تموم قدرتش اونو می مکید ...زبونشو بزور تو دهنم اورده بود و اونو به همه جاش میبرد ....یهو دست دیگشو ابتدا در کمرم و بعدش کم کم رو باسنم کشوند و یهو اونوتو چاک کونم برد....دیگه نمی تونستم وایسم و کاری نکنم....مقاومت نشون دادم و تلاش کردم خودمو ازش دور کنم ..اون دستامو با دستی که به شونه هام برده بود قفل کرده بود و من فقط با پاهام در تلاش نجات خودم بودم ..حتی فرشید لبامو ول نکرده بود و من خفه خون گرفته بودم ...اون دستش در چاک کونم بخوبی داشت سوراخ های جلو و پشتمو در احاطه خودش گرفته بود ....چادرم حتی تو چاک باسنم فرو رفته بود .........هوس و هیجان داشت منو می گرفت و از این کارش کم کم ته دلم خوشم میومد ...احساس عجیب و توام با ترس و شرم از نداشتن این رابطه نامشروع با برادر ناتنیم منو گرفته بود ..این حس تازه و نا خواسته یهو داشت به یک لذت خوب و شیرین تبدیل میشد ....ولی واقعا من نمی خواستم تسلیم این کار زشت و بد بشم ...نه نه نمی خام ......بسه بسه ..فرشید از خدا بترس ..ای وای ....خدای من به دادم برس .....فرشید چادرمو با دست قویش بالا زده بود و دامنمو هم در ادامش بالا زد و به شورتم رسید و اونو داشت پایین می کشید ....لبامو با تلاش زیادی ازاد کرده بودم ..بهش التماس می کردم ..ولی فرشید گوشش بدهکار نبود و کیرسفتش لابد بهش می گفت کارتوادامه بده من کوس خواهرتو میخام ...زودباش فرشید ..منو بهش برسون ...خاک توسرم ..دارم دراین لحظه به چیا فکر می کنم......فقط تونستم با کفشام با تموم قدرتم رو جفت پاهاش بزنم ...وای وای فرشید بی ادب و بی حیا ....بسه دیگه ..تو با خواهرت داری این کار زشتو انجام میدی وانگار که شرم و حیا برات هیچ معنی و ارزشی نداره ..من دیگه باهات قهرم ..و این هدیه هم واسه خودت نخواسنم ......برو ....دیگه نمی خام ببینمت ...اه ..خدایا این چه کاریه و بدبختیه سرمن میاد ..کاش زیبا نبودم ...یه زن زشت بودم و مزاحم نداشتم ...اخه چرا اذیتم می کنی ....فرشیذ ..تو خیلی بیرحمی ..بدی ....زدم زیر گریه و تحت تاثیر حرفام و احساساتم به شدت گریه می کردم ..شبی که پسر عزیزم بهرام ختنه میشد و من باید شادی می کردم ...این مدلی به گریه افتاده بودم .....فرشید این بار برای ارووم کردن من باز منو بغل کرد و شروع به نوازش و حرفای تسلی بخش به من شد ...از بس منو ناز و نوازش کرد بالا خره منو خر کرد و باز رامش شدم ..این بار با حالت دیگه لبامو باز مال خودش کرد و کمی سینه هامو هم مالوند و خوب ازش لذتشو برد و با اصرار من منو ول کرد و هدیشو باز بهم داد چیکار کنم .....برادرمه و دلم براش رام شده بود.....فرشید خیلی ازم عذر خواهی کرد ...اونقدر نازم کرد که باز پشت در خونه بهش یه ماچ خوب دادم ....اون شب برای فرشید چند بار خر شدم و کلاه خوبی سرم گذاشت ...شهوتم در این کار تاثیر خودشو نشون داده بود و کمک حال فرشید شده بود.......برگشتم به مجلس ......اون شب دیگه اتفاق مهمی نیفتاد وفقط نگاه های شهوتی کمال و چند نفر از حضار مجلس منو اذیت می کرد ..هنوز در شوک رفتار فرشید بودم و یه کم گیج میزدم . خدا خدا می کردم که این مجلس تموم بشه و به بستر خوابم پناه ببرم ...که یهو یه اتفاق برام افتاد ......یه مهمون خاص .....حدس بزنید ..اون کی میتونه باشه .....اون داشت از در خونه وارد مجلس میشد .......
یادداشت نویسنده........سلام و هزاران درود بر خوانندگان و دوستداران این رمان....ازاینکه تاحیر و غیبت ۹روزه ای داشتم واقعا از تک تکتون عذر خواهی می کنم باور کنید به خودم اجازه ندادم ازتون بخوام که چند روزی یه سفر سه روزه کوچولو برم ولی سفرم تبدیل به ۹روز شد و باعث شد حسابی شرمنده تون بشم ...ولی شکر خدا برگشتم و دیشب از خواب و استراحتم زدم و بدونه هیچگونه منتی به خاطر شما عزیزان گلم یه قسمتو اماده کردم که تا قبل از غروب تقدیمتون می کنم ....بازم از اینکه با نظرها و راهنمایی هاتون باعث دلگرمی و پشتیبانی از ادامه این داستان میشین واقعا ازهمه تون تشکر و ارزش و قدر همه تونو میدونم .....باارزوی بهترین لحظات و اوقات و سلامتی برای همه عزیزان گلم....شهره.....مرسی
نقل ازطاهره........درلحظاتی که در شوک رفتار فرشید هنوز مونده بودم و در افکار خودم غرق شده بودم وحتی متوجه صحبت های شوهرم هم نبودم که سعی داشت بهم بگه که امشبو باید در خدمتش باشم و از شرمندگی کیر سفتش درش بیارم .....که من یهو بهترین تصویر ممکنه رو که می تونستم در رویاهام داشته باشم رو با چشام دیدم ........سیامک .......همون عشق گمشده ام که هفته ها منتظرش بودم که پیشم برگرده .و قلبم با تموم حسش اونو می خواست رو در چهار چوب درورودی حیاطمون دیدم ........اه اه ......این شادی و شوق و خوشحالی و این احساس عاشقانه مو من در این همه شلوقی و هیاهو به شکلی می تونستم از خودم به نمایش ....... و اونو با هاش به اشتراک بزارم ...اه خدای من .....بهم نحمل بده که خودمو کنترل کنم .......سیامک در قالب یه مرد شیک و باکلاس وجنتلمن و با یه پالتو مشکی و شلوار اطو کشیده حضورشو رسما به من و همه حاضرین اعلام کرد ......دراون لحظات دوس داشتم اولین نفری باشم که بهش برسم و خودمو در اغوشش جا بدم و شور حالمو با بوسه بر لباش منتقل کنم ......ولی ممکن نبود ......فرانک به جای من این ماموریت شیرین و رومانتیک رو انجام داد و سیامکو در اغوشش گرفت و این احساس دو طرفه من و سیامک فقط با نگاهمون به همدیگه میسر شد ......نگاه سرشار از عشق و خواستن ....شوهرم انگاری داغ کرده بود و یه دستشو رو کیری که از زیر شلوارش قد علم کرده بود رو سعی داشت استتار کنه ......طاهره جون ....عزیزدل خودم ......این کیر فقط تو رو میخاد .......یه فکری براش بکن ......وای صالح بیشعور ....چت شده .....الان چرا؟......پس کی؟ وقت خواب....تا اون لحظه تحمل ندارم.......بیا بریم دستشویی و یا راه پله پشت بوم ...اونجا عالیه .....نه نه اصلا حرفشو نزن....برو با کف دست ابتو بکش ......من وقت این کارارو ندارم ...باید به مهمونا برسم ......اه طاهره این باسنت منو دیوونه کرده ..وقتی راه میری ...نمایش کونت هر کیر خفته ای رو بیدار می کنه ........خوبه بعد از سال ها متوجه نمایش باسنم شدی ...حالا از این نمایش کونم خوشت میاد ؟....ها.........وای عزیزم بهت افتخار می کنم .....قربونت بشم ....انگار صالح هنوز رگ بی غیرتی در وجودتت مونده ...وخودتو اصلاح نکردی؟.......عزیزم ....خب نگاه مردا به باسن خوشکلت مگه چه ایرادی داره....بزار اونام هم حالشو ببرن.......یعنی دوس داری من برای مردای نامحرم قر بدم و کمرمو تکون بدم .....عزیزم تو اصلا لازم به قرکمر نداری خودش اتوماتیک کارشو می کنه .......فاطی و راحله هم با شوهراشون اومده بودن.....فاطی هم با دامن تنگی که پوشیده بود باسنشو خوب نشون می داد ...انگاری کون دادنش بهش اومده بود .........سلام فاطی جون .....خوش اومدی ......سلام طاهره جون ...مثل همیشه خوشکل و قشنگ ...واقعا یه دونه ای ......عزیزم جلو بیا ماچت کنم ......اوف اوف ارایش خوبی زدی...عالی شدی.....مرسی فاطی جون ...توم خوشکل شدی مخصوصا از پایین تنه ...اوا طاهره ....یعنی باسنمو میگی ......اره ...خوش فرم شده .....جدا؟...اره عزیزم ....مبارک شوهرت باشه .......قربونت بشم طاهره ..تو همیشه بهم روحیه میدی ....اره اتفاقا راحله هم همینو بهم می گفت .....دیگه نمی تونستم از سیامک دور بمونم و سراغش رفتم ......سلام .......سلام طاهره خانم .....خوب هستین ...مرسی ...خوش اومدین.....شوهرم هم ول کنم نشده بود و در کنارم بود .....سلام و علیک تشریفاتی ..ولی در درونمون دنیایی از هیجان و عشق حاکم بود که فقط من و اون می تونستیم اونو احساسش کنیم .......نگاه شوهرم به سیامک یه حالت خاص داشت ..انگار که در خیلی از موارد تفاوت و فرق رو می دید......شخصیت و کاریزما و جنتلمن بودن سیامک واقعا معلوم و مشخص بود و شوهرم قافیه رو باخته بود ..اه .....در اون لحظات من چه فکری باید می کردم ..تنها تنها افسوس از بخت بدم ....که تا حال نتونسته بودم شوهرمو دوس داشته باشم ..یعنی خیلی تلاش کردم اونو در قلبم جا بدم ولی با رفتار و کارای صالح من موفق نشدم ...خدایا خودت شاهدی من دیگه نمی تونم به شوهرم تمایلی داشته باشم اون هنوز مردی نیست که یه زنو در تسلط و حاکمیت خودش داشته باشه ......کاشکی فقط ۱۰درصد از شهامت و مردونگی هوشنگو در وجودش داشت ...حالا من در بین دو مرد ایستاده بودم ....هردوشون منو می خواستن .......اون شب من نتونستم با سیامک خصوصی حرف بزنم ..اون شب سیامک با فرانک به خونه شون برگشتن.....و من با قلبی منتظر وپر ملتهب و بعد از رفتن مهمونا اماده خواب بودم که وجود شوهر مو در پشتم اخساس کردم که داشت باسنمو لمس می کرد .......اه صالح ...نکن ...لطفا.....عزیزم امشبو نمی تونی بهونه بیاری....فرانک و جمیله هم که نیستن ...بچه ها هم همشون خوابیدن .....باشه ..ولی اذیتم نکن ....اعصاب خوبی ندارم .....چشم ......در واقع اون شب من سکس می خواستم و باید یه جوری خودمو تسلی می دادم ......کوسم باز ازم شاکی شده بود ...انگاری اینم زبونشو برام حسابی دراز و تیز کرده بود ....اخه کوس عجول و تر و تمیزم .....چته...یه کم صبور باش ......امشبو فعلا با کیر شوهرم سر بکن...وبعدشم ببینم فرداها چه سرنوشتی در انتظار من و توه......یه شلوار نازک نخی تنم بود . شوهرم همون ابتدا یه دستشو در چاک کونم گرفت و با یه کم فشار مقداری از پارچه شلوارمو تو گودی اونجام فرو کرد و اونو بخوبی با دستش کیپ کرد .....اوف چه فشاری بهش وارد می کرد ...وهمون باعث شد سوزاخ کونم و چوچوله کوسم به خارش بیفته....دوس داشتم اونو با دستام یه کم از رو شلوارم بخارونم ..همین کارو هم تونستم انجامش بدم...اوخ جون ...چه کیفی بهم میداد....دست دیگمو خودم رو پستونام گرفته بودم و اونو به اهستگی لمسش می کردم ...اه کاشکی این کارو شوهرم با دستاش برام انجامش می داد ..دست یه مرد روی سینه های یه زن با خوددست خیلی فرق داره ..لذتش قابل قیاس باهم دیگه نیست......واقعا این شوهر بی شعور و بی بخارم اینارو درک نمی کرد .......بجاش در این لحظات حساس سکسمون دستای ناقابلش فقط کمرو باسنمو گرفته بود ...اه صالح ....حیف من که گیر تو افتادم......اه اه صالح .....چرا مثل ناشیا شدی...زودباش نوازشم کن.....لباشو خواست به لبام برسونه .بوی طعم پیازچه از دهنش حالمو بهم زد ....چه ضد حالی بهم زد.....حسم و هوسم پرشد و به هوا رفت ..دیگه سکسش برام بی معنی شده بود . من از لج این موضوع.نزاشتم ادامش بده...صالح نمی تونم ......نه نه ولم کن.....خواهش می کنم ...حالشو ندارم ...اخه چرا ...عزیزم ......ولی من ادامش میدم ....نه نه صالح بسه .......نه .....اون منو بلند کرد و رو شونه اش گرفت وبه پستوی همون اتاق برد و با کمی خشونت شلوارمو با شورتم از پام دراورد و منو رو تشکی که اتفاقی در کف پستو افتاده بود انداخت و کیر سفتشو رو کوسم تنظیم کرد و با یه تکون اونو تا ته کوسم فرو کرد....اخ اخ اخ ......صالح عوضی ...بی شعور...چرا زورکی منو می کنی .....دردم گرفت .....اوی اوی ....اوخ جون طاهره ...چه کوس تنگی داری ...حیلی لذت بخشه ......اه اه ولی برای من مثل شکنجه اس..می فهمی .....دیگه نمی خام باهات سکس کنم ....تو منو اصلا در نظر نمی گیری ....من برات اهمیتی ندارم ....ضربات شدید و درد اورشو واقعا داشتم تحمل می کردم ...ولی شوهرم براستی عشق می کرد و لذتشو می برد ......داخل واژنم خشک و با تکون ها و ضرباتی که به کوسم وارد می کرد من عذاب می کشیدم .....امشبو من اصلا شانس نداشتم ...نه از اون اتفاق ناخوشایندم با فرشید .وملاقات ناموفقم با سیامک و این هم سکس بی کیفیت و بدم با صالح ......چشام خیس اشک شده بود و من فقط لحظه شماری می کردم زودتر کارشو تموم کنه......اهای صالح ....ابتو توش نریزی ...فهمیدی ...دیگه نمی خام ازت حامله بشم ....بسمه ...وای به حالت ..اگه حرفمو گوش ندی........ولی اون شب شوهرم رو دنده چپ سوار بود و برخلاف خواسته ام عمل کرد و همه اب کیرشو تو کوس خشکم خالی کرد و باز بیشتر حالمو گرفت .....اخیش راحت شدم .....خیلی عالی بود ...واقعا لذت بردم ...عزیزم طاهره ....اهای صالح احمق و نفهم چرا......چرا به احساسات و حرفام توجه نمی کنی.....بااین کار و رفتارت دیگه نمی زارم بهم نزدیک بشی ...تو اصلا معنی و مفهوم یه سکس با زنو هیچوقت نفهمیدی و درکش نکردی ....تو ادمی نیستی که بتونی منو بخوبی راضی و خوشحال کنی ......اه دیگه تحمل این کاراتو نمی تونم داشته باشم....گریه هام شدت گرفته بود...ودیگه می خواستم رو سرش داد و فریاد بزنم ولی بچه هام خوابیده بودن ونمیشد..... .اره طاهره ..من بهت حق میدم .....من در حد و اندازه تو نمی تونم باشم.....و گاها با کارای نسنجیده ام باعث ناراحتی تو میشم ....و حتی میدونم که بی تعصب و بی غیرتم واصلا بی شرفم ویه مرد واقعی برات نمی تونم باشم .....به خدا تو حیفی ....ولی من دوست دارم ..عاشقتم.....ولی طاهره امشب ارایش خیلی خوبی زده بودی....دوبرابر قشنگ شده بودی ...همه مردانیگات می کردن . دستای همشون رو کیراشون بود......باور کن عزیزم بهت افتخار می کردم.........شوهرمثل تو نوبره......صالح ابروی هرچه مرد بی غیزتو حتی بردی.......دیگه نمی خام بهم نزدیک بشی ...مگه اینکه خودم خواسته باشم........تو فقط ظاهرت به مردا شباهت داره.....راستی صالح دیگه ازم نمی خای برای ارتقا شغلت به رئیست کوس بدم ...ها ...تعارف نکن ......بگو .......همین امشب یه جوری نگاه برادر فرانک می کردی لابد دوس داشتی جذبه و قیافه و شخصیت اونو تو می داشتی ...ها ....بگو اعتراف کن ...حدسم درسته ......اره طاهره ...واقعا من به سیامک حسادت می کردم ...اون همه چیو داره و می تونه بخوبی هر زنیوعاشق خودش بکنه .......طاهره نظرت در مورد سیامک چیه ؟........می خوای بدونی ؟...اره طاهره.......پس اینو بدون در اون لحظه که بهش نگاه می کردی ارزو می کردم اون شوهرم باشه ......و همین چند دقیقه قبل دوس داشتم اون منو می گایید...تو که بدت نمیاد ...ها چون غیرت تو وجودت نمونده........از کوس دادنم به مردای دیگه لذت میبری.....درسته ...ها .......بگو اغتراف کن........اره اره اره طاهره من از اینکه تو رو در حال عشق بازی با مردای دیگه می بینم بیشتر لذت میبرم...این حسم خیلی کثیف و زشته ........الان که تو رو گاییدم یه بار ارضا شدم و تا ساعتهای دیگه کیرم بلند نمیشه ولی در حالتی که تو رو در حال عشق بازی با یه مرد دیگه ببینم بیشتراز یه بار ارضا مشم ......این دیگه دست خودم نیس .اره طاهره هر چی دلت میخاد بهم فش و ناسزا بده ..چون من لیاقتشو دارم .....من نه غیرت دارم و نه شرف.....ولی باز هم میگم عاشقتم .....واز بس خاطرتو میخام که اگه ازم بخای طلاقت بدم ....نه نمی گم .....ولی میدونم تو عاشق بچه هامون هستی و به خاطرشون منو تحمل می کنی.وپیشم می مونی ......دیگه تحمل حرفاشو نداشتم و بلند شدم و رفتم اتاق دخترام و تا صبح چند بار بیدارشدم و یه کابوسو هم متحمل شدم ...اون شب برام خوب درنیومد و بالا خره صبح روز بعد فرارسید..........خیلی مشتاق به دیدار سیامک بودم...ولی غرور زنونه ام اجازه نمی داد من سراغش برم ...باید منتظرش می موندم ....اره ...درسته یه کم عذاب می کشم و اذیت میشم ولی این درسته ..باید سیامک به سراغم بیاد ....ولی امروز تو حونه چیکار کنم ...حیلی کلافه ام .....تازه نزدیکای ظهر هم سروش سرو کله اش پیدا میشه و حرکات و رفتار اونم باید تحمل کنم .....یهو یاد شرافت افتادم ..مدتیه ازش خبری ندارم ...اره اون سرگرم عشق و حال با مجتبی هستش و لابد منو فراموش کرده ...یه معشوقه تازه نفس و کیر سفت و همیشه اماده به خدمت در خونه اش داره که یه زنو میتونه خونه نشبن کنه ......اوه...راستی منم می تونم مثل اون رفتار کنم و سروشو برای خودم ترتیب بدم ... ....اونم تازه نفسه و کیرش همیشه اماده فعالیته و حتی میتونه در یه شبانه روز بارها منو بکنه و خوب ارضام کنه ......اه ولی من که جنده هرجایی نیستم که زیر هر کس و ناکسی بخوابم ...نه نه سروش هم سن و سال طاها هستش و من باید از خودم خجالت بکشم در فکر رابطه بااون باشم ...ولی اون ول کنم نیس .....بخدا میدونم ....تا منو ترتیب نده دست از سر این خونه و من بر نمی داره......حال و روز مادر شوهرم هم خیلی خوب نبود و بیشتر منو نگران و بیقرار کرده بود ..وجود و بودن اون نظم و انضباط خاصی به خونه میداد........اونو خیلی دوس داشتم و براش احترام زیادی قائل بودم.......خودمو اماده رفتن به خونه شرافت کردم ......تا خونه شون همش در فکر سیامک بودم ....و اینکه کی سراغم میاد ........شرافت منو که دید چنان منو بغل کرد که انگار صد ساله منو ندیده.......اوف اوف ...تن و بدنش بهم خورد و هوسمو بیدار کرد......هوسی که دیشب شوهرم اونو بد جوری خوابونده بود و توسرش زده بود.....دستامو رو باسن نرم و لرزونش کشوندم و اونو کمی مالوندم تا هوسمو ساکتش کنم ...ولی ساکت که نشد هیچ بلکه بدتر شد.....سلام طاهره جون ...خوشکل شهرمون.....خوبی عزیز دل خودم.......نه شرافت جون ..زیاد خوب نیستم ....ولی اندام نرم و گرمت بهم خورد......یه کم بهتر شدم ...اوه طاهره یعنی اندامم تورو حال اورده؟....اره اره.....شرافت جون دارم کم کم با دیدنت و تماس اندامت داغ میشم .....میخام منو ترتیب بدی ....وای وای طاهره پس من چی .....منم تشنه سکسم ......ناسلامتی هردومون شوهرداریم ....ولی انگار که نباشن بهتره......اوا شرافت تو که بکن تو خونه ات داری پس مجتبی کجاس......اه عزیزم ۵روزی میشه نیس...رفته مرخصی ...خونه پدرش در روستا قبلشم سرما خورده بود و خلاصه یه هفته میشه کیرشو ندیدم.......شوهرم که از بس کیرش ریزه میزه س که منو نکنه بهتره ...باور کن ....دارم واسه یه کیر و سکس داغ مثل یه سگ له له میزنم ...اوا شرافت ...مثل سگ چرا .....حرفای خوب و شیرین بزن.....خب دیگه طاهره جون وقتی که گذرت با امثال مجتبی دهاتی و روستایی بخوره ....حرفات هم این مدلی میشه......ولی واقعا دلم واسه مجتبی تنگ شده ...وجودش و بودنش در این خونه خیلی برام خوبه ..هم کمک حالمه و هم منو خوب می کنه......خودشم دوس نداشت بره...ولی پدرش اونو برای یه هفته برد ......الانم دارم اماده میشم کس و کونمو با این تیغ تمیز کنم ..اخه فردا و یا پس فردا مجتبی بر می گرده و میخام تمیز و خوب از کیرش پذیرایی کنم ......از حرفاش خنده ام گرفته بود ........اهای طاهره شیطون بلا داری بهم می خندی.....اره خوبم می خندم .....هردومون خنده مون گرفته بود و برای لحظاتی از زیر بار اون همه افکار اشفته و داغونم خلاص شده بودم .....ارش خواستم خودم موهای کوسشو بزنم ...هوس کردم یه کم با هاش حال کنم .....رو.یه سفره در کف اتاق شرافتو خوابوندم و با کف صابون و تیغ به جون موهای کوس و کونش افتادم ....و اونو تمیز و براقش کردم ......حتی یه دونه مو هم براش نزاشتم .....همزمان با این کارم کوسم یه کم ابکی شده بود و در نظر داشتم لز با شرافت داشته باشم ..ولی یهو هوس کردم منم موهای کوسمو بزنم .....اخه بدلم افتاده بود که یه سکس داغ و رویایی در پیش دارم .....اون سکس محتمل با سیامک عزیزم می تونه باشه ....من چرا کوسو کونمو واسش تمیز و قشنگ نکنم.....شرافت نزاشت من بهش بگم خودش پیش قدم شد.......طاهره جون الان دیگه نوبت منه کوس و کون قشنگتو ...زیباتر و تر و تمیزکنم......منم براش خوابیدم و شرافت موهای کوسمو زد و اماده پذیرایی از کیر ی که میتونه اگه بدلخواه من بشه بنام سیامک بخوره.کرد...شرافت معطل نکرد با اب ولرم کوزه اونجامو از کف صابون پاک و تمیز کرد و با دهن و زبونش به جون کوس و کونم افتاد و با حرارت خاصی برام می خورد....اوووف اووف چه کیفی داشت مخصوصا چون مونداشت بهم خیلی شور و حال میداد...اه اه اه ...نه نه شرافت ....وای وای وای دارم داغ میشم .....اوی اوی....جون خودت تو کوسم انگشت بزن.....یکی نه ...دوتایش کن ....اره اره خوبه .....اه اه اه تندتر ...خواهش میکنم ......تندتر .....زود باش ......سوراخمو بخارون ..با زبون....بازبونت .....لطفا ......شرافت دو لنگ پاهامو به شونه هام رسونده بود و با این مدل و حالت داشت منو به ارگاسم خوبی میرسوند....با زبونش سوراخ کونمو خوب می خورد .....این اواخرکارش با سه انگشتش رو کوسم تلمبه میزد ....اه شرافت جون دست و دهنت واقعا درد نکنه ....منو خوب ارضا کردی ...مرسی عزیزم .....چه خوب شد اومدم خونه شرافت .....با این کارش منو خوب ریکاوری کرد و بهم شور حال خوبی داد....حالا دیگه نوبت من بود که شرافتو میزونش کنم ..منم با همون مدل و رفتار کوسشو انگشتی کردم و از یه دونه انگشت شروع کردم و تا چهار دونه پیش رفتم و حسابی دادو فریادشو بلند کردم ....خصوصا در اون لحظاتی که با چهار انگشتم اونو می گاییدم ...با انگشت دست دیگه ام تو سوراخ کونش میزدم و دو طرفه داشتم کارشو میساختم ......کف اب کوسشو بخوبی ازش گرفتم و شرافت دوست خوب و عزیزمو به ارگاسم مورد نظرش رسوندم ...این ارضا و لز نوش جون هردومون باشه ......وقت ناهار شده بود و من خونه شرافت موندم و ناهارو اونجا خوردم ...جاتون خالی شوهرش جوجه کباب به سیخ زده بود و من بعد از یه لز خوب اونو خوردم و خیلی بهم چسپید......ساعت حدودای سه نشده بود که یهو فرانک رو در استانه در ورودی حیاط خونه شرافت دیدم .......فرانک ......چی شده.....با این عجله ......طاهره جون ....رفتم خونه تون ..نبودی ....بهم گفتن اینجا اومدی ......هولکی اومدم که ببرمت پیش سیامک ....اون خودش می خواست بیاد ...من نزاشتم اخه ناجور میشد ...ولی طاقت نیاورد ..باهام اومد ..الان هم سر کوچه منتظره......زودباش عزیزم امروزو امشب مال تو وسیامکه.......همه چیو براتون اماده کردم.......از شدت شوق و هیجان ..دهنم قفل کرده بود و نمی دونستم بهش چی بگم ...اخه مگه می تونستم به فرانک نه بگم ...اصلا امکان نداشت ...من از دیشب منتظر همچین لحظاتی بودم ......از شرافت خدا حافظی کردیم و با فرانک سراغ سیامک رفتیم ......نمی خام از ملاقات و گفتگو هام با سیامک بهتون بگم ..چون من حالت عادی و نرمال نداشتم ....همه چی برام مثل یه فیلم سینمایی شده بود و من که اون همه شیطون و بلا بودم ودر هیح بحثی کم نمی اوردم در اون روز و ساعت مست عشقم سیامک بودم .و قفل کرده بودم.....با پیشنهاد فرانک و تصویب خودم تصمیم گرفته بودم امشبو یعنی طولانی ترین شب سال .....شب یلدا رو با عشقم به صبح برسونم...ولی قبلش باید به خونه میرفتم و هماهنگی و اطلاعی به مادر شوهرم می دادم که نگرانم نشه .......همین کارو هم کردم ...اون شب هم همه خونواده دعوت به خونه رعنا بودیم ...چه بهتر که من نبودم ..لابد اون کمال هیز امشبو می خواست خوب منو دید بزنه ..ولی خوشبختانه من نیستم که به هدف کثیفش برسه ......شوهرم هیچ مشکلی با رفتن من به خونه فرانک نداشت و تازه دوس نداشت من به خونه رعنا برم ......لابد رگ غیرت و تعصبش فقط واسه کمال کار می کرد...واقعا که مایه تعجبه ........دیگه از خونه بیرون اومدم.....و با فرانک و سیامک عازم خونه شون شدیم.....سرراه سیامک واسم یه شاخه گل قرمز خرید و اونو بهم تقدیم کرد .......اه ..چه جالب و رو مانتیک ..در اون ایام و سال های اوایل دهه چهل برام خیلی زیبا و قشنگ دراومد ........مرسی ..عزیزم .....
نقل از طاهره.......لزم با شرافت منو سرحال و قبراق و به نوعی دوپینگ روحی و جسمی کرده بود....شرافت همیشه به عنوان یه دوست واقعی فریاد رس و کمک حال خوبی برام بود....و با فرانک من صاحب بهترین دوست و رفیق بودم ....قربون هردوشون برم ....فرانک هم با ترتیب دادن این شب خوب و رویایی منو حسابی سوپرایز کرده بود....اوخ جون در درونم هیجان وصف ناپذیری داشتم ....بهتون که گفته بودم ...انگاری دهنمو قفل زده بودند و من ساکت و ارووم در ظاهر و ولی در درونم یه دنیا شور نشاط داشتم ....زود زود من بهش نگاه می کردم و متوجه میشدم که سیامک هم از من بدتر منو رصد می کنه ....قربون اون چشای تشنه ات بشم که دارم ذره ذره برات اب میشم ....فرانک مرتب باهامون شوخی می کرد و حرفای قشنگی میزد .....کوسم بشدت سرم فریاد میزد .....و ازم کیرمی خواست.......ای بابا توم برام شیر شدی .....عزیز دلم ...مگه چند ماهه متولد شدی..یه کم صبوری به خرج بده ..امشبو حسابی برات جشن و سور خوبی ترتیب دادم .....کوس خوشکل و تنگ و تازه ام بهت قول مردونه میدم تا فردا طلوع صبح یه ذره بهت استراحت ندم و همش ازت کار و اب می کشم ...می فهمی ....پس ارووم باش و فقط صبر کن...........این کوس من هم واقعا برام زبون دراورده ....به خونه فرانک رسیده بودیم...تو حیاط بوی خوب و دلپذیر غذاش میومد ...اوف چه بویی....فرانک جون ..کوفته درست کرده بود ....من که عاشق اون بودم و برای خوردنش لحظه شماری می کردم ......اوخ جون امشب چه شبیه...برف زیبای شب زمستون به زیبایی هر چه تموم تر روی زمین رو کم کم داشت سفید می کرد و من با نگاه به این جلوه زیبای طبیعت از این لحظات خوبم لذتمو میبردم ....سیامک هنوز به خودش اجازه نداده بود بهم نزدیک بشه و باهام هم کلام بشه ...انگار اونم حس منو داشت ...در این لحظه صدای در حیاط خونه افکار و ذهنمو پروند و من کنجکاو از این مهمون ناشناس شتابان به سوی در حیاط رفتم ......وای خدای من ....داشتم کیو ملاقات می کردم ...هوشنگ جون ..برادربا معرفت و جوون مرد و بادیگارد خودم ......با لبخند همیشه زیبا و پاکش بهم سلام کرد.......طاهره..خواهر خوبم سلام .....اینجا خونه فرانک خانم هستی ..انتظار دیدنتو نداشتم ....ولی خیلی خوشحالم دیدمت ...دلم برات خیلی تنگ شده بود......وای برادر جون ...هوشنگ خودم ....بادی گارد خوش تیپم ...خیلی خوش اومدی ....چه خبرا .....واسه چه اومدی .....حتما واسه دیدن فرانک جون اومدی .....ها......میدونم خیلی هواشو داری.....و خیلی بهش میرسی ...ای شیطون بلا......هوشنگ از شرمندگی صورتش قرمز شده بود و سرشو پایین گرفته بود ...فرانک از هول دیدن عشقش با پاهای لخت رو برفای حیاط خونه قدماشو طی کرد و خودشو به درحیاط رسوند....سلام اقا هوشنگ ....خیلی خوش اومدی...بفرمائید تو ....ممنون ..فرانک خانم واستون یه مقدار خوراکی و میوه اوردم ..خواستم شب یلدا زحمت نکشین و برای خرید بیرون نرین اخه هوا سردو برفیه ....وای وای هوشنگ از همه رقم میوه و تنقلات به اندازه کافی خرید کرده بود و در سه صندوق پر با کمک ممد فابریک اونا رو به داخل خونه اورد .....اوه اوه چه حرکت زیبا و رومانتیک و جالبی ...قربون اون عشق پاک و بی ریاو تزویرت بشم که داری سعی و تلاش می کنی عشق و علاقتو به فرانک جون ثابت کنی .........هوشنگ با اون هیکل و شمایل هرکول مانندش قلبش اندازه یه گنجشک بودش و من به شذت تحت تاثیر این کارش قرار گرفته بودم ...سیامک داخل اتاق رفته بود و این صحنه رو نمی دید......هوشنگ جون بریم داخل .....یه کم استراحت کن ...نه نه ...خواهر خوبیت نداره..ما دیگه رفع زحمت می کنیم .....اوف اوف قربون اون مرام ومعرفتت بشم ...هوشنگ گل و بلبلم......می خواستم خودموتو بغلش پرت کنم و یه کم ماچش کنم ولی ملاحظه فرانکو کردم وجلو خودمو گرفتم ....خب فرانک جون نمی خای از هوشنگ جون تشکر کنی ؟......چرا ...طاهره جون ..بخدا هول شدم .....نمی دونم چه جوری ازاقا هوشنگ تشکر کنم ......نمی خاد هول بشی ...به خودت زحمت بده و بیا جلو دو ماچ ابدار از لپای تپل هوشنگ جون بگیر و بعدشم باید هوشنگ جواب ماچتو با یه بوسه رو لبی بهت بده ....و هردو تون حالیتون شد یا خودم دست بکار بشم ....این جمله اخریم ..بی ربط بود و بی معنی ..اخه من می تونستم چه کاری بکنم ..زورم که به هوشنگ نمی رسید و فرانک هم از شرم و حیای خودش و حضور سیامک در خونه جبهه گرفته بود و تکون نمی خورد .....با اصرار و زبون بازی و سیاست خاص خودم اونا رو به ردو بدل کردن این بوسه ها تشویق و به سرانجام خوبی رسوندم ....وای وای چه عشقی کردم که صحنه بوسیدن هاشونو زیارت کردم .....افرین به خودم ......هردوشون از ته قلبشون راضی و خرسند از این پیشنهادم بودند ..دوتا عاشق ....که لحظاتی کوتاه و در زیر بارش برف همدیگرو در اغوش گرم و داغ خودشون گرفتند و درجه علاقشونو بیشتر و بیشتر کردند......هوشنگ و رفیقش رفتند و در اون لحظه ارزو کردم کاشکی یه جوری هوشنگو امشب نگه می داشتم و تا صبح با فرانک عشق بازی می کردند ...ولی این تصور غیر ممکن بود چون هوشنگ امکان نداشت این کارو بکنه ..اون یه مرد واقعی و باغیرت و با تعصب بود ...ولی اگه میشد عالی در میومد ..من و سیامک در یه اتاق و هوشنگ و فرانک در اتاق دیگه تا صبح طلوع ...عشق و حال و بکن بکن می کردیم......ولی امشب فرانک تنها میشه ...اینو چیکارش کنم ...وای خدای من ..اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.......اه چه بد شانسه این فرانک مظلوم.و بدونه شوهر.......تا صبح باید گوش به ناله و فریاد های شهوتی من بده و افسوس و غصه بخوره ...واقعا این درسته<؟...نه نه ..براستی دور از انصافه...........باید به این موضوع مهم زودتر توجه می کردم ...اخه ناسلامتی اون بهترین رفیقمه .....حالا که اومدم خونه شون..و این نمایش شیرین سکسم با سیامک شروع شده دیگه نمی تونم بر گردم ......وای وای .......خدای من .....رفتم سراغ فرانک... داشتم بهش نگاه می کردم ......اون مشغول اماده سازی غذای شامش بود...قربون اون قلب خوب و پاکت بشم ....دوست عزیزم .....با تو امشب چیکار کنم .......طاهره جون ...اوا چرا بیکار وایسادی ..خب برو پیش برادرم ...یه کم اختلاط کن ...تو که تشنه دیدارش بودی ...خب برو ......اخه...یه جوریم ..فرانک جون لطفا کمکم کن.....راستش روم نمیشه بهش نزدیک بشم ...خیلی خیلی مشتاقم برم و خودمو تو بغلش پرت کنم ....ولی امروز شدم مثل یه زن ناشی و اماتور.....اتفاقا طاهره جون اونم مثل توه...روش نمیشه بهت نزدیک بشه ....سیامک به شدت تشنه توه و از دیشب در تب تو داغ کرده ........این کارتون نشونه اینه که عشقتون واقعیه ......قربون هردوتاتون بشم که امشبو باید در تب عشقتون بمونم . باهاش گرم بشم.........حالا بزار شامو دور هم بخوریم بعدش خودم خطبه عقد موقت امشبتونو می خونم و کارتونو میسازم.....باشه طاهره جون .....دیگه نمی خاد نگرون باشی ......مرسی فرانک جون ...ازت ممنونم....اگه تو نبودی باور کن کم میاوردم.......اه عزیزم ..فرانک جونم....ازت میخام امشب یه لباس سکسی خوب تنت کنی .....اوا طاهره برادرم تو خونه س نمیشه ...مگه با هم راحت نیستین؟......هستیم ...ولی نه در اون حدی که مثلا با یه دامن وکوتاه و سکسی جلوش بشینم.و سینه هامو تا نصفه براش نمایش بدم .........فرانک تا حالا سیامک بدن لخت تورو دیده؟.....اره دو بار دیده ..اونم اتفاقی........خب....هیچی ....چند لحظه فقط نگاهم می کرد......چه واکنشی نشون داد......از شرمندگی لپاش قرمز شده بود و فکر کنم یه کم هیجان زده هم شده بود ...تو چی ...راستش منم یه جوری شده بودم ..احساس یه نوع هوس زود گذر خیلی خوب و لذت بخش ...ولی فوری به خودم اومدم و خودمو از این فکر گناه الود پروندم........طاهره جون حالا منظورت از این حرفات چیه ......هیچی ..منظور خاصی نداشتم ....فقط از یه چیزی خیلی ناراحتم.......چیه طاهره جون ......بگو کمکت کنم .....اخه قزانک امشب من و سیامک با هم هستیم تو تنها میشی ....و این منو خیلی پکر و دمغ کرده ...نمی تونم اینو قبول کنم .....نه نه اصلا سکس بهم نمی چسپه.....وای وای عزیزم ..نمی خاد به فکر تنهایی من باشی ...باور کن من راحتم و اصلا بی خیال من بشو ...جون خودت به فکر سیامک و خودت و عشقتون باش..از ذره ذره لحظات خوب امشب لدت ببر .....قربون قلب پاک و صورت رعنات بشم.....بیا اینم یه ماچ ابدار که حالتو جا بیارم ......اوف .....چه بوسه داغی بهم داد....فرانک با این حرکتش منو تشویق به یه لز کرد.....بلا فاصله در همون اشپز خونه ..اونو یهو در اغوش گرفتم و لباشو مال خودم کردم .......فرانک یه لباس راحتی کتانی تنش بود و برجستگی اندامشو خیلی قشنگ نمایش می داد..دستمو تو چاک کونش بردم و خیلی راحت سوراخ کونشو پیدا کردم و اونو هماهنگ با خوردن لباش انگشتی کردم ....فرانک هنوز ملاقه اشپزیش تو دستش بود و دسته اونو به طرف چاک کونم کشوند و اونو از زوی شلوار چسپون سفیدم تو کونم میزد ....همدیگرو خیلی خوب گرفته بودیم و دیگه از دو دستامون بخوبی استفاده بهینه رو می بردیم .....اه من کوسشو می خواستم ...خم شدم و دامنشو بالا زدم و لای شورتشو از ناحیه کوسش جمع کردم و با زبونم چو چوله کوسشو به شدت تمام براش می خوردم ...فرانک یه چشش به در اتاق بود و یه چشش به من که داشتم بهش حال می دادم ........اه اه...طاهره.....خواهش می کنم.....نه نه نه.....نکن ......وقتش نیس...سیامک می فهمه ......ای ای ای.....اوخ جون....فرانک کوس طلا.....امشب چه کوس ابداری داری...ای جونم.......طاهره جون ......ارووم تر لطفا ....اه اه اه اه نه نه داره ابم میاد ......لپای دو طرف باسنشو بخوبی مالش میزدم ......اوف اوف چه کونی داره این فرانک ...وای وای خیف این کون نباشه تنهایی تا صبح سر کنه .....اب کوسشو به گمونم گرفته بودم و فرانک مست ارگاسم خودش شده بود ..بلند شدم و باز لباشو گرفتم و بعدش سراغ پستونای قشنگش رفتم و اونو بیرون زدم و با لبام اونو خیلی خوب می خوردم ....نوکاش سفت و بلند شده بود و نشون می داد که باز فرانک ازم میخاد ارضاش کنم ...یه دستمو به همون فرم رو کوسش باز بردم و اونو مالشش می دادم ...اوف اوف کوس خیس و ابکیش خیلی راحت مالش می خورد ........فرانک به لبه میز اشپزخونه اش لم داده بود و کاملا شل و بی اراده در دستان من قرار گرفته بود ....بین پستونا و لباش مرتب رفت و امد می کردم و گاها زیر گردن و پشت گوش هاشو هم لیس میزدم ..در اوج هوس و شهوتش لبامو به استانه گوشش بردم و بهش گفتم ...فرانک جون ...ازت میخام امشبو با من سیامک در سکسمون شریک شو و نفر سوم باش.......لطفا ... فقط همین امشب.....بهم نه نگو........