یاغی
قسمت سی و سوم
بخش سوم
نزدیک به یک ساعت با علی ریاضی کار کردم. احساس کردم که به خاطر من داره تمام تلاشش رو میکنه تا یاد بگیره. از طرفی بیشتر از این نمیتونستم بهش فشار بیارم. درس رو متوقف کردم و گفتم: فعلا بسه. من برم یه چیزی بیارم، بخوریم.
همینکه ایستادم، سهیلا دم در ظاهر شد و گفت: من براتون میارم.
علی از دیدن سهیلا کمی هول شد. ایستاد و گفت: سلام.
سهیلا با دقت علی رو نگاه کرد و گفت: شما باید علی آقا باشی. پسر آقای نیکمنش، شریک جدید پدر نوید جان.
علی گفت: بله پسر آقای نیکمنش هستم.
سهیلا گفت: خیلی خوش اومدی عزیزم. خیلی وقت بود که وصف شما رو از نوید جان میشنیدم. مشتاق بودم تا ببینمت.
بعد رو به من کرد و گفت: نیم ساعتی هست که اومدم. مزاحمتون نشدم چون وسط درس بودین. الان براتون یک عصرونه حسابی درست میکنم.
سهیلا یک پیراهن اندامی سفید با گلهای ریز قرمز همراه با یک دامن اندامی سفید که تا زانوش بود، تنش کرده بود. نگاهش کردم و گفتم: مرسی.
بعد از رفتنش، علی به آرومی گفت: عجب مامان با کلاسی گیرت اومده. بیشتر حسودیم شد.
درِ اتاق رو بستم. روی تختم دراز کشیدم. دستهام رو گذاشتم روی شکمم و گفتم: خیلی به لباس پوشیدن و تیپش اهمیت میده و همیشه عطر تند و تلخ میزنه. اکثرا هم لباسهای باز و اندامی میپوشه. از این اخلاقش اصلا خوشم نمیاد.
علی نشست و صندلی رو به سمت من چرخوند و گفت: بده آدم شیکپوش و تمیز باشه؟
به علی نگاه کردم و گفتم: اگه مامان واقعیم بود، نمیذاشتم جوری تیپ بزنه که همه جذبش بشن و نگاهش کنن.
علی اخم کرد و گفت: بیخیال نوید. زمونه عوض شده. هر کَسی میتونه هر جور که عشقش میکشه زندگی کنه. به نظر من که مامان جدیدت، حرف نداشت. تو همین چند ثانیه، خیلی ازش خوشم اومد. من که از خدامه یک روز بتونم مثل مامان جدیدت زندگی کنم.
+یعنی چی؟
-یعنی هر مدل که دلم میخواد باشم. مثل مامان جدید تو که هر مدل دلش میخواد تیپ میزنه و قضاوت تو براش مهم نیست. به نظر من که آدم شجاعیه.
لبخند توام با تعجب زدم و گفتم: شجاع؟!
علی بدون مکث گفت: آره شجاعت میخواد که خود واقعیت باشی.
با دقت به علی نگاه کردم و گفتم: یعنی تو الان خود واقعیت نیستی؟
-نه نیستم.
+خود واقعیت چیه؟
علی جدی شد و گفت: جرات ندارم درباره خود واقعیم حرف بزنم.
خواستم جواب علی رو بدم که سهیلا درِ اتاق رو زد و گفت: بیایین پسرا که براتون املت کالباس مرغ درست کردم.
همه حواسم به حرف علی بود. دوست نداشتم حرفش رو قبول کنم اما حقیقت داشت. من هم یک چیزهایی توی درونم داشتم که حاضر نبودم هرگز دربارهشون با کَسی حرف بزنم. کنجکاو شدم که چه چیزی توی دل علی میگذره که جرات حرف زدن دربارهاش رو نداره. سهیلا پرید وسط افکارم و گفت: او چه خبره؟
علی گفت: همیشه همینه. یکهو میره تو فکر.
سعی کردم عادی باشم و گفتم: خبری نیست.
سهیلا رو به من گفت: از دوستت خیلی خوشم اومده. پسر ناز و باحالیه. البته اینم بگم که بابات هم از پدر علی خیلی خوشش اومده. تصمیم گرفته حسابی دستش رو بگیره و بلندش کنه. آینده مالی پدر علی قطعا درخشان خواهد بود.
صورت علی به خاطر تعریف مستقیم سهیلا قرمز شد و گفت: خوبی از خودتونه.
سهیلا لحنش رو شیطون کرد و گفت: باید بگی، نازی از خودتونه.
من و علی زدیم زیر خنده. سهیلا هم خندهاش گرفت و گفت: خب پسرا من برم توی اتاق که جناب زارعی بزرگ یک سری کار بهم سپرده که باید توی خونه انجام بدم.
فکر کردم که علی با ایستادن سهیلا، مثل من نتونه مقاومت کنه و اندامش رو، مخصوصا از پشت، دید بزنه. اما علی انگار هیچ نگاه خاص و جنسی به سهیلا نداشت. مثل همیشه، فقط به من زل زد و گفت: بگو ببینم، به چی فکر میکردی؟
+به اینکه توی واقعی کی هستی؟
علی از سوالم جا خورد. یک نفس عمیق کشید و گفت: یک نقشهای بکش تا امشب رو پیش تو بمونم تا بهت بگم منِ واقعی چی هستم.
درِ اتاق پدرم و سهیلا رو زدم. سهیلا گفت: بیا تو.
روی تخت، چهارزانو نشسته بود و لپتاپش رو روی پاهاش گذاشته بود. به خاطر نوع نشستنش و بالا رفتن دامنش، رونهای سفیدش دیده میشد. طوری که انگار هیچی پاش نیست. سعی کردم به پاهاش نگاه نکنم و گفتم: میتونی یک کاری کنی که علی امشب پیش من باشه؟ باباش آدم سختگیریه.
سهیلا از بالای عینکش، با دقت من رو نگاه کرد و گفت: سعی خودم رو میکنم. میگم که به خاطر امتحان فردا، علی نیاز داره که تا دیر وقت با تو ریاضی کار کنه.
وقتی برگشتم که از اتاق برم بیرون، سهیلا گفت: ممنون.
از اینکه فراموش کردم که ازش تشکر کنم، خجالت کشیدم. برگشتم و گفتم: مرسی.
رختخواب علی رو وسط اتاقم انداختم. علی یک نگاه به رختخواب کرد و گفت: یعنی قراره تو روی تخت بخوابی و من روی زمین؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: آره چطور؟
علی صداش رو آهسته کرد و گفت: اینطوری نمیتونم چیزی که ازم خواستی رو بهت بگم. تو باید پیشم بخوابی و نزدیکم باشی.
از درخواستش کمی تعجب کردم و گفتم: بابام و سهیلا، شب تو اتاق خودشون میخوابن. صدا اصلا بیرون نمیره.
-همون که گفتم. تو باید پیشم بخوابی تا حرف بزنم.
+اوکی باشه. اون لحظهای که داریم حرف میزنیم رو کنارت میخوابم.
وقتی مطمئن شدم که پدرم و سهیلا خوابیدن، درِ اتاقم رو بستم. چراغ رو هم خاموش کردم. بالشتم رو گذاشتم کنار بالشت علی. به پهلو کنارش دراز کشیدم و گفتم: خب حالا میگی یا نه؟
علی هم به پهلو شد و گفت: اینطوری که نگام کنی، روم نمیشه بگم. صاف بخواب و سقف رو نگاه کن.
کلافه شدم و گفتم: سر کارم گذاشتی؟
-نه به خدا.
احساس کردم کمی صداش لرزش داره. به حرفش گوش دادم. صاف خوابیدم و به سقف نگاه کردم. علی خودش رو کمی به من نزدیکتر کرد و گفت: من شبیه بقیه پسرا نیستم. حق با تو بود، ته دلم خیلی بدم نمیاومد که اون عوضیا باهام لاس بزنن. فقط مشکل این بود که نامرد و عوضی بودن. برای همین ازشون بدم میاومد. من دوست دارم یه مَرد یا پسر باهام ور بره. دوست دارم تو باهام ور بری. دوست دارم هر کاری که عشقت میکشه باهام بکنی. حاضرم هر کاری که میخوای برات انجام بدم.
نمیتونستم به درستی حرفهای علی رو درک کنم. اما هیچ حس بدی از حرفهاش نگرفتم. علی پاش رو گذاشت روی پاهای من و گفت: من میخوام برای تو باشم نوید. فقط و فقط برای تو. این همون چیزیه که میترسم دربارهاش با کَسی حرف بزنم.
توی دلم غوغا شد. تصویر اندام سکسی علی و سهیلا، با سرعت توی ذهنم حرکت میکرد. علی لبهاش رو به گوش من رسوند. لاله گوشم رو کمی مکید و گفت: تو هم از من خوشت میاد. تو هم دوست داری منو بکنی اما روت نمیشه بگی.
دوباره لاله گوشم رو مکید و همزمان پاش رو به آرومی و از روی شلوارم، روی کیرم مالید. هر لحظه که بیشتر باهام ور میرفت، تواناییم برای حذف سهیلا از ذهنم بیشتر میشد و فقط به علی فکر میکردم. دستش رو برد توی شلوار و شورتم. کیرم رو لمس کرد و گفت: من دوست دارم برای این باشم.
آب دهنم رو قورت دادم و به نفس نفس افتادم. علی متوجه حجم بالای احساسات جنسی درونم شد و گفت: میدونستم که تو هم دوست داری. میدونستم که بالاخره به دستت میارم.
رفت پایین پاهام و شلوار و شورتم رو درآورد. چند تا بوسه به بیضههام زد و با یک صدای حشری گفت: میدونستم این بالاخره برای من میشه.
کیرم رو به آرومی فرو کرد توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن. دچار شوک عصبی شدم و نزدیک بود مغزم منفجر بشه. تصور اینکه چهره و لبهای زیبای علی، مشغول ساک زدن کیر منه، امواج درونم رو سهمگینتر و غیر قابل مهارتر میکرد. بعد از چند دقیقه ساک زدن، کامل لُخت شد. دمر خوابید کنارم و گفت: من از امشب فقط برای تو هستم.
چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم اندام لُختش رو توی حالت دمر ببینم. فرم کونش توی وضعیت دمر، سکسیترین تصویری بود که تا اون لحظه دیده بودم. یقین پیدا کردم که شهوت درونم رو نسبت به علی، نمیتونم کنترل کنم و من هم با تمام وجودم دوست داشتم که باهاش سکس کنم. تیشرتم رو درآوردم. خودم رو کشیدم روی علی. وقتی کیرم با شکاف کونش تماس بر قرار کرد، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و ارضا شدم. بیحال و سُست شدم و یک حس بد بهم دست داد. حسی که انگار کار بدی کردم. دوباره صاف خوابیدم و دستهام رو گذاشتم روی چشمهام. علی به پهلو شد و پاش رو گذاشت روی پاهام و بغلم کرد. همزمان دستش رو گذاشت روی کیر در حال خوابیدهام و گفت: نیم ساعت دیگه دوباره بلندش میکنم. امشب باید من رو بکنی.
آغوش و بوی بدن علی، کمی آرومم کرد. نمیدونستم چه فعل و انفعالاتی توی درونم در حال شکلگیریه اما هر چی که بود، بودن علی، همچنان به من آرامش میداد.
حدس علی درست بود. بعد از نیم ساعت، دوباره با کیرم ور رفت و تونست بلندش کنه. اینبار کنترل بیشتری روی خودم داشتم. کیرم رو چند دقیقه توی شکاف کونش حرکت دادم. با تُف خودش، سوراخ کونش رو خیس کرد و گفت: بکن تو سوراخم نوید.
با دستم کیرم رو تنظیم و به سختی فرو کردم توی سوراخ کونش. احساس کردم که دردش اومد اما اصرار داشت که تا ته فرو کنم و متوقف نشم. بعد از چند بار جلو و عقب کردن کیرم، سوراخ کونش جا باز کرد و تونستم راحتتر تلمبه بزنم.
بیست و دو سال بعد (پانزده روز بعد از تجاوز به سحر):
مهدیس خودش رو مچاله کرده و خوابش برده بود. روش پتو کشیدم. باورم نمیشد که دارم دوباره تجربهاش میکنم. احساسات درونم بعد از اولین سکسم با مهدیس دقیقا شبیه احساساتم بعد از اولین سکسم با علی بود. احساساتی که شامل یک تردید پُر رنگ میشد. اینکه کار درستی کردم یا نه؟
آهسته از اتاق خارج شدم. از داخل یخچال، یک بطری آب برداشتم. برگشتم توی سالن و نشستم روی کاناپه. بطری آب رو یک سره سر کشیدم. سرم رو به کاناپه تکیه دادم و چشمهام رو بستم. خاطرات علی بیشتر از هر موقعی توی ذهنم زنده شد. هیچ شانسی نداشتم که بتونم علی رو از ذهنم پاک کنم. با صدای اساماس گوشیم به خودم اومدم. ایستادم و گوشیم رو از روی جزیره برداشتم. پیام از طرف یک شماره خارج از ایران بود. پیش شماره رو میشناختم که برای کشور اسپانیاست. پیام رو باز کردم و نوشته بود: واقعا فکر میکنی علی به خاطر پدرش خودکُشی کرد؟
مات و مبهوت به صفحه گوشی خیره شدم. چیزی که میخوندم رو نمیتونستم باور کنم. تنها حدسم این بود که باند داریوش از طریق شنود، حرفهای من و مهدیس رو شنیدن و الان دارن سر کارم میذارن. اما چه نفعی از این کار احمقانه میتونستن ببرن؟ با تردید و در جوابش نوشتم: تو کی هستی؟
بعد از چند لحظه جوابم رو داد و نوشت: همونی که همیشه طرف تو بوده و هست. راستی تونستی بالاخره دختره رو بکنیش؟ شنیدم بدجور تو کفته. تو این مورد، حسابی باهاش همذاتپنداری میکنم.
چهل و پنج روز بعد از تجاوز به سحر:
سحر کلافه شد و گفت: نوید حرف میزنی یا نه. نیم ساعته جلوم نشستی و داری چای میخوری و فکر میکنی. برای چی گفتی حتما باید من رو ببینی؟ من از تهران کوبیدم و اومدم اینجا تا ببینم چه خبر شده.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: قبل از هر چیزی، چند تا سوال ازت دارم.
-بپرس.
+به نظرت مانی نمیدونست که بعد از اون همه اطلاعاتی که به ما داد، بالاخره متوجه جریان شنود میشیم؟
سحر کمی فکر کرد و گفت: این سوال منم هست. در این حد هم نمیتونن ما رو خنگ و گاگول فرض کنن.
+به نظرت برای رسیدن به مهدیس لازم بود که این همه برنامه بچینن و بازی رو پیچ بدن؟ کافی بود یک کاری کنن که مهدیس از دانشگاه اخراج بشه. همین بس بود که ضربه بعدی رو هم بهش بزنن. اخراج مهدیس از دانشگاه بدتر بود یا اینکه تو ازش جدا بشی؟
-نتیجهگیریت از این دو تا سوال چیه؟
+تمام محاسبات و تحلیل ما اشتباه بود. تو رو از مهدیس جدا نکردن که تنها بشه و کم بیاره و مثلا به خانوادهاش پناه ببره. تو رو از مهدیس جدا کردن که بتونه به من نزدیکتر بشه. ما هم دقیقا همونطور پیش رفتیم که اونا میخواستن.
-خب که چی؟ مهدیس به تو نزدیکتر بشه، چه نفعی برای اونا داره؟ نکنه فکر میکنی مهدیس قراره همون کاری رو بکنه که پریسا قرار بود بکنه؟
کمی مکث کردم و گفتم: اگه بهت بگم که از اولش همهمون بازی خوردیم و اجازه دادیم که یک مشت روانی، مثل عروسک خیمهشببازی، باهامون بازی کنن، چه احساسی پیدا میکنی؟
سحر اخم کرد و گفت: واضح حرف بزن نوید.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: وقتی مادرم فوت کرد، پدرم با زنی به اسم سهیلا آشنا شد. یعنی سهیلا از قبلش منشی شرکتش بود و بعد از فوت مادرم، زن پدرم شد. یکی دو هفته قبل، از داخل اسپانیا یک پیام بهم داد. پیامی مبهم که مرتبط با خودکُشی علی و البته درباره رابطه من و مهدیس بود.
چهره سحر متعجب شد و گفت: مهدیس یک بار درباره علی با من حرف زده. البته نه واضح. فقط گفته...
حرف سحر رو قطع کردم و گفتم: بهم گفته که تا چه اندازه درباره علی با تو حرف زده. آره علی معشوقه من بود. آدمی که از نوجوونی باهاش دوست شدم.
-خب بین خودکُشی علی و جریان مهدیس و زن بابای تو، چه رابطهای هست؟
+سهیلا تا قبل از ازدواج با پدرم، خودش رو یک زن بینیاز از نظر مالی معرفی کرده بود. میگفت "منشی شرکت تجاری شدم تا تجربه تجارت به دست بیارم." اما بعدها معلوم شد که دروغ گفته و یک موجود آس و پاس بوده. تا وقتی که پدرم زنده بود، قسمت زیادی از اموالش رو به نام سهیلا کرد. وقتی هم که مُرد، ورثه صد در صد بیمه پدرم، سهیلا بود. نهایتا هم کلی پول به جیب زد و شش سال پیش از ایران رفت.
-خب این زنیکه حسابی زرنگ بوده. اما همچنان ربطش رو به مهدیس نمیفهمم.
+من هم تا همین چند روز پیش، مثل تو گیج و گُنگ بودم. تا اینکه بالاخره فهمیدم جریان چیه.
-نوید داری سکتم میدی. دِ حرف بزن لعنتی.
+داریوش قبل از پریسا با زنی به نام ماهرخ ازدواج کرده بوده. یک زن تاجر و ثروتمند و البته تنها. با بررسی اسناد بایگانی شده شرکت پدرم، فهمیدم که ماهرخ با پدرم مبادلات مالی زیادی داشته. بعدش هم که به خاطر یک بیماری سخت میمیره و همه ثروتش به داریوش میرسه. اون مدتی که ماهرخ خونهنشین بوده، داریوش رابط شرکتش و شرکت پدرم بوده. و خب رابط شرکت پدرم چه کَسی بوده؟
سحر چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: سهیلا.
+کیوان چند وقت پیش مطمئن شد که سایت مرموز داریوش، دو تا ادمین داره و یکی از ادمینهاش با آیپی کشور اسپانیا وارد سایت میشه.
-یعنی سهیلا در جریان تمام کثافتکاریهای داریوش هست.
+هنوز نمیدونم بین سهیلا و داریوش دقیقا چه نوع رابطهای بوده و هست. شاید شروع آشناییشون همون موقعی بوده که ماهرخ مریض میشه یا شاید از قبل بوده. فعلا تنها جواب قطعی اینه که سهیلا در حال حاضر، از تمام کارهای داریوش و باندش خبر داره. "محمد طیبی" و "مانی" و "بردیا" هم سه تا حیوون خطرناک و روانی هستن که قلادهشون دست این دو تاست. هنوز نتونستم بفهمم که این پنج تا آدم کجا و چطوری با هم آشنا شدن، فقط اینطور که متوجه شدم تنها هدف و سرگرمی اینا اینه که با آدما بازی کنن. لذتشون در اینه که آدما رو بشکونن و به میل خودشون کنترلشون کنن. اولش محدود به چند تا آدم بودن، اما به مرور پیشرفت کردن.
-مثل فیلم Salò o le 120 giornate di Sodoma.
+مثال بهتر از این نمیشد زد.
-اما هنوز نفهمیدم که نقش مهدیس این وسط چیه؟ یعنی حضور مهدیس توی این جریانا که نقطه مشترک همه ایناست، اتفاقی بوده؟
+نه هیچچیزی اتفاقی نبوده. اونا برنامهریزی کردن که مهدیس وارد اتاق شما بشه. اونا میدونستن که شما سه تا لزبین هستین. اونا خبر داشتن که گاهی یک دختر ساده و بی سر و زبون رو وارد اتاقتون میکنین و مدتی باهاش لاس میزنین و پرتش میکنین بیرون. اونا مطمئن بودن که مهدیس یکی مثل خودتون میشه. اونا تو رو علاقهمند کردن که جذب اکیپ من بشی. برنامهریزیشون حرف نداشت. اونا هنوزم دارن ما رو کنترل میکنن. برای همین براشون مهم نیست که از شنودها با خبر بشیم.
سحر لبخند ناباورانهای زد و گفت: امکان نداره. اونا مگه خدان که به جای من و تو تصمیم بگیرن؟
پوزخند ناخواستهای زدم و گفتم: نه خدا نیستن. فقط خوب میدونن که هر کدوم از ماها چه نقطه ضعفهایی داریم و جذب چه جور آدمهایی میشیم.
-بیشتر توضیح بده تا روانی نشدم.
+اولین کَسی که مهدیس رو به تو پیشنهاد داد، چه کَسی بود؟
سحر کمی فکر کرد و گفت: دقیق یادم نیست. توی اتاق حرفش شد که یک سال اولی خوشگل چادری و بی دست و پا، وارد دانشگاه شده.
یک پوشه پُر از برگه A4 رو به دست سحر دادم و گفتم: خبر داشتنِ ما از سایت مرموز داریوش، تنها نقطه برتری ماست. حتی یک درصد هم احتمال نمیدن که من دسترسی کامل به دِیتا بِیس سایت داشته باشم. چون سهیلا همیشه کمی من رو دست کم میگرفت و مطمئن بود که نهایتا میتونه دورم بزنه و برنده بشه. فعلا ترجیح میدم همین ذهنیت رو درباره من داشته باشه. سهیلا و داریوش همیشه و فقط از طریق همین سایت با هم گفتگو میکردن و میکنن. کیوان تمام مکالمههای بین سهیلا و داریوش رو توی چند سال گذشته، درآورد. سه روز تموم، مکالماتشون رو خوندم. چند تا برگه اول، مهمترین مکالماتشونه.
سحر با دقت اولین برگ A4 رو خوند و گفت: داریوش به سهیلا گفته که "مهدیس از دستمون لیز خورد و تهران قبول نشد." از صحبتهاشون معلومه که مائده بهشون یک دستی زده و از طریق عموش، از مهدیس محافظت کرده. اینا هم انگار ترسیدن و جرات نکردن علنی با عموی مائده در بیفتن. البته مشخصه که یکمی از مهدی، برادر بزرگتر مهدیس هم میترسن. خوبیش اینه که حداقل میدونیم مهدی و عموی مهدیس ربطی به این بازی لعنتی ندارن. اما سهیلا به داریوش گفته که "اصلا مشکلی نیست. در هر صورت از مهدیس یه جنده تمام عیار درست میکنم. فقط از طریق مانی مطمئن شو که انتخاب نهاییش شیراز باشه و شهر دیگهای رو انتخاب نکنه." اما برای داریوش شرط گذاشته که "خودم هم باید از مهدیس استفاده کنم." بعدش داریوش به سهیلا گفته که "چطوری میخوای مهدیس رو هرزه کنی؟" سهیلا تو جوابش گفته که "از طریق همون جندهای که هر بار میاومدی شیراز، میفرستادمش پیشت تا بکنیش."
سحر سرش رو بالا آورد و با یک صدای نسبتا لرزون گفت: اینا دوست نداشتن مهدیس جایی غیر از تهران قبول بشه اما وقتی دیدن که نمیتونن جلوش رو بگیرن، کاری کردن که حتما شیراز بیفته و نقشهشون رو تغییر دادن. فقط نفهمیدم که منظورشون از جنده کیه؟
به چشمهای لرزون و بُهت زده سحر نگاه کردم و گفتم: لیلی به همهتون گفته که یک مادر و خواهر داره. تا حالا مادر و خواهرش رو از نزدیک دیدی؟ اصلا میدونی خونهاش کجاست؟
چهره سحر هر لحظه بُهت زدهتر میشد و گفت: لیلی شبی که به مهدیس تجاوز شده بود، براش تعریف کرده که مادرش جنده بوده و خواهرش رو هم جنده کرده. ژینا اون شب حرفهای لیلی رو شنید و بعدا برای من تعریف کرد. تا اون شب، من و ژینا کنجکاو بودیم که بیشتر درباره لیلی بدونیم اما از اون شب فهمیدیم که چرا لیلی خانوادهاش رو از ما مخفی میکنه و اصلا دوست نداره تا دربارهشون حرف بزنه.
بدون مکث گفتم: لیلی اصلا هیچ خواهری نداره.
بُهت سحر بیشتر شد و گفت: مطمئنی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: لیلی تا همین شش سال قبل که سهیلا هنوز توی ایران بود، براش فاحشگی میکرد و بعد از رفتنش، همون آدمی شد که نقش خدا رو برای سهیلا و داریوش بازی میکنه و باعث میشه ما همیشه توی همون مسیری باشیم که اونا میخوان. لیلی همون جندهای بوده که سهیلا میفرستاد پیش داریوش. لیلی همون آدمی بوده که تو رو ترغیب کرد تا با کمک مریم، مهدیس رو بیارین توی اتاقتون. لیلی همون آدمیه که باعث شد فکر کنین توی اکیپ نوید زارعی خبرای خاصیه و حتما باید واردش بشین. لیلی همون آدمیه که باعث آشنایی روناک و افخم شد. ریسک بود اگه خودش به روناک نزدیک و بعدش رابط آشناییش با شما بشه. اما مطمئن بود که افخم برای کلاس گذاشتن خودش هم که شده، روناک رو بالاخره بهتون نشون میده و یقین داشت که روناک از دخترهای جذاب و خوشگلی مثل شما خوشش میاد. چون خبر داشت که روناک آدم دوستبازیه. لیلی از قوانین ساده و ثابت آدمها استفاده کرد و به راحتی نقشه خودش رو جلو برد.
چشمهای سحر پُر از اشک شد. سرش به لرزش افتاد و گفت: امکان نداره، امکان نداره لیلی همچین آدمی باشه. داری اشتباه میکنی نوید.
به پوشه توی دست سحر اشاره کردم و گفتم: میتونی مکالمههای بین لیلی و سهیلا رو هم بخونی. همه ما آدما یه چیزای تاریکی توی وجودمون داریم. گاهی کم یا زیاد بروز میدیم. به گذشته خودت خوب دقت کن سحر. یک دختر بینهایت مغرور و خودخواه که خودش رو با دخترهای بی سر و زبون، سرگرم میکرد. حتی در جریانم که یک شب به یک دختر سال دومی، تا حدودی تجاوز کردین. لیلی دوست داشت که تو، همون بلا رو سر مهدیس بیاری. قطعا پیشبینی نمیکرد که همچین رابطه احساسیِ قوی و محکمی بین تو و مهدیس شکل میگیره، اما نهایتا تو همون کاری رو با مهدیس کردی که باید میکردی. اینکه مهدیس رو از یک دختر چشم و گوش بسته که میتونه یک زندگی نرمال و عادی داشته باشه، به اینی تبدیل کردی که الان هست. چون شیوه اونا اینه که برای شروع، طرف مقابلشون رو توی لجن میکشونن و بعد کنترلش میکنن. یعنی طعمههاشون، باید قدم اول رو با پای خودشون بردارن. در حالت عادی و بدون آتو، نمیتونستن یکاره مهدیس رو داشته باشن. چون مانعی به بزرگی عموش و برادر بزرگ ترش سر راهشون بود. شاید مهدیس به شدت پَسشون میزد و از عموش و برادر بزرگترش کمک میگرفت. پس من و تو، کار رو برای اونا راحت کردیم. مهدیس رو به همون چیزی تبدیل کردیم که اونا قرار بود تبدیل کنن. البته مهدیس یک خوش شانسی بزرگ هم آورد. اینکه ژینا خارج از نقشه لیلی، سعی کرد که از طریق چند تا گنده لات، مهدیس رو بترسونه و فراری بده. اون چند تا گنده لات، با تجاوزشون به مهدیس، بزرگترین لطف رو در حقش کردن. از مکالمهها، فهمیدم که تا حدود زیادی گند زدن به یکی از نقشههای مهم اون روانیا. به قول خودشون مهدیس رو دست خورده کردن و اونا دیگه نمیتونستن برای مهدیس، جشن پاره شدن پرده بکارتش رو بگیرن. یعنی یک سری تغییرات غیر قابل پیشبینی باعث شد که کمی مسیرشون رو تغییر بدن و این نهایتا به نفع مهدیس تموم شد.
اشکهای سحر جاری شد و گفت: هنوز نفهمیدم که چرا سهیلا باید بخواد که مهدیس به تو نزدیک بشه؟
+اولین هدف سهیلا اینه که با من بازی کنه. به آدمی وابسته بشم که هر لحظه میتونه نابودش کنه. دومین مزیت اینه که اینطوری، من و مهدیس رو همزمان میتونن زمین بزنن. نهایتا، من برای سهیلا میشم و مهدیس برای داریوش. حتی شاید برای همچین لحظهای، یک برنامهریزی مفصل کرده باشن. اینکه من و مهدیس با چشم خودمون، تحقیر شدن همدیگه رو ببینیم. همونطور که دوست داشتن مهدیس تحقیر شدن تو رو ببینه. پس فقط کافیه از ما مدرک داشته باشن و سر فرصت و در جایی که حتی فرصت یک واکنش ساده هم نداشته باشیم، ضربه خودشون رو بزنن. که متاسفانه به اندازه کافی از من و مهدیس آتو دارن.
-یعنی چی؟
+یعنی اونا هر مدرکی که لازمه رو دارن. یعنی ما در مورد پریسا اشتباه کردیم. پریسا نیومده بود که مثلا توی پارتیهای ما دوربین مخفی بذاره. پریسا رو فرستاده بودن که اگه یک روز دوربینهای مخفیشون لو رفت، ما حتی یک درصد هم به لیلی شک نکنیم. یعنی رسما پریسا رو این وسط قربانی کردن. چون یکی دیگه از شروط سهیلا برای داریوش، حفظ امنیت لیلی بوده.
سحر سعی کرد گریه نکنه و گفت: یعنی اونا تصویر پارتیهای ما رو دارن؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره و لیلی قبل از اینکه مانی بیاد شیراز، همه دوربینها رو جمع کرده.
سحر ایستاد و چند قدم از من فاصله گرفت. برگشت و یک نفس عمیق کشید و گفت: الان میخوای چیکار کنی نوید؟ اگه تصاویرمون رو پخش کنن، زندگی همه تباه میشه.
همچنان سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: توی این جریان، طرف حساب سهیلا فقط منم و میخواد به من ضربه بزنه. اگه قرار بود فیلمها رو پخش کنه، تا حالا کرده بود. فعلا خبر نداره که من از جریان فیلمها و رابطهاش با لیلی خبر دارم. حدس میزنم که میخواد بیشتر و بیشتر ازم مدرک گیر بیاره. نمیدونم کِی و چطوری میخواد رو کنه. اگه هم بهم پیام داد برای این بود که من رو گیج کنه و بترسونه. سهیلا میخواد ذره ذره من رو به دست بیاره. عاشق اینه که آروم آروم آدما رو به دست بیاره و توی این کار به شدت ماهر و صبوره. ما چارهای نداریم و باید طبق نقشه خودمون جلو بریم. چون حدس میزنم فعلا انرژی خودشون رو گذاشتن روی تشکیل باند سکسیشون. برای همین فعلا کاری به کار مهدیس ندارن. باران و کارن، تنها امید ما محسوب میشن. فقط اونا میتونن شرایط ما و اون عوضیا رو برابر کنن. من میتونم تجهیزاتی برای بارن و کاران تهیه کنم که از تجهیزات اونا پیشرفته تر و غیر قابل حدس تر باشه.
سحر کمی فکر کرد و گفت: مگه نه اینکه سهیلا کلی از ثروت پدرت رو به جیب زده. چرا باید این همه از تو کینه داشته باشه؟
به چهره مستاصل و در عین حال، عصبی سحر نگاه کردم. برام جالب بود که در بدترین شرایط هم، میشد یاغی درونش رو توی چشمهاش دید. با یک لحن تردیدآمیز گفتم: تا حالا فکر کردی که شاید یک روز، مهدیس، بین "من و تو" و "خانوادهاش"، اونا رو انتخاب کنه؟
سحر نشست روی صندلی. آرنج دستهاش رو گذاشت روی میز و سرش رو به انگشتهای دستهاش تکیه داد و گفت: متاسفانه منم گاهی به این نظریه کوفتی فکر میکنم.
ایستادم و گفتم: تمام برگههای داخل پوشه رو بخون. یک سری جزئیات که بهت نگفتم رو متوجه میشی.
سحر سرش رو بالا آورد و گفت: اگه یک روز مهدیس رفت سمت اونا چی؟
کیفم رو از روی میز برداشتم و گفتم: ما ازش حمایت میکنیم اما نباید ازش غافل بشیم. باید آمادگی این رو داشته باشیم که شاید یک روز باهامون دشمن بشه.
سحر قطرات اشک روی گونههاش پاک کرد. با جدیت تمام به من زل زد و گفت: به هر حال دهن همهشون رو سرویس میکنم. تا حالا فکر میکردم این جنگ، فقط جنگ مهدیسه و به خاطر اون باید جلوشون وایستم. اما حالا این جنگ، جنگ منم هست.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان