انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

سرنوشت (فرهاد)


مرد

 
سرنوشت شوم (قسمت یازدهم).

با سرعت زيادی به سمتِ درِ خونه ميرفتم که تو تاریکی خونه غرق بشم. در رو باز کردم، مثل هميشه نسيم خنکی که به خاطره کولر تو خونه جريان داشت به طرفم هجوم آورد. يه لبخند زدمو با آرامش رفتم تو، دلم واسه سکوته خونه تنگ شده بود. حتی آروم قدم بر میداشتم که سکوت بهم نخوره. رفتم سمتِ اطاقم، لباسام رو در آوردم، بدونِ هيچ لباسی تو تاريکی خونه آروم آروم رفتم طرف آشپزخونه. کفه سنگی آشپزخونه کفه پاهامو خنک میکردو احساس تضادی که با دمای داغ بدنم داشت، بهم آرامش ميداد. با اينکه ميدونستم تا چند دقيقه ديگه باز تو فکرهای سنگین گذشته غرق ميشم اما احساس قشنگی داشتم که به خاطر همون خودم بودن تو وجودم ایجاد شده بود. درِ یخچال رو باز کردم، نور قرمزِ کمرنگ لامپ یخچال که به سنگای سفید کفه آشپزخونه ميخورد تو تاریکی خونه صحنه دلچسبی ايجاد کرده بود، يکم به زمين خيره شدم و بعدشم تو یخچال رو نگاه کردم، احساس عطش عجيبی ميکردم. شیشه شیر رو با بسته خرما از یخچال آوردم بيرون. برگشتم طرف تختم، با اینکه کلِ خونه آروم بود اما با اطاقم تو کلِ اون خونه بيشتر حال ميکردم، نشستم رو تخت تو تاريکی به دورو برم نگاه ميکردم. يکم از لیوان شیر خوردم به میزی که روش قاب عکسهای خانواده ام بود نگاه کردم. هيچی ديده نمی شد اما ميتونستم تصویرش رو تو ذهنم ببينم. دلم براشون لک زده بود اما مثل همیشه غرور. نميدونستم تا کی ميتونم اون وضع رو تحمل کنم اما هر چی بود بايد سر حرف خودم میموندم. من تصميم گرفته بودم برای رشد بهتره برادرام خودمو مستقل کنم و خرج خودمو خودم در بيارم. درست چند سالی بود حسابی زيرِ فشار بودم اما بالاخره تونسته بودم نونِ شب و روزم رو در بيارم. داشتم مسير رو برای فکرم آماده ميکردم که تا چندين ساعت برم تو خلصه وجود خودم و به چیزایی فکر کنم که ديگه نبودن. ياد برادرم افتادم. ای کاش میدیدمت، نميدونم چقدر قد کشيدی. کاش بودی ميزديم تو سر و کله هم. تو دلم از خدا خواستم کمکش کُنه بتونه طوری بزرگ بشه که به هيچ کس نیازی نداشته باشه. همینجوری لیوان سرد شیر بين رون پاهام بود و فکر ميکردم. بسته خرما رو باز کردم، با دستم ميکشيدم رو خرماها که یدونه درشتش رو انتخاب کنم، سوژه مورد نظر پيدا شد و رفت سمتِ دهنم، مزه شیرینش گوشه های فکم رو به درد آورد، ذهنم به برادرم قفل شده بود، داشتم فکر ميکردم چند وقته نديدمش، نزديکِ يه سالی ميشد چهرش رو نديده بودم، درسته باهم تلفنی صحبت کرده بودیم و صداش يکم مردونه تر شده بود اما شنيدن کی بود مانندِ ديدن. يعنی الان کلاس چندمه، هر چی فکر کردم نفهميدم فقط ميدونستم باید دوران دبيرستان باشه. کلمه دبيرستان که به ذهنم خُرد ذهنم رفت تو دبیرستانی که توش قد کشيدم، زمانی که بدنسازی رو شروع کردم. يادم اومد اينقدر بچه شری بودم که هفته ای اگه ۴ تا دعوا را نمینداختیم تا چند روز دمغ بودیم. يادمه از همون موقع ها زياد میخوردم، مدرسه دولتی بود، مثل همه جای دیگه این مملکت صاحاب هم نداشت. یهو نیشخند به لبم اومد، هزار تا لقب تو اونجا برام گذاشته بودن، چون يکم هیکلم درشت بود، تو گروه خودم به قول خودشون فرماندوشون بودم. از بس هم که با آهنگای قوی متال از بچّگی ميخوندم صدام اون موقع کلفت تر و بازتر از بقيه بود، به قول خودشون شیپورچیه دعواشون بودم. با يه عربده که ميکشيدم يه لحظه هرکی اون وسط بود بیخیال میشد و ميگشت دنبالِ صدا که ببينه از کجاست. از لقبای ديگه که روم گذشت بودن کفتار بود. اون موقع ها ۲ نفر رو مأمور کرده بودم که هر وقت کسی از بوفه مدرسه چيزی خريد به من اطلاع بِدن، اگه سوژه مورد نظر به تصويب من میرسید هر سه حمله ميکرديم طرف بوفه، بعده گذشت ۱ هفته کسی جرأت نمی کرد از بوفه چيزی بخره. وای خدا چقدر اون دوران جالب بود. يادمه يکی از بچه ها يه بار يه ساندویچ گرفته بود که يکی از همون بچه ها منو صدا کرد و با دست بوفه رو که چند روزی بود مشتری به خودش نديده بود رو بهم نشون داد. يکم پسره رو نگاه کردم. با اینکه دلم براش سوخت اما سادیسم که از همون بچّگی تو وجودم شعله ميکشيد باعث شد دستور حمله رو بدم. از سه طرف دویدیم طرفش و طبق معمول من اولين نفر بودم که بهش رسيدم. تا بچه ها خواستن بگیرنش و به زور ساندویچ رو از دستش بگيرن من نذاشتم بهش نزدیک بشن. …
** من_ بچه ها واستید، ده بابک ميگم ولش کن ببينم.
بابک_اِِ بابا چيه توام، چی چی واستم؟! دلت به حالش سوخته؟
من_ هه، دل من به حال خودم نسوخت واسه اين بچه بسوزه.
پسره داشت با نگرانی نگام ميکرد.
بابک_ خب حالا واستادم چی ميگی؟
من_ دِه چند ثانیه خفه خون بگير ببينم. با همون خشم هميشگیِ چهرم به چشمای پسره زُل زدم. گفتم، يا خيلی احمقی که بعده اين همه مدت که ميدونی کسی از بوفه چيزی نمیخره اومدی ساندویچ گرفتی يا اينکه بازم خری.
پسر_ ولم کنيد بابا.
من_ ببين من نمیخوام اذيتت کنم، اما هرجایی واسه خودش قانون داره مثل اينجا، و من قانونش رو تعیین کردم کسی هم حق نداره بزنه زيرش. حتماً منو ميشناسی که چه کله خری هستم.
پسر_ خب که چی حالا؟
من_ ۲ راه بيشتر نداری. يا يه فصل کتک ميخوری کلِ ساندویچت از بين ميره. يا خودت نصفش ميکنی نصفش رو خودت ميخوری نصفشم ميدی رفیقم. حالا هر طور راحتی!!
پسر_ حالا حتماً هم بايد قبول کنم.
من_ چيزی نگفتم اما هنوز چشمام تو چشماش بود.
پسر_ برید گمشید بابا. مگه جنگله که هر کاری بخوای اينجا ميکنی. ميرم الان پيش مدير پدرتون رو در ميارم. (تو دلم گفتم کل این مملکت جنگله، باید بخوری تا خورده نشی).
راهش رو کشید و همینجور که ساندویچ تو دستش بود رفت طرف دفتر. یهو خندم گرفت، بلند گفتم همه ببينيد بچه ها، بهش بگيد اگه جونش رو دوست داره بهتره همونجايی که هست واسطه مگرنه خودش ميدونه شايد ديگه نتونه از خونه اش بياد بيرون. (درسته خودم خيلی کله خر بودم اما حدود ۲۰ نفر از گنده های مدرسه هم رفيق فابم بودن و ميدونستم هيچ کس تخم نمی کنه با ما در بيفته). پسره سر جاش واستاد، به بابک اشاره کردم بره پيشش. بابک که يکم ریزتر از من بود رفت طرف پسره
بابک_ هنوز انتخاب نکردی بچه؟
یهو نفهميدم چی شد بابک یقه پسره رو چسبید، داد بيداد راه انداخت. پسره هم بعد از یکم مقاومت کردن، با بغض آخر گفت بیاید لاشخورای عوضی، مالِ خودتون. کلِ ساندویچ رو از حيات مدرسه انداخت تو کوچه. از کارش شکه شدم. دلم به حالش سوخت که جلوی این همه آدم ریدیم بهش. نميدونم چم شده بود اما از زور گویی خسته شده بودم، چند وقتیم بود تو دعواها شرکت نمیکردم، سرم به کارای خودم گرم بود. پسره داشت ميرفت سمتِ دستشويی، آروم آروم پشتش راه افتادم، داشت صورتش رو آب ميزد، وقتی کارش تموم شد زدم پشتش. برگشت نگام کرد کرد.
پسر_ چيه عوضی؟ اينجا هم ولم نميکنی؟
من_ با اينکه عادت نداشتم فوحشِ کسی رو تحمل کنم با آرامش دستشو گرفتم گفتم کاريت نباشه بچه، با من بيا.
بردمش سمتِ بوفه.
من_ روم به صاحبه بوفه بود، هی عمو واسه دوستِ من یدونه مشتی ساندویچ بزن.
صاحب مغازه_ ميشه ۶۰۰ تومان
من_ منظورم مجانی بود. سریع درست کن وقت نداریم.
صاحب مغازه_ خيلی روتو زياد کردیا.
من_ يکم نگاش کردم گفتم اگه دارم باهات درست صحبت میکنم روتو زیاد نکن، نميخوام باهات برخوردی کنم مگرنه تا دم مرگ میبرمت. با زبون خوش یدونه درست کن، عوضش منم خودمو از بچه ها ميکشم کنار ديگه هم به کسایی که ازت چیز میخرن کاری ندارم.
برق خوشحالی رو تو چشمای طرف ديدم.
صاحب مغاره_ باشه من درست ميکنم اما يادت باشه زيرِ حرفت نزنی.
خلاصه ساندویچ رو درست کرد و داد به پسره. يه چشمک به اون پسره زدم گفتم گوشت بشه به تنت. رفتم سمتِ دیگه حيات. يکم گذشت ديدم پسر داره مياد طرفم، جلو واستاد
پسر_ نصف ساندویچ رو برات آوردم، خيلی ممنون.
من_ نه عزيز خودت بخور. فعلاً هم برو بذار تنها باشم.
پسر_ آقا فرهاد، اونقدر ها هم که ميگن بد نيستی.
من_ ای بابا حالا انقدر انگولکم کن که قاطی کنما، گفتم برو پی کارت.
پسره_ هر طور که راحتی.
دستش رو آورد جلو گفت، کوچیکت من رضا هستم. *
لیوان شير رو برداشتم يکم ديگه خوردم. هنوز تو تاریکی محض به ديوارِ رو به روم خيره بودم. زنده باد تجرد و مستقل بودن، کس خل چيه تو هم دلت واسه داداشت تنگ شده، ته تهش فقط چند روز باهم خوشید ديگه. تو با اين اخلاقِ مسخره ات با کی ميتونی بسازی؟ داداشتم یه چند روزی ور دلت باشه باز می پريد بهم. پس با سکوت حال کن فکر هيچ کسیم نکن. داشتم خودمو گول ميزدم اما ته دلم بغض داشتم. حتی دعوا کردن باهاشم مزه داشت. لیوان شیر تموم شد، از تخت پاشدم اومدم پائين رفتم سمتِ آشپزخونه، لیوان رو گذاشتم تو ظرف شوئی. يه سيگار روشن کردم و باز رفتم تو فکر، باز ذهنم قفل شده بود به نگار. از اينکه يکم امروز خوشحالش کرده بودم خوشحال بودم اما اون نگاه عمیقش که دلم و لرزوند بدجور عصبیم کرده بود. کاش می فهميد که چقدر دوستش دارم. کاش می فهميد حاضرم تا آخرِ عمرم به عنوانِ يه دوست باهاش باشم. اما ما آدمها فقط به خودمون فکر میکنیم، خيلی خنده داره حتی عشقمون رو هم مالِ خودمون ميخوايم. در حالی که عشق يه نیروی خارج از اين دنیاست و محدود نيست، اما ما انسانها فقط ياد گرفتيم به زور هم که شده همه چی رو صاحب بشيم حتی عشق رو هم محدود میکنیم. با شدت و عصبانیت از اين قضيه از سيگار کام ميگرفتم. تو دلم گفتم خدا به هممون عقل بده، اما ميدونستم هيچ تغییری تو دنيا اتفاق نمیفته. اگه ما میخوایم دنیا تغیر کنه باید از خودمون شروع کنیم، اگه تونستیم خودمون رو تغیر بدیم میشه امید داشت که دنیا هم تغیر کنه. سیگارم رو تو جا سيگاری خاموش کردم و رفتم رو تخت که بخوابم.
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
     
  
مرد

 
سرنوشت شوم (قسمت دوازدهم).

وای باز صدای ساعت. با دستم کوبیدم روش که باز بخوابم اما، مخصوصاً وقتی ميخواستم ساعتو بخرم به فروشنده گفتم یدونه ساعت ميخوام که حتی اگه کوبیدم روش باز چند دقيقه زنگ بزنه، اونم اين ساعتو بهم داده بود. لاحافو کشيده بودم رو خودم که به خواب ادامه بدم که دوباره صدای دينگ دینگ ساعت اعصابمو به هم ريخت. پاشدم نشستم روی تخت، اما هنوز صداش میومد. ميدونستم صدای ساعته اما اينقدر خسته بودم که تو اون لحظه فکر ميکردم اين دينگ دينگ از بیرون ساختمون مياد. هِی منتظر بودم که اين صدای لعنتی قطع بشه اما هر چی انتظار ميکشيدم صدا تموم نمی شد. صدا تو تک تک سلول های تنم رسوخ کرده بود، به شدت اعصابم تحريک شده بود. سرم بين دستام بودو سعی ميکردم چيزی نشنوم اما هيچ فایده ای نداشت، صدا خيلی نزديک بود. یهو با تموم وجود داد زدم:
بی پدر اين صدا رو خفه کن
چند ثانیه صبر کردم، اما باز هم اتفاقی نيفتاد. پاشدم با همون حالته منگی رفتم دمه پنجره، بیرون ساختمونو نگاه کردم اما مثل هميشه خلوت بودو تنها چيزی که شنيده ميشد صدای اين دينگ دينگ بود. گفتم خیر سرت پاشدی اومدی تو اين شهر کوچيک که از سر و صدای تهران دور باشی بدتر دهنت سرويس شده. همين جوری که ميرفتم به سمتِ آشپزخونه که صورتمو خيس کنم تو دلم به صاحب اين صدا بد و بيراه ميگفتم (از بس خرم به خودم هم رحم نمی کنم) آب يخه شیر که به صورتم میخورد حالمو سر جاش آورد. وقتی شيرو بستم انگار تازه اين صدای دينگ دينگ به نظرم خيلی آشنا اومد. يکم فکر کردم یهویی انگار فهميده باشم از کجاست با خوشحالیو شتاب به سمتِ ساعت زنگ داره رو ميز هجوم بردم. آره خود لعنتیش بود. خاموش کردم يه آخیش از ته دل گفتمو نیشم باز شد. برگشتم تو آينه خودمو نگاه کردم، مثل هميشه بعده خواب هر تاره موهام رفته بود يه طرف ديگه، شده بود عين جنگل. يه دستی توش کشيدم اما فايده نداشت. رفتم دادمش بالا، بندِ موهامو هم انداختمو فکر کردم که امروز صبحونه چی بخورم. داشتم تخم مرغ از یخچال میاوردم بيرون که یهو چشمم به ساعت رو ديوارِ آشپزخونه افتاد. اُه اُه، بابا فقط نيم ساعت وقت دارم که برسم به استخر. وای کی حال داره با اين فصقلی ها سر و کله بزنه با اين ننه باباهای گلابیشون. یه اَه گفتم، اخمام رفت تو همو با حرصو لجبازی همینجور که غر ميزدم زيرِ گازو روشن کردمو ماهیتابه رو هم انداختم روش. رفتم سمتِ کامپیوترو روشنش کردم، به نظر امروز از اون روزای تخمی میاد. اون از وقت پاشدنت اينم از این که با این خستگی باید با اون نیم وجبی ها سر و کله بزنی. با صدای جیغ مانندِ Agathodaimon اخمام بيشتر رفت تو هم. برگشتم تخم مرغا رو کوبیدم بهم که بریزمشون تو ماهیتابه، اولیو که انداختم توش، یهویی روغن با شدت پريد بالا، از ترس پریدم عقب ببينم چی شده، اينقدر شعله زيرِ ماهیتابه زياد بود و روغن گرم شده بود که وقتی تخم مرغو انداختم توش اينجوری پريد بالا، شعله زیرشو کشيدم پائينو بقيه تخم مرغا رو هم توش شکوندم. صدای مبایلم از تو هال شنيده ميشد. ای خدا حالا کی می خواد تو اين هاگیر واگیر بره اونو جواب بده. گفتم هرکی هستی بعداً دوباره زنگ بزن، يه چند تا بوق خورد بعدش قطع شد. منم با همون اخم همینجور که با آهنگ ميخوندم تخم مرغارو اينور اونور ميکردم که قشنگ بپزه. چند تا خرما هم آوردم انداختم توش. هميشه موقع خوردن برای خودم بهترين امکاناتو فراهم ميکردم، حتی اگه عجله داشتم سعی ميکردم اون وعده غذاییمو کاملِ کامل بخورم بعداً به کارام برسم. با آرامش خاصی سفره رو پهن کردمو همه چیزو چیندم، به ساعت نگاه کردم، بايد نهايت تا ۲۰ دقيقه ديگه از خونه ميزدم بيرون. نشستمو آروم آروم بعده دعا کردن شروع کردم خوردن. وسطای صبحونه بودم که باز صدای مبايل منو از اون حالو هوا کشيد بيرون، دویدم صدای بلندگوها رو کم کردم، رو صفحه مبايل رو نگاه کردم، اُه اُه، خير باشه ایشالا، نگين بود. يکم فکر کردم بعدش Answer رو زدم،
من_ الو سلام عزيز
نگين_ سلام خوشگل. چطوری؟
من_ هووم؟ آنتن نداد؟ مطمئنی با منی نگين؟ شما الان شماره کسی به نام فرهاد رو گرفتیا با حالته خنده گفتم، wrong number، wrong number
نگين_ اِ مسخره بازی در نیار، ميدونم تویی ديگه با اين صدای ترسناکت
من_ دلتم بخواد
نگين_ آره تو همه چیزت ساخته شده فقط برای بادیگارد بودن
من_ اولِ صبحی زنگ زدی که اينا رو بگی؟
نگين_ خوبی به تو نيومده
من_ آخیش خدا، بالاخره اینم فهميد
نگين_ ديوونهِ، ببينم امروز بعده استخر برنامه ات چيه؟
من_ يه سری کارهای اداری هست بايد انجام بدم بعدشم ميام خونه بگیرم بخوابم. ديشب اصلاً خوب نخوابيدم، بدجور خستم
نگين_ ميخوای بيام پيشت؟
من_ با تعجب، چی!؟ کجا بیای؟
نگین_ وقتی کارت تموم شد منم بيام پيشت تو خونت
من_ خندیدم گفتم، بچه جون کوتا بيا، من هنوز پهلوهام درد ميکنه. ازت ميترسم
نگين_ قول ميدم چيزی نشه
من_ (احساس کردم شوخی منو جدی گرفته) یهویی لحنم عوض شد. نگين من در مورد پهلوهام شوخی کردما. من ديگه به همچون اتفاقی فکر نمیکنما (منظورم سکس با اون بود)
نگين_ انگار خورده باشه تو ذوقش گفت جدی ميگی؟
من_ ببين نگين اون شب هم ما نبايد اونکارو ميکرديم اما نميدونم چی شد، یهویی شد. من معذرت ميخوام اما تو الان شوهر داریو فکر کنم همه جوره بايد باهم کنار بیاید
نگين_ ميدونی علی تا 2 هفته ديگه هم نمياد. من می ميرم
من_ هیچم نمیمیری. تحمل ميکنی بعدش که برگشت پوستشو بکن
(چيزی که ازش ميترسيدم داشت اتفاق می افتاد اما من نبايد اجازه میدادم اين رابطه بيشتر از اينا کش پيدا کُنه، تو دلم يه صدایی ميگفت نکنه نگین علاقش به علی کم شده؟) تو همين فکرا بودم که نگين هی صدام ميکرد
نگين_ فرهاد، فرهاد، هووووو کجايی؟
من_ ها، اينجام، اينجام. چيزی نيست يه لحظه حواسم رفت یه جای ديگه
نگين_ من بايد ببينمت
من_ ميشه بیخیال بشی؟ من که ميدونم بحثمون الکیه پس بهتره چيزی هم نگيم. باشه؟
نگين_ ظهر بهت زنگ ميزنم
تا خواستم مخالفت کنم قطع کرد. احساس بدی سر تا پای منو گرفته بود. وای خدا اميدوارم نخواد پا پیچم بشه که حوصله این یکیو ديگه ندارم. از همونجا به سفره نگاه کردم که هنوز کلی چيز وسطش مونده بود که اصولاً بايد خورده ميشد. اما هيچ اشتهایی احساس نمی کردم. ياد شبی افتادم که نگین اینجا بود، انگار تازه وجدانم بيدار شده باشه از اون کارم پشیمون بودم. داشتم فکر ميکردم اگه یه وقت نگين علاقه اش به علی کم بشه با در نظر گرفتن اينکه دختر خيلی حشری هستش به احتمال زياد زندگیشون از هم میپاشه. دستامو کشيدم تو موهام، وای خدا کمک کن. بقيه چاییو خوردمو فقط روی نونها رو پوشوندم حتی حوصله جمع کردن سفره هم نداشتم. لباسامو پوشیدم، گازو چک کردمو از خونه زدم بيرون. صدای یاور از pm4 باهام حرف ميزد
رو ميکنم به آينه، رو به خودم داد ميزنم
ببين چقدر حقير شده، اوجِ بلنده بودنم
رو ميکنم به آينه من جای آينه میشکنم
رو به خودم داد ميزنم اين آینست يا که منم
منو ما کم شده ایم
خسته از هم شده ایم
بنده خاک، خاک ناپاک
خالی از معنای آدم شده ایم
با حرص از سيگاری که گوشه لبم بود کام میگرفتمو ميرفتم سمتِ استخر. مثل هميشه سمانه تا منو ديد از جاش پاشد، با همون لبخندش سلام کرد. انگار اصلاً همچين شخصیو نديدم، بدونِ اينکه نگاش کنم از جلو میزش رد شدم، يه لحظه به خودم اومدم که تا حالا من چقدر به اين دختر بد کردم، برگشتم جلو میزش
من_ ببخشيد سلام کردی؟؟ يا من اشتباهی شنيدم؟
سمانه_ سلام کردم اما شما مثل اينکه امروز هم بدجور کلافه هستيد
من_ نه، من؟ چطور؟
سمانه_ هر وقت اينجوری جلوتونو نگاه ميکنيد يعنی اينکه خيلی کلافه هستيد
از اينکه اين همه به اخلاقو رفتارم زوم شده بود شکه شدم
من_ آره يکم يه کوچولو مشکل پيش اومده تا حل نشه يکم کلافه ام. بهر حال ببخشيد جواب سلامو اون موقع ندادم آخه يه لحظه فکر کردم اشتباهی شنيدم
سمانه_ اشکال نداره. اميدوارم مشکلاتتون هم سریعتر حل بشه
رفتم تو حياط، فريد لباساشو عوض کرده بود داشت ميزان کلر آبو تست ميکرد. منو که ديد دستشو به نشانه سلام تکون داد منم جوابشو دادم. يکم بعد بچه ها اومدنو کلاسو شروع کرديم. يکم که گرمشون کرديم فرستاديم برن تو آب
فريد_ چيه؟ چرا عصبی هستی؟
من_ ای بابا، چرا امروز همه گير دادن به من؟ کجای من عصبیه بابا؟
فريد_ حالا چرا ميزنی؟
من_ (به خودم اومدم). مخلصتم هستم، ببخش. يکم کلافه ام همين
فريد_ کمکی ازم ساخته هست؟
من_ نه عزيز. ولش کن. اگه حل نشد باهات مطرح ميکنم
آخر کلاس که به بچه ها کمی وقت آزاد ميديم که طبق معمول به سوالای مادر پدرشون گوش کنيم، مامانِ نیما، (همونی که روانشناس بود) باز داشت منو چپ چپ نگاه میکردو نیشخند ميزد. تو دلم گفتم اينم خودش از هر چی دیوونه هست دیوونه تره بابا. بهش محل ندادمو به کارام میرسیدم اما نگاهش روم سنگينی ميکرد. کلافه که بودم اينم ول کن نبود یهویی آمپرم زد بالا، از جلو همه رد ميشدم اما چشمامو به چشمای اون دوخته بودم. رسيدم جلوش، با قدرتو عصبانیت نفس ميکشيدم
من_ خيلی تابلو هستم که اينجوری منو نگاه ميکنی؟ چيه ۲ روزه اين جوری چپ چپ منو نگاه ميکنی؟
اون زنِ_ والا چی بگم؟
من_ ببين خانوم ...
اون زنِ_ اگه دوست داشته باشی ميتونی الهام صدام کنی
من_ من کاری به اسمو اينا ندارم، مگه نگفتی روانپزشکی؟ لحنِ صدام خشن تر شد، مگه نمی دونی آدمای عصبی مثل من فقط دنباله بهونه هستن که همه چیزو بهم بریزن؟ پس چرا رو اعصاب من را ميری؟ تو چشماش زُل زده بودمو دندونامو به هم فشار ميدادم. اگه زن نبود يه فصل میگرفتم لهش ميکردم که دقو دلیمو سرش خالی کنم. اما حيف که هميشه زندگی تو شرایطی قرارت میده که حتی نمی تونی خودتو خالی کنی
الهام_ من کجا رو اعصابت را رفتم. همين جوری نگاه ميکردم همين. ناراحت ميشی؟
من_ آره. ديگه خوشم نمياد اينجوری چپ چپ نگام کنی، اگه کارم داشتی عين سری های قبل باید بیای رو به روم، اين دفعه حواسم به خودم هست کنترلم دستمه، اما دفعه بعد نميدونم چه عکس العملی نشون بدم
الهام_ خشن
من_ سر به سرم ميذاری؟
ديدم اگه پیشش واستم چرتو پرت جوابمو بده واقعاً روانی ميشم
پشتمو بهش کردم رفتم پيش فريد
من_ فريد برو به اين زنیکه يه چيز بگوهااااا، ميگيرم لهش ميکنم
فريد_ کیو؟
من_ همون زنه که گفتم روانپزشکه، کارتشو داده بود بهم
فريد_ چی گفته مگه؟
من_ شرو ور، عوضی بهم چپ چپ نگاه ميکرد، رفتم جلوش ميگم من اعصاب ندارم ميگيرم یه کاری دستت میدم، عوضِ اينکه بره گمشه با عشوه باهام لاس ميزنه. حالم از اين عوضی ها بهم ميخوره
فريد_ باشه الان ميرم بهش ميگم. تو برو يه ور ديگه
داغ کرده بودم، فریدو نگاه کردم که داشت ميرفت پيش زنه. اونور استخرو نگاه کردم، چشمم افتاد به آبخوری، رفتم سمتش که شايد آب يخ بتونه حالمو جا بياره. سرمو کردم زيرِ شيرِ آب، سرما تو تموم مغزم پیچید، يه نفس عميق کشیدمو سرمو آوردم بالا، فریدو دیدم همینجور که پشتش به من بود داشت با زنه حرف میزد.
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
     
  
مرد

 
سرنوشت شوم (قسمت سیزدهم).

فريدو ديدم همینجور که پشتش به من بود داشت با زنه حرف ميزد. نميدونم چرا اما اعصابم بدجور تحريک شده بود. بايد خالی ميشد اما کجا؟؟؟؟ آخه تو اين دنيا مگه جاییم مونده؟؟؟ رفتم سمتِ کمد لباسم که سیگارمو بردارم شايد حرصمو سرش خالی میکردم. در کمدو باز کردم، سیگارو برداشتم، خواستم درشو ببندم که چشمم به موبايل افتاد، ۱ پيغام داشتم، نوشته بود،
" سلام عزيزم، چطوری ناقلا؟ ديشب حسابی مُخه اين فک فاميلِ منو زدیا!!! ندا کلی ازت تعريف ميکرد کلک. شب ميام پيشت همديگه رو ببينيم. باشه گُلم؟ "
از طرف نگار بود، خسته تر از هميشه بودم. چشمامو بستم بی اختیار سرمو تکون ميدادم، اَاَاَاَاَاَه، ای خـــــدا واسه امروز اين نگين کم بود که اينم انداختی به جون من؟ ده آخه چرا اينهمه بدبیاری تو يه روز؟ تو دلم به زمينو زمان فحش ميدادم. از عصبانیت دندونامو به هم فشار ميدادم، فايده نداشت نمی تونستم خودمو کنترل کنم. به اونور استخر نگاه کردم هنوز چندتا از پدر مادرا بودن که داشتن با فرید حرف میزدن، اگه من قاطی ميکردم برای فريد خيلی بد ميشد، اما فکر راضی کردن نگار، فکر قانع کردن نگين، فکر هزار تا بدبختی دیگه…، همه رو مخم بود، نه ديگه نمی تونم. ده آخه مگه چقدر جون داری که اينهمه فشارو تحمل ميکنی؟ الان بايد یدونه از اون عربده های بلندت بکشی که حنجرت پاره بشه، آره راه حلش همين بود. بايد داد ميزدم، اما کجا؟؟؟ عصبانیت از مشکلات، با نتوانی از اين که بخاطر فريد نمی شد اينجا داد بزنم تو وجودم قاطی شده بود، از طرفی ميدونستم اگه يکم ديگه تحمل کنم مغزم میترکه از طرف ديگه اگه داد ميزدم واسه فريد بد ميشد. یهو یه صدایی تو دلم گفت، آخه بی پدر تو کجای اين دنيا به فکر کسه ديگه بودی که الان فریدو بهونه ميکنی؟ پلکم اومد پایین تر، احساس ميکردم جنون داره مياد سراغم. سیگارو پرت کردم اونور، آروم آروم همینجور که پاهامو ميکشيدم رو زمين رفتم سمتِ استخر، همینجور که به استخر نزدیک میشدم سرعت خودمو بیشتر کردم، با آخرين قدرتی که داشتم به زمين فشار آوردم بعدش پریدم رو هوا. خودمو عين لاکپشت مچاله کردم. چند صدم ثانيه بعد صدای بووووم که از برخورد من با آب به وجود اومد کلِ اون محوطه رو پر کرد. بدنم بخاطر ضربه ای که با آب پيدا کرده بود میسوخت اما برام مهم نبود. وقتی احساس کردم رسیدم کفه استخر، دستو پاهامو باز کردم. يکم تو آبو نگاه کردم، کسی نبود. آره اينجا همونجایی بود که دنبالش بودم. تو دلم به زندگی فحش میدادم. اما صدا خيلی نزدیکتر از دلم بود انگار که صداشو میشنیدم.
با تموم وجودم داد زدم، fuuuuuuck all of yoooooooou
وقتی که کلِ انرژیم خالی شد با ته مونده نیرویی که تو تنم بود با پاهام کوبیدم کف استخر، هيچ هوایی تو ریم نمونده بود، به بالا نگاه ميکردم، آروم آروم داشتم میرسیدم به سطح آب. نبود اکسیژن داشت بهم فشار میاورد.
"" بعداً به اين فکر ميکردم که ما آدما چقدر ضعيفیم، عين يه پشه ميمونيم، فقط گنده تریم. اگه ۱ دقيقه دماغو دهنمونو بگيرن میمیریم. اگه غذا نخوريم میمیریم، اگه لباس خوب مپوشیم میمیریم. وااای برای زنده موندن چقدر دردِ سر بايد تحمل کنيم، واقعاً خنده داره کسی که به این راحتی میمیره این همه دک و پز داره. ما واقعاً تو کل جهان هیچ هم نیستیم ""
با تموم وجود تا جايی که جا داشت شُش هام رو پر اکسیژن کردم، آره رسيده بودم سطح آب. خسته بودم، خيلی زياد. فقط لبه استخرو ميديدم، آروم آروم رفتم سمتش، وقتی رسيدم گوشه استخر دستامو گذاشتم رو لبش و فقط نفس ميکشيدم. حواسم به هیچ جا نبود. آب از صورتم چکه ميکرد پائين، اما مثل قبلنا حتی حال دست کشيدن تو صورتم هم نداشتم. سرم پائين بود، گاهی دهنم با آب هم تماس پيدا ميکرد. بازم مثل هميشه بعد از جنون آنی از خستگی مفرد هيچ فکری تو ذهنم نبود، هيچی. يه نیشخند مسخره زدم از اينکه بالاخره به خلأ مغزی رسيدم. همینجور که داشتم با دستم به گوشه استخر فشار میاورردم که بيام بيرون يه لحظه چشمم به بقيه افتاد. حدود چند متر اونور تر فريد با الهام با چند تا زنِ ديگه واستاده بودن، با نگرانی نگام ميکردن. فريد که به اين اخلاق مسخره و غير قابل پیش بینی من عادت داشت اما ميتونستم حدس بزنم بقيه تو دلشون چی در موردِ من فکر میکردن …
"" مثل هميشه ما آدما فقط بلدیم قضاوت کنيم، انگار که کـــــی هستيم. آخه يکی نيست به ما بگه بچه جون تو که هنوز صَلاح خودتو نميدونی، تو که هنوز عقلت کامل نشده و تا بعده مرگتم همینجوری ناقص ميمونه، تو که اگه به يه ماجرا فکر کنی فقط يه جنبشو ميبينی، مريضی که ميشينی قضاوت ميکنی؟ آخه کی به تو اين حقو داده که بشینی تو دلت درباره کسه ديگه نظر بدی يا قضاوت کنی؟ نه واقعاً کدوم انسان به اين مسأله دقت ميکنه، هيچ کس. ما عاشق ابراز وجود خودمون با حرف زدنیم، حالا اون حرف هر چی که می خواد باشه باشه. اما اگه منطقی نگاه کنيم، تنها کسی که حق قضاوت داره، فقط حضرت حق، خداونده ""
... همینجوری که نگاشون ميکردم از آب اومدم بيرون. سعی کردم با خستگی که داشتم تعادل خودمو حفظ کنم که نخورم زمين. يه کوچولو دستمو برای فرید تکون دادم به اين معنا که اين بارم به خير گذشتو مغزِ من نترکید. رفتم رو تخت بغلِ استخر دراز کشيدم. آروم آروم فکر ميکردم، دمر به در ورودی حياط نگاه ميکردم که فرید داشت آخرين نفرو که به نظرم اومد الهام باشه بيرون ميکرد. برگشت سمتِ من، چند ثانيه بعد جلوم واستاده بودو نگام ميکرد
من_ خودم ميدونم باز نزديک بود گند بزنم اما جايی بهتر از زيرِ آب به ذهنم نخورد که با تموم وجودم داد بزنم
فريد_ بابا تو که اين ۲ روز عين آدما بودی، باز چت شده؟
من_ تو که ميدونی تا بوده همين بوده. خوشی به من نيومده فريد
فريد_ واستا الان برميگردم، باهات صحبت ميکنم. يه لحظه بايد برم به خانمم تلفن کنم مثل اينکه کارم داشته
من_ باشه، اگه بودم که باهم حرف ميزنيم اگه غیب شدم که بدون زياد میزون نبودم رفتم
همینجوری که داشت ميرفت سمت در ورودی خروجی استخر، سرشو تکون ميداد. به هوا نگاه کردم، مثل هفته پيش آفتابیه افتابی بود. داشتم رو زمين دنبالِ سیگارم ميگشتم که ببينم وقتی پرتش کردم کجا افتاده، همینجوری اينور اونور رو نگاه کردم، نزديکِ همون آبخوری پيداش کردم. پاشدم آروم آروم رفتم اونجا. واسه برداشتنِ فندک هم کلی بايد ميرفتم تا برسم به میزی که اون گوشه حياط بود. سیگارو روشن کردمو آروم با دودش بازی ميکردم. عين يه بچه که دل خودشو با کوچيک ترين چيز دنيا خوش کنه. به ميز تکیه داده بودم که فريد اومد تو
من_ ای زن ذلیل. تو حتماً باید هر چند ساعت يه بار باهاش حرف بزنی؟
فريد_ عشقه ديگه، چی کارش کنم. بچّه ام دلش برام تنگ ميشه.(منظورش خانومش بود)
من_ واه واه حالا انگار چه تحفه ای هستی
فريد_ پر رو به تو ميگن ديگه
من_ با دود سيگار خوش بودمو يه اوهوم تحويلش دادم. خب فريد بريم لباس بپوشیم بريم سمتِ خونه. باشه؟
فريد_ واقعاً که آدمیزاد نيستی، اصلا نميشه فهميد چته، يه لحظه دیوونه ای، يه لحظه شاد، يه لحظه دمغ، يه لحظه بعدش شوخی ميکنی. از دست تو
من_ زياد جدی نگير، به قولِ مادرم، عقل که نباشد جان در عذاب است
همینجور که شونه هامو ماساژ ميداد ميرفتيم سمتِ کمد لباسامون که بريم رد کارمون
فريد_ خب هنوز نميخوای بگی امروز یهویی چی شد باز ریختی به هم؟
من_ فکر کنم خودم بتونم از پسش بر بيام. اگه نشد حتماً باهات مطرح ميکنم، فقط واسم دعا کن. دعا کن بشه بنيادِ زندگی یه نفرو که حس ميکنم سست شده دوباره محکم کرد
فريد_ معلوم نيست باز چی کار کردی که اینجوری ميگی دعا کنم. خدا به خیر کُنه
من_ هيچی عين هميشه گه زیادی خوردم، الانم به گه خوردن افتادم. زدم رو شونش گفتم فعلاً بريم که کلی کار داريم
فريد_ واستا من با ماشين تا يه جايی میرسونمت
سوار ماشين شديم، يه پراید مشکی داشت. چيز خاصی بینمون ردو بدل نشد. البته من اصلاً حواسم بهش نبود طبیعتاً اگه حرفی هم میزد من نمیشنیدم، نگاهم تو راه به بقيه آدمایی بود که تو ماشين های ديگه نشسته بودن. تو دلم فکر ميکردم يعنی ممکنه آدم ديگه ای هم تو اين دنيا باشه که قد من درگيرِ مشکلات باشه؟ اما بازم جوابی دريافت نکردم. به نظرم ناعادلانه میمومد اگه تمام مشکلات فقط واسه من باشه،…
"" همينجوری واسه خودم فکر میکردمو به ديدن ماشینا و آدماش ادامه ميدادم. زوج جوونیو دیدم که از لحظه لحظه با هم بودنشون لذت میبردن، بعضی ها با خانومشون میگفتن میخندیدن، گاهی هم ماشین هایی رو ميديدَم که زنو شوهر مسن تری نشستن توش، اما مثل اون زوج جوون باهم شوخی نميکردند، انگار که از هم خسته شدن. هميشه از اين مسئله ميترسيدم که نکنه اگه ازدواج کردم زندگی منم اينجوری بشه؟ يعنی ممکنه يه روز از کسی که دلم براش پر ميکشيد خسته ميشدم؟؟ به خودم يه نیشخند زدم گفتم فعلاً که تو روی هر کی دست گذاشتی سرنوشت جوری بازی کرده که باز برگردی تو لاک تنهایی خودت. الان هم که ديگه بیخیال ازدواجی پس کاريت به بقيه آدما نباشه. بذار هرجور که می خوان باهم باشن، آخه مگه فضولی؟ گاهی يه ماشين رد ميشد که يه بچه اون عقب نشسته بود هی ورجه وورجه ميکرد مادره هر چند ثانیه یه بار برمیگشت یا میخندید یا با بچش حرف میزد، يکی ديگه رو ميديدی که بچه از شيشه اومده بيرون، مادر پدرِ هم بیخیال به رانندگی ادامه ميدن. تو يه ماشينه ديگه زنو شوهر پيری نشسته بودن که از لبخندِ رو لبشون معلوم بود هنوز باهم خوشن، شايد هم داشتن آخرين روزای عمرشونو باهم میگذروندن اما وقتی عاشق باشی ديگه هيچی مهم نيست، ديگه زمان مهم نيست. فقط بودن با عشق مهمه، فقط ياد گيری فقط ارضا شدن مهمه، اما افسوس که همون جور که گفتم ما عشقو هم فراموش ميکنيم. شايد هم هيچ وقت تجربش نکنیمو فکر کنيم که عاشقیم ""
احساس کردم دارم ميلرزم، یهویی به خودم اومدم، فريد داشت با تموم وجودش منو تکون ميداد
فريد_هووووووویی، معلومه حواست کجاست؟
من_ چه خبرته؟ نزديک بود سکته کنم. نمی تونی آروم صدام کنی؟
فريد_ ۱۰ بار صدات کردم، معلوم نيست به چی فکر ميکنی که اصلاً حواست به هيچی نيست، رسيديم بابا
نگاه کردم ديدم جلو درِ خونه نگاه داشته. برق خوشحالی تو چشمام اومد که تو اين گرما مجبور نشدم خودم بيام خونه
من_ مگه قرار نشد فقط تا یه مسیری منو برسونی؟
فرید_ دیدم خیلی تو فکری دلم نیومد تنهاییتو به هم بزنم
من_ خیلی مخلصیم
فرید_ مراقب خودت باش
يه خداحافظی کوچيک کردیمو ازش تشکر کردم، پریدم پائين
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
سرنوشت شوم (قسمت چهاردهم).

يه خداحافظی کوچیک کردیمو پریدم پائين. يه بوق زدو با سرعت حرکت کرد. ديوونهِ هر وقت ميخواست بره پيش زنش هميشه همين جوری رانندگی میکرد. به قولِ خودش اسم سميرا(زنش) که میاد قلبش تند تند ميزنه. يه نیشخند زدمو به خودم اومدم. ته کوچه رو نگاه کردم اثری از ماشينش نبود. سرمو تکون دادم رفتم سمتِ در. آخیش باز هوای سردو خنک خونه بود که میخورد به صورتم. کف سنگی خونه مزه خاصی بهم ميداد. لباسامو شوت کردم رو تختو از عطش شدید کلی آب خوردم. يکم واسه خودم به درو ديوار نگاه کردم، جالب بود با اينکه نزديکِ ۱ ساعت از جنون ميگذشت اما هنوز فکری تو سرم نمیومد. کاش ميتونستم عين آدمای عادی باشم. از تو دلم یکی میگفت فرهاد بد کردی با خودت، بد کردی. جواب دادم زر نزن بابا بذار يکم سکوتو حس کنم. موبايلو هم ساکت کردم. داشتم ميرفتم سمتِ حموم که تو وان يکم استراحت کنم، آب داشت وانو پر ميکرد اما دلم بدجور هوسِ آهنگ کرده بود، برگشتم استریو رو روشن کردم، camel گذاشتم. آب سرد وان هوشو از سرم پروند، خودمو تو وان مچاله کرده بودمو از سرماش ميلرزيدم. یکم که گذشت برام عادی شدو کامل ولو شدم کفه وان. با صدای سرد ویلون سِل سرمو آروم تکون میدادمو با خواننده زمزمه ميکردم. داشتم تو ذهنم مرور ميکردم که به غیر از ديدن نگینو نگار چی کار بايد امروز ميکردم، ياد کارای اداری افتادم اما اصلاً حوصله اش رو نداشتم، نميدونم چرا دلم نمی خواست امروز هيچ کلمه ای از دهنم خارج بشه، ميدونستم اگه برم دنبالِ کارای اداره نمی تونم اونجوری که بايد مثبت صحبت کنم، ترجيح دادم بذارم فردا برم البته اگر از دست اين دوتا هیولا امشبو زنده میموندم. سیگارمو تو جا سيگاری خاموش کردم. خب حالا ميشد با خيال نسبتأ آسوده فکر کرد که با نگين چطور برخورد کنم که گندکاری هایی که کرده بودمو درست کنم، نبايد ميذاشتم نسبت به علی بی ذوق بشه. اما چطوری؟ آروم آروم رفتم تو فکر. چشمامو باز کردم، باز خوابم برده بود. يکم خودمو تو وان کشو قوس دادم اومدم بيرون. خدايا من چقدر عاشق آبو موسيقیم آخه. جواب دادم بس که خُلی. اگه ولت کنن عين وزغ نصف عمرتو تو آب ميگذرونی. صدای گيتارِ آرومه camel هنوز از استریو شنيده ميشد. ساعت نزدیک 3 بود، جالب بود که منه هیولا هنوز گشنم نشده بود. درجه کولرو کم کردم يه شلوارک پام کردمو شروع کردم اتاق خوابمو مرتب کردن. اومدم تو هال چشمم افتاد به سفره که هنوز از صبح روی زمين مونده بود، رفتم قشنگ همه چیزو گذاشتم سر جاشو يه نظمی به وسايل دادم که بتونم درست فکر کنم
"" قانون اول موفقيت تو کار ميگه، هر وقت خواستی پشت ميزِ کارت بشینی اولين کاری که باید بکنی اينه که کلِ اون ميزو مرتب کنی، بعدش ميتونی با خيال بازتر فکر کنیو به کارت برسی. ""
به موبايل نگاه کردم ديدم ۲ تا پيغام دارم، يکی از طرف نگار، يکی از طرف نگين. لبخندِ تمسخر آمیزی به خودم زدم گفتم خدا بخير کُنه، مالِ نگارو باز کردم
"حالت خوبه؟ چرا جواب اس ام اس رو نِميدی؟ نگرانت شدم، باز چيزی شده؟"
براش نوشتم، سلام. خوبم، يعنی فکر کنم که خوبم. ميشه برنامه شبو بیخیال بشی؟ من اصلا حوصله ندارم. Ok؟
رفتم سراغ پيغام نگين
"سلام بد اخلاق، کارای اداریت انجام شد؟ تا چند ساعت ديگه بهت زنگ ميزنم ببينمت. "
وای خدا اين ديگه چی ميگه!!! چرا یهویی اينقدر بهم پیله کرده؟!!
براش نوشتم، سلام. من الان دنبالِ کارای اداری هستم که بايد بکنم خيلی سرم شلوغه، نميشه بیخیال بشی؟ خيلی خستم
گوشیو گذاشتم رو ميزِ کامپیوترمو منتظر شدم که جوابشون بياد ببينم چه خاکی بايد سرم بکنم. اَه به اين زندگی که هر روز هزار تا بامبول بايد در بيارم. cd رو عوض کردمو از یاور گذاشتم. همینجوری تو خونه قدم ميزدمو منتظرِ جواب اونا بودم. چند دقیقه بعد صدای زنگ اس ام اس اومد. سریع رفتم گوشیو برداشتم از طرف نگار بود
" نخير، اصلاً هم نميشه امشبو بیخیال بشم، تازه الان که اينجوری اعصابت به هم ريخته منم کنجکاو کردی، پس بيشتر پیله ميکنم که ببينمت بفهمم چی شده. شب چه ساعتی ببينمت؟ "
کلافه شدم گوشیو پرت کردم رو تختم، تو دلم گفتم اين از اولیش که دهنت سرويس شد. ببين دومی به کجا ميرسه. دوباره قدم زدنای عصبیم تو خونه شروع شد، از اينور ميرفتم اونور، از اين اتاقِ به اونیکی، ديدم نخیر خبری نشد. موبايلو برداشتم خواستم به نگین زنگ بزنم اما احساس کردم اگه حرف بزنم نميشه قضيه رو تموم کنم، دوباره اس ام اس قبلیو براش فرستادم. چند دقيقه گذشت که گوشیم زنگ خورد. نگين بود که زنگ زده بود، خواستم جواب بدم اما گفتم خب احمق الان جواب بدی از اينهمه سکوت ميفهمه بيرون نیستی و بهش دروغ گفتی، reject کردم. يکم گذشت اس ام اس اومد
" نمی تونی صحبت کنی؟ قضيه امروز هم من بیخیال نميشم، بايد ببینمتو باهات صحبت کنم. من چند ساعت ديگه بهت زنگ ميزنم. "
ديگه از اين بدتر نمی شد. نميدونم چقدر سر جام واستاده بودمو مشغولِ فکر کردن بودم اما یهویی به خودم اومدم، هنوز گوشی دستم بودو داشتم به جلوم نگاه ميکردم. گوشیو گذاشتم جای مخصوص خودشو باز قدم زدنام شروع شد، اصلاً اشتهایی به غذا نداشتم. داشتم واسه خودم حرفایی که بايد به نگين میگفتمو آماده ميکردم. تو ذهنم حرفایی که قراره اون بهم بگه هم پیش بینی میکردمو سعی ميکردم جوابشونو به بهترين شکل آماده داشته باشم که بتونم حالیش کنم ديگه نبايد به من فکر کُنه. احساس خستگی زيادی تو پاهام ميکردم، به خودم اومدم ساعتو نگاه کردم، نزدیکای ۴:۳۰ بود، حدود ۱ ساعتی همين جوری داشتم تو خونه راه ميرفتم. يکم آب به سرو صورتم زدم. خدا رو شکر تو سخت ترین شرايط مغزم بيکار نیستو هميشه يه راه حل واسه خودم پيدا ميکنم. حس ميکردم ميتونم از پس نگين بر بيام. با لبخندِ ملیحی که به لبم بود ولو شدم رو مبل 3 نفره استریو رو خاموش کردمو شروع کردم تو کانالای ماهواره چرخ زدن. چشمام به تلوزیون بود اما ذهنم پيش نگار. يکم به اون هم فکر کردم، آخرش بیخیال شدم گفتم فعلاً مهمترين چيز نگینه، تو اون رو حل کن خود نگار هم ردیف ميکنی. تلوزیونم خاموش کردمو شروع کردم کتاب خوندن که يکم از اون حالو هوا بيام بيرون. ساعت نزدیکای 6 بود که باز گوشیم زنگ خورد. حدس ميزدم نگين باشه رفتم گوشیو برداشتم، آره خودش بود
من_ سلام
نگين_ سلام، خوبی؟
من_ مرسی، ای بد نيستم
نگين_ انگار الان خونه ای، کارای اداریتو انجام دادی؟
من_ والا بحثش مفصله حالا بايد فردا برم بقيه اشو ردیف کنم. آره الان خونم
نگين_ خوبه، پس کاراتو بکن من تا نيم ساعت ديگه ميام پيشت. مشکلی که نيست عين صبح؟
من_ بیای خونه؟
نگين_ آره خب
من_ من ميگم بهتره بيرون همديگه رو ببينيم. نگين بايد باهات حرف بزنم
نگين_ خب خونه حرفاتو بزن
من_ نه خونه مناسب نيست. خواهش ميکنم نگين اذيت نکن
نگين_ يکم ساکت شدو بعدش گفت خب کجا ببينمت؟
من_ منم آدرس يه کافی شاپو بهش دادم گفتم 1 ساعت ديگه خوبه؟
نگين_ با اینکه احساس ميکردم خورده تو ذقش اما موافقت کرد
تلفنو قطع کردم يکم تو آينه خودمو نگاه کردم، گفتم جنگ شروع شد. کتابو گذاشتم سر جاش رفتم يه لیوان شيرو چند تا خرما هم خوردم که مغزم کم نیاره. ديگه کم کم بايد حاضر ميشدم که سر وقت برسم. لباسارو تو کمد دونه دونه نگاه ميکردم، يه تيپِ مردونه زدم. شلوار مردونه مشکی با پیرهن طوسی تيره. درِ خونه رو بستمو آروم آروم تو خيابون راه ميرفتم. تو فکر خودم بودم که ديدم رسيدم جلوی کافی شاپ. ساعتو نگاه کردم ۱۰ دقيقه زود رسيده بودم. رفتم تو نشستم سر يه ميز، پشتم به در بود. يکی از کسایی که اونجا کار ميکرد اومد خوش آمد گویی کرد گفت چی ميخورید، گفتم فعلاً هيچی منتظرِ کسی هستم، خودم ميام سفارش ميدم. طرف رفتو منم يکم درو دیوارو که با چند تا تابلو منظرهِ طبیعت تزئین شده بود نگاه کردم. خوشبختانه زياد شلوغ نبود جز ۲ تا ميزِ ديگه، بقيه میزا خالی بود. داشتم موبايلمو روی ميز میچرخوندم که بيکار نباشم، يه دستی زد رو شونم، برگشتم نگاه کردم ديدم نگینه. يه لبخند زدم سلام احوال کردم نشوندمش صندلی جلويی. يکم تو چهره من نگاه کرد، اما من سرم به مبايل بودو هنوز میچرخوندمش، با دستش موبايلو از روی ميز برداشتو منو مجبور کرد که از سکوت خودم بيام بيرون. نگاش کردم، مثل هميشه جذاب بود، آرایش نسبتأ ملایمی داشت که با شال حریر آبی رو سرش با مانتویِ سفیدش ست ميشد. يکم نگاش کردم از چشمای سبزش ميرفتم سمتِ دماغش، از دماغ به دهن، بعد به لپش، خلاصه تو صورتش میچرخیدم که با تکونایی که بهم ميداد فهميدم بازم زيادی داشتم نگاه ميکردم، نميدونم چرا هيچ کلمه ای از دهنم خارج نمی شد انگار که دوست داشتم دهنمو بسته نگه دارم
من_ چی ميخوری سفارش بدم؟
يه نگاه به منوی رو میز کرد گفت فرق نمی کنه هر چی خودت ميخوای برای منم بگير. ۲ تا کافه گلاسه سفارش دادمو برگشتم پيش نگين
نگين_ خوب به خودت رسیدیا ناقلا، خوشگل شدی
من_ خوشگل کدومه بابا، دلم واسه لباسای تیره ام تنگ شده بود، اينو پوشیدم
نگين_ از لحنِ سرد من يکم لبخندش کمتر شد. ببين فرهاد منو تو يه عالمه خاطره قشنگ باهم داريم، به هم اعتماد داريم. علی هم تو رو میشناسه، من فکر نکنم اگه ما بخوایم يکم ديگه باهم باشيم مسئله ای برای هيچ کدوم از ما پيش بياد
من_ وقتی که اين حرفارو ميزد سرمو تکون ميدادم، خیلی عصبی گفتم چرا اتفاقاً مسئله های زيادی هم پيش مياد. بابا تو ازدواج کردی چرا نميخوای اينو بفهمی؟
نگين_ خب کرده باشم، کاره خلاف که نميخوام بکنم. ( البته تو چهرش که نگاه ميکردم میفهمیدم خودش ميدونه اين کارش ته خلافه)
من_ خلاف نيست؟؟؟؟ واقعاً که. ببينم تو جداً مُخت عيب کرده يا خودتو ميزنی به خریت. یادت نیست اون شب که پيشم بودی به شوخی گفتم علی ممکنه اونور آب یکم با زنای خارجی شیطونی کنه چقدر نگرانو دمغ شدی؟ که سریع بهش زنگ زدی. یادت رفته؟ يکم لحنِ صدام خشن تر شد، تو واقعاً فکر کردی اگه يه وقت علی بفهمه هيچی نميشه؟ اگه بفهمه خـــــورد ميشه، جوری میشکنه که ديگه نميشه جمش کرد. زندگیت از هم میپاشه. چرا سر خودتو شيره میمالی؟
به ميز خيره بودمو سرمو تکونای عصبی ميدادم که دستشو رو دستم حس کردم. با اخم به چشماش نگاه کردم، اونم داشت با یه لبخند مصنوعی به چشمای من نگاه ميکرد
نگين_ همين که اين همه به فکرمی نميذاره راحت ازت بگذرم
من_ ببين نگين، من اين حرفا حالیم نيست. تو شوهر کردی بایدم بهش متعهد بمونی. اون شبم اگه چيزی شد بنداز تقصير من. آقا اصلاً غلط کردم، بیخیال شو
نگين_ فرهاد تو خوب منو ميشناسی، من خيلی شهوتم بالاست. تا برگشتن علی ديوونهِ ميشم
من_ ديگه داری کلافم ميکنی نگینا. اين حرفا چیه که ميزنی؟ يعنی اينقدر اراده نداری ۲ هفته واسش صبر کنی؟ واقعاً که
نگين_ يکم لحنِ صداش عصبی تر شد، نه نميخوام صبر کنم. بابا منم آدمم. حق انتخاب دارم. ندارم؟
من_ چرا داری، اما الان نه. برو ازش جدا شو اون وقت با هرکی دوست داشتی حال کن. واقعاً که ازت نارحتم، علی پسر خيلی خوبیه. کلی هم دوسِت داره. من نمی تونم بفهمم چرا نميخوای بهش متعهد بمونی!!! نمی فهمم. تو اون نگينی نيستی که من قبلاً میشناختم
نگين_ ميدونم دوستم داره. منم دوستش دارم اما سکس ربطی به زندگيم نداره که. من هنوزم دوستش دارم. فقط چيزی که هست اينه که …
يکم ساکت شد،
من_ اينه که چی؟
نگين_ بعده يکم سکوت به حالته عصبی گفت اون نمی تونه مثل تو منو ارضا کُنه. اون شب اون سکس يه مزه ديگه ای بهم داد، نمیتونم فراموشش کنم
از درونم خورد شدم، وجدانم داشت خفم میکرد که ریدم به بنیاد یه زندگی. تا خواستم جوابشو بدم، يکی از خَدمه اونجا سفارش ما رو آورد. مجبور شدم ساکت بشم. يکم سکوت بين ما گذشت خيلی از دست نگين ناراحت شده بودم، با اينکه ظهر تو خونه خودمو واسه هر سوال و حرفی از طرف نگین آماده کرده بودم اما انتظارشو نداشتم که چنين چیزایی رو مطرح کُنه. يکم با لیوان بازی کردم، نگاش کردم
من_ ببين نگين، منو تو خيلی وقته باهم هستيم، من خوب میشناسمت. تو اين نگینی نيستی که الان سعی ميکنی باشی. تو احساس داری قد يه دنيا، يکم به علی فکر کن. به اين فکر کن که اينهمه دوریو تحمل ميکنه که فقط تو آينده بهتری داشته باشی. اينهمه کار ميکنه که تو و بچه هاتون در آینده تو آسايش زندگی کنيد، خرابش نکن نگين. ميفهمم چی ميگی، من نبايد اون شب اون کار رو ميکردم که الان حس کنی من بهتر از علی می تونم ارضات کنم. اما ببين نگين هر چيزی راه حل داره.
نگين_ راه حلش چيه؟ جز صبر کردن؟
من_ ببين نگين الان هر دوی ما داريم آزمايش می شيم. تو ميدونی من با اینکه هر کاری فکرشو کنی کردم اما يه سری اعتقاداتی هم دارم که کاملاً بهشون پایبندم. تو اگه الان از اين آزمايش سربلند بيرون بیای مطمئن باش تغييرات مثبتی تو زندگیت ايجاد ميشه. راه درست اينه که با علی بمونی، توی تک تکه لحظات، فقط با اون باشی. اين ميشه عشق
نگين_ فرهاد من بچه نيستم، همه اينا رو ميدونم. اما يه جورايی گاهی خب هوسی ميشم مثل امروز. باور کن سخته خودمو اينهمه نگه دارم
من_ ميدونم، ميدونم سخته، اما به خدا اگه ما يه بار ديگه اين کارو بکنيم ديگه معلوم نيست چی تو آينده پيش مياد. همش ميخوای علی رو با من مقايسه کنی، کم کم از علی زده ميشی، وقتی می خواد باهات باشه درست باهاش نيستی. هی ميخوای با اونی باشی که درست حسابی بهت حال ميده، کم کم اينا تو رفتارتم خودشو نشون ميده، علی کم کم به شک ميفته. يه روزی هم همه چیزو ميفهمه، اون موقع میشکنه، اما بيکار نمیشینه. نگين تو رو خدا کوتا بيا. بچسب به زندگیت، خودت بسازش. تو فکر کردی من از همون بچّگی که به دنيا آمدم اينهمه به سکس وارد بودم؟ نه بابا، من مقاله زياد خوندم کتاب زياد خوندم با يه عالمه آدم که خودت میشناسیشون سکس داشتم. منظورم اينه که تو خيلی راحت ميتونی به علی کمک کنی بهترو بهتر بشه توی همه چیز حتی سکس. من هم کمکت ميکنم، کتاب بهت ميدم که بدی علی بخونه، آدم معرفی ميکنم باهاشون حرف بزنيد. اما خواهش ميکنم تو رو جون علی جون خودت اصلاً جون من ديگه به خيانت فکر نکن
نگين_ سرشو گرفته بود پائين، انگار که شرمنده شده باشه
با دستم سرشو آوردم بالا، تو چشماش نگاه کردم
من_ نگين خودت بهتر از من ميدونی، ببين ازدواج فقط واسه تکامله، خب الان تو بايد خودتو نشون بدی که لیاقت اين ازدواجو زندگیو داری. بايد خودتو آماده کنی که کمک کنی علی پيشرفت کُنه، توی همه زمینه ها، کلِ ازدواج همينه، کمک به طرف مقابل برای بهتر شدن
چند قطره اشک از گوشه چشمش جاری شد، دستامو که رو صورتش گرفته بودم بوس کرد، هيچی نگفت. با دستم اشکاشو پاک کردم، ميتونستم حس کنم همه حرفام بهش اثر کرده. ميتونستم حس کنم پایه زندگيش که داشت سست ميشد حتی محکم تر از قبل شده، احساس غرور ميکردم که تونستم کمکش کنم. با لبخندی که به لبم بود، يه چشمک بهش زدمو بسته سیگارمو از ميز برداشتم گفتم يه سيگار ميکشم ميام. راه افتادم سمتِ بيرون کافی شاپ.
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
     
  
مرد

 
راه افتادم سمتِ بيرون کافی شاپ، دلم ميخواست يکم تنها باشه که حرفام بيشتر روش اثر بذاره. سیگارو گذاشتم گوشه لبمو به ديوار تکیه دادم. مثل هميشه مردم عين کرم تو هم میلولیدن. هميشه اين سوال تو ذهنم بود که چرا ما اينهمه زندگیو برای خودمون سختِ کرديم که مجبوریم از صبح تا شب تو حرکت باشيم. توی جمعیت بعضی ها رو ميديدَم که به سرعت بيشتری راه ميرفتن، استرس از صورتشون معلوم بود، منم با همون نیشخند تمسخر آميز سیگارمو میکشیدم سعی ميکردم زياد تو فکر نرم که واسه نگار هم انرژی داشته باشم. برگشتم تو کافی شاپ. نگين با يه لبخند عمیق نگام ميکرد، لپشو کشیدمو نشستم رو به روش. شروع کردم به خوردن، اما چشمام به ميز بود. خيلی سعی داشتم فکرمو کنترل کنم اما نمی شد
من_ نگين، شروع کن يه چيزی بگو، اگه ساکت باشی ميريزم بهم
نگين_ وااااا، باز تو خُل شدی؟ خب چی بگم؟
من_ چه ميدونم يه چیزی بگو
نگين_ يکم با تعجب منو نگاه کرد یهویی گفت آها يادم رفت بهت بگم، رفته بودی بيرون سيگار میکشیدی برات اس ام اس اومد
من_ اِ، بده گوشیو خب
داشتم گوشیو برمیداشتم که پيغامو ببينم
نگين_ از طرف نگار بود
آره پيغام از طرف نگار بود، بازش کردم:
" هيچ معلومه چت شده؟ چرا اس ام اس منو ظهر جواب ندادی؟ من کی بيام پيشت؟ منتظرِ جوابم. "
زدم رو پیشونیم گفتم خدايا این یکی هم بخير بگذرون
نگين_ (همینجور که داشت میخندید)، فکر کنم مالِ همينه که الان اعصابت بهم ريخته. راستی رابطتون به کجا رسيد؟
من_ بابا هر چی میکشم از دست خودمه. اون روزی که تو باهام اومدی استخر شبش نگارو ديدم، حرف دلمو بهش گفتمو جواب منفی دادم. کلی گريه کرد، ضعف کرد بردمش خونشون، شب که خوابيده بودم خوابشو ديدم که خودکشی کرده. منم نگران شدم که نکنه یه وقت کار دست خودش بده بهش زنگ زدم که باهاش صحبت کنم، ديشب هم با ۲ تا از دختر دائی هاش خونه من بود. امشبم می خواد منو ببينه معلوم نيست يکی از اونا بهش چی گفته می خواد با من حرف بزنه. صبح هم اينقدر بخاطر اين قراری که با تو داشتم اعصابم خورد بود که اصلاً انرژی واسه نگار ندارم. نميدونم چی می خواد بشه
نگين_ با اين زبونی که تو داری فکر نکنم اونجا هم کم بياری، يه چشمک زد که مثلاً منو که داشتم به صورتِ عصبی سرمو تکون ميدادم آروم تر کُنه. اما فايده نداشت
من_ نگين پاشو بريم بيرون، حالم خوش نيست پاشو
نگين_ خب حداقل بقیش هم بخور
به لیوان نگاه کردم هنوز نصفش پر بود اما اصلاً میل نداشتم، دستشو کشيدم رفتيم بيرون
نگين_ واقعاً دیوونه ای، همش دنباله یه بهونه ای خودتو خالی کنی. خب برو يه دکتر، اَه
ساکت بودمو تند تند راه ميرفتم
نگين_ نميخوای جواب اس ام اس نگارو بدی؟ بهش بگو حالت خوش نيست
من_ اگه زبون آدم می فهميد که من اينجوری عصبی نمی شدم
همینجوری به سرعت غير معمولی تو پیاده رو راه ميرفتم حتی نميدونستم کجا، یهویی نگين دستامو گرفت به زور منو نگه داشت
نگين_ واستا ببينم ديونهِ، اصلاً معلوم هست کجا داری ميری؟ ماشين اون طرفه
من_ به خودم اومدم، اِاِاِاِ من چرا اينجوری ميشم یهویی. سرمو تکون دادم، نگين ببخش يکم بد قِلِق شدم این روزا. بريم سمتِ ماشين
ماشینو روشن کردو حرکت کرد، نميدونستم کجا. گوشیو برداشتم واسه نگار نوشتم کی و کجا ببينمت؟ گوشیو گذاشتم رو داشبورد، همینجور که دستم زيرِ فکم بود به خیابون خيره بودم
نگين_ خب ميخوای چی کارش کنی آخر؟
من_ بابا کلِ قضيه اينه که نميخوام از اينکه باهاش نمیمونم بره تو لاکه افسردگی و اين چرتو پرتا
اس ام اس اومد، نوشته بود تا نيم ساعت ديگه ميام دم خونتون
من_ نگين ميشه منو برسونی خونه؟ می خواد بياد اونجا
نگين_ باشه، پس محکم بشين
حدود ۱۵ دقيقه بعدش دم خونه نگه داشت. يکم آروم تر شده بودم، خواستم پیاده شم که صدام کرد
نگين_ فرهاد
من_ بله!
نگين_ يکم لبشو گاز گرفت با یه لبخند محبت آمیز خاصی گفت، ممنونم ازت. کاش علی می فهميد تو انقدر گلی
من_ دلت خوشه ها، من از بدم بدترم
دستمو آورد بالا بوسيد، ديگه صبر کردن جایز نبود، باهاش خداحافظی کردمو رفتم تو خونه. يه صدایی تو دلم ميگفت، تا وقت داری سعی کن کاری کنی آرومتر بشی، اگه پيش نگار هم قاطی کنی فاطهت خوندست. رفتم آشپزخونه سرمو کردم زيرِ شيرِ آب يخ، واااای از سرماش نفسم بند اومده بود، نفسای عميق ميکشيدم، خودم از کارای خودم خندم گرفت. بلند بلند میخندیدم. همینجوری که سرم زيرِ شيرِ آب بود صدای زنگ اومد. خندم بلندتر شد با خودم گفتم فرض کن الان نگار با اين قيافه تو رو ببينه، چه صحنه کمدی ميشد، سرمو از زيرِ شیر آوردم بيرون بدونِ اينکه خشکش کنم آیفونو زدمو در خونه هم نيم باز کردم، چند لحظه بعد نگار مثل هميشه يه چند ضربه آروم به در زدو اومد تو، یهویی من از آشپزخونه اومدم بيرون، بدبخت تا منو دید یه جیغ از ترس زدو زرد کرد
نگار_ همینجوری که با تعجب شدید منو نگاه ميکرد. ديـــوونهِ، واقعاً که دیوونه ای، اين چه سرو وضعیه
من_ نمیتونستم خندمو نگه دارم، هيچی بابا اعصابم خورد بود سرمو کردم زيرِ شيرِ آب يخ. خودم هم نميدونم چم شد یهویی خندم گرفت، همين
نگار سریع منو کشوند طرف اطاقم با حوله ای که هميشه رو درش آویزون ميکردم سرمو شروع کرد خشک کردن
نگار_ نگا کن، نگا کن با خودش چی کار کرده، تمام جونت خيس شده. نمیگی سرما ميخوری با اين کولر!
دستشو زدم کنار
من_ بکش اون دستتو بچه سوسول خودم بلدم خشک کنم. آب از چونم چکه ميکرد به لباسم. تموم پشتم، حتی پاهام هم خيس شده بود، سرمو که يکم خشک کردم حوله رو برداشتم
من_ خب چيه؟ تا فردا ميخوای واستی منو بر بر نگاه کنی؟ برو بيرون ميخوام لباسمو عوض کنم
نگار_ خب عوض کن من که کاريت ندارم
من_ برو زشته فقط لباسم که نيست
نگار_ نیشش باز شد، گفت ايول پس دیدنی ترم شد
من_ يه ابرومو دادم بالا، بیخیال شو بچه، واسه قلبت خطر داره
نگار_ نه نترس حواسم هست
من_ عجب گيری کردیما، برو بيرون ببينم، دلم نمی خواد نامحرم بدنه نازنینمو ببينه
نگار_ واه واه، نيست هميشه خيلی با لباس پوشيده همه جا ميری! اون از دیشبت مثلاً جلو ندا و مریم با شلوارکو رکابی بودی
من_ همونشم از سرتون زياد بود، تو که ميدونی آمپر من چقدر بالاست
نگار_ زود باش لباساتو عوض کن کلی کار دارمِت
من_ برو بيرون من عوض کنم
نگار_ وااااااای، خدا این دیگه کيه، از دختر نازش بيشتره. مسخره بازی در نیار ديگه فرهاد ميخوام بدنتو ببينم
من_ حرف اضافه موقوف، برو بیرون، دیدنیها یکشنبست
رفت درِ اطاقو بست، تکیه داد به در
نگار_ از جام جم نمیخورم تا عوض کنی
من_ هر طور راحتی، خلاصه من بهت هشدارو دادما، بعداً نگی نگفتی
نگار با برق شیطنت که تو صورتش بود، يه اوهوم تحويل من دادو نگاه ميکرد. لباسمو آروم از تنم در آوردم بدنه عضله ایم افتاد بيرون، همینجور که حوله رو ميکشيدم رو بالاتنم که خشکش کنم
من_ نگار بیخیال شو، برو بيرون بذار راحت لباسمو عوض کنم،(نميخواستم زياد بهش رو بدم)
نگار_ نُچ
من_ تو دلم گفتم منم که پر از سادیسم فقط منتظره کلمه نُچ هستم. رفتم سمتش، همینجور که به در تکیه داده بود دستامو از طرفین شونه هاش گذاشتم به در، مستقيم تو چشماش زُل زدم، نميری کنار ديگه؟
نگار_ با يه نیشخندو ترس، نُچ
يه نیشخند زدم، تو یه حرکت سریع گرفتم بلندش کردم انداختمش رو تخت، تا خواست به خودش بياد، شلوارکمو برداشتمو از در پریدم بيرون. درو از پشت قفل کردم. اون از اونور جيغ ميزد که بيام بيرون ميکشمت، دروغ گو، بدجنس، منم از اينور هر هر میخندیدم
من_ دختر جون زياد سرو صدا کنی همون جا نگهت میدارما
نگار_عمراً، فکر کردی هرکاری بخوای ميتونی بکنی؟
شلوارکمو پوشیدمو رفتم سمتِ آشپزخونه، من باهاش شوخی نکردم تصميم گرفتم يه چند ساعتی تو اطاق بمونه تا بفهمه از من هرکاری بر مياد. يکم آب واسه خودم ريختم تو لیوانو رفتم سمتِ ماهواره، شروع کردم تو کانالاش چرخ زدن، نگار هم گاهی میزد به در، ۲ تا فحش بهم ميداد دوباره ساکت ميشد، داشتم کلیپ تصویری نگاه ميکردم اما صدای مشتای نگار که به درِ اتاق میخورد اصلاً نمیزاشت چيزی بشنوم، رفتم جلو در
من_ بابا چه خبرته، درو شکوندی که
نگار_ درو باز کن ديگه
من_ هنوزم شک داری که من هرکاری بخوام می تونم بکنم يا نه؟
نگار_ نخیر، هرکاری رو نمی تونی بکنی
من_ پس همونجا باش تا شکت برطرف بشه
داشتم ميرفتم سمتِ ماهواره
نگار_ فرهــــــــاد، اذيت نکن، سر به سرم نزار منم قاطی میکنما
من_ مهم نيست، مگه يه ضعيفه چی کار ميتونه بکنه. بلند زدم زيرِ خنده
نگار_ حالا بهت نشون ميدم، ببين اگه الان درو باز کردی که کردی اگه نکردی هر چی تو اطاق داری از پنجره شوت ميکنم تو کوچه
من_ جرأتشو نداری، کلتو میکنم
نگار_ تا ۱۰ میشمارم ديگه خود دانی
تو دلم داشتم بهش میخندیدم، رفتم نشستم رو مبل، صدای آهنگ هم بردم بالا که ديگه چيزی نشنوم. شمارش معکوسش که تموم شد ديگه هيچ صدایی نمیومد، یکم که گذشت کانالو عوض کردم، همینجور که کانال ها رو بررسی میکردم دیدم یه صداهایی داره از اتاق میاد، خوب که دقت کردم دیدم صدای کشوی کمد لباسام میاد. یهویی عين برق گرفته ها رفتم از پنجره هال کوچه رو نگاه کردم، واااااااااااااااااااااای خدا نـــــــــــــــــــــــه. همين جوری داشت لباسای منو از اون بالا شوت ميکرد تو کوچه. با همون وضع دویدم تو کوچه، شروع کردم جمع کردن لباسایی که انداخته بود پایین
من_ نگار، ميکشمت. ننداز نــنــــداز
نگارم همینجور که میخندید ميرفت يه لباس میاورد پرت ميکرد پائين
من_ نگار ميام بالا بیچارت می کنم، ننداز بهت ميگم، آبرومو بردی
اونم اصلاً به حرفم گوش نمی کرد
یهو کفری شدم، گفتم نگار فاطهتو بخون که اومدم بالا. لباسایی که جمع کرده بودمو کوبیدم زمین دویدم سمت در. تا داشتم ميرفتم سمتِ درِ اصلی ساختمون
نگار_ داد زد نه واستا، غلط کردم، غلط کردم، اگه بیای درو باز کنی ديگه نمیندازم پائين، غلط کردم
برگشتم بقيه لباسا رو هم برداشتم، رفتم تو ساختمون. لباسا رو انداختم رو مبل تو هال، رفتم درِ اطاقو باز کردم. نگار اون ته اطاق واستاده بود دم پنجره. دستاشم جلوش مثل گارد گرفته بودو با ترسو خنده منو نگاه ميکرد. اومدم تو اطاق، درو پشت سرم قفل کردم
من_ ۱ ثانيه وقت داری خودتو از پنجره بندازی پائين چون تنها راه فرارت همونه
نگار_ نــــه، فرهاد، تو رو خدا بیخیال، بابا شوخی کردم، اَه بی جنبه
من_ ۱ ثانیت از همين الان شروع شد، تا خواست تکون بخوره دویدم طرفش.
نگار يه جیغ بلند کشیدو با خنده و هوار پريد رو تخت بعدش رفت طرف در، تا خواست کلیدو تو قفل بچرخونه از پشت گرفتمش، اونم جيغ ميزد، دم گوشش يکم خرناسه ترسناک کشيدم گفتم خانم خوشگله غزلِ خداحافظی رو بخون.
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
     
  
مرد

 
سرنوشت شوم (قسمت شانزدهم).

نگار يه جیغ بلند کشیدو با خنده و هوار پريد رو تخت بعدش رفت طرف در، تا خواست کلیدو تو قفل بچرخونه از پشت گرفتمش، اونم جيغ ميزد، دم گوشش يکم خرناسه ترسناک کشيدم گفتم خانم خوشگله غزلِ خداحافظیو بخون. نگارم همينجوری زيرِ دستم تقلا ميکرد که خودشو خلاص کُنه.
نگار_ فرهاد جـــونم، مهربــــونم، ولم کن ديگه
من_ ایـــــــش، اين حرفارو به دوست پسرت بگو نه من
نگار_ فرهادیـــــــی، له شدم، حداقل انقدر فشار نده
خندم گرفته بود، يکم فشارمو بيشتر کردم، صدای نگارم به سختی شنيده ميشد. زدم زيرِ خنده، يکم دستامو شُلتر کردم که یه وقت تلف نشه اون وسط. آروم داشتم میبردمش طرف پنجره
نگار_ فرهاد اونجا چرا منو می بری؟ نکنه؟!!، نه، نه جون من بیخیال
من_ واااای چقدر حرف ميزنی دختر، حالا لباسای منو شوت ميکردی پائين؟ الان که خودت شوت شدی پائين ميفهمی با من نبايد شوخی کنی
نگار_ بابا من که گفتم ببخشید، همش شوخی بود
من_ با خنده گفتم خب منم به شوخی میندازمت پائين ديگه تا درس عبرتی بشی برای ديگران
نگار_ نيست هزار تا آدم الان مارو ميبينن که من واسشون بشم درس عبرت!!
من_ به هر حال خبرتم بهشون برسه کافیه
رسيديم دم پنجره، بلندش کردم که بزارمش رو لبيه پنجره اما قدم نميرسيد
من_ ببين نگار نميتونم بزارمت رو پنجره، ميخوام دستامو از کنارت ول کنم، يادت باشه در هم قفله فکر فرار هم به ذهنت نخوره. با همون نیشخندی که به لبم بود گفتم خودت با پای خودت ميری رو لبيه پنجره وامیستی
نگار با هزار تا عشوه و ناز ميگفت، جون نگار بیخیال شو، بيا بريم کلی حرفا هست که بايد بهت بگم، منم فقط نگاش ميکردم
من_ خب حرفاتو زدی؟ قانع کننده نبود، بودو برو بالا پنجره
صندلی کامپیوترو کشیدم جلوش که بره روش، با کمک من رفت رو لبيه پنجره، دیواره های کناری پنجره رو همچين سفت چسبیده بود که نگو، يکم رفتم عقب نگاش کردم، صحنه به شدت خنده داری شده بود، يه نگاه به پشتش کرد، يه جیغ خفيف کشيد
نگار_ همونجور که يکم زرد کرده بود، فرهاد من از بلندی ميترسم، ميفتم يه چیزیم میشه ها
نگار کامل رو لبه پنجره واستاده بود روش هم به داخل اطاق بود، تخت من سمتِ چپش بودو منم روی صندلی کامپيوتر سمتِ راستش با فاصله نشسته بودم، يکم فکر میکردم
من_ چون اينهمه التماس کردی، يه تخفيف بهت ميدم
نگار_ خب؟
من_ با يه خنده آروم گفتم، دستاتو از کناره پنجره ول کن، اگه ۲۰ ثانيه دووم آوردی که میبخشمت، اگه نه که تا چند ساعت همين جوری بايد بمونی
صحنه خيلی هيجان انگيزی شده بود، سیگارمو روشن کردم صندلیو کشيدم عقب تر که نگاه کنمو لذت ببرم. با نیشه باز سیگارمو ميکشيدم که
من_ خب دستاتو ول کن ميخوام بشمارم
آروم يه دستشو از لبه پنجره ول کرد بعداً يکم رو به پائين خم شد اونیکی هم ول کرد. يه لرزش خفيف تو بدنش ديده ميشد، زيرِ لبش داشت يه چیزایی ميگفت که واضح نبود. منم آروم میخندیدم، تو دلم گفتم تا اين باشه بفهمه از منه جونور هر کاری بر مياد. همين جوری به عقربه ثانيه شماره رو ديوار نگاه ميکردم که یهویی از رو پنجره پرید رو تخت بعدشم دوید سمتِ در، تا من سیگارمو بذارم تو جا سیگاری برم دنبالش درِ اطاقو با جیغو خنده باز کرد دوید از اتاق رفت بيرون، يه حرکت کششی کردم تو دلم گفتم پدرتو در ميارم. آروم رفتم بيرون اتاق. توی هالو نگاه کردم ديدم رفته پشت کاناپه واستاده داره با خنده و نفس نفس زدن منو نگاه ميکنه، یهویی خيز برداشتم سمتش، باز با جیغو خنده بلند شروع کرد دویدن. دوره ميز میچرخیدو میخندید، يکم که دور خونه دنبالش دویدم یهو سرعتمو بيشتر کردم از پشت بهش رسيدم، تا گرفتمش جفتمون از بس دويده بوديم تعادلمون بهم خورد خورديم زمين. نگار زيرِ من بود منم افتادم رو کمرش. همینجور نفس نفس ميزديم، يکم خودمو روش شُل کردم که اون زير له نشه. بدنم یکم عرق کرده بود، سرم بغلِ سرش بودو همینجور که آروم میخندیدم به شدت نفس نفس ميزدم. تن من همینجوریش داغه، اون همه هم که دویده بودم، حسابی داغتر شده بود، سرم کنار سر نگار بود، هوای داغی که از دهنم میومد بيرون ميخورد کنار گردنش. يکم که گذشت ديدم نگار نفسش آروم شده، سرشو برگردوند طرف سر من. چشماش بسته بودو داشت لباشو گازای کوچک میگرفت. يه لحظه بخودم اومدم، احساس کردم تحريک شده، یهویی از روش عين برق گرفته ها بلند شدم، تو دلم يه صدايی میومد، آخه احمق تو که نميخوای با اين بمونی چرا اينجوری ميکنی؟ خيلی خری، خيــلــــی خری. همين جوری واستاده بودم نگارو نگاه ميکردم که رو زمين يه غلت زد که بتونه منو ببينه، از چشماش شهوت داد ميزد، خودم هوایی شده بودم اما… نه نبايد اينکارو ميکردم
من_ من، من، من بايد برم دستشويی
با يه حالته بُهت رفتم طرف دستشوئی، باز صدايی از دلم شنيده ميشد، آخه احمق چرا حواست به کارایی که ميکنی نيست؟ تا حالا انقدر بهش نزديک نشده بودم. درست يه چند باری تو بغلم بود اما اين بار فرق داشت، اون با اون لباس راحتش نصف تنش معلوم بود تو هم که فقط يه شلوارک پات بود، خيلی احمقی فرهاد. نميدونم چقدر تو دستشویی با خودم داشتم حرف ميزدم اما بخودم که اومدم دیدم دستم زير شير آب بودو همين جوری به آينه نگاه ميکردم. يکم به صورتم آب زدم، صورتم قرمز شده بود. نميدونستم بايد چی کار کنم تنها چيزی که به ذهنم ميخورد اين بود که نبايد با نگار کاری کنم، نــبــايـــد. در دستشویی رو باز کردمو رفتم طرف هال، نگار نشسته بود رو مبل داشت با مبایلش ور ميرفت، با فاصله نه چندان نزديک به ديوار تکیه دادمو واسه خودم اينور اونور رو نگاه ميکردم، هر دو ساکت بوديم. نگار يه چند ثانيه به بدن برافروخته من نگاه کرد، بی هیچ حرفی دوباره مشغولِ ور رفتن با مبایلش شد. مغزم از حرکت واستاده بود، نگام به ميز بود اما تو ذهنم داشتم همه اين اتفاقاتو مرور ميکردم
نگار_ فرهاد، فرهــــــاد ، کجايی تو باز
من_ ها، من، با منی؟
نگار_ خب به غیر منو تو کسی نيست که. با توام ديگه
من_ ببخش، حواسم نبود
نگار_ ميگم چرا اونجا واستادی حالا؟
من_ ها، آره، هيچی الان ميام
رفتم سمتِ آشپزخونه، همين جوری اون تو را ميرفتم هی از اين ورش به اون ور. چهره چند ثانيه قبل نگار که رو مبل بود تو ذهنم بود، سعی داشت خودشو آروم جلوه بده اما من ختم روزگارم، ميدونستم تحريک شده. با اون تاپ نيم تنه زردش و شلوارِ برمودای سفیدش بدن گر گرفتش کاملاً معلوم بود. وای خدا، به خير بگذرون. یهویی احساس کردم يه چيزی رو شونه هام حرکت ميکنه، برگشتم، نگار بود. چند ثانيه تو چشماش نگاه کردم، بدونِ هيچ حرفی ميتونستم بفهمم ازم چی می خواد، اما من نمی تونستم بهش بدم. نبايد ميذاشتم اينجوری وابسته خودم بشه. خیر سرم ميخواستم باهاش حرف بزنم که ذهنشو بازتر بکنم که راحت تر بتونه منو فراموش کُنه، اونوقت با اون کارام، عمراً نميشه بهش فهموند. سرمو تکون دادم انداختم پائين. نگار سرمو آورد بالاتر، يه کم سرشو آورد جلوتر، من صورتمو بردم عقب تر. (ای خدا چرا ولم نمی کنه، عجب گيری کردیما). يکم با تعجب نگام کرد دوباره صورتشو نزديکم کرد اما تا خواستم خودمو بکشم عقبتر اومد تو بغلمو سرشو گذاشت رو شونم. من عين يه مجسمه دستم کنار شلوارم بود. مونده بودم چی کار کنم. گرمایِ بدنمون باهم قاطی شده بود، دستامو گذاشتم به شونه هاش يکم از خودم جداش کردم. شهوت سر تا پای منو گرفته بود اما بايد هر جور که ميشد خودمو کنترل ميکردم. يکم تو صورتم خیره موند، باز ازش فاصله بيشتری گرفتم. هر دو ساکت بوديم، دستامو گرفته بود تو دستشو نگاهش تو صورتم میچرخید
من_ نگار، من، من نمی تونم
سرمو تکون دادمو دستامو از دستش در آوردم، رفتم تو اطاقم که سیگارمو بردارم. يکی روشن کرده بودمو داشتم از پنجره به بيرون نگاه ميکردم. احساس کردم نگار اومد تو اتاق، اما من همونجور روم به کوچه بود. اومد خودشو از پشت چسبوند به منو بغلم کرد، صورتِ داغشو رو پشت سرشونم حس ميکردم. بی توجه بهش سعی ميکردم خودمو کنترل کردمو سیگارمو ميکشيدم
نگار_ فرهاد، کاش همه مثل تو بودن. کاش ميشد مالِ من باشی
چشمامو بسته بودمو سيگار ميکشيدم، نگار از من جدا شدو ازم فاصله گرفت
نگار_ ديشب که اينجا بوديم، ندا با من تو آشپزخونه خيلی حرف زد. اولش من خيلی شکه شدم. اما امروز صبح بهم تلفن کردو يه قرار واسه ظهر گذاشت، کلی باهم درباره تو صحبت کرديم
برگشتم سمتش، يکم نگاش کردمو به ديوار تکیه دادمو بقيه سیگارمو ميکشيدم. منتظرِ بقيه حرفش بودم
نگار_ راستش، راستش خب چطور بگم، حرفش يکم منطقی بود. فرهاد تو واقعاً نميخوای ما باهم يه زندگیو شروع کنيم؟ وااااقعاً دلت نمی خواد؟
من_ سیگارمو از پنجره انداختم پائين. يکم نگاش کردم گفتم به همون دلايلی که قبلاً گفتم نه. نميخوام ديگه ريسک کنم، ديگه قدرت تحملشو ندارم.
نگار_ تو هميشه خودت به من ياد دادی که محکم باشم، پشتکار داشته باشم. چرا به حرفایی که خودت به من ميگفتی عمل نميکنی؟
من_ فکر کنم خودت بدونی بعده اون همه بد بياری همين که الان زنده جلوت واستادم خودش نشون ميده چقدر محکمم. نگار من دارم سعی ميکنم، دارم تلاشمو ميکنم اما مطمئناً تا مدتها نمی تونم اين تنهاییو بشکنم. من بهش نياز دارم نميدونم تا کی، شايدم تا آخرِ عمرم. تو واقعاً خودتو بخاطر من تباه ميکنی، خیلی ها هستن که آرزوی داشتن عشقی مثل تو رو دارن
رفتم سمتِ تخت، رو تخت به ديوار تکیه داده بودمو به پاهام که جمع کرده بودم تو بدنم خيره بودم
نگار_ باشه، اگه تو نميخوای اين رابطه شروع بشه، من به خاطره خودت ديگه اصرار نمی کنم. ندا خيلی با من حرف زد. بهم ميگفت اگه واقعاً دوسِت دارم بايد بذارم راحت باشی، من اين مدت خيلی اذيتت کردم ميدونم، اما خب نمیتونستم اينقدر راحت از خواسته قلبم بگذرم. ميدونم تا آخرِ عمرم تو رو هم فراموش نمی کنم، اما اين تویی که نميخوای ما باهم بمونیم
هيچی نداشتم بهش بگم. ميتونستم بفهمم تو چه شرایطیه، من خودم قبلاً تو همچين شرایطی قرار گرفته بودم
نگار_ فقط ميخوام بهم فرصت بدی
من_ يکم با تعجب نگاش کردم، ساکت بودم اما تو دلم هی میپرسیدم منظورش چیه؟! چه فرصتی؟
نگار_ ميخوام بهم فرصت بدی که کم کم از هم دور بشيم، اينجوری اون نگرانی که تو هم داری ديگه از بين ميره
من_ از اينکه داشت کمی منطقی برخورد ميکرد غافلگير شده بودم. نا خوداگاه يه لبخند به لبم اومدو دوباره سرمو انداختم پائين، تو سکوت خودم غرق بودم
نگار_ تشنت نيست؟
سرمو به علامتِ آره تکون دادم، سرم همچنان پائين بود که حس کردم از اطاق رفت بيرون. نميدونم چرا اما ذهنم يه کمی آروم گرفته بود، رو تخت کاملاً دراز شدمو به اتفاقاتِ امروز فکر ميکردم. به نگين که تونسته بودم بنيادِ زندگيشو محکم تر کنم، به نگار که بعده اينهمه مشکل بالاخره انگار فهميده که ما به درد هم نمیخوریم. با همون لبخندی که به لبم بود به سقف خيره بودم که با تکونایی که تخت ميخورد به خودم اومدم. نگار داشت مینشست رو تخت. يکم نگام کرد يه ابروشو داد بالا با يه لبخندِ ملیحی
نگار_ چيه از دست من راحت شدی اينجوری نیشت بازه؟ ای ناجنس يعنی من اينقدر بدم که اينجوری خوشحال شدی از شنيدن اونحرفم
سریع به خودم اومدم پریدم وسط حرفش
من_ اين حرفا چيه، من که ۱۰۰ بار گفتم تو از بهترين دخترایی که من ميشناسم. خيلی ناجنسی من کی بهت گفتم تو ايرادی يا چيزی داری
يه چشمک براش زدمو سینی که با خودش آورده بود رو آروم کشيدم طرف خودم، لیوان شربتو برداشتم شروع کردم آروم آروم خوردن. نگار هم اومد کنارم به ديوار تکیه داد. مزه شيرين شربت بدجوری هواییم کرده بود، لیوان خالی شده خودمو يکم نگاه کردمو گذاشتم تو سینی. نگار از جاش پاشد اومد جلوی من با نیشخند داشت نگام میکردو يکم لبشو از تو آروم آروم گاز ميگرفت. داشت با چشمای شیطونش نگام ميکرد. از کارش خندم گرفت
من_ چی ميخوای باز تو اينجوری نگام ميکنی؟
ساکت بودو با چشمش گاهی چشمامو نگاه ميکرد گاهی هم لبمو. ميدونستم هنوز اثراتِ اون تحریکی که شده بود تو تنش مونده. خب منم ميخواستم، اما از عواقب بعدش نگران بودم. از اينکه نتونه راحت منو بذاره کنار. تو همين فکرا بودم که ديدم نگار بيش از حد بهم نزديک شده، لیوان شربت خودشو آورد جلو دهنم چسبوند به لبم و مجبورم کرد يکم از شربتشو بخورم. با همون نگاه شیطونش هی رو تخت بالا پائين میشدو منو نگاه ميکرد. دستامو آوردم بالا شونه هاشو گرفتم نگهش داشتم
من_ هووووم؟ چی ميخوای اينقدر وَرجه وُرجه ميکنی؟ مگه خودت خونه زندگی نداری دختر؟ پسر مردمو مظلوم گير آوردی هی اذيتش ميکنی؟ پاشو برو ببينم
نگار_ عجب رویی داری تو. نمیرمو نِميرم
من_ با خنده گفتم باشه هرکار ميخوای بکنی بکن
یهویی به طرف صورتم خيز برداشت. صورتمون چند سانتمتر بيشتر باهم فاصله نداشت، گرمایِ نفسش بدجوری تحریکم کرده بود. چشمامو بستم، صدای گذاشتن لیوانش تو سینی رو شنيدم. بعدش کاملاً خودشو روی من ولو کرد، اما هنوز از برخورد هوای داغ دهنش که به صورتم میخورد میدونستم که صورتش جلوی صورتمه. ميخواستم از رو خودم بزنمش کنار اما دستم از حرکت واستاده بود، فقط از عواقب این کار نگران بودم. تو همين خیالا بودم که ديدم يه چيز داغی رو لبم بازی ميکنه، تا چشمامو باز کردم نگار چشماشو بستو لب خودشو محکمتر به لبم فشار داد.
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
     
  
مرد

 
سرنوشت شوم (قسمت هفدهم).

تا چشمامو باز کردم نگار چشماشو بستو لب خودشو محکمتر به لبم فشار داد. از لبش آتيش ميباريد، رو لبشو بوس کردم با دستم از خودم جداش کردم. تو صورتم نگاه ميکرد
من_ مطمئنی؟
نگار_ آره
هُلش دادم از بغل ولو شد رو تخت، يه نیشخند زدم آروم آروم خودمو روش خم کردم
من_ نگار بدبخت شدی
يکم خنديدو منو بيشتر کشید طرف خودش، لبمو گذاشتم رو لبش. شروع کرديم لبای همديگه رو مکیدن. يکم که گذشت با زبونم آروم ميکشيدم رو لبش يکم فشار دادم لباشو از هم جدا کرد، با زبونم ميکشيدم پشت دندوناشو رو زبونش. با دستاش سرمو از صورتش جدا کرد بعدش هم زبونشو در آوردو يکم زبونامونو به هم مالیدیم. با دستش کمرِ منو لمس میکردو نوازش ميکرد. پیشونیشو بوسیدمو با کمک خودش تاپ زرد رنگشو در آوردم، بدنه سفیدش از شهوتو گرمایِ تن من يکم قرمز شده بود، با زبونم کشيدم زيرِ گوششو اومدم زيرِ گلوش، يکم با لبم باهاش بازی کردمو آروم آروم ميرفتم سمتِ وسط سینه هاش. سوتینشو آوردم بالا سینه هاش از زيرش معلوم شد، يکم با دست کشيدم روشونو یکیشو کردم تو دهنم. مثل هميشه يکم با زبونم دور نوک سینشو ليس زدم که خيس بشه که قشنگ بشه خوردشون. نوک سینش ورم کرده بود، نوکشو با دندونام آروم گرفتمو يکم فشار دادم، دوباره شروع کردم محکمتر از قبل مکیدنو خوردن. کم کم نفساش به شماره افتاده بود، همینجور که سینشو میخوردم با دستم آروم رو شکمشو لمس ميکردم، دستمو هدایت کردم سمتِ کسش، از زیر شلوارش دستمو بردم تو از رو شرت گذاشتم روی کسش، کاملاً خيس بود. (تو دلم گفتم بيچاره حق داشت اين همه اصرار ميکرد نگاه کن با خودش چه کرده)، يه کوچولو با دستم رو کسشو فشار دادم، یهویی يه نفس عميق کشیدو يه ناله کوچيک کرد. سینشو ول کردم يکم تو چشمای خمارش نگاه کردم. يه لبخند زدمو لباشو بوسیدمو آروم آروم شلوارشو از پاش در آوردم. با کف دستام آروم ساقه پاهاشو لمس ميکردم، سرمو بردم جلوتر آروم گذاشتم رو شرت خیسش. بوی آبش داشت همه اطاقو پر ميکرد، چند تا نفس کشیدمو شرتشم در آوردم. به کسش نگاه کردم اينقدر خيس بود که فکر کردم ارضا شده، يکم با تعجب نگاش کردم
من_ نگار اين چرا اينقدر خيسه؟ ارضا شدی؟
نگار_ نه، هنوز نشدم
تو دلم گفتم ارضا نشدی اين قدر خيسه اگه بشی چی ميشه. با شرتش که دستم بود يکم دورو برِ کسشو پاک کردم. دوباره رفتم رو سینه های گردش، آروم ليس ميزدم، با دستم هم اونیکی سینشو يکم ماليدم، با زبونم مستقيم رو شکمش میکشیدمو ميرفتم پائین تر که رسیدم بالای کسش. از همون بالا آروم با زبون اومدم پائین تر تا پائين کسش، دوباره رو به بالا، دوباره رو به پائين. همينجوری مشغول بودم که ناله های نگار منو به خودم آورد، يکم تکونش دادم چشماش رو وا کرد
من_ خُله چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت يکم آرومتر ديونه
دوباره مشغول شدم، لبه های کسشو از هم وا کردم، زبونمو فرستادم توش. آروم ميبردم تو دوباره در میاوردم با دستم هم مشغوله لرزوندن کلیتوریسش بودم. همینجور که کسشو میمالیدم ديدم کم کم لرزش ارگاسم تو تن نگار افتاده، زبونمو از کسش کشيدم بیرون به چوچولش ضربه ميزدم، به ضربه زدنم ادامه ميدادم که یهویی با دستاش سرمو گرفت به کسش با قدرت فشار داد، منم همینجور با زبونم ضربه ميزدم که ديگه طاقت نیاوردو با يه جیغ خفیف خالی شد، آب از کسش ريخت بيرون. من با وحشت نگاه ميکردم که اين ديگه چه جورشه، چشماشو بسته بودو همینجور که آبش هنوز از کسش میومد بيرون شروع کرد خودش ماليدنِ کسش، …
چند دقيقه بعدش آروم صورتشو نوازش ميکردم که چشماشو باز کرد
من_ خوبی خوشگل؟
نگار_ اوهوم
من_ ناقلا ادای منو در مياری؟
چيزی نگفت آروم اومد رو منو لبمو بوسيد
من_ پاشو برو کنار بذار برم صورتمو بشورم
از خودم زدمش کنار و آروم رفتم سمتِ دستشوئی، دوباره برگشتم پیشش
من_ تو خودتو برو به يه دکتر نشون بده، اينهمه آب از کجا آوردی تو؟
نگار هم فقط میخندید
نگار_ زياد بهش فکر نکن فسفرای مغزت تموم ميشه
خنديديم ولو شدم رو تخت، کشیدمش رو خودم. همين جوری که سرش روی سینم بود کمرشو آروم میمالیدم، خودشو ازم جدا کردو يکم با دستاش آروم رو سینه هامو شکممو مالیدو رفت پائین تر از رو شلوارک يکم چیکو رو ماليد، شلوارکمو در آورد. شرت ورم کردمو که ديد خنديد
من_ هه هه، بچه پرو. چی چی خنده داره؟
نگار_ آخه شرتت داره میترکه. يه لحظه خندم گرفت
يکم نگاش کردم یهویی سرشو گرفتم محکم فشار دادم به چیکو
نگار_ هوووووی ديوونه گردنم شکست
من_ همینجور که سرشو به چیکو فشار میدادم گفتم حالا منو مسخره ميکنی؟
نگار_ غلط کردم بابا، وااااای خدا مردم. منو از دست اين هیولا نجات بده
با خنده آروم ولش کردم، شرتمو با حرص در آوردو بدونِ مکث چیکو رو گذاشت دهنشو با يه حالته وحشتناکی شروع کرد خوردن، يکم دندوناش ميخورد به چیکو.
سرشو نگه داشتم. هنوز چیکو دهنش بود با چشماش نگام کرد
من_ نگار موقع که ميخوای بالا پائين بشی يکم فکتو بيشتر باز کن که دندونات بهش گیر نکنه
يه چشمک زدمو چشمامو بستم. دوباره شروع کرد، دهنش خيلی گرم بود، موهاش ريخته بود رو شکممو يه حس قشنگی بهم ميداد. دستم زيرِ سرم بودو فکرم واسه خودش میچرخید يکم بعد یهویی نگار با مشت زد به پهلوم
نگار_ ديوونهِ تو توی سکس هم هی بايد فکر کنی؟ فکم درد گرفت بس که بالا پائین کردم. هی ميگم اين چرا نمياد نگو ديونهِ اصلاً اينجا نيست
خندم گرفته بود، يکم نگاش کردم
من_ خب بابا ببخشيد حواسم نبود، قربونِ اون فکتم برم که درد گرفته
دستاشو گرفتم کشیدمش رو خودم، دستامو پاهامو دورش حلقه کردم يه فشار دادم که نزديک بود جونش در بره. از قصد فشارش دادم که قشنگ رو تخت ولو بشه، همینطورم شد. وقتی از رو خودم زدمش کنار حتی نایه تکون خوردن هم نداشت، پاشدم رفتم از تخت پائين پاهاشو گرفتم کشیدم سمتِ خودم، چیکو نزديکِ کسش بود. يکم ماليدم روش، کلیه چیکو رو گذاشتم تو، گرمایِ کسش بدجوری تحریکم کرده بود. دلم ميخواست فشار بدم اما اون هنوز دختر بود، خواستم بکنم تو کونش اما منصرف شدم دلم نيومد اذيت بشه. دوباره چیکو رو گذاشتم رو کسش همين جوری بازی ميدادم که دوباره صدای نگار بلند شد
نگار_ چيه ميخوای منو زجرکش کنی؟ ده بکن تو ديگه
يکم با تعجب نگاش کردم
من_ چی چی بکن تو؟ مگه openi؟
نگار_ مهم نیست، فقط بکن تو
من_ برو بابا. تو الان کس خل شدی حاليت نيست چی ميگی
نشستم جلوش، با زبونم افتادم به جون کسش. همینجور که می ليسيدم انگشتمو با ترشحات کسش خيس کردم بردم سمتِ کونش، آروم کردم تو. خيلی تنگ بود، نگاش کردم چشماشو بسته بودو لبشو گاز میگرفت. میفهمیدم درد داره، انگشتمو از کونش در آوردمو با شدت بيشتری کسشو خوردم تا اينکه دوباره ارضا شد اما اين سری کمتر آب ازش اومد. يکم رونشو مالیدمو آروم آروم کنارش دراز شدم، همینجور که بقلش دراز بودم کشیدمش تو سینمو دستامو پاهامو دورش حلقه کردم. يه احساس فوق العاده از عشقو محبت بینمون جريان داشت، چیکو کاملاً خوابیده بود خودم تعجب کردم اين چرا خوابيده، اما مهم نبود. چند دقيقه گذشت حس کردم نگار خوابيده، منم خسته بودم همون جور که تو بغلم بود خوابم برد
رو تخت نشسته بودمو چشمامو میمالیدم، ديدم نگار نيست، همين جوری به زمين خيره بودمو منتظر بودم تپش قلبم آروم تر بشه تا از دهنم نپره بيرون
من_ نگار کجايی تو
نگار_ اينجام، الان ميام پيشت عزيزم
ابرومو انداختم بالا منتظر شدم که بياد. يه نگاه به خودم انداختم ديدم لختِ لختم، پاشدم که شلوارکمو بپوشم اما هر چی گشتم پيداش نکردم. اِ خودم که همينجا درش آوردم پس کجاست؟ کثيف هم نبود که اين نگار بخواد بندازه تو رخت چرکا
من_ نگار اين شلوارک منو ندیدی؟ اينجا بودا اما هر چی میگردم الان نيست!
اومد تو اطاق، تا برگشتم نگاش کردم یهویی آب دهنم پريد گلوم شروع کردم سرفه کردن. سوتینش تنش بود شلوارک منم پاش بود
من_ عجب جرأتی داری تو نگار، به اموالِ شخصی من دست برد هم ميزنی؟
پدرتو در ميارم
نگار_ بيا بابا خسيس نخواستیم. همینجور که شلوارکو از پاش ميکشيد پائين گفت ميخواستم فقط راحت تر باشم
من_ بابا شوخی کردم بپوش من ميرم حموم
نگار_ فعلاً بيا آشپزخونه يه سفره برات چيز ميز چیدم بخوری
باهم رفتيم آشپزخونه ديدم به به چه کرده، لپشو کشیدمو مشغول خوردن شديم. يه طورِ خاصی نگام ميکرد
من_ چيزی شده؟
نگار_ ها، نه هيچی ولش کن
من_ اگه چيزی شده بگو، منو تو که چيزی نداريم مخفی کنيم
نگار_ نميدونم، گفتم شايد تو از دستم ناراحت باشی
با تعجب نگاش کردم
من_ من واسه چی بايد ناراحت باشم؟ مگه چیزی شده؟
نگار_ خب توی اطاق که بوديم تو ارضا نشدی، فقط من شدم اونم ۲ بار، اما تو چی. هيچی
من_ ديونه نگرانم کردی، اينا که چيزی نيست. اگر هم شروع کردم يکم به هم حال بديم فقط واسه اين بود که ميخواستم تو نیازت بر آورده بشه. فکرشم نکن مهم نيست. همين که اينهمه به فکرمی خودش بيشتر بهم مزه ميده
لبخند به لبش اومدو با اشتهای بيشتری شروع کرد خوردن. وقتی احساس کردم سیر شدم
من_ من ميرم حموم يه آبی به تنم بزنم
نگار_ منم پس ميام
من_ نخیر لازم نکرده
نگار_ اِاِاِاِاِاِ، باز ناز کردنش شروع شد
من_ تو رو ببرم حموم باز قاطی ميکنی، معلوم نيست چته
رفتم سمتِ حموم یهو ديدم نگار دوید طرفم، منم دویدم سمتِ درِ حموم با سرعت رفتم توشو درشو قفل کردم. زدم زيرِ خنده، اونم هی از اونور میکوبید به در
نگار_ تو بيا بيرون، ميکشمت
من_ ديدی راست گفتم، هنوز نيومد تو قاط زدی اگه میومدی که واویلا
نگار_ ديونهِ برو بابا
شيرِ آبو وا کردمو رفتم زيرش. چند دقيقه بعد، جلو آينه هال واستاده بودمو با دستمال کاغذی گوشمو خشک ميکردم، موهام از اطراف ريخته بود تو صورتم، هی میدادمش بالا ۲ قدم را ميرفتم باز ميريخت تو صورتم. هميشه بعده حموم اينجوری ميشه خود موهام لخت و صافه يکم آب که بهش ميخوره ديگه نميشه جمعش کرد. خلاصه من با موهام درگير بودم نگار هم هی میخندیدو مسخره ميکرد، رفتم سمتِ مبل های تو هال که نگار رو يکيش نشسته بود، نشستمو سیگارمو روشن کردم. رو مبل ولو بودمو با هر پُکی که به سيگار ميزدم عميق تر نگارو نگاه ميکردم
نگار_ ميشه اينجوری نگاه نکنی؟ يه جوری ميشم
من_ با تعجب گفتم من که کاريت ندارم، هر وقت فکر ميکنم عميق تر به همه چی نگاه ميکنم
نگار_ هیچیت به آدم نرفته
جوابی ندادمو سیگارمو ميکشيدم. سیکارو تو جا سيگاری خاموشش کردم، به ساعت نگاه کردم یکم از 9 گذشته بود
من_ نگار پاشو حاضر شو بريم بيرون هم من يه سری خريد دارم هم اينکه کم کم بری سمتِ خونت
نگار_ چیه خسته شدی باز؟
من_ نه فقط ميخوام يکم ساکت باشم امروز خيلی حرف زدم، ميدونی که زياد عادت ندارم صحبت کنم. دلم واسه سکوت تنگ شده
نگار_ نيست خيلی اينجا الان سرو صداست
من_ پاشو ديگه ناز نکن
چند دقيقه بعد تو ماشينش بودیمو حرکت کرديم
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
     
  
مرد

 
سرنوشت شوم (قسمت هجدهم).

چند دقيقه بعد تو ماشينش بودیمو حرکت کرديم. تو راه چيز خاصی بینمون ردو بدل نشد، فکرم تو آينده میچرخید که آيا اين رابطه همینجور که داره خوب پيش ميره آيا تو آينده هم بدون ناراحتی تموم ميشه يا نه. سعی ميکردم موج منفی ندم اما مغزی که همش چيزای منفی ديده مگه ميشه منفی فکر نکنه؟ واسه خودم غرق تفکراتم بودم که رسيديم جايی که ميخواستم
من_ نگار جان من اونجا کار دارم، از اونجا خودم ميرم سمتِ خونه، تو هم برو خونتون نگرانت ميشن
نگار_ ميخوای واستم برسونمت؟
من_ نه بابا، ميخوام راه برم، کاری نداری؟
نگار_ مراقب خودت باش
من_ you too
خریدی که ميخواستم از اون مغازه کردمو راه افتادم سمتِ خونه. کم کم خیابونا داشت خلوت ميشد، با همون اخم همیشگیم به موزائیکایی که روش راه ميرفتم خيره بودمو سیگار ميکشيدم، گاهی که سرمو میاوردم بالا باز مردمی رو ميديدم که منو طوری نگام ميکنن که انگار موجود فضايی ديدن. نميدونم شايدم تو ديد بقيه مثل آدم فضايی بودم، اما هر چی که بودم ميدونم آدم نبودم. رو تختم دراز کشيده بودم، يه بغض کوچيک ته گلوم بود، ياد گذشت افتاده بودم، کسانی که بودنو ديگه نيستن، اونایی که دوستشون داشتمو فکر ميکردم ديگه بدونه اونا نمی تونم زنده باشم، اما بعده نبودشون هم چاره ای جز زندگی نداشتم. چشمامو باز کردم از نور خورشید که از پرده کلفت تیره اطاقم به درون میتابید فهميدم صبح شده، ساعتو نگاه کردمو پاشدم نشستم رو تخت. يکم صبر کردم تا حالم جا بياد. بعده اينکه سرو صورتمو آب زدم يکم تو خونه را رفتمو بساط صبحونه رو ردیف کردم. صدای یاور مثل هميشه تو خونه پیچیده بودو منم آروم باهاش زمزمه ميکردم
شما که حرمتِ عشقو نگه نداشتید
کمر به کشتن عاطفه بستین
شما که روی دل قیمت گذاشتيد
که حرمت عشقو نگه نداشتید
اهای مردم دنيا اهای مردمِ دنيا گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم ...
به سفره نگاه کردم، مثل هميشه خالی شده بود، تو فکر بودم که امروز چه کارایی دارم که بايد بکنم، اولين کاری که بايد ميکردم کارهای اداری بود که ديروز بايد انجام ميدادم. يه تيپِ مردونه سنگين زدمو را افتادم. رفتم تو همون ساختمونی که سری پيش نظافت چیه بهم گير داده بود. از در که رفتم تو تو دلم گفتم اون بدبخت اگه منو ببینه میزاره فرار میکنه که یهو تو راهرو دیدمش. داشت جارو ميکشيد تا منو ديد بيچاره سریع رفت اونور تر، منم تو دلم خنديديم گفتم بابا کاريت ندارم که
تو دفتر اون يارو نشسته بودمو منتظر بودم که کارای منو هم انجام بده، از رفتارای اون روزشو احترامی که گذاشت حس میکردم يه فکرايی تو سرشه، اون بيچاره نميدونست که من ختم روزگارم. خلاصه شروع کرد در مورد پروژه ای که تو دستم بود صحبت کردن، يکم ازم اطلاعات خواست منم از بازارِ بزرگش شروع کردم براش توضيح دادن. هر چی ادامه ميدادم تعجبش بيشتر ميشد. حالا تو اين هاگیر واگیر هی نگار زنگ میزد به مبایل. آخر سر خاموشش کردم. اون يارو رئیسه همینجور تو کفه صحبتای من بودو داشت چیزایی که تو مخ پوکش فرو کرده بودمو هضم ميکرد. دیگه موندنم جایز نبود یهو پاشدم
من_ خب جناب، خيلی متشکرم از اينکه بيشتر از قبل وقت پر ارزشتون رو به بنده اختصاص داديد
رئیس_ با احساس نشاط از حرفای من پاشد، گفت اختيار داريد آقای … افرادی مثل شما و پدرتون هميشه برای ما عزيز بودند
تو دلم گفتم آره مادر قحبه تو که راست ميگی، با همون لبخندی که داشتم رفتم جلوتر باهاش دست دادمو اومدم سمت در. در دفترشو که بستم يه آخیش گفتم که بالاخره از دستش راحت شدم. برگشتم سمتِ خونه، موبايلو روشن کردمو ساعتو نگاه کردم نزديکِ 1 ساعت فقط داشتم با يارو حرف ميزدم. زنگ زدم به نگار ببينم چی کارم داشت که کچلم کرده بود
من_ الو، سلام
نگار_ سلام، بابا چرا جوابمو نمیدی اون همه زنگ زدم بعدشم که موبايلو خاموش کردی
من_ دنبالِ کارای اداری بودم نمی شد صحبت کنم تو هم که هی سیریش ۱۰ بار زنگ زدی آبروی منو بردی
نگار_ الان کجايی؟
من_ دارم ميرم خونه
نگار_ منم بيام !!
من_ وای خدايا نه. بابا هر روز که نميشه همديگه رو ببينيم
نگار_ بی احساس
خلاصه يکم باهم حرف زديم از اون اصرار از من انکار، چون دلم نمی خواست هی مسئله ای پيش بياد که نتونه راحت از من بگذره. اون روز ديگه کاره خاصی نکردم، بقيه روز هم موندم خونه و نشستم تا تونستم کتاب خوندمو کيف کردم
با صدای زنگ مسخره ساعت از خواب پاشدم، امروز بايد ميرفتم استخر. وسطای سانس اول بوديم که ديدم الهام (مادرِ نيما) اومد تو حياط و رفت جايی که والدین میشینن نشست، منم تحويلش نگرفتمو به کارم ادامه دادم. مثل اين چند جلسه قبل نگاهش کاملاً روم سنگينی ميکرد. يکم گذشت یهویی کرمم گرفت، تو دلم گفتم حالا که ننه نيما ول کن نيست منم از اينور پدرِ نيما رو در ميارم. به بچه ها يکم استراحت دادم گفتم ۵ دقيقه استراحت کنيد، بعدش نيما رو صدا کردم گفتم ۵ تا پشت سر هم عرضِ استخرو کرال سینه برو، يکم نق نق کردو شروع کرد. ۵ تا رو که رفت از خستگی شدید شروع کرد تند تند نفس کشیدن، بیچاره داشت له له میزد. يه نگاه به الهام کردم ديدم يکم بهم اخم کرده، تو دلم خنديديم به نيما گفتم ۵ تا ديگه عرضو تند بايد بری مگرنه میندازمت بيرون، اون بيچاره هم که ديده بود من اعصاب معصاب ندارم ترسیدو شروع کرد تند تند شنا کردن. وسطاش از خستگی ديگه نتونست ادامه بده، به زحمت خودشو رسوند عرضِ استخرو ولو شد رو دیواره استخر. دوباره به الهام نگاه کردم ديدم خشم از صورتش داره ميزنه بيرون، ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم يکم خندیدمو دوباره تمرينو با کل بچه ها شروع کردم. آخر کلاس وقتی به بچه ها استراحت دادم بدون معطلی ديدم الهام داره مياد طرفم. تو دلم گفتم فکتو محکم بچسب الانه که يه مشت بياد تو صورتتو خنديديم
الهام_ نيما کاره بدی کرده بود که اونجوری بهش تمرين دادی؟
من_ با پرویی تموم گفتم نيما نه اما مادرش چرا
الهام_ پس بگو، عقده ای هم هستی خبر نداشتم
من_ بابا تو که مثلاً روانشناسی هنوز فرق عقده با سادیسمو نمیدونی؟
الهام_ فکر ميکردم بزرگتر از اين حرفا باشی اما اين رفتارت …
من_ پریدم وسط حرفش. ببين درسته من يکم از روانشناسی چیز ميدونم اما هيچ وقت در موردش اظهارِ نظر نمی کنم. پس شما هم لطف کن همانطور که تو شنا اطلاعات و تجربت در حد من نيست اظهارِ نظر الکی و احساسی نکن، اگه دیدی به نیما تمرین دادم فقط دلم میخواستم خودشو یه آزمایش کنه ببینه تواناییش در چه حدیه. به هیچ وجه هم قصد تلافی نداشتم یعنی رفتارت اصلاً برام مهم نبود که بخوام جبران کنم
تو دلم گفتم آره ارواح عمت اصلاً هم قصد تلافی نداشتی. به الهام نگا کردم بدبخت انگار کردمش تو جوب دوباره درش آوردم با وحشت منو نگا میکرد. سرشو انداخت پائين
الهام_ شرمنده اگه تند صحبت کردم
من_ من به رفتار احساسی زنا عادت دارم. من باید برم یکم کار دارم. موفق باشی
پشت کردم بهشو رفتم يه ور ديگه، ديدم باز الهام داره مياد طرفم
الهام_ چه زودم قهر ميکنه
من_ همینجور که با تعجب نگاش ميکردم گفتم قهر؟ اتفاقاً من از قهر خوشم نمياد، به نظرم آدم يا يه رابطه رو شروع نمی کنه يا اگه شروع کرد با قهر تمومش نمی کنه
الهام_ من هم همینجوریم
تو دلم گفتم خب به تخمم که اینجوری هستی به من چه. يکم به حالته خستگی نگاش کردم يعنی ديگه زر زر نکن برو پی کارت اصلاً حوصلتو ندارم. اما اون خودشو ميزد به نفهمی هی حرف ميزد
الهام_ راستی یادته اون روز بهم گفتی اگر بتونم نیما رو بفرستم استخر تا روزای دیگه هفته هم شنا کنه؟ الان نيما حدود چند روزه که هر روز ۱ بار شنا ميکنه، پائين ساختمونمون يه استخر هست البته مثل اين گنده نيست اما باز در کل بد نيست. اما من خيلی نگرانشم
من_ نگرانِ چی؟
الهام_ خب من نمی تونم همش پیشش باشم ميترسم کاری دست خودش بده
من_ به هر حال نابرده رنج گنج میّسر نمی شه. اگه ميخوای پيشرفت کنه بايد براش وقت بذاری
الهام_ میخواستم ببينم اگه ممکنه شما زحمت نيما رو بکشی، اون خيلی شما رو قبول داره
از اينکه یهوی لحن صداش جدی شدو رسمی حرف زد خندم گرفت با يه لبخند نگاش کردم
من_ متوجه نشدم
الهام_ منظورم اينه که اگر وقت داری اون ۳ روز ديگه هفته هم تو همون ساختمون ما به نيما آموزش بده و کلاً پیشش باش که من خودم هم خيالم راحت تر ميشه
من_ خب چرا به فريد نمیگی، اون که از من خيلی با تجربه تره
الهام_ گفتم که نيما شما رو قبول داره هيچی نباشه الان چند ماهی میشه که با شماست
من_ بايد فکر کنم
الهام_ از لحاظ مالی هم هيچ مشکلی نيست يه حساب کتابم باهم ميکنيم
من_ اونو که خب مسلماً، اما بحث سر چيز ديگه است بايد ببينم وقتم جور ميشه يا نه ( تو دلم گفتم مادر قحبه که به تو ميگن، تو که وقت آزاد داری چرا ناز ميکنی؟ بگو ميخوام قیمتو ببرم بالا نه چيز ديگه)
خلاصه يکم ديگه باهم حرف زديم، شماره مبایلشو بهم داد گفت نتيجه رو يا بهش زنگ بزنم بگم يا جلسه بعد تو استخر بهش بگم. اون روز رو تا عصر استخر موندمو واسه خودم کيف کردم. رو صندلی بلنده نجات غریق که کنار استخر بود نشسته بودمو سیگارمو ميکشيدم، ياد حرف برادرم افتادم که بهم ميگفت تو عين وزغی، ولت کنن نصف عمرتو تو آب ميگذرونی. هوا کم کم داشت تاريک ميشد، ساکمو بستمو را افتادم سمتِ خونه. بازم سکوت تو خونه بيداد ميکرد، درو پشت سرم بستمو به خونه نگاه ميکردم، داشتم کلافه ميشدم. صدای خانواده ام تو گوشم بود، اما خودشون نبودن. عصبی شده بودم، چشمامو باز کردم انگار که اعضای خانواده ام، دوستانی که داشتمو ديگه نبودن تو خونه نشسته بودن. مادرم داشت حرکت ميکرد بابام پای تلوزیون بود داداشم داشت درسشو میخوند. دستامو کشيدم تو موهام جلو در نشستم زمين، انگار تموم دنيا رو شونم بود. نميدونم چقدر طول کشيد تا از اون حال بيام بيرون اما تمام بدنم عرق سرد کرده بود. بغض مسخره ای گلومو گرفته بود مثل هميشه تو خودم خفش کردم. موبايلو خاموش کردم، سيم تلفن هم از پریز کشيدم دلم ميخواست تنهای تنها باشم. حوصله هيچ کسو نداشتم، هوای سرد خونه با تاریکیش جو رو خيلی سنگين کرده بود، انگار که توی يه غار بزرگ تو کوهستان باشی. رو تختم دمر دراز کشيده بودمو سيگار ميکشيدم، سعی ميکردم به مشکلات فکر نکنم اما نمی شد، اتوماتیک وار ذهنم ميرفت به گذشته. گذشته ای که هميشه ازش فراری بودم. چند قطره اشک از گونه هام لغزید پائين. سیگارمو تو جا سيگاری خاموش کردمو چشمامو بستم که بخوابم. خيلی خسته بودمو نفهميدم کی خوابم برد. صبح که بيدار شدم تا شبش نه غذای درست حسابی خوردم نه کاره خاصی کردم. حتی موبايلو تلفنو هم وصل نکردم. احساس ميکردم خودمو از کلِ هستی جدا کردم. نميدونم شايد داشتم فرار ميکردم اما هر چی که بود کمی باعث ميشد احساس بهتری داشته باشم. فرداش تو استخر سوت پايان کلاس رو برای بچه ها زدمو گفتم ۵ دقيقه تو آب آزادید، رفتم طرف میزو صندلی ها و فریدو فرستادم که به والدینو کسانی که سوال داشتن جواب بده. از فاصله نه چندان دور حواسم به بچه ها بودو نگاشون ميکردم. موهای تنم سيخ شد، چقدر دلم ميخواست بچه بشم. بچه هایی که فقط همون لحظه رو ميبينند، به هيچی ديگه فکر نمی کنند. انگار کل دنيا همون لحظه هست، دنبال کردن يه پروانه ميتونه لذتبخش ترین کار دنیا باشه، آب بازی براشون اوج آرامش باشه. يه پوزخند مسخره زدمو تو دلم به زندگی فحش دادم که هر بچه ای رو مجبور ميکنه معصومیت خودشو له کُنه و درنده بشه، ياد يه داستان که تو يه کتاب خونده بودم افتادم
** روزی عیسی مسیح(ع) در بازاری ايستاده بود، و کسی از او پرسيد: «کيست که ارزش ورود به قلمرویه الهی تو را دارد؟» او نگاهی به اطراف انداخت. خاخامی که آنجا ايستاده بود کمی از جا تکان خورد، به اين خيال که اون را انتخاب میکند - اما او انتخاب نشد. آنجا با فضیلت ترین مردِ شهر - يک معلمِ اخلاق، يک خشکه مقدس به تمام معنا ايستاده بود. او نیز کمی جلوتر آمد، به اين اميد که انتخاب ميشود - اما انتخاب نشد. حضرت، دوروبر را خوب نگاه کرد تا اينکه چشمش به بچه کوچکی افتاد - کسی که حتی به فکر انتخاب شدن هم نميافتد و از جایش ذره ای هم تکان نخورد، حتی يک نوک پا! او اصلاً داخل آدم حساب نمی شد که کسی او را انتخاب کند. او فقط محوِِ لذت بردن از کلِ صحنه بود – صحنه جمعیت، حضرت عیسی و مردم در حال گفتگو - و داشت گوش ميداد. حضرت عیسی کودک را صدا زد، او را بر روی دستها بلند کرد و رو به جمعیت گفت : آنها که مثل اين کودک اند، تنها کسانی هستند که ارزشِ ورود به قلمرو الهی را دارند.**
تو همين فکرا بودم که احساس کردم يکی داره تکونم ميده، به خودم اومدم دورو برمو نگاه کردم
الهام_ ماشالاه مثلاً اينجا نشستی حواست به بچه ها باشه؟ يکی لازمه حواسش فقط به تو باشه
خندم گرفته بود، قضيه رو براش تعریف کردم که به چی فکر ميکردم. اونم کفش بریده بود
من_ با اينکه ميدونستم اومده پيشم که چی بگه اما پرسيدم خب امرتون چيه؟
الهام_ ماشالاه حافظه، من ديروز منتظرِ تلفنت بودم بابت آموزش نيما اما ديدم خبری نشد، فکر نمی کردم زنگ نزنی. خب فکراتو کردی؟
من_ راستش نه، يعنی يکم فکر کردم اما فکر نکنم بتونم وقت آزاد براش پيدا کنم. (داشتم براش فيلم بازی ميکردم يکم خودم بخندم)
قيافه اش پکر شد
الهام_ خب ميخوای بيشتر فکر کن ببين چی ميشه، چون نيما خيلی باهات جور شده
من_ نيما پسر خوبیه حالا تا ببينم چی ميشه، اما اصلاً قولشو نمی دم بايد بيشتر فکر کنم، میدونید که کاره آسونی نيست
الهام_ باشه مشکلی نيست پس من منتظرِ تلفن باشم ديگه؟
من_ (به سختی خنده خودمو کنترل ميکردم) حالا تا ببينيم چی ميشه، اما اينا به کنار هزينه فکر کنم برات گرون تموم بشه ها، فريد ارزونتر از من ميگيره
الهام_ از اون جهت هيچ مشکلی نيست، اون روزم گفتم که باهم کنار میایم
من_ اصولاً من با کسی کنار نمیام اين دیگران هستن که با من کنار ميان. يه چشمک براش زدمو ادامه دادم حالا شما بفرمائید، من خودم خبرتون ميکنم
الهام_ وای چقدر رسمی، ترسيدم
يه نیشخند زدمو ردش کردم رفت. رو همون صندلی تکیه داده بودمو آفتاب هم مستقيم میخورد به بدنه داغم که فرید اومد طرفم
فريد_ می بينم که حسابی دل بعضی ها رو بردی، چه خبره!! اين يارو هر جلسه مياد باهات حرف ميزنه
من_ با خنده گفتم خب احتمالاً چیکو می خواد
جفتمون زديم خنده، يکم صحبت کردیمو بارو بندیلمونو بستیمو راه افتاديم سمتِ خونه
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
     
  
مرد

 
سرنوشت شوم (قسمت نوزدهم).


بارو بندیلمونو بستیمو راه افتاديم سمتِ خونه. شب رو تختم دراز کشيده بودمو با نگار حرف ميزدم
من_ خب مثلاً الان اينهمه حرف زدی به کجا رسيدی؟
نگار_ ميگم بی احساسی ميگی نه. واقعاً که
من_ خُب جیش بوس لالا
نگار_ ديوونهِ
من_ مراقب خودت باش، خداحافظ
نگار_ تو هم مراقب خودت باش، دوسِت دارم. خداحافظ
چند ثانيه گوشی تو دستم بود بعدش گذاشتمش رو کمد کوچیک کنار تختم. تو تاريکی دراز کشيده بودمو به نا کجا خيره بودم. سیگارم داشت به آخرش میرسید که اس ام اس اومد، ای بابا باز که اين دخترست، اينهمه الان باهام حرف زدا. بازش کردم
" فرهاد، دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم "
گوشیو گذاشتم سر جاش، مونده بودم اين چشه. به هر حال من نبايد خودمو درگير ميکردم. تنها چيزی که تو سرم صدا ميکرد همين بود ديگه نبايد بازی رو شروع کنم، ديگه نه. قبل اينکه پتو رو بکشم رو بدنمو بخوابم باز با خدا شروع کردم عين هر شب حرف زدن. يه دوره کوچيک تو کارای امروزم کردم که کجاها اشتباه کردم، طلب مغفرت کردمو با التماس خواستم مرگِ منو سریعتر برسونه. از اين دنيا زده شده بودم، هيچ چیزش برام جالب نبود
صبح پای سفره نشسته بودمو با اشتهای کامل عين يه قهطی زده صبحونه میخوردم. صدای موسيقی متال مثل هميشه تو خونه پر بودو منو بيشتر به خوردن تحريک ميکرد. بعدش يکم به سرو کول خونه دست کشیدمو از خونه زدم بيرون تا به بقيه کارام برسم. عصر نشسته بودم رو مبل تو هال به الهامو نيما فکر ميکردم که بالاخره چیکارشون کنم. چقدر بهشون قیمت بدمو این حرفا. حوصلم سر رفته بود گفتم زنگ بزنم يکم مسخره بازی در بيارم حالم جا بياد. شمارشو تو گوشی save کرده بودم گشتم بهش زنگ زدم، چند تا بوق خورد يکی گفت بله بفرمائید، صدا اصلاً شبیه الهام نبود
من_ سلام، ببخشيد من با خانمه الهامه… کار داشتم، هستن؟
؟؟؟ _ نه مامان الان نيستش، گوشیش مونده خونه. امرتونو بفرمائید من بهش ميگم
من_ والا چی بگم! خب شما اگه زحمت بکشید اومدن بهشون بگيد آقای فرهاد ... مربی شنای نيما تماس گرفت ممنون ميشم
؟؟؟_ اِ پس شما مربی نيما هستيد؟ نيما ازتون خيلی تعریف کرده، من يه بارم با مامان استخرتون اومدمو شما رو دیدم
هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم
من_ والا هرچی فکر ميکنم چهره ای چيزی ازتون خاطرم نمياد، بهر حال خوشحال شدم از آشناییتون، روز خوش
؟؟؟_ من حتماً به مامان ميگم تماس گرفتید. خداحافظ
مبایلو گذاشتم اونطرف، يکم با تعجب به درو ديوار نگاه کردم، تو دلم گفتم خدا به دادت برسه. مغزم عين يه هواپيما سرعت داشت همش فکر ميکردم اين کی ميتونه باشه که ميگفت با الهام منو تو استخر ديده. هر چی فکر ميکردم نمی تونستم چهره ای چيزی ازش تجسم کنم، اما صداش خيلی ناز بود، يه صدای آرومه صاف. تو صداش انرژی زندگی موج ميزد، خلاصه آخرش هم هر چی فکر کردم به نتيجه نرسیدم که نرسیدم. هوا تاريک شده بودو خنکتر از صبح، با لبخندی که به لبم بود داشتم کتاب ميخوندم. اينقدر غرق تفکراتم بودم که کنترل رفتارم از دستم در رفته بود يه لحظه اخم ميکردم يه لحظه میخندیدم يه لحظه…
صدای مبايل اومد، پاشدم شماره رو نگا کردم دیدم شماره تلفن خونه هستش. ناشناس بود خواستم reject کنم اما گفتم شايد الهام باشه جواب دادم
من_ الو، بفرمائید
الهام_ ســــلـــــــام (با يه لحنِ شاد و بلند گفت)
من_ wow، چه پر انرژی، انگار نه انگار که شبه. سلام
الهام_ خب مگه بده آدم پر انرژی باشه
تو دلم گفتم نه، اميدوارم موقع هال کردنتم پر انرژی باشی، خودم از فکرم خندم گرفت
الهام_ چيه تعجب کردی يا خنده داره؟
من_ ها، هيچی. آخه با اين سنو سالی که شما داری اين کارا بعیده
الهام_ اِاِاِاِ، نخير من هنوز تازه اولِ چل چلیمه
من_ بله، بله
الهام_ آره. تازه اينو مطمئنم از تو جوونترم آقای افسرده
زدم زيرِ خنده، يکم سر به سر هم گذاشتيم انگار نه انگار که سن مامان بزرگِ منو داشتو تازه چند وقت بود میشناختمش. یهویی کرمم گرفت صدامو رسمی کردمو خشک شروع کردم صحبت کردن
من_ بله خانمه... عرض ميکردم خدمت تون، عصر بنده تماس گرفتم که با شما در مورد آموزش دادن به پسرتون نه گلپسرتون صحبت کنم
الهام_ بله
از اينکه اونم با مسخره بازی های من خودشو وقف ميداد غرق لذت بودم، به سختی خودمو کنترل ميکردم که نخندم
من_ اگه لطف کنيد وسط حرفم نپرید ممنون میشم، بله عرض ميکردم که بنده فکرمو کردم. با توجه به وقت محدودم اينجانب قصد داشتم درخواستِ شما رو رد کنم اما به دليل حس مهربانی که به وفور در اينجانب يافت ميشه تصميم گرفتم اگر از لحظه مالی به توافق رسيديم برای ۱ ماه آزمايشی زحمت پسرتون رو تحمل کنم. البته اگر هنوز راغب باشيد به اين قضيه!
الهام_ بله خب با درنظر گرفتن درايتِ شما ما هنوز هم بر درخواستِ خود شدیداً اصرار داریم، فقط اگر لطف کنيد برای صحبت های بيشتر شما تشريف بياريد مجتمع ما، هم استخر رو مورد بازديد قرار بديد، هم اينکه بيشتر در اين زمينه صحبت ميکنيم
من_ بله ایدیه خوبیه. ممکن هست با سلیقه بنده جور در نياد و کلاً قضيه فرق بکنه
الهام_ خب شما برای فردا ميتونيد تشریف بياريد؟
من_ بايد ببينم برنامه فردا چطور ميشه، اگر فريد خان موندن استخر بنده وقتم آزاد ميشه مگرنه بايد تا عصر سر کار باشم
الهام_ پس فردا شمارو زیارت ميکنم
من_ زیارتتون قبول باشه انشالله، ما را هم دعا کنيد
ديگه نتونست خودشو نگه داره زد زيرِ خنده، من هم يه کمی خندیدمو خداحافظی کردم. دوباره رو تخت ولو شدم گفتم عجب روز پر هیجانی بود
صبح همونطور که با آهنگی که از mp4 پخش ميشد زمزمه ميکردم رفتم داخل استخر. يه کمی شنگول بودم يعنی هيجان داشتم که خودم ميدونستم سر قضيه ديدن خونه الهامو ديدن اون دخترست. خلاصه با چهره ای که ازش خندهو شرارت ميبريد جواب سلام سمانه رو دادمو اونم جا خورد از اينکه بالاخره من يه بار درست حسابی تحويلش گرفتم. احساس کردم تو کونش مراسم بزنو بکوب برگزار شد. رفتم تو حياط که دور تا دورش درختای بزرگِ گردو بود. فريد اونور حياط واستاده بود و داشت باز کلر آبو تست ميکرد، بلند بهش سلام کردمو شروع کردم لباسمو عوض کردن. رفتم طرفش يکم حال احوال کردیمو قضيه الهامو درست حسابی واسش تعریف کردم
فريد_ من ميمونم استخر تو برو به کارت برس
من_ دمت گرم
فريد_ انشالله بچه کی به دنيا مياد؟
من_ هووم؟
فريد_ هووم و کوفت، خودتم نزن به نفهمی. مگه ميشه تو کسیو ببينی چند وقت بعد تو بقلت نباشه؟
زدم زيرِ خنده
من_ برو بابا ديونهِ. سنه ننه تو رو داره
خلاصه يکم زديم تو سرو کله هم تا بچه ها اومدن شروع کرديم بهشون نرمش صبحگاهی دادن که خوب گرم بشن. چند دقیقه ای ميشد بچه ها تو آب بودنو داشتم بهشون تمرين ميدادم، يه نگاه به جایگاه والدین کردم الهامو نديدم. گرم تمرين دادن به بچه ها بودمو ديگه بیخیال همه چیز شده بودم. سوت آخرِ کلاسو که زدم باز نگاهم چرخید سمتِ جایگاه والدین ديدم الهام نشسته مثل هميشه يه پاشو انداخته بود رو اونیکی، سرمونو به نشانه سلام تکون داديم. از قصد رفتم سمتِ فريد يکم ازش کمک فکری گرفتم که تو چه قیمتایی باهاش صحبت بکنم اين حرفا، برگشتم سمت الهام
من_ سلام خواهرم
الهام_ سلام عليکم حاج آقا
من_ اميدوارم يادتون نره زیارت که کرديد برای حقير هم دعا بفرمائید
جفتمون خندیدیم اما آروم که تابلو نشه
من_ من با فريد صحبت کردم مشکلی نيست قرار شد بمونه استخرو من وقتم نسبتأ آزاده، فقط اين سانس هم بايد بمونم بعدش می تونم برناممو هماهنگ کنم.
الهام_ خيلی خوبه پس برای ظهر خوبه؟
من_ مسير کجاست؟ از اينجا خيلی دوره؟
الهام_ نه، پیاده حدوداً ۲۰ دقيقه با ماشين هم ۵ دقيقه
من_ خب حدود ساعتای ۱ چطوره؟
الهام_ خوبه
خداحافظی کردمو ردش کردم رفت. رفتم پيش فریدو قضيه رو براش تعریف کردم. يکم گذشت سانس بعدی هم شروع شد. نزدیکای آخرِ سانس بود من به فريد گفتم ميرم يکم وزنه بزنم، یه جورایی کنجکاوی که داشتم داشت کلافم ميکرد به خودم گفتم يکم وزنه بزنم مطمئنن بهتر ميشم. اينقدر غرق تمرين بودم که نفهميدم کی ساعت شد ۱، سریع دویدم زيرِ دوش تنو بدنمو شستمو رفتم سمتِ کمد لباسم. تا از استخر بزنم بيرون شد ۱:۱۵. کاغذی که بهم داده بود دستام بودو ميرفتم سمتِ خونشون. يه آپارتمان ۳ طبقه بزرگ شيک بود. زنگو زدم، باز همون صدای ناشناس گفت بله
من_ فرهاده … هستم. با مادرتون صحبت کردم برای اين ساعت قرار شد بيام يه نگاه به استخر بندازم
درو باز کردو رفتم تو. يه حياط نسبتأ بزرگ بود که يکم جلوتر ميرفت داخل مجتمع، پارکینگ هم ميرفت زير زمين. آروم آروم ميرفتم سمتِ داخل آپارتمان که نيما از در اومد بیرون دوید اومد طرفم، مثل عادتم رو موهای لختش دستامو تکون ميدادم اونم کيف ميکرد. چند لحظه بعد الهام هم اومد، تو اون چند لحظه ای که داشت به ما میرسید درست حسابی يه نگاه بهش انداختم، به نظرم خيلی جذاب شده بود. يه مانتو کوتاه کرم رنگ تنش بود با دکمه های باز، روسری هم نداشت، قدش حدوداً ۱۶۵ ميشد. موهای بلنده مشکیش که عين نيما لخته لخت بود تو بادی که آروم میوزید حرکت ميکرد. رسيد جلوم سلام احوال کردیمو رفتيم سمتِ استخر. از داخل مجتمع از پله ها رفتيم پائين، رفتيم داخل پارکینگ سمت راستمون یه در بود که داشتیم میرفتیم سمتش، حس ميکردم اين در ميخوره به پشت ساختمون، رفتيم تو. يه اطاق نسبتأ معمولی بود (نه بزرگ نه کوچیک) که يه سمتش کمد بود يه ورش هم چندتا صندلی آبی. رو ديوارِ سمتِ چپمون يه درِ کوچيک بود با شیشه مات. از اونجا هم رد شديم بالاخره رسيديم به استخر. محوطه استخرو خيلی با سلیقه و حساب کتاب درست کرده بودن. خيلی خوشم اومد اما به روی خودم نياوردم. از در که رفتم تو دقيقاً روبروم حدود ۲ متر جلوتر سمتِ راستم خود استخر بود(یه استخر مستطیلی) حدوداً ۱۰ متر در ۷ متر به نظرم اومد. سمتِ چپم هم سنا بخار و سنا خشک بود. پشت استخر هم جکوزی بود که با فاصله کمی از خود استخر قرار داشت. رفتم سمتِ خود استخر داخلشو نگاه انداختم بعداً فهميدم حدود ۳ مترو نيم ارتفاع قسمت عمیقه، داخل استخر که می شدی حدود 4 متر کم عمق بود بقيه اش با يه شیب تند ميشد عميق. برگشتيم سمتِ همون اتاق کوچیکِ رو يکی از صندلیهاش نشستمو يکم فکر کردم
الهام_ خب نظرت چيه؟
من_ بنظرم بد نمياد
الهام_ با لبخندی که به لبش بود گفت خب حالا ميرسيم سر اصلِ مطلب برای جناب عالی، آقای گرون قیمت
من_ من که هنوز قیمتی نگفتم، چرا الکی اسم رو بچه مردم ميذاری
خلاصه يکم سر قیمت باهم حرف زديمو آخرش هم به همون قیمتی که داده بودم رضايت داد چون اگه قبول نمی کرد بايد قبول ميکرد. موبایلمو برداشتم به فريد زنگ زدم جلو الهام قضيه رو براش گفتمو آدرس دادم گفتم پاشه بياد اينجا که قرار دادو بنويسيم. الهام با وحشت نگام ميکرد، تکیه دادم به صندلی سیگارمو روشن کردم يه پامم انداختم رو اونیکی
من_ چيه؟ چيزی شده اينجوری نگام ميکنی؟
الهام_ فريد ديگه چرا؟
من_ چون بهترين دوستیه که الان دارم، بايد باشه
الهام_ يعنی به ما اطمينان نداشتی؟ يه ورقه مینوشتیم ميرفت پی کارش ديگه
من_ بحثِ اطمينان نيست، من به خودم هم اطمينان ندارم. ميخوام فريد باشه که کلاً در جريان کارای من باشه. بحثش مفصله دلیلشو بعداً برات ميگم
الهام_ خب پس بيا طبقه بالا خونه، اونجا منتظرِ فريد باشیم، اينجا زياد خوب نيست نشستی
من_ نه راحتم
الهام_ رو در بایسی که نميکنی؟
من_ نه
احساس غم دوباره تو وجودم بلند شده بود، وقتی گفتم فريد بهترين کسیه که الان فقط دارم يه لحظه ياد تنهایی خودم افتادم. هيچ صدايی از من شنيده نمی شد، سیگارمو میکشیدمو به ديوار خيره بودم، عين يه مرده
الهام_ ای بابا، تو چرا یهویی اينجوری ميشی؟
من_ جدی نگير، درده تازه ای نيست
الهام_ ميخوام کمک کنم بهتر بشی
من_ يه پوزخند زدم گفتم کله شق تر از اين حرفام
الهام_ حالا ميبينم
پاشدم رفتم لب استخر نشستم، الهام هم رفت بالا که من تنها باشم. دستامو کردم تو آبو با آب بازی ميکردم، تصویر خودمو تو آب ميديدَم که بخاطر حرکت آب ميلرزيد. پک آخرو به سيگار زدمو بغلِ پام فشارش دادم رو زمين، ميخواستم همون جا بذارم باشه ديدم زشته. دنبالِ سطل آشغال گشتم اونجا نبود يادم افتاد تو اون اطاقِ که صندلی ها بود يه سطل آشغال هست. يکم به صورتم آب زدم و آروم آروم رفتم اونجا. ساعتو نگاه کردم هنوز ۱۵ دقیقه مونده بود تا فريد برسه. داشتم با مبایلم ور ميرفتم پیغامهای قدیمیمو میخوندمو پاکشون میکردم که هم زمان بگذره هم از اون حالت در بيام. صدای پای کسی از تو پارکینگ شنيده ميشد، من توجهی نکردمو همینجور پیغاما رو ميخوندم که درِ اطاق باز شد يه دختر خيلی ناز جذاب که خيلی شبيه الهام بود وارد شد، فهميدم بايد همون دختر باشه که با من صحبت کرده بود، بدونِ هيچ عکس العملی تو قیافم به چهره اش خيره شدم
؟؟؟_ سلام
من_ سلام
؟؟؟_ من نیوشا هستم خواهر نيما
من_ خوشبختم
نیوشا_ مامان بالا يکم کار داشت، من براتون شربت آوردم که بخورید حالتون جا بياد
من_ خيلی لطف کرديد
لیوان شربتو برداشتم گذاشتم رو صندلی بقلی. يه لبخند زدو رفت سمتِ استخر، تو دلم يه نيشخند زدم گفتم رفت نفس بگيره باز بياد پيشت حرف بزنه. همين جوری مشغول باز کردنو خوندن پیغاما بودمو پاکشون ميکردم که دوباره اومد داخل اطاق. من با همون حالتی که نشسته بودم با مبايل ور ميرفتم حتی نگاهش هم نکردم، البته خيلی دلم ميخواست بيشتر ديد بزنمش اما غرور و کلاسم نمیزاشت. نشست رو يکی از صندلی های ديوارِ سمتِ راستیه من، به چشماش نگاه کردم با يه لبخندِ ملیح ازش تشکر کردم بابتِ شربت
نیوشا_ خواهش ميکنم، راستش نيما خيلی ازتون اين چند وقت صحبت ميکرد
من_ برادرِ خوبی داری، ایشالا هميشه واسه هم بمونید
بيچاره انگار وقتی تو چشمای سرد من نگاه ميکرد روحش از بدنش جدا ميشد، واسه همون سعی کردم ديگه نگاش نکنم که پاشه بره. همين طور هم شد. لیوانو برداشت به هوای اينکه بايد به مامانش کمک کُنه خداحافظی کرد رفت. دوباره به ساعت نگاه کردم به فريد زنگ زدم گفتم زودتر خودشو برسونه.
چند دقیقه بعد دور ميز تو يه سالن دیگه از اون ساختمون نشسته بوديم، من بودم الهام بود با فريد. فريد همه کارا رو انجام داد آخرش هممون امضا کرديم رفت پی کارش، بدونِ اينکه به الهام چيز خاصی بگم پشت فريد راه افتادمو داشتم ميرفتم که الهام صدام کرد
من_ بله
الهام_ ميدونم الان حالت خوب نيست، هر وقت احساس کردی بهتری به من زنگ بزن
من_ باشه
مثل هميشه دست راستم زيرِ چونم بودو از شيشه ماشينه فريد به بيرون نگاه ميکردم
فريد_ فکر کنم الان نری خونه بهتره، کاره خاصی که امروز نداری؟
من_ نه چطور
فريد_ بيا بريم استخر اونجا باشی بهتره
من_ هر چی تو بگی
چند ساعتی بود که تو حياط استخر حواسم به بقيه بود، رفتم سمتِ کمدم که مبایلمو چک کنم. ديدم نگار زنگ زده بود. شمارشو گرفتم يکم حال احوال کردیمو اونم که فهميد باز حالم گرفتست زياد پیله نشدو خداحافظی کرد
شب شامو خوردمو نشسته بودم رو مبل تو تاریکی خونه، واسه خودم فکر ميکردم. باز صدای مبايل سکوت تنهاییمو شکست. الهام بود
من_ سلام
الهام_ سلام خوشگل
من_ شرمندم، يادم رفته بود قرار شد حالم جا بياد زنگ بزنم
الهام_ اشکال نداره، الان بهتری که؟
من_ من هميشه خوبم، چاره ای جز خوب بودن نيست
الهام_ تو تنها زندگی ميکنی نه؟
من_ خيلی وقته، حتی اون موقع که با خانواده ام بودم انگار ازشون دور بودم
الهام_ خب چرا برنمیگردی پیششون؟
من_ که چی بشه؟ همين جوری بیچاره ها مشکل دارن من برم اونجا که همشون دق ميکنن
الهام_ نبايد اينقدر هم منفی فکر کنی. بهر حال اونا پدر مادرتن غریبه که نيستن
داشتم کلافه ميشدم، ترجيح دادم بحثو قطع کنم
من_ حوصله اين بحثا رو ندارم
الهام_ باشه. باشه. خب پس از فردا آموزش نيما شروع ميشه ديگه
من_ آره، سعی کن تحریکش کنی که جدی بگيره. فکر نکنه اينجا چون کلاس خصوصیه ميتونه شیطونی کُنه، بگو فرهاد گفت همونطور که تو استخر پيش همه سختگیره اينجا هم همونجوریه
الهام_ وای چه بد اخلاق
من_ مگه نميخوای سریع پيشرفت کُنه؟
الهام_ شوخی کردم، حتماً اينا رو بهش ميگم. خیالت راحت
من_ بهر حال اگه بخواد زيادی شیطونی کُنه اينقدر تمرینات سخت بهش ميدم که از بدن درد اوضاعش بيريخت بشه
الهام_ تو هم که همش در حال تهدیدو ترسوندنی. ظهر بيچاره نیوشا بعده اينکه شربتو برات آورد برگشت بالا وحشت کرده بود
من_ چطور؟
الهام_ ميگفت اين کی بود ديگه، ۲ بار که تو چشمای هم خيره شديم نزديک بود سکته کنم، داشتم يخ ميزدم
خندم گرفت
من_ خب ميخواست لباس کلفت تر بپوشه، نترسیدی دخترتو، با اون لباسا فرستادی پيش من؟ نگفتی من خطرناکم
الهام_ با خنده گفت چپ نگاش کنی چشاتو در ميارم
من_ مگه جناب عالی اينهمه بنده رو ديد زدی چيزی گفتم که منو تهديد ميکنی
الهام_ پر رو
يکم ديگه صحبت کرديم از اونجایی که من خيلی سریع حوصله ام سر ميره یهویی خداحافظی کردمو اونم با اينکه کپ کرده بود خداحافظی کردو قطع کرد، يه نیشخند تلخ زدمو از رو مبل پاشدم رفتم بخوابم
باز نصف شب از خواب پریدم، ای لعنت به اين زندگی. چند روزی بود راحت کپه مرگمو میزاشتما، قلبم به شدت داشت میتپید. چند تا نفس عميق کشیدمو پاشدم يکم آب به سرو صورتم زدم. مثل اون شبی که کابوس نگارو ديده بودم رفتم کنار پنجره، باز صدای وزش باد که برگای درختارو تکون ميداد شنيده ميشد اما چيز زيادی ديده نمی شد. رفتم سمتِ تخت که بخوابم
ظهر جلو آينه داشتم یقه پیرهنمو درست ميکردم که برم سمتِ خونه الهام اينا، يه پیرهنه کرم رنگ با شلوار مشکی تنم بود. چند دقيقه بعد زنگ خونشونو زدم. آروم آروم ميرفتم سمت در مجتمع که برم سمت استخر. رفتم تو همون اطاق که صندلی ها بود، ديدم يه صداهایی مياد. درِ شیشه ای بسته بود با انگشتم چند ضربه بهش زدم که در باز شد، نيما پريد بيرون
من_ ای ناقلا اونجا چی کار ميکنی
نيما_ ســــــلام مربّی. چرا اينقدر دير کردی يه عالمه وقته اينجا منتظرم
من_ قرارمون ساعت 11 بود که من سر وقت اومدم
دستامو گذاشتم پشت کمرش آروم باهم رفتيم سمتِ استخر، داشتم آبو بررسی ميکردم که الهام هم اومد. يکم با اون هم صحبت کردمو به نيما گفتم تو تا لباساتو اينجا عوض کنی منم ميام بعدش رفتم تو اطاقی که صندلی ها بود الهام هم اومد
من_ يه چيزی، ميگم که اينجا اينهمه همسايه داريد یه وقت کسی بياد چی؟ بهشون گفتی که؟
الهام_ خیالت راحت کسی نمیادش. اينجا کلاً ۶ تا واحد داره که ۳ تاش خالیه، يکی دیگش که ماییم، يکی ديگه يه پیرمرد و پیرزنن که طبقه اول میشینن، يکی ديگه هم يه زنو شوهرن که تازه ازدواج کردن اکثراً هم بیرونن. اما من بهشون قضيه رو گفتم اونا هم خوشحال شدن که اينجا هم داره استفاده ميشه. چون قبلاً هيچ کس از اينجا استفاده نمی کرد
من_ بس که همه تون بی ذوقید
با اشاره سر آروم بهش فهموندم که بره و منو نيما رو تنها بذاره. تو همون اطاق لباسمو در آوردمو تو يکی از اون کمدا گذاشتم، مایوی مشکی خودم تنم بود رفتم سمتِ استخر. ديدم نيما تو کم عمق داره تو آب راه ميره، خندم گرفت داشت ادای منو در میاورد. هر وقت فکرم ميريخت به هم من ميرفتم تو آبو پيش بچه ها راه میرفتم همینجور که دستامو از پشت بهم قفل ميکردم به آب زل ميزدم
من_ هوووی میمون تقلید کاری نکن
نيما_ ببخشيد، معذرت ميخوام
من_ حالا سر وقتش پدرتو در ميارم
نيما_ خب الان چی کار کنم؟ کلاسو شروع کنيم ديگه
من_ مگه بدنتو گرم کردی که ميگی شروع کنيم
نيما_ آره يکم نرمش کردم
من_ بيا بيرون ببينم شیطون
نيما_ باور کن راست ميگم
يکم به بدنش دست زدم ديدم اونقدر که بايد گرم نيست فهميدم خالی بسته. يکم گوششو پیچوندم شروع کردم بهش تمرين دادن. باهم رفتيم تو آب یکم که گذشت بردمش تو قسمت عميق. دیواره استخرو چسبیده بودو نمیومد تو عميق، برای اينکه ترسش بريزه من رفتم وسطو شروع کردم پا دوچرخه زدن. اونم يکم خودشو از ديواره جدا ميکرد شروع ميکرد پا دوچرخه زدن از هولش خوب نمیزد چون پاهاشم ضعيف بود نميتونست خوب رو آب واسته ميرفت پائين سریع ديواره رو میچسبید. منم زياد اذيتش نمی کردم ميخواستم خودش کم کم به این حالت غلبه کنه. کلاس اون روز تموم شدو رفتم زيرِ دوشی که اونور سالن بود. نيما هم خودشو شست فرستادمش بالا، خودم هم لباسمو تنم کردم. داشتم ساکمو می بستم که برم، در اطاقکه باز شد. همینجوری که خم بودمو پشتم به در بود سرمو چرخوندم ببينم کيه ديدم نیوشا با يه سینی که روش لیوان شربت بود اومد تو
نیوشا_ سلام
من_ به به سلام، چرا زحمت کشیدید، لازم نيست هر سری اينکارو بکنیدااااا
نیوشا_ خواهش ميکنم اين حرفا چيه، نوشِ جونتون. بهر حال هوا گرمه
من_ هوا که پدر مارو در آورده، تا آخر تابستون احتمالاً از تخم مرغ به خرما تبديل ميشم. (منظورم رنگشون بود)
زد زيرِ خنده، سینی رو آورد جلو. لیوانو برداشتم ساکمو بستم نشستم بقل ساکم.
من_ مادر مگه خونه نبود؟
نیوشا_ نه، مامان رفته مطب
صورتش سرخ شده بود، همين باعث ميشد پوست صاف و سفیدش جذابتر بشه. چشمای کشیده ای داشت که با آرایش سفیدو آبی که رو چشماش کرده بود خیلی جذاب شده بود، با یه دماغ نسبتاً کوچولو. یه بار با نیما در موردش حرف میزدم فهمیدم 21 سالشه. حدوداً يکم از مادرش بلندتر بودو لاغر تر. بدنه کاملاً فیتو مانکنی داشت، يه دامنِ لی چسبون که تا پائینتر از زانوش میرسید پاش بود بود با يه پیرهن آبی کمرنگ چسبون که روش يه سری نقشهای نامفهوم به رنگ آبی پر رنگ تر ديده ميشد. نگاهم اومد بالاتر رو صورتش، يه لحظه نگام کرد يه لبخند بهش زدم. لیوان شربت خالی شد، گذاشتمش رو سینی
من_ بازم ممنونم، خستگی از تنم رفت
هيچی نگفت فقط لبخند به لبش بود، احساس ميکردم سرختر از اول شده، خندم گرفته بود. تو دلم گفتم سریع برم تا بيچاره نپخته. خداحافظی کردمو از اطاق اومدم بیرونو با سرعت راه افتادم سمت در
عصر با نگار بيرون بودیمو يکم گشت زديم به قول خودش نزديک بوده از ندیدن من دق کنه، منم سعی ميکردم رابطه رو ديگه زيادی کش ندم يعنی منتظر فرصت بودم که کم کم رابطه رو کم کنمو تموم کنم. شامو باهم خورديمو منو تا خونه رسوند
من_ مراقب خودت باش خوشگل
نگار_ تو هم همين طور عزيزم
درو بستم رفتم سمتِ خونه، از ماشين پیاده شد
نگار_ بی احساس،
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
     
  
مرد

 
سرنوشت شوم (قسمت بیستم).

با کمک هم سفره رو جمع کرديم اومديم پای تلوزیون نشستيم. تکیه داده بودم به کناره يه مبل 2 نفره، الهامم مبل کناری بود
الهام_ تو اينهمه غذا ميخوری کجات ميريزی؟ نمیترکی؟
من_ نه بابا، همش هضم ميشه
الهام_ همه چیزت عجيبه، انگار نه انگار اينهمه غذا خورده. من همين یه ذره هم که ميخورم يکم هم هوا گرم باشه خوابم ميگيره
من_ چی بگم والا
الهام_ حوصله داری يکم حرف بزنيم
من_ خب مثلاً الان داريم چی کار ميکنيم، حرف ميزنيم ديگه
الهام_ نه منظورم در مورد مشکلاتته، در مورد گذشته، فکرای منفیو اين چيزا
من_ بیخیال الهام حوصله داریا، بيخودی فکرت درگیرش ميشه اذيت ميشی
الهام_ اين شغل منه ها، روزی کلی آدم میبینمو باهاشون حرف ميزنم
من_ خب حالا چی ميخوای بگم واست؟
الهام_ چرا تنها زندگی ميکنی؟ چرا نميری پيش خانوادت؟
من_ اينو يه بار هم پرسيده بودی، ببين الهام از بچّگی رو پای خودم واستادم، هميشه از سنم جلو بودم. بچه ننرو لوسی نبودم که همش بخوام تو بغلِ ننه بابام بلولم، باور کن يادم نمياد دفعه آخری که مادرم يا بابامو بغل کردم چند وقت پيش بوده. به قول مادرم بس که با احساسم. هميشه دنبال سکوت بودم، البته يه زمانی خيلی مهمونی شلوغ پلوغ دوست داشتم اما الان اصلاً حوصلشونو ندارم. مهمونی که خیلی کم ميرم اگرم برم پيش رفیقی، کسی، اونم تازه اگه تعدادمون زیر 5 نفر باشه
الهام_ ميفهمم چی ميگی. بعضی آدما سکوتو دوست دارن بازيا شلوغیو. اما چيزی که اين وسط برام مهمه اينه که کسی که سکوتو انتخاب ميکنه اين انتخابش از افسردگی نباشه
من_ افسردگی که خب دارم خودت که ميبينی از چشمام داد ميزنه، اما فکر نکنم مال اون باشه. شايد واسه اونه که از بچّگی بکل تنها بودم
الهام_ تا حالا پيش روان پزشکم رفتی که در مورد مشکلاتت صحبت کنی؟
کرمم گرفته بود دلم ميخواست اذيتش کنم اون جدی ازم سوال ميکرد منم با نیشخندو شیطنت يه جواب سرسری بهش ميدادم
من_ با خنده گفتم يه چند جايی رفتم اما اونا هم عين تو ديونهِ بودن نتونستن کاری بکنن
الهام_ اِ، فرهاد جدی ميپرسم
من_ خب منم جدی گفتم ديگه، ميرفتم پيش يارو شروع ميکردم دردو دل کردن. میديدم بعده يکم مدت يارو خودش از من افسرده تر میشد منم بیخیال ميشدم دیگه نمیرفتم
الهام_ تا حالا به خود کشی فکر کردی؟
تو دلم ياد موقعی افتاد که خود کشی کرده بودم خواستم بهش بگم خودکشی کردم اما نگفتم
من_ نه بابا اینکارا مال جووناست. از ما که گذشت
الهام_ مطمئنی بهم دروغ نمگی؟
من_ به تو چه آخه!؟ اِاِاِ الهام حوصله ام سر رفته اين حرفارو بذار واسه بعداً
يکم اخم کرد که دلم واسش رفت
الهام_ کاش يکم مثل بقيه کارات توی حل کردن مشکلاتت جدی می شدی
من_ چشم، جدی ميشم حالا بعداً حرف ميزنيم الانو ول کن
پاشدم رفتم سمتِ تلوزیون از بغلش پاکت سیگارمو برداشتم رفتم کنار پنجره. تو سکوت خودم غرق بودمو با دود سيگار بازی ميکردم. الهام رفت طرف استریو تو هال و روشنش کرد، يه آهنگِ ايرانی گذاشت از اين شلوغ پلووغا مال رقص. برگشتم طرفش همینجوری که به ديوارِ پشت سرم تکیه داده بودم يه ابرومو دادم بالا با تعجب نگاش کردم. يعنی تو که ميدونی من اعصاب اين آهنگارو ندارم چرا منو اذيت ميکنی. اونم آروم میخندیدو سر جاش آروم ميرقصيد
من_ crazy
الهام_ خودتی
من_ ميشه قطعش کنی؟
الهام_ نُچ
من_ فکر ميکردم فقط من سادیسم دارم انگار اين يکی مریضی منم بهت سرايت کرده
خندش شديدتر شد، همینجور که سر جاش میرقصید صدا رو برد بالاتر
من_ اينقدر قِر بده که خسته شی
دوباره برگشتم سمتِ پنجره، يکم گذشت صدا رو آورد پائین. اومد طرفم
الهام_ توی اون MP4 چی داری؟ خب چه آهنگایی گوش ميدی؟
من_ متال و داريوش. همين
الهام_ wow، متال. پس خطرناکم هستی
من_ همینجور که هنوز پشتم بهش بود گفتم آره مثلاً اگه الان فاصلتو با من زياد نکنی کار دستت ميدم
زد زيرِ خنده با پشت انگشتای دستش از پشت گردنم کشيد تا وسطای کمرم بعدشم کنترل استریو رو گذاشت جلوی من رو لبه پنجره خودشم ازم فاصله گرفت. برگشتم نگاش کردم از هال خارج شد رفت سمتِ اطاقا. رفتم سمتِ ساکم توشو گشتم، دنبالِ فیش بودم که mp4 رو وصل کنم به استریو. چند وقت پيشا که ميخواستم برم خونه فريد تو ساکم گذاشته بودم. اميدوار بودم هنوز باشه که پيداش کردم. رفتم سمتِ استریو پشتشو نگاه کردمو mp4 رو وصل کردم بهش. صدا رو آوردم پایینتر، شروع کردم آهنگا رو چک کردن، آهنگِ turn the page رو از metallica گذاشتم. يه پک محکم به سیگارم زدم که اين سیگار هم رسيد به آخرش. رفتم سمتِ پنجره توری رو زدم کنار سیگارو رو ديوارِ پشت پنجره فشارش دادم بعدش شوت کردم تو حياط. يه پوزخند زدمو برگشتم رو همون مبل 2 نفره نشستم. کنترل استریو دستم بود يکم ديگه صداشو بردم بالا
من_ Hey beauty where are you?
از تو اطاقش با صدای نسبتأ بلند که من بشنوم گفت به قول خودت خوشگل باباته، الان ميام. آروم با آهنگ میخوندم سعی ميکردم لذت ببرم، خيلی آروم شده بودم. چشمامو بسته بودمو صورتم سمتِ سقف بود. آهنگ داشت به آخرای خودش میرسید صدای لید گيتارjames موهای تنمو سيخ کرده بود. همینجوری غرق آهنگ بودم که ۲ تا دست از رو شونم سُر خورد اومد پایینتر تا بالای سینم دوباره رفت رو سرشونم. تا چشمامو باز کردم سریع دستشو برداشت گذاشت رو چشمام. يه نیشخند زدم دستامو گذاشتم رو دستش، يکم رو دستاشو ماليدم
من_ دختر جون سر به سر من نزار. اين باره چندمه دارم ميگم من خطرناکم
دستاشو از صورتم برداشتمو آروم هدایتش کردم بياد کنارم بشینه. تازه وقتی نشست چشمام به صورتش افتاد
من_ wow
آرایش صورتشو عوض کرده بود، کاملاً مثل خواننده های متال درست کرده بود. يه خط چشم مشکی دور تا دوره چشمش کشيده بود با يه سايه بنفشه تيره بالا چشمش. گونه هاشو با رنگ بنفشه تيره تر از چشماشو يکم سرخ آرايش کرده بودو لبش که توی اون چند لحظه بيشترِ نگاهم بهش بود بنفشه نسبتأ کمرنگ با يکم رنگ قرمزو خط لب مشکی خيلی نازک. آرایشش با اون لباسای مشکی رنگش بدجوری منو تحت تاثير قرار داد
من_ wow، جداً شکه شدم. تو ديگه کی هستی بابا
الهام_ ديدم صدای آهنگِ متال اومد داشتم آرایشمو تجديد ميکردم یهویی به ذهنم خورد شبيه اين متالا آرایش کنم
من_ حالا اينجور آرایشو از کجا ياد گرفتی؟ از کجا میدونستی متالا اينجوری آرايش ميکنن تو که متال باز نيستی
الهام_ خُب تو ماهواره ديده بودم. خوشت اومد؟
من_ so nice، معرکست بابا
از مبل پاشدم رفتم يکم عقبتر باز نگاش کردم اين سری کلِ بدنشو باهم
الهام_ فرهاد اينجوری نگام نکن
يه لبخند زدمو آهنگو عوض کردم باز از metallica بود. به ديوارِ خونه تکیه داده بودمو گاهی به کنترل نگاه ميکردم گاهی به الهام. الهام از مبل پاشد اومد جلوم واستاد
من_ هووم؟
الهام_ اين کنترلو بده ببينم حداقل يکم آرومترشو بذار. اصلاً بده به من ببينم،
کنترلو با خنده به زور از دستم گرفتو mp4 رو از استریو جدا کرد يه آهنگِ موزيک خالی آروم گذاشت دوباره جلوم واستاد
چشمای گربه ای مانندش که با اين خط چشم طولانی حسابی آدمو وسوسه ميکرد، دماغ کشيده و استخونی صورتش با گونه های نسبتاً برجسته که به خاطره اون آرایش بيشتر برجسته به نظر میرسید. لب قلوه ایش که برق ميزد حسابی تحریکم کرده بود اما سعی ميکردم اصلا به روی خودم نيارم. دلم نمی خواست چيزی بینمون پيش بياد. دستامو گرفت کشيد وسط سالن
الهام_ هوس رقصیدن کردم، ميخوام همراهیم کنی
من_ الهام بیخیال شو
الهام_ هیسسسسسس
من_ خدا به خير کُنه. Ok هر چی تو بگی
انگشتای دست راستمو گذاشتم بين انگشتای دست چپش. دستامونو از بغل آورديم بالا. دست چپِ من دور کمرش بود دست چپِ اون هم رو شونه چپِ من
الهام_ قبل اينکه شروع کنيم بگما من عادت دارم هميشه تو اين رقص راهنما باشم
من_ يه چشمک براش زدم گفتم شما زنا هميشه دوست داريد راهنما باشید
آهنگ آروم پخش میشدو الهام آروم حرکت ميکرد. منم خودمو باهاش وقف میدادمو سعی ميکردم همراهیش کنم
الهام_ تو قبلاً اینکارو کردی نه؟
من_ چی؟
الهام_ هيچی آخه خيلی خوب همراهی ميکنی
من_ اينقدر فکر نکن سعی کن لذت ببری
الهام_ چقدر داغی
چيزی نگفتم، همینجوری خيلی آروم باهم حرکت میکردیمو چرخ ميزديم. دستشو از دستم جدا کرد جفتشو گذاشت رو سرشونه هام. دستای منم دور کمرش بود، گاهی هم خيلی آروم میکشیدم پشت کمرش. همين جوری با اون چشمای جذابش منو نگاه ميکرد. بدنم داغتر از هميشه شده بود، نميخواستم نگاش کنم اما نمی شد
من_ چشمای تو اعجاب آوره، میدونستی؟
احساس رضايت تو صورتش بيداد ميکرد. يه دستشو گذاشت رو سینم آروم تا پشت گردنم لمس کرد، يه لحظه حسابی تحريک شدم لبمو آروم گاز گرفتم
من_ هيچ وقت هیچی رو اينجوری نگاه نکن. ممکنه از بس داغ بشه بترکه
الهام_ ديوونه
خيلی آروم به صورتِ دایره وار میچرخیدیم، شايد يه لاکپشت سرعتش از ما بيشتر بود. ضربان قلبم تند شده بود، حس ميکردم بدنم گر گرفته اما بايد خودمو نگه میداشتم. لطافتِ دستاش که رو بالاتنه من بازی ميکرد با اون چشمای مشکی براقش حسابی حواییم کرده بود. دستامو بردم پشت سرش، بند موهاشو آروم از موهاش در آوردمو موهاش که دمب اسبی بسته بود باز شد ریخت رو شونه هاش. بند موشو گذاشتم تو جيب شلوارم. نگاهمون هنوز تو هم بود، دست کشيدم تو موهاش يکم تکونشون دادم که قشنگ از هم باز بشن، موهای لختش با کوچکترين حرکتی تکون ميخورد. احساس ميکردم تحريک شده اما اونم خودشو نگه میداشت. با دست چپم خیلی آروم پشت کمرشو لمس ميکردم با دست راستم هم از پشت موهاش دستامو آوردم بالاتر تا روی گردنشو پشت سرش بعد دوباره دستمو میبردم پائين. هر بار که دستم از گردنش رد ميشد نفسش عميق تر میشدو گاهی هم چشماش خمار. با پشت انگشتای دستم آروم کشيدم پشت گوشش. سرشو دقيقاً به همون سمتِ انگشتای من خم کرد. انگشتم موند لای گردنشو سرشونش. يکم خودشو مالیدو يه آه خيلی خفيف کشيد. دوباره تو چشمای خمار من خيره شد، احساس ميکردم اگه يه لحظه ديگه ادامه بديم نميتونم خودمو نگه دارم. دستامو از پشت سرشو کمرش جدا کردم خواستم خودمو ازش جدا کنم که با دستاش که دور گردنم بود سرمو گرفتو نذاشت دور بشم. چشماشو بستو منو بيشتر به خودش نزديک کرد، گرمایِ تنشو کاملاَ حس ميکردم. واقعاَ مونده بودم که بايد چی کار کنم. از طرفی خيلی وقت بود که سکس نداشتم از طرفی یه جورایی دلم نمی اومد با الهام سکس کنم. باز يکم بيشتر بهم نزديک شد، کاملاً بدنش با بدنم تماس داشت. دستای من دور کمرش بودو اونم يه دستش دور گردنم يکيش دور کمرم. هنوز چشماش بسته بود. قدش يکم ازم کوتاهتر بود واسه همون گردنشو رو به بالا نگاه داشته بود که بتونه به چشمای من خيره بشه. يکم ديگه کمرشو لمس کردم، سرمو بردم نزديکِ گوشش
من_ الهام
باز هيچ توجهی نکرد گردنشو خم کرد سمتِ سر من، حس ميکردم کنترلش دیگه دستش نيست. انگار تو عالمه خلصه رفته باشه. سر جام واستادمو ديگه نچرخیدم.
الهام_ با صدای خيلی خفيف گفت نگرانِ هيچی نباش
من_ آخه، آخه
الهام_ هيس
ديگه چيزی نگفتم، با خودم گفتم حالا که خودش می خواد منم بيشتر از اين اذيتش نمی کنم چون ميدونستم اگر منم نخوام اينقدر تحریکم ميکنه که آخر نظرم عوض بشه. ترجيح دادم الکی وقتو هدر ندم. لبمو بردم زيرِ گوشش که ميدونستم جزء حساسترین قسمتای بدنشه. خيلی آروم لبمو کشيدم رو پوستش. همون جور که حدس ميزدم فشار دستاش به دور کمرمو گردنم بيشتر شدو خودشو بيشتر بهم فشار داد. همين جوری لبمو ميکشيدم رو پوستشو کنار صورتش. همينجوری صورتمونو میمالیدیم به هم که نفهميدم چی شد لبامون به هم قفل شد. خيلی محکم لبمو کشيد تو دهنشو شروع کرد مکیدن. تو دلم گفتم خدايا اين چرا اينقدر شهوتش بالاست. زبونمونو میمالیدیم به هم، همچنان چشماش بسته بودو لبامون رو هم بود. نميدونم چقدر لبای همديگه رو خورديم اما لبای من بدجور خسته شده بود. صورتمو از صورتش جدا کردم، تو صورتش نگاه کردم چشماش هنوز بسته بودو لب خودشو گرفته بود لای دندوناش. آروم به خودم فشارش دادم. سرشو خم کرد گذاشت رو سينم. کاملاً به هم چسبیده بوديم، يکم تو اون حالت واستادیم
من_ حالا ميخوای تا شب همينجا واستیم؟
هيچی نگفت، حس ميکردم انگار خوابش برده، يکم تکونش دادم دوباره ازش پرسیدم
الهام_ نه اينجا خوب نيست، بريم اطاق من
من_ خب يکم منو ول کن که بریم، در نِميرم به خدا
الهام_ نميدونم چم شده انگار لمس شدم. ميشه منو ببری؟
من_ واقعاً عجيبی تو بابا
يه دستمو بردم زيرِ پاش اونیکی هم يکم پایینتر از گردنش گرفتمو بلندش کردم رو دستامو آروم رفتيم سمتِ اطاقش. سرشو چسبونده بود به سینمو تو چشمام نگاه ميکرد. آروم گذاشتمش رو تخت، تا خواستم يکم ازش دور بشم دستامو گرفت تو دستش با يه فشار خيلی آروم بهم فهموند که بخوابم رو تخت. دراز کشيدم کنارشو دمر به صورتش نگاه ميکردم، اونم طاق باز خوابيده بودو داشت منو نگاه ميکرد. با دستم يکم کشیدم رو شکمش. دستمو برداشتم به اين اميد که ممکنه از ادامه منصرف شده باشه، منم عين خودش طاق باز شدم. يه چند لحظه که گذشت اون دمر شدو خودشو به من نزديک تر کرد. آروم دستشو ميکشيد رو شکمو سینه هام، حسابی داغ شده بودم، چشمامو بستمو ساکت ساکت بودم. با زبونش ميکشيد زيرِ گوشمو گردنم، نفسم عميق تر شده بود، خودشو بيشتر بهم نزديک کرد همینجوری که گردنمو ليس ميزد دستشو آروم آروم برد سمتِ چیکو، از رو شلوار يکم فشارش داد. چشمامو باز کردمو صورتشو يکم بردم عقب تر تو چشماش نگاه کردم. حالا ديگه مطمئن بودم خودشم می خواد، خوابوندمش رو تخت لباسمو در آوردم. يکم از رو لباس سینشو ميک زدمو سرمو میمالیدم روش، اونم دستاش تو موهای من بودو سرمو میمالید. پائين لباسشو گرفتمو سعی کردم از تنش در بيارم، با کمک خودش لباسشو از تنش در آورديم. سینه های نسبتأ درشتش معلوم شد، يه سوتین مشکی براق نازک بسته بود که کلِ سینش قشنگ از زيرش معلوم بود. تضاد رنگ سياه با بدنه سفیدش حسابی تحريک کننده بود. زبونمو ميکشيدم دور نافش آروم ميرفتم بالا سمتِ سینه هاش، دستامو بردم پشت کمرشو بند سوتینشو باز کردم. سینش تو دهنم بودو نوکشو که حسابی شق شده بود میمکیدم، همين جوری مشغول مکیدن سینش بودم که يه دستامو از رو دامن نازکش که پاهاش از زیرش قشنگ معلوم بود گذاشتم بین يکی از رونای پاش. رون درشتشو يکم فشار دادم، کاملاً نرم بود. آروم دستامو آوردم طرف کسش از رو دامنش دستامو گذاشتم رو کسشو يکم فشار دادم. نفساش خيلی عميق تر شده بود، دامنشو دادم بالا دستامو گذاشتم رو رون نرم پاش، یهویی سرمو گرفت لبشو دوباره چسبوند به لبمو شروع کرد مکیدن. همینجوری که همراهیش ميکردم دستامو بردم سمتِ شرتش. با انگشت شصتم آروم از روی شرتش چوچولشو میمالیدم شرتش کاملاً خيس شده بود. تازه فهميدم چرا اون همه محکم لبمو ميخورد نگو حيوونی کلی تحريک شده بوده. يکم که از رو شرت میمالیدمش صورتشو از صورتم جدا کردمو با دستم دامنشو با کمک خودش از پاش در آوردم، شرتشم مثل سوتینش مشکی نازکِ براق بود که کسش کاملاً معلوم بود، لبه های کسش يکم بيرون بودو چوچولش حسابی ورم کرده بود. شرتشو آروم از پاش کشيدم پائين تا نزديکی زانوش. خواستم شروع کنم به ليسيدن اما حسابی خيس بود، مثل نگار با شرت خودش يکم تمیزش کردمو بعدش آروم رفتم سراغ کسش، يکم که زبون زدم دوباره کسش به شدت آب انداخت. ميدونستم الان ارضا ميشه، انگشتای يه دستامو ماليدم به کسش که يکم خيس بشه بعدش بردم نوک سینشو میمالیدم با زبونم ميکشيدم رو کسشو گاهی زبونمو ميبردم تو. همینجور که زبونمو فشار میدادمو در میاوردم دیگه الهام هم به جای نفس کشيدن آه ميکشيد. چوچولشو کردم دهنمو محکم مک زدم، با دستش سرمو به کسش محکم فشار دادو با شدت ارضا شد. تموم صورتم خيس شد، اما هنوز با دستاش صورتمو نگه داشته بود، منم بیخیال نشدمو يکم ديگه براش زبون زدم گاهی هم با شصتم چوچولشو خیلی آروم میلرزوندم. چند لحظه که گذشت حسابی بی حال شده بودو رو تخت کاملاً بی حال ولو بود، صورتشو بوسیدمو چشماشو بستم گفتم ميرم دستو صورتمو بشورم تو هم استراحت کن عزيز. بعده اينکه دستو صورتمو شستم برگشتم تو اطاق، به همون حالتی که بود دراز کشيده بود. چشماش بسته بود حس کردم خوابش برده منم بدونِ هيچ صدايی رفتم سیگارمو از هال آوردمو روی صندلی اطاقش نشستمو سیگارمو روشن کردم. يه نگاه به چیکو انداختم، خوابيده بود. فشارش دادم يکم آب منی ازش اومد بيرون. بی خیالش شدمو همینجوری به درو ديوار نگاه ميکردم. سیگارم داشت به آخرای خودش میرسید که الهام چشماشو باز کرد
من_ ساعت خواب
الهام_ وای خوابم برد فرهاد، ببخشيد
من_ فدای سرت
الهام_ اينقدر تحريک شده بودم که وقتی ارضا شدم هيچ حسی ديگه نداشتم
سیگارو از پنجره اطاقش انداختم پایین رفتم رو تخت کنارش دراز کشيدم. دستامو کشيدم رو موهای لختشو سرشو نوازش ميکردم. اونم با لبخندی که توش محبت موج میزد نگام ميکرد. يکم که گذشت دستامو گرفت خودشو چرخوند اومد رو تن من نشست
الهام_ حالا نوبتِ تو که لذت ببری
من_ من اون موقعش هم داشتم لذت ميبردم، نگاه کردن چشمای خمارت کلی بهم مزه ميداد
الهام_ هیسسسسس
صورتمو شروع کرد بوس کردنو لباشو میمالید به صورتم، رو چشمامو بوس ميکرد، بغلش، روی پیشونیمو، خلاصه همه جای صورتمو غرق بوسه کرد. رفت زيرِ گردنمو وسطشو شروع کرد ليسيدن. گاهی نفس داغشو زيرِ گوشم خالی ميکرد که باعث ميشد دوباره داغ بشم. آروم همینجور که زبونشو رو بدنم ميکشيد رفت سمتِ سینه هام، شروع کرد سینه هامو مکیدنو بوسيدن. هر چی منتظر شدم بره سمتِ چیکو نمیرفت گاهی ميرفت سمتِ شکمم دوباره برمیگشت سمتِ سینه هام
من_ هووو خله، سينه من مثل مالِ تو سنسور نداره که انقدر لفتش ميدی برو پائين ديگه
زبونش روی سینم بودو همين جوری دورشو زبون ميکشيد با دستش گذاشت رو دهنم که يعنی اينقدر ونگ نزن. منم خفه خون گرفتم که هر غلطی دلش می خواد بکنه. دستامو گذاشتم زيرِ سرمو به سقف نگاه ميکردم. خودشو برد عقبتر نشست رو چیکو، شروع کرد خودشو مالوندن رو چیکو. چیکو کم کم شروع کرد به سفت شدن. مطمئن بودم الهام هم فهميده که چیکو کاملاً بلند شده چون با يه لبخندِ شیطنت باری داشت نگام ميکرد منم ساکت بودمو منتظر بودم شیطنتشو بکنه بعد سر وقتش حسابشو برسم. دوباره رفت عقبتر پائين زانوم نشستو زیپ شلوارمو باز کرد، با کمک من شلوارمو از پام کشيد بيرون. يکم صورتشو از روی شرت ماليد به چیکو. یهو شرتمو کشيد پائين چیکو رو گذاشت دهنش، خوشبختانه چند شب پیشش کلاً بهش صفا داده بودمو تمیز تميز بود. دهن داغشو روی چیکو بالا پائين ميکرد، يه چند بار که بالا پائين کرد چیکو رو در آورد نوکشو بوسيد
الهام_ آخی، دلم لک زده بود واسه يه همچين چيزی
منم که قول داده بودم صدام در نياد خودمو نگه داشتم که بهش نگم ديونهِ. شرتمو از پام در آوردو يکم لای پاهامو باز کرد نشست بين پام. دوباره چیکو رو گذاشت تو دهنش، با دستاش آروم بیزه هامو چنگ میزدو چیکو رو با قدرت میمکید. گاهی هم سوراخ کونمو يه زبون ميزد. گرفتم چرخوندمش طرف خودم 69 شديم من زير بودم اون رو. به محض اينکه کسش جلو صورتم قرار گرفت اينقدر تحريک شده بودم که بدون معطلی لباشو از هم باز کردمو زبونمو تا جايی که جا داشتم کردم تو شروع کردم بالا پائين کردن. الهام چیکو رو ول کردو شروع کرد ناله کردن. بی توجه بهش با قدرتو سرعت زبونمو تو کسش حرکت ميدادم. زبونشو ميکشيد دور سر چیکو دوباره سرشو ميزاشت دهنشو دورشو زبون ميزد که حسابی حشری تر ميشدم. تا اومدم انگشتمو بذارم لب کسش که بکنم تو، چیکو رو از دهنش ول کرد چرخید با دستش چیکو رو گرفت تنظيم کرد به لب کسش همینجور که آروم داشت میشست روش
الهام_ فرهاد من خيلی وقته سکس نداشتم تو فشار نیار بذار خودم بشینم روش که اذيت نشم
یه چشمک براش زدمو دستامو گذاشتم رو رون پاش. کل چیکو که رفت تو گرمایِ داخل کسش به تموم وجودم سرايت کردو داغم کرد. همینجوری که الهام میومد پایینتر احساس درد تو چهرش بيشتر نمایان میشدو لذت برای من از تنگی کسش. واقعاً مشخص بود مدت زیادیه که اين کس به خودش چیکو نديده. خلاصه بعده يکم مصيبت خانم تا ته نشست رو چیکو و خم شد طرف من. بدونِ اينکه من تلمبه بزنم از تنگی کسشو داغ بودن چیکو آهو نالش شروع شد. کمی که گذشت دستاشو گذاشت رو شونه من شروع کرد بالا پائين شدن. صدای تِلِپ تلپی که تو اطاق اکو میشد خيلی خنده دار بود. من با نیشه باز چشم خمار الهامو نگاه میکردمو لبمو گاز میگرفتم. اينقدر داخل کسش داغ بودو منم تحريک شده بودم که ميترسيدم زود ارضا بشم. الهام يکم ديگه ادامه داد بعدش واستادو يکم منو نگاه کرد
الهام_ فرهاد خسته شدم ميشه تو …
نذاشتم حرفش تموم بشه بدون مقدمه با سرعت دستامو انداختم دور کمرش شروع کردم محکم تلمبه زدن، الهام اصلاً انتظار همچين حرکتیو از من نداشت شروع کرد جيغ کشيدن از روی شهوت. صدای نال کردنش تموم جونمو داغ میکردو کلِ خستگیو از تنم بيرون. يکم که گذشت آروم خوابوندمش رو تخت از بغل رو تخت دراز کشيده بوديم يه پاشو دادم بالا شروع کردم تلمبه زدن، گاهی لبامون به هم قفل ميشد گاهی هم من سینشو میمکیدم که کم کم حس کردم دارم ميام
من_ الهام دارم ميام
الهام_ ميخوام بخورمش
خودشو از من جدا کرد سریع چیکو رو گذاشت دهنش شروع کرد ساک زدن، نوک چیکو رو گذاشت دهنشو با زبونش تو يه حرکت دایره وار شکل ميکشيد دور چیکو. ديگه رسماً آهو ناله ميکردم، همینجور داشت نوکشو زبون ميکشيد که با شدت ارضا شدم. يکم از آبمو خورد بقیشوهمینجور که چیکو رو کلاً کرد تو دهنش قورت نداد با دستش ماليد به چیکو، که حسابی بهم مزه داد
من_ تو هنوز نیومدی نه؟
الهام_ ۲ بار شدم اما الان هم دلم میخواد
سریع برگردوندمش رو تخت به حالته سجده. بعدش رفتم پشتش انگشتمو گذاشتم تو کسش شروع کردم لرزوندن، با اونیکی هم يکم انگشتمو خيس کردمو نوک سینه هاشو شروع کردم به مالوندن. همينجوری با شدت دستامو تو کسش میلرزوندم که الهام هم ارضا شد. يکم کسشو ماليدم که کاملاً خالی بشه بعدش خوابوندمش رو تخت. صورتمو بردم جلو صورتش داشت با لبخند نگام ميکرد، رو لبشو بوسیدم
من_ اينم به قول خودت چهارمین ارضا شدنت خوشگله
یهویی محکم بغلم کردو منو به خودش فشار داد. به زور خودمو ازش جدا کردم، دوباره لبمو بوسيد
من_ بابا الان اينهمه ارضا شدیا بیخیال اين لب لوچه ما نميشی؟ کندیشون ديو
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

سرنوشت (فرهاد)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA