انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

آینه شکسته


مرد

 
قسمت بیستم

تا اون لحظه سرم را از زیر پتو در نیاورده بودم. اما تاثیری نداشت و من عملاً همکاری کرده بودم تا پسرم ازم لذت ببره ولی هنوزحیا نمی‌ذاشت همه چی رو در رو و راحت باشه. مهران از خداش بود، من هم دنبال همین موضوع بودم هم مشکلاتمون رو هرجوری هست حل میکردیم هم تا زمانی که شوهرم برمی‌گشت از ی شریک جنسی کامل لذت ببرم .
بالاخره تصمیممو گرفتم تا چیزی که پسرم می‌خواست رو بهش هدیه کنم تا شاید چیزی که عمریه به دنبالش هستم به دست بیارم . اما مهران نقطه مقابل من بود. ذره‌ای حیا توی وجودش نبود ومهم تر اینکه تصمیم داشت حیا رو تو این خونه از بین ببره و انگار بزرگترین هدفش بود و ازش کوتاهی نمی‌کرد تا بالاخره بهش رسید.

پتوی روی منو خیلی سریع از روم کشید و به پایین تخت انداخت از فرط خجالت تنها کاری که تونستم بکنم قرار دادن ساعد دستم روی چشمام بود . دو تا دستشو دور من قفل کرد و با یه چشم به هم زدن دامنم رو کاملاً از پام درآورد. یه لحظه بغض کردم مطمئن شدم دوباره میخوام وحشیانه بهم تجاوز کنه. کمی زانوهام توی شکمم رو جمع کردم و خودم رو سفت کردم با اون دست‌هایی که حالا فرم مردونه گرفته بود زانوهام رو لمس کرد و با فشاری آروم سعی میکرد پاهام را از هم باز کنه . انتظار یه همچین کاری رو نداشتم. همه چیز برعکس تفکراتم بود برای همین سعی کردم با کمترین واکنش جازه بدم هر کاری می‌خواد بکنه شاید اینجوری به اون آرامش روحی و روانی که می‌خواست می‌رسید و حداقل رام میشد تا در فرصت مناسب از فرخ دورش کنم. تا مبادا از تمام گذشته خبر دار بشه.
انرژی عجیبی توی دستاش بود به محض لمس بدنم انگار یه آرامبخش قوی وارد گردشه خونم شد. بی حس شدم انگار تو دنیا دیگه رفتم. خیلی راحت صورتش رو رونهام نزدیک کرد. سایش دستش روی پوست لطیف پاهام و تنفس ممتد و گرمش هر لحظه من را بیشتر تحریک می‌کرد. برخورد لب‌هاش به بالاترین قسمت داخلی رون پام هم باعث شد رعشه سرتاسر وجودم رو بگیره دستم رو از صورتم جدا کردم و با هر دو دست شروع به چنگ زدن تشک تختم کردم و مهران لحظه به لحظه چیزی که می‌خواستم نزدیک‌تر می‌شد بالاخره لب‌های گرمش قسمت بالای کسم رو لمس کرد و من دیگه فریبای آرام و محجوب به حیا نبودم. حرکت زبونش روی چاک کسم هر آن غیر قابل تحمل‌تر میشد. دچار دوگانی شدم با هر دو دست سرش رو گرفتم تا از زیر فشار شهوت خلاص بشم اما نتونستم و با تمام توان فشار می‌دادم تا این لذت غریبه هر چیزی زودتر منو ارضا کنه. کم کم رفتارهام از کنترلم خارج شد و شروع به کشیدن موهای مهران کردم و محکم داد می‌زدم
" ؛ هیچ پسری به مادرش تجاوز نکرده ولی تو حرومزاده کردی پس باید تلافی کنی! باید تمام رفتارهای زشتت رو تلافی کنی حالا تو باید هر جوری شده من رو خوشحال و سرحال کنی ! من هم حق دارم تمام تو مال منه ! قبل از هر کسی ،قبل از پدرت، قبل از مژگان یا حتی اون فرخ عوضی....
لب های گرم پسرم ،عشق مادرانه و نیازهای و کمبود ها بلاخره کارساز شد و من در کامل آرامش ارضا شدم اما همچنان دلم پر بودم از حرفهای نگفته که سرریز شد

" تو مال من هستی؛ پسر من است. من همه چیزم رو به خاطر داشتن تو از دست دادم.تمام تو مال منه تمام روحت تمام جسمت تمام عشقت حتی تمام کیرت مال منه فهمیدی یا نه

سرش رو از بین پاهام جدا کرد و خودش رو بالا کشید دوست نداشتم تو چشمهاش خیره بشم و نگاهم رو ازش دزدیدم.
مطمئن بودم سرش پر از افکار پلیده سرشو رو سینه ام گذاشت درحالی که طاق باز خوابیده بودم به پهلو خودش رو تو بغلم جا داد

اون حس قوی و غیر قابل تحمل عربده‌ها فریادها جیغ کشیدن‌ها و اون ارضا شدن تکرار نشدنی تو اون حال و هوا طوری من رو بی‌حال کرد که دیگه حاله تکون خوردن نداشتم.
مهران که خودش رو روی من کشید تازه فهمیدم بدنش کاملا لخته ؛ صورتش رو به گردنم رسوند بعد با لبخندی آرامش بخش گفت:
" حالا فهمیدم چرا من ومژگان از سکس کردن سیر نمی‌شیم اون بابا که بکن نبود"

برخورد لب‌هاش با گردنم حسی رو برام یادآوری می‌کرد که سال‌ها ازم دور بود حس آرامش،لذت هم آغوشی با دوست داشتنی ترین

ساکت شده بود اما همچنان هاش به حرکت کردن لبهاش ادامه می‌داد و دوباره شعله شهوت رو تو بدنم روشن می‌کرد و نمیتونستم بیشتر جلوی پسرم وا بدم. لب اعتراض باز کردم اما این بار لب‌هاش به جای لمسه گلو و گردنم به لب‌هام نزدیک شد و ناگهان گره خورد با اکراه پذیرفتم که لب ها چند دقیقه پیش کجا بودن و حالا میخواند لبهامو لمس کنند اما به جرأت بهترین لب گرفتن‌های عمرم بود.
حس آرامش و لذتی که از این کار می‌بردم مغزم رو تعطیل کرده بود و فراموش کرده بودم خیسی لب‌ها و صورت پسرم از کجاست و با تمام وجود لب‌ها رو
می مکیدم. سر مهران بین دست هام مهار بود و انگشت‌های مهران سراغ دکمه‌هام رفت و یک یکی در حین لب گرفتن بازشون کرد و گرمای دستش به شکم پهلوم رسید انگار سال‌ها منتظر لمس این چنین بودم خودم دست پسرم رو روی سینه‌ام قرار دادم تا گرمای وجودش با دست‌های جادوییش بدنم را شعله ور کنه
مهران شروع به بازی با سینه‌هام کرد و بالاخره لب‌هاش به جای خوردن و مکیدن به تعریف و تمجید باز شد
" هرچی فکر می‌کنم می‌بینم من باید هر زنی سینه‌های اینجوری داشته باشه. وقتی تو خونه تکونشون میدی دلم می‌ریزه. خیلی جلوی خودم رو می‌گیرم که جلوی مژگان سینه‌هات رو چنگ نزنم یا گازشو نگیرم"

حرف‌های نوجوان حشری خیلی از حرکاتش تحریک کننده‌تر بود.جوری که پاهام فشار می‌دادم تا سایش پاهام یک کمی لذت رو برای کسم فراهم کنه.

نمی‌دونم این ترفندها را از کجا یاد گرفته بود با یک دست به سراغ چاک کسم با دست دیگش لاله‌های گوشم رو نوازش می‌کرد با لب‌هاش و زبونش سینه‌های من رو آتیش بزنه. جوری نوک سینه‌هام رو می‌مکید یاد دوران نوزادش افتادم با این تفاوت که الان ی چشمه بین پاهام در حال جوشیدن بود.
حرکات ممتد انگشت مکیدن‌های با تمام توان من رو مجبور کرد به ناله بیفتم ناله‌های طولانی که آخر سر با فشار دادن سر مهران به سینه‌هام و قفل کردن دستش بین پاهام به پایان رسید. بدنم کاملاً قفل کرده بود می‌لرزیدم با یه جیغ محکم و ارضا شدن طولانی به یه سبکی خاص رسیدم چند دقیقه‌ای بین زمین و آسمان بود یه خلسه کامل

بالاخره با بوسه‌های عاشقانه مهران که کاملاً باهاشون غریبه بودم هوشیار شدم
_: مامان جون اگه سرحال شدی تا ادامه بدم
+: مگه ادامه داره
_: البته مامان جون من که هنوز کاری نکردم حداقل یک ساعت دیگه باهات کار دارم
+: نمیشه تمومش کنی بدنم نمی‌کشه
_: نمی‌شه اگه این مدلی نخوای باید.....
با نگاهش فهموندم بهم که میتونم با
یکمی ساک زدن کار رو حل کنم اما من فقط اخم نگاهش کردم و جوابش رو گرفت مغموم شد با سری به پایین انداخته گفت :
_: این هم سکس گرم و عاشقانه واقعا دیگه نمی‌دونم چیکار کنم، نباید به حرفش گوش میکردم

ناگهان سرخ شدم و چشم‌هام تا گرد شد دهنم باز موند عجبی حماقتی یعنی دیوانه برای رابطه با من از کی مشورت گرفته
یعنی با چه کسی اینقدر راحت بوده که برای نرم شدن من ازش مشورت گرفته.
تحلیل های کوتاه مغزم نتیجه آنی جالبی داشت که باعث شد عصبانیت من فروکش کنه به باور رسیدم راست می‌گفت
"پسرم دنبال ی راه کار برای حل مشکلاتمونه"
به صورتش نگاه میکردم چهره ای که کپی برابر اصله ، پس خلقیات هم خود کثیف شه. من یک بار از اصل این موجود، ی برده رام ساختم. اینکه ی بچه است

صدای مهران منو به خودم برگردوند قبل از حرف زدنش پاسخ دادم
+: این مدلی که فوق العاده است این حس با هیچ حسی قابل مقایسه نیست اما.....
عجب سوتی داده بودم اما نمی‌شد کاریش کرد تازه بهترهم شد . من رو رام ببینه راحت‌تر تو تله ام میفته . ساکت شدم بعد از چند لحظه پسرم گفت: "بهتره قبل از اینکه دیر بشه تمومش کنیم قول میدم بیشتر قبل خوش بگذره"

چیزی نگفتم با ی لبخند رضایت رو اعلام کردم. توی چشام خیره شده بود؛ جمله‌شو سوال از خود و مجهول مطرح کرد
" بگم بخور هم نمی‌خوری! از پشت هم قطعا درد داره نمیتونه و نمیذاره ! باید چکارش کنم ؟۰؟!
اخمی بهش کردم و گفتم اولاً کاریش نمیتونی بکنی دوما جوجه‌ای! زوده برات سوما باید فکر کنم ببینم در آینده میشه یا نه سعی کن خوشحالم کنی تا هر چیزی که می‌خوای برسی
همون طوری که میخندید از پاهام چند تا بوسه از روی پاهام برداشتاز هم بازشون کرد گفت: "مامان جون تو کون بده من بندگیت رو میکنم "
آیا طنازی خاص جوابشو دادم
" اون رو خواهر جونت برات جبران می‌کنه دنبال کمبودات باش"
تازه زبونش بدنم رو لمس کرده بود که با یه مکث کوتاه گفت: " هر گلی ببخشید هر کونی جا و بویه خودشو داره"
و دوباره زبونش رو توی چاک کسم حرکت داد بیشتر قصدش خیس کردنه مسیر ورود کیرش بود وشاید کمی تحریک کردن من. حس خوبی رو به من منتقل می‌داد باعث شد خیلی راحت سرم رو متکا بزارم و بدنم رو در اختیار پسرم بزارم
حس کردم مچ دستش رو روی چاک کسم می‌کشه سرم رو از متکا جدا کردم از تعجب مغزم سوت کشید واقعاً کیر پسرم سن و سالش نمی‌خورد
بالاخره کار خودش رو کرد و شروع به فشار دادن کرد درسته به تنگی اول نبود اما هنوز کلفتیش اذیتم می‌کرد نشانه‌های درد تو صورتم پدیدار شد و هر لحظه شدید ‌تر می‌شد بعد از تحمل درد و فشار زیاد بالاخره بدنش رو با بدنم لمس کرد. با یه حرکت غیر منتظره کاملاً روی من خوابید دست‌هاشو دو طرف سرم گذاشت و لب‌هاش تو لبهام حرکت داد. حالتی عاشقش بودم و سال‌ها برای تکرارش انتظار کشیده بودم، این بار همسرم نه، پسرم خاطرات سکسهای شهوتناک و آتشین برادری که ازش منتفربودم رو برام زنده کرد

تلمبه‌های نرم که بیشتر حرکات بدن مهران بود تا عقب وجلو کردن کیرش، بدنم رو به آتیش می‌کشید دست‌هاشو کنار کشیدم خودم از پسرم کام گرفتم جوری لب‌هاش تو می‌می مکیدم انگار معشوقه‌ام رو بعد از سال‌ها به آغوش کشیده بودم و مهران انگار این حرکات امانشو بریده بود. بالاخره لب‌هامون از هم جدا شد جنون و شهوت تمام بدنم رو فرا گرفته بود و هیچ کنترل روی رفتار افکار و تکلمم نداشتم
ناله‌های خفه مهران نشون می‌داد به ارضا شدن التماس گونه ازش خواستم تمومش نکنه و چند تا تلمبه محکم بزنه اطاعت کرد به دهمین تلمبه نرسید که با شدت زیاد ارضا شدم و مهرام رو توی بغلم جا داد صدای خسته‌اش لابه‌لای نفس های بریده بریده یر گوشم نجوا می‌کرد میشه به پشت بخوابی قول میدم از جون نکنم با خستگی تمام لبخندی به پهنای صورت زدم لب‌هاشو بوسیدم و حین چرخیدن گفتم مرد و قولش فقط زود تمومش کن
چند باری کون بزرگ سفیدم را چنگ زد سرش رو نزدیک کرد نفسش رو وی باسن پهنم حس می‌کردم با تجسم پیش از نجام فهمیدم که از سرش می‌گذرم و با تحکم گفتم حتی بهش فکرم نکن به یه بوسه بسنده کرد دستم راستم رو گرفت و روی باسنم گذاشت و بهم فهموند تا کمکش کنم تو چاک کونان را باز کن سر کیرش رو فشار داد داخل من برای اینکه درد کمتری تحمل کنم کمی خودم رو از تخت جدا کردم و مهران دو دو دستش رو روی پهلوان قفل کرد و شروع به تلمبه زدن کرد ین شهوت من انگار قصد نداشت فروکش کنه و این بار داغ‌تر از قبل شعله می‌کشید خودم خیسی بین پاهام رو س می‌کردم جوری که از بالاترین قسمت از آب کسم لیز شده بود یک لحظه مهران دستاشو جدا کرد و با تمام توان کیرش رو داخل کوسم فشار داد و دست راستش روی کمرم گذاشت انگشت شستش رو وی سوراخ کونم فشار می‌داد دردی شدید و غیر قابل متحمل وی روده‌هام پیچید با صورتی از درد گره خورده جوری که دندون‌هام از هم جدا نمی‌شد داد زدم تو قول دادی کثافت اما مهران باید خنده هیستری جواب داد قول دادم از کون نکنم اما در مورد انگشت حرف نزدم و شروع کرد به حرکت دادن کیرش و چرخوندن انگشتش و گذشت زمان عضلاتم به درد عادت کردم من هم دوباره حس تحریک و شهوت من رو به اوج رسونده بود می‌خواستم هرچه زودتر ارضا بشم ازش خواستم با هم ارضا بشیم سرعت تلمبه‌هاش نشون می‌داد نزدیک و من هم نمی‌فهمیدم کجام و چیکار می‌کنم و سست سست شدم شل شدن عضلات باعث شد مهران از این موقعیت سوء استفاده کنه و دومین انگشتش را رو هم زمان توی کونم فرو کرد و به حرکاتش ادامه داد خیسی واژنم همراه با حرکات چرخش انگشت مهران پسرم داخل کونم با ناتوانی تمام باعث شد بدنم به رعشه بیوفته پسرم شروع به عربده کشیدن کرد با اولین نبض های کیر پسرم داخل بدنم چشم‌هام رو آروم بستم داغیه آب کیرش درون بدنم و اون درد لذت بخش جدید من رو به خلسه برد جوری که احساس کردم دارم به خودم جیش می‌کنم چشمامو بستم نالیدم :

"محکم تر همه اش توش خالی کن میخوام ازت بچه دار بشم فرخ"

بااختلاف ناب‌ترین و گرم‌ترین سکس عمرم رو تجربه کرده بودم. انگار خالی شدنش داخل بدنم اون آرامش رو بهم هدیه داده بود.
از فرط نیم پهلو پشت به خوابیده و نفس نفس میزد
تازه متوجه حرفی که زده بودم شدم. با ترس به چهره مهران نگاه کردم

با بدن خیس و صورتی ترسیده و مبهوت بهم نگاهش می‌کردم چیزی برای توجیه یا انکار کردن وجود نداشت

هاج واج به قالب عکس روی دیوار خیره شده بود سعی کرد از تخت پایین بره
با اشاره دست نشون داد با صدایی بی‌رمق گفت به قولی که داده بودم عمل کردم دوتا نامه رو برات گذاشتم بالای تختت
به سختی و با لکنت زبان بزور گفتم :
حالا که کارمون به اینجا کشید دوست دارم خودم همه چیز رو درمورد گذشته بهت بگم
لبخند تلخ و صوتی غمگین و چشم‌های پر از بغض گفت:

" خیلی دلم می‌خواد بدونم تو گذشته من چه خبر بوده که همه اصرار دارند گذشته رو از زبون خودشون بازگو کنند حرف‌های که باید زده بشه تا من بتونم بفهمم چه کسی مقصر این همه آشفتگی و بدبختیه ؟!! "
دیدن غم توی صورت پسرم من رو شکست خودم رو روی تخت انداختم بی اراده اشکان روی صورتم لغزیدند
خودش رو نزدیکم کرد و سرش را پایین آورد زیر گوشم زمزمه کرد
بهش فکرنکن شاید تو مسئول تمام این قضایا باشی اما مطمئن باش محاله کسی بتونه من رو از تو جدا کنه امروز شروعش بود من تازه به چیزی که می‌خوام رسیدم.

دستش رو به سینه‌هام رسوند با نوازش عاشقانه آرامش را به هم هدیه داد و بعداز بوسه‌ای گرم روی شونه ام از اتاق خارج شد

وسوسه خوندن نامه‌ها داشت به خستگی و خواب غلبه میکرد

ادامه دارد......
     
  
مرد

 
قسمت بیست و یکم
از اتاق خارج شدم، دَرکی از گذشت زمان نداشتم. فکر کنم چند ساعتی گذشته بود. انگار یه چیزی شبیه پتک توی سرم می‌کوبید؛ میگرن لعنتی داشت شروع میشد
به سمت اتاق بچه‌ها رفتم. در نیمه باز بود شک نداشتم که دوباره مثل زن و شوهرها خوابیدن. برای همین با احتیاط در رو کمی باز کردم تا به داخل اتاق سرک بکشم، متاسفانه یا خوشبختانه حدسم نیمه درست بود. فقط مژگان با زیر پتو خواب بود‌. تقریبا به پهلو خوابیده بود اما جوری تا قسمت وسط کمرش لخت و و حداقل بالا تنه اش لباس نداشت پوست سفید و یک دستش به خودم رفته بود مو های پرپشت بلند مشکی مثل مخمل کل متکا رو پوشش داده بود
بی حرکت و ثابت بود که نشون از خواب با آرامش عجیب بود شاید یه خواب بعد از سکس طولانی.
به در تکیه دادم .غرق در چهره معصوم و زیبا
و دلربای مژگان شدم .به جوونی خودم فکر می‌کردم چه خاطرات لذت بخشی ،واقعاً ؟!!!
اگر بخوام با خودم صادق باشم ؛ آره لذت بخش
اما پردردسر
اما ساختارشکن
اما نابودگر
اما سیاهی ساز
خیلی از اون لذت‌ها دور شده بودم اما دوری رو به پایان بود. چرا که دیگه مهران بود. مثل گیاهی مردابی و ناخواسته در لجنزار عشق ناپاک منو فرخ پیوند خورد و امتحان خداوند شد . در سختی‌ها و ملامت‌های زندگی رشد کرده بود.اما به درختی تناور تبدیل شد که سایه و حضورش باعث و بانی لذت بود. لذت های که فقط و فقط با فرخ تجربه کرده بودم
چقدر زود گذشت....
یکی از عجیب ترین خاطراتم با فرخ همون روزی بود که قرار بود خونه مهناز رو آماده کنم؛ تا نفهمه تمام مدت میعادگاه عشق منو برادرمون بوده. عصر روز قبل سکس الوداع کرده بودیم . مطمئن بودم فرخی ی غلط کرده اما لو نمی‌داد و سکسمون حدود دو ساعت طول کشید آبش رو دست آخر با ساک زدن عمیق آوردم. اینقدر تو کونم تلمبه زده بود به طوری که برای جلوگیری از باز موندن سوراخم و نیومدن صدا از روده‌هام مقدار زیادی رب انار به سفارش خود جونورش داخل سوراخ کونم کردم . تا جمع بشه مرتبا باد ازم در نره. سوزش بسیار عجیبی داشت اما تاثیر گذار بود و لذت بخش؛ اونقدر ساده لوح بودم که این موضوع رو خیلی راحت برای فرخ بازگو کردم و اون عوضی فهمید من از سوزش و درد سوراخ کونم لذت میبرم، کلی قربون صدقه‌ام رفت و از بقالی کوچه یه سری خوراکی برام خرید تا به نوعی دلمو به دست بیاره.
فرداش با خیال راحت به خونه خواهرم رفتم و همه چیز رو به حالت طبیعی برگرد داشتم آماده می‌شدم که برگردم صدای در اومد می‌دونستم خودشه.کار زیادی نمونده بود انجامشون دادم. دلم می‌خواست یکمی شیطونی کنیم اما شک داشتم وقت بشه . رفتم لباس عوض کنم ، کامل لخت نشده بودم که رسیده داخل اتاق، از پشت به بغلم کرد. منو به سمت طاقچه کنار اتاق برد و کوله پشتی توی دستش رو روی طاقچه گذاشت. لب‌هاشو زیر گوشم رسوند. نفس‌های گرمش را مهمون گردنم کرد. لحظه به لحظه بدنم بی‌قرارتر می‌شد.
کمی با شکم و سینه‌هام بازی کرد اما نه به قدری که تحریک بشم انگار عجله داشت.
کون پهنم رو به بدن داداشم می‌کشیدم تا بیشتر اون کیری که منتظر بیدار شدنش بودم رو حس کنم. سفتیش رو کپل های کونم نشست حس موفقیت داشتم و لبخند به لب‌هام اومد توی آینه خیره در نگاهش بودم. فرخ که تا این لحظه تمام همکاریش رو کرده بود چهره موزیانه‌ای به خودش گرفت:
"آبجی فریبا امروز منتظر یه تجربه جدید باش"

‌ گفتم :چیه باز نکنه قراره کنار ایوان تجربه‌اش کنیم؟یا زیر درخت تو حیاط؟ شاید هم دوباره دلت می‌خواد با هم حمام کنیم؟
جوابم رو داد : چه بی‌زوق این دیگه آخرین روزه.
این کار رو با یه زن اسکاتلندی وحشی که حدوداً ۱۰ سانت از خودم بلندتر بود تجربه کردم.
بقیه لباس هام رو در آورد من هاج و واج نگاهش می‌کردم

دو تا دست ظریفم رو تو یک دست گرفت. از توی کوله پشتی ی طناب پلاستیکی در آورد شروع کرد به بستن دستهام
داشتم می‌ترسیدم ولی اون بیخیال بود به کمرم فشار می‌آورد تا خم بشم و کم مقاومت کردم بلاخره زورش چربید و کاملا خم شدم بصورت وحشیانه شورتم رو میکشید جوری بین پاهام خراشیده شد به ضرب ناخن و چنگ اون پاره‌ کرد اشک تو چشم‌هام جمع شده بود ازش خواستم آروم تر رفتار کنه که با کف دست محکم می‌کوبید روی کپل های کونم. اینقدر محکم میزد که احساس میکردم پوست بدنم داره بلند میشه. قبلا هم حین سکس روی باسنم می کوبید نه با این خشونت و جدیت.
طاق باز خوابوندم کف اتاق سوتینم رو بزور پاره کرد.
حس کردم می‌خواد نوک سینه‌هام رو بگیره وبازی کنه ترسم کم شد اما عوضی، با دوانگشت گرفت و با نوک ناخن فشار میداد . درد بسیار عجیب بهم وارد می‌شد طاقتم رو شکست و با کف پا به سینه اش کوبیدم پرتش کردم کنار.
خودش رو جمع جور کرد‌.با روسریم جلوی دهنم رو بست
شروع کرد به زدنم نگاه نمی‌کرد فقط میزد
به پهلو چرخوندم روی کمرم نشست و پاهام رو با ی طناب دیگه بست.
جلوم ایستاد .دهنم رو باز کرد مثل روانی‌ها تو چشمام خیره شد‌و گفت: " دوست دارم صدای جیغ کشیدنت بشنوم باید زجه بزنی و به پام بیفتی تا بکنمت و تموم بشه"
با لگد محکمی به کونم کوبید و خم شد و دو زانو نشست و آب دهنش رو تو صورت من انداخت و با تمام توان نوک سینه‌هام رو می‌کشید نیپل سینه هام رو مثل ولوم ضبط می چرخوند و به سمت بیرون میکشید. بی صدا از درد اشک می‌ریختم اما با این حال ، حس عجیب جنس دیگه از لذت تجربه میکردم. یه کشیده محکم تو صورتم زد.
لحظه به لحظه مرز بین درد و لذت بهم میخورد
کم کم فهمیدم هرچی درمقابل درد مقاومت کنم حس لذت، قوی تری رو تجربه میکنم. تو منجلاب شهوت هر روز بیشتر فرو می رفتم اما هیچ وقت به این شدت علاقمند به غرق شدن درونش نبودم. وقتی درد شدت می‌گرفت ازش متنفر می‌شدم بهش فحش می‌دادم اما وقتی لذت جاشو می‌گرفت غرق عشق فرخ می‌شدم.

انگار بهم الهام شد.با صورتی پر از اشک شروع به قهقهه زدن کردم. معلوم بود انتظار همچین واکنشی رو نداره. متعجب نگاهم می‌کرد .صدام رو بلند کردم:
-: تو فکر کردی چه خبره!؟ تمومش ادا درآوردن بود.تو بکن نیستی!
+:مطمئنی؟ یادت نمیاد چند روز نمی‌تونستی دستشویی بری؟
-:بله .فقط چند بار اول درد داشت. هميشه آخ آخ می‌کنم که بیشتر لذت ببری و گرنه آخه تو می‌تونی درد به من وارد کنی؟
+: دیروز تو همین خونه توی تشت اب و رب انار بودی انگار سوراخت بسته شده که زبون باز کردی!
-: اصلاً می‌دونی چیه؟ من بیشتر لذت می‌برم هرچی اذیتم کنی؛ دلم می‌خواد فقط درد بگیره.
+:تو رو مطیع میکنم قول میدم بیشتر گوه خوردم
-: اصلاً نمی‌تونی ،تو نمی‌دونی چقدرخوبه التماس می‌کنی! دلم برات می‌سوزه.

عصبانی از سر جاش بلند شد سمت کیفش رفت و اما این بار دستپاچه برگشت. از شدت عصبانیت نمی‌دونست چیکار می‌کنه.این بار چشمام رو بست روی سینه منو خوابوند و شروع کرد محکم روی کونم کوبیدن. کف دستشو جوری می‌زد که انگار گوشت تنم داشت بلند می‌شد. بی‌توجه ادامه می‌داد اینقدر که روی کوپولای جونم احساس سوختگی می‌کردم با این حال هنوز حس جنسی من خاموش نشده بود کسم مثل یک چشمه کم جون که خاک رو نمدار می‌کنه از رون به پایین پاهام رو خیس می‌کرد.
پشت کمرم نشست و با خنده گفت:
"فکر کردی می‌کنمت؟عمراً ! همچین چیزی نیست.
که بیشتر لذت ببری؟"
یه چیز کلفت و سرد و روی چاک کسم حس می‌کردم مثل یک دیوانه کمی فشار وارد کرد و من بدنم رو سفت کردم . سرش فریاد زدم" کثافت حواست باشه کجا می‌کنی؟" فقط یه خنده هیستری جوابم رو داد . چند لحظه بعد همون جسم کلفت رو روی سوراخ کونم حس کردم و فرخ روانی با تمام قدرت سعی می‌کرد اون رو توی کونم فرو کنه اما بدنم رو سفت کرده بود که دوباره ضربات محکم و دردناک فرخ روی باسنم باعث شد عضلاتم زیر درد کم بیارن درد بسیار شدیدی توی روده‌هام پیچید کلفتیش دوبار کیرش بود و این بار اصلا بویی از لذت نداشت. با تمام قدرت خودم رو تکون می‌دادم تا از زیر اون درد فرار کنم اما هیچ تأثیری نداشت. بالاخره اون عوضی به هدفش رسید و من کاملاً مغلوب شدم و بهش التماس می‌کردم تا من رو رها کنه اما اصلاً فایده نداشت. بدنم داشت به درد عادت می‌کرد و اون کاملاً ساکت و بدون حرکت کاری نمی‌کرد. چشم‌ بند من رو باز کرد و روی مبل نشست و به ساعت خیره شد معنا و مفهوم کارش رو نمی‌فهمیدم. بعد از چند دقیقه با صدای بی‌رمق و خارج از تنش رو بهش گفتم:
- :میشه بگی منتظر چی هستی؟
+ :بله عزیزم منتظر اومدن خواهرت هستم.
- : مگه قراره زودتر بیاد
+ : دقیقا، قراره زودتر بیاد لباسشو عوض کنه و برگرده خونه مادر شوهرش
- : تو از کجا می‌دونی؟
+ : مادر بهم گفته
- : الان باید چیکار کنیم ؟بیا زودتر جمعش کنیم!
+ : قرار نیست جمعش کنیم! فقط قراره من از اینجا برم. تا وقتی مهناز اومد تو رو تو این شرایط ببین
- : که چی بشه؟
+ : باید ببینی چه خواهر پاک و قدیسه‌ای داره
- : باید بدونه و ببینه چه داداش حیوونی داره
+ : نگران نباش هم می‌دونه هم دیده و هم تجربه کرده
- : خیلی پستی فرخ
ساکت شدم بدون اینکه چیزی بگم اشک می‌ریختم، فکر می‌کردم خودم باعث این مشکلات شدم یا من تنها قربانی رفتارهای وحشیانه فرخ هستم اما به این نتیجه رسیدم همه به نوعی تو این بازی کثیف گرفتاران

صدای تلفن من و فرخ رو از فکر خارج کرد. فرخ زنگ سوم تلفن را برداشت و با حال و احوالی گرم گفت:" من دارم میرم اما فریبا منتظر رسیدنت می‌مونه نگاه تحقیر آمیزش توی صورتش بود و کمی بعد تلفن رو قطع کرد.

روبهم کرد گفت: چند دقیقه بیشتر وقت نداری تا به پای من بیفتی کف پام را ببوسی و بگی از رفتارت پشیمونی و دیگه تکرارش نمی‌کنی. باید باصدای بلند بگی گوه خوردم اینجوری وقتی مهناز اینجا می‌رسه تورو این شکلی نمیبینه
خیلی به غرورم برخورد بود انگار داشتم از دورن منفجر می شدم سکوت کردم
زمان داشت از دست میرفت بین غرور و آبرو بالاجبار آبرو رو انتخاب کردم
با تنفر شدید و چشمانی پر از قیض نگاهش می‌کردم کف پاشو بوسیدم و با صدای پر خشم داد زدم‌
گوه خوردم با شکستن غرورم بغضی که گلوم رو گرفته بود هم شکست بی اراده گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم فرخ لبخندی زد و دست‌هام رو باز کرد وقتی از اتاق خارج میشدگفت:
" با کدوی که تو کونت بوده ی شام خوشمزه برام اماده میکنی و گرنه شب توی اتاق زیر این درد فقط باید گریه کنی "
و بعدش رفت . یه مدتی گذشت تا فهمیدم کجا هستم و تو چه موقعیتی گیر افتادم سریع پا شدم لباس‌هام رو پوشیدم که صدای زنگ در اومد نمی‌خواستم با خواهرم چشم تو چشم بشه یا هم صحبت بشه برای همین خواستم از خونه خارج بشم توی در بهم رسیدیم با شوق خاصی خواست بغلم کنه اما من تو این عالم نبودم با نگاهی که سربه زیر پر از غم و ترس بود پرسید :
خوبی فریبا ؟
اما من فقط سکوت کردم به راهم ادامه دادم
روبه‌رو شدن با مهناز و همون دوکلمه بیشتر از تمام تحقیرهای فرخ من رو شکست
به حال مرگ به خونه رسیدم مستقیم رفتم دستشویی یاد حرفهای فرخ افتادم کدو رو از کونم با فشار بیرون دادم .
با اون حال داغون شامش رو حاضر کردم اما این همه ی تحقیر دیگه شد فکر میکردم اون بیمار میخواد بخوره اما لب نزد و من رو مجبور کرد بخورم وقتی یادم افتاد که از لجش خوب کدو رو نشسته بود شروع کردم به استفراغ....

دوتا دست روی پهلوهام حس کردم و من رو به خودم آورده شدید ترسیدم اما باصدای گرمش آرومم کرد با احتیاط خودش رو بهم چسبوند.
" چی باعث شده مامان خوشگلم اینجوری تو فکر فرو بره؟؟"
خودمو کمی خم کردم تابیشتر بهش مالیده بشم مخصوصا از کونم که اون کیرکلفتش رو لمس کنه
بوسه روی گردنم گذاشت و گفت :"خیلی خوشگل خوابیده بهتره مزاحم خوابش نشیم خیلی وقت نیست که خوابوندمش "
دقیقا می‌دونستم از چی حرف میزنه با کنایه واضح گفتم: مثل خودم یا ویژه تر؟

دستش رو به سینه ام رسوند با ی فشار کوچیک گفت:
"بیشتر بحث مقدماتی بود " و با دست دیگش کپل کونم رو چنگ محکم زد خیلی نامحسوس گفت:
" به مباحث تخصصی تر نرسید معلم توانش رو نداشت کلاس رو به پایان ببره احتمالا به آخرش موکول شد "
متوجه شدم پسرم میدونی من ومژگان خیلی شبیه هستیم‌
-:خیلی نه مامان فکرکنم زیر ۵۰ درصد
+: بیخود شبیه منه
-: ولی من حدس می‌زنم به باباش رفته
+:ضدحال نباش نامرد حال خوبمو خراب نکن
-: چشم بریم آشپزخونه کارت دارم
+: اینجوری که گفتی چشم فک کنم باید بریم اتاق خواب
-: میدونم الهه شهوت ((ونوس)) به کمکت نیاز دارم باید ی انشا بنویسم
+: درباره ی؟
-: افراد تاثیر گذار زندگيم‌
+:حالا من هستم یا بابات
-: شاید هم اون.....
بدنم یخ کرد خودم رو زدم به اون راه از یخچال برای دوتامون شربت ریختم
بهم خیره شده بود معلوم بود پشیمون شده اما بی توجهی میکرد
رفتم سمت کمدهای بالا تا برنج برای شام خیس کنم
آخر نتونستم خودم رو نگهدارم با ناراحتی ازش پرسیدم.
"من وپدر رو بخاطر ی آدمی که نمیشناسی و کنار میزنی و کم اهمیت میبینی"
ساکت فقط نگاه می‌کرد ادامه دادم:
"میشه بگی مهم بودن تو چیه؟ یا چه جوری اون شده گزینه با اهمیت؟"

باز هم سکوت
خسته شدم از رفتارش به کارم ادامه دادم

شروع کرد به نوشتن با چهره‌ای منزوی و مغموم
یکی دو ساعتی مشغول بود چند بار پاره کرد و از نو نوشت چایش رو خورد. فکر می‌کرد ی چیزی یادش میومد به سختی درگیر بود انگار تموم شد
دفترش رو همونجا رها کرد و با دلخوری و ناراحتی رفت آماده شد و بدون اینکه چیزی بگه از خونه بیرون رفت.

نتونستم خودم رو کنترل کنم برای خودم چای ریختم و نشستم و به نوشته‌هاش نگاهی انداختم جالب بود میخ خوندن شدم

" تازه حالم داشت یه کمی طبیعی می‌شد. ترس، استرس ،هیجان و بدتر از همه غافلگیری باعث یه شوک عصبی شدید شده بود. خودمو روی مبل نمایشگاه اتومبیل میدیدم و نمی‌دونستم چه اتفاقی بعد از اون سوال گنگ افتاده.
روز گندی بود. یه نور طلایی و نازک از شیشه‌های بزرگ نمایشگاه می‌تابید رو کاپوت ماشین‌ها. یه بوی عجیب بنزین و چرمِ نو و ادکلن های گرون قیمت قاطی شده بود تو هوا. اینجا همه چیز بوی پول می‌داد، من اما با اون پیراهن ساده ی چهارخونه‌ی رنگ و رو رفته و شلوار جینم، حس می‌کردم یه وصله‌ی ناجورم.
چشمم خورد بهش دوباره دلشوره و ترس اومد سراغم

قدش بلند بود و یه کت و شلوار خاکستری شیک تنش بود. خودش بود ...فرخ بود، یعنی... چه میدونم بگم چی؟ .........

موها جوگندمی نه یکدست ، مرتب و شونه‌ خورده‌ای داشت. به یکی از ماشین‌های مدل بالا نگاه می‌کرد و یهو من رو دید که یک کمی سرحال شدم
قلبم داشت از توی سینه ام بیرون می‌زد. نگاهمون تو هم گره خورد. تو چشمام نگاه می‌کرد، با اون نگاه نافذ و سیاهش که درست مثل چشمای خودم بود. هرچی نگاهش می‌کردم، بیشتر تو شک فرو می‌رفتم. همون بینی صاف و استخونی، همون لب‌های باریک، حتی اون چال کوچیک زیر چونه‌اش... انگار داشتم نسخه بزرگ‌شده و شیک‌پوش خودم رو می‌دیدم.
هوا سنگین شده بود. نه صدایی از اون موسیقی آروم می‌اومد، نه صدای رفت و آمد. فقط ما دو نفر بودیم که به هم خیره شده بودیم. من، با اون همه سوال تو ذهنم که سال‌ها بود دنبال جوابش بودم. و اون، با یه نگاهی که همه‌چیش آشنا بود، اما حسرت و پشیمونی هم توش موج می‌زد. انگار داشت تو چشمای من، تمام اون سوالات بی پاسخ رو می‌دید.
همون‌جا، وسط اون همه ماشین گرون و آدم پولدار، آخر دیدمش مامان راست می‌گفت؛ خودِ خودم بود
حرف میزد تا استرسش کمتر به چشم بیاد یه صدای خشدار و مردونه که آرامش عجیبی رو به قلبم می‌رسونه ازم پرسید: نگفتی اسمت چیه؟؟

بعد از کلی تلاش و شرمندگی که از دونستن خیلی چیزها میومد با لکنت زبان گفتم:

"مهران"

با لبخندی غمگین و تلخ گفت:
حدس می‌زدم همیشه می‌گفت اگه یه روزی پسر دار بشم اسمش رو میذارم" مهران"

با خوندن انشای پسرم اشک توی چشمام حلقه زده بود چقدر صحنه دراماتیکی بود. مطمئناً فرخ نمی‌دونست که مهران راز مگوی ما را فهمیده اما بیچاره مهران که چه عذابی کشیده بود.

پایین صفحه با خودکار قرمز نوشته بود:

می‌دونستم کنجکاویت بهت غلبه می‌کنه و میخونی نه انشا در کار بود، نه موضوعی، نه تاثیر گذاری....
فقط دلم می‌خواست یه جوری از اون لحظات برات بگم فقط همین.....
سردرگم و بلاتکلیفم
     
  
مرد

 
قسمت بعد
پایان فصل اول
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
داستان سکسی ایرانی

آینه شکسته

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA