ارسالها: 4109
#11
Posted: 9 Aug 2021 03:02
قسمت نهم
کون این حرفا نمیزاری اره؟خبر نداری قراره کونت بزارن....
سربازا اومدن منو بردن تو ی اتاق و دستو پامو باز کردن کمی بعد اون خانوم وارد اتاق شد و بی حرفی مشغول شد به لخت شدن و کمی بعد عریان جلوم وایساده بود کسی که حتی اسمش هم نپرسیده بودم بیشتر که بهش دقت کردم چهره بدی نداشت ی زن حدودا سی و دو ساله با چهره معمولی اما بدن تو پر و خوبی داشت مخصوصن سینه های بزرگش که نگاهو جذب خودش میکرد
خانوم اومد جلو نشست جلوی پاهام و شلوار و شورتمو کشید پایین و کیرم که نیمه راست بودو کرد تو دهنش و شروع کرد ساک زدن چند دقیقه ای که ساک زد دیدم بیشتر بزنه ابم میاد کیرمو از دهانش کشیدم بیرون و خوابوندمش خودش ی کاندوم بهم داد و کشیدم سره کیرم و تا دسته جا کردم تو کصش مدت زمان زیادی بود رنگ کص ندیده بودم و کمرم پر بود از منی و تا تونستم وحشیانه تو کصش تلنبه میزدم و هرچی عقده از این عراقیا داشتم سره این زن بدبخت خالی کردم اخر کارم همه ابمو پاشیدم روی سر و صورتش خانوم که معلوم بود حسابی حال کرده زیر این فشارا و خوب ارضا شده حالا ب زبون اومد و شروع کرد حرف زدن و سوال کردن خودشو معرفی کرد اسمش اتوسا بود مادرش ایرانی بود پدرش عراقی
میگفت اینا هرچی میگن انجام بدی اینجا میتونی تو رفاه و اسایش باشی بهش یه پوزخندی زدم و گفتم به همین خیال باشن که از من بتونن استفاده ابزاری کنن و زدم زیر خنده بلند قه قهه میزدم
اتوسا:زندت نمیزارن وقتی بفهمن گولشون زدی خودت میدونی چه وحشایی هستن....
امیر:برو دختره خوب برو خدا روزیتو جایی دیگه بده اب دیگه از سره من گذشته....
خلاصه شد انچه نباید میشد گفتن خب کصو کردی حالا کاری که ما میخایم و میکنی ی برگه پر از کسشعر درباره ایران نوشته بودن و دادن دستم و فیلم بردار هم اماده که همه اون حرفارو بزنم وقتی شروع کردن ب فیلم گرفتن کاغذو پاره کردم و قشنگ سرتا پاشونو شستم و انداختم رو بند خشک بشه فرماندشون که تقریبا مرد مسنی بود حسابی جوش اورد و دستور داد انداختنم تو گونی و یه شب تا صب تو حیاط با باتوم سیاه و کبودم کردم و خونی و مالی فرداش کشیدنم بیرون و انداختنم تو سوله بچه ها که خبر از کصی که کرده بودم نداشتن اما فهمیده بودن سره مصاحبه و فیلم برداری چه بلایی سرشون اورده بودم حسابی حال کرده بودن و دیگه نمیدونید چقدر هوامو داشتن خودشون با اون حال و اوضاشون همش ب من رسیدگی میکردن تا حالم رو به راه بشه دوروز بعد سربازا باز ریختن و قپونی بردنم دفتر رئیسشون همون مرد مسنه که اسمش ابوتراب بود چهره خشن و جدی و با جذبه ای داشت دستو پام که بسته بود و سربازارم بیرون کرد و درو قفل کرد بعد یکم دورم چرخید و عربی یه چیزایی بلغور کرد که اصلا نفهمیدم چی میگه بعد دیدم دست انداخت کمربندشو باز کرد و کیرشو انداخت بیرون وای که عجب کیر بزرگ و کلفتی بود تاحالا کیر ب این بزرگی ندیده بودم خیلی تقلا کردم با دستو پای بسته که نزارم کاری کنه اما با زور اسلحه کارشو کرد حتی وقتی دید خیلی مقاومت میکنم ی تیر هم ب پام زد و من دیگه از شدت درد و خون ریزی ولو شده بودم و ابوتراب کیرش و کونمو چرب کردو تا خایه جا کرد تو اون موقع که درد پام حاکم بود و نمیزاشت درد دیگه ای حس کنم اما فرداش چنان سوراخ کونم درد گرفته بود و حتی از داخل میسوخت که تکون نمیتونستم بخورم چند روزی بود تو بهداری بستری بودم و چشم که باز کردم دیدم اتوسا کنارم نشسته گفت خوبی تو پسر:دیدی گفتم بلا سرت میارن تازه شانس اوردی هنوز زنده ای و به طرز فجیهی نکشتنت....سگ جونم هستی
برام اب میوه اورده بود گفت بیا بخور که اینجا ازین چیزا گیرت نمیاد و منم قاچاقی برات اوردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#12
Posted: 9 Aug 2021 15:04
قسمت دهم
خلاصه روزها که هیچی دیگه سال ها داشت میگذشت و ماهم هرروز زیر کتک و شکنجه تو این مدت خیلیا جونشونو زیر همین کتک ها و شکنجه ها از دست دادن و چه مظلومانه شهید شدن....
خیلی فکر فرار اوفتادیم خیلی نقشه ها کشیدیم و حتی عملیش هم کردیم و بارها شکست خوردیم حتی تو همین فرارها بچه هارو از دست دادیم و دیگه ریسک بود هربار بخایم جونمونو ب خطر بندازیم اما نبودین اونجا وگرنه مرگو به فرار ترجیه میدادین اما هیچوقت ناامید نشدم و همش تو ذهنم نقشه های مختلف میچیندم تا بالاخره به همراه یکی دیکه از بچه ها به نام اسد بچه جنوب بود با هر بدبختی بود شبونه تونستیم بزنیم بیرون وسط بره بیابون فقط تا میتونستم دوییدم البته پام یاری نمیداد جای گلوله ای خورده بودم با اینکه مدت ها میگذشت اما اذیت میکرد موقع فرار نگهبانه روی برجک متوجه ما میشه و میبندمون ب رگبار و اسد اونجا شهید میشه اما من تونستم فرار کنم انقدر رفتم رفتم تو بره بیابون بی اب و علف با دهان خشک و شکم گشنه تا رسیدم ب یه ابادی نمیدونستم کجام و اصلا اینجا کجاس چه روستاییه هرجا بود تو همون خاک عراق بودیم مردم روستا که ادم های بدی نبودن ی مردی بود ب نام عبدالله سرو وضعمو که دید دعوتم کرد به خانش و اتاقی برام فراهم کرد اسباب حمام و لباس تروتمیز و حتی گوسفندی برام زد زمین و کباب مفصلی مهمانم کرد و بسیار هم خودش هم خانومش حلیمه مهمان نواز بودن اما وقتی عبدالله با خبر شد که یه اسیر ایرانی فرار کرده و دنبالشن و مژدگانی ام داره طمع کرد با اسلحه اومد بالا سرم که ببرم تحویلم بده اون ی فرد عادی بود من دوره دیده بودم و خب فاصلشو بیشتر باید باهام حفظ میکرد تو ی حرکت اسلحشو ازش گرفتم و با اینکه نون و نمکشو خورده بودم اما اون اول مهمان کشی کرد که رسمش نبود و یه گلوله گذاشتم وسط پیشانیش و رفتم سراغ زنش حلیمه از این زنای چاق روستایی بود و قیافش هم چنگی ب دل میزد تا اومد جیغ بکشه یکی با تهه اسلحه زدم تو سرش و بیهوشش کردم موقع رفتن چشمم اوفتاد ب کون بزرگ حلیمه و همونجور که بیهوش بود شلوار و شورتشو تا رونش دادم پایین و یه توف انداختم سره سوراخ کونش و کیرمو اومدم بکنم توش انقدر تنگ بود کونش و پوزیشن بد که نشد بیخیال انداختم تو کص بزرگش اندازه به کف دست کص داشت و با چندتا تلنبه ابمو خالی کردم تو کصش و زدم بیرون....
مردم که شنیده بودن خبرو همه دنبالم بودن و حتی امارمو داده بودن و خود ابوتراب و سربازاش اومده بودن سروقتم و یکم با روستاییا درگیر شدم و با ی اسب تونستم تا پای کوه ها فرار کنم و فعلا مخفی بشم استتار کردم و شبو قرار شد بمونم تو کوهستان و تا هوا روشن بشه حرکت کنم دم صب شد و تقریبا هوا داشت روشن میشد راهی شدم کمی که رفتم متوجه صدای ماشینی شدم که از دور داره میاد اسبو ول کردم و سریع رفتم مخفی شدم و قتی ماشین رسید و اسبو دیدن نگه داشتن خوده ابوتراب نامرد بود و دوتا سربازم باهاش نفهمیدم چی بهشون گفت اما سربازا پریدن از ماشین پایین و شروع کردن دورو اطرافو گشتن خیلی وقت بود منتظر فرصت بودم ابوترابو بکشم الان بهترین فرصت بود درسته اونا سه نفر بودن اما مرگ یه بار شیون هم ی بار یا میکشم یا کشته میشم بسم الله
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#13
Posted: 9 Aug 2021 20:16
قسمت یازدهم
سربازا که حسابی از ماشین فاصله گرفتن من خودمو بی سر و صدا رسوندم ب ماشین ابوتراب تو ماشین نشسته بود ی سیگاری هم روشن کرده بود و داشت وا ویلا لیلی میخوند و زمانی ب خودش اومد که اسلحه رو سرش گذاشتم و اسلحشو گرفتم سوار ماشین شدم و گفتم سریع حرکت کنه تا سربازا متوجه ما بشن و بیان گازو گرفت و رفتیم چند کیلومتری که رفتیم ی جایه متروکه بود گفتم نگه داشت و بردمش داخل طناب که نداشتم با کمربند و لباسای خودش که پاره کردم دست و پاشو بستم ماشینم مخفی کردم کسی نبینه و اول حسابی از کون خشک خشک مورد تجاوز قرارش دادم تا حساب کار بیاد دستش بعد حسابی به سرتا پاش شاشیدم و بعد خوابوندمش و رفتم با کون نشستم رو صورتش و با یه فشار یه تپه ریدم رو صورت و دهانش و بعدم اول ی تیر زدم پای راست بعد یکی پای چپ بعد دوتا ب دستاش حسابی که دردو احساس کرد سره کلاشو با فشار کردم تو کونش و بسمش به رگبار....ته ته ته ته ته ته ته تق تق....
با ماشین راهی شدم سمت خودمون راهو که بلد نبودم سره یه دوراهی اشتباه رفتم و خوردم به ایست بازرسیشون و اونجا باز از شانسم دستگیر شدم و اینبار فرستادنم ی اردوگاهی که میگفتن کسی اینجا از زنده و مردتون باخبر نمیشه و کسی ام از اینجا زنده بیرون نمیاد و خب با حکمی ام ک من داشتم منتظر بودم تا تیربارون بشم....
دیگه حساب روزها و هفته ها و ماه ها وسالها از دستم در رفته بود صب تا شب تو یه سلول انفرادی تک و تنها سپری میکردم و هرروز منتظر اینکه بیان و ببرنم برای اعدام و تیربارون....
از بس فکرو خیال کرده بودم همه موها و ریشام سفید شده بود هفته ای یکی دوبار ی چیزایی میاوردن برای خوردن و باز میرفت تا کی مدتی بود خبری ازشون نبود و حسابی گشنه و تشنه رو به موت تا روزی که نمیدونم چیشد اومدن دره همه سلول هارو باز کردن و گفتن همه ازادین
هیچکس باور نمیکرد همه به هم دیگه نگاه میکردیم چه نگاه های سرد و بی روح و نا امیدی
چه قیافه های درب و داغونی و چه سر و وضعی
بعد از بیست سال اسیری،بیست سال فراغ،بیست سال غم دوری از خانواده و وطن وارد خاک کشور شدیم هنوز که هنوزه باورم نمیشد من منتظر مرگ بودم حالا جان تازه ای ب من داده شده بود و برگشته بودم ایران اخ که فدای مادرم بشم که تو این سالها چی کشید از غم دوری و هروز چشم ب در و گوش ب تلفن که یه خبری از پسرش براش بیارن و خواهرم که ماشالله خانومی شده بود برای خودش چقدر اون زمان که دنیا اومد براش برنامه ها داشتم و میخاستم براشون زندگی بسازم که کیف کنن اما دست روزگار زندگی منو اینجوری چرخوند نتونستم بزرگ شدنشو ببینم و الان خواهرم خانومی شده بود صاحب دوتا فرزند ب نام سروش و سارا و شوهر و زندگی خوب مادرمم که فقط پیر و شکسته شده بود اخ که سیر نمیشدم از اغوشش از بوش چقدر بغل هم دیگه گریه کردیم کامل میشد تو چهرش همه سختیایی که این مدت کشیدرو دید ی زن تنها بی شوهر من همه امیدش بودم که بیست سال گمو گور بودم اما الان دیگه برگشتم و تا نفس هست زندگی باید کرد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#14
Posted: 10 Aug 2021 03:12
قسمت دوازدهم
اخ که چقدر خونه خوبه بوی غذای مادر بنده خدا مادرم حسابی دیگه اوفتاده بود تو زحمت هرچی میگفتم مادره من بیا بشین بزار تماشات کنم بزار دست و پاتو ببوسم همش تو اشپزخانه بود برام هی جیزای مختلف درست میکرد میگفت بخور عزیز مادر بخور که خیلی ضعیف شدی باید خودتو تقویت کنی....مادره دیگه جاش تو خوده خوده بهشته....
رفتم ارایشگاه یکم ب سر و وضعم رسیدم درسته خیلی شکسته شده بودم ولی هنوزم بد نبودم ولی خیلی خسته بودم خیلی.....
دیگه شده بودم حاج امیر یه جورایی قهرمان ملی به حساب میومدم....
ب همین واسطه پست و مقام خوبی گیرم اومد نه فقط من ب خیلی از این دوستانم که اسیر بودیم پیشنهاد پست و مقام دادن و خیلیا قبول نکردن و میگفتن ما برای این چیزا نجنگیدیم اما من اینجوری نبودم منی که تو فقر دستو پا زده بودم کاره خوب و پیشنهاد خوبو رو هوا میزدم و الانم که شده بودم حاج امیر و جایگاهه خوبی داشتم درامد خوبی داشتم....
چند وقتی بود مادرم گیر داده بود که امیر جان پسرم دیگه وقتشه زن بگیری سرو سامون بگیری خدارو شکر الان شغل و درامد خوب هم داری تا دیر نشه باید اقدام کنی....
راستش خودمم تو فکر بودم دیگه داشت سن و سالی ازم میگذشت یکی دوباری تو مسجد دختره حاج رضا نظرمو گرفته بود البته دختر خانوم با حجاب و چادری بود خیلی با نامحرم چشم تو چشم نمیشد منم چند باری کنار خود حاج رضا دیده بودمش و خب یکی دوتا نگاه که حلال بود حاج رضا یکی از فرمانده هامون بود البته فرمانده قدیم تو زمان اموزشی ادم بسیار باخدا و پاکی بود
حاج رضا خودش جانباز جنگي بود یه محل سرش قسم میخوردن وقتی ب مادرم گفتم دختره حاج رضارو میخام گفت باریکلا پسر ب این انتخابت دختره نجیب و پاکدامنی انتخاب کردی همین عصری میرم با مادرش صحبت میکنم بعدم
خلاصه مادرم عصری رفت خونه حاج رضا با خانومش صحبت کرد و بعدم قرار شد من خودم برم پیش حاج رضا و رخصت بگیرم برای خاستگاری
شب برای نماز مغرب و عشا رفتم مسجد میدونستم حاج رضارو اونجا میتونم ببینم و باهاش صحبت کنم بعد نماز یکم که دورش خلوت شد رفتم سراغش با من عیاق بود میگفت تو خیلی سختی کشیدی قدر زندگیتو میدونی خلاصه سره صحبتو باز کردم گفتم حاج رضا راستیتش مزاحمت شدم که ازتون اجازه بگیرم گفت چه اجازه امیر جان پسرم گفتم اجازه امر خیر اگر بندرو قابل بدونید با مادر خدمت برسیم حاج رضا ی دستی رو شونه ام گذاشت و گفت ب حاج خانوم سلام برسون بگو حاج رضا گفت اخر هفته منتظرتون هستیم و منم خوشحال راهی خونه شدم و تا اخر هفته دل تو دلم نبود من تاحالا با هانیه دختر حاج رضا حتی برخورد اونجوري نداشتم ولی نمیدونم چه حسی بود که انقدر بهش علاقه پیدا کرده بودم.....عشق؟عاشقی؟
نمیدونم.....نمیدونم....نمیدونم.....
ولي هرچي بود حسه خوبي بود انگيزه اي شده بود براي زندگيم من خيلي سختي كشيده بودم از زندگي فقط ارامش ميخاستم ارامش فقط همين....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#15
Posted: 10 Aug 2021 16:38
قسمت سیزدهم
خلاصه اخر هفته رسید و من ب همراه مادر و خواهرم با گل و شیرینی رفتیم خاستگاری....
خاستگاری خوب برگزار شد چون خانواده ها تقریبا شناخت کافی داشتیم نصبت ب هم فقط من و هانیه خانوم خیلی باهم برخورد نداشتیم که با اجازه بزرگترا رفتیم تو ایوان خونشون و روی اون تخت چوبی نشستیم هوای اون روزو هیچوقت یادم نمیره نمه بارون زده بود بوی رطوبت هوا و بوی نم خاک و نمه بادی که میوزید با هانیه کلی صحبت کردیم اونم ب عنوان یک دختر سوالای زیادی در سر داشت بعدم رفتیم پیش خانواده ها دیگه حرف خاصی نشد و خدافظی کردیم تا هانیه و خانواش فکراشونو کنن و جواب بدن دو سه روز بعد مادرم خودش تماس گرفت منزل حاج رضا و بعد از سلام و احوال پرسی و این جور حرفا جویای نتیجه خاستگاری شد و لبخندو که روی لب های مادرم دیدم فهمیدم که اوکی دادن و بقیه صحبتا انجام شد خانواده حاج رضا خیلی سختگیر نبودن چهارده تا سکه به نیت چهارده معصوم مهریه تایین کردن و بالاخره من و هانیه نامزد کردیم هانیه دختره خیلی خوبی بود از هر لحاظ که بگم چه قیافه چه اندام چه خانه داری و اشپزی فقط خیلی بیش از حد مذهبی بود من خودم خیلی اهل این قید و بندا نبودم ولی همیشه ظاهرو حفظ میکردم که اره منم خیلی با ایمانم اما زارت....
دیگه اوفتاده بودیم دنبال خریدای عروسی و تکمیل جهازو،تمیز کردن و چیندمام منزل و این حرفا خدارو شکر همه کارا ب خوبی و خوشی انجام شدو تونستم عروسی ابرومندانه ای بگیرم البته ما که فامیلی ب اون صورت نداشتیم ولی خب نمیخاستم جلوی فامیلای زنم کم و کسری باشه به حمدالله عروسی ام خوب پیش رفت شب شدو حالا من با نو عروسم تنها امشب قصد نداشتم کاری کنم چون از صب جفتمون درگیره مراسم بودیم خسته بودیم دوست داشتم زمانی اولین سکس زندگیمونو بکنبم که جفتمون تو بهترین حالت جسمی و روانی قرار داریم سکس اول خیلی مهمه مخصوصن برای یک خانوم دوست داشتم خاطره خوبی براش ب جای بمونه ی دوش گرفتیم و عشقمو در اغوش گرفتم و بعد از کمی ناز و نوازش خوابیدیم خوب باید استراحت میکردیم که فردا روز زفاف ما بود همه شب زفاف دارن برای ما روزه زفاف صب زودتر پاشدم رفتم نون تازه خریدم و اومدم ی میزصبحانه مفصل چیندم و بعد رفتم سراغ هانیه با بوسه بیدارش کردم یکم همونجا سر به سرش گذاشتم وشوخی کردیم تا قشنگ سره حال شد بعدم رفتیم برای صبحانه که بعدش کلی کار داشتیم و دیگه دلم طاقت نداشت....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#16
Posted: 11 Aug 2021 20:51
قسمت چهاردهم
هانیرو نشونده بودم روی پام براش لقمه میگرفتم و کلی موقع صبحانه خوردن بوسیدمش یکم یخ داشت هنوز هانیه اونم از شرم و حیاش بود....
اون زمان مثل الان نبود که قبل نامزدی همدیگرو حامله میکردن ما تا قبل عروسی فقط دستای همدیگرو گرفته بودیم و خب من کمی شیطنت میکردم چندباری یه لب ریزی رفتیم در همین حد نه بیشتر و واقعا الان دیگه عطششو داشتم....
خلاصه انقدر موقع صبحانه خوردن باهم لاس زدیم و عشق بازی کردیم که جفتمون حسابی حشری شده بودیم هانیرو انداختم رو دوشم و راهی اتاق خواب شدم و انداختمش روی تخت....
لبامون که گره خورد به هم چه حس زیبا و وصف نشدنی بود اغوش و لبای کسی که دوسش داری و دوستت داره هانیه نه که براش تازگی داشت این کارا حتی همین بوسه زود احساساتی میشد و قلبش شروع میکرد تند تند زدن....
طولانی ترین لب زندگیمونو گرفتیم انقدر برای من این بوسه شیرین بود که دوست نداشتم لبامو از لب های عشقم جدا کنم....
همونجوری در حال لب گرفتم شروع کردم دست کشیدن روی بدن هانیه و نم نم دستمو رسوندم به سینه هاش و در حال لب بازی سینه هاشم میمالیدم هانیه سینه های گرد و خوشفرمی داشت سایزش 75بود و حسابی خوردنی و حساس هانیه رو سینه هاش خیلی حساس بود اینو زمانی فهمیدم که شروع کرده بودم ب خوردن سینه هاش و دیدم حسابی از خود بیخود شده فهمیدم یکی از نقاطی که باعث تحریکش میشه سینه هاشه و منم که فرصت طلب انقدر میخوردم سینه هاشو تا بیهوش بشه....
لباسای هانیرو دراوردم و خوابوندمش و حسابی عرق در بوسه و نوازش و عشق بازیش کردم که عشقم حسابی گرم بشه و بدنش اماده بشه
از روی شورت حسابی کصشو مالیدم و رفتم بین پاهاش و شورتشو دراوردم و اون کص زیباش نمایان شد یه کص تپلی و با لبه های کوچیکه برجسته ترو تمیز بدون یه تار مو ناخوداگاه کشیده شدم سمت کصش و زبونم رفت لای اون شیاره زیبا و انقدری خوردم و مالوندم که دوبار هانیه پشت هم ارضا شد
تو همین هین تا هانیه یکم حالش جا بیاد لباسای خودمم کندم و دوباره رفتم سراغ عشق بازی نمیخاستم ب همین زودیا کار تموم بشه....
دوباره حسابی شروع کردم از سر تا پای هانیو بوسیدن و خوردن و مالوندن تا دوباره کصش اب انداخت و هانیه چشماش خماره خمار روش هم نمیشد با زبون بگه کیر میخام دستشو گزاشت روی کیرم و دیگه معطلش نکردم و رفتم بین پاهاش و سره کیرمو حسابی از ترشحات کصش خیس کردم و با سره کیرم میمالیدم روی چوچولش و حشری ترش میکردم و یه آن یه فشار به کیرم دادم و کامل خوابیدم رو هانیه تا بخاد حرفی بزنه و اه ناله کنه لبامو چسبوندم ب لباش و اونم از درد لبامو گاز گرفت و بازوهامو محکم فشار داد و اروم شد یکم بدون حرکت موندم تا کیرم قشنگ جا باز کنه وای که کصش انگاری کوره اتیشه داغه داغ پر حرارت کیرو ذوب میکرد بیشتر همونجوری مونده بودم ابم میومد از شدت شهوت زیاد نمیشد تحمل کرد برا همین پاشدم کیرمو کشیدم بیرون و هانیه عشقم خانوم شده بود بهش تبریک گفتم و خون پردشو از کیرم و کصش پاک کردیم و باز مشغول شدیم و نرم و اروم شروع کردم تلنبه زدن تو کصش جفتمون داغ کرده بودیم حرارت بدنامون رو هزار و هانیه زیر تلنبه هام چند بار دیگه لرزید و ارضا شد و منم دیگه واقعا دیدم نمیتونم و چندتا تلنبه سنگین زدم و کیرمو کشیدم بیرون و ابمو با فشار خالی کردم روی شکم و سینه هانیه انقدر با فشار بود که حتی تا سرش و موهاش و حتی بالای سرش هم پاچید....
اخ که چقدر سبک شدم هانیو در اغوش گرفتم و دوباره مشغول عشق بازی شدیم و چه سکس خوبی شد برای من مهم این بود که هانیه با تمام وجود لذت ببره و من این لذتو تو چشماش دیدم و همین برای من یه دنیا ارزش داشت توی هرچیزی اول بهترینو برای اون میخاستم بعد خودم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#17
Posted: 12 Aug 2021 01:48
قسمت پانزدهم
روزها میگذشت و واقعا احساس خوشبختی میکردم زن خوب و نجیب و کدبانو و خانه دار داشتم و واقعا هانیه همراه خیلی خوبی بود بعد از اون هیچکس هانیه نشد برام زندگیمون خوب بود شغلم شغل خوبی بود مقامم بالاترم رفته بود و پاک و صالح چند سالی کار کردم و بعد چند سال خدا به من و هانیه یه دختر کوچولو داد و من پدر شدم شیرینی پدر شدن همانا و تلخیه داستان بعدش همانا....
بعد مدتی که مشغول ب کار بودم دیدم دورو بریام خوب دارن میخورن و میبرن من انگاری تا الان عین کبک سرم تو برف بوده و خلاصه منم قاطی شدم..
قاطی شدم و ب واسطه همین کارا با خیلیا اشنا شدم و ادمای زیادی برای خودم داشتم و الوده ب هرنوع خلافی بگی شده بودم روز به روز بزرگتر و قدرتمندتر میشدم اما نه به راحتی،جایی که فهمیدم این مردم برای قدرت همه کار میکنن زرنگ نباشم کشیدنم پایین نکشم میکشنم خیلی رقبارو از میان برداشتم و چند وقتی بود هانیه بهم شک کرده بود خیلی قر میزد که اره تو خلاف میکنی و به صغیر و کبیر رحم نمیکنی خون مردمو کردی تو شیشه و این بحثا تا جایی پیش رفت که حتما هانیه اگه مدرکی ازم گیر میاورد اول از همه منو میکشید پایین داشت ابرو حیثیتمو پیش خانوادم و خانوادش میبرد و اون موقع تازه زایمان هم کرده بود و حتی قصد داشت ترکم کنه بره میگفت من تو خونه ای که سره سفرش نون حروم میاد نميمونم....
اوضاع احوال بدی بود خیلی پریشون بودم هم از لحاظ کاری هم اون وضع زندگی نمیدونم چیشد و چرا اون کارو کردم پشیمونیش هنوز همراهمه واقعا مغزم دیگه کشش نداشت و سره یه تصادف ساختگی در سانحه رانندگی هانیرو کشتم،عشقمو کشتم،مادر بچم،زنی که با همه مشکلات دوسش داشتم ای کثافط بزنه ب این زندگی کوفتی و جاه طلبی و طمع،انقدر غرق در لجن شده بودم که حتی زنمو کشتم دیگه هیچی برام اهمیت نداشت هرکس میخاست جلوی منو بگیره سرنوشتش همینه این دنیا خیلی بی رحم تر از این حرفاس....
دخترمون فرحناز اون موقع فقط چند ماهش بود....
هم مادری کردم براش هم پدری همیشه سعی کردم بهترینارو براش فراهم کنم و خب اونم طبعا چون مادر نداشت به من وابستگی بیشتری داشت
روز ها میگذشت و دخترم بزرگتر میشد...
بعد از دیپلمش فرستادمش کانادا برای ادامه تحصیل دختره زرنگی بود و خیلی براش برنامه ها داشتم ومنم دیگه انقدری گنده شده بودم که کسی جلودارم نبود هرکاری با یه تلفن حل بود
کفه خیابونا ی شهر با اسکورت و بادیگار میچرخیدم
چند تن چند تن مواد وارد و صادر میکردم قاچاق هرچی بگید میکردم اما دزدی نمیکردم خیلیا با دوتا اختلاس خودشونو کشیدن بالا و رفتن ریسکشم ی درصده کاری که من میکنم نبود اما دزدیو نیستم...
خلاصه مافيايي راه ميرفتيم تو طول و عرض مملكت روي خط دردسر با سوده كمه معرفت...
سراسره کشور و حتی خیلی از کشورای خارجی شرکتای مختلف زده بودم و زیر پوشش اونا خیلی کارا میکردم توپ تکونم نمیداد روز به روز به خونه ها و مغازه ها و داراییام اضافه میشد و با همین پول کانادارو برا فرح بهشت کرده بودم و اونم مشغول درس خوندن بود و کم کم شرکتم توی کانادارو سپردم بهش و خب قطعا میفهمید که خلاف میکنیم اما دختره خودم بود دیگه جوری بارش اورده بودم که بجنگه برای زندگیش ریسک کنه خطر کنه شکست خورد قوی تر ادامه بده حتی بُکشه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#18
Posted: 12 Aug 2021 02:06
قسمت شانزدهم
فرح خوب امورو گرفته بود تو دستش دختر با جربزه و با لياقتي بود خودشو خوب ثابت كرده بود و انقدر با اقتدار شده بود كه همه ازش حساب ميبردن اونجا با ي پسري اشنا ميشه به نام كامران اونم ايراني بود و مقيم اونجا بيزينس خوبي ام داشت حتي گاهي شركتامون پروژه هاي مشترك كاري ام داشته باهم و تصميم ميگيرن ازدواج كنن و خب طبق رسم حتي كامران كوبيد اين همه راه اومد ايران و از من دخترمو خاستگاري كرد و خب من شناختي ب اون صورت ازش نداشتم از سرو وضعش ميخورد ادم حسابي باشه اما از همين ادما بيشتر بايد ترسيد و با فرح صحبت كردم وقتي ديدم اونم خودش مايل ب اين ازدواجه بهش سخت نگرفتم و ازدواج كردن و همون كانادا مشغول زندگي و كار شدن چند سالي همه چيز خوب بود
حتي فرح و كامران بچه دار شدن و من صاحب يه نوه پسر شدم به نام مهراد
خودمم كه خدم و حشمي راه انداخته بودم و حرمسرا باز كرده بودم و روزي چندتا كص نابي ميزدم زمين و كوكايين خالص رو كص و كون و ممه هاشون اسنيف ميكردم و تا دسته جا ميكردم تو كص و كون هاي رنگ و وارنگشون....
پاشونم كه از گليمشون دراز تر ميكردن سرشون زير اب بود كم كم درگيري هايي بين كامران و فرح شكل گرفت و روز ب روز بيشتر ميشد و مهراد تقريبا دوسالش شده بود كه درگيرياشون اوج ميگيره و فرح جمع ميكنه مياد ايران و اما كامران مهرادو نزاشت بياره و فرحناز تنها راهي ايران ميشه و تو ايران متوجه ميشه كه باز بارداره....
و تو همين اوضاع احوال ب من خبر رسوندن كه پاشو جمع كن برو ي وري كه امارت گهي شده ميخان بيان سر وقتت منم كه خب پشتم گرم بود هركار كردم از كنارم خيلياشون نون خوردن و مهره ب اين خوبيو هيچوقت از دست نميدن گفتم اينبارم مثل دفعه هاي قبل ميان ميگيرن ميبرن يه ساعت بعد با عذرخواهي تا دم در بدرقمم ميكنن و اخرش بند كفشامم ميبندن....
اما انگاري يكم اينبار داستان بگايي تر بود و چندتا از مسئولين عوض شده بودن و اينا تازه كار بودن و جوياي نام و مبارز با فساد پا گذاشتن رو دم شير....
روانه زندان شدم و تا دادگاه نهايي با جرمايي كه بهم بستن حكم اعدام بهم دادن قطعا نبد تا اينجا پيش ميرفت ب وكليم گفتم برو سراغ فلان شخص بگو حاج امير گفت دهن باز كنم دودمانتون به باده ها كونده ها من چند ماهه اينجام عين خيالتون نيست ميدونيد كه من حتي مردمم ميتونه بگاتون بده خلاصه من پيغاممو دادم اما خبري نشد تا گذشت و گذشت حكم اعدامم اومد و گفتن فلان روز حكم اجرا ميشه راستش اونجا يكم ترس منو فرا گرفت واقعا داشتم اعدام ميشدم اما كيرته من زندگي كردم كه شاه نكرد حالا الان بميرمم ديگه مهم نيس....
دم صب اومدن و بردنم براي اجراي حكم و رفتم روي چهارپايه حلقه دارو انداختن گردنم و سفت كردن و منتظر براي اجراي حكم چند ثانيه قبل از اجراي حكم ي ماموري با عجله اومد و گفت دست نگه داريد و دره گوش مافوقش ي چيزي گفت و قشنگ عصبانيتو تو چهرش ديدم وقتي گفت بياريدش پايين ازاده....
اينو كه گفت بلند بلند زدم زير خنده و موقع رد شدن از كنارش لپشو كشيدم و با يه پوزخند زدم بيرون....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#19
Posted: 12 Aug 2021 02:11
قسمت هفدهم
كونده ها منو داده بودن لا كار تو اين مدت كه نبودم چه بلبشويي شده بود خر صاحبشو نميشناخت و فرح هم پا به ماه بود پسر دومش داشت ب دنيا ميومد و من چند وقتي قرار شد برم كانادا تا كمي ابا از اسياب بيوفته و دستور داده بودم سره چند نفريو زير اب كنن من اگه ايران نباشم بهتر بود و ب فرح گفتم توام بيا بامن برگرد اونجا من حساب كامرانو بزارم كف دستش گفت نه من نميام اون اشغال عوضي ام ي روز ميكشمش فقط بابا اونجا مراقب مهرادم بچمو ب تو ميسپارم نزار پيش اون باباي عوضيش باشه....
خلاصه من راهي كانادا شدم و حسابي ب ي استراحت نياز داشتم خيلي خسته شده بودم ديگه سن و سالي ازم گذشته بود اونجا خودم رفتم سراغ كامران اول ي دل سير كتكش زدم و سر و صورتشو اوردم پايين گفتم اينم بخاطر اينكه دست رو دخترم بلند كردي و بعدم وقتي فهميد فرح حاملس و حتي ماه اخرشه راهي ايران شد كه دلشو ب دست بياره اما انقدر بگايي درست كرده بود كه فايده نداشت فقط گور خودشو كند....
مهرادو گذاشت پيش من و راهي ايران شد كه ب خيال خودش با فرح و بچش برگردن....
بچه صحيح و سالم ب دنيا مياد اسمش شد مهران
اما كامران ب دست فرح ب قتل ميرسه و فرح ب جرم قتل عمد دستگير ميشه....
سرپرستي مهران ميوفته ب مادره پيرم و خواهرم چون كس ديگه نبود خانواده كامران هم همه خارج كشور بودن و اصلا خبري ازشون نبود حتي ميگن سره دفن بچشون هم نيومدن انگاري اونام دل خوشي ازين ادم نداشتن من كه خودم خيلي دوست داشتم برم ايران و بتونم براي بچم كاري كنم اما وكيلم خبر داد كه جات همونجا امنه امنه كلاتم اوفتاد اينورا نيا كه هوا پسه درسته ازادت كردن اما شرايط بد بگاييه....
مونده بودم كانادا خب الان سرپرستي مهراد با من بود اون از باباش اونم از مادرش كه فعلا زندان بود البته وكيلم دنبال كاراش بود....
تا اينكه ي روز بهم خبر دادن كه تو زندان فرحو كشتن....
بعدا مشخص شد هدفشون با اين كار ضربه زدن ب من بوده حتي چندباري تو خود كانادا بهم سو قصد شد حتي ي جشن كوچيكي با ي سريع ادماي مهم روي كشتي تفريحيم وسط اب داشتم بهم امار رسيده بود كه نرو كه قصد جونتو دارن و من يكيو با گريم و لباس خودم ب جاي خودم فرستادم و بله درست بود كشتي منفجر شد....
همه برنامه ريزي شده و دقيق براي حذف من
حتي انقدري حذف من براشون مهم بود كه حاضر شدن مهره هاي خوب ديگشونم قرباني كنن چقدر كثيفه اين سياست....دنيا ديگه دنباي بدي شده
ادما حريص شدن و سيرموني ندارن و اين خيلي بده اين يعني جنگ يعني خون و خونريزي يعني جرم و جنايت يعني همين كثافطي كه مرد به همسرش زن به شوهرش و حتي به فرزند و پدر و مادر خودشون رحم نميكنن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#20
Posted: 12 Aug 2021 02:16
قسمت هجدهم
ب خيالشون من مردم و خب اين نقشه خوبي بود كه ديگه پشت پرده و پنهاني كارمو بكنم و همه اونايي كه منو زندگيمو دخترمو بگا دادنو بكشم پايين....
مهراد ديگه بزرگ شده بود و عصاي دستم بود شناسنامشم رديف كرده بود فاميلي خودمو گزاشتم روش پسر كه نداشتم حداقل اين پسر نسلمو ادامه بده شده بود همه كاره منم كه تو بهشته خودم قرنطينه و ريسك نميكردم همه چي برام فراهم بود
بهترين كص هاي كانادارو ميكردم و بهترين كوكائين و ماري جوانا رو ميكشيدم و به همه اينايي كه ميخاستن زمينم بزنن از رو نوك قله ميخنديدم و ابجوي تگريمو سر ميكشيدم....
خيلي سال بود ديگه از خانوادم و مهران خبري نداشتم و حتي مهراد هم نميدونست كه تو ايران يه برادر داره و بالاخره روزش فرا رسيد كه مهرادو بفرستم ايران خودم نميتونستم برم چون از نظره مردم وجود خارجي نداشتن اما الان ديگه مهراد جانشين من بود و اون دمو دستگاه و حكومت بدون صاحب نميشد بمونه و ادمايي داشتم هنوز كه ارادت داشتن و بستر براي مهراد راحتتر بود و زودي تونست ايران جاگير بشه و خودشو ثابت كنه تك تك كسايي كه تو زمين زدن من دست داشتنو با دستاي خودش كشت و نشون داد قدرت دست كيه
ولي خب خلاف اخر عاقبت خوبي كه نداره ميزنه و ي پرونده اي ميوفته دست يكي از پليس هاي جوان و جوياي نام و حرفه اي كه از قضا داستان ميخوره ب مهراد و درگير ميشن و چقدر اين پليس دنبال مهراد ميكنه و سفت و محكم براي دستگيريش پيش ميره حتي ي جا رو در رو ميشن باهم و دست خالي كلي مبارزه ميكنن و مهراد ميتونه فرار كنه اما بعد چيزي ب من گفت كه اصلا انتظارشو نداشتم
اسم و فاميل اون مامورو از روي لباسش خونده بود امش مهران بوده فاميليش فاميلي پدره مهراد....
من اون موقع ب مهراد چيزي نگفتم اون اصلا نميدونست برادر داره چ برسه اسمش هم مهران و فاميلشم همون كه ديده و از همه بدتر كه پليسم هست خيلي سال بود خبري نداشتم با هر سختي بود ي شماره از خواهرم گير اوردم و جوياي اون بچه و سرنوشتش شدم....
و فهميدم كل اين سالها پيش مادرم بزرگ شده و بعدم كه مادرم عمرشو ميده ب شما مهران ميره تو نظام و دوره ميبينه و ي مامور پليس ميشه و از اونجايي كه كارش خوب بوده درجه داري ام شده بوده و حتي ازدواج هم كرده و حاصل اين ازدواج يه دختر كه البته اون زمان نوزاد بود....
واقعا كه عجب داستاني شده بود چجوري ب مهراد ميگفتم كه برادر داره و از قضا همون پليسيه كه ازش زخم خوردي....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...