قسمت دوم :
از اون روز اولی که پردشو زدم آبمو تو کسش نریخته بودم. بهش گفته بودم دوست ندارم به خاطر یک مقدار لذت بیشتر مجبور بشی قرص بخوری و بعدها دچار عوارض مختلف بشی و یا ناخواسته بچه دار بشی... همیشه موقع اومدن آبم کیرمو بیرون می کشیدم. اما حالا فهمیده بودم جای من یه نفر دیگه داره این کار رو میکنه.حالا دیگه فهمیده بودم مازیار هر بار کس میکنه آبشو می ریزه توش. دیگه شک نداشتم روز اولی هم که تینا رو از کس کرد و فکر میکرد من پشت درب اتاق نیستم، آبشو ریخته توش. دوباره حس حسادت تمام وجودمو پر کرده بود. مازیار حتی تو لذت بردن از تینا از من که شوهرش بودم جلوتر رفته بود.
اون روز فکرم حسابی مشغول بود، اما سعی میکردم جلوی تینا عادی باشم. بعد از اینکه به خونشون رسوندمش، به مازیار زنگ زدم.برای توجیه این خفت و خواری هی به خودم تلقین میکردم درسته مازیار با کردن تینا کلی حال میکنه، اما این فقط مازیار نیست که لذت می بره؛ خود تینا هم از دادن به مازیار کلی عشق و حال میکنه. اون روز مازیار پشت تلفن،ریختن توش رو انکار نکرد و گفت همه لذت کردن به ریختن توشه ولی قبول کرد دیگه این کار رو نکنه، در عوض گاهی تو کونش بریزه. اون روز ازش خواستم هر چه سریعتر برنامه کردن و گاییدن علنی تینا جلوی خودمو اجرا کنه.
قرار شد از یک طرف مازیار یواش یواش برای علنی کردن دوستیشون پیش من،تینا رو تحت فشار بذاره و از طرف دیگه من هم شرایط اعتراف کردن تینا به داشتن دوست پسر رو بیشتر از قبل فراهم کنم.
البته گفتن داشتن دوست پسر برای تینا سخت بود. چون قبلا تو خیلی از صحبت هامون بهش گفته بودم دوستی یه پسر با یه زن متاهل فقط به قصد کردنش هست. تصمیم داشتم اگه خودش دوستیش با مازیار رو لو داد باهاش همکاری کنم و شرایط ادامه دوستیش رو جوری فراهم کنم که بفهمه از حال دادنش به دیگران از جمله مازیار و کرده شدنش توسط مرد های دیگه هم بدم نمیاد.
آخرین اتفاق اون دو سه هفته تلاش سینا و پویا، دوستان مازیار برای زدن مخ تینا تو تلگرام بود.
با خوندن و شنیدن حرفاشون تابلو بود که از حال دادنش به مازیار خبر دارن و میدونن مازیار کردتش.شک نداشتم از این هم خبر دارن که مازیار جلوی من تینا رو کرده. دهن مازیار به دوستاش که می رسید چفت و بست نداشت؛ سر همین قضیه حرفای پویا و مخ زنیش تو تلگرام برای من آزار دهنده شده بود. برای تینا نوشته بود بهت حق میدم دوست پسر خوش تیپی مثل مازیار داشته باشی؛زندگیتو با شایان و عشق و حالتو با مازیار کنی.منم اگه جای تو بودمو شوهرم قیافه نداشت، حتما همین کار رو میکردم.
از یه طرف از حرف های این پسره پشت سرم ناراحت شدم؛ چون خودشم قیافه نداشت و از طرف دیگه وقتی می دیدم بعد از مازیار حالا دوستاش هم واسه کردن تینا به تکاپو افتادن، حسابی هیجان زده و تحریک میشدم.
حالا دیگه منم بدم نمی اومد مورد جدیدی رو تو هیجان و لذت تجربه کنم؛ چون از اون لحظه ای که مازیار یواشکی تینا رو جلوی من کرد، انگاری باورها و اعتقادات دینی و مذهبی ام از من گرفته شد و از بین رفت. لحظه دیدن ورود کیر مازیار به کون تینا به منزله لحظه ورودم به دنیای بی غیرتی شد. دنیایی که توش قانونی نبود و موارد ممنوعه توش وجود نداشت.
بعد از کرده شدن تینا مثل آدم هایی شده بودم که دیگه آب از سرشون گذشته؛ انگاری تو سرازیری این دنیای جدید ترمز پاره کرده بودمو، بی محابا دنبال تجربه و هیجان و خواسته ای جدید بودم .
حالا هم پویا و سینا دو نفری بودن که بدون ترس از من دنبال زدن مخ تینا و کردنش بودن.نکته جالب در مورد این دو نفر این بود که هر دو نفرشون ریخت و قیافه دختر پسندی نداشتن.
برای من طرز برخورد و چت کردن تینا با این دو نفر تو تلگرامش جالب تر بود. کاملا تابلو بود داره به زور جوابشون رو میده. مشخص بود از ریخت و قیافه این دو نفر خوشش نمیاد، چون همیشه شروع کننده چت و گفتگو این دو نفر بودن و تینا بیشتر جواب سوالشون رو میداد.
با خوندن کل پیام هایی که به تینا داده بودن، به این نتیجه رسیدم که تینا به خاطر لو ندادن حال دادنش به مازیار پیش من، از روی اجبار با این دو نفر چت میکنه. نتیجه دوم اینکه خیالم راحت شد سینا و پویا هم جریان زد و بند من با مازیار واسه کردن تینا رو پیش تینا لو نمیدن؛ در غیر این صورت دیگه آتویی ندارن تا تینا رو مجبور به انجام کاری کنن...
اوایل مهر ماه بود. مازیار همچنان تنها بکن تینا بود و دوستاش هنوز نتونسته بودن مخشو بزنن و واسه کردنش بد جوری لهله میزدن. پویا حسابی از تک پر بودن تینا شاکی و ناراحت شده بود. بر عکس همیشه این بار با نوشتن حرف هایی در دفاع از من ادامه خیانت تینا رو
نامردی درحق من میدونست.انگاری یادش رفته بود قبلا بابت خیانت تینا بهش حق داده بود.
حرف های پویا به تینا این اواخر از نظر من یه جورایی بوی تهدید میداد. اینو خود تینا هم انگاری حس کرده بود؛ چون تو تلگرامش به فرانک گفته بود، قبل اینکه پویا همه چیو لو بده خودم دارم پیش شایان برای دوست پسر داشتن و گفتن اینکه دوست دارم مازیار دوست پسرم باشه، زمینه سازی می کنم.
نمیدونم به خاطر این موضوع بود یا چیز دیگه، تینا تو مهر ماه بیشتر از همیشه با من بیرون می اومد. تقریبا هر روز پیش من بود و با هم بیرون می رفتیم.لامصب طوری برنامه بیرون رفتنو می چید که کلی پیاده روی داشته باشه. منم بیشتر از قبل تو پیاده رو از عمد ازش عقب می افتادم؛ به خصوص تو دهه محرم، شب ها اوج بیرون رفتن و پیاده روی ما بود. به جاهایی می رفتیم که جمعیت زیاد بود. بعضی ها با دیدن آمار دادن تینا عزاداری یادشون می رفت.
اینکه از قبل می دونستم هدف تینا از این همه پیاده روی تو کوچه ،خیابون و پارک چیه، حسابی منو هیجان زده و شهوتی کرده بود. تو اون لحظاتی که چند متری عقب تر ازش حرکت می کردم، نسبت به قبل پررو تر شده بود. حالا دیگه با نگاه مستقیم و نیشخندش بیشتر پسرهای خوشتیپی که از روبروش می اومدند رو وادار به واکنش میکرد. یا بهش تیکه مینداختن یا بعد از عبور ازش بر می گشتن و دنبالش راه می افتادن.
تو مسیرهایی که با هم پیاده می رفتیم، جدیدا در مورد فرانک و سینا که با هم رل زده بودند زیاد حرف می زد؛ بعد یواش یواش حرفو میکشید به دوستای متاهلش که دوست پسر دارن. منم برای اینکه زودتر به اون هدف و برنامه ای که تو سرش هست برسه،بهش میگفتم الان دیگه خیلی از زن های متاهل دوست پسر دارن؛ الان دیگه این چیزها طبیعی شده!!چیز عجیبی نیست.
اون روز هم مثل اون چند ماه با وجود اینکه می تونستم خیلی راحت و رک و راست بهش بگم، خبر دارم که مازیار دوست پسرته و داری بهش حال میدی، اما این کار رو نکردم. چون از تلاشش واسه از بین بردن تعصبم، تو کوچه ،خیابون و پیاده رو لذت می بردم. و از خوندن و شنیدن پنهانی پیام هایی که تو تلگرام در مورد من به فرانک و مازیار میداد هیجان زده میشدم.از اینکه منو می پیچوند تا با مازیار باشه هم پر از استرس و شهوت میشدم.
تو همون روزهایی که تو کوچه و خیابون پرروتر از قبل شده بود، بالاخره جراعت به خرج داد و برنامه ای که دنبالش بود رو اجرا کرد. اون روز هم منو به بهونه گرفتن مشخصات و قیمت لپ تابی که قرار بود هفته بعد بخره، به "مرکزکامپیوترایران" تو خیابون "ولی عصر "کشونده بود.
مرکز کامپیوتر ایران، چند طبقه داره که پر از فروشگاه لپ تاب و قطعات کامپیوتر و بازی هست؛ خیلی هم شلوغه.
تینا اون روز همون مانتو جین کوتاه جلو باز آبی رنگشو تنش کرده بود. یه شلوار جین آبی هم پوشیده بود. یه کتونی نایک قرمز تو پاش بود و یه شال قرمز همرنگ رژ لبش هم رو سرش انداخته بود که فقط نصف موهاشو می پوشوند.عینک دودیشو هم روی سر و موهاش قرار داده بود. سارافن سفید زیر مانتوش، برجستگی سینه هاشو به خوبی نشون میداد. به معنای واقعی کلمه خوردنی و کردنی شده بود.
تو طبقه همکف وقتی از پله برقی بالا می رفتیم، کنار هم بودیم. اما وقتی وارد طبقه اول شدیم، به بهونه دیدن برند لپ تاب های فروشگاه روبرویی همونجا ایستادمو از تینا فاصله گرفتم. هنوز هم از نگاه هیز و حسرت وار پسرهای دیگه به تینا و اندامش دچار هیجان و لذت میشدم. انگاری به این نگاه ها معتاد شده بودم. تو اون لحظات هم منتظر نگاه پسرهای اطرافش بودم.
این بار خودمو با نگاه کردن به ویترین فروشگاه های طبقه اول مشغول کرده بودم. اصلا به تینا آشنایی نداده بودم. لامصب تیپ و قیافه اش طوری بود که وقتی ویترین فروشگاه ها رو نگاه میکرد، گاهی باعث بیرون اومدن فروشنده واسه لاس زدن و مخ زنی میشد.
یه بار که یه پسره داشت خیلی تخصصی، یکی از لپ تاب های مدل ایسوس توی ویترین رو بهش معرفی میکرد، نگاه سنگین و خیره دو تا پسر روی تینا که به نظر می اومد با هم دوست باشن نظر منو به خود جلب کرد.
دقیقا پشت سر من و تو مسیر ما، نزدیک پله پرقی ایستاده بودن. نگاهشون کاملا مستقیم به تینا بود. یکیشون قیافه بدی نداشت.اما اون دومی سرش به تنش نمی ارزید. اولش خیال کردم این نگاهشون به تینا، مثل نگاه های بقیه از روی هیزی و حسرته، اما چند دقیقه بعد وقتی پی به نگاه ها و خنده های تینا به این دو نفر بردم، فهمیدم این جریان دو طرفست.
زیاد توجه نکردم؛ چون توی اون چند وقت از این نگاه ها بین تینا و پسرهای اطرافش زیاد دیده بودم.
اما انگاری این بار اون دو نفر بد جوری سیریش شده بودن، با رفتن تینا به طبقه بالاتر دنبالش راه افتادن. بدنم سراسر هیجان شده بود. طبقه دوم خلوت تر از طبقه اول بود. وقتی منم از پله برقی بالا رفتم، دیدم کنار تینا جلوی یه فروشگاه ایستادن و دارن باهاش لاس میزنن و خودشیرینی میکنن. اون لحظه کیرم تو شلوارم بد جوری شق شده بود.
منم رفتمو دوسه تا فروشگاه دورتر ازشون ایستادم. هی تینا و اون دو نفر رو نگاه میکردم. وقتی نگاهم با نگاه تینا گره میخورد، از این موش و گربه بازی من خندش میگرفت. هی با ایما و اشاره سعی میکرد چیزی رو به من حالی کنه. اون دو نفر هم که حالا دیگه با نگاه های من به تینا فکر میکردن من هم دنبالش هستم، نگاهشون به من غضبناک بود.
وقتی می دیدم دو نفر بی خبر از همه جا، حس مالکیت به ناموسم پیدا کردن، یه حس خاص، عجیب و در عین حال لذت بخشی داشتم. ادامه نگاه کردنم به تینا و اون دو نفر که سعی میکردن زودتر باهاش صمیمی بشن، باعث شد همون پسر بی ریخته به طرف من بیاد. استرس و هیجانم داشت بالا میرفت. داشتم نگاش میکردم که اومد دستشو روی شونه من قرار داد و گفت: داداش چند لحظه بیا اینطرف.
منو خلاف جهت تینا و اون پسره به سمت پله برقی که به طرف پایین میرفت برد و گفت: داداش ما یک ساعته دنبال این هستیم. از طبقه پایین به ما پا داد. تو بی خیالش شو. خندیدمو گفتم: میگی ما ولی این دختره که یه نفره؟ دو به یک نامردی نیست؟.
همچنان که دستش روی شونه من بود، برگشت گفت: خوشمزه!! این دوستمون مخشو زده. بهتره تو هم بی خیال شی برگردی پایین.
دستشو از روی شونه ام برداشتمو گفتم: من جام خوبه شما بزن به چاک...یه نگاه تهدید آمیز به من کرد و از من دور شد.
هنوز یکی دو دقیقه از رفتن پسره و ادامه لاس زدنشون نگذشته بود که برام پیامک اومد. از تینا بود که پشت به اون دو نفر ایستاده بود وگوشی موبایلشو در گوشش گرفته بود.
بازش که کردم نوشته بود:
این پسره پیرهن آبیه گیر داده ازم شماره میخواد. میگه گوشیتو بده یه تک بزنم شمارت بیافته چیکار کنم؟ با خوندن پیامش استرس و هیجانم دو برابر شد. پیرهن آبیه همون پسر خوشتیپه بود.
اینکه تینا ریسک کرده و همچین سوالی تو چنین موقعیتی از من پرسیده، نشون از شناختش از من داشت. مطمئن بودم هدفش از اون همه پیاده روی رفتن، تو پارک و پاساژ و...قرار گرفتن تو چنین موقعیتی بوده. با وجود اینکه می تونست یواشکی و بدون اینکه من متوجه بشم، خیلی راحت از این دو نفر شماره بگیره یا بهشون شماره بده، اما این کار رو نکرده بود تا برنامه ای که دنبالش بود رو جلوی من اجرا کنه.
تینا خوب میدونست موافقت کردن من، معنیش اینه که با دوست پسر داشتنش مخالف نیستم و مخالف نبودنم با دوست پسر داشتنش، باز معنیش اینه که با رابطه و عشق و حال احتمالیش هم مخالف نیستم.
حالا که تینا بالاخره جسارت به خرج داده بود وتو پیامکش چنین سوالی مطرح کرده بود، بهترین فرصت برای من بود تا یواش یواش، اون حجب و حیای بین خودمونو برای رسیدن به خواسته دومم از بین ببرم. برای همین براش نوشتم من با شماره دادن ،شماره گرفتن از پسرها، شیطنت کردن ، دوست پسر گرفتن و رفاقت کردن با پسرها، تا زمانیکه زیر یه سقف نرفتیم مخالف نیستم. ولی بعد از اون دیگه باید مسئولیت پذیر بشیم.وقتی پیامک رو براش فرستادم، هنوز اون دو نفر داشتن باهاش لاس میزدن و بگو بخند راه انداخته بودن.
تینا بعد از خوندن پیامکم برای اینکه نخنده دستشو جلوی دهنش گرفت، یه نگاه به من کرد؛چند لحظه بعد با فرستادن یه پیامک با مضمون خاک بر سرت واکنش نشون داد.
یکی دو دقیقه بعد از خوندن پیامکم بود که قشنگ احساس کردم رفتارش داره تغییر میکنه. حالا دیگه صدای حرف زدن و خندیدن و عشوه ریختنش رو می شنیدم...کاملا معلوم بود تحت تاثیر اجازه من انگاری ترمز پاره کرده و جسورترشده...
با حرکت کردن تینا این دو نفر هم مثل کنه بهش چسبیدن و دنبالش راه افتادند من هم با فاصله پشت سرشون راه میرفتم. کاملاً طبقه دومو دور زده بودیم... دوباره به پله برقی رسیده بودیم که بالاخره تینا گوشی موبایلشو به همون پسر پیرهن آبیه داد. بلافاصله هم با نگاه مضطربی پشت سرش و منو نگاه کرد... شاید حرفهایی که تو پیامک براش نوشته بودمو باور نمی کرد... با این حال چیزی رو که قصد داشت اجرا کنه عملی کرده بود و جلوی من با یک پسر دوست شده و بهش شماره داده بود
البته مطمئن بودم تینا با وجود پسر خوشتیپ تر و هنرمندی مثل مازیار با این پسره پیرهن آبیه فابریک نمیشه و بیشتر براش حکم طعمه داره تا بتونه از من مجوز داشتن دوست پسر بگیره...
اون دو نفر بعد از اینکه شماره تینا را ازش گرفتن تو پاساژ گم و گور شدن. بین من و تینا هم وقتی که تنها شدیم تا بیرون پاساژ و کنار ماشین که اون طرف خیابون بود حرفی زده نشده بود.
بعد از نقشه تینا که برای دوست پسر گرفتنش کشیده بود حالا نوبت من بود تا از این فرصت استفاده کنم... ترس و اضطرابشو از کاری که کرده بود کم کنم و خیالشو از بابت داشتن دوست پسر تو دوران متاهلیش راحت کنم.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم