انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

بهار


زن

 
قسمت بیست و دوم: ودکا و استخر
یه روز بعد از کلاس، مهشید یکی از دخترای دانشگاه با اون لبخند شیطونش اومد سمتم و گفت: «بهار امشب یه پارتی دعوتم. توام می‌خوای بیای؟» هیجان زده شدم. خیلی وقت بود دنبال همچین موقعیتی بودم. یه شب که بتونم خودمو ول کنم و همه رو دیوونه کنم. می‌دونستم مهشید همیشه بهترین پارتیا رو می‌ره. سریع با ذوق گفتم: «آره حتما ! کی؟ کجا؟» گفت: «یه ویلای خارج شهر. خودم ساعت هشت شب میام دنبالت.» یه کم دیگه حرف زدیم و پرس و جو کردم در مورد وضعیت مراسم و این که چی باید بپوشم و اینجور چیزا. می‌خندید، و چشاش برق می‌زد، انگار می‌دونست چه شب خفنی قراره بشه.
رفتم کلاس بعدیم. ولی کی دیگه به درس گوش بده ؟ استاد با صدای یکنواختش داشت یه چیزایی درباره تاریخچه یه چیزی می‌گفت ولی من قلم تو دستم فقط رو کاغذ خط‌خطی می‌کردم. پاهام زیر میز تکون می‌خورد و هر چند دقیقه ساعت رو نگاه می‌کردم. هنوز چند ساعت مونده بود تا هشت ولی ذهنم دیگه کامل درگیر اون ویلای نادیده بود. بدنم داغ بود و هر بار به پارتی فکر می‌کردم یه حس عجیب تو شکمم می‌پیچید. فکر کردم با مهشید کنارم امشب قراره غوغا کنیم. وقتی کلاس تموم شد سریع برگشتم خونه.
عصر بعد از دوش رفتم جلوی آینه قدی اتاق خوابم. می‌خواستم امشب همه رو دیوونه کنم. یه روسری و مانتو ساده پوشیدم که تو راه مشکلی پیش نیاد. ولی زیرش یه تاپ براق نقره‌ای تنم کردم. تنگ و چسبون که ممه‌هامو خوب و بزرگ نشون می‌داد و با هر تکون برق می‌زد. انگار همین الان یکی داشت نگام می‌کرد. یه شلوارک جین کوتاه پوشیدم که تا بالای رونم می‌رسید و پاهای سفید و لختم زیرش انگار برق می‌زد. موهامو باز گذاشتم و ریخته بود رو شونه‌م. وقتی خودمو با یه آرایش غلیظ، خط چشم تیره و رژ قرمز، تو آینه دیدم حض کردم. به پاهام نگاه کردم، به انحنای کمرم زیر تاپ و فکر کردم امشب همه قراره اینو ببینن و دیوونه بشن. نفسام سنگین شد.
ساعت هشت مهشید اومد. یه شلوار چرم مشکی و یه تاپ قرمز تنش بود با موهای دم‌اسبی و یه عطر تند که وقتی در ماشینو باز کردم همه ماشینو پر کرده بود. راه افتادیم. نیم ساعت دور از شهر رسیدیم به یه ویلا. مهشید زنگ زد و یه پسره اومد درو باز کرد. یه ساختمون بزرگ بود با دیوارای سفید و پنجره‌های بلند وسط یه باغ پر از درخت. صدای موزیک از دور می‌اومد و نورای رنگی از تو ساختمون می‌زد بیرون. ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم. مانتو و روسریمو کندم و انداختم تو ماشین. مهشید گفت: «بهار کثافت چه دافی شدی!» خندیدم و گفتم: «توام همینطور!»
وارد ساختمون که شدیم، یه موج گرما و بوی عطر و عرق قاطی الکل بهم خورد. داخل پر بود از دخترا و پسرایی که تو هم می‌لولیدن. همه یا لیوان دستشون بود یا سیگار. موزیک دی‌جی اون‌قدر بلند بود که زمین می‌لرزید. خودمو نگاه کردم. تاپ نقره‌ایم چسبیده بود به ممه‌هام. پاهای سفیدم تو شلوارک کوتاهم خودنمایی می‌کرد. مهشید خندید و گفت: «بهار همین الان نصف اینجا دارن نگات می‌کنن!» چشمام به چند تا پسر خورد که زل زده بودن بهم. یه حس غرور خوبی داشتم. دوس داشتم امشب همه تماشام کنن.
رفتیم سمت میز بار. یه میز بلند با انواع مشروب و مزه. مهشید دو تا شات ودکا گرفت و یکی‌شو داد بهم. گفت: «به سلامتی داف امشب!» خندیدم. لیوانو سر کشیدم. خیلی قوی بود. الکل گلو‌مو سوزوند و یه گرمای تند تو معده‌م پخش شد. انگار یه آتیش کوچیک تو شکمم روشن شده بود. قبلا تو خونه با دخترا خورده بودم ولی هنوزم به طعم تندش عادت نکردم. یه دختر با موهای کوتاه و یه لباس تنگ سبز کنار میز وایساده بود. لیوانشو بهم نزدیک کرد و با خنده گفت: «اولین شات همیشه گلو رو می‌سوزونه، نه؟» خندیدم و گفتم: «آره، انگار آتیش خوردم!» اونم خندید و لیوانشو سر کشید.
مهشید رفت دنبال دوستاش. من همون بغل موندم و همه جا رو برانداز کردم. کسیو نمی‌شناختم. یه پسر با موهای فر و یه پیرهن باز اومد کنارم. یه شات دیگه برداشت و گفت: «با خوشگلی مثل تو باید بیشتر بخورم!» لبخند زدم و گفتم: «سلامتی!» پسره می‌خواست بیش‌تر باهام حرف بزنه ولی یه دختره با عجله اومد و کشیدش و بردش! خندیدم. خوشحال شدم که برای دوست‌دخترش تهدید حساب می‌شدم! برای این که بیکاریم تو چشم نباشه دو تا شات دیگه هم خوردم! سوزش گلو‌م کمتر شد ولی گرمای معده‌م بیشتر شد و سرم یه کم لرزید وقتی لیوانو گذاشتم رو میز. بدنم یواش یواش سبک شده بود. انگار پاهام دیگه درست رو زمین نبودن و سرم یه کم گیج می‌رفت.
موزیک تندتر شده بود. مهشید برگشت سمتم و دستمو کشید وسط سالن. شروع کردیم به رقصیدن. کونمو با ریتم تکون می‌دادم. دستامو بالا برده بودم و موهام تو هوا می‌رقصید. تاپم یه کم بالا رفته بود و انحنای کمرم زیر نور رنگی خودنمایی می‌کرد. پسرا دورمون حلقه زده بودن. یه پسره با یه لیوان تو دستش اومد نزدیک‌تر. چشاش به کونم بود و با یه صدای خمار گفت: «سلام خانومی!» خندیدم و کونمو یه کم بیشتر تکون دادم و گفتم: «سلام». سرم انگار داشت می‌چرخید. تو فکر این بودم که الکل داره اثرشو می‌ذاره که یهو یکی از پشت دستشو گذاشت رو کمرم!
با تعجب برگشتم. یه پسر خیلی قدبلند با موهای مشکی بود. گفت: «تو رو نمی‌شناسم.» نفسش بوی الکل می‌داد. خندیدم و گفتم: «مگه باید همه رو بشناسی؟» چند لحظه تو چشام نگاه کرد. من داشتم جلوش به سکسی‌ترین حالت ممکن می‌رقصیدم. لبخند زد. دستش از کمرم سر خورد پایین رو کونم و انگشتاشو یه کم فشار داد و دهنشو آورد دم گوشم و گفت: «امشب مال منی!» از کارش خیلی یکه خوردم. چه بی‌جنبه بود! یه کم خودمو کشیدم عقب. ولی سرم گیج‌تر رفت و پاهام انگار نمی‌تونست درست تکون بخوره. اون محکم‌تر گرفتم. راستش از حس فشار دستش رو کونم خوشم اومده بود ولی نمی‌خواستم همینجوری تسلیم پرروگریش بشم. یه پوزخند زدم و گفتم: «شاید. باید ببینم.» بدنم داغ بود و حس کردم چشم یه کم تار می‌بینه.
مهشید که این چیزا رو دید اومد سمتم و گفت: «بهار بیا بریم کارت دارم!» دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند. گفت: «این یارو خیلی لاشیه! باید نجاتت میدادم!» ازش تشکر کردم. خوشم اومد که پسره پر رو رو ناکام گذاشت.
از یه راهروی باریک رد شدیم که به حیاط پشتی ویلا باز می‌شد. احساس می‌کردم نمی‌تونم عادی راه برم و یه ذره این ور اون ور می‌شم. عجب مشروبی بود! وقتی رسیدیم چشمام گرد شد. یه استخر بزرگ با آب زلال که نور آبی از زیرش می‌زد بالا. اون طرف یه دختر و پسر تو آب کنار لبه‌ی استخر بودن و همدیگه رو بغل کرده بودن و داشتن همدیگه رو می‌بوسیدن و می‌مالوندن. صدای آهنگ داخل مبهم شده بود.
مهشید تاپ و شلوارشو کند. یه مایو دو تیکه قرمز تنش بود که بدن گندمیشو قشنگ نشون می‌داد. گیج نگاش می‌کردم که گفت: «معطل چی هستی در بیار!» گفتم: «مایو ندارم خب!» مهشید الاغ باید بهم می‌گفت قراره بریم تو استخر! گفت: «ول کن بابا. کسی نیست. راحت باش!» راست می‌گفت. به اون پسر دختره نگاه کردم. تو فاز خودشون بودن. تاپمو کشیدم بالا و در آوردم. وقتی پارچه از رو ممه‌م رد شد یه نسیم خنک به نوک سینه‌م خورد. ممه‌هام زیر سوتین توری مشکی برق می‌زد. به سختی سعی کردم شلوارکمو در بیارم. موقع در آوردنش نتونستم رو یه پا تعادلمو حفظ کنم و افتادم! زدم زیر خنده و دو تایی کلی خندیدیم. مهشید به شرتم نگاه کرد که ست سوتینم بود. به زور نصف کون گنده‌مو پوشونده بود. گفت: «اوووف» و یه دست به کونم کشید و دوباره زدیم زیر خنده. خیلی شنگول بودیم.
بدن سفیدم تو نور آبی استخر می‌درخشید. یواش با پله رفتم تو آب. گرماش بهم چسبید. آب تا شکمم می‌رسید. بعد مهشید محکم پرید تو آب و کلی آب به صورتم خورد. اون دختر و پسره سرشونو برگردوندن و چند ثانیه گیج نگاهمون کردن و بعد دوباره مشغول شدن! منو مهشید هم همدیگه رو نگاه کردیم و زدیم زیر خنده! شروع کردیم به آب‌بازی. یواش یواش رفتیم جلوتر که عمیق‌تر بود. سرمو بردم زیر آب و آوردم بیرون. راحت نبودم. آب می‌رفت تو دماغم. سرم انگار سنگین‌تر شده بود. موهام خیس شده بود و چسبیده بود به شونه‌هام. مهشید کنارم شنا می‌کرد و می‌خندید ولی صداش دورتر از چیزی بود که باید.
یه ربعی می‌شد که تو آب بودیم. سرم دیگه خیلی گیج می‌رفت و شکمم یه جوری بود. می‌خواستم به مهشید بگم بریم بیرون ولی یهو دیدم همون پسر قدبلنده از اون ور استخر شیرجه زد تو آب و شناکنان اومد سمتم! تو مسیرش اون دو تا کفتر عاشقم خیس کرد. دستمو گرفته بودم لبه‌ی استخر. حس می‌کردم اگه ول کنم غرق می‌شم. رسید بهم و اومد کنارم. آب از موهاش چکه می‌کرد رو سینه‌ی عضلانیش. نور آبی رو پوستش می‌رقصید. باحال بود. گفت: «گفتم که امشب مال منی!» صداش تو سرم پیچید. انگار از دور می‌اومد. دستشو گذاشت رو کمرم و کشیدم سمت خودش. گیر چه آدم تخسی افتادم. سعی کردم خودمو بکشم کنار ولی دستام تو آب سنگین شده بود و پاهام انگار نمی‌تونست درست تکون بخوره.
سفت منو گرفته بود و چسبونده بود به خودش. بدنش داغ بود. یا شاید من زیادی گرمم بود. ممه‌هام به سینه‌ش فشار می‌داد و یه حس خوب تو نوک سینه‌م پیچید. به اطراف نگاه کردم. همه‌چیز یه کم تار بود. مهشید داشت با نگرانی نگاه می‌کرد. نخواستم نگران بشه یا آبروریزی درست کنم. آروم یه طوری که انگار همه‌چیز عادیه گفتم: «پسر خوب. اول باید اجازه بگیری!» صدام تو دهنم می‌لرزید. زبونم انگار یه کم سنگین شده بود. خندید. خنده‌ش تو گوشم اکو شد. دوباره دستش از کمرم رفت پایین رو کونم.
انگشتاش تو گوشت کونم فرو رفت و محکم مالوندش. سرشو آورد کنار گوشم و گفت: «من هرکیو نگاه کنم می‌دونم دلش چی می‌خواد. پس بیخودی فیلم نیا. شل کن لذتشو ببر.» نفسش بوی الکل می‌داد. شایدم بوی ودکای خودم بود. سرشو آورد تو گردنم و شروع کرد به خوردن گردنم. حسش خیلی خوب بود. شهوت تو بدنم پخش شد. نمی‌فهمیدم این از حس دهنش رو گردنمه یا الکله که داره منو از خودم جدا می‌کنه. مهشید که دید اوضاع اینجوریه از استخر رفت بیرون! انگاری دیدمش که با عجله داره می‌ره سمت ویلا ولی حرکت پاهاش تو نگاهم یه جوری کند شده بودن. ای بابا! این چه رفیقیه آخه! باز سرم گیج رفت و دنیا دورم چرخید.
دیدم فایده نداره الکی اعتراض کنم. راست می‌گفت پسره. من دلم می‌خواست! شایدم ودکا بهم می‌گفت بذار لذتشو ببرم. بهش گفتم: «حالا اسمت چیه آقا پسر؟» صدام انگار از یه جای دیگه می‌اومد. خندید. دست چپشو انداخت دور شونه‌م و گفت: «رامین. تو چی؟» گفتم: «بهار.» کلمات تو دهنم طول کشید تا در بیان: «خب داشتی می‌گفتی همه دخترا رو باید بشناسی ها؟» دست راستشو از پشت برد تو شرتم و کونمو گرفت و فشار داد. گفت: «باید همه رو تست کنم.» گفتم: «زیادیت نشه به وقت» سرم یه کم کج شده بود انگار. گفت: «تنوع‌طلبی تو ذات مرداس، مگه نمی‌دونی؟» گفتم: «پس زنا چی؟» گفت: «زنا چی؟» فکر کردم نکنه حرفام بی‌معنین. گفتم: «زنا دل ندارن؟» سرشو از گردنم جدا کرد و با یه لبخند هیز تو چشام نگاه کرد و گفت: «دل تو رو حداقل می‌دونم چی می‌خواد. امشب بهش می‌رسی نگران نباش!» صداش پر از شهوت بود.
بهش زل زدم. چشاشو دیدم که برق می‌زد ولی انگار سه تا چشم داشت. خندیدم از این موضوع. یه حس هوس تو وجودم بود. با یه صدای نشئه از الکل و شهوت گفتم: «می‌دونی دلم چی می‌خواد؟» لبخندش بزرگ‌تر شد. دستشو از شرتم در آورد و دستمو گرفت و کشید و گذاشت رو کیرش. گفت: «آره می‌دونم. از وقتی تو سالن می‌رقصیدی معلوم بود داری دنبال این می‌گردی.» کیرش از روی شلوارکشم بزرگ و سفت بود. نفس گرمش به گوشم می‌خورد و یه لرز عمیق تو بدنم می‌پیچید. نمی‌دونم از شهوت بود یا از مستی. دیگه فکرم کار نمی‌کرد.
یه کم خودمو بهش نزدیک‌تر کردم. نمی‌دونم خودم خواستم یا بدنم خودش رفت سمتش. ممه‌هام بیشتر به سینه‌ش مالید. با یه لبخند شیطون گفتم: «شاید!» دستشو از روی دستم برداشت. ولی من دستمو روی کیرش نگه داشتم. دستش رفت رو شکمم و بعد رو به پایین و تو شرتم. انگشتاشو آروم به کسم فشار داد. یه حس عالی تو بدنم پخش شد. گفت: «می‌خوای همینجا تو آب بکنمت؟» زبونشو به گوشم مالید و یه ناله‌ی خفه از دهنم دراومد. صدام انگار مال خودم نبود. کسم ضربان می‌زد.
با یه صدای آروم که از شهوت یا مستی میلرزید گفتم: «همینجا؟ جلوی همه؟» و به جایی که اون دختر پسره بودن نگاه کردم. انگار رفته بودن. خندید و خنده‌ش تو سرم پیچید. انگشتاشو از تو شرت رو کسم چرخوند و گفت: «آره، بذار ببینن چطور مال من می‌شی. کونتو تو آب تکون می‌دی و ممه‌ت زیر دستام می‌لرزه.» دستشو درآورد و به ممه‌هام رسوند. از رو سوتین نوک سینه‌مو گرفت و فشار داد. یه آه بلند از دهنم دراومد. چشامو دیگه نمی‌تونستم باز نگه دارم. مغزم تو کاسه سرم می‌چرخید. سرمو نزدیک‌تر بردم. تو گوشش زمزمه کردم: «اگه می‌خوای منو بکنی باید ...» کلمات تو دهنم گیر کرد. خواستم تکرار کنم حرفمو ولی یادم نمی‌اومد چی داشتم می‌گفتم. خنده‌م گرفت. سفتی کیرشو رو شکمم حس می‌کردم. ولی انگار یه پرده جلوی چشام کشیده شده بود. نمی‌تونستم خوب ببینمش. گفتم: «پس چرا وایسادی؟» صدام گنگ بود. «کیرتو کی می‌خوای بهم بدی؟» اینو که شنید منو ول کرد و شروع کرد به در آوردن شلوارکش. یهو صدای سوت و خنده اومد. سرمو به زور چرخوندم. سه تا پسر دیگه از اون ور استخر اومدن سمتمون. رامینم به خندشون ملحق شد و گفت: «بیاین ببینین چه کُسی شکار کردم!» منم خندیدم. منو می‌گفت!
اومدن تو آب پیشمون. یکیشون لاغر بود با موهای بور و یکیشون عضلانی با تتو رو بازوش. صورتاشون تار بود و تشخیص نمی‌دادمشون. یکی دیگشون صورت خیلی پهنی داشت. خنده‌م گرفته بود. خیلی عجیب بود. صورتش تار و مبهم و خیلی پهن بود! هی سعی کردم روش تمرکز کنم. چشامو باز و بسته می‌کردم. صورتمو جلو عقب می‌بردم. ولی نمیتونستم بفهمم این چرا اینقدر پهنه! صدای خندشون می‌اومد. نمی‌دونم به من می‌خندیدن یا به صورت اون پسره ! منم باهاشون خندیدم.
همین پسر پهنه دستشو گذاشت رو شونه‌م و گفت: «منم سهممو می‌خوام!» دستش از شونه‌م لیز خورد رو ممه‌م و از رو سوتین نوک سینه‌مو گرفت. یه آه بلند کشیدم. پسر بوره از پشت کونمو محکم‌تر گرفت و کیرشو بهم مالید و فشارشو رو خط کونم حس کردم. یا شاید فقط فکر کردم حسش کردم. دیگه همه چی مبهم بود. پسر تتویی دستشو برد زیر آب و رو رونم کشید و به شرتم رسید و انگشتاش کسمو لمس کرد. دیگه نمی‌دونم کی داشت اونجا چیکار می‎‌کرد. یکی از جلو دستشو به شکمم مالید. انگشتاش به سوتینم نزدیک شد. یکی از پشت کونمو فشار داد. آب دورم موج برمی‌داشت. هشت تا دست رو بدنم بود. یه حس عجیب تو وجودم بود. نمی‌فهمیدم این شهوته یا ودکا. ولی هرچی بود خیلی همزمان باحال و ترسناک بود.
رامین گفت: «می‌بینی؟ همه می‌خوانت.» بوره سوتینمو پایین کشید و نوک سینه‌م پیدا شد. شروع کرد به میک زدن. بعد یه پسر دیگه با موهای فر نمی‌دونم کی و از کجا اومد و دستشو به پاهام رسوند! حالا پنج تا پسر دورم بودن و دستاشون همه‌جامو می‌مالید. یکیشون (دیگه نمی‌فهمیدم کی) گفت: «امشب کست قراره پاره بشه.» و یه انگشتی فرو رفتم تو سوراخ کسم! یکی گفت: «کونتم همینطور» و یه انگشت فرو رفت تو سوراخ کونم. انگار یه پر باشم تو یه حوض آب. گیج و بی‌کنترل رو دستاشون این ور و اون ور می‌شدم.
یکی دستشو گذاشت زیر بغلم و منو بلند کرد. پاهام دور کمرش قفل شد. هم دوست داشتم بدنشو بین رونام حس کنم هم می‌ترسیدم بیفتم آخه همه دنیا دور سرم مثل تاب این ور و اون ور می‌رفت. کیرشو به کسم می‌مالید. حس خوبی داشت. شرتمو کنار زد و کیرشو فرو کرد توم. حس کردم کسم کش اومد. شروع کرد به تلمبه زدن. کاش می‌دونستم کدومشونه. یه لحظه همه‌چیز دور سرم چرخید. پاهام که دور کمرش قفل بود از شدت گیجی و حس افتادن شل شد. جیغ کشیدم. صدام تو صدای خنده‌ی پسرا گم شد. کیرش که تازه تو کسم جا گرفته بود در اومد و بدنم لیز خورد و محکم افتادم تو آب.
سرم که رفت زیر سطح آب یه سکوت عجیب همه‌جا رو گرفت. انگار دنیا یهو خاموش شده بود. نور آبی استخر از بالا تار و لرزون بود. مثل یه پرده‌ی مواج که دورم می‌چرخید. دهنم باز موند و حبابای ریز از لبام رفتن بالا. تند و بی‌نظم. مثل نفسایی که دیگه نمی‌تونستم نگهشون دارم. آب شور و کلردار راه گلو‌مو پیدا کرد و ریه‌هام تنگ شد. انگار یه دست نامرئی داشت فشارشون می‌داد. هر بار که سعی می‌کردم نفس بکشم فقط آب بیشتری می‌رفت تو دماغم و گلوم. همه‌چیز تار و گنگ بود. سایه پاهای پسرا رو می‌دیدم که تو آب تکون می‌خوردن. مثل شاخه‌های درخت تو باد. موهام دور صورتم شناور شده بود و با هر حرکت آب به پوستم می‌مالید. یه حس لطیف که انگار یکی داشت نوازشم می‌کرد. بدنم تو آب تاب می‌خورد. سبک و بی‌کنترل. ترسی تو وجودم نبود. مغزم انگار قفل کرده بود. شاید مستی بی‌حسم کرده بود. به جاش یه حس رهایی عجیب تو بدنم پخش شد. انگار داشتم به یه جای آروم‌تر می‌رفتم. چشام نیمه‌باز موند و نور آبی از بالا کم‌کم دورتر شد. مثل یه ستاره که داره غروب می‌کنه. پاهام دیگه تکون نمی‌خورد. و دستام تو آب شل شده بود. انگار عروسک پارچه‌ای بودم که تو جریان آب می‌رقصید. سینه‌م تنگ‌تر شد و حس کردم دیگه نمی‌تونم نفس بکشم. به جاش یه لبخند گنگ تو ذهنم شکل گرفت. به خودم گفتم: «کاش بخوابم.» انگار همه‌چیز، شهوت، مستی، صدای پسرا، داشت تو این آب گرم حل می‌شد. بدنم آروم‌تر شد و یه حس لذت عجیب از این شناور بودن تو خلأ منو پر کرد. سرم به عقب خم شد و آخرین حباب از دهنم رفت بالا. دیگه نمی‌فهمیدم بالا کجاست یا پایین کجاست. فقط می‌خواستم بذارم آب منو ببره تا آخر خط.
یه فشار سفت زیر بغلم پیچید. دو تا دست قوی منو از زیر آب گرفتن و تند کشیدن بالا. سرم از آب دراومد و یه صدای بلند خنده تو گوشم ترکید. مثل یه سوت که سکوت زیر آب رو پاره کرد. چشامو به زور باز کردم. نور آبی استخر تو صورتم کوبید و سایه‌ی چند تا سر دورم تکون می‌خورد. پسرا بودن. رامین و بقیه. صدای خنده‌شون تو سرم می‌چرخید.
با یه سرفه‌ی بلند، آب شور و کلردار که تو ریه‌م جا خوش کرده بود با فشار از دهنم ریخت بیرون. یه مزه‌ی شور تو حلق و بینم پخش شد و سوخت. نفس کشیدم ولی هوا به جای آرومم کردن انگار چاقو تو سینه‌م فرو می‌کرد. دوباره سرفه زدم. این بار محکم‌تر و آب از دماغم هم فواره زد. یه سوزش تیز که تا پشت چشام کشیده شد. بدنم میلرزید و با هر سرفه ممه‌م زیر سوتین خیس تکون می‌خورد. با دستام رو لبه‌ی استخر چنگ زدم ولی انگشتام لیز می‌خورد و نمی‌تونستم خودمو خوب نگه دارم. رامین خندید و گفت: «این دیگه چی بود؟ فکر کردی ماهی شدی؟» خندیدن و صدای خنده‌شون مثل یه موج تو گوشم می‌کوبید. نمی‌فهمیدم به چی می‌خندن. منم باهاشون خندیدم.
سرمو تکیه دادم به لبه‌ی استخر و نفسام آروم‌تر شد. خنده‌شون کم‌کم آروم شد ولی چشاشون هنوز بهم زل زده بود انگار منتظر بودن. تتوییه گفت: «ببرمش بیرون، اینجا نمیشه.» بعد بلندم کرد و رو یه تخت کنار استخر انداخت. آب از بدنم چکه می‌کرد. بدنم خیس بود و موهام تو صورتم پخش شده بود. می‌خواستم جمعشون کنم از تو صورتم ولی انگار نمی‌تونستم تکون بخورم. فقط به روز چشامو باز نگه داشتم و گیج نگاه می‌کردم.
شرتمو کشیدن پایین. کسم که زیر نور معلوم شد همشون داد و سوت زدن. دورم جمع شدن و کیراشونو درآوردن. رامین زانو زد و کیرشو به کسم مالید و بعد کرد توم کرد. شاید ناله می‌کردم. نمی‌دونم. داشتم فکر می‌کردم کیرش از کیر اونی که تو استخر توم فرو کرد بزرگ‌تره پس اون رامین نبوده ! به زور گفتم: «تو نبودی!» همشون خندیدن. پسر پهنه کیرشو به ممه‌م مالید. بوره زبونشو می‌کشید رو پاهام. عضلانیه انگشتشو تو کونم کرد. فرفری کیرشو به لبام مالید و تو دهنم کرد. سرم دیگه نمی‌چرخید. بدنم انگار فقط یه تکه گوشت بود. رامین داشت تلمبه می‌زد. ناله‌هام بلند بود ولی نمی‌فهمیدم از دهنم در میان یا تو سرمن. بدنم با هر حرکتشون تکون می‌خورد. ولی دیگه با خواست خودم نمی‌تونستم هیچ جامو تکون بدم.
انگار صدای مهشیدو می‌شنیدم که از دور داد می‌زد. فرفری کیرشو از دهنم در آورد. سرم افتاد یه ور. چشام تارتر شده بودن. صداها انگار از یه دنیای دیگه بودن. بدنم بی‌حرکت مونده بود و دیگه نمی‌فهمیدم چی به چیه. بازم صدای مهشید از دور داد می‌زد. انگار منو صدا می‌کرد. صداش انگار از زیر آب می‌اومد. شاید گوشام پر از آب شده بود. شاید مست بودم. خواستم بگم که خوبم و همه‌چیز تحت کنترلمه. ولی زبونم تو دهنم گیر کرده بود. مثل یه تیکه پارچه‌ی خیس که نمی‌تونستم تکونش بدم.
سرم گیج می‌رفت و نور آبی استخر دور سرم می‌چرخید. انگار داشتم تو آب غرق می‌شدم. ولی زمین زیرم سفت بود. صدای یه مرد دیگه قاطی شد. «ولش کنین!»، و بعد یه صدای بلند. مثل کوبیدن چیزی تو سرم پیچید و اکو شد و گم شد. صدای سیلی و مشت و فریاد قاطی هم شده بود. سایه‌ی چند تا دست رو نور آبی دیدم. ولی نمی‌فهمیدم کی به کیه. سعی کردم چشامو به زور متمرکز کنم. همه‌چیز تار بود. انگار یه پرده‌ی آبی جلوم کشیده بودن. انگار مهشید نزدیک‌تر شد و گفت: «بهار خوبی؟» صداش دور بود. حدس زدم چی می‌گه. سعی کردم جواب بدم ولی فقط یه نفس سنگین از دهنم دراومد. سرمو تکون دادم. یا فکر کردم تکون دادم. گردنم سنگین بود. مثل یه سنگ که نمی‌تونستم بلندش کنم. یه پسر لاغر با موهای قهوه‌ای کنارش وایساده بود. حس کردم چقد چشاش مهربونه. انگار داشت می‌گفت «اذیتش نکن» یا «ولش». صداها تو سرم قاطی پاطی بودن. دوست داشتم بخوابم. انگار رامین با عصبانیت داد می‌زد. سعی می‌کردم کلماتو تشخیص بدم. «گمشو»... «مال من»... بعد دوباره صدای ضربه و دعوا. سایه‌ی دستش رو سینه‌ی پسر لاغره کوبیده شد انگار. تصویر تار بود. شاید تو یه فیلم خراب بودم.
سعی کردم دستمو بلند کنم. انگار می‌خواستم شنا کنم تو هوا. «اگه خودش نخواد» «می‌خوای کمکت...» احساس کردم می‌خواد کمکم کنه پسر مهربونه. به زور سرمو کج کردم. یه تکون کوچیک که خودمم نفهمیدم یعنی چی. دستمو دراز کردم ولی انگار تو گل گیر کرده بود. خواستم بلند شم. پاهامو تکون دادم ولی انگار دیگه مال خودم نبودن. خیلی خوابم میاد.
صدای چند تا پسر و دختر دیگه از دور اومد. انگار با عجله می‌دویدن. فکر کردم مهشید رفته کمک بیاره. یا شاید فقط خیالم بود؟ سرم افتاد رو تخت و یه پرده‌ی سیاه جلوی چشام کشیده شد. سایه‌ها دور سرم چرخیدن و بعد دیگه هیچی نبود.
     
  ویرایش شده توسط: BahaarKh   
زن

 
قسمت بیست و سوم: جنگل
چشامو که باز کردم یه درد تیز مثل چاقو تو شقیقه‌م فرو رفت. سرم انگار با یه چکش نامرئی کوبیده می‌شد و هر تکون کوچیک، انگار یه موج تو مغزم می‌فرستاد که همه‌چیزو بدتر می‌کرد. نور خورشید از یه پنجره‌ی بزرگ می‌زد تو و چشممو سوزوند. سریع پلکامو بستم و یه آه خفه کشیدم. دهنم خشک بود و زبونم به سقف دهنم چسبیده بود. یه مزه‌ی تلخ و گس انگار مخلوط ودکا و کلر استخر ته گلوم مونده بود. تشنگی مثل یه غده تو گلوم فشار می‌داد و هر نفس که می‌کشیدم هوا گلو‌مو بیشتر خشک می‌کرد. بدنم سنگین بود. انگار یه کیسه‌ی شن رو کمرم گذاشته بودن. پتو رو کنار زدم و با زور نشستم. یه تخت دونفره بود با ملافه‌ی سفید که عرق و عطر می‌داد. به خودم نگاه کردم. یه پیرهن گشاد خاکستری تنم بود که مال خودم نبود. زیرش فقط شرتم بود. سوتینم کجا غیبش زده بود؟
با یه دست تکیه دادم به تخت و به سختی پاهامو گذاشتم رو زمین. کف اتاق سرد بود. سرم هنوز می‌چرخید و معده‌م انگار یه توپ سنگین بود که بالا پایین می‌شد. یواش یواش بلند شدم. پاهام میلرزید و با هر قدم یه صدای تقه‌تقه تو سرم می‌پیچید. رفتم سمت پنجره. پرده‌ی نازک رو کنار زدم و نور تندتر به صورتم کوبید. چشامو تنگ کردم و بیرون رو نگاه کردم. یه باغ پر از درخت بود. پس این همون ویلای دیشبه.
یاد دیشب افتادم. مهشید، ودکا، رقص، استخر، رامین، پسرا. یه تصویر تار از خودم زیر آب با حبابایی که از دهنم می‌رفت بالا. خنده‌ی پسرا، سرفه‌هام و آب که از دماغم می‌ریخت. یه حس بد تو دلم پیچید. خجالت. یادم اومد مهشید با چند نفر برگشت. یه پسر لاغر با چشمای قهوه‌ای. دعوا و بعد... هیچی. مغزم انگار یه دیوار سیاه کشیده بود جلوی بقیه‌ش. بیهوش شده بودم؟
برگشتم سمت تخت. یه بطری آب کنار تخت رو زمین بود. برش داشتم و یه قلپ بزرگ خوردم. در اتاق با یه صدای تقه‌ی آروم باز شد و مهشید با موهای دم‌اسبی که حالا یه کم بهم‌ریخته بود سرشو آورد تو. با خوشحالی گفت: « بیدار شدی؟» صداش یه کم خسته بود ولی معلوم بود خیالش راحت شده. گفتم: «مهشید، چی شد دیشب؟» اومد تو. در رو بست و کنار تخت نشست. یه قرص دستش بود که بهم داد. نپرسیدم چیه. انداختمش بالا و یه قلپ دیگه آب خوردم. هنوز تشنگی تو گلوم مونده بود.
مهشید شونه‌هاشو انداخت بالا و گفت: «دیشب که دیدم رامین اومد سمتت و تو رو تو استخر گیر انداخت حس بدی داشتم. سریع پریدم بیرون و بدو بدو رفتم علی رو پیدا کنم. صاحب اینجا. علی رو با چند تا از دوستاش تو سالن پیدا کردم و اونا هم اومدن و اون پسرای عوضیو دور کردن ازت. بعد که دیدیم بیهوشی آوردیمت تو این اتاق.» یه لحظه مکث کرد و با خنده گفت: «اونم پیرهن علیه. لباسات خیس بود، گفت یه چیزی تنت کنی که سرما نخوری.»
دستمو گذاشتم رو پیرهن و یه حس خجالت عجیب تو وجودم پیچید. فکر این که تو اون شرایط اون همه آدم منو دیدن معده‌مو بیشتر بهم ریخت. چشامو از مهشید گرفتم و آروم گفتم: «مهشید می‌شه منو ببری خونه؟ حالم خوب نیست.» صدام میلرزید. مهشید سرشو تکون داد و گفت: «آره قربونت برم. بیا آماده‌ت کنم.» بلند شد و لباسامو تنم کرد و رفتیم بیرون.
تو سالن همون پسر لاغره با موهای قهوه‌ای و چشمای مهربونش رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. مهشید بهش سلام کرد و بهم گفت این علیه. قلبم یهو تندتر زد و یه حس عجیب تو سینه‌م پیچید. وقتی چشاش بهم افتاد با یه صدای آروم گفت: «بهار خانم خوبی؟ دیشب خیلی نگرانت شدم.» لبخندش گرم بود و مهربون بود. سرمو پایین انداختم چون نمی‌تونستم تو چشاش نگاه کنم. با یه صدای گنگ گفتم: «مرسی... خوبم. ببخشید که اینجوری شد دیشب» سریع اضافه کردم: «باید برم.»
مهشید دستمو محکم‌تر گرفت و گفت: «مرسی علی، دیگه می‌ریم.» علی سرشو تکون داد و گفت: «باشه. ولی یادت نره تقصیر تو نبود. مواظب خودت باش.» صداش یه جور نرمی داشت که دلمو یه کم لرزوند. ولی خجالت نمی‌ذاشت بیشتر بمونم. پاهام هنوز میلرزید و با هر قدم که به سمت در ویلا برمی‌داشتم حس می‌کردم علی داره پشت سرم نگام می‌کنه. یه لحظه برگشتم. چشامون یه ثانیه قفل شد. سریع سرمو چرخوندم و با مهشید رفتم بیرون.
فردای اون روز بیرون نرفتم. تو تخت بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. سرم هنوز یه کم درد می‌کرد و یه حس خستگی تو بدنم مونده بود. به زور دستمو دراز کردم و گوشیو از رو میز برداشتم. یه شماره ناشناس بود. با یه صدای خش‌دار گفتم: «الو؟» اون ور خط یه صدای آروم گفت: «سلام، بهار؟ من علیم.» قلبم یهو تندتر زد. گفت: «فقط می‌خواستم ببینم خوبی یا نه. دیشب یه کم نگرانت شدم.» صداش گرم بود، و یه جور مهربونی توش داشت که باعث شد یه لحظه خجالت دیشبم یادم بره. نشستم رو تخت. موهامو با دست عقب زدم و گفتم: «مرسی... خوبم حالا. تو چی؟» نمی‌دونستم چرا اینو پرسیدم. ولی انگار می‌خواستم بیشتر صداشو بشنوم. خندید. گفت: «منم خوبم. خوشحالم که بهتری.» یه کم مکث کردیم. گفت: «شمارتو از مهشید گرفتم. امیدوارم اشکالی نداشته باشه.»
اون تماس چند دقیقه بیشتر طول نکشید. ولی همون چند دقیقه باعث شد تا آخر روز بهش فکر کنم. دو روز بعد دوباره زنگ زد. این بار حرفامون بیشتر شد، از پارتی گفتیم. از این بدی رامین و دوستاش. یواش‌یواش بحث کشید به چیزای دیگه. چیکار میکنی و چی ‌خونی و این حرفا. صداش آرومم می‌کرد. هر بار که حرف می‌زدیم، حس می‌کردم اون خجالت اولیه‌م داره آب می‌شه. تماساش ادامه داشت. هر روز زنگ می‌زد و با هم حرف می‌زدیم. یه هفته بعد یه روز که از باشگاه بر می‌گشتم زنگ زدو گفت: «میای یه قهوه بخوریم؟» قلبم لرزید. گفتم «باشه.»
تو یه کافه‌ی کوچیک نزدیک باشگاه قرار گذاشتیم. با یه پیرهن آستین کوتاه ساده و همون چشمای قهوه‌ای مهربونش اومد. یه حس عجیب تو دلم پیچید. نشستیم. حرف زدیم و هر بار که می‌خندید انگار یه چیزی تو وجودم روشن می‌شد. از اون روز چند بار دیگه همدیگه رو دیدیم. هر دفعه حس می‌کردم یه کم بیشتر بهش نزدیک می‌شم. نگاهش بهم یه جور خاصی بود نه مثل رامین که فقط شهوت توش موج می‌زد. بلکه یه حس گرم و آروم که باعث می‌شد راحت باشم.
یه روز که تو خونه‌م بودم و داشتم کتاب می‌خوندم زنگ زد. گفت: «بهار اگه وقت داری می‌خوای فردا بریم شمال؟» صداش یه جور هیجان آروم داشت که دلمو تکون داد. یه لحظه مکث کردم. فکر سفر با علی یه حس خوب تو دلم انداخت. با یه لبخند گفتم: «آره، فکر خوبیه.» خندید و گفت: «عالیه. پس لوکیشن بفرست فردا بعد از ظهر میام دنبالت» گوشیو قطع کردم، و یه حس عجیب مخلوط کنجکاوی و ذوق تو دلم نشست.
فردا ساعت 4 راه افتادیم. یه ماشین قهوه‌ای آمریکایی قدیمی داشت با صندلیای چرم نو. آهنگ‌های گوگوش و داریوش گذاشته بود و آروم می‌رفت. گفت: «این جاده رو دوست دارم. آرومم می‌کنه.» گفتم: «منم همینطور.» علی یه دستشو رو فرمون نگه داشت و با دست دیگه‌ش موهاشو عقب زد. حرکت دستش، انحنای بازوش زیر تی‌شرت یه حس عجیب تو شکمم انداخت. یه لحظه فکر کردم اگه دستمو بذارم رو دستش چی می‌شه ولی فقط انگشتامو تو هم قفل کردم و به شیشه زل زدم. گفت: «من یه جاییو می‌شناسم که همیشه توی اون پیاده می‌طنم به جنگل. خیلی قشنگه» برگشتم نگاش کردم چشاش برق می‌زد و لباش یه خط باریک کشیده بود که دلم می‌خواست بیشتر نگاش کنم. گفتم: «دوست دارم ببینمش».
یه ساعت بعد رسیدیم. یه رستوران بین راهی اونجا بود. ماشینو پارک کرد و به یه مسیر باریک بین درختای جنگل اشاره کرد و گفت «اینجاست. می‌تونی بیای. یه خورده ناهمواره.». گفتم: «آره بابا من ورزشکارم» خندید. سوییچو داد به صاحب رستورانه. انگار می‌شناختش. راه افتادیم به سمت اون مسیر. کوله‌م رو انداختم رو شونه‌م و به دور و بر نگاه کردم. پر از درختای بلند بود، با صدای پرنده‌ها و خش‌خش برگا که زیر پام می‌شکست. هوا خنک بود، و یه بوی نم‌دار از خاک بلند می‌شد. به مسیر نگاه کردم، به سایه‌ی درختا که تو غروب کشیده‌تر می‌شد. فکر تنهایی با علی تو اون فضای سبز یه جور هیجان نرم بهم داد. با هر قدم، صدای جاده پشت سرمون کم‌رنگ‌تر شد. برگای خشک زیر پاهامون خرد می‌شد و یه نسیم خنک به صورتم می‌خورد و موهامو تکون می‌داد. علی جلوتر می‌رفت، و گاهی برمی‌گشت یه چیزی بگه. یه ساعتی که راه رفتیم رسیدیم به یه جای خیلی متراکم. علی گفت من همیشه تا اینجا میام و بعد بر می‌گردم. گفتم: «چه حیف. تازه داره قشنگ‌تر می‌شه. » من عاشق آب و چشمه‌م و همیشه دنبال صدای شرشر آب می‌گردم تو طبیعت. گفت: «خب باشه بیا بریم جلوتر». قرار شد تا جایی که می‌تونیم جلو بریم شاید به یه چشمه برسیم. هر چی جلوتر می‌رفتیم جنگل ساکت‌تر می‌شد. درختای بلند و برگای سبز دورمونو گرفته بودن. فقط صدای پاهامون رو زمین خش‌خش می‌کرد. یهو حس کردم خیلی خلوت شده. گفتم: «علی بسه دیگه برگردیم.» گفت: «نیم ساعت دیگه بریم اگه چیزی پیدا نکردیم برمی‌گردیم.» هنوز ربع ساعت نگذشته بود که آسمون ابری شد و هوا تاریک. گفتم: «اگه بارون بیاد چی؟» گفت: «شروع کنه برمی‌گردیم.» ولی همین که اینو گفت یه نم‌نم آروم شروع شد. فکر کردیم چیزی نیست ولی تو راه برگشت یهو بارون تند شد و غافلگیرمون کرد و خیس خیس شده بودیم. آب از موهام چکه می‌کرد، پیرهنم به تنم چسبیده بود و سوتینم زیرش معلوم شده بود. شلوارمم سنگین شده بود و به پاهام می‌چسبید. گفتم: «دیگه نمی‌تونم، زمین گِلی شده، بارونم بند نمیاد.» علی با موهای خیسش که رو پیشونیش ریخته بود، گفت: «الان می‌رسیم». ولی انگار راهو گم کرده بود. پنج دقیقه بعد یه چادر کوچیک و یه آتیش خاموش دیدیم. انگار کسی توش نبود. گفت: «بیا بریم اونجا حداقل خیسی‌مونو خشک کنیم.»
پریدیم زیر چادر. خیسی لباسام دیگه داشت اذیتم می‌کرد. شلوارم پر از گِل بود و بدنم میلرزید و دندونام از سرما به هم می‌خورد. علی یه پتوی کهنه گوشه چادر پیدا کرد و گفت: «بیا زیر این وگرنه یخ می‌زنیم.» پتو کوچیک بود. دستشو انداخت دورم و منم خودمو چسبوندم بهش تا بتونیم دو تایی زیرش جا بشیم. خوشحال بودم چون بهانه خوبی بود. این اولین بار بود که این‌قدر بهش نزدیک شده بودم ! هیچی نگفتیم. گرمای بدنش از زیر تی‌شرت خیسش حس می‌شد. نفسش که به گردنم می‌خورد یه لرز عجیب تو تنم انداخت. قلبم تند می‌زد.
بارون تندتر شده بود. صدای قطره‌هاش رو سقف چادر مثل طبل تو سرم می‌زد. سرمو یه کم کج کردم و بهش نگاه کردم. موهاش خیس بود و چند تا قطره آب از پیشونیش چکید رو گونه‌ش. خندیدم و گفتم: «فکرشو می‌کردی این‌جوری گیر بیفتیم؟» انگار با خندیدنم خیالش راحت شد. گفت: «ببخشید نمی‌خواستم اینجوری بشه» با هر تکون کوچیک بازوم به سینه‌ش می‌مالید و خیسی لباسامون باعث شده بود بیشتر بدنشو حس کنم. دوباره شروع کردم به لرزیدن. گفت: «سردته هنوز؟» گفتم: «آره خیلی». گفت: «خیسی لباسامون باعث می‌شه گرم نشیم.» انگار می‌خواست یه چیزی بگه ولی روش نمی‌اومد. حتی اگه بهونه‌اش بود برای اینکه بالاخره لختم کنه اشکالی نداشت.
پتو رو زدم کنار و بدون اینکه چیزی بگم تیشرتمو گرفتم و کشیدم بالا. پارچه خیس به ممه‌م چسبیده بود و وقتی کشیدمش یه نسیم سرد به نوک سینه‌م خورد که لرزم رو بیشتر کرد. دندونامو به هم فشار دادم. سوتین خیسمو باز کردم و بنداشو از رو شونه‌م سر دادم پایین. قطره‌های آب از گردنم راه کشیدن رو شکمم. یه خط سرد که پوستمو مورمور کرد. حسش عجیب بود. ترکیب سرما و هیجان، بدنم داشت از دو چیز می‌لرزید. علی زل زده بود بهم. نگاهش از گردنم کشیده شد رو ممه‌م و یه لحظه انگار نفسش بند اومد. چشاش یه کم گشاد شد از یه جور ولع که نمی‌تونست قایمش کنه.
خندیدم و گفتم: « شاه پسر. خوردی منو. خب در بیار لباستو. می‌خوای یخ بزنی؟» خندید و تی‌شرت خیسشو گرفت و کشید بالا. بدنش قشنگ بود. خیلی کم مو بود و پوستش صاف بود. ناخودآگاه چشمم رو خط شکمش کشیده شد تا جایی که شلوارش شروع می‌شد. یه لحظه به خودم گفتم: «بهار حواست کجاست؟» و شروع کردم شلوارمم در آوردم. خیسی از رونام راه کشید تا پاهام. انگار یه پرده‌ی سرد از تنم جدا شد. حالا فقط یه شرت تنم بود، خیس و چسبیده به بدنم. علی داشت دیوونه می‌شد. چشاش رو پاهام و انحنای کمرم و شرت نازک چسبیده به تنم قفل شد و لباش یه کم از هم باز شد. حق داشت. بدن قشنگ و سفیدم تو هر شرایطی تاثیر خودشو داشت. بهش گفتم : « نکنه می‌خوای فقط من لخت جلوت بشینم؟». خندید. شلوارشو درآورد. پاهاش قشنگ و کشیده بود. چشمم افتاد به شرتش. از زیرش برآمدگی کیرش معلوم بود. نمی‌تونستم نگاش نکنم. معلوم بود بلند شده.
پتو رو آورد و دوباره انداخت رومون. حالا تن لختمون به هم می‌خورد. واقعا بهتر شد. احساس کردم دارم گرم می‌شم. علی دستشو که رو زمین بود یواش آورد بالا وانداخت دورم. گفت: «اگه این‌جوری نزدیک‌تر بشیم گرم‌تر می‌شه.» یه شیطنتی تو صداش بود که خوشم اومد. نفسام یه ذره تندتر شد و با لبخند گفتم: «فکر خوبیه.» و خودمو محکم‌تر تو بدنش جا کردم. گرمای تنش حالا به ممه‌م می‌رسید و یه حس گرما از اونجا تو سینه‌م پیچید. رونش به رونم چسبید و با هر نفس شکمش به شکمم مالید. گرمم شده بود تقریبا. انگار خیسی و سرما داشت با گرمای تنش آب می‌شد.
بعد از چند دقیقه نفس عمیقی کشید و دستشو آروم حرکت داد طوری که نوک انگشتاش به ممه‌م خورد. قلبم تو سینه‌م می‌کوبید، انگار داشت با ریتم تند بارون که به سقف چادر می‌خورد مسابقه می‌داد. ولی چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم و اونم نگاهشو ازم نگرفت. یواش‌یواش دستشو بیشتر آورد بالا و ممه‌مو کامل تو دستش گرفت. خندیدم. با یه صدای لرزون گفتم: «دیوونه اینجا؟» خندید. گفت: «مگه چشه؟ کسی نیست.» صداش یه کم خمار بود. خنده‌م گرفته بود از حرف خودم. راست می‌گفت. فقط من و اون بودیم. وسط جنگل. زیر بارون. تو یه چادر گم‌وگور که انگار خدا برای ما درستش کرده بود. یه جورایی ته دلم قند آب شد. گفتم: «از تو ماشین می‌دونستم اینو می‌خوای.» خندید. حس عجیبی بود. هیجان و ترس و شهوت قاطی شده بود و قلبم تو سینه‌م می‌کوبید. مثل وقتی که می‌دونی یه چیزی قراره بشه و فقط باید منتظرش باشی.
بارون حالا دیگه انگار داشت با سقف چادر دعوا می‌کرد. چند دقیقه تو همون حال بودیم. فقط صدای بارون و نفسای تندمون سکوتو می‌شکست. نگاهش کردم، چشاش هنوز رو ممه‌م بود. انگار منتظر یه حرکت از من بود. منم چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم و یه کم سرمو کج کردم انگار بگم: «خب، منتظر چی هستی؟» ولی بعد به خود گفتم: «بهار تو منتظر چی هستی؟» دستمو آروم بردم سمت گردنش. انگشتامو رو پوست خیسش کشیدم تا رسید به موهاش. موهاشو گرفتم و سرشو آروم کشیدم سمت خودم. لباش نزدیک لبام شد. نفسش گرم به صورتم می‌خورد. یه لحظه مکث کردم. فقط برای اینکه حسشو بیشتر کنم. بعد لبامو گذاشتم رو لباش. نرم و گرم بود با یه مزه خیسی از بارون. زبونش تو دهنم چرخید و منم همراهش شدم. دستش رو ممه‌م سفت‌تر شد. انگشتاش نوک سینه‌مو فشار داد و یه آه ریز از دهنم در رفت.
دستشو از ممه‌م کشید پایین رو شکمم تا رسید به خط شرتم. یه لحظه وایساد. گفت: «بهار...؟ اوکیه؟» صداش یه کم لرزون بود. انگار می‌خواست مطمئن بشه منم می‌خوام. خندیدم و گفتم: «دیوونه اگه اوکی نبود الان این‌جا لخت زیر پتو بودم باهات؟» و دوباره لبمو رو لبش گذاشتم. دستمو از موهاش کشیدم پایین رو سینه‌ش و بعد پشتش و پایین تا کمرش. با حرکت انگشتام رو پوست خیسش بدنش می‌لرزید و تکون می‌خورد. خودشم نگاهش به بدنش کشیده شد. انگار داشت لرزیدنشو چک می‌کرد. این واکنشش یه جورایی منو بیشتر تو حال برد و منم خودمو بهش چسبوندم تا گرمای تنشو بیشتر حس کنم. خندیدم و گفتم: «چی شد؟» سریع نگاهشو برگردوند به من و لبخند زد. و گفت: «حالا نشونت می‌دم» بعد دستشو آروم برد زیر شرتم. انگشتاش خیسی کسمو حس کرد. وقتی انگشتش آروم رو کلیتم چرخید یه لحظه چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. حسش زیادی خوب بود. انگار همه‌چیز دورم گم شد و فقط همون لمسش موند.
منم دستمو زیر شرتش بردم. کیرشو گرفتم تو دستم. سفت و داغ بود. وقتی آروم مالیدمش بدنش یه کم لرزید و یه آه بلند کشید. بعد شرتشو کشیدم پایین. کیرش آزاد شد. سفت و آماده. ناخودآگاه لبخند زدم. یه جور حس غرور که این منم که این‌جوریش کردم.
پا شدم پتو رو انداختم زیرمون و شرتمو درآوردم و دراز کشیدم. زمین سرد بود. علی خوابید روم. حالا دیگه هیچی بینمون نبود. پوست رو پوست. دستشو گذاشت رو رونم و کشید بالا تا رسید به کمرم. منم دستمو آروم رو کمرش نزدیک کونش کشیدم. کمرش یه کم قوس گرفت و چشماشو یه لحظه بست. حس خوبی بهم داد. بوسیدمش. کیرشو آروم به کسم مالید. حسش دیوونه‌کننده بود. یه لحظه چشمامو بستم و فقط اون مالشو حس کردم.
بعد آروم کیرشو فشار داد توم. وقتی سرش رفت تو یه آه بلند کشیدم. یه کم درد داشت ولی از اون دردای خوب. علی مکث کرد. انگار می‌خواست مطمئن بشه حالم خوبه. نگاهش کردم و با لبخند گفتم: «بکن پسر.» آروم‌تر فشار داد تا جایی که دیگه کامل توم بود. حسش عالی بود. پر و گرم. شروع کرد آروم تلمبه زدن. هر بار که می‌رفت و می‌اومد موج لذت تو تنم می‌پیچید. دستامو دور کتفش حلقه کردم. ناخنامو آروم تو پوستش فرو کردم. اونم انگار خوشش اومد چون یه آه کشید و سرعتشو یه کم بیشتر کرد. کسم حالا خیسِ خیس بود و صدای خیسی با هر حرکتش بلند می‌شد.
برای اینکه بیشتر کیرشو توم حس کنم دستمو رو کونش فشار دادم. یه ناله‌ی آروم از گلوش دراومد. یه لحظه بدنش شل شد و کمرشو قوس داد. بعد دوباره شروع کرد به تندتر تلمبه زدن. سرشو تو گردنم فرو کرد، گفت: «یه کم محکم‌تر بگیر.» نفسش بریده بود. انگشتامو بیشتر تو پوست کونش فرو بردم و بعد نمیدونم چرا شروع کردم به سیلی زدن به کونش. علی یه لحظه مکث کرد و با یه نگاه عمیق بهم زل زد. بعد منو آروم چرخوند. رو شکم و کونمو یه کم بالا داد و کیرشو دوباره آروم فرو کرد تو کسم.
این‌بار حسش عمیق‌تر بود. دستشو گذاشت رو کونم و کیرشو تا ته فشارمی‌داد. احساس کردم حرکاتش یه ریتم خاص داره. سرمو برگردوندم و دیدم انگار داره با کونش روم شیک می‌زنه و کیرشو توم عقب و جلو می‌کنه. خیلی قشنگ بود این حرکتش. نگاش کردم دیدم خودشم سرشو برگردونده و داره حرکت کونشو نگاه می‌کنه. گفتم: «کونت این‌قدر قشنگه باید باهاش فیلم بسازی!» خندید ولی انگار بیشتر خجالت کشید.گفت: «اشکال نداره قمبل کنی ؟» من که تو اوج حال بودم فقط خندیدم و گفتم: «هر جور تو بگی دیوونه!»
زانو زدم و اونم کمرمو محکم گرفت و شروع کرد به تلمبه زدن. حرکتاش تندتر شد. هر بار که کیرش تا ته می‌رفت یه موج گرما تو کسم می‌پیچید و از اونجا پخش می‌شد تو کل بدنم. ناخودآگاه آه می‌کشیدم و صدام بلندتر می‌شد. انگشتشو فشار داد رو سوراخ کونم. منم فقط خودمو بیشتر بهش سپردم و از پایین شروع کردم به مالوندن کلیتوریسم.
بعد از چند دقیقه حس کردم دارم نزدیک می‌شم. کلیتم انگار داشت می‌سوخت. گفتم: «علی... تندتر.» اونم انگار منتظر همین بود. سرعتشو بیشتر کرد. کیرش حالا محکم‌تر تو کسم می‌رفت و می‌اومد. ارگاسم مثل یه موج گنده غافلگیرم کرد. کسم دور کیرش سفت شد. بدنم لرزید و یه جیغ ریز از دهنم در رفت.
نفس‌نفس می‌زدیم، بدنامون خیس بود ولی نه از بارون. از عرق. آروم کیرشو از توم کشید بیرون. نگاش کردم دیدم هنوز کیرش سفته. گفتم: «بکن تا بیای.» ولی اومد روم و شروع کردن به جلق زدن. یه کم گذشت ولی فایده نداشت. هرچقدر می‌زد آبش نمی‌اومد. عجیب بود. خسته شد و نشست رو پام. تیغه ساق و روی پام رفت وسط شکاف کونش. یهو چشاشو بست و با ناله به جلق زدنش ادامه داد و فقط چند ثانیه بعد ارضا شد و آبشو پاشید رو شکمم!
چیزی نگفت. کنارم دراز کشید. پتو رو کشید رومون. صدای بارون آروم‌تر شده بود. دستشو دورم حلقه کرد و منم سرمو گذاشتم رو سینه‌ش. ضربان قلبش هنوز تند بود و گرمای بدنش حس خوبی بهم می‌داد. خستگی و گرما داشت منو می‌برد. چند دقیقه بعد حس کردم نفسای علی آروم‌تر شده. انگار خوابش برده بود. بدنم سنگین بود و صدای بارون مثل یه لالایی منو می‌کشید تو خواب. لخت زیر پتو تو بغلش تو چادر وسط جتگل زیر بارون خوابیدم. خیس و گرم و راضی.
     
  
مرد

 
عالی مثل همیشه
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
payam1362:
نگارشتون رو تحسین میکنم

قشنگ بود منم دوست داشتم. من نمیتونم چت کنم، به تلگرامم پیام بده
     
  
مرد

 
نگارش بسیار عالی هستش داستان نویسی جالبی داره

همینجوری قدرتمند به پیش برید
     
  
زن

 
قسمت بیست و چهارم: شکارچی‌ها
«فکر کنم یکی تو چادره!» یه اینجور صدایی اومد. تو خواب و بیداری بودم. زیرم چه سفت بود. تو بغل یکی بودم. چشامو به سختی باز کردم. آها. علیه کنارم. یادم افتاد کجام. سرم رو سینه‌ش بود و خودش خواب خواب. پتو دورمون پیچیده بود. صدای بارون دیگه قطع شده بود. صدای خوندن پرنده‌ها می‌اومد. چشمامو بستم دوباره. هنوز خوابم می‌اومد. داشتم دوباره تو خواب غرق می‌شدم که یهو یه صدای خشن و غریبه مثل برق از جا پروندم. «کی اینجاست؟» صداش بم و مردونه بود. قلبم پرت شد تو گلوم.
قبل از اینکه بتونم علی رو بیدار کنم یا خودمو جمع‌وجور کنم در چادر با یه حرکت سریع کنار رفت و نور صبح پرید تو چشمام. دو تا مرد جلومون وایستاده بودن! نوری که از کنارشون می‌ریخت تو نذاشت چیزی ببینم. یه صدای دیگه این‌بار با یه خنده ریز گفت: «به به مهمون داریم!» بدنم یخ کرد. پتو رو محکم‌تر دور خودم کشیدم. علی هم از خواب پرید. گیج و منگ داشت به اطراف نگاه می‌کرد. قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون. لخت بودیم. کاملاً لخت. لباسای خیسمون اون ور چادر ولو بود. نمی‌تونستم بدون بلند شدن برشون دارم. پتو رو تا چونه‌م کشیدم بالا.
سعی کردم یه چیزی بگم ولی صدا تو گلوم گیر کرده بود. فقط یه زمزمه لرزون دراومد: «علی...» اونم انگار زبونش قفل شده بود. فقط پتو رو سفت‌تر دورمون گرفت و خودشو یه کم جلو کشید انگار می‌خواست منو پشت خودش بپوشونه. پتوی لعنتی کوچیک بود و نمی‌تونست همه‌جای بدنمونو قایم کنه. پاهام از زیرش معلوم بود. انگار داد می‌زد که ما اینجا بی‌دفاعیم.
یکیشون قدبلند بود. یه کم از علی بلندتر. با موهای مشکی که زیر کلاه شکاریش یه کم از پشت گردنش بیرون زده بود. یه تی‌شرت خاکی چسبون تنش بود و یه شلوار کارگو. با یه لبخند کج داشت ما رو نگاه می‌کرد. انگار داشت یه جوک بامزه رو تو سرش تعریف می‌کرد. دومی کوتاه‌تر بود ولی بدنش جمع‌وجور و ورزیده بود. با یه کاپشن شکار سبز که جلوش باز بود و تی‌شرت مشکی زیرش معلوم بود. موها و چشماش قهوه‌ای روشن بود. یه کم به‌هم‌ریخته و یه خال کوچیک کنار لبش. هر دوشون تفنگ با لوله بلند داشتن. شت. به خودم گفتم هیچ شانسی در مقابلشون نداریم. خیلی بد آوردیم.
اومدن تو و تفنگاشون رو یه گوشه گذاشتن. قدبلنده با خنده پرسید: «خب... اینجا چه خبره؟» صداش گرم بود و لهجه داشت. انگار هم از موقعیت لذت می‌برد هم کنجکاو بود. بدنم می‌لرزید. ولی دیگه نه از سرما. پتو رو محکم‌تر گرفتم ولی حس کردم هیچی نمی‌تونه منو از چشمای اونا قایم کنه. فکر اینکه اونا می‌دونن ما زیر این پتو لختیم مثل یه کابوس بود. به علی نگاه کردم. دستش رو پتو میلرزید ولی سعی می‌کرد خودشو محکم نشون بده. گفت: «ما... فقط اومدیم اینجا پناه بگیریم. بارون دیشب شدید بود. فکر کردیم اینجا خالیه.» صداش یه کم می‌لرزید ولی محترم و محکم حرف می‌زد. منم فقط سرمو تکون دادم. انگار بخوام حرفشو تایید کنم. داشتم از خجالت آب می‌شدم.
کوتاهه یه خنده ریز کرد و یه قدم جلو اومد. «خالی؟ اینجا چادر ماست داداش! فکر کردین می‌تونین همین‌جوری بیاین تو چادر مردم؟» نگاهش به من کشیده شد و یه لبخند کج گوشه لبش نشست. «ولی حالا که اومدین قدمتون رو چشم ما. نمی‌ذاریم بهتون بد بگذره.» خندید و به قدبلنده نگاه کرد و گفت: «نه نادر؟» قدبلنده یا همون نادر سرشو تکون داد و یه لبخند پهن زد. «آره داش حسین. این جوونا گم شدن تو جنگل. باید مراقبشون باشیم.» حس کردم چشاش داره رو خط بدنم زیر پتو می‌چرخه. «دختر به این قشنگی حیفه تو جنگل بلایی سرش بیاد.»
علی گفت: «ببخشید... اگه می‌دونستیم ناراحت می‌شین مزاحمتون نمی‌شدیم... الانم اگه لباسامونو بدین زود می‌ریم.» صداشو یه کم بلندتر کرد. انگار می‌خواست نشون بده هنوز کنترلی داره. اشاره کرد به لباسای خیس و گلیمون که گوشه چادر ولو شده بود. نادر ابروشو بالا برد و با یه لبخند شیطنت‌آمیز گفت: «اینا که خیسِ خیسن داداشی. مریض می‌شین اگه تنتون کنین.» علی یه کم اخم کرد و گفت: «اشکال نداره، ما عادت داریم.» ولی نادر فقط سرشو تکون داد انگار اصلاً حرف علی رو نشنیده. «نه، نه، نمی‌ذاریم مهمونامون مریض بشن. پتو دارین که. فعلاً همون خوبه.» تو صداش یه جور تحکم بود که باعث شد علی دیگه ادامه نده.
نادر یه قدم دیگه جلو اومد و خم شد طوری که چشاش با چشام هم‌سطح شد. «شما دو تا مثل ما جنگلو دوست دارین نه؟ کی تو بارون میاد وسط جنگل اگه عاشقش نباشه!» صداش یه جور گرمای مردونه داشت که آدمو می‌کشید تو صحبتش. کلاهشو در آورد و با دستش موهاشو مرتب کرد. یه جور جذابیت طبیعی داشت حرکاتش که باعث می‌شد نتونم نگاش نکنم. یه لحظه فکر کردم: «اینا چرا این‌قدر خوش‌تیپن؟» ولی سریع خودمو جمع‌وجور کردم و گفتم: «ما... نه اونطوری. راستش فقط می‌خواستیم یه کم پیاده‌روی کنیم. بارون غافلگیرمون کرد.» صدام هنوز می‌لرزید ولی سعی کردم محترم باشم. حسین طوری که انگار ازمون ناامید شده بود گفت: «غافلگیر؟ جنگل همینه دیگه. یهو می‌زنه زیر همه‌چیز!» بعد به لباسای خیسمون که گوشه چادر بود نگاه کرد و بعد یه نگاهی با لبخند به نادر انداخت و گفت: «اشکال نداره. الان یه آتیش درست می‌کنیم و تا بشینیم یه چای بخوریم لباساتونم کنارش خشک می‌شن.» یه خونگرمی تو صداش بود. تو چشماشم یه جور شیطنت بود. نه اون مدلی که بترسونتت. انگار داشت ما رو دعوت می‌کرد به یه بازی بامزه! به علی نگاه کردم. هنوز سفت و سخت پتو رو گرفته بود. خواستم بهش بگم آروم باشه.
نادر پرده جلویی چادرو داد بالا. جلوی چادر اثرات یه آتیش خاموش شده معلوم بود. نشست وشروع کرد به مرتب کردن چوباش. گفت: «تو این جنگل گم بشین معلوم نیست چی به سرتون بیاد. خوبه ما پیداتون کردیم.» بازوهاش زیر تی‌شرتش سفت شد. ترکیب هیکل سفت و اون لباسا بهش یه حس خشن جذاب می‌داد. متوجه شدم زل زدم بهش. به خودم گفتم: «بهار حواست کجاست؟» ولی خب، نمی‌تونستم چشم ازش بردارم. خوشم اومد که برخلاف علی می‌تونست با چوب خیس آتیش درست کنه.
حسین یه کوله آورد و گفت: «یه کم چای جنگلی داریم. می‌خوای؟» به من نگاه کرد و با یه لبخند گفت: «این چشای خوشگل معلومه برای بیدار شدن نیاز به چای داره». قلبم یه کم تندتر زد. این تعریفش یه جورایی خجالت زدم کرد. از خودم تعجب کردم. حس کردم عضلات علی زیر پتو منقبض شدن.
نادر آتیشو روشن کرد و شعله‌های کوچیک شروع کردن به رقصیدن. به ما اشاره کرد که بیایم نزدیک. «بیاین، نترسین. ما گاز نمی‌گیریم... مگه اینکه خودتون بخواین!» و یه چشمک بهم زد. خندیدم. نمی‌دونم از رودروایسی یا از شوخ‌طبعی سکسیش. حسین هم گفت: «آره. به‌خصوص این خوشگله رو!» به من نگاه کرد. حس کردم گونه‌هام قرمز شده. علی نچ نچ کرد. حسین خندید و گفت: «جوش نیار پسر جون! پاشو بیا جلوی آتیش گرم شو».
علی دستشو گذاشت رو پام. نمی‌خواست بریم کنار آتیش. هم چون نمی‌خواست به حرفشون گوش کنم و هم چون نمی‌تونستیم با اون پتو کوچیک پاشیم بدون این که بدنمون معلوم بشه. حسین دوباره اصرار کرد: «بیاین. نترسین. اگه بخواین از اینجا برین نمی‌تونین خیس و گرسنه و تشنه برین. نکنه ازمون می‌ترسین؟» علی گفت: «معلومه که نه. از چی بترسیم؟» حسین خندید و گفت: «پس پاشین بیاین دیگه». مجبور شدیم همونطور نشسته خودمون جلو بکشیم. ولی شونه‌ها و پاهام تا زانو افتاد بیرون تو مسیر. نادر گفت: «چه پاهای خوشگلی داری». علی اخم کرد. نادرم اخم کرد. برای اینکه آروم کنم جو رو گفتم: «مرسی آقا نادر». نادر خوشش اومد. ولی معلوم بود علی ناراحت شد. نشستیم کنار آتیش. هنوز پتو دورمون بود. گرمای آتیش که بهم خورد حس کردم یه کم آروم‌تر شدم.
نادر گفت: «خب اسم تو چیه؟ یه همچین دختری باید اسمشم قشنگ باشه.» صورتم داغ شد و یه لبخند ریز زدم و گفتم: «بهار» نادر سرشو تکون داد و گفت: «آها... بهار... خیلی بهت میاد. مثل همین جنگل می‌مونه. پر از زندگی». حرفش به دلم نشست. به علی نگاه کردم. سفت و ناراحت طوری وایساده بود که انگار هر لحظه می‌خواد از جا بپره به سمتشون.
حسین یه قوری کوچیک رو آتیش گذاشت و گفت: «حالا که اینجایین باید مثل خودمون جنگلی بشین!» بعد به علی نگاه کرد و گفت: «داداش معلوم بود بدنت آماده جنگله. ورزشکاری نه؟» علی نمی‌دونست چی بگه. حسین با تاکید دوباره گفت : «نه؟» علی با اکراه گفت: «نه» نادر و حسین بلند خندیدن. علی فکشو سفت روی هم فشار می‌داد. دلم خیلی می‌سوخت براش.
حالا با دقت‌تر نگاشون کردم. نادر با اون قد و بازو و سینه که از زیر تیشرتش پیدا بود و حسین با موهای قهوه‌ای به‌هم‌ریخته و شیطنت تو نگاهش و چشای روشن خوشرنگش واقعا یه جذابیتی داشتن که نمی‌شد نادیده گرفت. چشای نادر یه لحظه رو بدنم زیر پتو قفل شد و یه لبخند کج گوشه لبش نشست. «تو این جنگل همه چی دیده بودیم جز یه اینجور فرشته‌ای. مث یه گل وسط این درختا می‌مونی.» صداش گرم بود ولی یه پررویی توش بود که قلبم رو تندتر کرد. به علی نگاه کردم. ساکت و خشک بود. مثل یه مجسمه که انگار داشت تو خودش می‌شکست. ولی یه چیزی تو نگاه نادر و شوخی‌های حسین داشت ترسمو کم می‌کرد. انگار اینا می‌تونستن هر کاری دلشون بخواد با ما بکنن با اون بدنای ورزیده و تفنگشون. ولی به‌جاش داشتن با ما با اعتماد به نفس بازی می‌کردن. یه بازی که آدمو کنجکاو می‌کرد قدم بعدی چیه ؟ آخرش قراره چی بشه ؟
حسین یه چوب دیگه تو آتیش انداخت و گفت: «خب بهار جون تو با این بر و رو دیشب تو اون بارون چی‌کار می‌کردی؟» بهم زل زده بود. حس کردم می‌تونه زیر پتو رو ببینه. نگاهشون پر از تحسین بود. ولی یه جور پررویی توش موج می‌زد که هم منو قلقلک می‌داد هم یه کم معذبم می‌کرد چون علی درست کنارم بود. حس کردم داره به زور نفس می‌کشه. انگار هر کلمه‌ای که اینا به من می‌گفتن مثل یه سیلی به غرورش بود.
با یه لبخند لرزون گفتم: «یه پیاده‌روی ساده بود. فکر کردیم شاید بتونیم یه چشمه پیدا کنیم. ولی گم شدیم». حسین خم شد سمتم و گفت: «شانس آوردین ما پیداتون کردیم. اگه ما نبودیم الان معلوم نبود چی به سر این بدن قشنگ می‌اومد.» بعد دستشو آروم گذاشت رو شونه‌م که انگار داشت پتو رو درست می‌کنه ولی انگشتاش یه لحظه رو پوستم موند و یه لرز ریز تو تنم انداخت. علی یهو پرید وسط: « چیکار می‌کنی؟» صداش بلند بود ولی یه جور ناامیدی توش بود. حسین یه لحظه با یه لبخند سرد بهش نگاه کرد. انگار داشت بهش می‌گفت زیادی حرف می‌زنی. آروم گفت: «داداشی آروم باش. ما فقط نگران دوستتیم. توام بهتره ساکت باشی بذاری کمکش کنیم.» تو صداش یه تهدید ریز بود و حس کردم علی یه لحظه عقب کشید. چشاش پر از خشم و تحقیر بود. خیلی گناه داشت.
نادرم اومد نزدیک‌تر و صداشو نگران کرد و گفت: «دیشب صدمه ندیدی تو اون بارون؟» و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم دستشو برد زیر پتو و انگشتاشو آروم رو پام کشید. مثلا داره چک می‌کنه جاییم شکسته یا نه. قلبم پرید ولی به‌جای اینکه دستشو پس بزنم فقط زل زدم به چشاش. یه جور گرما تو نگاهش بود که باعث می‌شد بدم نیاد که بهم دست بزنه. علی صداش دراومد: «دستتو بکش!» صداش پر از خشم بود. نادر حتی بهش نگاهم نکرد. حسین یه لبخند سرد زد و گفت: «آروم باش داداشی. فقط داریم مطمئن می‌شیم دوستت مشکلی نداشته باشه.» تو صداش یه جور اقتدار بود که انگار داشت به علی می‌گفت جای اعتراض نداره. حس کردم علی داره تو خودش می‌جوشه. چشاش پر از تحقیر بود. انگار داشت با خودش می‌جنگید که چرا نمی‌تونه جلوی اینا وایسه.
نادر به من نگاه کرد و گفت: «نگران نباش جیگر. ما دوره کمک‌های اولیه رو گذروندیم. بذار ببینیمت». و پتو رو از روم کشید کنار! پتو از رو شونه‌م سر خورد و گردن و شونه‌ها و بالای سینه‌م بیرون افتاد. پتو رو گرفتم و نذاشتم پایین‌تر بیاد و ممه‌هام معلوم بشن. علی یهو قاطی کرد. بالاخره صبرش سر اومد و با داد بلند شد و محکم زد تو صورت نادر. نادر عصبانی پا شد و علیو گرفت و انداختش گوشه چادر. من جیغ کشیدم. نمی‌تونستم پا شم چون لخت بودم. نادر رفت سمت علی. علی بیچاره لخت رو زمین بی‌رفاع وایساده بود. با ترس خودشو کشید کنار. جیغ زدم: « آقا نادر تو رو خدا کاریش نداشته باش. آقا نادر...». نادر برگشت و نگاهم کرد.
پتو رو شل‌تر گرفتم. از بالا تا قبل از ممه‌ها بیرون بود. از پایینم پاهام تا زانو! نادر بیخیال علی شد و دوباره اومد سمت من. خندید و گفت: «اوف حالا فهمیدم چرا این‌قدر خودتو قایم کردی!» قلبم تندتر می‌زد. نه فقط از ترس. نگاهش نه تهدیدآمیز بود و نه ترسناک. تحسین‌آمیز بود. یه لحظه فکر کردم: «بهار اینا دارن چی‌کار می‌کنن؟ چرا جلوشونو نمی‌گیری؟» ولی بعد به خودم گفتم: «چطوری؟ حالا که اینقد ازت خوششون اومده از این استفاده کن تا جلوی آسیب زدن به علی رو بگیری.»
به نادر نگاه کردم یه جور ولع تو چشاش بود که قلبم رو تندتر کرد. یه لحظه به علی نگاه کردم. مچاله شده بود و یه جوری نشسته بود که کیرش معلوم نباشه. چشاش به من بود. پر از یه خشم خاموش و انگار داشت التماس می‌کرد باهاشون همکاری نکنم. ولی راهی نداشتم جز این. به خاطر خود علی.
یه لبخند ریز به جفتشون زدم. حسین خندید و گفت: «این پوست سفید مثل برف زمستون جنگله.» و دست کشید روی شونه و سینه‌م. ولی چیزی نگفت. خندید و گفت: «نادر فقط می‌خواست پرستارت بشه!» و با یه چشمک گفت: « حقم داره. حیفه حتی یه خراش رو این بدن بیفته». به خودم می‌گفتم مجبورم باهاشون همکاری کنم ولی راستش این تعریفاشونم داشت قلقلکم می‌داد. حالا که دوباره از علی دور شده بودن و اومدن دورم، ترس گوشه ذهنم هی داشت کم و کم‌تر می‌شد و کنجکاوی و هیجان جاشو می‌گرفت.
نادر دستشو برد رو پشتم. یه جوری که مثلا می‌خواست مطمئن بشه حالم خوبه گفت: «اینجا چیزی اذیتت نکرده؟» انگشتاش آروم روی پوست پشتم سر می‌خورد. از گردن تا نزدیک کونم. حسش عجیب بود. یه ترکیبی از ناچاری و خجالت و لذت و هیجان. خواستم پتو رو محکم‌تر بگیرم یا خودمو کنار بکشم ولی به‌جاش فقط لبخند زدم و گفتم: «نه خوبم. فکر کنم حالا که شماها اینجایین دیگه مشکلی نیست.» خنده حسن و نادر انگار جایزه این حرف خوبم بود. گفت: «این شد! حالا شدی یه دختر جنگلی شجاع!»
حسین دستشو کشید به گونه‌م و گفت: «با این آتیش گرمت شده نه؟» و به پتو نگاه کرد. انگار داشت پیشنهاد می‌داد که پتو رو بردارم. قلبم تندتر زد. نمی‌خواستم پتو رو بر دارم ولی نمی‌خواستم مخالفت کنم تا مجبورم کنن. می‌خواستم همینجوری باهام مهربون بمونن. پتو رو یه کم شل کردم طوری که خط ممه‌م معلوم شد و با یه لبخند گفتم: «سرما از دیشب تو بدنم مونده».
نادر بازم نزدیک‌تر شد. حالا نفسش به گردنم می‌خورد. دستشو آروم زیر پتو برد و گذاشت رو رونم و انگشتاشو یه کم فشار داد. بدنم از حس دستش لرزید. اینا انگار نمی‌خواستن ول کنن. ولی یه چیزی تو نگاهشون، تو لمسشون داشت منو حشری می‌کرد. حس کردم بدنم می‌خواد خودشو بهشون بسپره. خجالت از نگاه علی مثل یه پرده سنگین رو دلم بود. ولی شهوت این لحظه داشت منو می‌کشید تو خودش. نمی‌تونستم جلوشو بگیرم. به‌جای اینکه پسش بزنم حس کردم دارم خودمو بهش نزدیک‌تر می‌کنم. گفت: «اینو ببین حسین. چه نرمه. بهار تو حیفه این‌قدر خودتو قایم کنی زیر پتو!» علی یه کم خودشو تکون داد. انگار می‌خواست چیزی بگه ولی تا حسین سریع بهش نگاه کرد بیخیال شد.
نادر خندید و دستشو آروم آروم زیر پتو بالاتر برد. انگشتاش حالا نزدیک کسم بود. تو چشام نگاه می‌کرد و گفت: «بهار تو از هرچی که من تو این جنگل دیدم قشنگ‌تری» صداش یه کم خمارتر شده بود. قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون ولی به‌جای ترس یه حس شهوت تو تنم پخش شده بود. یه لحظه به علی نگاه کردم. چشاش حالا به دستای نادر بود. پر از خشم و ناتوانی. داشت منفجر می‌شد ولی کاری از دستش برنمی‌اومد. خجالت از نگاهش داشت صورتمو آتیش می‌زد. ولی شهوتی که از لمس این دو تا تو تنم پخش می‌شد قوی‌تر بود. انگار یه بخشیم می‌خواست اینو. حتی اگه نمی‌خواستم به این اعتراف کنم.
حسین یهو پتو رو یه کم دیگه آورد پایین. طوری که حالا ممه‌ها و شکمم معلوم شد. گفت: «یا خدا. مث تو فیلماس بدنت!» و ممه‌هامو گرفت تو دستش و فشارشون داد. یه آه ریز از دهنم در رفت. بندو آب دادم. دیگه تو حال خودم نبودم. تعریفاشون، گرمای دست نادر و فشارای دست حسین منو کشیده بود تو دنیای شهوت و دیگه نمی‌تونستم جلوشو بگیرم.
حسین با صدای آروم گفت: «بهار جون حالا که ما داریم بهتون کمک می‌کنیم، تو هم نمی‌خوای یه کم به ما کمک کنی؟» با یه صدای لرزون گفتم: «چطوری؟» انگار داشتم وقت می‌خریدم. می‌دونستم چی می‌خوان. اونم انگار عجله‌ای نداره خندید و گفت: «مثلا این پتو رو برداری؟». با یه صدای لرزون گفتم: «پتو؟ آخه... نمی‌شه». سعی کردم طفره برم ولی با فکر بهش قلبم تندتر می‌زد. حسین خندید و گفت «چرا نمی‌شه؟ ناز نکن بهار جون!» خوشم اومد که می‌تونست خودش برداره ولی بازم از من می‌خواست این کارو. گفتم: «آخه... من... شورت پام نیست...» نادر و حسین از خوشحالی فریاد زدن. صورتم از خجالت و شهوت داغ و سرخ شده بود. نادر گفت: «خب چه بهتر! دلت میاد مارو از دیدنت محروم کنی؟»
صدای حرکت علی از گوشه چادر اومد. به سرعت خودشو به تفنگا رسوند. قلبم وایساد از ترس. ولی حسین و نادر زدن زیر خنده. حسین گفت: «داداشی فشنگاش پیش ماست خودتو اذیت نکن.» بیچاره علی انگار آب سرد روش ریخته باشن. برای بار آخر صداش دراومد و گفت: «تو رو خدا بس کنین.» صداش ضعیف بود. انگار دیگه تسلیم شده بود. نادر فقط یه نگاه سرد بهش انداخت و گفت: «دیگه نمی‌خوام صداتو بشنوم. مزاحم نشو. بشین یه کم آتیشو نگاه کن.» تو صداش تحقیر موج می‌زد. علی نشست. چشاش پر از اشک بود. بهم نگاه نمی‌کرد.
فکر کردم اینا می‌تونن هر کاری بخوان با ما بکنن ولی این‌جوری که داشتن با من حال می‌کردن انگار فقط می‌خواستن لذت ببرن نه اینکه کسی رو اذیت کنن. نگاه نادر به من برگشت. سعی کردم بازم طفره برم. «آخه... بدون شرت... جلوی شما؟» ولی صدام دیگه اون قدرت قبل رو نداشت. احتمالا به خاطر شهوتی که از اون همه توجه و دستمالی شدن می‌اومد. انگار ته دلم بدم نمی‌اومد حتی اگه نمی‌خواستم به خودم اعتراف کنم. نادر خندید و گفت: «ما که غریبه نیستیم. فرض کن ما هم مثل این.» و با سر علیو نشون داد. بعد سرشو نزدیک‌تر آورد. لباشو روی گوشم گذاشت و گفت: «بذار یه کم بیشتر ببینمت بهار.» و دستشو آروم رو کسم کشید. پامو جمع کردم که دستش بهش نخوره. هول شده بودم که نکنه بفهمه خیس شدم! از تعریفاشون، از لمسشون، از اون نگاهای هیز و رفتار پر روشون. یه جسارت عجیب تو دلم حس کردم، راهی هم نداشتم واقعا، پس با یه لبخند شیطنت‌آمیز گفتم: «خب حالا که اینقدر مهربونین و اگه این‌قدر خوشتون اومده... » پتو رو گرفتم و با یه نفس عمیق، کامل زدمش کنار.
بدن لختم زیر نور آتیش برق زد. حالا دیگه ممه‌هام، شکمم، پاهام، کسم، همه چیزم جلوی چشمشون بود. یه لحظه حس کردم قلبم وایساد. ولی نگاه تحسین‌آمیز نادر و آه خفیف حسین به‌جای خجالت بهم یه حس شهوت و قدرت داد. انگار من بودم که داشتم اونا رو کنترل می‌کردم. دستامو بردم عقب و روشون تکیه دادم و پاهامو دراز کردم و اجازه دادم خوب نگام کنن.

تبلیغات میان برنامه: واکسن HPV بزنید. در هر سنی که هستید. فرقی نمی‌کنه. خارجیش یا ایرانیش. اگه شد 9 گانه. نشد، 4 گانه. نشد؟ 2 گانه. هر چی شد بزنید. در اولین فرصت ممکن. به هر حرفی که غیر این شنیدین اهمیتی ندین. واکسن HPV بزنید.

«خب حالا که اینقدر مهربونین و اگه این‌قدر خوشتون اومده... » پتو رو گرفتم و با یه نفس عمیق، کامل زدمش کنار. همه چیزم جلوی چشمشون بود. دستامو بردم عقب و روشون تکیه دادم و پاهامو دراز کردم و اجازه دادم خوب نگام کنن. انگار یه نقاشی زنده بودم که اونا داشتن با ولع نگاهش می‌کردن. نادر گفت: «گفتم که این بدنو نباید پوشوند. باید قاب گرفت!» علی رو دیدم. زل زده بود بهم. چشاش پر از یه درد عمیق بود که انگار داشت قلبمو پاره می‌کرد. خواستم یه چیزی بگم. یه عذرخواهی. یه چیزی که این حسشو کم کنم. خواستم پتو رو بکشم روم. حسین متوجه شد. دستشو رو کونم فشار داد و گفت: «نگران اون نباش. کاری می‌کنیم به اونم خوش بگذره.» صداش یه جور اطمینان داشت که منو دوباره کشید تو بازیشون.
نادر یه کم عقب رفت و تیشرتشو درآورد. بدنش خیلی ورزیده بود. سینه‌ش پهن بود و شکمش خط‌دار. زل زدم بهش. حسین هم کاپشنشو پرت کرد کنار و نزدیک‌تر اومد. وقتی اون دو تا مردو لخت دیدم خجالت کشیدم ولی نادر که دستشو رو کمرم گذاشت و آروم کشید سمت خودش حس کردم شهوتم خجالتمو خورد. حسین منو آروم خوابوند رو پتو. بدن لختم حالا کامل جلوشون بود. کنارم زانو زد و دستشو رو رونم کشید و گفت: «واقعا این بدنو باید قاب گرفت.» نگاهش به کسم قفل شده بود. نادر سرشو نزدیک کرد و لباشو آروم رو گردنم گذاشت و یه بوسه نرم اونجا کاشت. «بهار تو دیگه مال مایی». حسین دستشو رو ممه‌م گذاشت. نوک سینه‌مو فشار داد و یه آه بلند از دهنم در رفت. خجالت از نگاه علی داشت منو می‌کشت. چشاش حالا به من بود. پر از یه درد عمیق که انگار داشت می‌پرسید «چرا؟». ولی شهوت این لحظه قوی‌تر بود. نادر شلوارشو باز کرد. کیرش سفت و آماده جلوی چشام بود. قلبم تند می‌زد از ولع حس کردن کیرش. با یه لبخند پررو گفت: «اجازه هست ؟» آروم سرمو تکون دادم. انگار داشتم به خودم اجازه می‌دادم. حسین خندید و گفت: «این شد!» دستشو رو کسم کشید. انگشتاش خیسی‌مو حس کرد. نادر کنارم دراز کشید و دستشو رو کمرم گذاشت و آروم کشید سمت خودش. کیرشو به کسم مالید. یه حس گرما تو تنم پیچید و یه آه بلند کشیدم. خجالت از این فکر که علی صدامو شنیده داشت منو می‌سوزوند ولی وقتی حسین لباشو رو ممه‌م گذاشت و آروم مکید همه‌چیز دورم گم شد. فقط شهوت موند و خودمو به این لحظه سپردم.
نادر آروم کیرشو فشار داد توم. وقتی سرش رفت تو یه آه بلند کشیدم. یه کم درد داشت ولی با لذت قاطی شده بود. مثل یه موج گرم که از کسم پخش شد تو کل تنم. حسین کنارم بود. دستش زیر کونم بود و لباش با ممه‌م بازی می‌کرد. نوک سینه‌مو مک می‌زد و زبونشو دورش می‌چرخوند. بدنم داشت با ریتمشون می‌رقصید. انگار دیگه مال خودم نبود. خجالت از نگاه علی مثل یه سوزن تو دلم بود. چشاش به من قفل شده بود. پر از خشم و تحقیر ولی ساکت و بی‌حرکت. مثل یه سایه. ولی وقتی نادر کیرشو یه کم بیشتر فشار داد و یه آه خمار از دهنش در رفت تو یه دنیای دیگه غرق شدم. جایی که فقط من و این دو تا بودیم و علی فقط یه سایه دور بود که داشت نگاهمون می‌کرد.
کیر نادر کامل توم جا گرفت. تا ته رفت و کسم دورش پیچید. دستاشو رو کمرم گذاشت و آروم شروع کرد تلمبه زدن. حسین سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و خندید و گفت: «نوش جونت!» نادر ریتمشو تندتر کرد. کیرش تو کسم می‌رفت و می‌اومد و هر تلمبه یه آه ریز از دهنم می‌کشید. بدنم رو پتو پخش شده بود. پاهامو باز کرده بودم و اون با دستاش پشت زانوهامو نگه داشته بود طوری که کامل جلوش باز باشم.
حسین کنارم زانو زده بود. کیرشو از شلوارش درآورده بود و با یه دست آروم می‌مالیدش. گفت: «بهار می‌دونی کست خیلی قشنگه؟» خندیدم. خوشم اومد. سرشو آورد پایین. زبونشو رو کلیتم کشید. حس کردم دارم از لذت می‌میرم. نادر تو کسم تلمبه می‌زد و زبون حسین دور کلیتم می‌رقصید. تعجب‌آور بود. پیش خودم فکر کردم نکنه وقتی اینا تنهان باهم رابطه دارن؟! به فکرم خندیدم. هرچی بود دیدن این صحنه که کیر یه مرد تو کسم بالا و پایین می‌شد و چند سانتی‌متر بالاترشو زبون یه مرد دیگه لیس می‌زد داشت منو دیوونه می‌کرد. بلند ناله می‌کردم. دستام ناخودآگاه پتو رو چنگ می‌زد. نادر خندید و گفت: «این شد! حالشو ببر بهار جون.» حسین زبونشو تندتر کرد و یه لحظه حس کردم دارم ارگاسم می‌شم.
نادر یه کم عقب کشید. کیرشو درآورد. یه رشته خیس از کسم بهش وصل بود. حسین سرشو بلند کرد. لباش خیس بود و می‌خندید. به علی نگاه کردم. بهم زل زده بود. حسین دستشو رو کونم گذاشت و گفت: «برگرد» و منو چرخوند رو زانوهام و دستام. کونم بالا و صورتم رو به آتیش. نادر جلوم زانو زد. کیرش درست روبه‌روی صورتم بود و با یه لبخند گفت: «کیر جنگلی دوست داری؟» قبل از اینکه بتونم چیزی بگم حسین از پشت کیرشو به کسم مالید و با یه فشار آروم رفت توم و یه آه بلند از دهنم در رفت. حسین دستاشو رو کونم گذاشت و شروع کرد تلمبه زدن. عمیق و محکم طوری که هر بار کونم به روناش می‌خورد. نادر موهامو آروم گرفت و کیرشو به لبام فشار داد. دهنمو باز کردم و سرشو تو بردم و زبونمو دورش چرخوندم. یه آه خمار کشید.
تلمبه‌های حسین از پشت تندتر شد. هر تلمبه یه صدای خیس از کسم می‌کشید. نادر محکم کیرشو تو دهنم جلو و عقب می‌کرد. حس این که دو‌ تا کیر منو پر کردن عالی بود. چشمامو بستم. فقط لذت بود که تو تنم می‌چرخید. حسین گفت: «این کونو ببین نادر. تا حالا ندیده بودم اینجور چیزی» دستشو محکم‌تر رو کونم فشار داد و نادر جواب داد: «آره دهنش هم همین‌جوریه.» چشامو باز کردم. می‌خواستم پشتمو نگاه کنم که چشمم افتاد به علی. داشت نگاه می‌کرد. به نظر دیگه عصبانی نبود. فقط زل زده بود. فهمیده بود که بیش‌تر از اجبار، من اینو واقعا می‌خوام.
حسین کیرشو درآورد و یه حس خالی تو کسم پیچید. نادر هم از دهنم بیرون اومد و یه لحظه نفس کشیدم. حسین گفت: «بلند شو بهار. بذار یه جور دیگه حال بدیم بهت.» دستشو گرفتم و بلند شدم. پاهام یه کم میلرزید ولی شهوت سرپا نگهم می‌داشت. نادر پشت سرم وایستاد. دستاشو رو کمرم گذاشت و کیرشو به خط کونم مالید. حسین جلوم بود. یه دستش رو ممه‌م بود و کیرشو به کسم نزدیک کرد و با یه فشار آروم رفت توم. نادر از پشت کیرشو به کسم مالید. وقتی آه کشیدم نادر هم تو گوشم زمزمه کرد: «جوون! جنده کی بودی تو ؟»
حسین پاهامو یه کم بازتر کرد و نادر از پشت دستاشو رو شونه‌م گذاشت طوری که بدنم بینشون قفل شده بود. حسین تلمبه زدنشو تندتر کرد. کیرش تو کسم می‌رفت و می‌اومد و نادر کیرشو رو خط کونم می‌مالید انگار داشت آماده می‌شد که بعداً اونجا رو امتحان کنه. حس دو‌تاییشون که منو محاصره کرده بودن داشت منو دیوونه می‌کرد. بلند ناله می‌کردم. حسین با یه لبخند گفت: «این شد! حالشو ببر.» نادر ممه‌هامو گرفت و فقط لذت بود و لذت و لذت. حس کردم دارم ارضا می‌شم. کسمو دور کیر حسین تنگ‌تر کردم. اونم تلمبه زدنشو تندتر کرد. نفسام کوتاه و تیز بود. نادر کیرشو محکم‌تر به کونم فشار می‌داد. یه موج لذت تو تنم پیچید و با یه آه بلند گفتم: «علیییی...» و ارگاسم شدم.
بدنم هنوز از اون موج لذت می‌لرزید. انگار همه‌چیز دورم گم شده بود. نادر که از پشت کیرشو به کونم فشار می‌داد تو گوشم زمزمه کرد: «هنوز تموم نشده» بدنم خیس عرق بود. یه لحظه به اطراف نگاه کردم. نور آتیش، صدای پرنده‌های جنگلی و این دو تا مرد خوش‌تیپ. دیگه به چیزی جز این لحظه فکر نمی‌کردم. انگار علی تو ذهنم غیبش زده بود. حسین کیرشو آروم درآورد. نادر دستشو رو کونم کشید و گفت: « بهار دیگه مال ماست.» بدنش هنوز بهم چسبیده بود. عرقش به پوستم می‌ریخت و اون بوی مردونه‌ش داشت منو دیوونه‌تر می‌کرد. با یه صدای خمار گفتم: «من مال شمام!»
نادر رو پتو دراز کشید. بدن ورزیده‌ش زیر نور آتیش برق می‌زد و کیرش سفت و آماده رو به بالا بود. گفت: «بهار بیا بشین رو کیرم.» با خوشحالی دستشو گرفتم و نشستم رو بدنش طوری که کونم رو به صورتش بود و صورتم به سمت پاش. پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم. کیر سفتشو تو دستم گرفتم و گذاشتمش روی کسم و خودمو پایین آوردم تا کیرش فرو بره توم. بیش‌تر رفتم پایین و وقتی کیرش تا ته تو کسم رفت یه آه بلند کشیدم. گفتم: « نادر... تا تهش رفته!» اونم «جون جون» می‌کرد. شروع کردم بالا و پایین کردن. نگاهم به علی افتاد. داشت به دقت رفتن کیر نادر تو کسمو نگاه می‌کرد. به کیرش نگاه کردم. باورم نمی‌شد. کیرش سفت شده بود!
با سیلی آروم نادر به کونم چشمو برگردونم به سمت نادر. با بالا پایین کردنام کسمو دور کیرش می‌چرخوندم. هر بار که کونم به شکمش می‌خورد یه صدای خیس و شهوانی تو چادر می‌پیچید. حسین جلوم زانو زد. کیرشو تو دستش گرفت می‌زد تو صورتم و با یه لبخند گفت: «تو واقعا به درد جنگل می‌خوری» با یه صدای حشری گفتم: «من جنده جنگلیتونم!» نادر از پشت انگشتشو تو کونم فرو کرد. منم ریتممو تندتر کردم و با هر حرکت یه آه بلند می‌کشیدم. حسین کیرشو تو صورتم می‌زد و منم گفتم: «بزن. بزن. کیرتو بزن تو صورتم حسین!»
حسین علیو دید که داره به این موقعیت نگاه میکنه. بهش گفت: «دلت میخواد نه ؟» منو نادر سرمونو برگردوندیم سمت علی. یهو به خودش اومد. سریع دستشو پس کشید. انگار داشت با کیرش ور می‌رفت ! نادر خندید و گفت: «داش حسین. یه کمکی هم به این بنده خدا بکن گناه داره!» حسینم با خنده گفت: «ای به چشم!» و رفت سمت علی.
علی داد زد: «نزدیک من نیاین.» ولی صداش یه کم لرزید. انگار یه چیزی توش قایم شده بود. نادر با تحکم از زیر من گفت: «داد نزن!» حسین به علی نزدیک‌تر شد. کیرش تو دستش بود و با یه لبخند هیز گفت: «بیا یه کم ساک بزن. می‌دونم خودت دلت می‌خواد!» کیرشو برد سمت صورتش. علی خودشو کنار کشید ولی حسین محکم زد تو گوشش. علی دیگه مقاومت نکرد. حسین کیرشو میزد تو صورتش. بعد کیرشو به لبای علی نزدیک کرد و با یه خنده گفت: «نترس داداشی. یه کم حال کن.» علی با یه حس تسلیم و خشم دهنشو باز کرد و سر کیر حسینو تو برد. حسین خندید: «این شد! می‌دونستم دلت می‌خواد.» من که هنوز رو کیر نادر بودم با یه صدای حشری گفتم: «نادر محکم بزن تو کسم!» و غرق لذت خودم شدم.
بعد از چند دقیقه نادر که انگار خسته شده بود دست نگه داشت. به علی نگاه کردم. داشت با دقت به کیر حسین تو دهنش نگاه می‌کرد. زبونشو آروم دور کیرش می‌چرخوند. به نظرم یه لذت پنهان تو چشاش بود که با تحقیر قاطی شده بود. نادرم اینو دید. آروم با خنده بهم گفت: «دیدی دوست پسرتو؟!»
حسین به علی گفت: «داداشی عالیه ولی فقط ساک زدن که حالتو تکمیل نمی‌کنه! بذار یه کم کونتم حال کنه.» علی محکم سرشو بلند کرد و گفت: «نه! در مورد من چی فکر کردین؟ فکر کردین من کونیم؟» حسین با یه خنده گفت: «کونی چیه بابا! بهارو ببین چه حالی می‌کنه. راحت باش. اینجا که غریبه نیست. نگران نباش.» و کیرشو از دهن علی درآورد. نادرم با یه لحن سرد و تهدیدآمیز گفت: «صدات در نیاد. برگرد بذار کونتو بکنه! نکنه فکر کردی می‌تونی فرار کنی؟» علی می‌لرزید. چشاش پر از تحقیر بود. وقتی حسین دستشو رو شونه‌ش گذاشت و فشار داد با اکراه رو زانوهاش چرخید.
کون علی زیر نور آتیش برق زد. حسین با یه خنده گفت: «اوف، اینم بد نیست!» کیرشو به خط کونش مالید و علی خودشو کشید جلو. حسین خندید و گفت: «نترس!» سفت بدنشو گرفت و با یه فشار آروم کیرشو تو کون علی کرد. داد علی در اومد. با تحقیر تسلیم شده بود و حسین شروع کرد تلمبه زدن.
من که غرق لذت بودم از رو نادر پا شدم و جلوش قمبل کردم و بهش گفتم: «بیا نادر... این کیر قشنگتو دوباره بکن تو کسم!» نادر کیرشو تو کسم فشار داد. من غرق لذت بودم و بدنم خیس عرق. فقط صدای تلمبه‌هاش و آه‌های خودم تو گوشم بود. با یه صدای حشری گفتم: «نادر تا شب بکنم!» اونم خندید و دستشو رو کونم گذاشت و تندتر تلمبه زد.
حسین هم تو کون علی تلمبه می‌زد. هر تلمبه‌ش یه صدای بلند از علی می‌کشید. یه ترکیب عجیب از درد، تحقیر و لذت تو صورت علی بود که انگار نمی‌تونست قایمش کنه. یه آه خفیف از دهن علی دراومد. نادر با خنده گفت: «این شد! » خیلی تعجب نکردم. غرق حال خودم بودم. حتی یه جوری حشری‌ترم می‌کرد. به این دو تا شکارچی فکر می‌کردم. بدنای ورزیده‌شون، کیرای سفتشون و اون حس تسلطی که داشتن منو دیوونه می‌کرد.
نادر کیرشو در آورد و گفت: «بهار بیا کنار دوست پسرت!» من با یه صدای حشری گفتم: «چشم!» رفتم کنار علی قمبل کردم و کونمو بالا گرفتم. نادر به علی گفت: «داداشی حالا دیگه دارین با هم حال می‌کنین.» علی با یه صدای ضعیف گفت: «بس کنین». ولی حسین شوخ‌طبعانه گفت: «نگران نباش. من دیگه آخرشه.» و دستشو رو کمر علی گذاشت و به تلمبه زدن ادامه داد.
من و علی حالا کنار هم بودیم. رو زانو و دستامون. کونامون رو به بالا. نور آتیش رو بدنامون. نادر پشت من زانو زد و کیرشو به کسم مالید و با یه فشار رفت توم. یه آه بلند کشیدم و گفتم: «جوووووووون!» اونم خندید و شروع کرد تلمبه زدن. تا ته کسم.
غرق لذت بودم. به علی نگاه کردم. بدنش با هر تلمبه حسین می‌لرزید. به این فکر می‌کردم که این دو تا چقدر خوبن. ناخودآگاه دستمو دراز کردم و دست علیو گرفتم و تو چشاش نگاه کردم. چشاشو با خجالت ازم دزدید. با یه صدای آروم بین آه‌هام گفتم: «علی... اشکالی نداره.» انگار می‌خواستم بگم این لحظه مال ماست حتی اگه عجیب باشه. بهم یه لحظه زل زد و لبخند زد. دستمو فشار داد. حس کردم خوشحاله که یه حس مشترک داریم که می‌تونستم بفهمم.
حرکات نادر تندتر شد. کیرش تو کسم می‌رفت و می‌اومد و با یه آه بلند گفت: «جفتتون مال مایین!» منم با یه صدای حشری گفتم: «آره نادر جونم. حسین جونم. مارو بکنین. کس و کونمون مال شماست!» حرکات حسین هم تو کون علی تندتر شد. هر تلمبه‌ش یه صدای خیس از کونش می‌کشید. علی ساکت بود. نفساش تند و کوتاه بود معلوم بود که خوشش میاد ولی سعی می‌کنه نشون نده. من دست علی رو محکم‌تر گرفتم و تو چشاش نگاه کردم و یه لبخند ریز زدم.
نادر نفساش تندتر شد. دستاشو رو کونم فشار داد و گفت: «بهار آماده باش. می‌خوام تو کست تموم کنم!» با یه تلمبه عمیق یه آه بلند کشید و حس کردم آبش گرم و تند تو کسم ریخت. حسین هم همزمان تندتر شد و کیرش تو کون علی می‌لرزید و با یه فشار آخر آبشو تو کون علی ریخت. علی یه آه بلند کشید. من دست علی رو هنوز گرفته بودم. یه حس عجیب تو دلم پیچید. احساس کردم خیلی دوسش دارم.
نادر کیرشو از کسم درآورد. حسین هم از کون علی بیرون اومد. به هم نگاه کردن و خندیدن. نادر با پررویی گفت: «حالا باید ازمون تشکر کنین.» و کیرشو به لبام نزدیک کرد و گفت: «یه بوس بهش بده.» من با یه خنده حشری کیرشو بوسیدم. طعم کس خودمو روش حس کردم. حسین هم کیرشو جلوی صورت علی گرفت و گفت: «توام همین طور داداشی.» علی با اکراه کیر نادرو بوسید. چشاش به زمین بود.
نادر همینطور که پا شد با خنده گفت: «خب دیگه ما بریم. شما تا ما میریم همینجوری بمونید. چند دقیقه دیگه لباساتونو بپوشین و برین.» طی چند دقیقه بعد که به نظر چند سال میومد لباساشونو تنشون کردن و تفنگاشونو برداشتن و از چادر زدن بیرون. حسین یه لحظه برگشت و با یه چشمک گفت: «مراقب خودتون باشین قشنگا!» بعد صدای پاهاشون رو زمین گلی دور شد و فقط سکوت جنگل موند. خش‌خش برگا، زمزمه باد و یه حس سنگین که چادرو پر کرده بود.
من و علی هنوز رو زمین بودیم. نفسامون داشت آروم می‌شد. بدنامون خیس عرق بود و یه جور خستگی تو استخونامون پیچیده بود. پتو زیرمون گلی و به‌هم‌ریخته بود و آتیشم کم‌رمق شده بود. انگار اونم داشت با ما تموم می‌شد.
به علی نگاه کردم. رو زانوهاش بود. کونش هنوز بالا. و سرش افتاده پایین. چشاش به زمین بود. فکش سفت. و یه لرز ریز تو بدنش می‌چرخید. یه حس عجیب تو دلم پیچید که نمی‌تونستم اسمی براش بذارم. بدنش لخت بود و خیس عرق و گِل و اون تصویر تحقیرش انگار داشت تو ذهنم حک می‌شد. خواستم یه چیزی بگم. ولی صدام تو گلوم گیر کرد. اونم ساکت بود، هیچی نمی‌گفت، فقط نفساش تند و کوتاه بود. دستشو هنوز گرفته بودم و بهش یه نگاه آروم کننده کردم. انگار می‌خواستم بگم همه‌چیز تموم شد. دستشو آروم پس کشید. آروم بلند شدم. پاهام میلرزید. یه لحظه چشمام افتاد به سوراخ کونش. باز و خیس. یه رشته سفید و غلیظ از آب کیر حسین ازش می‌چکید و آروم رو رونش سر می‌خورد.
لباسامو از گوشه چادر برداشتم. تی‌شرتم هنوز گلی و سرد بود ولی تنم کردم. به علی گفتم: «بیا... لباساتو بپوش.» صدام آروم بود. انگار نمی‌خواستم سکوتشو بشکنم. اون یه لحظه سرشو بلند کرد. چشاش به من افتاد ولی سریع نگاهشو دزدید. با یه حرکت کند لباساشو برداشت. شلوار خیسشو کشید بالا و تی‌شرتشو تنش کرد. چیزی نمی‌گفت. فقط یه حس سنگین تو حرکاتش بود. غرورش شکسته بود و نمی‌تونست خودشو جمع کنه. منم شلوارمو پوشیدم. پتو رو یه گوشه پرت کردم و گفتم: «بریم.» اون فقط سرشو تکون داد و بدون حرف از چادر زدیم بیرون.
جنگل هنوز خیس بود. زمین گلی زیر پاهامون لیز می‌خورد و صدای قدمامون تو سکوت صبح پیچیده بود. علی جلوم راه می‌رفت. شونه‌هاش افتاده و سرش پایین. یه جور خستگی تو بدنش بود که انگار فقط از سکس نبود. از یه چیزی عمیق‌تر. یه تحقیر که داشت توش غرقش می‌کرد. دلم گرفت. حس کردم باید یه چیزی بگم. آروم صدامو بلند کردم: «علی... خوبی؟» اون یه کم مکث کرد ولی جواب نداد. فقط قدماشو تندتر کرد. دوباره گفتم: «نباید ناراحت باشی.» صدام یه کم لرزید. انگار خودمم مطمئن نبودم چی دارم می‌گم. اون هیچی نگفت. فقط سرشو پایین‌تر برد. حس کردم یه دیوار بینمون داره بالا می‌ره.
چند قدم دیگه رفتیم. درختا دورمون کم‌تر شدن. صدای رودخونه‌ای که دیشب رد کرده بودیم از دور اومد. دوباره سعی کردم: «علی ببین... اونا رفتن. فقط من و توئیم حالا. نباید خجالت بکشی. یه اتفاق بود.» این‌بار برگشت. یه لحظه بهم نگاه کرد. چشاش پر از اشک و یه درد عمیق بود ولی لبشو گاز گرفت و دوباره راهشو ادامه داد. یه حس عجز تو دلم پیچید. نمی‌دونستم چیکار باید بکنم. فقط دنبالش راه افتادم و بالاخره به ماشین رسیدیم.
علی آروم رفت به سمت صندلی شاگرد و سوییچو بهم داد ولی چیزی نگفت. نشستم پشت فرمون و استارت زدم. علی سرشو به شیشه تکیه داده بود. چشاش به بیرون. یه جور سستی تو بدنش بود که دلمو فشرد. موهای خیسش رو پیشونیش چسبیده بود و صورتش پر از یه خستگی عمیق بود. ماشینو راه انداختم، و جاده زیر چرخا شروع کرد به لرزیدن.
چند دقیقه تو سکوت گذشت. فقط صدای موتور و باد بود که از پنجره می‌اومد تو. دوباره سعی کردم: «علی... حرف بزن با من. نمی‌خوام این‌جوری باشه بینمون.» صدام نرم بود. انگار داشتم التماس می‌کردم. اون یه لحظه سرشو چرخوند. چشاش به من افتاد و دیدم خیسن. یه لایه اشک که داشت توش جمع می‌شد. لبش لرزید ولی چیزی نگفت. دوباره گفتم: «اون‌جا. منم بودم. ما با هم بودیم، نه؟ نباید خجالت بکشی. اونا رفتن. فقط من و تو موندیم.» این‌بار یه صدای خفه از گلوش دراومد. یه جور هق‌هق که انگار داشت می‌جنگید قایمش کنه. دستشو مشت کرد و یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید.
نور خورشید از لای درختا می‌افتاد تو ماشین. من هنوز نمی‌دونستم چیکار باید بکنم. یه دستمو از فرمون برداشتم و آروم گذاشتم رو دستش و گفتم: «علی من ازت ناراحت نیستم. تو هم نباید از خودت ناراحت باشی.» دستمو فشار داد با یه جور فشار ضعیف. یه هق‌هق بلند از دهنش دراومد و دیدم شونه‌هاش دارن می‌لرزن. گریه‌ش دیگه قایم‌شدنی نبود. چشاش به بیرون بود و اشکاش می‌ریختن بدون یه کلمه.
تا خونه همین‌جوری گذشت. چند بار دیگه سعی کردم: «علی من کنارتم.» ولی اون فقط گریه کرد. ساکت و شکسته. و من دیگه حرفی نزدم. نمی‌خواستم تنهاش بذارم. گفتم: «من میام پیشت امشب.» چیزی نگفت. وقتی جلوی خونه‌ش رسیدیم ماشینو خاموش کردم و یه لحظه تو سکوت نشستیم. بهش نگاه کردم. چشاش قرمز بود. آروم گفتم: «بیا بریم تو.» در رو باز کرد و بدون حرف پیاده شد. منم دنبالش رفتم.
     
  
زن

 
قسمت بیست و پنجم: کشف علی
رو مبل نزدیک علی نشسته بودم ولی حس کردم ازم خیلی دوره. دستامو تو هم قفل کرده بودم و زل زده بودم به زمین. می‌خواستم یه چیزی بگم ولی نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. علی هم ساکت بود. فقط یه لیوان آب تو دستش گرفته بود و گاهی یه قلپ ازش می‌خورد. از نگاه کردن به من فرار می‌کرد.
بالاخره آروم گفتم: «علی... بیا حرف بزنیم.» صدام یه کم لرزید. اون یه لحظه لیوانو سفت‌تر گرفت ولی سرشو بلند نکرد. فقط گفت: «در مورد چی؟» صداش سرد بود. انگار یه تیکه یخ تو گلوش گیر کرده بود. دلم گرفت. می‌دونستم داره خودشو گول می‌زنه. داره به همون چیزی فکر می‌کنه که من تو سرم بود: چادر، جنگل، اون دو تا مرد، ... گفتم: «خودت می‌دونی.» نمی‌خواستم فکر کنه دارم بهش فشار میارم. اون یه لحظه بهم نگاه کرد. چشاش هنوز قرمز بود. سرشو چرخوند سمت پنجره و گفت: «نمی‌خوام حرف بزنم بهار. بذار یه کم تنها باشم.» قلبم فشرده شد. نمی‌خواستم تنهاش بذارم ولی نمی‌تونستم به زور بکشمش تو حرف. آروم گفتم: «باشه ... ولی من اینجام. هر وقت خواستی فقط بگو.» بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه که یه لیوان آب برای خودم بردارم. نمی‌خواستم برم خونه‌ی خودم و تنهاش بذارم با اون فکرا. وقتی برگشتم علی هنوز همون‌جا نشسته بود ولی حالا سرشو تکیه داده بود به پشتی مبل و چشاشو بسته بود. شب همون‌جا موندم. رفتم تو اتاقش و رو تختش دراز کشیدم. ولی خوابم نبرد. صدای نفسای آروم علی می‌اومد. می‌دونستم اونم بیداره.
صبح که بیدار شدم علی تو آشپزخونه بود. داشت قهوه درست می‌کرد. موهاش به‌هم‌ریخته بود. بهم نگاه کرد و یه «صبح بخیر» آروم گفت. انگار داشت سعی می‌کرد معمولی باشه. منم لبخند زدم و گفتم: «صبح بخیر. چه بویی راه انداختی.» یه خنده‌ی ریز کرد ولی سریع نگاهشو دزدید. دلم می‌خواست بغلش کنم ولی حس کردم هنوز زوده. نشستیم سر میز صبحونه. هیچ‌کدوممون خیلی گرسنه نبودیم. گفتم: «علی... می‌دونم دوست نداری حرف بزنیم.» تصمیم گرفته بودم بهش فضا بدم. گفتم: «من امروز می‌رم خونه ولی برمی‌گردم. باشه؟» اون فقط گفت: «باشه.»
چند روز بعدی رو سعی کردم آروم پیش برم. هر روز به علی زنگ می‌زدم یا پیام می‌دادم. گاهی جواب می‌داد گاهی نه. ولی هر وقت جواب می‌داد صداش یه کم گرم‌تر از قبل بود. یه روز عصر رفتم خونه‌ش. وقتی در رو باز کرد یه لبخند کوچیک رو لبش بود. گفتم: «فکر کردم شاید دلت برای قیافه‌م تنگ شده.» واقعی خندید. دلم گرم شد.
نشستیم و یه کم حرفای معمولی زدیم. حس کردم داره یواش‌یواش خودشو پیدا می‌کنه. یه لحظه که ساکت شدیم گفتم: «می‌دونم هنوز سخته ولی من تو رو همون‌جوری می‌خوام که همیشه بودی.» یه لحظه بهم نگاه کرد. انگار داشت با خودش می‌جنگید. دستشو گرفتم. اونم دستمو فشار داد. یه قطره اشک گوشه‌ی چشمش جمع شد ولی این‌بار نذاشت بریزه. گفت: «تو خیلی خوبی بهار.»
یه هفته گذشته بود. حال علی بهتر شده بود. هنوز گاهی تو خودش می‌رفت ولی دیگه اون دیوار سنگین بینمون نبود. یه شب دعوتم کرد خونه‌ش. خونه تمیزتر از همیشه بود. یه شمع کوچیک روی میز روشن کرده بود و بوی غذا تو خونه پیچیده بود. گفت: «فکر کردم یه کم حال و هوامونو عوض کنیم.» خوشحال شدم. انگار داشت سعی می‌کرد یه قدم به سمت من بیاد.
شام خوردیم و رفتیم رو مبل نشستیم. یه موزیک آروم گذاشته بود. حس کردم دیگه وقتشه. خودمو نزدیک‌تر کردم. صورتمو بهش نزدیک کردم و آروم لباشو بوسیدم. یه بوسه نرم و آروم. اون یه لحظه مکث کرد ولی بعد دستشو رو صورتم گذاشت و منو بوسید. انگار همه‌ی اون فاصله‌ها داشت تو اون لحظه آب می‌شد. وقتی از هم جدا شدیم یه لبخند کوچیک رو لبش بود. اون شب تا دیروقت بیدار موندیم. حرف زدیم و خندیدیم. وقتی سرمو گذاشتم رو سینه‌ش و به صدای قلبش گوش دادم حس کردم دیگه هیچ دیواری بینمون نیست. فقط من و علی بودیم مثل قبل.
چند روز بعد دیگه دیوارای بینمون ریخته بود و جای خجالت و سکوتای سنگین، خنده و لمسای گرم پر شده بود. یه شب یه تاپ نازک پوشیده بودم که می‌دونستم علی ازش خوشش میاد. نشسته بودیم رو مبل و یه لیوان شراب دستمون بود. موزیک آروم پس‌زمینه داشت پخش می‌شد که حال‌وهوا رو عاشقانه‌تر می‌کرد. علی یه کم نزدیک‌تر شد و دستشو گذاشت رو رونم و آروم فشار داد. نگاهش گرم بود. خندیدم. اونم خندید. یه خنده‌ی پررنگ و پراعتماد که مدت‌ها بود ندیده بودمش. لیوانشو گذاشت کنار و صورتمو گرفت تو دستاش و لباشو آروم گذاشت رو لبام.
بوسه‌ش گرم و عمیق بود. انگار داشت همه‌ی حسشو توش می‌ریخت. زبونش آروم تو دهنم چرخید و منم خودمو بهش نزدیک‌تر کردم. دستامو دور گردنش حلقه کردم. حس گرمای بدنش زیر انگشتام داشت منو دیوونه می‌کرد. تاپمو آروم از تنم درآورد و منم تی‌شرتشو کشیدم بالا. دستمو رو سینه‌ش کشیدم و گفتم: «چقدر دوست داشتم دوباره لخت ببینمت.» اون فقط لبخند زد و دوباره منو بوسید. این‌بار محکم‌تر. با یه جور ولع که نشون می‌داد اونم به اندازه‌ی من می‌خواد.
رفتیم سمت تختش. شلوارکشو کشیدم پایین و کیرش که حالا نیمه‌سفت بود جلوی چشمم بود. با یه لبخند شیطنت‌آمیز دستمو دورش حلقه کردم و آروم مالیدمش. علی یه آه خفیف کشید و دستشو رو کمرم گذاشت و شلوارمو باز کرد. وقتی شلوارمو کشید پایین حس کردم قلبم تندتر می‌زنه. شرتمو هم درآورد و حالا لخت کامل جلوش بودم. علی زل زده بود بهم. چشاش پر از تحسینی بود که همیشه عاشقش بودم.
منو آروم خوابوند رو تخت و خودش اومد روم. لباشو رو گردنم گذاشت و آروم مکید و شروع کرد به بوسیدن. زبونشو آروم روی پوست نرم گردنم می‌کشید و من حس گرمای نفسشو روی پوستم حس می‌کردم. بدنم زیر دستاش میلرزید. شلوارکشو کامل درآوردم و کیرش که حالا سفت شده بود رو گرفتم و آروم مالیدمش. حس کردم داره تو دستم نبض می‌زنه. اونم انگشتاشو رو کسم کشید. خیسی و گرمای کسم زیر لمسش داشت منو دیوونه می‌کرد.
خوابوندم رو تخت. بدنش رو به بدنم فشار داد و کیرشو به کسم مالید و آروم سرشو فرو کرد توم. یه آه بلند کشیدم. حسش مثل یه موج گرما تو کل تنم پخش شد. چند دقیقه با هر تلمبه‌ش تو آسمونا بودم. فشار بدنشو روی تنم حس می‌کردم و سعی می‌کردم هی خودمو بیش‌تر بهش فشار بدم. حس کردم ریتمش کند شد. بعد دیدم کیرش از توم بیرون اومد. دوباره فروش کرد توم. باز چند ثانیه بعد در اومد. سرمو بلند کردم دیدم کیرش وا رفته و سفت نیست. وقتی دوباره خواست بکنش تو نتونست. با استیصال کیرشو گرفت و شروع کرد به جلق زدن. ولی فایده نداشت. سفت نمی‌شد.
گیج شده بودم. علی با یه نگاه پر از خجالت سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد: « ببخشید.» صداش پر از شرم بود. نمی‌خواستم اون لحظه خراب بشه و خودشو سرزنش کنه. دستمو آروم بردم سمتش. انگشتامو رو بدنش کشیدم تا آروم بشه. قربون صدقه‌ش میرفتم و گفتم: «اشکال نداره. خسته‌ایم هر دو.» همینطور که رو بدنش دست می‌کشیدم انگشتم به سمت کونش رفت. ناخودآگاه آروم انگشتمو روی سوراخ کونش گذاشتم. فقط یه لمس نرم. یهو بدنش لرزید. چیزی نگفت. ادامه دادم. یه آه خفیف از دهنش دراومد و دیدم کیرش دوباره داره سفت می‌شه! چشاشو بست و سرشو پایین انداخت. انگار نمی‌خواست بلند اینو بگه ولی دوست داشت ادامه بدم. انگشتمو یه کم فشار دادم. نه زیاد. فقط به اندازه‌ای که یه لرز تو تنش بندازم. کیرش سفت شده بود. شاید حتی سفت‌تر از قبل.
بدون اینکه چیزی بگه دوباره منو گرفت و کیرشو با یه فشار محکم فرو کرد تو کسم. این‌بار ریتمش تند و وحشی بود. انگار همه‌ی اون خجالت و تردیدشو ریخته بود تو هر تلمبه. کسم دور کیرش تنگ شده بود و هر حرکتش یه ناله بلند ازم می‌کشید. دستامو رو کمرش گذاشتم و ناخنامو تو پوستش فرو کردم. حس می‌کردم بدنم داره با ریتمش می‌رقصه. یه لحظه دستشو برد عقب یه دستمو گرفت از رو کمرش برداشت و به سمت کونش هدایت کرد. می‌دونستم چی می‌خواد. انگشتمو گذاشتم رو سوراخ کونش و فشار دادم. مثل دیوونه‌ها تلمبه می‌زد. خیلی حال داد. انگشتمو فرو کردم تو کونش. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. کیرشو در آورد و با یه آه بلند و عمیق آبشو ریخت رو شکمم.
چند ثانیه همونجوری موند و به آبش رو شکمم نگاه کرد. بعد یواش سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد. با مهربونی خندیدم. چشاشو بست. از روم بلند شد و نشست لبه‌ی تخت. سرشو پایین انداخت. یه سکوت سنگین بینمون پیچید. حس کردم دوباره داره تو خودش غرق می‌شه. صورتم داغ بود. آروم دستمو گذاشتم رو شونه‌ش و گفتم: «علی... خوبی؟» صداش وقتی جواب داد گرفته و آروم بود: «آره... فقط...» انگار داشت از چیزی فرار می‌کرد.
بلند شد و رفت سمت دستشویی. بدون اینکه بهم نگاه کنه. چند دقیقه فقط صدای آب از شیر می‌اومد. وقتی برگشت شلوارکشو پوشید. چیزی نگفت. فقط کنارم نشست و زل زد به زمین. سعی کردم یخ بینمونو بشکنم. گفتم: «علی... نباید خجالت بکشی. من که خوشم اومد.» ولی اون فقط یه لبخند زورکی زد و با کنایه گفت: «آره... می‌دونم...» صداش پر از شرم و سردرگمی بود که دلمو فشار می‌داد.
اون شب دیگه حرفی نزدیم. رو تخت دراز کشیدیم تا بخوابیم. فکر کردم اون لحظه که انگشتم روی سوراخ کونش بود یه چیزی رو توش بیدار کرده بود که نمی‌تونست باهاش کنار بیاد. همون حسی که اون روز هم حسین توی چادر بیدارش کرده بود.
صبح که بیدار شدم علی تو آشپزخونه بود و قهوه درست می‌کرد. ولی چشماش ازم فرار می‌کردن. حس کردم داره دوباره همون دیوارو بینمون می‌کشه. از پشت بغلش کردم و گفتم: «تو هنوز برای من همون علی هستی. نباید بذاری این چیزا مارو از هم دور کنه.» یه لحظه بهم نگاه کرد و یه کوچولو خندید. انگار خیالش راحت شده بود. دستشو گرفتم و آروم لباشو بوسیدم.
انگار هر دومون تو یه دنیای تازه قدم گذاشته بودیم. هم یه صمیمیت تازه بینمون بود و هم مغزمون پر بود از سوالای بی‌جواب. هم برای من و مخصوصا برای علی. هردومون هنوز تو فکر اون لحظه‌هایی بودیم که انگشتم روی کونش بود و اون آروم آه می‌کشید. ولی چیزی که نمی‌دونستیم این بود که اون شب چه جوری تو وجود علی ریشه کرد.

تبلیغ میان پرده: حتما همیشه از کاندوم استفاده کنید. مشکلاتی که کاندوم نذاشتن می‌تونه براتون پیش بیاره اینقدر وحشتناکه که اصلا قابل مقایسه با دلایل مسخره کاندوم نذاشتن نیست.

یه عصر تو خونه علی داشتیم رو کاناپه فیلم نگاه می‌کردیم. من یه تاپ گشاد و شلوارک تنم بود. موهام باز رو شونه‌م ریخته بود و پاهامو جمع کرده بودم زیرم. علی یه تی‌شرت نخی و شورت ورزشی پوشیده بود. یه لیوان چای دستش بود و هر چند دقیقه یه بار یه نگاه عجیب بهم می‌انداخت.
یهو لیوانشو گذاشت رو میز و یه نفس عمیق کشید و بدون اینکه چیزی بگه از جاش بلند شد و اومد جلوم. یه لحظه مکث کرد و بعد آروم دراز کشید رو زمین. درست جلوی کاناپه. صورتش رو فرش بود و دستاشو زیر چونه‌ش گذاشت و کونشو یه کم بالا برد طوری که شورتش کش اومد و خط کونش زیر پارچه معلوم شد.
اول چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. موهاش به‌هم‌ریخته رو پیشونیش ریخته بود. نفساش یه کم تند بود و انگار داشت با خودش کلنجار می‌رفت. یه لحظه سرشو بلند کرد. با خجالت بهم نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: «بهار...» حرفشو تموم نکرد. دوباره سرشو پایین انداخت و کونشو یه کم بیشتر بالا برد. شورتش حالا بیشتر کش اومده بود و پارچه‌ش بین کونش فرو رفته بود. قلبم تند زد. فهمیدم چی می‌خواد.
گفتم: «مطمئنی؟» صدام آروم بود. نمی‌خواستم فشار بیارم. یه نفس عمیق کشید. صورتش قرمز شده بود. گفت: «نمی‌دونم... حس خوبی به خودم ندارم... ولی نمی‌تونم جلوشو بگیرم. از اون شب... نمی‌فهمم چرا این‌جوری شدم...» صداش میلرزید. دستاشو مشت کرد و رو فرش فشار داد. کونش هنوز بالا بود. یه جور بی‌قراری توش موج می‌زد. انگار واقعا نمی‌تونست این حسو خاموش کنه.
بلند شدم رفتم کنارش نشستم. دستمو آروم گذاشتم رو کمرش. پوستش زیر تی‌شرتش گرم بود. یه لرز ریز تو تنش حس کردم. گفتم: «ناراحت نباش. اگه این چیزیه که می‌خوای نباید خودتو سرزنش کنی.» دستمو کشیدم پایین. زیر کمرش. نزدیک شورتش. انگشتامو آروم زیر کش شورتش بردم و کشیدمش پایین. شورتش تا زانوهاش پایین اومد. کونش حالا کامل جلوم بود.
دستامو گذاشتم رو دو طرف کونش. آروم فشار دادم و بازش کردم. سوراخش معلوم شد. صورتی و تنگ. دقیقا نمی‌دونستم باید چیکار کنم. انگشتمو تو دهنم بردم و خیسش کردم. نوک انگشتمو گذاشتم رو لبه‌ی سوراخش و آروم چرخوندم. علی یه آه خفه کشید. سرشو بیشتر تو فرش فرو کرد و گفت: «بهار... خجالت می‌کشم... نمی‌تونم.» صداش پر از شرم بود ولی کونش برعکس حرفش یه کم بیشتر بالا اومد. انگار داشت خودشو بیشتر بهم تقدیم می‌کرد.
گفتم: «آروم باش. مجبورت نمی‌کنم. فقط اگه بخوای ادامه می‌دم.» انگشتمو یه کم محکم‌تر رو سوراخش فشار دادم. دورشو ماساژ دادم. خیسی تف زیر انگشتم لیز شده بود و پوستش نرم و داغ دورش می‌لرزید. یه لحظه انگشتمو آروم فشار دادم تو. فقط نوکش رفت داخل. دیواره‌های کونش گرم و تنگ دور انگشتم پیچید. علی یه صدای بلندتر درآورد. دستاشو رو فرش چنگ زد و گفت: «آه... بهار... حسش عجیبه.» نمی‌دونستم درد داره یا لذت. ولی بدنش داشت بهم جواب می‌داد.
انگشتمو آروم عقب و جلو کردم. خیسی توش صدا می‌داد و با نفسای تندش قاطی شده بود. دست دیگه‌مو گذاشتم رو یه طرف کونش. آروم فشار دادم و ماساژش دادم. پوستش زیر انگشتام مثل مخمل بود. هر بار که دستمو بالا پایین می‌بردم یه لرز ریز تو تنش می‌افتاد. گفتم: « اگه دردت اومد بگو» سرشو تکون داد ولی چیزی نگفت. فقط کونشو بیشتر به سمتم هل داد. انگشتمو تا بند دوم فشار دادم تو. دیواره‌های کونش دورش تنگ‌تر شد. آروم درش آوردم. حس کردم دردش اومد. دور سوراخشو با نوک انگشتم کشیدم و دوباره فرو کردم.
یهو بلند شد رو زانوهاش نشست و کونشو بیشتر باز کرد. شورتش دور زانوهاش بود. کیرش حالا معلوم شد. نیمه‌سفت. سرش خیس و براق. با خجالت گفت: «سارا... یه جور دیگه...» صورتش قرمز بود. چشماشو بست و سرشو پایین انداخت. فهمیدم می‌خواد بیشتر حسش کنه. گفتم: «باشه، دراز بکش رو پشتت.» آروم چرخید. رو زمین دراز کشید. پاهاشو جمع کرد و زانوهاشو برد بالا. کونش حالا کامل جلوم باز بود. سوراخش صورتی و خیس بود و برق می‌زد.
دوباره انگشتمو خیس کردم و گذاشتم رو سوراخش. آروم دورش مالیدم. خیسی تف رو پوستش پخش شد و لبه‌ی سوراخش براق‌تر شد. یه کم فشار دادم. نوک انگشتم رفت تو. علی یه آه بلند کشید. پاهاش لرزید و دستشو گذاشت رو پیشونیش. گفت: «سارا... حسش قویه... نمی‌دونم دوسش دارم یا نه.» صداش پر از تردید بود ولی پاهاشو بیشتر باز کرد. انگشتمو آروم تا آخر فشار دادم تو. دیواره‌های کونش دورشون نبض می‌زد. گرم و خیس و تنگ. آروم عقب و جلو کردم. هر بار که انگشتمو بیرون می‌کشیدم سوراخش یه کم بازتر می‌شد.
دست دیگه‌مو گذاشتم رو کونش. با انگشت شستم دور سوراخشو ماساژ دادم. آروم فشار دادم و پوستشو کشیدم. تنش میلرزید. کیرش حالا کامل سفت شده بود و با هر حرکت انگشتم یه تپش ریز می‌زد. گفتم: «بهتر شد؟» با صدای خفه گفت: «آره... ولی خجالت می‌کشم.» انگشتمو تندتر کردم. خیسی توش بیشتر شده بود و انگشتم راحت‌تر می‌لغزید. یه لحظه انگشتمو کامل بیرون کشیدم. سوراخش باز موند. صورتی و خیس. دورش یه کم متورم بود. با نوک انگشتم دوباره دورش کشیدم. آروم مالیدم و گفتم: «ناراحت نباش. به هیچی فکر نکن. فقط خودتو ول کن.»
دستشو گرفتم و بلندش کردم و رفتیم سمت اتاق خواب. بهش گفتم رو تخت چهار دست و پا بشه. زانو زد. کونشو بالا برد و سرشو گذاشت رو بالش. کونش حالا تو بهترین حالت جلوم بود. دو تا لپ نرم و سفید. سوراخشم خیس و آماده. این بار دو تا انگشتو خیس کردم گذاشتم رو سوراخش و آروم فشار دادم. کونش یه کم مقاومت کرد ولی بعد باز شد و انگشتام تا نصفه رفت تو. علی یه صدای بلند کشید. کمرش قوس برداشت و گفت: «سارا... این دیگه زیاده...» ولی کونشو عقب‌تر آورد. انگار داشت التماس می‌کرد که بیشتر تو برم.
انگشتامو تا آخر فرو کردم. دیواره‌های کونش دورشون تنگ و داغ بود. خیسی توش با هر حرکت انگشتم صدا می‌داد. آروم چرخوندمشون. سوراخشو بازتر کردم و با دست دیگه‌م لپ کونشو فشار دادم. پوستش زیر دستم داغ بود. هر بار که انگشتامو عقب و جلو می‌کردم یه لرز عمیق تو تنش می‌افتاد. کیرش زیرش آویزون بود. سرش خیس‌تر شده بود و یه قطره ازش چکه کرد رو تخت. گفتم: «می‌خوای تمومش کنم؟» با صدای بریده گفت: «نه... ادامه بده...»
انگشتامو تندتر کردم. با انگشت شستم دور سوراخشو مالیدم. آروم فشار دادم و پوستشو کشیدم. سوراخش حالا بازتر شده بود. هر بار که انگشتامو بیرون می‌کشیدم یه صدای خیس بلند می‌شد و دورش یه کم قرمزتر می‌شد. انگشتامو با تف دوباره خیس کردم. دستمو گذاشتم رو کونش. با کف دستم آروم زدم روش. پوستش تکون خورد و یه رد صورتی زیر دستم موند. علی یه آه بلند کشید و گفت: «بهار... داری دیوونه‌م می‌کنی.» انگشتامو تا آخر فشار دادم تو. چرخوندم و آروم بیرون کشیدم. سوراخش باز موند.
سرمو بردم نزدیک کونش و یه تف انداختم رو سوراخش. بعد انگشتامو آروم توش فرو کردم. این بار راحت رفت تو. محکم عقب و جلو کردم. با دست دیگه‌م کیرشو گرفتم و آروم مالیدم. سرش خیس و داغ تو دستم می‌لغزید، با هر حرکت انگشتم یه تپش ریز می‌زد. گفت: «بهار... بزن... دارم میام...» حرکت دستامو تندتر کردم. کیرش تو دستم تپید و یه خط سفید داغ ازش پاشید رو تخت.
انگشتامو آروم بیرون کشیدم. سوراخش خیلی باز باقی موند. دورش خیس و قرمز شده بود. دستمو گذاشتم رو کونش و آروم ماساژش دادم تا آروم شه. نفساش تند بود. صورتش قرمز و عرق‌کرده. گفت: «بهار... ببخشید...» چیزی نگفتم. دراز کشیدم و بغلش کردم. یه کم که آروم شد گفت: «بهار... نمی‌دونم چرا این‌جوریم... حس خوبی ندارم بهش... ولی نمی‌تونم جلومو بگیرم...» دستشو گرفتم، گفتم: «علی اشکالی نداره. هر چی هست من مشکلی باهاش ندارم... » دستمو گذاشتم رو سینه‌ش و آروم نوازشش کردم. اون لحظه یه حس عمیق بین‌مون بود. یه جور صمیمیت. قلبم پر از یه جور مهربونی عمیق بود بهش. انگار می‌خواستم بغلش کنم و از همه‌ی دنیا محافظتش کنم.
می‌دیدم که داره با خودش می‌جنگه. خجالتش، تردیدش، اون نگاه پر از شرمی که به زمین می‌دوخت دلمو آتیش می‌زد. حس کردم یه طوفان تو سرش داره می‌چرخه. می‌تونستم ببینم که داره با خودش کلنجار می‌ره. یه بخشی از وجودش از چیزی که حس کرده بود لذت برده ولی یه بخش دیگه‌ش داره سرزنشش می‌کنه.
یه چیز دیگه هم بود. یه جور نیاز به من. وقتی دستشو گرفتم و بهش گفتم که اشکالی نداره، وقتی بغلش کردم و حس کردم بدنش آروم می‌شه، فهمیدم که اون به من اعتماد داره. حتی اگه خودش نمی‌تونست این حسای جدیدو قبول کنه به من اجازه داده بود که ببینمشون. این منو بهش نزدیک‌تر می‌کرد. انگار یه راز مشترک بینمون بود که فقط من و اون می‌فهمیدیم.
نمی‌خواستم حس کنه که تنهاست.
ولی هرثانیه که داشت می‌گذشت یه حس دیگه هم بهم اضافه می‌شد.
من همیشه عاشق مردای قوی و با رفتارای مردونه بودم. کسایی که انگار می‌تونن دنیا رو رو دوششون بکشن. به خاطر کمکی که بهم توی ویلاش کرد و منو از دست رامین و دوستای عوضیش در آورد، در موردش همیشه اینجوری فکر می‎کردم. ولی حالا که دیدم چطور با لمس انگشتم رو سوراخ کونش حشری شد یه سوال گنده تو سرم چرخ می‌زد: نکنه علی اون مردونگی که می‌خوامو نداره. نکنه اوا خواهر باشه؟ نکنه گی باشه؟ اصلا نکنه مرد نباشه و چه می‌دونم ترنس باشه! این فکر مثل یه سوزن تو قلبم فرو می‌رفت. من هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودمو با یه مردی که رفتارای زنونه داشته باشه تصور کنم. دلم می‌خواست علی همون مرد محکمی باشه که همیشه تو رویاهام بود. نه کسی که تو این موقعیتا خودشو تسلیم می‌کنه. این منو می‌ترسوند. نمی‌دونستم این برای رابطه‌مون چی معنی می‌ده. نگران بودم. نگران اینکه این حسای جدید، این لذتی که تو چشاش وقتی انگشتم تو کونش بود می‌دیدم، قراره کجای رابطه‌مون بشینه.
به خودم گفتم این هم یه بخشی از علیه و من عاشق اینم که می‌تونم کنارش باشم و باهاش اینو کشف کنم. راستش نمی‌دونم داشتم به خودم راست می‌گفتم یا دروغ. شاید فقط از این که اگه تو این موقعیت ولش کنم چه فکری در مورد من می‌کنه می‌ترسیدم.
تازه از یه طرف می‌ترسیدم که خودش هم نتونه با این کنار بیاد. هر بار که سرشو پایین می‌انداخت یا صداش میلرزید حس می‌کردم یه تیکه از غرورش داره می‌شکنه. وقتی گفت «نمی‌دونم چرا این‌جوریم» صداش پر از عذاب و سردرگمی بود. انگار اون لذت، اون آه‌هایی که ازش دراومد، یه خیانت به تصویری بود که از خودش داشت. از نگاهش می‌تونستم بفهمم که داره با غرورش می‌جنگه. علی همیشه یه مرد قوی و مطمئن بود. ولی حالا حس می‌کرد یه تیکه از اون مردی که می‌شناخت گم شده. وقتی کونشو بالا برد و ازم خواست ادامه بدم تو چشاش یه جور تسلیم بود. نه به من، بلکه به خودش. انگار داشت به قسمت گمشده‌ای از وجودش اجازه می‌داد که خودشو نشون بده ولی بعد، شرم نمی‌ذاشت بهش نگاه کنه.
دلم می‌خواست بهش بگم که هیچی ازش کم نشده. که هنوز همون علی قوی‌ایه که عاشقشم. چطور بتونم اینو بهش برسونم بدون اینکه حس کنه دارم بهش ترحم می‌کنم؟ تازه واقعا نمی‌دونستم این حرفم راسته یا دروغ!
قاطی کرده بودم واقعا. هزار تا فکر تو سرم بود و هیچکدومشونو دوست نداشتم.
قبلا چقدر ساده‌تر بود همه چی. کاش علی اینجوری نمی‌کرد. کاش اصلا توی اون جنگل و چادر نمی‌رفتیم.
     
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
داستان سکسی ایرانی

بهار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA