انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

مامان فرشته چادری


مرد

 
قسمت هشتم دو حوری بهشتی

از اون روزها که فاطمه جون و زهرا جون مثل دو تا خواهر واقعی شدن، رابطه‌شون هر روز عمیق‌تر می‌شد؛ نه فقط تو مسجد و بسیج، بلکه تو مجالس قرآن خونه‌ای و برنامه‌های فرهنگی هم همیشه با هم بودن. مثلاً یه جمعه صبح، هر دو دعوت شدن به جلسه قرآن خونه‌ی خانوم کریمی، یکی از همسایه‌های چادری و مذهبی محل که هر هفته قرآن‌خوانی می‌گرفت. فاطمه جون با چادر و مانتوی مشکی ساده اما با آستین‌های کمی توری اومد؛ پارچه روی بدن تپلش آروم می‌چسبید، و وقتی قدم برمی‌داشت، ران‌های گوشتیش زیر مانتو تکون می‌خورد. زهرا جون با چادر و مانتوی طوسی روشن و گشاد اومد؛ لباس‌هاش پوشیده‌تر بود، اما چشم‌های بادومی‌ش با نگاه پاک برق می‌زد، و وقتی می‌نشست، شکم تپل نازش آروم روی ران‌هاش می‌ریخت. هر دو چادرشون رو روی صندلی گذاشتن و کنار هم نشستن. وقتی نوبت قرآن‌خوانی شد، فاطمه جون با صدای نازک و لرزان سوره‌ی بقره رو خوند، و زهرا جون بعدش با صدای نازک‌تر و معصوم‌تر سوره‌ی یوسف رو ادامه داد. خواهرا چشم‌هاشون رو بستن و گوش دادن، اما فاطمه جون و زهرا جون با هم زیر لب زمزمه می‌کردن، انگار صدای‌شون با هم مخلوط شده بود. بعد از جلسه، وقتی خواهرا رفتن و اونا تنها موندن تو اتاق پشتی، فاطمه جون گفت: "زهرا جون، سبحان الله، این پوست سفید و نرم گردنت وقتی قرآن می‌خوندی چقدر برق می‌زد، انگار خدا با نور خودش صیقلش داده." زهرا جون با لبخند خجالت‌زده گفت: "فاطی جون، الحمدلله، تو خودت با این لب‌های ناز و صورتی‌ت مثل یه گل تازه‌ای، استغفرالله، خدا بهمون توفیق حفظ عفت بده."
چند روز بعد، تو پایگاه بسیج خواهران، برای آماده کردن نمایشگاه فرهنگی عاشورا، فاطمه جون و زهرا جون دوباره کنار هم بودن. فاطمه جون با مانتوی مشکی تزیین‌شده اومد؛ پارچه روی بدن تپلش چسبیده بود، وقتی خم می‌شد پرچم برداره، سینه‌هاش تکون می‌خورد و شکم چاق نازش برآمده می‌شد. زهرا جون با مانتوی ساده خاکستری و شلوار گشاد اومد؛ اما وقتی می‌نشست، خطوط بدن نرمش بدون قصد معلوم می‌شد – چشم‌های بادومی‌ش با تمرکز برق می‌زد، و بوی عطر عرق ملایم از زیر بغلش بلند می‌شد. بسیجی‌های جوون نامحرم که برای کمک اومده بودن، نگاه می‌دزدیدن؛ یکی کیرش راست شد وقتی فاطمه جون دستش رو بلند کرد و مانتوش کمی بالا رفت و انحنای بدن قشنگش معلوم خودشو نمایش میداد، یکی دیگه وقتی زهرا جون چرخید و بوی عطر عرقش پخش شد پستون های بزرگش برجسته تر میشدو ناف قشنگش معلوم بود. اما فاطمه جون و زهرا جون با نجابت چادرشون رو جلوی‌شون سفت نگه می‌داشتن، و وقتی تنها شدن، فاطمه جون گفت: "زهرا جون، ماشاءالله، این ناف قشنگ و عمیقت زیر مانتو چقدر نازه، انگار خدا با انگشت خودش کشیده‌ش." زهرا جون خجالت کشید و گفت: "فاطی جون، الله اکبر، این ران‌های سفید و گوشتی‌ت تو نشستن چقدر نرم معلوم می‌شه، الحمدلله، خدا بهمون صبر و پاکی بده."
رفته‌رفته، دعوت‌ها به خونه‌ها بیشتر شد. یه عصر، زهرا جون و حسین اومدن خونه‌ی فاطمه جون. فاطمه جون برای راحتی، با یه بلوز نخی کرم آستین‌کوتاه (طوری که بند سوتین سفیدش از روی شونه‌هاش معلوم بود) و یه دامن نخی گل‌دار تا روی زانو راحت نشست. زهرا جون هم چادرش رو شل کرد مانتوش درآورد و با رکابی قرمز ساده (که روی سینه‌هاش آروم افتاده بود و نوک صورتی‌شون زیر پارچه برجسته) و شلوار پارچه‌ای گل‌گلی گشاد، کنارش نشست. وقتی پسرا (علی و حسین) رفتن اتاق درس بخونن، فاطمه جون و زهرا جون تنها شدن تو پذیرایی. فاطمه جون چای ریخت و با خنده گفت: "زهرا جون نمیدونی چقدر خسته شدم‌ این مدت اما وقتی به تو نگاه میکنم‌خستگیم‌ میره، سبحان الله، این بازوهای سفید و نرم‌ت زیر رکابی چقدر قشنگ می‌درخشه، انگار خدا با شیر ساخته‌شون." زهرا جون با شرم لبخند زد و گفت: " لطف داری فاطی جون، الحمدلله، این کمر باریک و نازت شکم تپل قشنگت زیر بلوز چقدر خوش‌فرمه، استغفرالله، خدا بهمون عفت و نجابت بیشتر بده." بعد هر دو خندیدن، همدیگه رو بغل کردن، و با هم سوره‌ی کوثر رو خوندن، ذکر "یا الله" گفتن.
وقتی علی و حسین از بیرون اومدن، فاطمه جون و زهرا جون سریع چادرشون رو سفت کردن، با عفت کامل ناهار دادن؛ فاطمه جون با چادر سفید روی بلوزش، زهرا جون با چادر گل‌گلی روی رکابی‌ش. جلوی بچه‌ها هیچ چیز نشون ندادن، اما مگه میشد رنگ رکابی قرمز زهرا خانوم چشم علی و حسین نبره مگه میشه بازوهای لخت فاطمه خانون کیر این دوتا عاشق ماماناشون راست نکنه با اینحال هردو فقط با لبخند گرم و معصومانه غذا کشیدن و زیر لب دعا کردن: "اللهم صل علی محمد و آل محمد، خدا به این پسرا سلامتی و توفیق عبادت بده." علی و حسین نگاه می‌دزدیدن به سینه های ماماناشون، اما فاطمه جون و زهرا جون با پاکی و معصومیت‌شون، چادر رو نگه می‌داشتن و چشم‌ها رو پایین می‌انداختن.و
بعد از ناهار، بچه‌ها رفتن اتاق علی درس بخونن، و فاطمه جون و زهرا جون دوباره تنها شدن. فاطمه جون چادرش رو درآورد، بند سوتین سفیدش روی شونه‌هاش برق زد، و گفت: "زهرا جون، ماشاءالله، این ران‌های سفید و گوشتی‌ت زیر شلوار گل‌گلی چقدر نرم معلوم می‌شه، انگار خدا با ابریشم ساخته‌شون." زهرا جون هم چادرش رو شل کرد، رکابی قرمز روی سینه‌هاش چسبید و گفت: "فاطی جون، الله اکبر، این ناف قشنگ و عمیقت زیر بلوز چقدر جذابه، الحمدلله، خدا این عشق و دوستی بیشتر کنه." بعد با هم نماز ظهر خوندن، دست همدیگه رو گرفتن و ذکر "یا فاطمه الزهرا" گفتن. وقتی حرف میزدن.
چهارشنبه‌ها که می‌رفتن استخر، جزئیات نزدیکی‌شون بیشتر می‌شد. تو رختکن استخر، وقتی خواهرا رفتن و اونا تنها شدن، فاطمه جون مایوی قرمز شیک و جدیدش رو تن کرد؛ مایو روی بدن تپلش چسبیده بود، سینه‌هاش رو فشار می‌داد، شکم چاق نازش رو برجسته می‌کردناف قشنگش نشون میداد، و بندهای قرمز روی شونه‌هاش برق می‌زد. زهرا جون مایوی قدیمی پاچه‌دار تنگ‌ش رو پوشید؛ پارچه نازک و کهنه بود، طوری که کمی بدن‌نما می‌شد – نوک پستون های بزرگش حجم‌سینه هاش زیر پارچه مشخص بود، خط ران‌هاش معلوم حتی خط کوص پاکش نقش مثلث بهشتی زیر شکمش خیلی جلوه گری میکرد، و حتی پوست سفیدش از زیر پارچه شفاف برق می‌زد، چون توان مالی برای خرید جدید نداشت مجبور بود اینو بپوشه. اما فاطمه جون گفت: "زهرا جون، سبحان الله، این مایو قدیمی رو تن تو چقدر قشنگ شده ، این پوست سفید و نرم‌ت زیرش مثل ماه می‌درخشه، انگار خدا با نور ساخته‌ش." زهرا جون با خجالت لبخند زد و گفت: "فاطی جون، الحمدلله، این مایو قرمز شیکت روی سینه‌های بزرگت چقدر جذابه، این کون ژله‌ای‌ت توش تکون می‌خوره مثل موج، استغفرالله، خدا بهمون توفیق عبادت بیشتر بده." دلشون برای هم رفت، چشم‌هاشون پر از عشق خواهرانه شد، همدیگه رو بغل کردن، بدنای خیس‌شون به هم چسبید، و با هم تو آب رفتن، دست همدیگه رو گرفتن و زیر آب ذکر "یا علی" گفتن. فاطمه خیلی با زهرا شوخی میکرد و مدام میگفت تو این‌قدر سفید و خوشگلی من بهت حسودیت میشه بشوخی وقتی شنا می‌کردن فاطمه شکم زهرا رو میبوسید و باهم‌حسابی میخندیدن و بقیه از نزدیکی این دو نفر حسرت می‌خوردن.

وقتی فاطمه جون و زهرا جون با کیفای استخر رفتن بیرون، درِ خونه بسته شد و سکوت همه جا رو گرفت.
علی همون لحظه دست حسین رو گرفت، آروم کشیدش تو اتاق خودش و در رو قفل کرد.
نور غروب از پنجره می‌افتاد روی صورت حسین؛ چشم‌های بادومی‌ش مثل مادرش پر از خجالت و عشق بود.
علی با صدای آروم و محکم گفت:
«حسین... خانوم من... امروز هم مامانا با همن... فقط من و تو موندیم.»
حسین نفسش بند اومد، گونه‌هاش قرمز شد و با صدای لرزون جواب داد:
«علی... من زنتم... فقط مال توام... هر کاری بخوای بکن.»
علی آروم تی‌شرت حسین رو از تنش درآورد، بعد شلوارش رو پایین کشید.
حسین با شرم دستاش رو جلوی کیر کوچیک صورتی‌ش گرفت، ولی علی دستاش رو کنار زد و گفت:
«نه دخترم... تو دیگه پسر نیستی... این فقط یه کلیتوریس ناز و صورتیه که مال منه.»
بعد حسین رو روی تخت خوابوند، خودش لخت شد و کنارش دراز کشید.
اول فقط بوسید؛ لبای حسین رو آروم مکید، گردنش رو بوسید، نوک سینه‌های صورتی و حساسش رو با زبان چرخوند تا حسین ناله کرد و بدنش لرزید.
علی زیر لب گفت:
«فکر کن الان فاطمه جون با اون مایو قرمز شیکش از آب بیرون اومده... قطره‌های آب روی شکم تپل و سفیدش می‌چکه... زهرا جون با مایو نازکش، نوک سینه‌هاش زیر پارچه معلومه...»
حسین با شنیدن اسم مادرش بیشتر شل شد، پاهاش رو باز کرد و با صدای ناز گفت:
«آره علی... مامان زهرا... اون پوست سفیدش... بوی عرقش... من بی‌غیرتم... خوشحالم مامانم با فاطمه جون صمیمیه... بکن منو به یادش...»
علی لبخند زد، انگشتاش رو خیس کرد، آروم دور سوراخ تنگ و صورتی حسین چرخوند و یکی‌یکی فرو کرد؛ اول یکی، بعد دو تا، بعد سه تا...
حسین آه کشید، کمرش رو قوس داد و گفت:
«عشقم... زنتم... بیشتر...»
علی چهار تا انگشتش رو تا ته فرو کرد، آروم چرخوند و همزمان با دست دیگه کیر کوچیک حسین (که حالا فقط کلیتوریس می‌دونست) رو مالید.
حسین ارضا شد، آبش کم و شفاف ریخت روی شکم خودش و با اشک گفت:
«دوباره... به یاد مامان زهرا... اون مایو نازکش... بدنش که معلومه...»
علی خودش رو روی حسین گذاشت، کیرش رو آروم فشار داد تو سوراخ تنگ و خیس حسین، تا ته فرو کرد.
با هر تلمبه آروم و عمیق، تو گوشش زمزمه کرد:
«این برای پوست سفید زهرا جونه... این برای سینه‌های بزرگ فاطمه جونه... این برای بوی عرق مامانای مذهبی‌مون...»
حسین دیوونه شده بود؛ پاهاش رو دور کمر علی حلقه کرد، ناخناش رو تو پشتش فرو کرد و با صدای ناز و گریه‌دار گفت:
«من زنتم... دخترتم... بی‌غیرتتم... فقط مال تو... هر وقت مامانا با همن، من مال توام... به یاد مامان زهرا بیشتر بکن...»
علی سرعتش رو بیشتر کرد، حسین رو از زیر گرفت، با هر ضربه عمیق‌تر کوبید، همزمان لباش رو بوسید و گفت:
«دختر ناز من... زن کوچولوی من... تو بهترین جایگزین مامانایی... تو بهترین هدیه‌ای که خدا بهم داده...»
حسین دوباره ارضا شد، بدنش لرزید، سوراخش دور کیر علی تنگ شد و با ناله گفت:
«عشقم... شوهرم... من فقط مال توام...»
علی هم با آخرین ضربه‌ها آبش رو تو عمق کون حسین خالی کرد، محکم بغلش کرد، روی سینه‌ش افتاد و زیر لب گفت:
«دخترم... زنم... همیشه مال من بمون... تا وقتی فاطمه جون و زهرا جون با همن، تو هم فقط مال منی.»
حسین با لبخند خیس از اشک و عرق، علی رو بوسید و گفت:
«قول می‌دم... تا ابد زن توام... به یاد مامانای چادری و پاک‌مون.»
و هر دو تو آغوش هم آروم گرفتن، بدناشون خیس بود از عرق از عشق و از اب کمر حسین گرمی و مردونگی اب کیر علی رو حس میکرد و اروم گرفت و هر دو در اغوش هم بودن تا صدای در بیاد و مامانای چادری‌شون با بوی عطر عرق بهشتیشون برگردن خونه.
مامانای چادری زیر چادرشون بهشت دارن
     
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
داستان سکسی ایرانی

مامان فرشته چادری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA