انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  

عشق تعصب و بدگمانی


زن

 
اینم داستانی هست از kingofsex2007 که داستان زیبایی هست
امیدوارم خوشتون بیاد
قسمت اول:

بهروز لبانش را روی لبهای مریم قفل کرده بود و با تمام وجود لب میگرفت. انگار تو ی ابرها سیر میکرد. این بار سوم بود که وقتی جواد(شوهر مریم) سر کار بود آمده بود خونه مریم و داشت از او کام میگرفت. مریم اونقدر زیبا و سکسی بود که داشتن شوهر نتونسته بود جلوی بهروز رو بگیره تا نیاد سراغ مریم.
بعد از گرفتن یه لب طولانی حالا داشت گردن و گوشهای مریم را میخورد و میلیسید. در همان حال که از بوی عطر مریم مست شده بود، آرام شروع به باز کردن دکمه های پیراهن مریم کرد. پیراهن بلندی که بدن زیبای مریم را تا زیر زانو پوشانده بود. پیراهن از تن برهنه مریم جدا شد و لیز خورد و افتاد زمین و اون هیکل زیبا و سکسی تراش خورده نمایان شد. بهروز برای چند لحظه محو تماشای بدن سیفد و بلوری مریم شده بود. مثل کسی که به یک نمایشگاه هنرهای زیبا آمده و یک مجسمه زیبا را تماشا میکند. با نگاهش همه اندام مریم را برانداز کرد. میدانست که اگر همه عمرش را هم بگردد هرگز چنین بدنی را پیدا نخواهد کرد، پس بهتر دید که فرصت را از دست ندهد و کام دلش را از مریم بگیرد. بهروز لباسهایش رادر آورد و مریم را آرام روی تخت خواباند و تمام بدن ناز و مرمری او را غرق بوسه کرد. بعد سینه های توپر و شهوت انگیز مریم را در دست گرفت و با ولع بسیار شروع به خوردن آنها نمود. نفسهای مریم به آه های شهوتی تبدیل شده بود و دستانش موهای بهروز را چنگ میزد و سر او را به سینه خود بیشتر فشار میداد. بهروز در همان حال دستش را به کس مریم رساند و با تحریک آن موجبات زجه های شهوت بار مریم را ایجاد کرد. آرام سرش را به سمت کس مریم برد و با زبان شروع به نوازش کس زیبا و دعوت گر مریم کرد. مریم هم کیر بهروز را در دست داشت و میمالید. در همان حال مریم خود را به زیر بهروز رساند و کیر اورا داخل دهان خود گذاشت و شروع به خوردن کرد. هر دوی آنها در اطاقی که متعلق به کس دیگری بود، بیخیال و بی پروا مشغول لذت بردن بودند.
حالا دیگر هر دو آماده ورود به مرحله ای بالاتری بودند. مریم درحالی که طاقباز روی تخت خوابیده بود بهروز را در آغوش گرفت و بهروز هم بعد از میزان کردن کیر خود آرام آن را در کس مریم جای داد. آنقدر آرام و با دقت این کار را کرد که گویی میترسد که بلور تن مریم ترک بردارد. ضربه های پی در پی و مرتب بهروز آغاز شد و با هر ضربه، انگار دریایی از لذت را به وجود مریم وارد میکرد. صدای ناله های از سر شهوت مریم بهروز را از خود بی خود میکرد و تشویق میکرد تا ضربه ها را محکمتر و عیق تر بزند. سینه های زیبای مریم با هر ضربه میلرزید و بهروز را دعوت به خوردن میکرد. بهروز هم خود را از این خوان گسترده محروم نمیکرد و بعد از هر چند ضربه جرعه ای از برکه سینه های مریم مینوشید.
بهروز روی تخت دراز کشید و مریم روی او نشست و کیر او را داخل کس خود گذاشت و شروع به حرکت کرد. بالا و پایین و گهگاه چرخشی به باسن خود میداد که باعث لذت دوچندان بهروز میشد. گاهی بهروز باسن او را چنگ میزد و او را از حرکت باز میداشت. گویی در برابر انزال زودهنگام خود مقاومت میکرد. دوست داشت ساعتها رو همان حال بماند.
مریم آرام از روی بهروز بلند شد و برگشت و به حالت چهاردست و پا بر روی تخت قرار گرفت و کمر خود را طوری قوس داد که باسن زیبا و سفیدش با حالتی دعوت کننده در برار بهروز قرار گرفت. بهروز در حالی که پشت مریم زانو زده بود بار دیگر کیر خود را به مهمانی کس مریم فرستاد. با هر ضربه بهروز کپلهای مریم میلرزید. در همین حال مریم با دست خود را بیشتر تحریک میکرد، چون نمیخواست از بهروز عقب بماند و مزه ارگاسم را نچشد. بعد از دقایقی، درد و فشاری لذت بخش تمام وجود مریم را فرا گرفت و با انگشتان ظریف و زیبای خود به بالش زیر سرش چنگ انداخت و صورتش را در آن پنهان کرد و با تمام وجود و از سر لذت فریاد کشید. بدن زیبا و ظریفش میلرزید. ولی بهروز بدون توجه به حالت مریم همچنان با قدرت ضربه میزد و دقیقه ای بعد احساس کرد که گرمای لذت بخشی از زیر تخمهایش زبانه کشید و تمام وجودش را در بر گرفت. کیر خود را بیرون کشید و آب گرم خود را بر روی باسن و کمر مریم خالی کرد.
حالا هر دو بی رمق روی تخت خوابیده بودند و آرام از هم لب میگرفتند و قرار دیداری دیگر را میگذاشتند.
ساعت 6 بعد از ظهر بود. جواد(شوهر مریم) از دفتر کارخانه خارج شد و به سمت ماشین خود حرکت کرد. وقتی که خواست سوار ماشینش شود، صدایی از پشت سر او را متوجه خود کرد: جناب رئیس.
جواد روی خود را به سمت صدا برگرداند و با دیدن صاحب صدا گفت: تویی؟ صبح کارهایی رو که بهت گفته بودم انجام دادی؟
• بله، هم بانک رفتم و هم پست.
• خوبه، راستی، یادم بنداز فردا با هم یه سر بریم پیش آقای بدخشان . باید در مورد مواد اولیه باهاش حرف بزنم.
• چشم، راستی من برای روز چهار شنبه اگه اجازه بدید، میخواستم مرخصی بگیرم.
• باشه، بذار برای فردا، باید ببینم میتونم کسی رو جایگزینت کنم یا نه.
• ممنونم.
آن پسر خوب و کاری بود و جواد از او خیلی خوشش می آمد. تقریباً آچار فرانسه کارخانه بود و از پس هرکاری بر میامد.
وقتی که جواد به خانه رسید و وارد خانه شد، احساس کرد بویی ناآشنا فضای خانه را پر کرده. بویی که در عین ناآشنایی، آشنا بود. اما هرچه فکر کرد نتوانست بفهمد که بوی چه چیزی ممکن است باشدو به همین دلیل بیخیال آن شد و رفت سراغ مریم. همسری که تا پای جان دوستش داشت. زمانی که برای افتتاح کارخانه ای در یک شهر دور افتاده نسبت به تهران بود با مریم آشنا شده بود و مجذوب او شده بود و در عین ناباوری خودش مریم و خانواده او با ازدواجشان موافقت کرده بودند. این ناباوری وقتی بیشتر میشد که جواد در مقابل آینه قرار میگرفت. شکمی برآمده و صورتی نه چندان زیبا و سری تاس. قدی کوتاه که زشتی هیکل جواد را دوچندان میکرد. هنوز هم بعد از پنج سال زندگی با مریم باز گاهی به خود نهیب میزد که نکند این یک خواب باشد. با خود میگفت: آخر مریم به آن زیبایی و دلربایی، چگونه به مردی همچون من جواب مثبت داده و اکنون با من و در کنار من زیر یک سقف زندگی میکند. شاید به خاطر پول، ولی نه، مریم خود در خانواده ای مرفه بزرگ شده و پدر او از ثروتمندترین افراد آن منطقه بوده و مریم در زندگی خود چیزی کم نداشته. پس عشق و علاقه است که او را به من متمایل کرده. چون من او را صمیمانه دوست دارم، اوهم مهر من در دلش ریشه کرده.
وارد آشپزخانه شد و مریم را دید که مشغول هم زدن غذای روی گاز است. او را از پشت بغل کرد و به خود فشار داد و بوسه ای بر گردن او زد. مریم خندید و برگشت و لبی از جواد گرفت و گفت: کی اومدی؟ چقدر بی سر و صدا؟
• همین الان اومدم. خانومی من چطوره؟ خسته نباشی.
• مرسی عزیزم. خسته که هستم. نمیدونم امروز چرا اینقدر ضعف دارم.(البته خود مریم میدانست که دلیل ضعفش چیست)
• میخوای بریم دکتر؟
• نه، یه آب قند خوردم، حالم بهتره. فکر کنم فشارم دوباره افتاده پایین.
جواد لبهای مریم را بوسید و او را به خود فشار داد. اما ناگهان تشویشی که پنج روز بود به سراغش آمده بود دوباره سرتاپایش را فرا گرفت. بوسه ای روی لبهای مریم زد و به بهانه عوض کردن لباس وارد اطاق خواب شد. آن بوی ناآشنا بیشتر مشامش رد قلقک داد. عجیب بود. انگار رایحه عطری بود توأم با بوی نفسهایی که برایش بیگانه بود. با خود گفت: حتماً خیالاتی شدم. از بس به خانه روبرویی و آن جوان گستاخ فکر کردم، توهم به سراغم آمده.
به سمت پنجره که باز بود رفت و نگاهی به آلاچیقی انداخت که در حیاط خانه همسایه بود و به خاطر کوتاهی دیوارهای بین دو حیاط کاملاً مشرف به اطاق خواب آنها. ناراحت بود و دلهره داشت. از یک احساس شوم لبریز میشد. این احساس مانند چین کوچکی که در پی گذر نسیم بر برکه ای آرام شکل میگیرد و سپس بزرگ میشود و همه سطح برکه را میپوشاند، آهسته، آهسته، وجودش را دربر میگرفت. مانند کسی بود که در گودالی افتاده باشد و نتواند از آن گودال خارج شود و آب آهسته و پیوسته گودال را پر کند. دلشوره داشت، نزدیک شدن حادثه ای را حس میکرد. ترسناک و مهیب بود.
پنج روز بود که همچون مار گزیده ای به خود میپیچید. این حس تلخ را در آن غروب شوم تجربه کرد. روزی که نگاه مریم زیبای او بر آلاچیق همسایه روبرویی نشست و وقتی او مسیر نگاه مریم را دنبال کرد و مرد جوانی را دید که همچون یک تصویر در قاب آلاچیق نمایان است، این احساس را شناخت. مرد جوان بر روی صندلی نشسته و به اطاق آنها خیره شده بود. مستقیم مریم را نگاه میکرد و چشم از او برنمیداشت. چنان حریصانه و خیره مریم را نگاه میکرد که گویی با نگاهش میخواهد پیراهنی را که مریم به تن داشت بدرد و ازآن بگذرد و پوست لطیف مریم را لمس کند. چنان مریم را مینگریست که گویی او را عریان میدید. مرد جوان و خوش بر رویی بود. نیرومند به نظر میرسید و شانه هایی پهن و صورتی استخوانی و مردانه داشت. چشمانی نافذ و درشت و تبسمی بر لبش نشسته بود که مانند نیش خنجری که در کتف جواد فرو رود او را می آزرد. جواد نگاهش را از جوان همسایه برداشت و صدای لطیف و زنگدار مریم را که پشت سرش ایستاده بود شنید:
• این جوون، همسایه جدید ماست. چند روزی هست که اومدند. با یه زن پیر زندگی میکنه. من زن رو دید که براش یه لیوان آبمیوه آورد. مثل اینکه مادرشه. به نظر من همسایه های خوبی هستند. آروم و بی سر و صدا.
جواد زیر لب غرید: آره... .
ویک با دیگر زیر چشمی جوان را نگاه کرد. جوان خیره، گستاخانه مریم را مینگریست ... .
ادامه دارد....
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
     
  
زن

 
قسمت دوم:

جواد از آن روز هر وقت از کارخانه برگشته بود، آن جوان را دیده بود که درون آلاچیق نشسته و به اطاق آنها خیره شده تا با آن نگاه حریصش مریم را بنوشد. بعد از مدتی به مریم گفته بود که روزها پرده اطاق را بیندازد تا زمانی که در خانه نیست چشمان ناپاک آن جوان به شاه گل زندگیش، مریم، نیوفتد. او. مریم را تنها برای خود میخواست و میخواست که تنها خودش با آن نگاه شهوت بار مریم را نگاه کند، نه کس دیگری. برای آنکه مریم متوجه حسادتش و بالا گرفتن شعله بدگمانیش نشود برای او بهانه آورده بود که در روز آفتاب بر روی فرشها می افتد و آنها را خراب میکن. جواد میدانست که مریم از بدگمانی های او خوشش نمی آید و بار ها او را برای این حس حسادت و بدگمانی سرزنش کرده بود. او یقین داشت که مریم پاک است و به او اعتماد داشت. تردیدی در وفاداری او نداشت، تنها از اینکه کسی مریم را آنچنان خیره و حریص نگاه کند رنج میبرد.
هر وقت جلوی آینه می ایستاد و شکم بزرگ ، سر طاس، قد کوتاه و چشمان گشاد و بی حالت خود را نگاه میکرد، بیشتر مریم را میستود. فکر میکرد مریم یک فرشته است، فرشته ای که از آسمانها آمده است تا عشق و محبت را به او ارزانی دارد. جواد میدانست که زشت است و از این نظر تفاوت زیادی با مریم دارد و برای همین بود که مریم را دیوانه وار دوست داشت. مریم را دوست داشت، چون با وجود عدم این تناسب چهره و اندام، برای او و با او مانده بود. پاک و ساده، درست مثل یک گل صحرایی. در آغاز ازدواجشان بدگمانی و حسادتش بیشتر بود. با هر نگاه بیگانه ای که به مریم می افتاد تمام بدنش داغ میشد و به لرزه می افتاد. عرق سردی بر پیشانیش مینشست. میترسید. میلرزید. از دلهره لبریز میشد. مبادا... مبادا کسی مریم را از او برباید. ولی حالا بهتر شده بود. گویی بر جهنم حسادت، دلهره ها و ترسش خاکستر سردی ریخته شده بود. به تدریج دریافته بود که نباید وحشت کند. باید به مریم اعتماد کند. مریم پاک است. از وقتی که مریم پا به زندگی او گذاشته بود، تازه دریافته بود که زنده است و میدانست اگر مریم برود همه چیز با او خواهد رفت. تمام میشد، تهی میشد، پوک و پوسیده و هیچ میشد. برای همین میترسید. میترسید مریم همانطور که ناباورانه پا به زندگی او گذاشته بود، ناگهان و دور از انتظار، مثل نسیمی از خانه و از وجود او پای بکشد و برود. این ترس در وجود او همچون پلنگی سیاه که در کمین تعمه است، قوز کرده و آماده خیز بود. این ترس را حس میکد، حتی در شادترین لحظه ها. زمانی که اندان ترد و شکننده و ظریف مریم چون نیلوفری که به درختی کهن به پیچد، گرد او میتنید و او را در میان بازوان خود میفشرد، باز هم این ترس با او بود. وحالا، با آمدن آن جوان و نگاه و توجه مریم به او و نگاه های خیره آن جوان همراه تبسم رنگ پریده اش در آلاچیق، جلوی چشمانش شعله میکشید. این پلنگ سیاه آرام آرام بیدار می شد. خاکستر سرد اعتماد از آتش جهنم دلهره و بدگمانیهای او کنار میرفت. دانه های درشت عرق بر پیشانیش مینشست و آلاچیق با آن جوانی که در آن بود، به مانند قاب عکسی فراموش نشدنی در ذهنش نقش میبست. گاه تصمیم میگرفت تا به مشروب پناه ببرد تا آن تصویر را از ذهنش پاک کند و آن آتش را با آب و آتش الکل بخواباند. اما آن تصویر زنده تر میشد و بعد ناگهان میدید که آن مرد تنها نیست و مریم هم در کنارش درون آلاچیق نشسته است و با همان نگاه خیره و تبسم سرد او را نگاه میکند. گویی هرگز او را ندیده و نمیشناسد و برای او بیگانه است و تنها همسایه ای بیش نیست. حتی شبی در خواب دید که آن جوان از آلاچیق بیرون آمد و از دیوار حیاط به داخل جهید و وارد اطاق آنها شد و مریم را بر روی بازوان خود گرفت و با خود به درون آلاچیق برد و لحظه ای بعد آن دو را در آغوش هم و لب بر لب میدید. مثل مار گزیده ای از جا جست. با نگاهش مریم را جستجو کرد و او را در حالی در خواب عمیقی بود در کنار خود یافت. برخواست و به جلوی پنجره رفت و از آنجا به آلاچیق همسایه نگاه کرد. آلاچیق خالی بود و تنها صندلی آن جوان آنجا بود. آرام شد. سیگاری روشن کرد و در کنار پنجره تا آخرش را کشید و به روی تخت باز گشت و دست مریم را در مشت خود گرفت و خوابید. گویی میترسید، زمانی که خواب است مریم از او جدا شود.
روزها میگذشت. چهرشنبه بود و جواد در دفتر کارش نشسته بود. جوانی که حکم آچارفرانسه کارخانه را داشت در زد و وارد دفتر شد.
• ببخشید که مزاحم شدم، جناب رییس. ولی اگر خاطرتون باشه من تقاضای مرخصی کرده بودم از حضورتون.
• خوب، بذار ببینم، امروز جعفر آقا شیفتشه، درسته؟
• بله قربان.
• بسیار خوب. تو میتونی بری. من به جفعر آقا میگم که حواسش باشه.
• ممنونم قربان. با اجازه.
جواد از این جواد بسیار خوشش می آمد ودوست داشت پسری داشته باشد تا روز شبیه این جوان پرکار و برازنده بشه. جوانی بود با قدی بلند و شانه هایی پهن، صورتی مردانه و استخوانی و اندامی ورزیده و عضلانی. چشمانی مهربان و زیبا به رنگ دریا داشت و موهایی با رنگ خرمایی روشن. جواد به سیمای زیبای او قبطه میخورد.
مریم در خانه تنها بود و داشت خود را برای پذیرایی از مهمان عزیزش آماده میکرد. حمام کرده بود و به بدن لطیف خود که همچون برگ گل بود عطر زده بود و لباس زیبایی پوشیده بود و آرایش وسوسه انگیزی کرده بود. ساعتی گذشت و زنگ در خانه به صدا در آمد و لحظه ای بعد بهروز وارد خانه شد. با دیدن مریم در آن لباس و با آن آرایش کنترل خود را از کف داد و او را در آغوش کشید و گفت:آهوی من، چقدر زیبا شدی؟
• مگه نبودم؟
• چرا، اما امروز زیبا تر از همیشه ای. ایکاش شوهر نداشتی و من میتونستم تورو برای همیشه مال خودم کنم.
• الان هم من مال تو هستم. فقط جدا از تو زندگی میکنم. فکر کن مرا در جایی به امانت دادی و هر چندوقت یه بار سری به من میزنی و جرعه ای از شراب ناب وجودم مینوشی.
• کاش این تنگ شراب ناب در خانه ام بود تا من همیشه مست از شرابش بودم.
• خوب، دیگه تعارف بسه. بیا بریم توی اطاق که خیلی دلم برای اون اندام زیبا و ورزیده تو تنگ شده.
بهروز مریم را بر روی بازوان قوی خود بلند کرد و او را به داخل اطاق برد و آرام بر روی تخت گذاشت. همان اطاقی که جواد همیشه میترسید که گل مریم زندیگش را از آن بدزدند و همان تختی که شبها جواد در آن با کابوس از دست دادن مریم و در کنار مریم می خوابید.
بهروز آرام در همان حال که در کنار تخت ایستاده بود، لباسهایش را در آورد و بر روی تخت رفت. مریم، بهروز را خواباند ویک راست به سراغ کیر او رفت که تنها از خیال لذتی که قرار بود با مریم از آن بهرمند شود سفت و بلند شده بود و آن را در دست گرفت و از نوک تا زیر تخمایش راغرق بوسه کرد. بعدآرام و به نرمی آن را داخل دهانش کرد و به تدریج تا ته آن را وارد حلق خود کرد. گرما و رطوبت دهان مریم، بهروز را شدیداً تحریک میکرد. تمام وجود بهروز در آتش شهوت میسوخت و تنها آب وصال مریم بود که میتوانست آن آتش را خواموش کند، ولی نه برای همیشه. مریم تخمهای بهروز را در دهان خود میکرد و میمکید و این کارش باعث میشد که درد لذتبخشی در تمام وجود بهروز بپیچد. در همان حال بهروز شروع به باز کردن دکمه های لباس مریم کرد که در پشت پیراهن زیبای او بود، کرد و چیزی نگذشت که مروادید بدن مریم از صدف لباس ها بیرون افتاد و بهروز بار دیگر دستش بر پوست صاف و لطیف بدن مریم لغزید. بهروز مریم را بر روی تخت خواباند و پاهای او را از هم باز کرد و سرش را در میان رانهای نرم و مرمری مریم قرار داد و لب و زبانش را با کس مریم درگیر کرد. مریم احساس میکرد با هر حرکت بهروز چیزی در وجودش فرو میریزد. لبه های کس مریم در دهان بهروز بود وبهروز آنها را میمکید و آرام گاز میگرفت. وای که بهروز چقدر با جواد فرق میکرد. و آمیختن با او چقدر لذتبخش تر از آمیزش با جواد بود. بهروز آرام از میان پاهای مریم بالا آمد. با زبان داغ خود ناف مریم رو قلقلک داد و بعد به سراغ سینه های زیبای مریم رفت. آنها را یکی پس از دیگری در دهان میکرد و میمکید و نوک آنها را با زبان نوازش میکرد و گاهی هم گاز کوچک و آرامی از آنها میگرد که باعث ناله های بیشتر مریم میشد. مریم با آن صدای دلنوازش ناله میکرد و جیغهای کوتاهی میکشید که همچون بنزینی که بر آتش ریخته شود، باعث شعله ورتر شدن آتش شهوت بهروز میشد. حالا بهروز به سراغ لبای مریم آمده بود. لبهای مریم را با تمام رژی که بر روی آن بود به کام کشید و در همان حال کیر خود را آرام داخل بدن مریم کرد. سوزش و در لذتبخشی تمام بدن مریم را گرفت. ریتم نفسهای شهوانی مریم با ضربه های بهروز هماهنگ شده بود و با هر ضربه اندام زیبای مریم به لرزه در می آمد. مریم پاهای ظریفش را دور کمر بهروز حلقه کرده بود و با ریتم حرکات موزون و پیوسته بهروز حلقه محاسره پاهایش را تغییر میداد. در همانحالی که کیر بهروز در کس مریم بود با هم چرخیدن و بهروز در زیر بدن سبک و خواستنی مریم قرار گرفت و مریم شروع به حرکت کرد. مریم بر روی سینه عضلانی و فراخ بهروز تکیه کرده بود و از فرط شهوت ناخنهای بلند و لاک زده خود را در پوست آن فرو میکرد و آنرا چنگ میگرفت و بهروز هم که از درد دیوانه کننده پنجه های نحیف مریم به وجد آمده بود کپلهای نرم و گوشتی مریم را با دستان نیرومند خود فشار میداد و گهگاه ضربه ای بر آنها مینواخت.
حالا مریم بر روی تخت و به پهلو خوابیده بود و بهروز کنار او و پشت سرش قرار گرفته بود و در همان حال کیر خود را داخل کس مریم کرده بود و به زدن ضربه های ریتمیک خود ادامه میداد. مریم هم با دست کس خود را میمالید تا هر چه زودتر به ارگاسم برسد. دیگر داشت دیوانه میشد و دوست داشت زود تر طعم خوش ارضا شدن را بچشد. کمی بعد لرزش لذتبخشی در وجودش حس کرد و با آه و ناله ها و جیغهایی از سر لذت ارضا شد و بیحال بر روی تخت افتاد. ولی بهروز همچنان در تکاپو بود. کمی بعد از ارضا شدن مریم بهروز هم حس زیبای انزال را بار دیگر به دست آورد و آب داغ و جهنده خود را بر روی کشاله ران و کس مریم ریخت و مریم از گرمای آب بهروز، گرم شد... .
غروب شده بود و جواد وارد خانه شد. عجیب بود. دوباره همان بوی نا آشنا را حس میکرد... .
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
     
  
زن

 
قسمت سوم

روزها به همین منوال میگذشت و جواد همچون ماری زخم خورده از نگاههای آن جوان به خود میپیچید. روزی جواد سردرد و بیحالی را بهانه کرد و خانه ماند. میخواست بداند که آن جوان روزها هم در قاب آلاپیق ظاهر میشود و با آن نگاه ناپاک و جستجوگرش به دنبال مریم میگردد. خجالت میکشی که احساسش را با مریم در میان بگذارد. نمیخواست او بداند چه جهنمی در درونش زبانه میکشد. کمی گذشت و مریم برای خرید روزانه از خانه خارج شد. از تخت پایین آمد و با دستی لرزان گوشه پرده را کنار زد و پرنده نگاهش را به سوی آلاچیق همسایه پرواز داد. آلاچیق خالی بود و فقط صندلی آن جوان آنجا بود. به تخت برگشت ودراز کشید. آن روز تا عصر مریم از او همچون پرستاری مراقبت کرد و چند قرص مسکن و آرامبخش به او خوراند . عصر بودکه جواد خسته از ماندن در رختخواب از تخت پایین آمد و گفت که حالش بهتر شده و دیگر درد ندارد. وقتی که مریم از اطاق خارج شد دوباره و با احتیاط به سمت پنجره ای رفت که تمام دلهره های عالم از آن به داخل اطاقش میریخت و هیچ چیز جلودار این احساس نامطلوب جواد نبود. اندکی پرده را پس زد و نور کم رنگ عصر، گویی از ترس رسیدن شب میگریزد تا پناهی بیابد به داخل اطاق دوید. جواد بار دیگر لرزید. جوان آنجا بود و مستقیم اطاق او را مینگریست. پرده را رها کرد و همانجا به دیوار کنار پنجره تکیه داد و با خود غرید: لعنتی! از روزی که آمده و مریم را دیده، هر روز عصر آنجاست تا مریم مرا ببیند. لعنتی ... .
از شدت خشم دندانهایش را به هم سایید و زهر تلخ بدگمانی باردیگر در رگهایش دوید. در یک لحظه، با تمام اطمینانی که به مریم داشت، فکر سیاهی، مانند ساعقه ای به ذهنش زد و زیر لب گفت: شاید...، مریم هم به او علاقه پیدا کرده، وگرنه آن جوان بی جهت وبدون امید، هر روز عصر آنجا نمیامد تا او را ببیند... .
از این فکر مسموم به لرزه درآمد و سرمای چندش آوری را در پشتش حس کرد. چنان لبش را گزید که طعم شور خون روی لبانش نشست. این فکر در یک لحظه تمام ذهنش را انباشب و بعد مثل اینکه بخواهد این افکار را از سرش بیرون بریزد، سرش را به چپ و راست تکان داد و بی اختیار با صدای بلند گفت: نه... ممکن نیست. ممکن نیست!
روی نزدیک ترین صندلی نشست و در همان حال سایه مریم را که در آستانه در ایستاده بود، دید. سرش را بالا آورد. سعی کرد چهره ای عادی داشته باشد و لبخندی مصنوعی بر لبانش نقش بست. نمیدانست مریم چه مدت است که آنجا ایستاده و احساس کرد که مریم حالت غیرعادی او را دریافته. صدای زنگدار و وسوسه خیز مریم در گوشش نشست: بازم سردرد داری؟
• نه عزیزم، فکر میکنم از ماندن در خانه خسته شده ام.
نمیخواست این حرف را بزندو تنها برای اینکه چیزی گفته باشد این جمله به زبانش آمد. مریم با شنیدن این حرف گفت: بهتره بری بیرون و کمی قدم بزنیس. هوا خوری برات خوبه و حالت رو سرجاش میاره.
به یک باره چیزی در وجود جواد فرو ریخت. مثل این بود که از یک بلندی سقوط کرده است و هیچ دست آویزی نمیابد تا از این سقوط جلوگیری کند. گویی ناگهان زیر پایش خالی شده و به داخل یک گودال افتاده. مریم میخواست او را از خانه دور کند!!! در حالی که در تنگنای این فکر بود باز خود را سرزنش کرد. ولی نمیتوانست این دیو بدگمانی را که در وجودش بیدار شده و نفیر میکشد، از خود دور کند. جواب داد: درسته عزیزم... باید برم بیرون.
مریم جلو آمد ، سبک، رویایی، مانند درخت بیدی که نسیم آن را به نرمی به لرزه اندازد. روی جواد خم شد و انبوه موهای بلند و پریشانش که بوی گل مریم را به یاد جواد می آورد به صورت جواد ریخت. عطر وسوسه خیز تنش در نفس جواد پیچید و لبهای گرم و گوشتالودش بر لبهای او بوسه ای زد و گفت: خوبه، من هم تا تو برگردی شام رو آماده میکنم.
مریم در حالی که نگاهی تند و گذرا به پرده آویخته پنجره انداخت بدون آنکه منتظر جوابی شود پشت کرد و از اطاق رفت بیرون. گویی خنجری میان کتف جواد فرو رفته. کوچکترین حرکت مریم از دید جواد پنهان نمیماند و بی معنی نمینمود. او نگاه مریم را به پرده دیده بود. احساس میکرد پنجه ای نامرئی گلویش را میفشرد. بغض کرده بود. احساس میکرد به هوایی تازه و محیطی تازه نیاز دارد. می خواست تنها باشد و به فاجعه ای که نزدیک شدنش را حس میکرد فکر کند. همه رندگیش، افکارش و احساسش در قاب یک آلاچیق و چهره مردی جوان و مریم جای گرفته بود. بلند شد و لباسش را عوض کرد و در راهرو با صدای بلند خداحافظی کرد و منتظر جواب مریم نشد و از خانه خارج شد و در سایه روشن غروب، بی مقصد، گام برداشت.سایه های غروب، چون غولهای افسانه ای میهب، آخرین پریزادگان نور را طعمه میکردند. شکارچیان سنگدل، از راه رسیده بودند و روی دیوارها و گوشه خیابانها پریان سیمین تن نور را میگرفتند، میکشتند و می بلعیدند و خورشید، وحشت زده، پای از صحنه آسمان پس میکشید و میرفت تا پشت کوه؛ در نقطه ای دور پناه گیرد. غروب به سرعت خیمه بزرگ شب را آماده میساخت تا از کران تا کران آسمان بر پا کند و و شهر را به زیر آن بکشد.
چراغها تازه روشن شده بودند که جواد از حرکت در پناه دیوارها بازماند و خستگی را احساس کرد.از اواخر غروب تا شب بی مقصد و بی آن که خود حس کند راه رفته بود و بر دوش پاهای لرزانش، تن سنگین و زشتش را کشیده بود. در تمام این مدت به آلاچیق، مرد جوان، مریم و خود فکر کرده بود. زمانی در کتابی خوانده بود که "اگر انسانی به یک ماجرا، یک موضوع و حتی یک شیئ فکر کند و تمام افکارش به آن جذب شود، در آن ماجرا یا شیئ گم خواهد شد و روحش را به آنچه خود بزرگ کرده و از کاهی کوهی ساخته، خواهد باخت، موجودیتش را از یاد میبرد و دیگر مسائل زندگیش را در برابر آنچه خود بزرگ کرده، از یاد خواهد برد" ولی در زندگی او از آغاز، به جز مریم و و اندیشه و احساس به او هیچ نبود. زندگیش را از روزی به حساب میاورد که مریم را شناخته بود. ولی اکنون، بدگمان و حسود، میدید که چند روز است، بوستان زندگیش به زردی گراییده و نفس مسموم باد پاییزی را حس میکرد. تمام این مدت به این چیزها اندیشیده بود و گاه هم خود را ملامت میکرد که حتی تصور این را میکند که مریم پاک و عفیف، او را برای مردی دیگر تنها بگذارد. ولی وقتی که مرد جوان آلاچیق نشین را با خود در آیینه ای مقایسه میکرد، طعم تلخ باخت را می چشید. بعد یادش می آمد که چطور توجه مریم از همان زور اول به مرد جوان جلب شده است. ناگهان دلشوره ای شدید وجودش را در برگرفت. نکند آن جوان اکنون مهمان مریم من شده و گل زندگی من را میبوید و میبوسد. سریع به حرکت درآمد و به سمت خانه برگشت. از زور خشم و دلهره خستگی را از یاد برده بود و با سرعت و اضطراب به سمت خانه در حرکت بود. به اطراف توجهی نداشت. گویی فقط او و مریم و آن مرد جوان و آلاچیقش در این دنیا هستند. به در خانه رسید و به سرعت کلید انداخت و در را که گویی از درد و رنج او به ناله درآمده بود باز کرد. به داخل خانه دوید و گفت: مریم من... کجایی عزیزم؟
مریم از آشپزخانه سراسیمه بیرون آمد و گفت: چیه؟ چی شده عزیزم؟
جواد نفسی راحت کشید و گفت: هیچی، نمیدونم چرا دلم یکباره برات تنگ شد. مریم بیا، میخوام جام وجودم رو از شراب وصل خودت سرریز کنی. میخوام در آغوشت بگیرم و تا ابد در آغوشت بمانم.
مریم با تعجب گفت: چی شده؟ تو چرا اینجوری شدی، جواد؟ نکنه تب داری؟
جواد گفت: آره تب دارم. ولی تب عشق تورو دارم. بیا بریم توی اطاق. میخوام بدن نازت من رو به مهمانی لذت ببره.
دست مریم را گرفت و به طرف اطاق برد. پرده اطاق هنوز افتاده بود. طوری ایستاد که سایه هایشان بر روی پرده افتاد. میخواست آن مرد جوان ببیند که مریم مالکی دارد و آن مالک اکنون دارد گل خود را میبوسد و کام دلش را از او میگیرد. لبش را بر لب مریم گذاشت و شروع به خوردن لبهای گرم و گوشتالودمریم کرد. مریم هم با ناباوری به صورت جواد خیره شده بود و سعی میکرد، بفهمد که چی به جواد میگذرد. جواد در همان حال لباس مریم رو کند و خود هم لباسهایش رو به سرعت درآورد و مریم را بر روی تخت راهنمایی کرد و بعد در دریای آغوش مریم فرو رفت. اگر کسی در آن حال آنها را میدید، گمان میبرد که دیوی با فرشتهای درآمیخته و دارد از شراب وجود آن فرشته مینوشد تا مست از لذت شود. جواد با ولع تمام مشغول خوردن سینه های مریم شد و در همان حال هیکل زشتش را در میان رانهای زیبا و تراش خورده مریم قرار داد و کیر نه چندان بزرگ و خوش فرمش را با فشار به درون کس مریم فرستاد و با تمام قدرت شروع به ضربه زدن کرد. مریم بیچاره که آمادگی چنین آمیزشی را پیدا نکرده بود از درد به خود میپیچید و ناله میکرد. ولی این ناله ها با ناله های شهوت بارش در مقابل بهروز خیلی فرق میکرد. گویی جواد در حال تجاوز به مریم است. جواد لبریز از لذت شهوت و داشتن مریم بود و مریم هم که میتوانست حدس بزند، چه چیز در وجود جواد او را وادار به این حرکات کرده، دردی را تحمل میکرد که سالها با بودن جواد تحمل کرده بود و مجبور بود که تحمل کند. دردی که بیشتر از آنکه جسمانی باشد، روحی بود. میدانست که جواد تنها برای اینکه به خود ثابت کند که مریم هنوز مال اوست اینچنین وحشیانه به بدن او هجوم آورده. جواد همچنان ضربه میزد و هیچ توجهی به مریم و رنجی که میبرد نداشت. سینه های مریم را در مشت داشت و چنان فشار میداد که نفس در سینه مریم حبس شده بود. مریم احساس میکرد کوهی از خودخواهی و بلاهت بر روی بدن نهیفش افتاده و دارد بدنش را له میکند. جواد بی توجه به این حالات، مریم را برگرداند و او را به صورت چهار دست و پا بر روی تخت قرار داد و بار دیگر کیرش را از پشت داخل کس مریم کرد. با هر ضربه ای که میزد بدن ناز مریم به جلو پرتاب میشد و میلرزید. جواد پشت مریم را فشار میداد و چنگ میگرفت. پوست سفید باسن مریم حالا دیگر قرمز شده بود و دردش در تمام وجود مریم پیچیده بود. جواد با تمام قدرت ضربه میزد و دقایقی طول کشید تا گرمایی لذتبخش را احساس کرد و تمام آب گرمش را در کس مریم خالی کرد و بعد بی حال بر روی تخت افتاد. مریم مدتی در همان حال ماند. موهای بلند و پرپشتش صورتش را پوشانده بود و جواد متوجه اشکهای گرمی که از چشمان مریم میدودند و بر گونه های سرخ او سر میخوردن و بعد در ملافه تخت محو میشدند نشد. مریم بعد از مدتی بلند شد و به داخل حمام رفت. او میتوانست چهره و اندام زشت جواد را تحمل کند، ولی تحمل این خودخواهی جواد و بد بینی و بدگمانی او برایش سخت بود. شاید هم به خاطر همین بود که بهروز را مهمان بدن خود میکرد. میخواست تا جواب خودخواهی های جواد را بدهد و لذتی را که هرگز از آمیزش با جواد تجربه نکرده بود با درآمیختن با بهروز جبران کند و بیابد. گاهی پیش خود فکر میکرد، چقدر عالی میشد که میتوانستم شر جواد را از سر خودم کم کنم. اگر زمانی که جواد به خواستگاری من آمد، تجربه این چند سال را داشتم، هیچوقت به او جواب مثبت نمیدادم. خود مریم هم نمیتوانست باور کند که مردی را که در اوایل زندگی مشترکش همچون خدا میپرستید، حالا به موجودی تبدیل شده که گاهی تا حد مرگ نسبت به او احساس تنفر میکند.
جواد مدتی مست از لذتی که از وجود مریم برده بود بر روی تخت افتاده بود و فکر آن جوان آلاچیق نشین از خاطرش رفته بود. احساس میکرد دوباره متولد شده. اما ناگهان دوباره آواری از دلهره و نگرانی و حسادت بر سرش خراب ش
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
قسمت چهارم

چند روزی گذشت و جواد با دلهره ها و تصاویر ذهنی خود دست به گریبان بود. دیگر هر روز غروب پیاده و بی هدف در کوچه و پس کوچه های شهر راه میرفت و در افکار خود غرق بود. گویی در این دنیا نیست. هیچ چیز را در اطاف خود حس نمیکرد و تنها تصویر قاب آلاچیق و جوان و مریم در ذهنش نقش بسته بود. در رویاهای خود بارها عشق بازی مرد جوان همسایه با مریم زیبای خود را دیده بود و هر بار خونش از خشم به جوش آمده و سرمای چندش آوری تمام وجودش را فراگرفته بود. انگار مرده ای بود در عالم زندگان. روحی سرگردان که به دنبال معوایی میگشت تا کمی آرام گیرد.
یک روز همانطور که در سایه روشن غروب غم انگیز شهر راه میرفت و در ذه خود، همچون پرنده ای اسیر و خسته خود را به دیوارهای قفس بدگمانی خود می کوبید تا شاید راه فراری از این حس مرگبار و رقت آور پیاده کند. دستی را بر شانه خود حس کرد. انگار کسی سعی داشت او را از مرداب افکارش بیرون کشد. نگاه خود را که همچون نگاه خیره جسدی بی انتها و بی مقصد بود به برگرداند و مردی را دید که در قاب افکارش جایی نداشت. خیره به او نگاه کرد، ولی گویی اورا نمیدید. آن مرد که سعی میکرد او را متوجه حضور خود کند با نهیبی رشته افکارش را پاره کرد و او را همچون کسی که دراغما فزو رفته باشد و با شوکی قوی از آن عالم تاریک خارج شود به خود آورد. مرد گفت: جواد، تویی؟ چرا اینقدر شکسته و در همی ریخته ای، مرد؟ منم فرخ. دوست دوران دانشگاه. یادت نیست.
جواد اندکی خیره به او نگاه کرد و در صندوقچه کهنه و موریانه زده خاطراتش به دنبال طوماری گشت که با نام ویاد فرخ آغاز شود. بع از کنکاشی عمیق و سخت به خاطر آورد، روزهای خوش دانشگاه و فرخ، صمیمی ترین دوست خود را. مانند کسی که در دریا مواجی تخته پاره ای می یابد تا خود را از خطر غرق شدن نجات دهد فرخ را در آغوش کشید و بی اختیار گرمای اشکهایی را که از دریای چشمانش میگریختند و بر صحرای گونه هایش میدویدند، احساس کرد.
فرخ با تعجب نگاهی به او کرد وگفت: چی شده؟ چی به سر خودت آوردی، پسر؟ چرا اینقدر داغون و پریشانی؟
جواد نگاهی بی روح و رمق به فرخ کرد و گفت: اسیر افکار پلیدی هستم که همچون بختکی شوم بر زندگیم سایه انداخته و روزگارم روسیاه کرده. نمیدونم از کجا برات بگم.
فرخ گفت: خوب، الان لازم نیست چیزی بگی. با هم میریم خونه من واونجا سر صبر بگو ببینم، چی تو رواینقدر تحت تأثیر قرار داده که جواد شاد و سرزنده دانشگاه و اینطور افسرده و پژمرده کرده.
جواد که به هم صحبتی چون فرخ احتیاج داشت تا درد دلش را با او بگوید،بدون تعارف دعوت فرخ را پذیرفت و ساعتی بعد در خانه فرخ بودند. بعد از اینکه جواد سفره دلش را برای فرخ باز کرد و ماجرای دیو بدگمانی و تعصب خود را برای اوبازگو کرد، فرخ به فکر فرو رفت و گفت: مگه تو با مریم مشکلی داری؟
جواد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: هیچ مشکلی بین من و مریم نیست و تا همین چند وقت پیش شاد و سرزنده در کنار هم زندگی میکردیم تااینکه آن همسایه شوم و بدقدم، آرامش من و مریم را برهم زد.
فرخ وقتی که حال زار جواد رو دید تصمیم گرفت تا به یاد گذشته با مستی الکل ذهن جواد را برای لحظه ای هم که شده از این درد و رنج تجات دهد. میز را چید و شرابی آورد و از جواد دعوت کرد تا با اوبه می گساری بنشیند و غم و غصه های دل را از یاد ببرد. جواد کاملاً بی اراده بود و به هر چیز که بتواند لحظه ای او را از دنیای تیره و سیاه خود جدا کند چنگ می انداخت. هر دو شروع به نوشیدنم شراب کردند و کم کم گرمای مستی سراپای جواد را در برگرفت. او میخواست آنقدر بخورد که دیگر هیچ چیز از این دنیای بی رحم نفهمد و در عالم مستی به بیخیالی و آرامش برسد، غافل از اینکه در عالم مستی هم دیو بدگمانی و حسادت همچون مستی لایعقل به سراغش می آید و او را با شدیدترین بحران ها روبرو میکنم. مست مست شده بود ویارای بلند شدن نداشت. ولی فکر آلاچیق و مرد جوان و مریم و ... در ذهنش چنان جان گرفته بود که گویی او شاهد آمیزش مریم پاک خود با دیو آلاچیق نشین شوم بود و میدید که چگونه لذت از وجود مریم زیبای او به تن غول آسای آن دید سرآزیر است. در ذهن خود میدید که: آن جوان مریم او را به آلاچیق خود برده و در حال بوسیدن لبها و بدن برهنه و خوش تراش مریم است و عطش خواموش نشدنی خود را با سیر آب شدن از برکه سینه ها و بدن زیبای مریم کمی فرو مینشاند. دیدید که مریم کیر آن مرد جوان را میخورد و بر آن بوسه میزد و مرد جوان با نگاهی پیروزمندانه و تمسخرآمیز اورا نگاه میکنم و با آن لبخند سرد همیشگیش آتش به جان جواد می اندازد. میدید که چگونه مریم خود را در اختیار او گذاشته و آن جوان از چشمه با طراوت کس مریم مینوشد. میدید که مرد جوان کیر خود را در کس محبوب او کرده و با تمام شهوت و قدرت ضربه میزند و عجبا که مریم هم با او همراه بود. میدید که لذت شهوت با هر ضربه به وجود مریم سرازیر میشود و او را راضی میکند. و در آخر میدید که آب سفید مرد بر سینه ها و بدن مریم مینشیند، گویی هر قطره ای که به بدن مریم او می افتاد خنجری در بدن جواد فرو میرفت و مریم از سر لذت و کامروایی فریاد میکشید و مرد جوان همچون دیوی شوم قهقه پیروزمندی و لذت سر داده بود.
خونش به جوش آمده بود و دیوانه وار به دنبال دری بود تا خود را از آن دنیای کثیف نجات دهد. هیچ صدایی نمیشنید و تمام و گوش و ذهنش را خنده های مرد جوان و ناله های شهوت بار مریم پر کرده بود. حتی صدای فرخ را که سعی داشت از خروج او از خانه اس با آن حال جلوگیری کند نشنید و از خانه فرخ خارج شد و همچون رودی خروشان به سمت خانه خود سرازیر شد. با خود فکر میکرد که اگر آن مرد جوان و مریم را با هم بیابد حتماً هردو را با بی رحمی تمام هلاک خواهد کرد.
به خانه رسید و سراسیمه وارد خانه شد و یک راست وارد اطاق خوابش شد. پرده اطاق کنار رفته بود و پنجره باز بود و مریم هم نبود. جلوی پنجره رفت و آلاچیق را که در نظرش همچون جهنمی از آتش زبانه میکشید خالی یافت. چرا آن جوان که هر روز آنجا بود تا با نگاهش مریم او را بنوشد آنجا نبود؟!! حتماً با مریم در خلوت درآمیخته و کام دل را از مریم او میگیرد. با خشم قصد داشت از پنجره به حیاط و خانه همسایه رود و مریم را از دست آن جوان ویو صفت نجات دهد که با صدای بلند و زنگدار مریم در جا خشک شد.
مریم فریاد میزد: چی شده؟ چکار میکنی، جواد؟!! مگه دیوونه شدی، مرد؟...
جواد برگشت و مریم را دید که با نگاهی ملامت بار و متعجب اورا خیره نگاه میکند. به سمت او رفت و با فریاد گفت: این پرده چرا کنار رفته؟ پنجره چرا بازه؟ مگه من نگفته بودم که این پرده را کنار نزن؟
مریم نگاهی به او کرد و گفت: چرا فریاد میزنی؟ الان که آفتاب نیست تا فرشها خراب بشه. هوا خوب بود خواستم هوای اطاق عوض بشه.
سیلی سنگین جواد بر گونه مریم نشست و او را به گوشه اطاق پرتاب کرد. جواد به سمت بدن ظریف مریم رفت و موهایش را که در اثر ضربه سیلی او بر روی صورت مریم ریخته بود در مشت گرفت و کشید و سر مریم را بالا آورد و با خشم گفت: بهانه نیار، زنیکه سلیته. دیگه حق نداری این پرده را کنار بزنی. از این به بعد هم حق نداری از خانه خارج بشی و حتی تلفنی حرف بزنی. فهمیدی، فاحشه؟
مریم در گوشه اطاق کز کرده بود گریه میکرد و جواد تمام گوشی های تلفن را برداشت و کلیدهای خانه را هم در جیب گذاشت و تمام درها را قفل کرد و از خانه خارج شد و سوار ماشین خود شد و از خانه دور شد.
مریم بیش از پیش نسبت به جواد احساس تنفر میکرد و حالا بیشتر بهخود حق میداد که با خیانت به او انتقام سالهای از دست رفته زندگیش را از او بگیرد. ناگهان به یاد قرار فردای خود با بهروز افتاد. چکار باید میکرد؟ برایش مهم نبود که جواد از رازش سر در بیاورد. بعد از آن اتفاق دوست داشت خرد شدن جواد را وقتی که از رابطه او با بهروز باخبر میشد ببیند. گویی تمام تنفر دنیا به دلش سرازیر شده بود. این اولین باری بود که از جواد چنان رفتار تندی نسبت به او داشت و او مریم دیگر نمتوانست در گوشه قلب خود کوچکترین اثری از علاقه نسبت به جواد بیابد. ناگهان به یاد کلید زاپاسی افتاد که همیشه در کشوی میز آرایشش بود. میدانست که جواد آنرا فراموش کرده. پس به سراغ کشو رفت و کلید را یافت و به چهره خود که در آینه که لبخندی تلخ و گزنده بر آن نقش بسته بود نگاه کرد و با خود گفت: حلا انتقام سیلیت با در آغوش کشیدن بهروز میگیرم.
صبح شده بود. جواد بعد از یک پرسه طولانی شبانه با ماشین، خسته و درمانده وارد دفتر کارش شد و پشت میزش روی صندلی ولو شد. مستی از سرش پریده بود و از کاری که شب پیش انجام داده بود پشیمان بود. چیزی به او میگفت که اشتباه کرده و مریم بی گناه است. نمیدانست چه چیزی باعث شده بود تا به تک گل زندگیش بی اعتماد شود. هر چه فکر میکرد نمیتوانست چیزی در رفتار و کردار مریم بیابد که افکار شیطانی او را تصدیق کند. در برزخ عجیبی گیر کرده بود و نمیدانست چکار باید بکند. گوشی تلفن را بداشت وشماره خانه را گرفت. بعد از چند زنگ، یادش افتاد که خودش همه گوشی ها را برداشته وبا خود آورده. میخواست از مریم دلجویی کند و تقصیر را بر گردن مستی بیاندازد. ولی آیا مریم باور میکرد و او را می بخشید؟
در اطاق به صدا در آمد و جوان مورد علاقه جواد وارد شد و گفت: سلام، جناب رئیس. امروز باید بریم تا مواد اولیه رو از انبار تحویل بگیریم.
جواد بی حال و بی رمق به جوان نگاه کرد و گفت: سلام، من امروز حالم مناسب نیست و خیلی خسته ام. خودت برو و این کار رو انجام بده. من حواله رو به نام تومیزنم تا مشکلی پیدا نکنی.
جواد برگه حواله را تنظیم کرد به دست جوان داد و او از دفتر خارج شد. جواد با منشی دفترش تماس گرفت و گفت که امروز هیچکس را نمیپذرید. بعد روی کاناپه دفترش دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت و باز ... .
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
     
  
زن

 
قسمت پنجم

بهروز وارد خانه جواد شد. مریم خود را زیبا تر از همیشه آماده پذیرایی از میهمان خود کرده بود. امروز مریم انگیزه ای بیشتر برای در آغوش کشیدن بهروز داشت. چرا که هم عشق، هم شهوت و هم حس انتقام از جواد در هم آمیخته بود تا مریم را در آغوش بهروز جای دهد. مخصوصاً عکس جواد را در کنار تخت قرار داده بود تا با دیدن آن حس انتقامجوییش ارضا شود. در آغوش بهروز جای گرفته بود و با گرمی بیشتری لبهای او را میبوسید و میخورد. گویی بهروز هم حال دگرگون مریم را در یافته بود و با ولع تمام لبها و صورت و گردن مریم را میبوسید و میلیسید. حس زیبای شهوت با عقده عمیق انتقام در آمیخته بود و لذتی غریب را در وجود مریم جاری میکرد. هر دو برهنه بودند و مریم از احساس گرمای بدن بهروز بر روی پوست لطیف و نرم خود به وجد می آمد. بهروز سر در برکه سینه های مریم کرده بود از آن جرعه جرعه مینوشید. نوک سینه های ارغوانی رنگ مریم را میلیسد و گاز میگرفت و مریم با ناله های شهوت انگیز او را بیشتر تحریک میکرد. بهروز تمام شکم مریم را بوسید و لیسید و رسید به دروازه بهشتی کس مریم. چه بوی عطری میداد. هوش از سر بهروز رفته بود و با ولع تمام کس مریم را میخورد. گویی چشمه ای یافته که آب حیات از آن می نوشد. بهروز زبانش را در شیار باریک و ظریف کس مریم میکرد و با لرزشهای پی در پی موجی به دریای عمیق شهوت مریم می انداخت که تا اعماق وجود مریم نفوذ میکرد. مریم برخواست و بهروز را بر روی تخت خواباند و در حالی به عکس جواد خیره شده بود به سراغ کیر بزرگ بهروز رفت و در همان حال شروع به خوردن آن کرد. از نوک کیر بهروز تا زیر تخمهایش رو میلیسید و میبوسید. کیر بهروز را با تمام بزرگی، تا اعماق حلقش فرو میکرد. اشک در چشمانش جمع شده بود، اما نمیدانست از فشاری است که کیر بهروز به حلقش آورده یا از سر ذوقی است که به خاطر انتقام کشی از جواد به او دست داده. مریم بلند شد و بدن بلورین خود را بر روی بهروز کشید و آرام و به نرمی کیر بهروز را تا ته داخل کس خود کرد. گویی تمام لذتهای دنیا با وارد شدن کیر بهروز به کسش به درون وجودش رسوخ کرده. به شدت حرکت میکرد و سینه های زیبایش با شدت بالا و پایین میشد. بهروز هم دستان خود را بر روی کپلهای سیفد و مرمرین مریم گذاشته بود و در دریایی از لذت غرق بود. مریم بر روی تخت خوابیدو پاهای خوش فرمش را باز کرد و بهروز در میان آنها جای گرفت. بار دیگر مریم لذت وجود کیر بهروز را در بذن خود حس کرد. در حالی که بهروز ضربه های موزون خود را بر بدن مریم وارد میکرد، مریم با نگاهی پر از خشم و تمسخر به عکس جواد خیره بود و ناله هایش فضای خانه را پر کرده بود.
حالا مریم بر روی چهار دست و پای خود قرار گرفته بود و باسن وسوسه انگیزش را بالا داده بود و کمر خود را به سمت پایین خم کرده بود. بهروز تمام باسن او را غرق بوسه کرد و کیر خود وارد کس مریم کرد. مریم خود با حرکت دادن بدنش بر شدت ضربه های بهروز اضافه میکرد و در همان حال با دست خود را بیشتر تحریک میکرد. مریم احساس کرد که سیل خروشان لذت نهایی در راه است و کم کم تمام بدنش را فرا میگیرد. بدنش شروع به لرزیدن کرد. گرمای لذتبخشی را در تمام بدنش حس میکرد. توانش تحلیل میرفت، ولی در همان حال که جیغ میکشید و ارضا میشد باز هم از بهروز میخواست تا محکمتر ضربه بزند. از او میخواست تا تارو پود کسش را از هم بشکافد. میگفت که دوست ندارد بهروز کیر خود را از بدن او خارج کند. بهروز هم حس لذتبخش انزال را بار دیگر داشت تجربه میکرد. کیر خود را بیرون کشید و مریم که دریافته بود بهروز در آستانه ارضا شدن است، سریع برگشت و کیر بهروز را به کام کشید و تمام آب گرم بهروز با فشار در حلقش ریخت و او با کمال اشتها همه آن را خورد. بعد مست از لذت و رخوت بر روی تخت افتاد و باز نگاهی به عکس جواد کرد و لبخند زد و در همان حال گرمای قطره اشکی را بر روی گونه خود حس کرد.
بهروز و مریم در کنار هم روی تخت دراز کشیده بودند و مریم در حالی که سرش را بر سینه پهن و قوی بهروز گذاشته بود و با دستان ظریفش موهای سینه بهروز را نواش میکرد، گفت: بهروز، من میخوام کار رو یکسره کنم. میخوام از شر جواد خلاص بشم. دیگه نمیتونم زندگی در کنار جواد و دوری تو رو تحمل کنم.
بهروز جواب داد: ولی چطوری؟ با علاقه ای که جواد نسبت به تو داره، مطمئنم که حاضر به جدایی از تو نیست.
مریم چشمانش را بست و گفت: میدونم، ولی راههای دیگه ای هم هست. باید کاری کنم که مجبور به جدایی از من بشه.
در همان حال، نگاه مریم به پرده افتاده اطاق افتاد و فکری شیطانی از ذهنش گذشت. از خودش تعجب میکرد که چگونه میتواند اینقدر بد جنس و بی رحم باشد. ولی حس انتقامجویی و میل رهایی از قید زندگی با جواد آن فکر کثیف را در ذهنش پرنگتر میکرد، تا جایی که آن نقشه چنان عملی و نزدیک به نظر میرسید که نمیتوانست از اجرای آن صرف نظر کند.
غروب بود و جواد تصمیم گرفت تا به خانه برود و با مریم صحبت کند و بابت رفتار دیشبش معذرت خواهی کند. به خود میگفت که مریم من اینقدر پاک و ساده و مهربان است که حتماً مرا میبخشد. در راه بارها جمله هایی را که باید به مریم میگفت تکرار کرد تا به کوچه ای رسید که خانه اش در آنجا بود. با کمال تعجب دید که شیشه یکی از پنجره ها شکسته. سراسیمه ماشین را پارک کرد و وارد خانه شد و مریم را صدا زد. اما جوابی نشنید. با خود فکر کرد که حتماً مریم از خانه گریخته. از این فکر داشت دیوانه میشد که صدای هقهق گریه مریم را شنید به سمت صدا رفت و مریم را در اطاق خواب در حالی یافت که جلوی پیراهنش پاره بود و سینه های زیبایش بیرون افتاده بود. مریم تا جواد را دید، همچون بچه ای که از ترس به آغوش پدرش پناه میبرد، به طرف جواد خیز برداشت و خود را در آغوش جواد جای داد. در همان حال جواد متوجه پرده پاره اطاق و پنجره شکسته آن شد و مریم را از خود جدا کرد و گفت: چی شده؟ این چه وضعیه؟ چرا خونه به این روز افتاده؟
مریم گریه کنان گفت: هیچی.چیز مهمی نیست. عصبانی نشو.
جواد مریم را آرام به کنار تخت برد و بر لبه آن نشاند و دوباره گفت: بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
مریم گفت: نپرس. عصبانی میشوی. من نمیخواهم اتفاقی برای تو بی افتد.
جواد که خونش به جوش آمده بود فریاد زد: مریم...، بگو چی شده.
مریم کمی جا به جا و شد و بعد با لحنی معصوم و لرزان گفت: باور کن من تقصیری نداشتم. مرد جوان همسایه از دیوار حیات گذشت و پنجره را شکست و وارد شد و مرا که قصد فرار داشتم در آغوش کشید و پیراهنم را پاره کرد. بعد به من گفت: من تو را دوست دارم و تو باید عشق مرا بپذیری و از همسرت جدا شوی. در غیر اینصورت هم تو را خواهم کشت و هم آن شوهر بدترکیبت را.
جواد دیگر هیچ نمیشنید. گوشهایش سوت میکشید و خون جلوی چشمانش را گرفته بود. بدون کمی تأمل به آشپزخانه رفت و چاقویی بزرگ برداشت و به جلوی پنجره اطاق آمد. مرد جوان همانجا بود. داخل آلاچیقی که حالا به نظر جواد همچون خانه شیطان مینمود. از پنجره به بیرون پرید و از دیوار حیات گذشت و وارد آلاچیق شد. مرد جوان خونسرد و بی تفاوت نشسته بود وهنوز خیره به اطاق او چشم دوخته بود. این حالت جوان خون جواد را به جوش آورد و با فریاد گفت: حالا برای همیشه کاری میکنم که دیدگانت نه زن من و نه هیچ چیز دیگری را نبیند و دلت هم دیگر در سینه نتپد تا به عشق من دل ببندی. مرد جوان حرکتی کرد، ولی فرصت کاری را پیدا نکرد، چون قاچوی جواد تا دسته در سینه اش نشست و قلبش را شکافت.
فریاد و شیون زن پیری از خانه همسایه برخواست و همسایه ها همه به آنجا ریختند و جواد را در حالی که با دستان و لباسی خونی بالای سر جسد مرد جوان ایستاده بود یافتند و او را گرفتند تا پلیس برسد.
جواد در اطاق بازپرس پلیس جنایی نشسته بود و به نقطه ای نا معلوم خیره مانده بود. باز پرس درون اطاق قدم میزد و از خشم به خود میپیچید. بالاخره بازپرس تاب سکوت را نیاورد و با فریاد گفت: آخه اون جوون چه گناهی کرده بود، مردک؟
جواد آرام و مبهوت و با حالتی بی رمق گفت: او به ناموس من چشم داشت و میخواست... .
بازپرس حرف جواد را برید و گفت: تو چطور میتونی به این راحتی دروغ بگی و بارها هم دروغت رو تکرار کنی؟ اون جوون نا بینا بود و از کمر به پایین فلج. چطور به همسر تو چشم داشت و اونجوری که تو ادعا میکنی به خانه تو وارد شده؟
جواد که گویی نمیتوانست و یا نمیخواست واقعیت را قبول کند، باز زیر لب تکرار کرد: او به زن من چشم ... .
بازپرس که از خشم چهره اش سرخ شده بود، فریاد زد: نگهبان، این مردک مجنون را به بازداشتگاه ببر و همسر وی را به داخل راهنمایی کن
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
     
  
زن

 
قسمت ششم

مریم توی اتاق بازجویی بود و باز پرس روبرویش نشسته بود. در افکار خودش غوطه ور بود و هنوز از صحنه ای که دیده بود شوکه به نظر میرسید. از طرفی احساس آزادی میکرد و از طرفی احساس شدید گناه. نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت. گاهی لذت خوش انتقامی که از جواد گرفته بود همچون رودی به وجودش سرازیر میشد و لبخندی محو بر لبانش مینشاند و لحظه ای بعد، چشمان آن جوان نابینا با هزار پرسش بی پاسخی که در آنها موج میزد در نظرش ظاهر میشد و زهر تلخ گناه و پشیمانی را در رگهایش طزریق میکرد. مریم در عالم خود با این دو حس متضاد دست و پنجه نرم میکرد که با صدای بازپرس که حالا به صورت فریاد در آمده بود، به خود آمد.
بازپرس فریاد زد: خانوم، به من توجه میکنید؟
مریم سعی کرد که به خود مسلط شود و آروم گفت: ببخشید، من در شرایط خوبی نیستم. اصلاً حواسم اینجا نبود.
باز پرس دوباره سؤالی رو که چندبار تکرار کرده بود از مریم پرسید: خانوم ... ، ممکنه جریان ماوقع رو برای ما بازگو کنید.
مریم همانطور که به میز خیره شده بود، تراوشات مغزش را بیرون ریخت: مدتها بود که جواد میدید آن جوان در آلاچیق مینشیند و تصور میکرد اتاق خواب مارا دید میزند و به خاطر من هر روز آنجا می آید تا مرا ببیند. در ابتدا تنها از کار آن جوان عصبی بود و به من کوچکترین شکی نداشت. اما بعد از مدتی آنچنان دچار بدگمانی و شک شد که حتی تصور میکرد من هم با آن جوان رابطه دارم. از من خواسته بود که پنجره اتاق خواب را ببندم و پرده را هم بیندازم. آن روز من داشتم گردگیری میکردم و نا خودآگاه پنجره را باز کردم تا گرد و خاک از خانه خارج شود. وقتی که جواد به خانه آمد و من را دید که در اتاق خواب هستم و پنجره هم باز است و پرده کنار و از همه بدتر آن جوان هم در آن آلاچیق نشسته و دارد اتاق و من را دید میزند، اول من را به باد کتک گرفت و بعد از شکستن پنجره اتاق و وقتی که دید آن جوان همانطور خیره و بی تفاوت به اتاق ما زل زده، کنترلش را از دست داد و از آشپزخانه کاردی بزرگ برداشت و به سراغ آن جوان رفت و بعد ... .
اشک از چشمان مریم سرازیر شد و با یادآوری بلایی که به سر آن جوان نابینای فلج آورده بود تمام بدنش به لرزه افتاد.
بازپرس کمی تأمل کرد و گفت: یعنی فقط بدگمانی شوهرتان باعث شد تا او دست خود را به خون یه انسان آلوده کنه؟
مریم با چشمانی خیس و صدایی لرزان گفت: آقای بازپرس، جواد از اول زندگی مشترکمون به همه چیز و همه کس به غیر من بدبین بود. بدگمانی همیشه اورا عذاب میداد. مردی بود کاری و عاشق پیشه. مرا بسیار دوست داشت و حتی طاقت نداشت که ببیند کسی مرا برای یک نظر نگاه کند. برایم همه چیز فراهم میکرد و با محبت بود. ولی این بدگمانی او بارها مرا هم آزار داده بود. بسیاری از دوستان ما به خاطر همین موضوع از ما بریدند و ما کم کم تنها شدیم. ولی من باز هم او را دوست داشتم و او هم مرا. اما اینبار بدگمانی او فاجعه ای آفرید که تمام زندگی مارا تباه کرد.
مریم ساکت شد. از خودش بدش می آمد. نمیدانست چطور میتواند اینقدر راحت دروغ بگوید و تمام تقصیرها را به گردن جواد بی اندازد. او میدانست که جواد به خاطر عشقی که به او دارد دست به اینکار زده. با اینکه جواد هیچگاه او را درک نکرده بود و به علایق و احساسات او به خصوص در مورد سکس بی توجه بود، ولی او را دوست داشت و حتی می پرستید. مریم، احساس پشیمانی شدید میکرد، ولی دیگر فایده ای نداشت. نقشه شوم او و حس شدید انتقامجوییش فاجعه ای به بار آورده بود که قابل جبران نبود. حالا این مریم بود که گویی در چاهی افتاده و هیچ دستآویزی نمیابد تا از آن خارج شود. تنها چیزی که کمی به او دلگرمی میداد، بهروز بود. جوانی که اورا درک میکرد و بارها او را در آغوش کشیده بود به او ابراز علاقه کرده بود و وجودش را از لذت لبریز کرده بود و طعم شیرین کامروایی را به او چشانده بود. با خود میگفت: بعد از مدتی همه چیز تمام میشود و من در کنار بهروز زندگی جدیدی را تجربه خواهم کرد.
ولی خود مریم هم میدانست که این خیالی بیش نیست و با واقعیت موجود فاصله بسیار دارد.
بازپرس بعد از کمی گفتگو به مریم گفت که میتواند برود و اگر لازم شد باز باید برای بازپرسی به آنجا برگردد. مریم از آنجا خارج شد و به سمت خانه رفت. پاهایش پیش نمیرفت. نمیدانست آیا میتواند فضای خانه ای را که با جواد در آن زندگی کرده و به او خیانت کرده و موجبات مرگ جوانی بیگناه را در آن فراهم آورده، تحمل کند. آیا میتواند وارد فضایی شود که بوی گند خیانت و دسیسه تمام آن را پر کرده بود؟ ولی چاره ای نداشت. جایی نداشت که بتواند به آن پناه ببرد. باید به آنجا میرفت و عذابی را تحمل میکرد که خود مسببش بود.
وارد خانه شد. وقتی وارد هال شد، احساس بدی داشت. گویی تمام خانه را بوی جسدی گندیده فرا گرفته بود. نفسش بالا نمی آمد. ناگهان در گوشه ای از هال آن جوان نابینا را دید که در حالی که کارد بزرگی در سینه اش فرو رفته بود به او خیره شده و با نگاهش از او میپرسد: چرا؟ ... .
مریم دیگر چیزی حس نمیکرد. وقتی که به خود آمد و چشم باز کرد، خود را در بیمارستان یافت. کمی اطرافش را نگریست و مادرش را دید که کنار تختش نشسته و با نگرانی او را نگاه میکند. تا مادرش را دید، همچون طفلی شروع به گریه کرد و مادرش با دیدن چشمان باز و خیس مریم به سمتش آمد و او را در آغوش کشید.
چند روزی طول کشید تا مریم به حال خود مسلط شود. با تمام اکراهی که داشت، دوباره مجبور بود وارد همان خانه که همچون خانه ارواح به نظرش میرسید، بشود. بعد چند روز ، مریم که با افکار گوناگون و ناراحت کنند خود دست به گریبان بود، تصمیم گرفت تا از بهروز که از آن روز شوم دیگر خبری از او نداشت، خبری بگیرد. تلفن را بداشت و شماره بهروز را گرفت. چندبار شماره را گرفت، ولی کسی جواب نداد. دیگر ناامید شده بود که بار آخر بعد از چند زنگ صدای بهروز را از پشت خط شنید. با شنیدن صدای بهروز گویی جانی دوباره در کالبد بی روح مریم دمیده شده و امید زندگی به او باز گشته. با صدایی لرزان و ضعیف گفت: الو، بهروز، عزیزم، کجایی؟ خیلی به وجودت احتیاج دارم. خواهش میکنم بیا اینجا. باید با تو صحبت کنم.
بهروز بعد از کمی مکث گفت: مریم، تو چه کار کردی؟!!! چرا این کار رو کردی؟ تو با اون نقشه بی رحمانت هم جواد رو از رندگی ساقط کردی و هم اون جوون بدبخت رو به کشتن دادی. تو با بی رحمی تمام، فقط به فکر خودت بودی و اصلاً برات مهم نبود که با زندگی این بدبختها چکار میکنی.
مریم که چشمانش مثل ابرهای بهاری میباریدند گفت: بهروز، تو دیگه چرا من رو متهم میکنی؟ من به خاطر تو اینکار رو کردم. من میخواستم که از شر جواد و اون زندگی لعنتی راحت بشم، تا بتونم با تو زندگی جدید و زیبایی رو درست کنم. من ... .
بهروز با صدایی که از عصبانیت میلرزید فریاد زد: میخواستی زندگی جدید و زیبات رو روی خرابه های زندگی جواد و سنگ قبر اون جوون نابینا بنا کنی؟ تو دیوونه شدی. من حاضر نیستم با زن خودخواه و شیطان صفتی مثل تو حتی حرف بزنم، چه برسه به اینکه در کنارت زیر یه سقف زندگی کنم. چه تضمینی وجود داره که بعد از مدتی از من هم خسته نشی و من رو هم مثل اون جواد بدبخت نابود نکنی. تو که به این راحتی میتونی رندگی چند سالت رو فدای هوسرانیت کنی و حتی بهای بدست آوردن خواسته هات رو با جان دیگران بپردازی، چطور انتظار داری بشه بهت اعتماد کرد. مریم تو با این کارت نه تنها جواد و اون جوون رو از زندگی محروم کردی بلکه خودت رو هم از زندگی سالم محروم کردی و من و عشقم رو هم فدای خواسته خودت کردی. دیگه به من زنگ نزن و من رو فراموش کن. نمیخوام بیشتر از این توی این گنداب فرو برم.
بهروز گوشی رو قطع کرد و با قطع شدن این ارتباط تلفنی گویی رشته زندگی مریم هم پاره شد و شیشه عمر مریم سقوط کرد تا بر روی سنگ خودخواهی و کینه توزی و انتقامجویی صد پاره شود. مریم برای مدت درازی همانطور که گوشی در دستش بود همچون مجسمه ای بی روح به پنجره اطاق خیره مانده بود. حالا دیگه تمام پلها خراب شده بود و نه راه پس داشت و نه راه پیش. احساس میکرد در میان جزیره ای کوچک ایستاده و دریایی از آتش جهنمی اطرافش را فرا گرفته. اما گرمایی حس نمیکرد و سرمای چندش آوری سرتا پایش را گرفته بود. گوشی از دستش افتاد و از ته دل و با تمام توان جیغ کشید و از هوش رفت.
مریم به سختی چشمانش را باز کرد و مادرش را دید که بالای سر او نشسته و به صورتش آب میزند تا به هوش بیاید. وقتی چشمانش را باز کرد، مادرش گفت: چی شده عزیزم؟ چرا اینقدر پریشونی؟ چرا اینقدر خودت رو آزار میدی؟ تب کردی.
مریم میلرزید. تمام بدنش به لرزه افتاده بود. احساس میکرد در دهان اژدهایی خشمگین گرفتار شده و اژدها او را فرو میدهد. دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. به مادرش نگاهی کرد و گفت: مادر، تورو خدا من رو تنها بذار.
مادر مریم با مهربانی به او نگاه کرد و گفت: باشه، من میرم تا غذا رو حاضر کنم، تو هم استراحت کن.
مریم دست مادرش را گرفت و گفت: نه مادر، ازت میخوام که بری به شهر خودت. من میخوام کاملاً تنها باشم. تنهای تنها.
مادرش با تعجب نگاهی به صورت رنگپریده مریم کرد و گفت: من چطور میتونم تو رو توی این وضعیت تنها بذارم و برم؟
مریم که عصبی بود و کنترلی بر روی حرکاتش نداشت، بلند شد و با خشم گفت: من هیچیم نیست. تو هم برو و به زندگیت برس و من رو راحت بذار. نمیخوام هیچکس رو ببینم. نمیخوام ریخت هیچکدومتون رو ببینم. برید، برید و من رو با درد خودم تنها بذارید. من میخوام زندگیم رو اونطوری که دوست دارم دنبال کنم. برو، برو. نمیخوام هیچ کس رو ببینم.
مادر مریم خواست بازهم چیزی بگه که مریم فریاد زد: برو مادر. من رو تنها بذار. تنها. تنها ... .
چند روزی بود که مریم به تنهایی در آن خانه شیطانی زندگی میکرد. مثل دیوانه ها شده بود. گاهی از گرسنگی نون های خشک و کپک زده باقی مونده در خونه رو میخورد. رنگش زرد شده بود و چشمانش که زمانی چنان گیرا و زیبا بود که هر بیننده ای را به تحسین وا میداشت، بی فروغ و گودافتاده شده بود. موهایش درهم بود و سر و وضعش بیشتر به زنان خیابان خواب و ژنده پوشاند خیابانی شبیه بود. از آن زیبایی و جذابیت دیگر اثری در وجودش نمانده بود. احساس ضعف شدید میکرد و دائم با خود حرف میزد. گاه خود را سرزنش میکرد و گاه به جواد بد و بیراه میگفت و گاهی هم بهروز را لعنت میکرد. در این مدت هیچ خبری از جواد نداشت. نمیخواست بداند که چه بر سرش آمده. در اتاق خواب را قفل کرده بود و جرأت پا گذاشتن درآن را نداشت.
چندروزی به همین منوال گذشت. صبح بود ومریم در گوشه ای از هال در حالی که بر روی زمین نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود و در افکار خود غوطه ور بود صدای زنگ در بلند شد. مدتی طول کشید تا او بتواند از جایش کنده شود و به سمت در برود. توانایی تحمل وزن خود را نداشت. به زحمت در را باز کرد و با دیدن مادر و پدرش که با نگرانی و تعجب او را نگاه میکردند از هوش رفت.
چند روزی پدر و مادر مریم از او نگهداری کردند و به او اسرار میکردند تا با آنها به شهر خودشون برگردد. ولی مریم نمیخواست به اونجا برگرده. انگار چیزی به دست و پای او بند زده بود تا توی همین خانه بماند. بعد از مدتی دادگاه جواد برگزار شد و مریم بعد از مدتها جواد را در دادگاه دید. انگار 10 سال پیرتر شده بود. جواد طوری به مریم که در جلسه حضور پیدا کرده بود نگاه میکرد که مریم احساس میکرد همان چرایی که در چشمان آن جوان نابینا در خیالاتش دیده بود در نگاه جواد هم هست. مریم کمی بهتر شده بود و به کمک مادرش کمی به خود رسیده بود، ولی او هم سالها شکسته تر به نظر میرسید. معلوم بود که هر دوی آنها زجری را تحمل میکنند که مسببش خودشان بودند و راه فراری از آن وضعیت نداشتند. وکیل جواد دفاعیه نه چندان قوی خود را به دادگاه ارائه داد. وکیل جواد نتونسته بود دلایل محکمی برای دفاع از جواد جمع آوری نماید. چرا که جواد بر اثر شوکی که بر او وارد شده بود همچون دیوانه ها تنها به نقطه ای نا معلوم و دور دست خیره میماند و جواب سؤالات وکیل و بازپرس را با جملاتی نا مربوط پاسخ میگفت. گویی مشاعرش را از دست داده. گاهی میخندید و گاهی اشک میریخت. وقتی مریم به جایگاه شهود احضار شد، تمام بدنش به لرزه افتاد و نتوانست به جایگاه برود. در نتیجه وکیل خانوادگی آنها که به اسرار پدر مریم به دادگاه آمده بود تا در صورت لزوم به وکالت از طرف مریم صحبت کند به جایگاه رفت و بار دیگر داستانی را که مریم ساخته بود بازگو کرد. جواد در طول صحبتهای وکیل دائم به مریم نگاه میکرد و گاه میخندید و گاه اشک میریخت، اما توان حرف زدن نداشت. در ذهن پریشانش تنها یک سؤال همیشه خودنمایی میکرد " چرا مریم با من اینچنین کرد؟".
دادگاه تمام شد و اعلام رأی نهایی به جلسه بعد موکول شد. به نظر نمیرسید که دادگاه جواد طولانی شود و با شواهدی که بر علیه جواد وجود داشت میشد حدس زد که رأی نهایی خیلی زود و خیلی سخت گیرانه، اعلام خواهد شد.
جواد در همان حال نزار خود تنها چیزی که از وکیل خود خواست این بود که میخواهد مریم به ملاقاتش بیاید تا با او صحبت کند. وکیل جواد این موضوع را به مریم منتقل کرد، ولی مریم نپذیرفت و گفت که نمیخواهد دیگر جواد را ببیند. گویی میخواست تیر خلاص را به وجود ضعیف و شکسته جواد شلیک کند و او را از این وضع نجات دهد. مریم نمیتوانست رو در روی جواد بنشیند و آن نگاه سنگین جواد را که کوهی از ملامت و سؤال بر سنگینی آن می افزود، تحمل کند. مریم در طول این مدت توانسته بود کمی به اعصاب خود مسلط شود. کمی حال و روزش بهتر بود، ولی زیر بار بازگشت به شهر پدریش نمیرفت. خود او هم نمیدانست چرا درآن خانه شیطانی مانده. گویی با ماندن در آن خانه قصد تنبیه خود را داشت.
چند ماهی گذشت و بالاخره حکم جواد اعلام شد. اعدام. چون مادر آن جواد رضایت نداده بود و وکیل جواد هم نتوانسته بود ثابت کند که قتل آن جوان نابینا غیرعدمی بوده. مریم با شنیدن حکم دادگاه هم خوشحال بود و هم ناراحت. خوشحال از این که از آن نگاههای ملامت بار جواد راحت میشود و صدچندان ناراحت که بار گناه نابودی جواد هم به بار سنگین گناهای دیگرش اضافه شده بود و داشت مریم را خرد میکرد.
اما مریم، قبلاً نشان داده بود که با تصمیمات سریع و قاطع، هرچند نادرست، میتواند اوضاع را طوری تغییر دهد که هیچ کس باورش نشود. شبی که مادر و پدر مریم او را به مقصد شهر خود ترک کردند، مریم تصمیمی گرفت که شاید اگر غیر از آن میکرد چاره ای جز خودکشی نداشت... .
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
     
  
زن

 
قسمت هفتم

صبح بود و مریم با صدای زنگ در بیدار شد. هنوز مستی دیشب در سرش بود و وقتی که بلند شد تلو تلو میخورد. در را باز کرد و مأمور پست را دید که نامه ای در دست داشت. نامه را تحویل گرفت و دفتر را امضا کرد و به داخل خانه برگشت. پاکت نامه را باز کرد و محتوای نامه را خواند. دنیا در نظرش تیره و تار شد. مدتها بود که از جواد خبری نداشت و حتی با وکیل او هم روبرو نمیشد. کم کم داشت به زندگی جدیدش عادت میکرد. ولی حالا این نامه دوباره همه آن خاطرات تلخ را به یادش آورده بود. یاد گذشته همچون طنابی به پایش گره خورده بود و میخواست او را به عمق چاه نابودی بیاندازد و او با تمام توان مقاومت میکرد. کمی به خود مسلط شد و دوباره نامه را خواند. درست بود و عجیب و دردآور. نامه ای بود از جواد که در آن نوشته بود: گل مریم زندگی من، من میدانم که در زندگی خیلی به تو بد کردم و به تو حق میدهم که با این کارت، خودت رو از شر من راحت کردی. فقط این را بدان که من هنوز دیوانه وار دوستت دارم و برای اینکه این موضوع را به تو ثابت کنم، وصیتنامه ای را تنظیم کرده و در آن تمام دارایی خود را بعد از مرگم به تو بخشیدم تا بعد از من بتوانی راحت و بدون دقدقه مالی زندگی کنی. میدانم که تو زیبایی و بعد از من فرصتهای بسیاری برای خوشبختی داری. این دارایی را به عنوان آخرین هدیه من به خودت قبول کن تا من هم با وجدان و خیالی راحت بار سفر از این دنیای بی وفا را ببندم. امیدوارم مرا ببخشی و نفرینت را بدرغه راهم نکنی، که این سفری است بدون باز گشت. خیلی دوست داشتم قبل از رفتن، دوباره روی ماهت رو ببینم، ولی میدانم که این نامه وقتی به دست تو میرسد که حکم من اجرا شده و دیگر فرصتی برای من نیست. خوشبخت باشی. دوستدار تو، جواد.
مریم نامه را به زمین انداخت و خود را روی مبل انداخت و صورت خیس از اشکش را در کوسن مبل پنهان کرد و از ته دل گریست. احساس میکرد از همه چیز تهی شده و احساسی بد و زننده نسبت به خودش تمام وجودش را فرا گرفته. احساس میکرد از داخل گندیده و بوی تعفن خود را حس میکرد. زجه میزد و میگفت: خدایا، من چکار کردم. چطور توانستم با زندگی خود و جواد بدبخت و اون جوون بی گناه اینطور بازی کنم و همه چیز را نابود کنم و حالا هم زنده باشم. ای خدا، چرا جرأت خودکشی را به من نمیدهی تا از این زندگی سراپا کثافت راحت بشوم. میخواهی زجرم بدهی؟ میخواهی تاوان گناهای مرا در همین دنیای کثیف از من بگیری؟ مرا بکش و بگذار در جهنمت بسوزم. تحمل آتش جهنم برای من، راحتتر و دلنشین تر از این زندگی عذاب آور و کثیف است.
بعد از یک ساعت گریه کمی آرام شده بود و سیگاری روشن کرده بود. موبایلش زنگ زد و با بی حالی جواب داد: الو، بفرمایید.
• سلام جونی، امشب وقت داری یه حالی به ما بدی؟
• شما؟
• ای بابا، مثل اینکه سرت خیلی شلوغه، جیگر. منم مستوفی، یادته؟ باغ لواسون. اون شب مهمونت بودم. امشب هم میخوام با هم بریم باغ یه صفایی بکنیم. اگه بیای یه پول حسابی گیرت میاد. چندتا کله گنده دیگه هم هستند که دلشون ضعف میره برای زنای لوندی مثل تو. میای دیگه، نه؟
• نه، متأسفم، امشب نمیتونم. باشه برای بعد.
• نه نیار دیگه. نکنه لقمه چربتری داری برای امشب؟ هرچی پول بخوای بهت میدم. فقط امشب ضدحال نزن.
• بعداً تماس بگیر. الان حالم خوش نیست. شایدم اومدم.
گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد و انداخت گوشه مبل و به فکر فرو رفت. تو این مدت کوتاه چقدر نزول کرده بود. از یه زن خانه دار و با عزت و احترام که یه شوهر پولدار داشت، تبدیل شده بود به یه زن هرجایی تلفنی که مشتریهاش هر شب براش برنامه داشتند و عطش شهوت سیر نشدنیشون را با آب برکه تن زیبا و خواستنیش فرو مینشوندند و از وجود زیبا و هوس انگیزش بهره مند میشدند و در عوض عشق و علاقه، پولی رو به مریم میدادند که نیازی به آن نداشت. هیچ عشق و علاقه ای در زندگی مریم وجود نداشت و تبدیل شده بود به مجسمه ای زیبا و متحرک که هر شب در آغوش مردی بود، تا شاید بتواند زندگی و گناهای گذشته خود را با شهوت رانی و می گساری از یاد ببرد. ولی حالا دوباره همه اون رنجها روی سرش آوار شده بود. توی این مدت چیزهایی رو تجربه کرده بود که قبلاً حتی به مخیله پاک و ظریفش هم خطور نمیکرد. سکس گروهی، فحش و بدبیراه مردهای مست و برهنه ای که فقط او را برای بدن و صورت زیبا و سکسیش میخواستند. تنها امتیازی که داشت، زیبایی و اندام سکسی بود که او را برای مردهای پولدار و هوسران محبوب و خواستنی میکرد. وسیله ای برای ارضای دیگران و برای سرپوش گذاشتن بر روی رنج و عذابهای خود. از روزی که تصمیم گرفته بود قدم در این راه کثیف بگذارد، ماهها گذشته بود و توی این مدت مشتریان زیادی پیدا کرده بود. ولی تا کی میتوانست با ظاهر و اندامی زیبا به این رویه ادامه دهد؟ روزی میرسید که از زیبایی و لوندی او چیزی باقی نمیماند و آن روز همه چیز برای او به انتها میرسید. ولی راهی نداشت. یا باید خود را از این زندگی راحت میکرد و یا به همین رویه ادامه میداد و در انتظار آینده مینشست تا شاید روزی برگهای روزگار به شکلی دیگر ورق زده شوند و او بتواند روی خوشی را ببیند. ولی این صفحه از زندگی اونقدر دور از دسترس او بود که هیچ امیدی به خواندنش نداشت.
ناگهان فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت که به سراغ جواد برود و با او روبرو شود و واقعیت را به او بگوید، تا شاید کمی از بار گناهش کم شود. بلند شد و لباس پوشید و سوار اتومبیل جواد شد و به سمت زندان حرکت کرد.
وقتی وارد دفتر سر نگهبان زندان شد و تقاضای دیدار جواد را کرد، جوابی شنید که تمام درهای رهایی را بر او بست.
جواد روز قبل به دارآویخته شده بود و دیگر در این دنیا نبود تا حرفهای او را بشنود. چشمانش جایی را نمیدید و گوشهایش چیزی نمیشنید. بی حرکت و منگ بر روی صندلی نشسته بود و بی روح به افسر نگهنان خیره شده بود. ولی او را نمیدید. در خیالات خود جواد را میدید که با لباسی سفید به او لبخند میزند و میگوید: ایکاش میدیدمت، ولی بهتر که نشد. حالا تو باید تا آخر عمر زجر بکشی و در کثافت دست و پا بزنی تا روزی که در دنیایی دیگه به من ملحق شوی و جزای اعمال زشت خود را ببینی.
با صدای بلند افسر نگهبان به خود آمد و شنید که : خانوم، شما حالتون خوبه؟ میخواید دکتر زندان شما رو ببینه؟ خانوم... . خانوم... . با شما هستم.
مریم با بی حالی گفت: خوبم... . خوبم... . فقط یه لیوان آب به من بدید.
لیوان آب رو گرفت و قرص آرامبخشی را که از کیفش بیرون آورده بود بلعید و جرعه ای از آب خورد و آرام برخواست و به سمت در رفت.
افسر نگهبان گفت: راستی وصیت نامه ... .
مریم در حالی که دستگیره در را در دست داشت گفت: میدونم... . ممنونم از یادآوری شما.
به خانه رسید و رفت داخل اطاقی که همیشه از ورود به آن میترسید و دمر بر روی تخت افتاد و چشمان خیسش را بست و به خواب فرو رفت.
چندساعتی گذشت. با صدای زنگ در بیدار شد. در را باز کرد و مردی را دید که به سمت ماشینی میرود. آن مرد با شنیدن صدای باز شدن در برگشت و به سمت مریم آمد و گفت: دیگه داشتم میرفتم. من وکیل همسر مرحوم شما هستم. خدمت رسیدم تا هم تسلیت بگم و هم وصیت نامه آن مرحوم را به شما تحویل بدهم. میتونم داخل بشم؟
مریم با بی حالی گفت: خواهش میکنم، بفرمایید.
هر دو وارد هال شدند و روی مبل نشستند. خانه به هم ریخته و آشفته بود. مدتها بود که مریم دستی به سر و گوش خانه نکشیده بود. وکیل جواد گفت: فکر میکنم شما از وجود این وصیت نامه آگاه هستید. ولی من وظیفه دارم که متن آنرا برای شما قرائت کنم و ترتیب کارهای اداری را بدهم. دست مزد من از قبل پرداخت شده و من موظف به انجام تمام کارها هستم.
بعد از خواندن وصیت نامه، وکیل جواد، مدارک را به مریم تحویل داد و گفت: من فعلاً مرخص میشوم و بعد از اینکه کارهای اداری را انجام دادم از شما دعوت خواهم کرد تا برای امضای مدارک و انتقال داراییهای آن مرحوم به نام شما، تشریف بیاورید محضر. فعلاً با اجازه.
مریم از وکیل تشکر کرد و او را تا دم در همراهی کرد. وقتی که به داخل خانه برگشت، احساس کرد که جواد در گوشه گوشه خانه به نظاره او نشسه و با آن لبخند زجرآورش او را نگاه میکند. روی مبل نشسته بود و در افکار پریشان خود غوطه ور بود که موبایلش زنگ زد. همان آقای مستوفی بود. اول نمیخواست جواب بدهد. ولی بعد تصمیم گرفت تا به دعوت او جواب مثبت بدهد تا شاید با شهوت رانی و می گساری کمی از این بار سنگین را کم کند و مدتی از خانه ای که آزارش میداد دور شود. با مستوفی قرار گذاشت و قرار شد تا به خانه او برود و بعد از آنجا با هم به باغ لواسان بروند.
واردباغ شدند، چند ماشین دیگر هم در باغ پارک شده بود. وارد ویلا شدند و مستوفی مریم را با مهمانها که سه مرد میان سال بودند به اضافه یک زن بلند قد و آرایش کرده که از حرکات و رفتارش معلوم بود زنی بود مثل مریم به نام سوسن، آشنا کرد و بعد از اینکه مریم مانتو و روسری خود را به مستخدم باغ تحویل داد، همگی دور میزی که بساط مشروب و میوه و خوراکی های دیگر بر روی آن بود نشستند. همگی اولین گیلاس را به افتخار مریم زیبا خوردند و تا یک ساعت به نوشیدن و شوخی و حرف گذشت. همه مست شده بودند و سوسن بلند شد و با آهنگی که پخش میشد شروع به رقصیدن کرد. بعد از چند دقیقه مریم هم با دعوت سوسن و تشویق مهمانها به سوسن ملحق شد و مشغول رقصیدن شد. کم کم سوسن به مریم نزدیک شد و در حال رقص بدن مریم را به شکلی شهوت انگیز لمس کرد و بعد در همان حال شروع به برهنه کردن مریم کرد. هر تکه از لباس مریم که از بدنش جدا میشد مردها دست میزدند و اندام و رقص زیبای آنها را تحسین میکردند. سوسن هم همراه با مریم لباسهایش را در می آورد و چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مریم و سوسن تنها با شرت و سوتین مشغول رقص بودند. مریم مست بود و انگار تمام غم و دردهایش را فراموش کرده بود. با عشوه و لوندی خاص خود به طرف مستوفی رفت و دست او را گرفت و بر روی سینه خود گذاشت. مستوفی سگک سوتین مریم را که بین دو سینه برآمده او بود باز کرد و سینه های سیفد و سفت و سربالای مریم همچون دو لیموی رسیده از سوتین بیرون زدند و با لرزشی هوس انگیز نمایان شدند. سوسن هم به سراغ یکی دیگه از مهمانها رفت و شرت و سوتینش را به کمک او درآورد. مریم ارام بند شرت خود را باز کرد و آنرا با عشوه و ناز فراوان از بدنش جدا کرد. حالا سوسن و مریم مثل دو حوری برهنه در میان مجلس میرقصیدند و اندام زیبا و منتاسبشان با هر حرکت میلرزید. سینه های شهوت انگیز مریم و سوسن بالا و پایین می شدند و با هر حرکت موجی از شهوت را در فضای ویلا پخش میکردند. کپلهای برآمده و گوشتی آنها میلرزید و مردها را به گرفتن کام دعوت میکرد. مستوفی که دیگر طاقت نداشت بلند شد و به حالت رقص به زنها ملحق شد و در حال رقص بدنهای زیبا و تراش خورده آنها را لمس و نوازش میکرد. مردهای دیگر هم کم کم به جمع آنها ملحق شدند. بعد از کمی رقص زنها شروع به لخت کردن مردها کردند. مستوفی بعد از اینکه لخت شد به گوشه ای از هال که بساط منقل و وافور به راه بود رفت و بستی چسباند و بعد به بقیه ملحق شد. حالا دیگر مردها دو به یک به مریم و سوسن چسبیده بودن و نوازشهای شهوتی شروع شده بود. مردها به نوبت به سراغ بساط تریاک میرفتند و کامی میگرفتند و برمیگشتند. دو نفر از مردها بر روی مبل نشستند و مریم و سوسن در حالی که جلوی آنها زانو زده بودند، مشغول خوردن کیرهای بلند شده و سفت آنها شدند و دو مرد دیگر هم پشت زنها قرار گرفته بودند و کسهای آنها را میلیسیدند و گاز میگرفتند. صدای شهوت تمام فضای ویلا را پر کرده بود. بعد مردها جا عوض کردند و مستوفی در پشت مریم قرار گرفت و سر کیر خود را روی کس مریم قرار داد و آرام کیرش را تا ته داخل کس مریم کرد. مریم هم مشغول خوردن کیر مردی بود به نام احمد. همین حالت را هم سوسن با دومرد دیگر به نامهای فرزاد و داوود داشت. با هر ضربه ای که مستوفی و داوود یه بدن ظریف و ناز مریم و سوسن میزدند کپلهای آنها مانند ژله موج برمیداشت و سینه های برآمده شان تکان میخورد. بعد از مدتی مردها جای خود را عوض کردند و باز آه و ناله های شهوت بار. مریم بلند شد و در حالی که پاهای خود را در دوطرف بدن مستوفی که روی مبل نشسته بود قرار داد، کیر مستوفی را داخل کس خود کرد و شروع به حرکت کرد. مستوفی هم در حالی که کپلهای سفید و مرمری مریم را نوازش میکرد، سینه های خوردنی مریم را به کام میکشید و میمکید. مریم از سر مستی و لذت جیغ میکشید و ناله میکرد. بعد در همان حال فرزاد در حالی که کیر خود و سوراخ کون مریم را با آب دهان خیس میکرد، به سراغ کون برجسته و دعوت گر مریم رفت و سر کیر خود را دم سوراخ کون مریم گذاشت و با فشار کیر کلفت و بلند خود را تا ته داخل کون مریم کرد. مریم از درد جیغی کشید و با ناخنها بلند خود شانه و سینه مستوفی را چنگ زند. فرزاد در حالی که موهای مریم را چنگ زده بود و سر او را به عقب میکشید گفت: چیه؟ جر خوردی؟ حقته. حالا اولشه.
بعد از گرفتن یک لب طولانی از مریم شروع به تلنبه زدن کرد. مریم احساس درد میکرد ولی لذتی که میبرد تمام دردهای او را محو میکرد. آنطرفتر سوسن هم در حالی که دستانش را روی پشتی مبل از عقب ستون کرده بود بر روی کیر احمد که روی مبل نشسته بود، نشست و کیر او را آرام داخل سوراخ کونش کرد. در همین حال داوود هم به سراغ کس سوسن رفت و کیرش را داخل کس او کرد. سینه های سوسن که بزگتر و نرمتر از سینه های مریم بود مانند مشکی تکان میخورد و داوود را به خوردن تشویق میکرد. مردها مدتی نسبتاً طولانی با عوض کردن جای خود در همین حالت با مریم و سوسن حال کردند. بعد احمد و داوود به سراغ بساط تریاک رفتند و مستوفی و فرزاد را با زنها تنها گذاشتند. مریم و سوسن بر روی کاناپه نشستند و پاهای خود را از هم باز کردند و مستوفی بین پاهای مریم قرار گرفت و فرزاد هم بین پاهای سوسن و کیر خود را داخل کس آنها کردند. بعداز مدتی مستوفی و فرزاد جای خود را با احمد و داوود عوض کردند و به سراغ بساط منقل رفتند. تریاک باعث شده بود که مردها دیر تر به انزال برسند و سکسی طولانی داشته باشند. بالاخره لحظه اوج برای مردها نزدیک میشد. سوسن و مریم در حالی که جلوی مردها زانو زده بودند، به نوبت کیر آنها را میخوردن و در همان حال یا دست یکدیگر را انگشت میکردند و کس همدیگر را میمالیدند. اول از همه احمد ارضا شد و آب خود را بر روی سینه های سوسن ریخت بعد مریم که بسیار شهوتی شده بود به ارگاسم رسید و در حالی که کیر بلند و کلفت فرزاد را میخورد لرزید، در همان حال فرزاد هم ارضا شد و با دست سر مریم را در حالی کیرش را تا نیمه در حلق مریم فرو کرده بود نگاه داشت و تمام آبش را در حلق مریم خالی کرد. مریم که نفسش بند آمده بود به زود کیر فرزاد را از دهانش خارج کرد و داشت نفس تازه میکرد که آب مستوفی با فشار بر روی صورتش پاشید و بر روی سینه هایش ریخت. داوود هم در حالی که کیرش در دهان سوسن بود ارضا شد و سوسن با ولع تمام آب او را خورد و بعدخود سوسن هم به ارگاسم رسید.
مردها با کیر هایی آویزان بر رو مبل لم داده بودن و مریم و سوسن با هم و تلو تلو خوران به داخل حمام رفتند تا بدن خورد را بشویند. هر دو میدانستند که این پایان داستان نیست و آن شب باز هم باید جوابگوی شهوت سیری ناپذیر این مردهای شهوتی و مست باشند. پس بعد از حمام بازهم آرایش کردن و به آغوش مردها برگشتند تا عطش خاموش نشدنی آنها را با آب برکه اندام زیبای خود پاسخگو باشند
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
     
  
زن

 
قسمت هشتم


مریم تصمیم گرفت خانه را بفروشد و از آن محیط زجرآور دور شود تا شاید در خانه ای جدید کمی آرامش بیابد. از طرفی باید به کارخانه سر میزد و تکلیف آنجا هم روشن میکرد. تصمیم داشت کارخانه را هم بفروشد. حتی زمینها و املاک و ماشین راهم نمیخواست نگه دارد. نمیخواست چیزی از گذشته زندگی اندوه بارش که خود مصوب آن بود باقی بماند. به همین خاطر بعد از انتقال همه اسناد به نام خود، از وکیل جواد خواست تا وکالت او را نیز قبول کند و ترتیب فروش همه چیز را بدهد و در مقابل پولها را در جای جدیدی سرمایه گذاری کند. وکالتنامه تنظیم شد و قرار شد تا برای کارخانه آگهی فروش بزنند.
چند وقتی از شروع کار فروش گذشته بود که یک روز تلفن خانه به صدا درآمد. مریم با بی میلی گوشی را برداشت و گفت: بله بفرمایید.
صدایی مردانه و جوان و آشنا جواب داد: الو، سلام، ببخشید که مزاحمتون میشم. من بهروز فاتحی هستم و میخواستم در مورد کارخانه با شما صحبت کنم.
با شنیدن این اسم، مریم شوکه شد.تمام خاطراتی که با بهروز داشت و کارهایی که برای رسیدن به او انجام داده بود و جوابی که بهروز به او داده بود از جلوی چشمانش گذشت. گویی چشمانش دیگر واقعیت را نمیبیند و تنها به پرده سینمایی دوخته شده که داستان عشق نافرجام او را بازگو میکند. صدای زنگ ناراحت کننده ای تمام گوشش را پر کرده بود و برای چند لحظه هیچ چیز نمیشنید. لقبش چنان به تپش افتاده بود که احساس میکرد هر آن از سینه اش به بیرون پرتاب میشود. نمیدانست چه بگوید. نمیدانست از بهروز متنفر است یا هنوز این عشق است که او را چنان مسخ کرده. با صدای بلند بهروز که برای چندمین بار میگفت: "خانم مرادی صدای من رو میشنوید، الو؟" به خودش آمد و سعی کرد جوابی بدهد: سلام آقای فاتحی، بفرمایید.
• من میتونم از شما خواهش کنم که فردا به کارخانه تشریف بیارید و با من و چند نفر از کارکنان کارخانه ملاقاتی داشته باشید.
• آخه من درگیر جابجایی خونه هستم و خیلی گرفتارم.
• میدونم خانم مرادی، با این حال موضوع مهمی هست که اگر شما لطف کنید و فردا وقتتون رو به ما بدید، حضورتون عرض میکنم.
• بسیار خوب، من ساعت 10 صبح کارخانه هستم.
• ممنونم خانم مرادی، به امید دیدار و خدانگهدار.
گوشی هنوز روی گوش مریم بود که صدای بوق اشغال بهش گفت که بهروز گوشی رو قطع کرده. هنوز قلبش مثل قبل گنجشکی که در دام صیادی اسیر شده میتپید. برایش مهم نبود که بهروز درباره کارخانه چه مطلبی ممکن است داشته باشد. فقط این مهم بود که بعد از مدتها میتوانست بهروز را ببیند و با او روبرو شود. میخواست او را ببیند و همه ناراحتی ها و بدبختی هایی را که به خاطر بدست آوردن او متحمل شده بود مانند پتکی بر سرش فرود آورد. شاید هم نه، هنوز او را دوست داشت و میخواست یک بار دیگر هم که شده او را ببیند و در چشمان زیبایش خیره شود و در نگاه مصمم و مردانه اش غرق شود. ولی خوب میدانست که دیگر آن مریم گذشته نیست. میدانست با بلایی که بر سر خود و زندگی و همسرش آورده به موجودی تبدیل شده که برای فرار از واقعیتها به آغوش شراب و هر مردی پناه میبرد تا ساعتی هرچند کوتاه از زندگی رقتبار خود دور شود و فراموش کند شیطان درونش چگونه زندگی دو انسان را به نابودی کشانده و رشته عشق و علاقه او با بهروز را گسسته.
فردای آن روز مریم سر ساعت مقرر در کارخانه بود. کارخانه ای که مدتها از تعطیلی آن میگذشت و از وقتی که جواد به زندان افتاده بود درش باز نشده بود. مریم همراه وکیلش رفته بود تا اگر مسئله حقوقی در میان بود از او کمک بگیرد. هرچند که طبق وصیت جواد تمام حق و حقوق کارگرها توسط وکیل او پرداخت شده بود و نگرانی از این بابت نبود.
بالاخره همه کسانی که قرار بود در جلسه آن روز حضور داشته باشند آمدند و بهروز همان جوان خوش سیمایی که هم مورد علاقه جواد بود و هم زمانی عشق مریم، هم در میان آن جمع بود. مریم سنگینی نگاه بهروز را حس میکرد و در نگاهش ملامت و نکوهش را به وضوح میخواند. اگر کسی آنجا نبود مریم مطمئن بود که به پای بهروز می افتاد تا او را ببخشد و دوباره به آغوشش بازگردد.
جلسه با حضور بهروز ومریم و وکیلش و تعدادی از سر کارگرها و مهندسان کارخانه آغاز شد. اولین کسی که به نمایندگی از طرف همه شروع به صحبت کرد بهروز بود.
• خانم مرادی، ممنون که دعوت ما رو قبول کردید و با تمام مشغله ای دارید، قبول زحمت کردید و امروز به ما افتخار حضور در این جلسه رو دادید. در ابتدا درگذشت همسر گرامی شما و دوست و همکار و همیار خود جناب آقای جواد مرادی را به شما تسلیت عرض میکنم و امیدوارم که غم آخرتون باشه. ما از شما تقاضا کردیم تا به عنوان مالک جدید کارخانه به اینجا تشریف بیارید تا در مورد کارخانه با شما مذاکره کنیم.
• ممنونم، ولی فکر میکنم که حق و حقوق همه کارکنان کارخانه تمام و کمال پرداخت شده و دیگر مشکلی در بین نباشه.
• درسته و ما از این بابت از شما و جناب آقای آذربانی، وکیل محترم شما کمال تشکر را داریم و مشکلی از این بابت وجود نداره. ولی ما میخواستیم در مورد خود کارخانه و فروش آن با شما صحبت کنیم. راستش میخواستیم از شما تقاضا کنیم که کارخانه رو نفروشید.
• ولی من نه تخصص اداره کارخانه رو دارم و نه وقتش رو و نه دوست دارم بعد از آن اتفاق وارد این کارخانه بشم. پس دلیلی برای نگه داشتن این کارخانه ندارم. اگر هم شما نگران کارخود هستید، میتونید با مالک جدید کارخانه همکاری کنید. مطمئناً هر کس که این کارخانه رو بخرد برای پیشبرد کارهای آن به افرادی کارآمد نیاز دارد که بهترین افراد کسانی هستند که حسن سابقه کار در این کارخانه را دارند.
• فرمایشات شما کاملاً درست و به جاست. ولی ما به خاطر ارادتی که نسبت به مرحوم مرادی داریم، دوست داریم که کارخانه به همان نام سابق و با همان شکل سابق باقی بماند. ما برای این منظور دو پیشنهاد داریم که هر کدام از آنها اگر مورد قبول شما واقع شود ما ممنون و سپاسگزار شما خواهیم بود. پیشنهاد اول اینکه شما کارخانه را نفروشید و برای اینکه مسئولیت اداره آن بر دوش شما سنگینی نکند، یک هیئت مدیره برای آن انتخاب کنید و اداره کارخانه را زیر نظر وکیل محترمتان به آن هیئت بسپارید و در دوره های مشخص سود کارخانه را از هیئت مدیره دریافت نمایید. پیشنهاد دوم در صورتی عملی خواهد بود که شما بر فروش کارخانه پافشاری داشته باشید. در این صورت ما از شما تقاضا داریم که کارخانه را به ما، یعنی جمعی که در حضورتون هستیم بفروشید. البته ما همه پول خرید کارخانه را در حال حاضر نداریم. تقریباً یک سوم بهای کارخانه موجود است و دو سوم باقیمانده هم به صورت اقساط معین با سر رسیدهای مشخص به شما پرداخت میشود.
مریم کمی فکر کرد و ناگهان فکری از ذهنش مانند ساعقه گذشت. پیش خود فکر کرد که اگر کارخانه را بفروشد ممکن است دیگر بهروز را نبیند، در حالی که با داشتند کارخانه، بهروز مجبور است با او در تماس باشد و او هم هر آن اراده کند میتواند بهروز را پیدا کند. به خاطر همین با ظاهرسازی خاصی گفت: من از همه شما ممنونم که میخواهید نام همسر مرحوم مرا زنده نگه دارید و کارخانه را که تنها و بهترین یادگار او است با همان شکل قبلی حفظ کنید. به همین خاطر من پیشنهاد اول شما رو قبول میکنم و از شما میخوام که با حضور وکیل من جهت انتخاب هیئت مدیر سالم و کارآمد اقدام کنید. البته این کار یک شرط داره و اون هم اینه که از میان شما کسی انتخاب بشه تا من رو در جریان رخدادهای کارخانه قرار بده و از آنجایی که همسر من علاقه خاصی به جناب آقای بهروز فاتحی داشتند من در صورتی که ایشون این زحمت رو قبول کنند، با پیشنهاد اول شما موافقت میکنم و میتونید بعد از انتخاب هیئت مدیره کار کارخانه را از سر بگیرید.
با شنیدن این حرف همه حاضرین به غیر از بهروز به وجد آمدند و همهمه ای بلند شد و هر کدام از آنها به شکلی ابراز تشکر کرد. بهروز ساکت و مات به مریم خیره شده بود و نمیدانست چکار باید بکند. از طرفی نمیخواست بیش از این به مریم نزدیک شود و از طرفی هم اگر پیشنهاد او را قبول نمیکرد کارخانه از دست رفته بود. بعد از اینکه مجلس کمی آرام شد و همه حاضرین منتظر جواب بهروز بودند، بهروز گفت: البته اینکه شما نسبت به من چنین لطفی دارید، باعث افتخار منه، ولی من فکر میکنم که اشخاصی در همین جمع ما هستند که به مراتب مناسبتر از من برای انجام این وظیفه هستند. من از شما تقاضا دارم که من را از این کار معاف کنید و شخص دیگری را برای این منظور انتخاب فرمایید.
مریم با دلخوری به بهروز نگاهی کرد و گفت: شما از من تقاضایی کردید و من قبول کردم. فکر نمیکنم در برابر جواب مثبت من به بازگشایی کارخانه من تقاضای زیادی از شما کرده باشم. اگر شما این تقاضا را قبول نکنید من هم نمیتوانم تقاضای این جمع را چه در مورد بازگشایی و چه در مورد فروش کارخانه به شما قبول کنم. من مطمئن هستم که اگر جواد هم در این موقعیت قرار میگرفت، همین تصمیم را میگرفت. من از حسن سابقه شما باخبرم و فکر میکنم که شما بهترین گزینه برای این مسئولیت هستید.
بهروز با خود فکر کرد، با اینکه میدونم منظور مریم از این پیشنهاد چیه، ولی اگر قبول نکنم هم کارخانه از دست رفته و هم همه کسانی که اینجا هستند من رو نکوهش میکنند و مسبب به هم خوردن همه چیز میدانند. بعد گفت: بسیار خوب، من به خاطر اینکه شما تمایل به این امر دارید و برای اینکه بتونیم کارخانه رو دوباره به روزهای طلایی خودش بازگردونیم به این لطف شما پاسخ مثبت میدم.
مریم که خوشحال شده بود گفت: بسیار خوب، پس بعد از اینکه هیئت مدیره کارخانه شروع به کار کرد در اولین فرصت یک خط موبایل به هزینه شرکت خریداری بشه و در اختیار جناب آقای فاتحی قرار بگیره تا من بتونم با ایشون در تماس باشم و ایشون هم همیشه در دست رس من و مدیران کارخانه باشند.
جلسه بعد از ساعتی مذاکره تمام شد و مریم رفت تا سوار ماشینش بشود و حرکت کند. ولی تا خواست حرکت کند، بهروز را دید که دوان دوان به طرف ماشین می آید. ایستاد و شیشه ماشین را پایین داد. بهروز نفس نفس زنان به ماشین رسید و بعد از اینکه نفسش جا آمد گفت: خانم مرادی، ممکنه در تصمیم خود تجدید نظر کنید؟
مریم عینک دودیش را برداشت و نگاهی به بهروز کرد و گفت: اولاً من خانم مرادی نیستم، خانم مریم افلاک هستم. دوماً تو از من خواستی به اینجا بیام، اومدم. خواستی کاخانه رو نفروشم، قبول کردم. در مقابل این دو درخواست نسبتاً بزرگ تو من تقاضایی کوچیک داشتم که تو قبول کردی. فکر میکنم معامله خوبی برای تو بوده. پس چرا میخواهی به همش بزنی؟
بهروز نگاهی قاطع به مریم کرد و گفت: خانم افلاک، بذارید با هم روراست باشیم. هم من و هم خود شما میدونیم که شما حتی بازگشایی کارخانه رو به خاطر این قبول کردید تا بتونید من رو در دسترس داشته باشید. باز هر دومون میدونیم که برای چی شما تمایل دارید که با من در تماس باشید. ولی این رو بدونید که من نمیتونم چیزی رو که بینمون گذشته و کاری رو که شما کردید نادید بگیرم و خیلی راحت و بیخیال با شما ارتباط برقرار کنم.
مریم نیشخندی زد و گفت: حالا کی خواست تو باهاش در ارتباط باشی. بهروز میدونی که من هر کاری کردم به خاطر تو بوده و الان هم اگر با پیشنهاد اون جمع موافقت کردم باز هم به خاطر تو بوده. درسته من در زندگیم اشتباه و گناه بزرگی مرتکب شدم، ولی گناه تو هم دست کمی از گناه من نداره. درست زمانی که من بیشتر از هر وقت دیگه به حضور تو نیاز داشتم تو تنهام گذاشتی و باعث شدی که من در راهی بیفتم که تا زند هستم نمیتونم لکه های کثافتش رو از دامنم پاک کنم. پس فکر نکن که تو این وسط بیگناهی. همون موقع که از اعتماد جواد سوء استفاده میکردی و زمانی که اون توی کارخانه بود میومدی خونه ما و من رو در آغوش میگرفتی و به جواد خیانت میکردی و با ناموس و عشق اون هم آغوش میشدی، وجدانت کجا بود که حالا من رو به خاطر گناهی که هدفش رسیدن به تو بود سرزنش میکنی؟!! خوب گوش کن، یا مسئولیت جدیدت رو قبول میکنی و با فعالیت زیاد مشغول به کار میشی، یا کارخانه هم همراه تو از زندگی من محو میشه.
مریم این رو گفت و بدون اینکه منتظر جواب بهروز بشه با سرعت ماشین رو به حرکت درآورد و از آنجا دور شد.
بهروز در نیای خودش غوطه ور بود و به فکر فرو رفته بود. با شنیدن این حرفها از طرف مریم، به خود میگفت: حق با مریمه. اگر من وارد زندگی اون نمیشدم و به اعتماد جواد خیانت نمیکردم، شاید الان جواد زنده بود و اون جوان بدبخت هنوز روی صندلی توی اون آلاچیق نشسته بود. اگر مریم مطمئن نبود که بعد از رفتن جواد از زندگیش کسی هست که میتونه بهتر از جواد جای او رو پر کنه، شاید هیچوقت جرأت عملی کردن اون نقشه شیطانی رو پیدا نمیکرد. من چکار کردم. چطور تونستم با جواد این کار رو بکنم و بعد چطور تونستم کسی رو که به خاطر من همه زندگیش رو به خطر انداخته بود در بدترین روزها تنها بذارم و از خودم برونم.
کارخانه دوباره شروع به کار کرد. مریم هم همونطور که میخواست توانست تماس دائمی با بهروز برقرار کند. ولی نمیدانست چطور میتواند بهروز را دوباره داشته باشد. نمیتوانست درد و رنجای زندگیش را فراموش کند و تنها راه فرار از آن وضعیت را شراب و شهوت رانی میدانست.
یک روز که حوصله رانندگی نداشت یک تاکسی تلفنی گرفت تا او را از منزل جدیدش برای خرید بیرون ببرد. وقتی که داخل ماشین نشست، متوجه راننده جوان تاکسی شد که به نظر بسیار زیبا و خوش تیپ می آمد. یک آن به این فکر افتاد، حالا که شراب و شهوت رانی میتواند اورا از واقعیتهای زندگی دور کند چرا مثل زنان هرزه هر شب در آغوش مردهایی باشد که هیچ جذابیتی برایش ندارند؟!! چرا برای خود کسی را پیدا نکن که هم با او میگساری کند و هم آتش شهوتش را فرونشاند. در این اواخر مستوفی و دوستانش او را مانند کالایی بین خود دست به دست میکردند و عطش شهوت خود را از آب گواره وجود او سیراب میکردند. شبهایی شده بود که در حال مستی پنج نفر از بدنش بهرمند شده بودند و هر کاری که برای لذت خود میتوانستند با او بکنند، کرده بودند. شبهایی شده بود که مثل سوپر استارهای فیلمای سکسی به هر حالتی که مردها از او میخواستند به آنها سرویس میداد و کارهایی میکرد که قبلاً حتی از تصورشان حالت تهوء پیدا میکرد. شبهایی شده بود که از سه طرف مورد حمله کیرهای بزرگ و کوچک قرار گرفته بود. بارها شده بود که از فشار کیر در حلقش به حالت خفگی افتاده بود. بارها شده بود، آنقدر از کس و کونش کار کشیده بودند که تا چند روز نمیتواست راحت به دستشویی برود. بارها طعم منی مردان مختلف را چشیده بود. بارها سینه و رانهایش در اثر مکیدن و گاز گرفتند مردها کبود شده بود. بارها از صورت تا کسش از آب مردانی که در آن واحد با او سکس کرده بودند خیس و لزج شده بود. با اینکه در عالم مستی و شهوت از همه این چیزها لذت میبرد، ولی در عالم هوشیاری حالش از خودش به هم میخورد. حالا که بهروز بیشتر از آن دور بود که بتواند پاسخگوی او باشد، چرا کسی مانند آن راننده جوان را در اختیار نداشته باشد تا هم کام دلش را از او بگیرد و هم دیگر نیازی نباشد که برای فرار از واقعیت و ساعتی خوشی، در معرض استفاده مردهایی قرار گیرد که از هر نظر لیاقت او را نداشتند. حالا که پول داشت، چرا به میل خود رفتار نکند. تصمیم خود را گرفت و سعی کرد با همان راننده جوان و خوش منظر رابطه برقرار کند. به همین منظور گفت: راستش من ماشین دارم، ولی خیلی وقتها حوصله رانندگی توی این خیابونهای شلوغ را ندارم. اگر کسی پیدا میشد که من بتونم هر زمان میخوام بهش دسترسی داشته باشم و مرا برای کارهام بیرون میبرد خیلی عالی میشد.
مرد جوان گفت: خوب آژانس ما که به شما نزدیکه. میتونید هر زمان که نیاز داشتید از اونجا ماشین بگیرید.
• درسته، ولی گاهی اوقات آژانس ماشین نداره و یا ماشین دیر میاد. اگر کسی بود که میشد همیشه پیداش کرد، بهتر بود. مخصوصاً اونطوری میشه خیلی از کارها رو بعد از حصول اعتماد بهش سپرد تا انجام بده.
• بله، راستش من دو سه تا مسافر دارم که همیشه با موبایل من تماس میگیرند و من کارهاشون رو انجام میدم. خوشحال میشم بتونم در خدمت شما هم باشم.
بعد دست کرد توی داشبرد و کارت آژانش رو درآورد و داد به مریم و گفت: راستش من خودم مالک آژانس هستم و اون هم شماره موبایل خودمه. اگر هم الان اومدم دنبال شما به خاطر این بود که ماشینی توی آژانس نداشتیم و من نخواستم مشتری رو از دست بدم. حقیقتش جدیداً دوتا آژانس دیگه هم توی این محدوده باز شده که اگه ما مشتریهامون رو راضی نگه نداریم، اونها مشتریهای ما رو میقاپند.
مریم نگاهی به کارت کرد و گفت: خیلی ممنون، اینطوری بهتره. چون شما خودت صاحب آژانس هستید و میشه بهتون بیشتر اعتماد کرد.
• ممنونم خانوم، نظر لطف شماست.
• راستش من یه زن تنها هستم و با مستخدمم زندگی میکنم که هم نگهبان خونه ست و هم کارهای خونه رو انجام میده.
• خوب من رو هم برادر خودتون بدون خانم. خوشحال میشم بتونم کمکی بکنم.
• راستش من از لفظ برادر زیاد خوشم نمیاد. چون از برادرای خودم خیری ندیدم. دوست بهتره.
مرد جوان نگاهی از توی آینه به مریم کرد و با لبخندی معنی دار گفت: هر طور که شما مایلید.
• راستی اگر زنگ زدم، بگم با کی کار دارم؟
• البته اگه به موبایل زنگ بزنید، خودم برمیدارم. ولی اگه با تلفن آژانس تماس گرفتید بگید فرهودی رو میخواید.
• فرهودی؟ چیه فرهودی؟
• آرش فرهودی.
• بسیار خوب. ممنونم.
چندروزی از اون ماجرا گذشت و مریم که مدتی بود مستوفی و دیگران رو دست به سر میکرد و مدتی هم بود که فکر بهروز داشت دیوونش میکرد و شهوت هم امانش را بریده بود، تصمیم گرفت با آرش تماس بگیره و ازش بخواهد تا او را بیرون ببرد. گوشی را برداشت و با آرش تماس گرفت و از او خواست تا برای خرید او را بیرون ببرد. آرش گفت: میتونم بیام، ولی نیم ساعت دیگه. اگه عجله دارید میخواید یه ماشین از آژانس بفرستم.
مریم جواب داد: نه، منتظر میمونم.
مریم به خودش رسید و یه آرایش زیبا کرد. چهره زیبای مریم با آن آرایش، خیلی خواستنی شده بود و هر مردی با دیدن او آرزو میکرد ساعتی با او باشد و فقط زیبایی اورا نظاره کند. بهترین لباسش را پوشید و منتظر آرش ماند. بعد دقیقاً نبم ساعت زنگ خانه به صدا در آمد و مستخدم مریم بعد از جواب دادن آیفون گفت: خانم، ماشین آماده ست.
وقتی که مریم سوار ماشین شد متوجه نگاه تحسین آمیز آرش که از آینه به او خیره شده بود شد و از این موضوع خیلی خوشحال شد. به آرش گفت: راستش میخواستم امشب برم بیرون کمی بگردم و بعد هم شام رو بیرون بخورم.
آرش با حالت خاصی گفت: اشکالی نداره خانم. من تا خود صبح بیکارم و آژانس رو هم به یکی از بچه ها سپردم و میتونم تا هر وقت که شما بیرون کار دارید در خدمتتون باشم.
ماشین حرکت کرد و آرش پرسید: خوب حالا کجا تشریف میبرید؟
• اول بریم یه پارک. میخوام کمی قدم بزنم. بعد هم میرم به یه گالری توی خیابون ولیعصر. میخوام یه چیزی برای خونه بخرم. بعد هم میریم یه رستوران خوب تا شام بخوریم.
• بخوریم؟!!! من مزاحمتون نمیشم. شما تشریف ببرید شام بخورید. من منتظرتون میمونم تا بیاید.
• اولاً اونجوری شما معطل میشید و من شام با عجله بهم نمیچسبه. دوماً خوردن شام به تنهایی اونم بیرون از خونه لطفی نداره.
• اولاً من معطل نمیشم. پولش رو ازتون میگیرم. کارم همینه. دوماً راضی به زحمت شما نیستم. سوماً خوردن شام با خانم محترمی مثل شما با اینکه افتخار بزرگیه ولی در حد و اندازه های من نیست.
• این چه حرفیه. خودتون رو دست کم گرفتید؟ درضمن نگران کرایه هم نباشید. کرایتون رو تمام و کمال میپردازم. اگر دعوتم رو قبول کنید ازتون ممنون میشم. چون من رو از تنها درمیارید.
• بسیار خوب. به شرطی که پول شام رو از کرایه کم کنید.
مریم خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت: شما مطمئن هستید کرایه شما بیشتر از پول شامی میشه که با من میخورید؟ این شرط رو پس بگیرید چون ممکنه ضرر کنید.
آرش نگاهی به مریم کرد و با خنده گفت: اشکالی نداره هر چقدر از کرایه کم آوردم باهاتون حساب میکنم.
مریم با ناز خاصی گفت: خواهش میکنم این حرف رو نزنید. وقتی که من شما رو به شام دعوت میکنم، اصلاً انتظار ندارم که شما دست توی جیبتون بکنید.
ماشین جلوی پارک ملت پارک شد و مریم گفت: خوب، بفرمایید بریم.
• من مزاحمتون نمیشم. همینجا منتظر میمونم.
• بس کنید تعارف رو. پیاده بشید با هم قدمی بزنیم تا اشتهامون برای شام باز بشه.
هر دو پیاده شدند و وارد پارک شدند. اونجا بود که مریم متوجه شد که آرش نه تنها خوش قیافه و خوش تیپه، بلکه خوش هیکل و قد بلند هم هست. با خود گفت: کی از این مرد خوش قد و بالا و خوش سیما بهتر؟ اگر بتونم بهش بفهمونم که چی ازش میخوام و او هم مایل به ارتباط با من باشه، میتونیم با هم لحظه های خوبی داشته باشیم و من میتونم تا زمانی که بهروز رو به راه بیارم تنهایی هام رو با این جوان مقبول پر کنم.
همانطور که قدم میزدند و ریه های خود را از هوای مطبوع پارک پر میکردند، مریم گفت: من این پارک رو خیلی دوست دارم. من رو یاد گذشته ام می اندازه. دوران خوشی هام.
• میتونم یه سؤال از خدمتتون بکنم؟
• خواهش میکنم. بفرمایید.
• شما گفتید تنها زندگی میکنید. البته فضولیه، ولی میتونم بپرسم که خانمی به زیبایی شما که از نظر مالی هم تأمینه، چرا تنهاست؟ چرا ازدواج نکرده؟
• در مورد زیبایی لطف دارید، ولی من ازدواج کردم.
• پس چرا تنها؟ طلاق گرفتید؟
• نه، شوهرم فوت کرده و بعد از فوتش همه دارایی خود رو برای من گذاشت. البته طبق وصیتنامه خودش. الان من از نظر مالی مشکلی ندارم. ولی تنها زندگی میکنم و این تنهایی بعضی اوقات آزارم میده.
• خوب چرا دوباره ازدواج نمیکنید؟
• نمیخوام دوباره خودم رو درگیر زندگی با کسی کنم و اون رو از دست بدم. اینجوری راحتترم. فقط تنهایی آزارم میده که اون رو هم تحمل میکنم.
• دوستی، آشنایی، کسی رو ندارید که تنهاییتون رو پر کنه؟
• دوست دارم، ولی اونقدر باهاشون صمیمی نیستم که بتونم توی حریم خصوصیم راهشون بدم و از هم صحبتی با اونها لذت ببرم. بعد هم آدم باید از یه نفر خوشش بیاد تا بتونه وقتی که باهاش هست تنهایی رو احساس نکنه.
• خوب، چرا یک نفر رو که لیاقت شمارو داشته باشه پیدا نمیکنید تا از تنهایی در بیاید؟
• راستش دنبال کسی هستم که هم ازش خوشم بیاد و هم اون بتونه من رو از تنهایی در بیاره و در ضمن مورد اطمینان هم باشه. و
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
     
  
زن

 
قسمت نهم

مدتی بود که مریم با آرش رابطه پیدا کرده بود، و تقریباً هر چند روز یه بار با هم ملاقات داشتند. بعد از مدتی که از آشنایی آنها گذشت، مریم فکری به نظرش رسید که میتوانست از آن طریق بهروز را قلقلک بدهد تا دوباره با مریم رابطه برقرار کند. با اینکه بهروز مأمور شده بود تا مریم را از اوضاع کارخانه مطلع نماید، ولی باز هم فاصله خود را با مریم حفظ میکرد و هیچگاه حضوری برای دادن گزارشها مراجعه نمیکرد. هر وقت هم مریم برای انجام بعضی از امور به درخواست هیئت مدیره به کارخانه میرفت، بهروز سعی میکرد با او تنها نشود. گویی هیچ راهی باقی نمانده بود تا دوباره مریم را به بهروز برساند. گویی رابطه مریم و بهروز هم برای همیشه با مرگ جواد مرده بود. ولی حالا دیگر این تنها عشق و شهوت نبود که مریم را بر آن میداشت تا دوستی بهروز را دوباره به دست آورد، بلکه نوعی حس جدید بود که مریم را مجبور میکرد هر طور که شده بهروز را به زانو درآورد و مال خود نماید. مریم که حالا زن متمولی بود و دیگر از نظر روحی هم کمی تسکین پیدا کرده بود، میخواست تا بهروز را بدست آورد، چون میدید که همه چیزاهایی را که داشت برای به دست آوردن بهروز فدا کرده بود. همسرش، وجدانش، انسانیتش، شرافتش، و از همه بدتر پاک دامنی که زمانی فکر میکرد در وجودش هست. او به خاطر داشتن بهروز و در اثر صدماتی که در این راه دیده بود مدت درازی را در خفت و خواری همچون زنان خیابانی و هرزه گذرانده بود و این خفت را نتیجه رانده شدن از جانب بهروز میدانست. از طرفی برایش سخت مینمود، حالا که صاحب همه چیز است و بسیاری از مردان اطرافش آرزوی حتی یگ سلام محبت آمیز او را دارند، بهروز که در مقابل او چیزی نداشت اینچنین در مقابل ابراز تمایل مریم برای ارتباط با خود مقاومت میکرد و حتی حاضر نبود مریم را در خلوت ملاقات کند. مریم با خود میگفت: باید این اسب سرکش را رام کنم و بعد از تصاحبش لذت ببرم و غمهای زندگیم را فراموش کنم.
به همین دلیل به فکر طرح نقشه ای افتاد تا بهروز را به چنگ آورد و او را مجبور به اطاعت از خود نماید. حالا که آرش وارد زندگی او شده بود، حتماً بهروز با آگاه شدن از رابطه مریم با او به خود میلرزد و نمی توانست تحمل کند، زنی را که زمانی عاشقانه در آغوش میفشرد، حالا در آغوش مرد دیگری باشد. با این حیله مریم میتوانست هم انتقام کم توجهی های بهروز را از او بگیرد و هم او را تشویق به برقراری رابطه دوستانه مجدد با خود کند.
چند وقت از تصمیم موذیانه مریم میگذشت و مریم در انتظار موقعیتی بود تا بهروز را متوجه حضور مرد جوان و خوش قد و بالایی کند که به تازگی وارد زندگی او شده. بالاخره تصمیم گرفت تا با بهانه ای بهروز را به خانه خود بکشد و با آرش روبرو کند. مدارکی بود که مریم باید به عنوان مالک کارخانه امضاء میکرد و این بهترین موقعیت بود تا با بهانه ای از رفتن به کارخانه خودداری کند و بخواهد تا بهروز مدارک رو به خانه او بیاورد. اول با آرش تماس گرفت و قرار گذاشت تا آرش به خانه اش بیاید و بعد با کارخانه تماس گرفت و به بهانه کسالت خواست تا مدارک را بهروز که حکم نماینده و رابط او با کارخانه را داشت، به در خانه بیاورد. آرش ساعت 9 صبح وارد خانه مریم شد و مورد استقبال گرم او قرار گرفت. مریم از قصد لباسی باز پوشیده بود که اندام زیبای او را به خوبی به نمایش گذاشته بود و در هال خانه با آرش گرم گرفته بود که زنگ در به صدا در آمد. مریم از مستخدمش خواست تا در را باز کند و بهروز را به داخل خانه راهنمایی کند. بهروز ابتدا از ورود به خانه خودداری کرد و به مستخدم گفت که یا خانم بیاد جلوی در و یا مستخدم مدارک را ببرد و به امضای مریم برساند، ولی مریم توسط مستخدم خود به بهروز پیغام داد که میهمان عزیزی دارد و نمیتواند اورا تنها بگذارد و در ضمن خود بهروز باید موقع امضای مدارک حضور داشته باشد تا مریم بتواند در مورد کارخانه و عملکرد آن با بهروز صحبت کند. بالاخره بهروز که فهمید مریم تنها نیست تسلیم شد و وارد خانه شد. وقتی که وارد هال شد با صحنه ای روبرو شد که با آنکه سعی کرد در ظاهر به آن بی اعتنا باشد، ولی قلبش را فشرد و مریم از دیدن حالت چهره او لذت برد. چون میدید که همانطور که فکر میکرد بهروز با دیدن آرش و اینکه مریم تقریباً درآغوش او و کنارش روی مبل نشسته است، جا خورده و نشانه هایی از غم در چهره اش نمایان شده. مریم با دیدن بهروز بعد از کمی مکث بلند شد و از آرش عذرخواهی کرد که باید چند دقیقه ای اورا تنها بگذارد و بعد به بهروز گفت که دنبالش به اطاق کارش بیاید تا او مدارک را مطالعه کند و امضا نماید. بهروز هم به ناچار همراه مریم وارد اطاقی شد که میزی نسبتاً بزرگ در آن بود و بر روی میز هم لوازمی بود که نشان میداد آن اطاق به عنوان اطاق کار و مطالعه استفاده میشود. مریم در حالی که با ناز و عشوه پشت میز مینشست گفت: خوب مدارک را به من بدید تا بخونم و امضا کنم.
بهروز جلو رفت و مدارک را به طرف مریم برد و مریم هم از قصد طوری مدارک را گرفت که دستش کاملاً با دست بهروز تماس حاصل کرد و گویی دارد دست بهروز را نوازش میکرد. با این کار مریم گویی رودی از مولد مذاب در رگهای بهروز جریان یافت. مریم کاملاً دگرگون شدن حالت بهروز را از بدو ورود به خانه حس کرده بود و بهروز دیگر آن مرد سرسختی که به هیچ وجه حاضر نبود در مقابل مریم تسلیم شود، نمینمود. مریم در حالی مدارک را ورق میزد و وانمود میکرد که دارد آنها را مطالعه میکند گفت: خوب جناب آقای فاتحی، چه خبر از کارخانه؟
بهروز که از لحن خطاب قرار گرفتنش از سوی مریم جاخورده بود گفت: خبر خاصی ندارم. کارخانه و هیئت مدیره آن شبانه روز دارند کار میکنند تا دوباره کارخانه به همان روزهای طلایی باز گردد.
· خوبه، خوشحالم که کارخانه دوباره راه افتاد، هرچند که اول میخواستم آن را بفروشم و از شر هر چیزی که من را به یاد آقای مرادی مرحوم می انداخت خلاص بشم، ولی باز به خاطر بعضی افراد و بعضی تقاضاها تصمیمم را عوض کردم.
مریم قسمت آخر حرفش را با حالتی خاص بیان کرد که منظورش را بیشتر برای بهروز روشن کند و در همان حال زیر چشمی نگاهی به بهروز کرد که با دهانی باز و خیره داشت او را نگاه میکرد. از اینکه توانسته بود بهروز را در این شرایط گیر بیندازد و عکس العملی که انتظارش را داشت از او ببیند، خیلی راضی و خوشحال بود. با خود گفت: آقای بهروز فاتحی، حالا کجاش رو دیدی؟ کاری کنم که روزی صدهزار بار قربون صدقم بری و مثل سگ درگاهم هر کاری که ازت بخوام برام انجام بدی.
بهروز گفت: خیلی ممنونم که تقاضای نمایندگان کارخانه را پذیرفتید.
· البته این را بدونید که اگر شخص شما از من چنین چیزی رو نمیخواست، من هرگز با باقی ماندن کارخانه به حالت سابق موافقت نمیکردم.
· این نظر لطف شماست خانم افلاک.
· راستی نظرتون در مورد آقایی که در هال خونه دیدید چیه؟ به نظرتون میتونه یه دوست خوب و یه مدیر لایق برای من و کارخانه باشه.
بهروز که از این سؤال ناگهانی جا خورده بود کمی من و من کرد وبعد گفت: والا... ، من ایشون رو درست نمیشناسم. ولی ظاهراً که مرد خوبی به نظر میرسند.
· جدی؟ پس یعنی شما فکر میکنید که ایشون بتونند مدیریت کارخانه را به عهده بگیرند؟
· البته اگر تخصصش را داشته باشند، چرا که نه؟
· آقای فاتحی، یعنی شما که سالها با آقای مرادی کار کردید و تقریباً به عنوان معاون ایشون در کارخانه بودید و از زیر و بم کارخانه کاملاً آگاهید، فکر میکنید اگر کسی را از خارج کارخانه به مدیریت آن منصوب کنم، میتونه در این مسئولیت موفق باشه؟
· البته اگر کسی از افراد کارخانه را به این منصب انتخاب کنید به نظر من بهتره، ولی به هرحال صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
· آقای فاتحی، راستش رو بخواهید من از این مرد جوان خوشم آمده و میخوام که مدتی در نزدیکی خودم و زیر نظر خودم باشه تا ببینم که آیا میتونم بهش اعتماد کنم و ایشون رو به حریم خصوصی خودم راه بدم. به خاطر همین میخوام ایشون رو به کارخانه بفرستم و شما مراقب حرکتها و اعمال او باشید و به من گزارش کارهای اورا بدهید.
بهروز که کم مانده بود گریه اش بگیرد، بغضش را فرو داد و با صدایی که برای مریم دارای دنیایی معنی و لذت بود گفت: هر چه شما دستور بدید خانم.
· در ضمن ترتیبی بدید که نام کارخانه به افلاک تغییر پیدا کنه. دیگه نمیخواهم که کارخانه من با نام سابق کار کند.
· ولی ... .
· ولی و اما و آخه نداریم. این تصمیمی هست که به عنوان مالک کارخانه گرفتم و باید انجام بشه. در ضمن به هیئت مدیره اطلاع بدید که من شخصی را برای سمت مدیریت کل کارخانه انتخاب کردم و حقوق او را هم خودم تعیین میکنم. مقدمات کار را انجام بدند و من را در جریان امور قرار بدید. دیگه میتونید تشریف ببرید. کاری ندارم.
· خانم افلاک، حتماً دستورات شما در اصرع وقت انجام میشه و من خودم پیگیر کارها میشم تا هر چه سریعتر دستورات شما در کارخانه جاری بشه. فعلاً با اجازه.
· صبر کنید، یه مطلب دیگه هم هست که میخواستم بگم. آقای فاتحی خیلی اوقات آدمها کارهایی میکنند و عکس العملهایی نشان میدهند که در نهایت به ضررشون تموم میشه و شما یکی از همون افراد هستید.
این حرف آخر مریم بهروز را آتش زد و بهروز بدون آن که چیزی بگوید سرش پایین انداخت و از اطاق خارج شد. بهروز داشت دیوانه میشد. از طرفی مریم را با مردی تنها در خانه دیده بود که از هر نظر برازنده بود و از طرفی مریم دیگر آن لحن خودمانی را با او نداشت و از او دور شده بود و از طرف دیگر مریم تصمیم داشت نام کارخانه را که تنها یادگار جواد بدبخت بود تغییر دهد و بدتر از آن کسی را به مدیریت کارخانه برگزیند که هیچ سابقه ای در کارخانه نداشت و داشت می آمد تا جای اورا در کارخانه بگیرد. با وجود آن مرد در کارخانه دیگر نیازی به حضور بهروز بنود و بهروز موقعیت خود را در کارخانه ای که سالها در آن زحمت کشیده بود و تلاش کرده بود تا حفظش کند، در خطر میدید. افکار گوناگون بر ذهنش هجوم آورده بود و از این حرکت مریم گیج شده بود. هنوز سوار ماشین نشده بود که یادش آمد مدارک را پیش مریم جاگذاشته. ولی دوست نداشت دوباره به در خانه ای برود که میدانست زنی را که زمانی عشق او بود در آغوش مردی غریبه جا گرفته. در حال کشمکش با خود بود که مستخدم خانه اورا صدا کرد و به طرفش آمد و پاکت مدارک را به او داد و گفت: خانم فرمودند که مدارک بماند تا مدیر جدید کارخانه آنها را امضا کند.
بهروز با سرخوردگی فراوان مدارک را گرفت و سوار ماشین شد و به طرف کارخانه حرکت کرد. با خود فکر میکرد که ایکاش دوستی مریم را رد نکرده بود و از فرصتهای به وجود آمده بهتر استفاده میکرد. جمله آخر مریم بارها و بارها در ذهنش مرور میشد و او منظور مریم را خوب درک میکرد. با خود فکر میکرد که اگر کله شقی به خرج نداده بود، حتماً الان او به عنوان مدیر و نماینده تام الاختیار مریم که مالک کارخانه بود، منصوب میشد و از حقوق و مزایا و رابطه ای نزدیک با مریم برخوردار میشد. وقتی که این افکار مانند سیلی به مغزش هجوم می آورد، به خود لعنت میفرستاد که با کله شقی بی مورد فرصت یک زندگی راحت و لذتبخش را از دست داده بود. درست بود که مریم با بی رحمی تمام زندگی دونفر را تباه کرده بود، ولی با کنار کشیدن بهروز هیچ کدام از آنها زنده نمیشدند و تنها نتیجه این رفتار از دست دادن کارخانه و زنی بود که از هر نظر ایده آل و خواستنی بود. بهروز با این افکار درگیر بود و داشت دیوانه میشد. آنقدر عصبی شده بود که ناگهان فریادی از ته دل کشید و پایش را بر روی گاز فشرد و با سرعت سرسام آوری به سمت کارخانه رفت.
آن طرف مریم راضی از تأثیری که نقشه اش بر روی بهروز گذاشته بود در کنار آرش نشسته بود و لب بر لب او گذاشته بود و خود را در اختیار او نهاده بود تا خوشحالیش را با بهرمندی از لذت آمیختن با جوانی زیبا و مقبول کامل کند. آرش هم که آماده بود تا مریم را با خود به اوج لذت جنسی ببرد، بی امان از او لب میگرفت و اندام نرم و زیبای مریم را از روی لباس لمس میکرد. مریم بلند شد و دستان آرش را گرفت و او را با خود به اطاق خواب برد و او را بر روی مبل راحتی اطاقش نشاند و بعد شروع به کندن لباسهایش کرد. وقتی که آرش کاملاً لخت شد، مریم از او فاصله گرفت و با مهارت و عشوه، دانه دانه تکه های لباشس را در آورد و بدن زیبای خود را با کش و قوص و حرکات شهوت انگیز به نمایش گذاشت. بعد به سراغ آرش که با دیدن بدن و حرکات مریم کیرش کاملاً بزرگ و سفت شده بود رفت و بین دو پای او قرار گرفت و شروع به لیسیدن خایه و کیر آرش کرد و بعد هم کیر اورا آرام در دهانش کرد و شروع به خوردن آن نمود. کیر آرش را که کوچک هم نبود، تا ته در حلق خود میکرد و نگاه میداشت و آرش هم از فشار حلق و گرمای دهان مریم لذت میبرد. چند دقیقه ای به همین صورت گذشت تا اینکه آرش بلند شد و مریم را بر روی مبل نشاند و پاهای ظریف و مرمری او را از هم باز کرد و بر روی دسته های مبل تکیه داد و بعد از بالا شروع به خوردن و لیسیدن نرمه های گوش و گردن و سینهه ای زیبای مریم کرد و آرام پایینتر آمد و بعد از لیسیدن پاها و رانهای مریم به سراغ کس زیبا و بی موی او که لبه هایش از هم باز شده بود و گوشت صورتی رنگش مانند غنچه گلی در میان آن همه زیبایی خودنمایی میکرد، رفت و شروع به خوردن از آن چشمه بهشتی کرد. مریم نفسهای عمیقی میکشید و با یک دست موهای آرش را چنگ میزد و سر اورا به کس خود میفشرد و با دست دیگر شکم و سینه های خود را میمالید و گاهی هم انگشتان ظریف و کشیده اش را در دهان خود میکرد و میمکید. بعد از آنکه کس مریم حسابی خیس و لیز شد، آرش بلند شد و در همان حال که مریم برروی مبل نشسته بود و پاهایش هم بر روی دسته های مبل بود در بین پاهای او قرار گرفت و کیرش را با دوازه بهشتی مریم تنظیم کرد و آرام آن را داخل کس مریم کرد و بعد شروع به تلنبه زدن کرد و کم کم به سرعت خود افزود. سینه های مریم با ضربات آرش میلرزید و مانند میوه های رسیده ای که از شاخه آویزان باشند، تکان میخورد. آرش در همان حال که تلنبه میزد، گاهی دهانش را به سینه های مریم میرساند و از آنها میخورد. مریم با اینکه قبلاً هم با آرش سکس داشت، اینبار سکس با او برایش لذت بیشتری داشت. چون توانسته بود آنطور که میخواهد نقشه اش را پیش ببرد و بهروز را در دام تردید گرفتار کند. در آن حال مریم هم از نظر روحی ارضا شده بود و هم از نظر جسمی لذت میبرد. مریم بلند شد و در حالی که روی مبل زانو زده بود و دستانش را بر روی پشتی مبل تکیه داده بود، باسن گرد و خوش فرمش را به حالت قنبل عقب داد و آرش هم بعد از بوسیدن و لیسیدن کپلهای مریم دوباره کیرش را درون کس او فرو کرد و باز تلنبه هایش شروع شد. صدای آه و ناله های مریم تمام فضای اطاق را پر کرده بود و آرش هم با تمام قدرت ضربه میزد. مریم پاهایش را جفت کرد تا کیر آرش را بیشتر حس کند و بیشتر لذت ببرد. دقایقی به همین منوال گذشت و بعد آرش بر روی مبل نشست و مریم در حالی که پاهایش را دوطرف بدن آرش گذاشته بود بر روی کیر او فرود آمد و کیرش را در اعماق وجودش حس کرد. مریم با کسش بازی میکرد و آرش هم کمر او را گرفته بود و در بالا و پایین رفتن کمکش میکرد. مریم از لذت لبریز بود و گویی در آسمانهاست و با فرشتگان عشق بازی میکند. هر دو بلند شدند و رفتند بر روی تخت و مریم طاق باز بر روی تخت خوابید و پاهای ناز و زیبایش را از هم باز کرد و آرش هم در میان پاهایش قرار گرفت و بار دیگر کیرش را داخل کس خیس و داغ مریم کرد. مریم هم پاهایش به دور کمر آرش حلقه کرد و او را به خود فشرد. آرش بر روی مریم خوابیده بود و در حال ضربه زدن نرمه گوشهای او و گردن و سینه هایش را میلیسید و میمکید و میخورد. مریم که بسیار شهوتی شده بود در وجود خودش لرزشی را احساس کرد و احساس کرد که از داخل خالی میشود. پاهایش را به بدن آرش فشرد و او را در آغوش گرفت و در حالی که با ناخن پشت آرش را چنگ میزد، فریادی از سر لذت کشید و به خود لرزید. آرش هم به ضربه هایش ادامه داد و مریم وقتی کاملاً تخلیه شد، بدنش شل شد و بی حال بر روی تخت افتاد و آرش هم بعد از چند ضربه گرما و درد لذتبخشی را در زیر تخمهایش احساس کرد و کیرش را از کس مریم بیرون آورد و آبش با فشار بر روی شکم و سینه های مریم پاشید. بعد از اینکه آرش و مریم خود را تمیز کردند در آغوش هم روی تخت دراز کشیدند و لحظه ای استراحت کردند.
مریم در حالیکه سرش را بر روی سینه پهن و مردانه آرش گذاشته بود و با نوک انگشتانش سینه و شکم و گاهی هم کیر خوابیده آرش را نوازش میداد، شروع به صحبت کرد و گفت: آرش، تو دوست نداری به غیر از آژانس در جای دیگه ای مشغول به کار بشی؟
· مثلاً کجا؟
· راستش من یه کارخانه دارم که از شوهرم بهم رسیده و اول میخواستم بفروشمش، ولی بعد به پیشنهاد گروهی از مهندسان و سرکارگرها تصمیمم عوض شد و قرار شد کارخانه را نگه دارم و دوباره کارخانه زیر نظر هیئت مدیره منتخب، شروع به کار کنه. کسی را هم که دیدی امروز آمده بود اینجا رابط من و کارخانه است که مرا در جریان امور کارخانه قرار میده و اگر اسناد و مدارکی نیاز به امضای من داشته باشه اونها رو به من میرسونه. ولی راستش رو بخوای من از این وضعیت راضی نیستم و دوست دارم یه نفر از طرف خودم مدیریت کارخانه را به جای من قبول کنه تا همه چیز تحت کنترل او و در نتیجه در اختیار من باشه. فکر کردم حالا که من و تو اینقدر با هم نزدیک شدیم، اگر تو قبول کنی به عنوان مدیر کارخانه شروع به کار کنی هم من به هدفم رسیدم و هم تو به درآمدی خوب.
· راستش بدم نمیاد. ولی من تجربه این کار رو ندارم. البته مدرک دانشگاهی در رشته مدیریت دارم، ولی تا بحال ازش استفاده نکردم و فکر میکردم که کار آزاد بهتر و کم دردسرتره.
· خوبه، پس مدرک هم داری. اشکال نداره تجربه هم پیدا میکنی. من از همین آقای فاتحی که دیدی و وکیلم آقای آذربانی میخوام که در ابتدای کار کمکت کنند تا بتونی کنترل امور را در دست بگیری. خوب حالا نظرت چیه؟
· والا، نمیدونم چی بگم. راستش کی از پول بدش میاد؟ بد نیست در کنار آژانس یه درآمد خوب دیگه هم داشته باشم. حالا حقوقش چقدری هست.
· ای بدجنس، هنوز هیچی نشده به فکر پولشی؟
· خوب از قدیم گفتند حساب حسابه، کاکا برادر. بعدشم، من که هرچی دربیارم متعلق به شماست. چه از آژانس و چه از کارخانه.
· ای زبون باز کلک، خیلی خوب، با حقوق پایه ماهی یک تومن چطوری؟
· یک میلیون؟!!! کیه که این پیشنهاد رو از فرشته نازنینی مثل تو رد کنه؟
· آژانس رو چکار میکنی؟
· میسپارمش به برادر کوچکم. اتفاقاً اون هم تازه سربازیش تموم شده و دنبال کار میگرده.
· مدرک دانشگاهی داره؟
· آره، لیسانس حسابداریه.
· خوبه بعد از اینکه خودت توی کاخانه جا افتادی، میتونی اون رو هم ببری پیش خودت.
· عالیه.
· پس من ترتیب قرار داد رو میدم. اول یه قرار داد سه ماهه با تو امضا میکنیم تا هم تو ببینی که از این کار خوشت میاد یا نه و هم ما ببینیم که تو از عهده این کار برمیای نا نه. بعد اگر هر دو طرف راضی بودیم قرار داد رو با مدت طولانی تر تمدید میکنیم.
· هرطور تو بخوای، جیگر طلا.
آرش یه لب حسابی از مریم گرفت و با اینکه تازه ارضا شده بود، ولی با شنیدن پیشنهاد مریم و همچنین نوازش های او دوباره کیرش بلند شده بود و دوباره رفت روی مریم تا کامی دیگر از آن برکه لذت بگیرد و عیش آن روزش را کامل کند.
پایان
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
     
  
داستان سکسی ایرانی

عشق تعصب و بدگمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA