|
قسمت آخر : فریب
رسیدگی به نازنین تموم وقت منو گرفته بود و منم دیگه کمتر به وحید گیر میدادم ... دیگه خودم وقت نمی کردم بهش بگم منو ببر بیرون بگردیم یا زودتر بیا خونه و از این جور حرفا چون واقعا وقتی واسه این کارا نداشتم خب وحید هم خیلی راحت بود چون دیگه راحت به کاراش می رسید و از صبح تا شب تو اون شرکت بود ... بعضی وقتا از خستگی شبا بدون اینکه شام بخورم خوابم می برد.. واقعا تنهایی از پس این همه کار برنمی آمدم اگه مامانم بهم سر نمی زد و نیمی از کارام رو نمی کرد حتما می مردم.. همه چیز عادی پیش می رفت تا اینکه نازنین 1 ساله شد... طبیعی بود که دیگه مثل قبل وقت منو نگیره .. فرصت می کردم به کارام برسم .. با اینکه نازنین خوشگلم رو داشتم اما باز یه کمبودی حس می کردم و اون کمبود حضور وحید بود . دلم می خواست یه چند ساعتی با هم باشیم و دو تایی نازنین رو ببریم گردش اما همیشه من خودم تنها این کارو می کردم وحید فرصت این کار رو نداشت... کلافه بودم ... آخه این چه زندگی مشترکی بود که من فقط خودم بودم و خودم... فکر کرده بودم اگه بچه داشته باشیم وحید بیشتر به زندگی توجه کنه اما این فکرم فقط روزهای اول جواب داد چون دوباره وحید مثل قبل شده بود... هر چقدر باهاش صحبت می کردمو می گفتم یه جوری برنامه ریزی کنه که یه ساعتی رو با هم باشیم می گفت : من که بهت گفته بودم .. بچه داری سخته خودت خواستی ... یادته بهت گفتم مسئولیت شرکت با منه و نمی تونم دائم خونه باشم.. حوصله هیچ کاری رو نداشتم ... بد شرایطی داشتم نمی تونستم بی خیال شم و سرم به کارم باشه... وحید اصلا از زندگی مشترک چیزی نمی دونست... کسی هم نمی تونست کاری بکنه چون اون قدر کارش واسش مهم بود که هیچ جوری حاضر نبود حداقل دوساعت زودتر بیاد خونه... هر چقدر خانواده من و حتی خانواده خودش باهاش صحبت کردن فایده نداشت .. وحید آدم کار و شرکت بود... من یه زن جوان بودم که وحید حتی نمی تونست نیاز جنسی منو برآورده کنه چون اونقدر خسته بود که دیگه قدرتی واسه این کار نداشت .. هیچ کدوم از کارایی که می کردم نمی تونست توجه وحید رو جلب کنه از آرایش های متنوع گرفته تا انواع تیپ و لباس و ..... فایده نداشت وحید منو نمی دید... نازنین هم زیاد با وحید جور نبود.. بچه ام اصلا باباش رو نمی دید و نمی شناخت... وحید گاهی شبا می رفت تو اتاق نازنین و یه بوس از گونه اش می کرد و می رفت می خوابید.. تنها دلخوشی که باعث شده بود توی اون خونه بمونم نازنین بود ... می دونستم بالاخره صبرم تموم می شه اما به خودم می گفتم همه چیز درست میشه ... دو سال بود که داشتم به خودم امید می دادم ... اما هی بدتر می شد... دیگه تصمیم گرفته بودم به هیچ کدوم از حرفای وحید گوش نکنم و همون پریسای قبل باشم.. تا حالا هر کاری وحید خواسته بود من کرده بودم ... وقتی فکر می کردم می دیدم این قدر که من دوسش داشتم و به حرفاش گوش داده بودم اون هیچ کاری واسه من نکرده بود... خوب فکرامو کرده بودم و تصمیم گرفته بودم خودم باشم.. مثل قبل لباس می پوشیدم و به خودم می رسیدم و هر مدلی هم که دوست داشتم آرایش می کردم .. (حتی خیلی بیشتر از اون موقع ها که مجرد بودم..) وقتی بیرون می رفتم و می دیدم بعضی ها با چشماشون می خوان منو بخورن می گفتم کاش وحید هم اینجوری بود... از لحاظ ظاهری خوشگل بودم .. تا قبل از اون چون نازنین همه وقتمو گرفته بود فرصت نداشتم خیلی به خودم برسم.. واسه همین اولین فرصتی که گیر آوردم رفتم آرایشگاه و موهامو یه رنگ و مش خوشگل در آوردم .. با اینکه یه بار زایمان داشتم اما اندامم رو خوب حفظ کرده بودم و وزنم مناسب بود. رنگ موهام زیباییمو صد برابر کرده بود . می دونستم هیچ کدوم این کارا روی وحید اثری نداره اما این کارا رو واسه آروم شدن دل خودم می کردم. شب که وحید اومد و منو دید اول یه ذره تعجب کردو بعد گفت : خبری شده ؟ گفتم نه چطور مگه ؟ دیدم چیزی نگفت خودم گفتم خوشگل شده موهام ؟ گفت : آره ... نگفته بودی می خوای بری آرایشگاه .. بچه رو کجا گذاشتی ؟ گفتم پیش مامانم گذاشتم از صبح اونجا بودم... قیافه اش در هم شد توی دلم احساس پیروزی داشتم .. یه کمی بهم نگاه کردو رفت تو اتاق ... وحید رفت یه دوش بگیره منم تو اون فاصله لباس خواب خوشگلی رو که داشتم و پوشیدم و یه عطر خوش بو هم به خودم زدمو و ماهواره رو گذاشتم روی یه کانال نیمه سکسی و خودمم پاهام رو انداختم روی هم جوری که تا ته رونم معلوم بشه و یه کمی خودمو کج کردم تا شورتم هم یه ذره دیده بشه ... همون جوری نشستم تا وحید بیاد بیرون .. بعد از چند دقیقه که اومد بیرون چون حموم جوری بود که باید می چرخید یه کمی به سمت راست تا منو ببینه اول مستقیم رفت طرف آینه قدی که رو به روش بود ... بعد چشمش خورد به من که اون مدلی نشسته بودم و از همه مهمتر اون کانالی که داشتم می دیدم ... خنده ام گرفته بود می خواستم برگردمو قیافه متعجبش رو ببینم اما خواستم خودش عکس العمل نشون بده... اومد جلوتر و یه نگاه به تلویزیون انداخت و گفت این چه کانالیه؟ پریسا فیلم سکسی هم دوست داری ؟ می دونستم داره تیکه می اندازه اما با خونسردی گفتم : آره ... ما که خودمون مثل پیرمردا و پیرزنا دو هفته یه بار سکس داریم حداقل اینا رو ببینم .. گفت : تو امشب چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ من خوشم نمیاد بشینی فیلم سکسی نگاه کنی ...دوست داری بشینی و کیر مردا رو نگاه کنی ؟ پاشو برو بخواب .. حرفش عصبیم کرد و نمی دونم چی شد که گفتم : بدبخت اگه کیر تو هم این شکلی بود که نمی رفتم سراغ اینا... صورت وحید سرخ شد و بازومو گرفت و بلندم کرد و جلوی همدیگه ایستادیم و با عصبانیت داشت نگام می کرد ... گفت چه مرگته پریسا ؟ این حرفتو نشنیده می گیرم .. گفتم تو چه مرگته وحید ؟ چه غلطی می کنی که نمی تونی زودتر از ساعت 1 و 2 نصف شب بیای خونه ... من نمی خوام اینجوری زندگی کنم .. من چه فرقی با یه زن بیوه دارم فقط یه اسم تو شناسنامه ام هست ... وحید من این زندگی رو .... پرید وسط حرفمو فریاد کشید : چقدر این بحثو پیش می کشی ؟ می خوای صبح تا شب بشینم ور دلت و باهات سبزی پاک کنم ؟ مگه بهت نگفتم من سرم شلوغه نمی تونم اون همه آدم و بذارمو بیام خونه با همدیگه بریم ددر ..از صدای فریاد وحید نازنین از خواب پرید و صدای گریه اش اومد .. خواستم جواب وحید رو بدم اما رفتم تو اتاق نازنین تا آرومش کنم.. بغلش کردمو بوسیدمش .. یه کمی آروم باهاش حرف زدم تا خوابش برد... بغض خودمم ترکیده بود و آروم اشک می ریختم ... شب رو تو اتاق نازنین خوابیدم .. این کار وحید باعث شده بود تصمیم من جدی تر بشه ... بد جوری به لج کردن افتاده بودیم از اون شب به بعد.. اگه مهمونی دعوت می شدیم من بازترین لباسمو می پوشیدم و حسابی آرایش می کردم و کلی هم می رقصیدم ... چون توی رقص هم کم نداشتم موقع رقصیدنم همه بهم خیره می شدن و من از اینکه می دیدم وحید از عصبانیت سرخ شده بیشتر می خندیدمو و رقصم رو طولانی تر می کردم.. دیگه صبح تا شب هم خونه نبودم .. یا می رفتم خونه مامانم یا پیش دوستام بودم .. شبا هم که میامدم خونه تازه شروع دعوامون با وحید بود .. چرا این کارو کردی ؟ چرا رفتی اونجا ؟ چرا اون حرفو زدی ؟ اونم حسابی با من لج می کرد واکثر شبا خونه نمیامد و توشرکت می خوابید ... منم پیش نازنین می خوابیدم و سعی می کردم اصلا از این موضوع ناراحت نشم... یواش یواش لجبازی و دعواهامون بالا گرفته و خونواده های هر دومون با خبر شدن که ما مشکل داریم ...ما دو تا رو یه جا گیر می آوردن و شروع می کردن به صحبت و اندرز .. ولی فایده نداشت نه وحید آدم می شد و نه من... اون می گفت همینه که هست .. پریسا می دونه می چه جوری هستم اما هی بهانه می گیره .. منم می گفتم من همینم که هستم .. از قبل هم اینجوری بودم این باید می رفت یه زنه افسرده می گرفت... هیچ کدوم کوتاه نمی آمدیم و این وسط نازنینم که حالا 2سال و نیمش بود داشت قربانی می شد... دلم به حالش می سوخت اما اونم از پدر چیزی نفهمیده بود.. واقعا وحید واسش پدری نکرده بود ...نازنین هنوزم وحید رو به خوبی نمی شناخت.. تو این مدت وحید یک ساعت هم کنار نازنین نبود در حالیکه ادعا می کرد هر کاری می کنه تا نازنین در رفاه باشه ... تحمل این وضعیت دیگه خیلی سخت شده بود و از عهده هر دوی ما خارج بود... تا اینکه یه اتفاق لعنتی همه چیز رو به نفع وحید تموم کرد و باعث شد من همه چیزمو از دست بدم... یه شب وسط دعوامون بود که نازنین از خواب بیدارشد ..رفتم تو اتاقش و بغلش کردمو داشتم آرومش می کردم که صدای وحید عصبیم کرد که گفت : تازه یاد کس و کونش افتاده ... به هر کی میرسه باید یه چشمه بهش نشون بده... طاقت نیوردم و همون طوری که نازنین بغلم بود رفتم و فریاد زدم خفه شو ... کاش مشکل من همین بود اگه مشکلم این بود که خیلی راحت یه آدم حسابی پیدا می کردمو می آوردم خونه ...به طرفم حمله کرد و جوری کوبید توی صورتم که با بچه افتادم روی زمین .. نازنین به شدت ترسیده بود و جیغ می کشید و گریه می کرد .. از گوشه لبم داشت خون میامد .. وحید اومد نازنینو بغل کرد و گفت : حالا گم شو برو یه آدم حسابی پیدا کن... خیلی عصبانی بودم ... اینقدر که می تونستم وحید و تیکه تیکه کنم.. اینقدر پست بود که فکر می کرد من مشکلم این چیزاست .. می خواست به همه بگه که من زن بدی هستم و به خاطر هرزه گری من مشکل داریم .. خوب نقشه ای کشیده بود ... اما من نمی ذاشتم موفق بشه .. به زور از جام بلند شدم در حالیکه هنوز وحید داشت فحش های رکیک بهم میداد .. گلدونی رو که روی میز بود برداشتم و پرتش کردم طرف وحید که یهو اونم که پشتش به من بود برگشت و.. اون گلدون لعنتی توی یه لحظه خورد به سر نازنینم.. صدای فریادش بلند شد و خون از سرش می ریخت ... من مثل یه مجسمه ایستاده بودم ... وحید داد زد : چی کار کردی بیشعور؟ با این بچه چی کار داری ؟ برو گمشو بیرون از این خونه .. تو به بچه خودتم رحم نمی کنی ... می خواستم بهش بگم که من نمی خواستم به نازنین آسیبی برسه اما نمی تونستم حرف بزنم ... می لرزیدم و گریه می کردم ... نازنینم سرو صورتش خونی بود اونم به دست من .... وحید به سرعت کتشو برداشت و رفت سمت پارکینگ... تازه به خودم اومده بودم.... نفهمیدم چی پوشیدم و راه افتاد دنبالش... نمی ذاشت سوار ماشین شم و فریاد می کشید ... چیه می خوای مطمئن بشی کشتیش یا نه ؟ من نمی تونستم حرف بزنم و به شدت گریه می کردم نازنین و به زور گرفتم توی بغلم و گریه می کردم ... طفلی بی حال شده بود و خیلی خون داشت می رفت ازش .. به سرعت خودمونو رسوندیم به اولین بیمارستان...وحید به محض اینکه ماشینو یه جا پارک کرد نازنینو از بغلم کشید بیرون و دوید داخل بیمارستان ... منم دنبالش مثل دیوونه ها می دویدم... دیگه اینکه توی بیمارستان چی شد و ما یه دعوا و آبروریزی اساسی هم اونجا راه انداختیم بماند البته مقصر وحید بود که می خواست به همه بگه من عمدا اون کار رو کرده بودم... پرستارا و آدمای اونجا هم که غریبه بودن و منو نمی شناختن با اون نگاههای خیره و عجیبشون داشتن داغونم می کردن... خدا رو شکر نازنین فقط سرش شکسته بود که چند تا بخیه خورد و بعد از چند ساعت که دکترا مطمئن شدن دیگه مشکلی نداره مرخص شد... منم مثل دیوونه ها بین گریه هام یهو می خندیدم و می گفتم خدارو شکر..دخترم سالمه ... من عاشق نازنین بود .. غیر از اون هیچ دلخوشی نداشتم اما وحید با اینکه این موضوع رومی دونست با نامردی تمام اون کار رو کرد.... بعد از اون ماجرا دیگه از وحید متنفر شده بودم.. اون هم نازنین رو می برد و می ذاشت خونه مادرش تا پیش من نباشه .. می گفت پریسا روانیه ... زنگ می زدم بهش و التماس می کردم نازنینمو بهم برگردونه اما اون می گفت : یادته توی مهمونیا چی کار می کردی ؟ چیه حالا به غلط کردن افتادی ؟ نه ... دیگه دیر شده .. برو خوش باش... هر چقدر قسم می خوردم که اینکارو می کردم تا تو بیشتر بهم توجه کنی ... می خواستم تو بیشتر کنارم باشی... می گفت من با این چرت و پرتا خر نمی شم... فایده نداشت و بالاخره همون چیزی که می ترسیدم سرم اومد... بعد از چند ماه دوندگی و رفت و آمد وحید درخواست طلاق داد و با مدرکی که از پزشک قانونی گرفته بود تونست دادگاه رو متقاعد کنه که من عمدا به دخترم آسیب رسوندم و آدم عصبی هستم. حضانت نازنین به وحید سپرده شد و هر چقدر که من توی دادگاه دلیل آوردم و قسم خوردم و اشک ریختم فایده نداشت ... وحید برنده بود.. وکیل خبره ای که داشت کار منو هزار برابر سخت کرده بود. این قانون لعنتی به هیچ دردی نمی خورد ... به همین راحتی تنها دلخوشی زندگیم رو از دست دادم... هفته ای یکبار می تونستم دخترم رو ببینم.. اونم خیلی به من وابسته بود و می دونستم خیلی سختشه ... بعد از چند وقت که طلاق گرفتیم هر کاری می کردم بیشتر نازنینو ببینم نمی شد وحید تهدید کرده بود اگه زیاد بخوام دور نازنین بچرخم از دستم شکایت می کنه تا هفته ای یه بار هم نتونم ببینمش.. خلاصه ماجرای زندگی من تو این چند سال کوتاه به آخر رسید.. همه دوستام بهم می گفتن حقته این قدر به حرفش گوش دادی تا دیگه کم مونده بود سوارت بشه... توی فامیل هم سرکوفت و متلک ها به گوشم می رسید .. قبل از طلاق خیلی ها بهم گفتن وحید اخلاق خوبی نداره باید ببریش پیش مشاور باید یه ذره بیشتر به شماها برسه اما من فورا از وحید طرفداری می کردمو می گفتم : این حرفا چیه ... خب اونم دوست داره پیش ما باشه اما وقتشو نداره ... ولی خودم خوب می دونستم که کارش رو از ما بیشتر دوست داره. و اما چیزی که خیلی عذابم می داد یه اتفاق دیگه بود... حدودا دو هفته ای از طلاقمون گذشته بود.. روزهای اول بود و خیلی تحمل دوری نازنین واسم سخت بود صبح تا شب توی خونه می شستم و گریه می کردم... عموم بهم پیشنها د داد دوباره برگردم شرکت و خودمو سرگرم کنم و بیکار نباشم... با اینکه اون شرکت هم خاطرات آشناییم با وحید و اون پریسای شاد و سرحال رو واسم زنده می کرد اما بازم قبول کردم ... خلاصه هر روز به وحید زنگ می زدمو التماس می کردم که نازنین رو بهم بده ... می گفتم تو که از صبح تا شب خونه نیستی نمی تونی واسش پدری کنی خواهش می کنم بذار کنار من باشه... یه روز که توی شرکت نشسته بودم وقت ناهار بود و بقیه داشتن توی اتاق غذا می خوردن منم نشسته بودم پشت میزم و سردرد رو بهونه کرده بودم تا یه کمی با خودم خلوت کنم.. یهو گوشیم زنگ خورد.. از دیدن شماره وحید جا خوردم ... فکر کردم دلش به حالم سوخته .. سریع دکمه رو زدم و جواب دادم .. خیلی گرم باهام صحبت می کرد .. بهم گفت من فکرامو کردم تو راست میگی من نمی تونم ازنازنین خوب مراقبت کنم ... مامانم هم هر چقدر بهش خوب برسه بازم نمی تونه جای تو که مادر واقعیش هستی رو پرکنه... نازنین هم همی بهانه تو رو می گیره.. اگه موافق باشی من نازنین رو می سپرم به تو .. اون با تو راحت تره.. از خوشحالی زبونم بند اومده بود .. مدام ازش تشکر می کردم ..بهم گفت فردا پنج شنبه است من سعی می کنم زودتر برم خونه و به نازنین برسم و آماده اش کنم تو بیای دنبالش ... گفتم چرا مگه کسی پیشش نیست ؟ گفت : چرا مامانم مواظبشه .. ولی عصر باید بره دیدن یکی از دوستای قدیمیش واسه همین خودم میرم خونه ... خواستم بگم کاش اون موقع ها هم می تونستی بعضی وقتا زودتر بیای خونه اما دیدم گفتنش هیچ فایده ای نداره الان... شب که رفتم خونه و موضوع رو به مامانم اینا گفتم اونا هم مثل من خوشحال شدن. بابام گفت بالاخره وحید سر عقل اومد ... تا صبح از خوشحالی خوابم نمی برد. دوست داشتم زودتر عصر بشه من برم پیش نازنین ... بالاخره اون لحظه ای که منتظرش بودم رسید.. یه زنگ به وحید زدمو گفتم من دارم راه می افتم تو الان کجایی ؟ خنده عجیبی کرد و گفت من الان تو خونه پیش نازنین هستم... ما منتظریم... با خوشحالی سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف خونه وحید اینا.. خیلی سرحال بودم و غم و غصه هام یادم رفته بود.. چند دقیقه بعد جلوی در بودم ... زنگو زدم و وحید در رو باز کرد ... از توی حیاط که داشتم رد می شدم یه حس استرس و شادی تو وجودم بود.. استرس به خاطر اینکه واقعا میشه به همین راحتی نازنین بیاد پیش من .. شادی به خاطر اینکه تا چند دقیقه دیگه عزیز دلم توی بغلمه ... رسیدم جلوی در رو دیدم در بازه .. رفتم تو .. وحید یه رکابی با یه شلوارک پوشیده بود.. یه ذره جا خوردم ...خیلی گرم باهام حرف می زدو خودمونی احوالپرسی می کرد انگار نه انگار چه بلایی سرم آورده بود... گفت بشین یه چیزی واست بیارم گلوت تازه بشه. .گفتم ممنون.. نازنین کجاست ؟ گفت تو اتاقشه خوابیده... خواستم بلند شم برم ببینمش که گفت نه... پریسا جون چند دقیقه پیش خوابیده بذار تا تو اینجا هستی یکمی بخوابه بعد خودش بیدار میشه... نخواستم اصرار کنم ترسیدم عصبانی بشه و نظرش عوض بشه..نشستم سر جام.. تازه چشمم افتاد به تلویزیون که داشت یه فیلم نیمه سکسی نشون میداد... گیج شده بود از این کارای وحید .. می دونستم از این چیزا نگاه نمی کنه... با یه سینی شربت اومد کنارم نشست و گفت ببینم ویسکی می خوری ؟ نمی دونستم داره شوخی می کنه یا جدی می گه ... همین جوری نگاش می کردم ... خندید و گفت واست شربت آوردم می دونم نمی خوری ... ولی آخه فیلم سکسی با شربت که نمی شه ... دوباره بلند خندید.. گفتم وحید حالت خوبه ؟ منظورت از این کارا چیه ؟ قیافه اش جدی شد و گفت ببخشید منظوری نداشتم ...روبه روم نشست و بهم گفت شربتو بخور .. باید اعتراف کنم که هنوزم تو وجودم یه ذره ترس داشتم ازش... به خاطر نازنین نمی خواستم رو حرفش حرف بزنم .. لیوانو برداشتم و یه کم خوردم .. سرو صدای فیلم در اومده بود و بدجوری توی سکوت ما پارازیت شده بود ... صدای آه و اوه زنی که توی فیلم بود باعث شد ناخواسته یه نگاه به تلویزیون بندازم.. انگار یکی داشت کسشو می خورد پاهاش باز بود و سرشو آورده بود بالا و چشماشو بسته بود ...وحید گفت : هنوزم از این فیلما دوست داری ؟ باز داشت عصبیم می کرد..گفتم من باید زود برم خونه... خواهش می کنم نازنینو بیدارش کن بریم... خیلی خونسرد گفت باشه ... تا یه چیزی بخوری خودش بیدار میشه ...نگران نباش .. گفتم : وحید میشه کانالو عوض کنی ؟ گفت : تو چرا همین جوری با مانتو و روسری نشستی ؟ نمی خوای اینا رو دربیاری ؟ واسه کی اینا رو پوشوندی ؟ من ؟ من که قبلا همه اینا رو دیدم ؟ خوشم نمیاد اینجوری نشستی ... خودشم می دونست که نمی خوام عصبی بشه و به حرفاش گوش میدم...واسه همین ارد می داد...با خودم گفتم راست میگه دیگه این که همه جاتو دیده .. بلند شدمو مانتو روسریمو در آوردم . زیرش یه تاپ تنم بود ... خواستم روسریمو بندازم روی شونه هام که ترسید م از نگاه وحید ... بی خیال شدم و نشستم... بهش گفتم انگار تو هم از این فیلما دوست داری ! خندید و گفت : احساس می کنم اولین باره که دارم بدنتو می بینم .. . سرخ شدم و خودمو با بشقابی که روی میز بود سرگرم کردم...لعنتی چرا این کارا رو می کرد؟ واسه چی از این حرفا می زد؟ دلم می خواست برم نازنینو بردارم و زودتر از اینجا خلاص شم.. بهش گفتم وحید لطفا کانالو عوض کن ... ما دیگه زن و شوهر نیستیم. با صدای خیلی بلندی خندید و گفت باشه عزیزم ... زد روی یه کانال کاملا سکسی ... دو تا زن بودن که یکیشون داشت با چیزی مثل کمر بند که بسته شده بود دور کمرش و جلوش هم یه کیر مصنوعی بود اون یکی رو می کرد... خشکم زده بود .. دیگه فهمیده بودم که وحید می خواد منو اذیت کنه..دیگه چیزی نگفتم ..گفتم بذار هر غلطی که دلش می خواد بکنه.. از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و گفت این کانال چطوره ؟ خودمو یه کم کشیدم عقب و گفتم این قدر مقدمه نچین.. چی می خوای بگی ؟ واسه چی داری این کارا رو می کنی؟... یه دستشو انداخت دور کمرمو منو یه کم کشید سمت خودشو گفت این کارام خیلی عجیبه ؟ یه روزی دوست داشتی من از اینکارا بکنم... حالا چی شده ؟ خیلی کارام واست عجیبه ؟ خواستم خودمو بکشم کنار اما نتونستم چون دستشو خیلی محکم گرفته بود... صورتش یه کمی عصبی بود.. اخم کرده بود و خیلی خشن نگام می کرد.. داشتم کم میاوردم ..نمی دونستم چی کار کنم.. گفتم وحید ...چی کار می خوای بکنی ... دستشو از روی شلوار کشید روی کسم و گفتم هیچی ... فقط بهت ثابت می کنم که اون حرفی که اونشب زدی واست خیلی گرون تموم میشه... پاهامو جمع کردم اونم دستشو برنداشت همون جوری گفتم کدوم حرف؟ گفت یادته گفتی اگه کیر منم مثل مال اونا بود دنبال اونا نمی رفتی ...بهش گفتم من اونشب عصبانی بودم وحید .. همین جوری یه چیزی گفتم باور کن منظوری نداشتم ... وحید عصبی تر بهم گفت .. اااا خب باشه منم الان دارم همین جوری این کاررو می کنم ... منظوری ندارم... دستشو کشیدم کنار و داد زدم .. نازنین کجاست ... زود باش بیارش من می خوام برم... از جام بلند شم اما با اون دستای قویش دستمو گرفت و کشید و گفت کجاااا .. بشین .. صدای تلویزیون رو یه کم دیگه زیاد کرد و رکابی خودشو درآورد... کم مونده بود بزنم زیر گریه ... بهش گفتم وحید تو هیچ وقت نفهمیدی کجا باید چه کاری رو انجام بدی... از تاپم گرفت و منو کشید طرف خودشو با دو تا دستاش صورتمو گرفت و لباشو گذاشت روی لبام نمی تونستم بهش غلبه کنم زورم اصلا بهش نمی رسید... خصوصا حالا که عصبی بود ... دو تا دستامو گذاشته بودم روی سینشو هلش می دادم عقب ولی زورم خیلی کمتر بود.. زبونشو تا ته کرده بود توی دهنم داشتم خفه می شدم .. بالاخره لبم رو ول کرد و گفت زیاد تقلا نکن چون هیچ کاری نمی تونی بکنی .. تازه اگه سرو صدات بلند شه و نازنین بیدار بشه و تو رو تو این وضعیت ببینه خیلی بد می شه پس سعی کن بهت خوش بگذره منم قول می دم کاری کنم که دیگه تا عمر داری هوس اون کیرا که تو فیلم می بینی به سرت نزنه... بغضم گرفته بود گفتم ترو خدا ولم کن ... وحید من فقط نازنین رو می خوام...موهامو از دور صورتم جمع کرد و زد عقب ... سرشو آورد جلو گردنمو لیس زد ...رفت سمت گوشم و با زبونش یه کمی روی لاله گوشم کشید و همون جوری دم گوشم گفت از بعد عروسیمون یه سکس درست و حسابی نداشتیم من بهت مدیونم پریسا ...باید جبران کنم فقط اشکالی نداره این 3 و 4 سال رو توی یه روز جبران کنم ؟.... سرمو بردم عقب و خواستم چیزی بگم که گفت نه... حتما از نظر تو هم اشکالی نداره .. کی از سکس بدش میاد... تو هم که عاشق این فیلما هستی .... بهش گفتم صدای اینو کم کن لعنتی ... می خوای همه بفهمن... مگه نمی گی نازنین خوابه؟ یه لیس به گونه ام زد و گفت نازنین با این سرو صدای قشنگ بیدار نمی شه با جیغ و داد تو بیدارمیشه .. حالا اینقدر حرف نزن ...دستشو گذاشت روی سینمو داشت می مالیدش.. دستشو گرفتم که بکشم کنار اما به تندی دستم و عقب زد و بهم گفت اگه بخوای از این اداها در بیاری نه تنها نازنین رو نمی بینی بلکه جوری می کنمت که زنده نمونی... بغضم ترکید.. گفتم وحید به خاطر نازنین ... فریاد زد بسه دیگه ... گفتم ساکت باش... بیا دراز بکش اینجا روی زمین .. از روی مبل بلند شدم و دراز کشیدم روی زمین... اونم خوابید رومو گردنمو می بوسید.. ازش می ترسیدم ... چون یه دونه بهانه زندگیم دستش بود .. به خودم دلداری می دادم تحمل کن عوضش اگه راضی باشه نازنین رو بهت می ده... سعی می کردم کاری نکنم که بیفته روی ل
بشنو از نی چون حکایت میکند از جدایی ها شکایت میکند |
|