اینم ادامش واسه قسمت دوم.
----------------------------------------------------------------------
تا برگشتم كم مونده بود سكته كنم یه خانم جوون حدود 23 یا 24 ساله اونم مثل مریم خانم یه تاپ تنش بود ولی یخه تاپش بیشتر باز بود و خط سینه هاش معلوم بود بعد كه اومد جلوم دیدم یه شلوار پارچه ای تنگ كه خط شورتش معلوم بود پاشه منم بلند شدم سلام كردم دستش رو دراز كرد دست دادیم مریم خانم گفت پروانه دخترمه. گفتم خوشبختم پروانه گفت شما هم حتما آقا سعید هستید گفتم بله یه لبخندی زد و گفت مشتاق دیدار ما فقط تعرفتون رو شنیده بودیم بعد با نیما دست داد مریم خانم گفت بشین سعید جون راحت باش پروانه هم گفت بفرمائین خواهش میكنم. نشستم سر جام ولی زبونم قفل شده بود پروانه رفت سمت مامانش با هم روبوسی كردن و نشست كنار مامانش و گفت خوب چه عجب آقا سعید شما رو زیارت كردیم بی اختیار گفتم زیارتتون قبول یه دفعه صدای خنده همشون بلند شد مریم خانم رو كرد به پروانه گفت پری جون واقعا نیما حق داشت این همه از سعید جون تعریف كنه من كه خیلی ازش خوشم اومده منم همونطور كه سرم پائین بود و گلهای قالی رو میشمردم گفتم خواهش میكنم ما كنیز شمائیم باز صدای خندشون رفت هوا. نیما خندید گفت پس چی فكر كردید من با هر كسی دوست میشم پروانه پرید وسط حرفش گفت مطمئنم آقا سعید هم چند وقت دیگه كه بیشتر تو رو بشناسه از دستت فرار میكنه دستم رو گذاشتم روی پای نیما گفتم نه بابا این چه حرفیه مگه نیما خفاش شبه حدود نیم ساعت با هم حرف زدیم كه زری باز اومد گفت شام حاضره تعجب كردم ساعت 8 شام میخوردن مریم خانم بلند شد پشت سرش پروانه بعد نیما و بعد هم من راه افتادم به نیما گفتم پدرت مگه نمیاد گفت نه مسافرته رفته كانادا برای كارهای شركتش. رفتیم تو یه سالن بزرگ دیگه یه میز بزرگ بود نشستیم دور میز مثل فیلمهای خارجی زری برامون سوپ ریخت خوردیم چهار نفر آدم بودیم اندازه 10 نفر غذا درست كرده بودن یه كم غذا خوردم بعد تشكر كردم صندلیم رو یه كم عقب دادم نشستم بعد از شام برگشتیم تو همون سالن قبلی چند دقیقه بعد مریم خانم گفت من میرم و شما جوونها رو تنها میذارم بعد خداحافظی كرد و به نیما گفت حتما سعید جون رو برسون خونه بحث درس و دانشگاه بود پروانه گفت امروز كلاس كامپیوتر داشتم مغزم داغون شده. گفتم چرا_ گفت خیلی سخته اصلا یاد نمیگیرم گفتم اگر علاقه داشته باشین زود یاد میگیرن چیزی نیست كه+ نیما با خنده گفت آخه سعید بحث اینه كه پروانه به جز مهمونی , گردش به چیزی علاقه ندار.ه پروانه خندید گفت آره راست میگه گفتم ای بابا من بر عكس شما هستم. عشقم كامپیوترمه پروانه خندید گفت خوش به حال كامپیوترت منم زدم به حساب شوخی بعد گفت راستی آقا سعید شما برنامه نویسی هم بلدین_ گفتم بله گفت وای چه خوب میشه به من هم یاد بدین نیما خندید گفت سعید این آیكیوش از منم پائین تره قبول نكن! گفتم نه بابا این چه حرفیه پروانه خانم هم مثل خواهرمه هر كاری از دستم بربیاد در خدمتم اومد جلو لپم رو كشید و گفت كاشكی واقعا تو داداشم بودی جای این نیما بعد با خنده رفت چند دقیقه بعد برگشت چند تا جزوه و كتابم دستش بود كتابها رو یه نگاه كردم گفتم اینا كه چیز خاصی نداره پروانه گفت بیا بریم یه كم به من كامپیوتر به من یاد بده نیما گفت ول كن پری این خسته است بذار برای یه وقت دیگه. من موندم تو رودربایستی گفتم نه مشكلی نداره فكر كنم بتونم نیم ساعت در خدمتتون باشم نیما گفت من كه از خدامه تو تا صبح بمونی. گفتم نه بابا تو جدا خفاش شبی! پروانه كه غش كرده بود از خنده گفت خوب اگر خسته هستید بذاریم برای وقت دیگه من مزاحمتون نشم گفتم نه اختیار دارین بلند شدیم من فكر كردم كامپوترشون همون یكیه داشتم میرفتم تو اتاق نیما كه پروانه گفت از این طرف لطفا. بعد رفتیم تو اتاق پروانه اوه اوه اونجا دیگه چی بود در و دیوارش پر بود از عكس خواننده و هنرپیشه های خارجی با لباسهای سكسی یه تخت استیل و یه میز آرایش گوشه اتاق بود اونجاهم همه چیز بود. كامپیوتر پروانه خوشگل تر بود روشنش كردم پروانه گفت بشین روی صندلی بعد خودش نشست روی تخت پشت سرم ما نیما هم سر پا بود ویندوزش كه بالا اومد دیدم ویندوزش 98 گفتم چرا 98؟ گفت یعنی چی گفتم ویندوزش رو میگم گفتم خوب پس چند باشه؟ گفتم چند وقته خریدیش گفت حدود چهار ساله گفتم اگر بخواهید براتون ویندوز اكس پی نصب كنم. گفت آره بی زحمت نصب كن. گفتم من كه نگفتم الان! گفت چرا؟ گفتم باید سی دیش باشه براتون میارم نصب میكنم برای پروانه كه اومده بود اون سمت من توضیح دادم ایستاده بود نگاه میكرد ولی خنگ خنگ بود نیما كه سر پا بود گفت من خسته شدم میرم پائین تا كارتون تموم بشه پروانه اینقدر به من نزدیك بود كه گاهی پاش میخورد به دستم بوی عطرش هم كه دیوونه ام كرده بود. بیست دقیقه ای گذشت گفت میتونین هفته ای چند ساعت با من كار كنید گفتم باشه مشكلی نداره برگشتیم پیش نیما كه مشغول تماشای ماهواره بود پروانه گفت نیما سعید جان قبول كرده كامپیوتر یادم بده اونم خندید گفت خوبه بعد رو كرد به من گفت برات متاسفم سعید اون شب گذشت قرار شد من سه شنبه ها ساعت 6 تا 8 برم به پروانه كامپیوتر یاد بدم جلسه اول كه رفتم باز هم با یه استقبال گرم از طرفشون روبرو شدم ولی منم یه كم باهاشون راحت تر شده بودم اون جلسه به نصب ویندوز و كارهای مقدماتی گذشت تو جلسه دوم و سوم پروانه یه كم راه افتاده بود و كلی خوشحال بود نیما هم با من خیلی صمیمی تر شده بود اینم بگم كه موقع كلاس فقط من و پروانه تو اتاقش بودیم اونم همچنان با اون لباس پوشیدنش من رو دیوونه میكرد البته با هم راحت شده بودم و به اسم كوچیك همدیگه رو صدا میكردیم. سه شنبه چهارم از مدرسه با نیما رفتیم خونشون پروانه نبود. نیم ساعت نشستیم نیومد منم برگشتم خونه هفته بعدش كه رفتم گفتم هفته پیش غیبت داشتی گفت ببخشید كار داشتم نتونستم خودم رو به موقع برسونم گفتم خیر بوده؟ یه لبخند زد و گفت ای همچین كلید كردم كه چی شده و كجا بودی اولش. چیزی نگفت بعد گفت رفته بودم خونه دوست پسرم. خوب مگه نمیدونستی كلاس داری چرا زود تر نیومدی یه خنده شیطنت آمیز كرد گفت كارمون طول كشید گفتم چه كاری گفت كار دیگه بابا! گفتم میری خونشون رو تمیز میكنی؟ خندید گفت نه یعنی تو نفهمیدی؟ گفتم نه! اومد كنار گوشم گفت شیطونی میكردیم دیگه