|
" قسمت هشتم "
- من همونم که اکثرا جلوی مغازت رد میشم. اکثرا لباسای تیره می پوشم و ساده و هر وقت رد میشم یه نگاه هم بهت می ندازم. پویا: آها، شناختم، زیاد دیدمت رد شدی، خوب امرتون؟!
اون زن رو زیاد دیده بودم! یه زن تقریبا 35 تا 40 ساله بود و اکثرا جلوی مغازم رد میشد و منم مثل اکثر افراد دیگه که از جلو مغازه رد میشن بهش نگاه می کردم و معمولی بود برام. هرچند شیطنت هایی هم باز در این ذهن آشفته رد میشد. پویا: خوب شماره من رو از کجا آوردی؟ جز آشنایان، هیچکش شماره من رو نداره! - خوب یه جوری گیر آوردم دیگه! من می خوام بیشتر باهات آشنا بشم. پویا: نه باید بگی! اینجوری نمیشه، اگه نگی قطع می کنم! - خوب باشه باشه، قطع نکن. اون پسر رو یادته، صبح؟! تلفنتو ازت گرفت! پویا: اوووو، اون زنگ زد به شماره تو که شماره منو داشته باشی! پس که این طور! - آره، حالا راضی شدی؟ سوال دیگه ای نیست. می تونیم الان ادامه بدیم و بیشتر آشنا بشیم؟! پویا: چی؟ خوب من زن دارم، نمی تونم، شرمندت! - خوب داشته باشی، ما که کاریم نمی خوایم بکنیم، می خوایم دوست باشیم با هم، فقط همین!
کلی با هم حرف زدیم و من تو شک و دودلی بودم و هم می ترسیدم ارتباط برقرار کنم و هم خیلی دلم می خواست ارتباط داشته باشم. جای شکی نیست که ممکنه برای خیلیا این اتفاق افتاده باشه و سریع قبول کردن و خیلیا هم قبول نکردن ولی ته دلشون می خواستن.
پویا: ببین، الان نمی تونم حرف بزنم، طرفای عصر یه زنگ بزن باز با هم حرف می زنیم! - باشه عزیزم، فعلا!
طرفای عصر بود که باز گوشی من زنگ خورد و دیدمش خودشه و شروع به حرف زدن کردیم! من یه خورده کنجکاو هم بودم و برام جالب بود که یه زن خودش بخواد دوست بشه برام. چیز جدیدی بود و دلمم نمی خواست زود از دستش بدم بدون فکر کردن.
پویا: اسمت چیه؟ چی صدات کنم؟! - منو مریم صدا کن، اسم تو چیه عزیزم؟! پویا: منم پویام. تو مجردی؟! مریم: تقریبا! پویا: یعنی چی تقریبا؟! مریم: دارم جدا میشم، الان چند وقته جدا زندگی می کنم و دارم کارای طلاقمو انجام میدم. پویا: بچه هم داری؟! مریم: آره یه دختر 13 ساله که باباش می خواد حضانتشو بر عهده بگیره. پویا: خوب تو چرا نمی گیری؟ مریم: هم رای دادگاه بیشتر به نفع اونه و هم من نمی تونم. درسته خودم دارم کار می کنم ولی نمی تونم از عهده خرج یه دخترم بر بیام. کسی هم پشتیبانیم نمی کنه. پویا: خوب مریم برای تو شاید راحت باشه و هست ولی برای من نیست چون من متعهد به یه زندگیم و نمی تونم خیانت کنم. مریم: عزیزم تو حتی اگه بچه هم داشته باشی من دوست دارم باهات باشم.
کلی با هم حرف زدیم و یه خورده هم دلم به حالش سوخت و یه خورده هم خودم دلم می خواست و نمی خواستم از دست بدم موقعیت رو و شاید دیگه از این اتفاقا پیش نیاد برام و مورد مناسبی بود. ولی از طرفی تعهد وجدانی که به آرزو داشتم و به آینده ای که فکر می کردم با اون خواهم داشت و ترس دور شدن از اون از دست دادنش، یه خورده من رو مردد کرده بود. اون هم دید من زیاد دوس ندارم و می ترسم گفت:
مریم: من تنهام و می خوام یه همدم و هم زبون داشته باشم، همین! پویا: ببین اگر فقط در حد حرف باشه و همین مکالمات، من تا اینجاش هستم و تنهات نمیذارم. مریم: خوبه عزیزم، دوست دارم. ممنون که قبول کردی. پویا: تو از چی من مگه خوشت اومده؟ مریم: از تیپت و این که سرت تو کار خودته و متین و باوقار هستی و تو این مدت که زیر نظر داشتمت اینارو فهمیدم! پویا: ای ناقولا، منو زیر نظر هم گرفته بودی پس!
من تیپم زیاد بد نبود، قد 185 با وزنی حدود 80 که شونه های پهنی داشتم ولی استیل طبیعی داشتم مثل بقیه آدما و وقت رفتن به بدنسازی و اینجور کاراراو نداشتم که از این بهتر کنم خودمو و لباسای شیک می پوشیدم. اون از من خوشش اومده بود و ول کن هم نبود به همین راحتیا. چن روزی حرف زدیم و من باز ترسیدم و پشیمون شدم. می دونستم که اون می خواد از اینجا شروع کنه تا برسه با جاهای دیگه و رابطه دیگه ای رو شروع کنه. از این که ممکن بود آرزو بفهمه و آبروم بره و واقعا هر روز برام استرس ایجاد میشد که اتفاقی که نباید بیفته، خواهد افتاد، میشه گفت یه خورده ترسو و تو همین روزا بود که داشتیم با هم حرف می زدیم که گفتم بهش:
پویا: مریم، من نمی خوام دیگه با هم رابطه داشته باشیم، بهتره تمومش کنیم! مریم: ما چیزی نیست که با هم حرف می زنیم، همش چن روز! تو بهم قول دادی که باهام باشی! پویا: آره ولی پشیمون شدم، بیشتر استرس دارم وقتی با تو حرف می زنم، نمی خوام دیگه! مریم: آخه چرا استرس داری؟ از من نترس. من دوست دارم، نمی خوایم ازدواج کنیم که؛ فقط می خوایم با هم باشیم، هرچی بخوای برات می گیرم. من تنهام، فقط گاهی خواهرم میاد پیشم. خونه جدا دارم. پویا: اصرار نکن مریم، استرس منو بیشتر نکن.یکی هست که من دوسش دارم و بهش قول و تعهد دادم و نامزدیم با هم! برو با همون پسر که شمارمو گرفت دوس بشو! اون که از من خوشگل تر بود! مریم: چی میگی تو؟ من تو رو دوس دارم! بعدشم، اون از آشنایانه، نمی تونم که باهاش دوس بشم! بیا اذیت نکن دیگه، به خدا من از اوناش نیستم، فقط با تو میمونم!
دیگه داشت کلافم می کرد و من هم به نوعی اون رو کلافه کرده بودم. اون خیلی ازم ناراحت شد و عصبی. اون روز گذشت و باز فردا روز از نو و روزی از نو. دیگه بیشتر ترسیده بودم با اصرارهای اون. نمی خواستم اوضاع بدتر بشه و به هر نحوی بود می خواستم از خودم دورش کنم. تو همین روزا بود که رابطه من با افسانه صمیمی تر شده بود و با هم گاهی حرف می زدیم و میرفتم دیدنش. از این که از همسرامون راضی هستیم و زندگی مشترک حرف میزدیم و بیشتر با هم راحت شده بودیم و دنبال یه موقعیت بودم تا بتونم حسم رو بهش بگم و خودم رو راحت کنم. بیشتر وقتا با هم چت می کردیم و حرف می زدیم و گاهی هم اس ام اس و آرزو هم خبری نداشت بیشتر اوقات از حرف زدن ما.
پویا: خوش میگذره افسانه؟ افسانه: بد نیست، تو خوبی؟ آرزو خوبه؟ پویا: ما هم خوبیم. وقت شد یه سر میایم طرفتون! آرزو که جز تو دوست خوب دیگه ای نداره، تورم خیلی دوس داره! افسانه: قدمتون روی چشم حتما بیاین! شما بزرگوراین! منم آرزورو خیلی دوس دارم. همیشه اون بوده که باهاش راحت بودم و خوشبختیشو می خواستم. پویا: آره می دونم. منم شمارو خیلی دوس دارم. هم محسن رو و هم تو رو. از همون اولم دوست داشتم و اخلاق خوبی داشتی و تونستم باهات ارتباط برقرار کنم و صمیمی بشیم. آرزو هم خیلی از این موضوع خوشحاله که تو رو از دست نداده. افسانه: ممنون، تو هم پسر خوبی هستی و همیشه هم به محسن گفتم که شما چقدر خوبین و خوشبختین! پویا: شما هم خوشبختین، مگه این طور نیست! افسانه: آره منم دوسش دارم ولی خوب گاهی هم آدم از روی اجبار انتخاب میکنه! پویا: تو که از روی اجبار ازدواج نکردی؟ تو خودت انتخابش کردی که! افسانه: آره ولی به نظرم گزینه بهتروجود نداشت و منم همین رو انتخاب کردم! پویا: منم همین طور بودم افسانه ولی چیزی که هست اینه که گزینه دیگه هم بود ولی دیگه راه برگشتی نبود. افسانه: شما که خوبین، چرا؟ پویا: خوب آدم یهو بعد از یه مدت نظر و افکارش و ملاکاش تغییر میکنه. افسانه: خوب آره، منم شده که کسایی اومدن و یه جورایی دوس داشتم ولی نشده دیگه. مهم الانه! پویا: آره ولی اگه اون کسایی رو که می خواستی، همیشه هم باشن و تو نرسیده باشی بهشون چی!؟ افسانه: اینم حرفیه! حالا مگه تو کسی دیگرو می خواستی؟! پویا: بعد از آشنایمون آره، نه این که ... چطور بگم. بهش علاقه مند شدم و دوسش داشتم مثل آرزو. می خواستم آرزو مثل اون باشه. افسانه: خوب برای منم بوده. پویا: می تونی مثال بزنی؟! افسانه: خوب مثلا چون ملاک های ازدواج من و آرزو شبیه هم بود، من خیلی دوس داشتم فرد آیندم یکی مثل تو باشه. الان محسن هم خوبه ومنم خیلی دوسش دارم. پویا: راستش رو بخوای، من هم همین نظر رو داشتم. تو رو که بعدا دیدم دوس داشتم آرزو شبیه تو باشه و ...! افسانه: راس می گی؟ و چی؟! پویا: و گاهیم دوس داشتم اصلا تو را داشته باشم به جای آرزو. افسانه: اگه راستش رو بخوای پویا، منم تو رو دوس داشتم ولی تو عشق آرزو بودی و اگه ما این کار رو می کردیم، خیانت به اون بود. پویا: خوب می دونم ولی من هنوز دوست دارم. افسانه: خوب منم دوست دارم ولی این نباید به زندگیمون لطمه بزنه. ما دیگه ازدواج کردیم و متعهد به زندگیمون باید باشیم. بهتره از این صحبتا آرزو چیزی نفهمه، اون دلش میشکنه و ممکنه به زندگی هردومون لطمه بزنه. پویا: آخه من عاشقتم و می خوامت و نمی تونم ببینمت و نداشته باشمت. افسانه: می دونم پویا. منم دوست دارم و عاشقتم ولی باید این رو درک کنی و زندگیمون رو خراب نکنیم. گذشته رو فراموش کن و زندگیتو داشته باش.
اون روز گذشت و با این که حرف دلامون رو زده بودیم ولی غمی ته دلم بود. چرا من هرچی می خواستم نمیشد و چرا اون چیزی که من فکر می کردم خوشبختیه، هزاران بار از من فاصله داشت و لذت ها از من دورتر و دورتر میشد. آرزو رو هم دوس داشتم و همیشه می گفتم باید آدم تمام احساساتش رو برای کسی نگهداره که می خواد تا آخر عمر باهاش زندگی کنه.
شاید مورد خاصی نبوده که تا الان نگفتم ولی با دختری دوست شدم به نام زهره که دانشجو بود و تقریبا رابطه دوستی معمولی داشتیم هرچند من مثل خیلی بچه های دیگه شیطنت هایی در ذهنم داشتم ولی اون من رو داداش میدونست. در کل تقسیر خودم هم بود. روزایی بود که تازه با نامزدم آشنا شده بودم. بعد از آشنایی و دوستی و کمک هایی که من براش کردم، یه شب رفتیم کافی شاپ و زهره، دختر خالش رو هم با خودش آورده بود به اسم سیمین. زهره چهره بامزه ای داشت و خوشتیپ هم بود و سیمین هم خوشگل بود و به اندازه اون خوشتیپ بود ولی چادری بود. بعد از اون شب زهره هم فک کرده بود که من عاشق سیمین شدم و حتی تیکه هم می پروند که می خوایش یا نه. و فهمیدم که به سیمین هم گفته که پویا تو رو دوس داره. هرچند من زیاد علاقه ای بهش نشون ندادم و کم کم به دست فراموشی رفت و گاهی پیام هایی رد و بدل می شد که به مرور زمان همون هم نبود و کلا فراموش شده بود. بگذریم!
یه روز که رفته بودیم خونه پدری آرزو، توی وسط هفته بود و تقریبا خونشون خلوت بود و فقط مامانش خونه بود. آرزو هم پیش مامانش داشت حرف می زد و منم تنها بودم. خونه اونا خیلی بزرگ بود. خواستم برم پیش برادر آرزو بشینم. دم ظهر بود تقریبا. رفتم دم در و در رو باز کردم یهو صحنه عجیبی دیدم. تخت اون تقریبا کنج اتاق روبروی در بود. اون روی تخت افتاده بود و پاهاش پایین بود و شلوارشم تقریبا کشیده بود پایین و فریبا هم پایین تخت، روبروش زانو زده بود با یه تاپ و شلوار و تاپشو تقریبا داده بود بالا. تقریبا پیدا بود که چیکار می کنن. من سریع خودمو کشیدم عقب و یواشکی از لای در نگاه می کردم. موهای فریبا پریشون بود و معلوم بود تازه از خواب پاشدن، چون کاری هم نداشتن انجام بدن و تا دیر وقت می خوابیدن. با یه دستش کیرش رو گرفته بود و داشت براش می خورد. خوب نمیشود دید ولی از حرکات سرش مشخص بود که حرفه ای می خوره و با چیزایی که شنیده بودم ازش میشد حدس زد داره چیکارا میکنه. برادر آرزو هم سعی می کرد صداش در نیاد. تن فریبا مثل برف سفید بود، حداقل از کمرش میشد اینو فهمید. با این که قد بلند و باریکی داشت ولی باسن پهنی داشت و تو اون هیکلش بدجور خودنمایی می کرد و اون حالتی که زانو زده بود با این که شلوار هم پوشیده بود ولی خیلی حشری کننده بود. به نظر می رسید نمی دونستن که ما اومدیم، چون تازه رسیده بودیم.
تو همین حین، آرزو صدام زد و از ترس این که اینارو ببینه، در رو بستم یواش و در زدم و از اتاق دور شدم تا اینا خودشون رو جم و جور کنن و فریبا از اتاق بره که آرزو نبینتش. اگر می دیدش دیگه هی هات بود. رفتم پیش آرزو و یکم دس به سرش کردم و گفتم اتاق برادرت بودم و اونم تازه بیدار شده. دیگه نفهمیدم چی شد و برای اونا به خیر گذشت. منم به روش نیاوردم و چیزی نگفتم چون شاید دوس نداشت کسی بدونه و با من راحت نبود و ممکن بود خجالت بکشه. گاهی هم با خودم فکر می کردم من تو دوران مجردی چطور بودم و اینا چطورن و از این که توی دوران مجردیم هیچ اتفاق و رابطه ای این شکلی نداشتم هم گاهی روانم مورد تلنگر قرار می گرفت و عصبی میشدم از خودم و از جایی که توش زندگی می کنم. از این که چرا نباید جامعه آزاد باشه تا فرد نه به افراط کشیده بشه نه تفریط. نه مجبور به دفع و زندانی کردن خودش باشه و نه در این چیزها غرق بشه تا آینده خوب رو از دست بده. ولی این افکار هیچ کمکی به من نمی کرد و من گذشته رو از دست داده بودم.
بعد از اون ماجراها، مریم هم به بهونه هایی با شماره های مختلف زنگ می زد تا شاید بتونه کاری بکنه و از من هم نخواستن و دوری کردن از اون. دیگه تو همون روزای آخر بود که از دستم عصبی شد و من رو به باد فحش گرفت و برای همیشه رفت. خیلیم سعی کرد، من حتی بهونه های مختلف می آوردم مثل این که من سکس دوس دارم و همیشه می خوام و گاهی وحشیانه انجام میدم و تنوع سکسی زیاد دوس دارم و این چیزا و همش رو قبول می کرد و می گفت تو با من باش، همش رو قبول می کنم و حتی یه جورایی می گفت که خواهرم هم هست برای این کار و چیزای تحریک کننده دیگه مثلا ماشین دارم و برات فلان چیز و فلان چیز میخرم و از این چیزا. ولی دیگه تموم شد. هم خیالم راحت شده بود و هم یه خورده از خودم ناراحت که می تونستم این موقعیت رو حفظ کنم و ازش استفاده کنم. شاید بگید چقد کس خل تشریف دارم، البته درست می گید. به قول بچه ها، کنجشک در دستم رو ول کردم و پرواز دادم و به دنبال باز (پرنده ی باز) در هوا می گشتم تا شکارش کنم. بله، حق دارید. گاهی آدم موقعیتهاش رو از دست میده و اگر استفاده نکنی از اون موقعیت ها، شاید دیگه برای همیشه از دست بره و پیش نیاد.
تو همون روزا رفتم دفتر شرکت افسانه. تنها بود و محسن هم رفته بودی برای انجام کاری بیرون. رفتم نشستم و با هم یه خورده حرف زدیم. هر دوتامون روی یه مبل که روبروی میز کار بود نشسته بودیم و حرف می زدیم. همینجوری که داشتیم حرف می زدیم و یه خورده حرف های احساسی باز شد، بهش نزدیک شدم و دستم رو گذاشتم روی دستاش که روی پاهاش بود و لپش رو بوس کردم که یهو ...
|