|
قسمت نخست تاریکی زیباییش را دفن می کرد. جمعیت حاضر هیچ کدامشان صورت نازنین را واضح ندیده بودند. کنار شوهرش امیر ایستاده بود و هر دو منتظر بودند تا اتوبوس بیاید، مثل هر بار سوار بشوند و چند دقیقه بعد، روی فرش های خانه دراز بکشند و خستگی یک روز کاری را در بکنند. هیچ کدام از آدم های حاضر در ایستگاه تا این حد به آینده فکر نکرده بودند. نازنین دلش می خواست همانجا صورتش را به صورت امیر بچسباند و با او عشق بازی بکند. امیر اما مثل همیشه به هیچ چیز غیر از خوابیدن فکر نمی کرد. هرگز احساس نکرده بود که چیزی میان تنش هر لحظه نازنین را فرا می خواند. هرگز احساس نکرده بود که لحظه ای نیاز دارد نازنین را در آغوش بکشد و آنقدر بین دو بازویش سفت به او بچسبد که جانشان یکی بشود. هرگز... امیر با قدی نسبتا" بلند و صورتی استخوانی، به افرادی که بیماری دارند شبیه بود. نازنین اما تازه و شاداب بود. هنوز سه ماه از شروع زندگیشان نمی گذشت و جوانیش را حفظ کرده بود. ریش بلند شده ی امیر آن چند روز نازنین را می آزرد. چند بار از او خواسته بود تا ریشش را بتراشد اما امیر به چند لحظه دست کشیدن به ریشش علاقه داشت و نمی خواست سرگرمی نداشته باشد. نگاه محو هر دو به یک نقطه بود، محلی که همیشه اتوبوس از آنجا در خیابان اصلی می پیچید و به سمت ایستگاه می آمد. اگر چند دقیقه دیگر دیر کند، مطمئنا" همه ی کسانی که جلوی ایستگاه سرپا ایستاده اند، غش خواهند کرد! نازنین نگاهش را از انتهای خیابان گرفت و به صورت امیر که بی حالت کنارش ایستاده بود نگاه کرد. لبخند گرمی به چشم امیر روانه کرد و بعد دستش را میان دستان درشت و استخوانی او گذاشت. دست امیر مثل همه چیز آن شب، سرد بود. بدون نگاه کردن به نازنین گفت: این اتوبوسم که نیومد!؟ نازنین لبخندش را فروبلعید و با ناراحتی، دوباره به آخر خیابان، جایی که اتوبوس آنجا در خیابان اصلی می پیچید و به سمت ایستگاه می آمد، خیره شد. دستش را از میان دست امیر کشید و در جیب گرم پالتوش فرو کرد. چقدر دوست داشت گریه کند. سه ماه بود که دوست داشت یک دل سیر گریه کند اما از امیر خجالت می کشید. چشمان گود رفته و بینی کشیده و قلمی امیر به سرهنگ ها شبیه بود. هر کسی با دیدن چهره ی او ترس می کرد که در چشمش خطایی کند. یک لحظه بیشتر طول نکشید که امیر به ساعت مچی اش نگاه بکند و اتوبوس- درست از همان جایی که همیشه در خیابان اصلی می پیچید و به سمت ایستگاه می آمد- وارد مسیر خود شود. امیر خوشحال از اینکه تا خانه راهی و زمانی باقی نمانده، لبخندی زد اما آنقدر لبخند نزده بود که اگر کسی می دید فکر می کرد که اخم کرده است. اتوبوس بعد از چند لحظه جلوی پای آدم های منتظر ایستاد. چند نفر از میان جمعیت به سمت درهای اتوبوس رفتند و چند ثانیه بعد هر کدام روی صندلی های اتوبوس لم داده بودند. امیر و نازنین روی دو صندلی کنار هم نشستند. چند لحظه از حرکت دوباره ی اتوبوس نگذشته بود که نازنین -که کنار پنجره نشسته بود- کف دستش را دور یک انگشت امیر حلقه کرد. کمی با انگشتش بازی کرد اما امیر کماکان توجهی نداشت. انگشت را رها کرد و دستش را روی ران امیر گذاشت. طوری که قصد تحریک امیر را داشت، دستش را روی ران امیر باز و بسته می کرد، آن را بالا و پایین می برد، حتی یک بار آشکارا کیرش را با انگشتانش لمس کرد. اما تمام واکنش امیر به این کار او، بستن چشم ها و تکیه دادن سرش به میله ی پشت گردنش بود. نازنین نخواست بیشتر از این در اتوبوس کاری بکند. دستش را کشید و از پنجره ی اتوبوس به جمعیت خستگی ناپذیر پیاده روها که انگار تازه متولد شده بودند، نگاه کرد. همه در جنب و جوش و تکاپو بودند. یکی می رفت، یکی برمی گشت، دیگری ایستاده بود و ساعت روی دستش را فریاد می کرد. وقتی هر دو با هم وارد کوچه شدند، کوچه خلوت بود و نازنین فرصت را غنیمت شمرد و تنش را به پیکر محکم و مستقیم امیر تکیه زد و به راه رفتن ادامه داد. امیر برای اولین بار در چند ساعت گذشته واکنش نشان داد و دستش را روی شانه و بازوی نازنین گذاشت. او هم از فرط خوشحالی دستش را از جیب پالتو بیرون کشید و روی دست امیر گذاشت. تشخیص اینکه کدام یک بیشتر دیگری را دوست داشت، آسان به نظر می رسید؛ اما امیر فقط بلد نبود یا نمی خواست که درونیاتش را لو بدهد. کمی سرد بود و فقط نمی توانست شروع کننده ی رابطه شان باشد. این ها چیزی از عشق امیر به نازنین کم نمی کرد. اگر او را دوست نداشت هرگز با او ازدواج نمی کرد. مشکل امیر چیز دیگری بود. هر دو با هم داخل خانه شدند و بعد از عوض کردن لباس ها، امیر رفت و جلوی تلویزیون روی مبل لم داد و نازنین هم توی آشپزخانه مشغول شد. بعد از شام هم باز امیر کار قبل را تکرار کرد و نازنین هم با ظرف ها، باز به آشپزخانه رفت. چند دقیقه گذشت و بعد نازنین که دیگر کاری در آشپزخانه نداشت، رفت و کنار امیر روی مبل نشست. صفحه ی تلویزیون پر بود از تصاویری که نازنین تقریبا" متوجه پیوستگی و معنایشان نبود. از خستگی نبود. ندایی در درونش قد علم کرده بود. فریاد می زد و خواستار توجه بود. می خواست تا نیازش برطرف بشود. نازنین هم بنا به نیاز، خودش را به امیر نزدیک کرد و دستش را روی پایش گذاشت. کمی کارش در اتوبوس را تکرار کرد ولی این بار از کسی شرم نداشت و چند دقیقه بعد خودش و امیر را برهنه روی مبل یافت. امیر مثل همیشه، بی آنکه دستی بکشد یا بوسی بگیرد، خودش را روی نازنین انداخته بود و تنش را به تن او می فشرد. نازنین دستانش را دور گردن او پیچیده بود و بغل گوشش ناله می کرد. تن امیر عرق کرده بود، شاید بیش از حد خسته بود. کمرش را پیچ و تاب می داد و نازنین حالا دستش را روی کمر امیر می کشید. لذت داشت ولی کاملا" راضی نبود. دوست داشت همسرش به او چیزی بگوید، بر بدنش دستی بکشد، به جای نفس نفس زدن ناله بکند. اما امیر حتی سینه بند نازنین را باز نمی کرد. چند لحظه از تقلای امیر گذشت که خود را محکم تر به بدن نازنین چسباند و دستان نازنین او را به خود محکم تر فشرد. هر دو چشم بسته بودند و نای حرکت نداشتند. امیر همانطور بر پیکر بی رمق نازنین خیمه کرده بود. نازنین باز هم کامل ارضاء نشد و حالا دوباره فکر های همیشگی به سرش زد. اینکه چرا هیچوقت امیر از او طلب سکس نداشت؟ چرا همیشه او بود که باید کار را شروع می کرد؟ چرا امیر او را نمی بوسید، نمی مالاند، دست بر بدنش نمی کشید؟ اما این ها را به امیر نمی گفت که ناراحت نشود. تحمل رنج سخت بود. این بار بدون اینکه مقدمه چینی بکند، بی پرده گفت: امیر تو هنوز با شادی زندگی می کنی؟ امیر که از هیچ حرفی به این اندازه ناراحت نمی شد سرش را از بغل گوش نازنین بالا آورد و با نگاهی عمیق به عمق چشمان او جواب داد: چطور؟ چرا این حرفو میزنی؟ من که همیشه کنارتم! توی دفتر، خونه، خیابون. من کی تنها بودم که بخوام با کسی غیر از تو باشم؟ چشمان نازنین گرد شد. امیر از او جدا شد و روی فضای خالی مبل نشست. نازنین خیلی آشفته سرجایش نشست و دست روی شانه امیر گذاشت و با ناراحتی گفت: منظورم این نبود، من میگم تو شادی رو طلاق دادی اما هنوز توی ذهنت دوستش داری. دلیل بی توجهیت به منم همینه! اگه اونو فراموش نکردی، چرا از من خواستگاری کردی؟ امیر سرش را از بین دو دستش بیرون کشید و از جایش برخاست. همانطور که از مبل فاصله می گرفت، جواب داد: من هیچ علاقه ای به شادی نداشتم و ندارم و ازت میخوام دیگه تو خونه ی من و تو حرفی ازش نباشه! اگر مشکلی داری یا مشکلی دارم، بگو تا خودمون حلش بکنیم! پای کسی رو وسط نکش... ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت! چونان که التهاب بیابان، سراب را... |
|