یک تابستان رویایی فصل دوم قسمت سوم
فرداش توی اتاقم ولو بودم و کتاب هندسه تحلیلی رو تو دستم گرفته بودم و به بدن سولماز جونم فکر میکردم ، تو ذهنم باهاش حرف میزدم و اون با ته لهجه شیرینش جوابمو میداد ، دلم براش خیلی تنگ شده بود ، تنها کسی که از حالم خبر داشت کامبیز بود که خیلی پیشش درد دل میکردم ، با اینکه در مورد سکس با سولماز چیزی بهش نگفته بودم اما میدونست که چقد زنداییمو دوست دارم و چقدر دلم واسش تنگ شده ، تو حال و هوای خودم بودم که مامانم با یه پیرهن رنگ و رو رفته و یه پیژامه گل گلی اومد تو اتاقم و گفت اینقد نشین توی اتاق کله تو بکن تو کتاب پاشو آبی به سر و روت بزن و یه دوری بزن حال و هوات عوض بشه ، بی اختیار یاد زنداییم افتادم که توی خونه با لباسهای شیک و تمیز با پاهای لخت و ناخونهای لاک زده میگشت و با مقایسه اون با مامانم اعصابم بهم ریخت ، گفتم اصلا حال ندارم لطفا شما هم وقتی میخوای بیای تو اتاق من در بزن ، شاید لخت باشم ! ، مامانم که عادت نداشت من جوابشو بدم یکم مردد موند ، بدون اینکه چیزی بگه پشتشو کرد که از اتاق بره بیرون ، ادامه دادم شما اگه بیل زن بودی یه بیل به باغ خودت میزدی ! ، ایندفعه دیگه واقعا تعجب کرد و برگشت رو به من و خیلی محکم گفت چی گفتی ؟ دو ماه پیش اگه اینجوری ازم میپرسید چی گفتی همونجا از ترس تو خودم میشاشیدم ، اما من دیگه همون حمید قبلی نبودم ، یکم ابهتش منو گرفت اما گفتم خوب مامان یه نگاه به خودت بنداز ، لباسهای آسیه خانم از تو شیک تره ! ، آسیه خانم همون خانمی بود که میومد خونه کامبیز اینا کارهاشون رو میکرد ، قیافه خودت عین آدمهای دپرسه بعد به من میگی پاشم هوا بخورم ؟ نمیدونستم که ممکنه این حرفا چقد روی مامانم اثر بذاره ، اومد سمت منو دستشو برد بالا که یه چک بزنه تو گوشم ، خودمو آماده کردم که هفت جد و آبادمو یاد کنم ، اما دستش رو هوا خشکید و یهو بغضش ترکید و گریه کنان از تو اتاقم رفت بیرون ، هیچوقت مامانمو این شکلی ندیده بودم ، عادت داشتم همیشه عین کوه باشه ، فکر نمیکردم ممکنه اینقد ساده بشکنه ، انگار تمام گناههای دنیا رو یکجا رو کولم گذاشتن و من از سنگینی بارش زانوهام خم شد ، دنبالش دویدم و صداش کردم ، مامان ، مامان ، رفت توی اتاقشون یه گوشه نشست و سرش رو بین زانوهاش قایم کرد و شروع کرد ریز ریز اشک میریخت ، بغضم گرفت و همراهش شروع کردم به گریه کردن ، وقتی دید دارم اشک میریزم بغلم کرد و سرم رو به سینه اش چسبوند تو یه لحظه یادم افتاد آرامش یعنی چی ! ، با بغض گفت زندگیمو پای شماها گذاشتم ، جوونیمو پات گذاشتم ، اینجوری جوابمو میدی ؟؟ منو با آسیه خانم مقایسه میکنی ؟ هنوز صدام میلرزید ، گفتم مامان بخدا منظوری نداشتم ، گفتم یکم به خودت برس ، مگه تو چیت از زنهای دیگه کمه که اصلا به خودت نمیرسی ؟ گفت مگه کارهای خونه و شماها میذاره من به فکر خودم باشم ؟ گفتم مامان مگه تو کلفتی که همه کارها رو خودت میکنی ؟ خوب تو هم مثل پروانه خانم یکی رو بگیر تو کارها بهت کمک کنه ، مگه ما کم داریم مامان ؟ زنداییم شوهرش کارمنده دو ماه اینجا بود هر روز یه رنگ میپوشید ، وسط گریه گوشهاش تیز شد ! ، ادامه دادم پروانه خانم دوست خودته شوهر هم نداره ، هر روز لباسهای خوشگل و تمیز میپوشه و به خودش میرسه ، آخه اینا چیه تو میپوشی ؟ ، اما من غلط کردم مامان هر چی دوست داری بپوش ، هر چی بپوشی واسه من قشنگی ، سرم و ماچ کرد و چشماشو پاک کرد ، خیلی تو پرش خورده بود ، منم فک میکردم که چه گهی خوردم ...! ، میخواستم از اتاق بیام بیرون که رویا هم بدو بدو اومد توی اتاقو مامانمو بغل کرد و گفت چی شده عمه ؟ یه نگاه به رویا انداختمو تو دلم گفتم کس پاره رو میبینی چجوری کس لیسی میکنه ، انگار نه انگار تا دو روز پیش شبها میومد تو همین اتاق ور دل شوهر عمه اش میخوابید ، حالا همچین عمه عمه میکنه که بیا و ببین ! ، رویا عصبانی نگاهم کرد ، گفتم من کاری نکردم یه چیزی گفتم مامان هم ناراحت شد ، مامانم گفت طوری نیست رویا جون ، حق با حمیده ، اگر جونتم برای بچه بدی آخرش طلبکاره ! ، گفتم مامان من غلط زیادی کردم ، معذرت میخوام ، از اتاق اومدم بیرون و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون ....
روزهایی که میخواستیم با رویا بریم پیش کامبیز بیرون قرار میذاشتیم که مامانم نفهمه با هم بیرون میریم ، مامانم ساعت کلاسهای ما رو نمیدونست ، رویا تا ساعت چهار کلاس داشت اما مثلا میگفت تا ساعت هشت کلاس داره بعد با هم قرار میذاشتیم و میرفتیم خونه کامبیز اینا ، یکی دو ساعت مینشستیم و بعد برمیگشتیم خونه ، یه روز که با کامبیز از کلاس پیاده برمیگشتیم بهم گفت حمید یه خواهش ازت دارم ، گفتم بگو ، گفت من خیلی دلم میخواد با رویا سکس کنم ، یکم مکث کردم و بعد گفتم خوب اگه خودش میخواد بکنید چرا به من میگی ؟ گفت هنوز مطمئن نیستم اما خوب شرایطش هم پیش نمیاد که بفهمم ، همیشه هر سه تامون با همیم مامانم هم که خونه است ، گفتم خوب ؟ گفت فردا شب مامانم میره خونه خاله ام ، میشه خواهش کنم فردا بیاید خونه ما اما یه فرصتی به من بدی که ببینم میشه با رویا سکس کنم یا نه ؟؟ رسما ازم تقاضای کس کشی داشت ! ، یکم عصبانی شدم اما صمیمی تر از اون بودیم که بخوام روشو زمین بندازم ، گفتم اگه خودش بخواد که باهات توی خونه تنها بمونه من حرفی ندارم ، بهش میگم و فردا میارمش خونتون ، مامانت چه ساعتی میره و چه ساعتی برمیگرده ؟ گفت خاله هام و چند تا از دوستاشون مهمونی دوره ای دارن ، وقتی میره یا نصفه شب با آژانس میاد یا روز بعد برمیگرده حدود ساعت 5 یا 6 هم از خونه میره بیرون ، بعد هم گفت خیلی باهات رفیقم که همچین خواهشی ازت کردم ، اگر ناراحتی بیخیال شو من رفاقتمونو با دنیا عوض نمیکنم ، دیگه با این هندونه ای که زیر بغلم گذاشته بود همون یه ذره تردید هم از دلم رفت و بهش گفتم باشه باهاش صحبت میکنم و فردا میارمش ...، شب موقع درس خوندن به رویا گفتم فردا شب میای بریم خونه کامبیز اینا ؟ گفت آره بریم ، بهش گفتم مامانش نیست ...، گفت خوب ؟ گفتم منم نیستم !! ، با تعجب نگاهم کرد و گفت خوب پس کجا میخوای بریم ؟ گفتم میخوام برسونمت خونه کامبیز اینا و برم پیش یکی از دوستام دو سه تا فیلم بگیرم ، رویا گفت خوب برو پیش دوستت دو سه تا فیلم بگیر به من چیکار داری ؟ گفتم کامبیز ازم خواسته که با تو چند ساعت تنها باشه ..، چند ثانیه ساکت بود و گفت من از کامبیز خوشم میاد اما هنوز اینقدی ازش مطمئن نیستم که باهاش تنها توی یه خونه بمونم ، اما از صداش میخوندم که بدش هم نمیاد ! ، گفتم تضمین کامبیز منم ، مطمئن باش کاری نمیکنه که ناراحتت کنه فقط میخواد بیشتر باهات صمیمی بشه ، رویا گفت باشه فقط زود بیا دنبالم ، مطمئنش کردم که زود میام دنبالشو قرارمون رو گذاشتیم .