اصلاحیه
ادامه قسمت ۵ (پایانی) زندگی پس از ضربدری (فصل ۲)
نویسنده : شیوا
الهه خیلی خونسرد اومد جلمون نشست، مانی هم رفت کنارش نشست... چند ثانیه همو نگاه کردیم، جفتشون ساکت بودن ، ماهان شروع کرد حرف زدن، رو به مانی گفت: همین امروز و همینجا برای همیشه تکلیف ویدا رو روشن میکنی مانی، من باهاش صحبت کردم، دیگه تحمل کردن شماها بسه، ویدا تصمیمشو گرفته، جلوی وحیده همه حقیقتو میگین، ویدا رو طلاق میدی، میری پی کارت، این بهترین پیشنهادیه که دارم بهت میدم ، دیگه بازی خوردن از شماها بسه، فکر نکن من از اون داستان مسخره تون میترسم، ثابت کردن حقیقت کاری نداره،شهر هرت نیست هر کاری دلتون میخواد بکنین,اگه هم شهر هرت باشه اما من اینجام که از هرت بودن درش بیارم, اما بیا از راه راحتش حلش کنیم، البته اگه دوست داری میتونیم راه سخت هم امتحان کنیم، فقط بدون من اینجا نشستم مانی، امروز ،فردا، هفته دیگه،سال دیگه، ده سال دیگه، هر چقدر طول بکشه هستم، تا ویدا رو از این وضع نجات بدم، انتخاب با خودته...
مانی اومد حرف بزنه که الهه حرفشو قطع کرد، گفت: اوکی جناب عاشق پیشه،ما تصمیم مونو گرفتیم، مانی ویدا رو طلاق میده ، به ما هم ربطی نداره وحیده چی فکر میکنه و دلیلی نداریم چیزی رو ما بهش بگیم...
اومدم بگم مانی خودش زبون داره تو چرا حرف میزنی که ماهان با دستش بهم فهموند هیچی نگم...
به الهه زل زده بود، بهش گفت: این ما که میگی یعنی چی؟؟؟ الهه پوزخند زدو گفت: یعنی منو مانی... ماهان گفت: آهان تو و مانی، سعید چی؟؟؟ از تیم حذف شد آره؟؟؟
الهه خندش گرفتو رو به من گفت: یادته ازم سوال کردی چطور میتونم کنار بیام؟؟؟ چطور میشه دو تا مرد رو دوست داشت؟؟؟ خیلی احمقی ویدا، هر بار بیشتر میفهمم چقدر احمقی، یعنی فکر کنم خانوادگی احمقین، حتی اون آبجی کودنت، به نظر منم هیچ زنی نمیتونه هم زمان دو تا مرد رو دوست داشته باشه، هیچ زنی نمیتونه دلش نلرزه از اینکه عشقش با کس دیگه ای باشه، تو این مورد منم مثل تو فکر میکنم ویدا، اما تو اینو هیچ وقت نفهمیدی، فکر کردی از نگاهت به خودم نمیفهمیدم که انگار داری به یه هرزه نگاه میکنی، میدونستم اما برام اهمیت نداشت، من همون شب عروسیم فهمیدم که سعید چه آشغالیه، چه کثافت چشم هیزیه، به خودم دلخوشی دادم خوب میشه ، اما به ماه نکشید مطمئن شدم بهم خیانت کرده، به سال نکشید فهمیدم یه کثافت به تمام معناست و هیچ آینده ای باهاش ندارم، یه خودخواه عوضی، با اون اخلاق گهش, فکر کنم خودخواه بودنش رو تو یکی خوب تجربه کردی (طعنه به اینکه سعید براش ارضا شدن و لذت طرف مقابل مهم نیست) هر روز که بیشتر باهاش زیر یه سقف بودم بیشتر غیر قابل تحمل بود برام، درست تو روزایی که بعد آزمایشی که جفتمون دادیم فهمیدم سعید عقیمه ، با وکیل هماهنگ کرده بودم که پروسه طلاق رو شروع کنم، اون شب برای اولین بار تو و مانی اومدین خونه ما، سعید همیشه از فانتزی سکس ضربدری برام میگفت، حتی مشخصات زن رویاهاش هم میداد، با دیدن شما کمتر از چند ثانیه فهمیدم چی تو سر سعید میگذره، اولش منم حرص خوردم، اما مانی رو دیدم، یه حسی بهم گفت جریان طلاق رو که هنوز از سعید مخفی کرده بودم متوقف کنم، درست حدس زده بودم، عاشق مانی شده بودم، سعید باورش نمیشد که من بهش پیشنهاد ضربدری بدم ، از خوشحالی و هوس رونی همیشگیش سریع گزینه مد نظرشو که قابل حدس بود گفت، منم گفتم آره گزینه خوبیه، اما چطور میخوایی اونا رو راضی کنی؟؟؟ یا اصلا مطرحش کنی؟؟؟ گفت: از طرف شوهرش حله ، منو مانی چند ماهه داریم برای این برنامه ریزی میکنیم، فکر کردی اون فیلم هندی چی بود پس؟؟؟ ما عمرا اگه مجردی حس فیلم هندی داشتیم. همه چی چه خوب داشت پیش میرفت، مانی خودش از قبل منو انتخاب کرده بود، تنها مشکل ویدا بود، به سعید گفتم مانی رو بیار خونه سه تایی مشورت کنیم که چطور ویدا رو راضیش کنیم، مانی چند تا قدم خوب برداشته بود، از طریق یه آدم آزاد اندیش رو زنش تا حدی تاثیر گذاشته بود، ویدا خانومی که الان یادش اومده زن پاکیه ، خودش تنش میخوارید، همه مون خوب میدونیم آخرش تن به این کار میداد، فشار مانی بهش بهونه بود، انگار بدش نمیومد یکمی تنوع داشته باشه، حالا به نظرتون کی هرزه است؟؟؟ من که داشتم برای رسیدن به عشقم اینکارو میکردم و قرار بود بهش برسم یا اون کسی که مدعی عشق همسرش بود و راضی به این کار شد، راستی ویدا جون شنیدم اون شب عروسی داداش ماهان بدجور هوایی شده بودی؟؟؟ بازم میپرسم ,به نظرتون کی این وسط هرزه است؟؟؟ اونوقت به من مثل هرزه ها نگاه میکردی؟؟؟ من به عشقم رسیدم، من هم زمان عاشق دو نفر نبودم، من استرس از دست دادن کسی رو نداشتم، استرس زودتر بهش رسیدن رو داشتم، حتی با اینکه هر بار بهم میگفت هنوز ویدا رو دوست داره، کم نیاوردم، عقب نشستم، حتی روزی که ویدا تهدید کرد ترکش کنه ، گفت ویدا رو دوست داره و نمیخواد که ازش جدا بشه،برای اثبات عشقم بهش کمک کردم که ویدا رو نگه داره، حالا کی باید مدعی عاشق پیشگی باشه؟؟؟ کی هرزه واقعیه؟؟؟ حالا دیگه تو رو هم دوست نداره، بعد مسافرت شیراز بلاخره قبول کرد که منو بیشتر دوست داره، مانی عزیزم به هر فانتزی ای که تو دلش بود رسیده، به لذت دیدن سکس زن جندش تا خیلی چیزای دیگه، البته غیر یه مورد، که خیلی مهم نیست، به مانی نگاه کرد و جفتشون پوزخند زدن...
من متوجه علاقه جفتشون به هم شده بودم ،شنیدنش برام خیلی عجیب نبود، اما اینکه از اولش الهه به چه هدفی وارد این رابطه شده بوده و همه چی تحت کنترلش بوده منو شوکه کرد، الهه راست میگفت، من یه احمق به تمام معنا بودم، کثافت واقعی من بودم، فهمیدم چطور خونسرد میذاشت سعید اونجوری باهام سکس کنه، آره با نابود کردن من، مطمئن میشد دیگه راه برگشتی به مانی ندارم... تو مسافرت شیراز هر قدمی که برای حرص درآوردن سعید برداشتم که مثلا خودمو نجات بدم, در اصل برای الهه بود, اون برای به دست آوردن مانی همه این مسیرو اومده بود، چقدر دقیق , موفق هم شده بود...
ماهان گفت: چرا وحیده دیروز سراسیمه بود؟؟؟ چرا اومد پیش من و گفت میخواد حقیقتو بدونه؟؟؟ الهه گفت: من چه میدونم، به ما چه... ماهان بلند شد وایستاد، صداش نعره مانند شد و داد زد، دارم بهت میگم وحیده دیروز چش بود؟؟؟ مانی وایستاد به ماهان گفت: صداتو بیار پایین... ماهان چنان با مشت کوبید به چونش که پرت شد رو کاناپه، یقه مانتو الهه رو گرفت و بلندش کرد،گفت: میگی یا نه؟؟؟ الهه هم صداشو برد بالا و گفت: دست کثیفتو از رو من بکش، هیچکاری باهاش نکردم، خودش نخ میداد که لز دوست داره، مانی هم دوست داشت برای آخرین خواسته اش ،هرزگی خواهر زن عزیزش رو ببینه، قرارم نبود غیر من کسی بهش دست بزنه، قرار بود مانی فقط نگاه کنه، من به مانی قول داده بودم هر کاری براش بکنم، اونم اگه تنش نمیخوارید جلوم لخت نمیشد، اما انگار اینا خانوادگی یادشون میاد وسط هرزگیشون عذاب وجدانشون فعال بشه، هیچ کاری باهاش نکردم، لباس پوشید و رفت...
از حرفایی که میشنیدم روانی شده بودم، بلند شدم با فریاد بهش گفتم، کثافت عوضی با وحیده چیکار کردی؟؟؟
مانی دستش رو صورت مشت خوردش بود ، گفت: شلوغش نکنین، کاری با وحیده نکرده، خود آبجیت نخ داده و تنش میخواریده ، حتی گذاشته لختش هم کنه، نترس باهاش کاری نکرده، اونم عین خودته، ذاتش یه جندس ، خودت بهتر از هر کسی میدونی و میشناسیش...
با همه وجودم جیغ زدمممممممم خفه شو مانی ، در مورد وحیده اینجوری صحبت نکننننننننن، من بچه نیستم ،هیچی از حرفاتونو باور نمی کنم، ماهان گفت: تا وحیده نیاد و خودش نگه که جریان چی بوده شما دوتا از اینجا تکون نمیخورن، ویدا بهش پیام بده خلاصه جریان رو بگو، بلکه پاشه بیاد...
یقه مانتو الهه رو ول کردو گفت: امیدوارم راست گفته باشی و با وحیده کاری نکرده باشی...
از استرس داشتم سکته میکردم، میخواستم جفتشونو بکشممممممممممممممممممم...
الهه خونسرد گرفت نشستو گفت: دارم میگم کاری باهاش نکردم، باشه صبر میکنیم تا بیاد، پاشو انداخت رو پاش ،رو بهم گفت نمیخوایی ازمون پذیرایی کنی؟؟؟
ماهان بلند شد و شروع کرد قدم زدن، یه ربع گذشت و خبری از وحیده نشد، ماهان گرفت نشستو به الهه گفت: به سعید هم گفتین قراره چه کلاهی سرش بذارین؟؟؟
الهه گفت: آره اتفاقا همین دیشب بهش گفتم ، بعد اینکه منو مانی فهمیدیم وحیده بیشتر از این ارزش وقت تلف کردن نداره، همین دیشب به سعید گفتم که تصمیمون چیه ، فهمید که طبق مشکلی که داره حق طلاق دارم، طفلک نمیدونین چقدر ناراحت شد، تا صبح داشت خودشو با مشروب خفه میکرد که من زدم بیرون، دیگه نمیخوام ببینمش، مهم اینه که بلاخره به مانی عزیزم رسیدم و فهمید که عاشق واقعی کیه...
از استرس بلند شدم، به ماهان گفتم: دارم دیوونه میشم ماهان چرا نمیاد، ماهان نگاهش به الهه و مانی بود، گفت: آروم باش ویدا، گفتم تا وحیده نیاد این دو تا اینجان...
الهه یه پوفففففف کردو از تو کیفش گوشیشو برداشت، داشتم با حرص نگاهش میکردم که چقدر خونسرده، یه لحظه چشماش نگران شد، فهمیدم که یه چیزی شده، هنوز چیزی نپرسیدم که گفت: وحیده پیام داده داره میره خونه ما، من بعد تماس مانی گوشیمو گذاشتم سایلنت، یه مکث کردو گفت: سعید...
ماهان با دستش کوبید تو پیشونیش، چند ثانیه طول کشید تا علت نگرانی الهه و کوبیدن دست ماهان به پیشونیش رو بفهمم، احساس کردم قلبم دیگه ضربان نداره. ***
وحیده...
تا صبح خوابم نبرد، چیزایی که ماهان تعریف کرده بود قابل باور نبود، اصلا امکان نداشت، باید از زبون الهه بشنوم، باید تو چشماش نگاه کنم و بهم بگه همش دروغه، بهش پیام دادم الهه هستی یا نه، جوابمو نداد، بهش پیام دادم باشه میام خونه، باید با هم حرف بزنیم...
زنگ اف افو زدم، کسی جواب نداد، یکی از همسایه هاشون اومد بیرون، در آپارتمان که باز شد سریع رفتم داخل، هر چی در خونه رو زدم کسی باز نکرد، حتما الهه باهام قهرکرده، گفتم الهه اگه هستی درو باز کن، باید با هم صحبت کنیم، نه انگار نیست، اومدم برگردم که در باز شد، به حالت نیملا باز شد، درو باز کردم، کسی نبود، وارد راهرو شدم، گفتم: الهه چرا اینجوری میکنی، اومدم حرف بزنیم، چند قدم برداشتم که صدای بسته شدن در اومد، برگشتم دیدم سعید پشت دره، نزدیک بود از ترس جیغ بزنم...
س س سلام آقا سعید، ببخشید انگاری خواب بودین، مزاحم شدم، با الهه کار داشتم، نیستش؟؟؟ چشماش قرمز بود، قیافش یه جوری بود ، انگار بدجور خواب بوده، بهم خیره شد و گفت: الهه نیست... گفتم پس ببخشید مزاحم شدم، من برم بعدا میام، بازم ببخشید که از خواب بیدارتون کردم... اومدم برم بیرون که درو بست، درو قفل کرد ،کلیدو دراورد و گرفت تو دستش، گفت: کجا با این عجله، برو بشین میاد بلاخره... قیافش ترسناک شده بود، خیلی ترسناک ، بهش گفتم نه میرم، بعدا میام، اومدم باز برم سمت در که گفت: دارم میگم برو بگیر بشین تا بیاد، شروع کرد به سمتم قدم زدن، تلو تلو میزد و انگار تعادل نداشت، هر چی به سمتم میومد من یه قدم عقب تر میرفتم، ترسیده بودم، هنگ کرده بودم، آب دهنمو قورت دادمو گفتم، اجازه بدین من برم، دیرم میشه تا الهه بیاد... همینجوری بهم نزدیک تر میشد، چشمای قرمز شدش هر لحظه ترسناک تر میشد، اینقدر رفتم عقب تا به دیوار هال خوردم، بهم نزدیک شد، خیلی نزدیک،چه بوی گندی میداد، نفسم از ترس داشت بند میومد، بهش گفتم بذارین برم آقا سعید، دیرم میشه ,ویدا دلواپس میشه...
شروع کرد خندیدن، گفت:ویدا دلواپس میشه, آره؟؟؟ به یه شرط میذارم بری، یه سوال منو جواب بده ،میذارم بری... مچ دستمو محکم گرفت ، کشوندم سمت اتاق، از ترس زبونم بند اومده بود، به تخت اشاره کرد و گفت این چیه؟؟؟ شرت و سوتین من بود، یادم رفته بود عوضش کنم، خدایا چی باید بگم؟؟؟ گفتم: ن ن نمید د دونم، ب ب بذارین ب ب برم آقا سعید... شروع کرد خندیدن، شرتمو برداشت و بو کرد، گفت: اومممممممم چه بویییییی، الهه میگفت داره مختو میزنه، نگو زده من خبر ندارم، یه بار دیگه میپرسم این چیه؟؟؟ همه تنم به لرزه افتاده بود، داشتم سکته میکردم، بغض کردم، بهش گفتم: م م من دیروز ا اومدم اینجا، ف ف فقط ل ل لباس عوض کردم، م م ما هیچ ک کاری ن ن نکردیم، ب ب به خدا راست میگم...
خندش یه هو متوقف شد و سرم داد زد دارم میپرسم این چیههههههههههههه؟؟؟ به نفس نفس افتاده بودم، گریم گرفته بود، صورتم خیس اشک شده بود... دوباره داد زد میگی این چیه یا یه جور دیگه از زیر زبونت بکشم، هان؟؟؟ گفتم: این ل ل لباس ز ز زیره... گفت: اسمش چیه؟؟؟ برای کیه؟؟؟ با توامممممممممممممممممممممممم... بی وقفه اشک میریختم، با همون حالت بهش گفتم: این ش ش شرته م م منه... دوباره پوزخند زد، شرتمو برد سمت بینیش، بو کردو گفت: جووووننننننن، پس شرت وحیده جونه، بگو پس چرا بوی به این خوبی میده، خب اینجا چیکار میکنه؟؟؟ گفتم: آقا س س سعید به به خ خ خدا ما ک ک کاری نکردیم، الهه گفت دوست داره ل ل لباس زیری که برای من خریده رو توی تنم ببینه، ه ه همین، بعدشم من یادم رفت ل ل لباس زیر خودمو ب ب بپوشم...
خندش دوباره محو شد، گفت: که اینطور، که اینطور، الان پس لباس زیری که الهه برات خریده باید تنت باشه، منم کنجکاو شدم ببینم، الهه دیده چرا من نبینم، هان درست نمیگم؟؟؟ کامل هنگ شده بودم،دیگه هیچی نمیتونستم بگم، چند بار دیگه سوالشو تکرار کرد، همینجوری گریه میکردمو هیچی نمیگفتم ،چشمای قرمزش عصبانی شد، یه چک محکم زد تو گوشم. ***
ویدا...
سرم گیج میرفت ،تلو تلو میخوردم، ماهان داشت به سمت ماشین میدوید، سعی میکردم خودمو بهش برسونم، کلید خونه الهه رو ازش گرفته بودیم، خدایا خودت کمک کن، ماهان با سرعت میگازوند، هنوز همه چی رو تار میدیدم، نمیخواستم به هیچ احتمالی فکر کنم، کیلومتر ماشین ماهان به هر جایی که یکمی جلوش خالی بود، بالای صد میشد، خدایا چرا نمی رسیم...
ترمز کرد، پیاده شد، دوید به سمت ساختمون، اومدم منم بدوم که خوردم زمین، با عجله برگشت بازوی منو گرفتو بلندم کرد، در آسانسور که باز شد حمله کرد سمت در ،کلید انداختو درو باز کرد، صدای فریاد سعیدو میشنیدم، دنبال ماهان دویدم، صدا از اتاق خواب میومد...
نعره ماهانو شنیدم که گفت: نامرد عوضی، وارد اتاق شدم، ماهان سعیدو انداخته بود روی میز آرایش و مشت بود که روونه سعید میکرد، سرم چرخید سمت تخت، نه نه نه... با همه زورم جیغ زدممممممممممممممممم، نهههههههههههههههه، چنگ زدم به صورتم، این وحیده بود، از لباسای پاره کنارش معلوم بود لباساشو به تنش پاره کرده، صورتش پر خون بود، کل بدنش کبود بود، سرشو تو دستم گرفتم، هر دو تا چشمش از بس کبود شده بود باز نمیشدن، فقط جیغ میزدمو به صورتم چنگ میزدم, یه هو شروع کرد خون بالا آوردن, نمی تونست نفس بکشه...
جیغ زنان گفتم: ماهان وحیده از دست رفت، ماهانننننننن، ماهان به دادم برس، ماهان اونو ولش کن، به دادم برس... سعیدو ولش کرد، اومد سمت وحیده، روتختی رو دورش پیچید، سعید روی همین رو تختی لعنتی بهم تجاوز کرده بود...
ماهان گفت: نمیشه صبر کرد تا آمبولانس بیاد، وحیده رو بغلش کردو رفت سمت در، منم گریه کنان دنبالش میرفتم، چند تا از همسایه ها جمع شده بودن، همشون هاج و واج، یکیشون گفت چی شده آقا؟؟؟ ماهان گفت: زنگ بزنین پلیس، اون در لعنتی رو ببندین، اون کثافت فرار نکنه...
چند بار تو ماشین بهم گفت: بس کن ویدا، وحیده زندس، داره نفس میکشه، صدای خودش بغض داشت، ورودی اورژانس هر کسی وحیده رو میدید تعجب میکرد، من به التماس افتاده بودم که زودتر بهش برسن، گذاشتنش رو تخت، بردنش داخل اورژانس، دکتر اومد بالا سرش، شوکه شد وقتی وحیده رو دید، سریع گفت بفرستینش برای عکس برداری و سیتی اسکن... وقتی روتختی رو از روش پس زد که ببینش، دوباره چشمم به بدن کبودش افتاد، به صورت داغونش افتاد، همه چی سیاه شد ، هیچی نفهمیدم...
نمیدونم چقدر بیهوش بودم، رو تخت بودم، اومدم بلند شم، سرم گیج رفت،یه پرستار داشت رد میشد که گفت: خانوم بلند نشو، باز بیحال میشی، زمین میخوری یه چیزیت میشه... گفتم آبجیم چی شد؟؟ کجاست؟؟؟ ماهان اومد بالا سرم، قیافه اش داغون بود، گفتم وحیده کجاست؟؟؟ دستاشو به تخت تکیه داد، گفت: سرش سالمه چیزی نشده، دست راستش و سه تا از دنده هاش شکسته، آسیب خطرناک ندیده... سرمو فقط میکوبیدم به تخت، خدایا منو بکش ،خدایا تمومش کن، ماهان سرمو گرفتو گفت: معلومه داری چیکار میکنی؟؟؟ تو این گیر و دار میخوای خودتو بندازی؟؟؟
دستشو کشید تو موهاشو گفت: ما که رسیدیم سعید لباس تنش بود، حدس زدم که کاری با وحیده نکرده، برای اطمینان از دکتر خواستم چک کنه، بهش تجاوز نکرده ویدا، یعنی فرصت نکرده کاری بکنه، فقط کتکش زده، همین یعنی به موقع رسیدیم، اینقدر خودتو نزن ویدا، میتونست خیلی خیلی بدتر از اینا بشه...
یه ساعت بعد دو تا مامور اومدن، بهم گفتن باید اظهارات اولیه رو بگم، حالم بهتر بود و میتونستم تا پاسگاه باهاشون برم، از ماهان هم خواستن بیاد... توی راهرو نشسته بودیم، سرباز دم در بهم گفت: بفرمایید تو خانوم...
ماهان بلند شد ، رو به روم وایستاد، زل زد به چشمام، گفت: برام مهم نیست چه اتفاقی بیفته، بهت قول میدم تلافی همشو سرشون در بیارم، بدتر از اونی که سرت آوردن ، فقط اینو بدون که تنها نیستی ،هر چی که بشه من تا تهش باهاتم ویدا...
یه برگه سفید جلوم گذاشتن با یه خودکار، گفتم چی بنویسم؟؟؟ مامور گفت: شما و اون آقا خواهرتونو با اون وضع بردین اورژانس، شرح کامل اینکه از کجا و چجوری ، یا هر چیز دیگه که مربوط به این حادثه میشه رو بنویسید...
خودکارو گذاشتم اول برگه، گفت هر چی که مربوط به این اتفاق میشه، میدونستم باید از کجا شروع کنم...
پایان
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"