قسمت نهم : معما
صبح بیدار شدم با حال خوبی بیدار شدم. یه حس شادی درونی دارم. اما برای چی؟ مگه چی فرق کرده؟ اتافاق مهمی قراره بیوفته؟ پس چرا الکی سرخوشم. شب قبلش خیلی خوب خوابیدم. معمولا انقدر راحت نمی خوابم. حس خوبی داشتم. از طرفی دوست نداشتم از رخت خواب بلند شم. امم خیلی حس خوبیه وقتی بدنت رها باشه..توی رخت خواب لخت باشی. بلند شدم روی تخت نشستم و دستامو بردم بالا کشیدم خودمو . صدای در اومد. –مامان بیداری؟ هنوز جواب نداده بودم که مهدیس اومد تو اتاق یهو چشاش گرد شد. هیچوقت منو اینطوری ندیده بود. منم همینطوری بهش زل زده بود. بعد چند لحظه که مبهوت این وضعیت من شده بود گفت ببخشید رفت بیرون. درب رو بست. صداش کردم بیاد تو. ملحفه رو دور خودم پیچیدم. –جانم مامان جان چیزی می خوای؟ -آره کارتمو دیروز دستگاه خورده. یکم پول می خواستم. –باشه عزیزم. بلند شدم در حالی که ملحفه رو دور خودم پیچیده بودم رفتم سمت کیفم. نگاه مهدیس مملو از حیرت بود. قشنگ میشد بالای سرش یه علامت سوال تصور کرد. از کیفم دوتا 50 تومنی برداشتم دادم بهش و برگشتم سمتش با دست راستم ملحفه رو نگه داشتم و با دست چپم پول رو دادم بهش. وقتی اومدم جلوش روش یه لحظه جا خورد و روش رو برگردوند. بدون اینکه بهم نگاه کنه پول رو گرفت. تشکر کرد و رفت بیرون پشت سرش در رو بست.برام رفتارش عجیب بود که چرا روش رو کرد اونور. مگه خودمو نپوشوندم؟. به آینه نگاه کردم وای چقدر بد شد. بالای ملحفه رو گرفته بودم و سینه هامو پوشونده بودم اما پایینش باز بود و از شکم به پایین در معرض دید قرار داشت. خندم گرفت. از این خنگ بازیم. حالا مهدیس چه فکری که نمیکنه. مهدیس منو حتی با لباس زیر هم ندیده تا حالا. الان اینجوری. خب حق داره بیچاره هنگ کنه. به سلامت روانی مامانش شک کنه. جلوی آینه ملحفه رو انداختم. خودمو لخت کردم. به خودم نگاه می کردم. صبح بخیر زیبای خوش اندام. لباسمو پوشیدم. وسایلمو جمع کردم. آژانس گرفتم رفتم شرکت.
امروز یک هفته میشه که مریم ستاری اینجا مشغول شده. همون دختره که آشنای کربلایی بود. تو این یه هفته خیلی کارش قابل توجه بوده. یکی دو بار سعی کردم امتحانش کنم و هر دفعه خیلی خوب از پسش بر میومد. در مقابلش گاردمو آورده بودم پایین و انتظارمو بردم بالا.وقتی ازش کاری رو میخواستم نه تنها به صورت کامل انجام میداد بلکه تو مواردی پیشنهاد هم داشت که برای بهتر شدن فرآیند کاری چکار کنیم. ولی هنوز با حضورش راحت نبودم. قابل اعتماد نبود. زبون تیزی داشت. نا خودآگاه نیش میزد. خیلی دقیق بود. اعتماد به نفس وحشتناکی داشت. آزاردهنده ترین چیزی که برای من داشت سایه سنگین یه جانشین برای من بود. از وقتی مدیر این بخش شدم خیلی حرف ها رو میشنیدم که دنبال عوض کردن منن. حتی دوسال یکی از آقا زاده ها اومد که مدیر بشه و کربلایی چقدر تلاش کرد این اتفاق بیفته. کار خدا بود که سر بزنگاه رسوا شد. قبلا توی تو هیئت مدیره یکی از موسسات مالی بود و زمانی که پیش ما گند اختلاص و کلاه برداریش در اومد. اون موقع خیلی دلم می خواست برم توی صورت کربلایی بگم بیا عوضی اینم کسی که تو پشتشو گرفتی. یه حروم خور مثل خود کثافتت بود. ولی این یکی فرق می کرد. نا امنی شغلی داره تهدیدم میکنه. چند سال بیشتر از بازنشستگیم نمونده. امیدوارم بودم به راحتی بگذره.
فرح منش بهم زنگ زد و ازم خواست یه گزارش مهم رو برای جلسه امروز آماده کنم. جلسه امروز خیلی مهم بود. از وزارت خونه میومدند و برای آینده هلدینگ خیلی اهمیت داشت. وای خدا چرا انقدر دیر به من گفت. چجوری برسونمش؟ کل بچه ها رو بسیج کردم تا ساعت 2 آماده کننش. خیلی زمانم کم بود. ما باید این گزارش رو زودتر آماده می کردیم. فرح منش هیچوقت یهویی اینجور چیزا رو نمیخواست. اگر نرسه خیلی بد میشه. به هر زوری بود رسوندیم و رفتیم جلسه. همه جلسه دعا می کردم که یه وقت چیزی از اون گزارش نخوان. با اینکه دستمون خالی نبود اما چیزی نبود که مناسب جلسه در این سطح باشه. همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یکی از نفرات وزارت گفت اگر ممکنه گزارش عملکرد عملیاتی رو اعلام کنید. وای لعنتی. نگاه نگران فرح منش به سمت من اومد. وای خدا امیدوارم سوالی نپرسن راجبش. همیشه موقع ارائه مشکل داشتم. این بار خیلی بیشتر. استرس داشت خفم می کرد. وقتی خواستم شروع کنم دیدم وای خدا این گزارش با محتوای درخواستی خیلی فرق داره و فقط خیلی جست و گریخته اشاره کرده. آبرومون پاک میرفت. –خانم شریف منتظریم بفرمایید. یکی از اون وزارت خونه ای ها بود. یه مرد میان سال با وجه ای خیلی موجه. دکتر برنامه ریزی و توسعه بود. و انقدر توی صحبت های فرح منش سوال می کرد که میخواست گیرش بندازه. برای قرارداد حدید هلدینگ و مجوز کاری تایید اون لازم بود و خیلی سخت هم چیزی رو می پذیرفت. این گزارش میتونه تیر خلاص به هلدینگ من باشه و همینطور فاتحه تمام سال های کار سخت منو بخونه. وقتی خواستم شروع کنم موبایلش زنگ خورد. –ببخشید آقای وزیر هستند باید جواب بدم. دستشو گذاشت روی دهنی موبایل و آروم صحبت می کرد. خیس عرق شده بودم. فشار داشت میوفتاد. مسئول جلسه رفت بیرون و چند لحظه بعد برگشت. یه فلش بهم داد. –خانم شریف اینو خانم ستاری دادن گفتن گزارش کامل هستش. با تعجب گرفتم و زدم به سیستم. وقتی نگاهش کردم باورم نمیشد. تمام چیزی که میخواستم کامل آورده شده بود. انقدر کامل که نیازی به سوال نداشت. خیلی خوشحال شدم. تلفن اون آقا که تموم شد با اعتماد به نفس کامل شروع کردم به توضیح دادن. همش سوال می کرد و منم کامل جواب میدادم. در آخر گفت خیلی عالی. معلومه واحد شما خیلی دقیق کارشو انجام میده. داشتم بال در میاوردم. انگار معجزه شده بود. موقع رفتن اون آقا به فرح منش گفت نظر وزیر روی مجموعه شما مثبته. به زودی گواهی نامه و مجوز های لازمه برای شروع کار براتون صادر میشه. فرح منش می خواست از خوشحالی داد بزنه. وقتی همه رفتن اومد سمتم گفت خانم شریف انقدر خوشحالم که دلم می خواد بقلت کنم. رو سفیدمون کردی. خیلی متشکرم ازت. –خواهش میکنم آقای فرح منش. کاری بود که باید انجام میدادم. من هرکاری بتونم برای ارتقاء هلدینگ انجام میدم. در ضمن این حرفو جلوی آقای کربلایی بزنی جفتمونو اخراج می کنه ها. خندید و گفت ببخشید انقدر خوشحال بودم که نفهمیدم.
آخیش راحت شدم. وقتی برگشتم دفترم روی صندلی نشستم تکیه دادم و داشتم فکر می کردم. دست کردم توی جیب مانتوم و فلش رو در آوردم. یه فکری مثل خوره افتاد به جونم که حال خوشمو کامل ازم گرفت. ستاری؟ چرا؟ چرا اینکارو کرد؟ اگر اون که اصلا روش کار نمی کرد؟ اینارو از کجا داشت؟ اصلا داشت چرا زودتر بهم نداد؟ می خواست منو تا سکته کردن ببره؟ یا یه چیزی؟ اگر من اون گزارش چرت رو ارائه میدادم و نمیتونستم درست دفاع کنم که بدجوری همه چیز بهم میریخت. این واسش یه فرصت طلایی بود که جامو بگیره. هم تحصیلاتش بالاست هم رزومش قویه. میتونست صبر کنه تا من خراب کاری کنم و بعدش جامو بگیره. یعنی چی؟ میخواست مدیونم کنه؟ یا میخواست حالیم کنه خیلی راحت میتونه جامو بگیره؟ باید حواسمو جمع کنم.
یه ساعت بعد ستاری اومد دفترم. –سلام –سلام خسته نباشید. –مرسی میخواستم در رابطه با پروژه فلان صحبت کنم باهاتون و چند دقیقه راجبش با هم حرف زدیم. موقع رفتن بهش گفتم راستی خانم ستاری مرسی که گزارش رو رسوندید. –خواهش میکنم. –می تونم بپرسم چطور به این اطلاعات دسترسی داشتید؟ چون تا اونجا که من میدونم این اطلاعات تو یه هفته به دست میاد و آنالیزش زمان زیادی می بره. –از دوستان اینجا گرفتم و آنالیزشون کردم. کاملا حرفش برام غیر قابل باور بود. ولی اطلاعاتی داشت که بقیه نداشتن. بعید میدونستم تو یک روز بشه اینجوری آماده کردش. –آنالیزشون کردی؟ تو دو سه ساعت؟ -دقیق ترش توی یک ساعت و پنجاه دقیقه –امکان پذیره؟ جوری گفتن حالیش بشه که با یابو طرف نیست. –امکان پذیر بوده که انجام شده. هرچی میخواستم بگم یه جوابی داشت. اگر میخواستم زیاد سوال پیچش کنم مثل بازجویی میشد. یک درصد شاید نیتش خیر بوده و واقعا خواسته کمکم کنه. –در هرصورت ممنونم ازت. البته گزارش ما کامل بود ولی واسه تو یکمی مرتب تر بود. یجوری گفتم که بفهمه خیلی هم کار خاصی نکردی هر چند که واقعا کرده بود. اگر یکی از بچه ها اینو آماده می کرد هزار بار ازش تشکر میکردم ولی نمی خواستم پر رو بشه. یه بادی به قبقبش انداخت و خیلی با اعتماد به نفس گفت خواهش میکنم. خوشحالم که یه کوچولو بهتون کمک کرد. فن بیانش عالی بود. تاکیدش روی کلمه کوچولو قشنگ کنایه رو میرسوند. بعدش از اتاق رفت.
معمولا سر کار گوشیم روی ویبرست. امروز کلا گوشیمو نگاه نکرده بودم. موقع رفتن گوشیمو دیدم. چند تا تماس داشتم که بیشترشون از سمت شراره بود. مهدیس هم همین یه ربع پیش زنگ زده بود. به مهدیس زنگ زدم –الو عزیزم سلام –سلام مامان چرا تلفنتو جواب نمیدی؟ -ببخشید سایلنت بود کاری داشتی؟ -آره میشه یکم پول کارت به کارت کنی؟ -مگه صبح بهت پول ندادم –دادی ولی خرجش کردم اگه میتونی چهار صد تومن دیگه بریز. من پدرم در میاد خرج زندگی رو بدم این بچه ها فقط پول خرج میکنند –خرج کردی؟ اصلا واسه چی این همه پول میخوای؟ -اه مامان نمیخوای بدی بگو نمیدم –باشه عزیزم شماره کارتتو اس ام اس کن. خداحافظ –خداحافظ این بچه ها اصلا حالیشون نیست که با چه مشقتی پول در میارم. در آمد من بالاست اما این دوتا انقدر خرج می کنند که چیزی نمی مونه. چند وقت پیش مهدیس گیر داده بود آیفون جدید که اومده می خواد در حالی چند ماه قبلش یه گوشی گرون خریده بود. خیلی دختر ولخرجی بود. از وقتی رفت دانشگاه بدتر شد. مهیار هم وضعش بهتر نبود اما انقدر قد و یه دنده بود زیاد نمیگرفت. معمولا هر چند وقت یه بار می خواست اما وقتی میخواست یه خرج سنگین بود. شش ماه پیش واسه گیتار جدیدش 5 تومن پول گرفت ازم. من هر ماه 700 تا یک میلیون پول به کارت جفتشون میریزم. دوست نداشتم احساس کمبود مالی داشته باشن اما متاسفانه صرفه جویی و برنامه ریزی مالی رو یادشون ندادم. شاید نخواستم سخت بگیرم.
شراره اس ام اس داد گفت ترو خاک منصور جوابمو بده. لعنتی نقطه ضعف منو میدونست. وقتی منو یکی اینجوری قسم میداد نمی تونستم جواب رد بدم. زنگ زد جوابشو دادم. –بله –کتایون خوبی؟ -خوبم –کتایون بابت دیروز زنگ زدم. ببخش منو. نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط خواستم کمکت کرده باشم. –به من کمک کنی؟ فکر نکنم هرزگیت بهم کمکی بکنه –نه کتایون اینجوری که تو فکر میکنی نیست –من چیزی که فکر میکنم اینه که تو یه آدم هوس رانی که از اطرافیانت سوء استفاده میکنی. من مثل اون جنده های اطرافت نیستم که اراده کنی باهام هرکاری بخوای بکنی. فقط سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت. –چیزی که منو بیشتر از همه به هم ریخته اینه که من همه چیز زندگیمو بهت گفتم و نقطه ضعف رو فهمیدی و می خواستی ازش سوء استفاده کنی. متاسفم واسه خودم که فکر می کردم دوستمی و روی کمکت حساب کنم. –نه بخدا کتایون. خواهش میکنم با من اینجوری نکن. لحن صداش خیلی ناراحت بود و یه بغضی توی صداش بود. دوست نداشتم به گریه بندازمش اما خیلی اعصابمو خورد کرده بود. خیلی حرص خوردم از دستش. –کتایون من اشتباه کردم. حاضرم هر کاری کنم منو ببخشی. خیلی ناراحتم که باعث شدم اینجوری بشه –خودتو ناراحت نکن اشتباهی بود که کردی. –یعنی منو میبخشی؟ -یکم زمان میبره. فعلا بذار با خودم تنها باشم و فکر کنم. تو هم به کارهای خودت فکر کن. –آخه کتایون من نگرانتم. –نمیخواد نگران باشی. دیگه یاد گرفتم با مشکلاتم کنار بیام. مرسی که کمک می کنی ولی فکر کنم بهتره باشه تنهایی خودم با مشکلاتم روبرو بشم. –کتایون هر وقت آروم شده بهم زنگ بزن. –اگر شدم میزنم. اما الان ناراحتم ازت. احتمالا زمان میبره که آروم بشم. –چقدر؟ -نمیدونم شاید خیلی زود شاید خیلی دیر شایدم هیچوقت –کتایون؟ خواهش میکنم –من دیگه باید برم مواظب خودت باش –تو هم همینطور خدانگهدار –خدافظ. لحن صداش خیلی ناراحت بود اما حقشه باید آدم بشه با هر کسی قرار نیست هر کاری کنه. حالا چند روز دیگه بهش زنگ میزنم فعلا بذار حالش جا بیاد. مهدیس دوباره زنگ زد –چی شد مامان ریختی؟ -عزیزم هنوز نرفتم دم عابر بانک –اه مامان! بدو دیگه منتظرم. خدافظ. و قطع کرد. این دیگه چه برخوردیه خیلی پر رو شدن این بچه ها. باید توی تربیتشون تجدید نظر کنم.