انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

داستان سکسی: خالی



 

داستان و خاطرات سکسی به اسم خالی


اسم داستان: خالی
نویسنده: خودم
تم: همجنسگرایی
تعداد قسمت: 9 قسمت اصلی شامل 13 زیربخش


     
  

 
قبل از شروع دوست دارم یه توضیح کوتاهی بدم.
"خالی" اولین داستان من و یه داستان عاشقانه-سکسی با تم همجنسگراییه و برای همین شاید کمی با بقیه‌ی داستان‌های اینجا متفاوت باشه و نمیدونم چقدر ممکنه خونده بشه و مورد توجه قرار بگیره ولی ممنون میشم اگه خوندید حتما نظرات مثبت و منفیتون رو برام بنویسید. دوست دارم بدونم از چه بخش‌هایی بیشتر خوشتون میاد و چه بخش‌هایی کمتر که اگه استقبال نسبی شد و خواستم داستان‌های دیگه‌ای هم بنویسم سلیقه‌ی کاربرهای این انجمن رو بهتر بشناسم. دوست دارم بدونم اصلا این مدل نوشتن داستان سکسی اینجا طرفدار داره یا نه.

در مورد سبک نگارش داستان هم چون به خاطر فضای این بخش از انجمن باید صحنه‌های سکسی هم تو داستان کامل توصیف میشدن سعی کردم کل داستان رو تا جایی که ممکنه به زبان عامیانه بنویسم که خیلی تفاوت بخش‌های عاشقانه و سکسیش تو ذوق نزنه.

داستان همون طور که تو پست اول هست شامل 9 قسمت اصلی و 13 زیربخشه که این پایین لیستشون میکنم. سعی میکنم هر روز 1 یا 2 تا از زیربخش‌ها رو بذارم به جز شماره 8 که طولانیه و باید دو قسمت بشه.

غیر ممکن........................1 و 2
تولد................................3
حقیقت یا شجاعت............4 و 5
نامزدی............................6 و 7
مست.............................8
هزار و یکشب...................9 و 10
خالی.............................11
نقاب..............................12
بید مجنون.......................13

غیر ممکن


1

پاشا پشت پیانو نشسته بود و مشغول تمرین بود که دو دست روی شونه‌هاش حس کرد. از گوشه‌ی چشم نگاهی به دستی که روی شونه‌ی چپش بود انداخت و لبخندی روی لبش نشست. دست امیر بود. به پیانو زدن ادامه داد و امیر هم آروم آروم شونه‌هاش رو ماساژ میداد. چند لحظه‌ای در همین حال بودن که امیر کم کم دست‌هاش رو پایین‌تر آورد. پاشا که دیگه تمرکزش رو از دست داده بود قبل از اینکه امیر به به شلوارش برسه برگشت. حالا صورتش درست رو به روی کیر امیر بود که از روی شلوار مشخص بود سیخ شده. از پایین نگاهی به امیر انداخت. انگار خدا اون رو برای پاشا آفریده بود. موهای قهوه‌ای تیره پر پشت و درهم، ریش کوتاه به همون رنگ، چشم‌های قهوه‌ای تیره، پوستی که نه خیلی سفید بود و نه خیلی سبزه، سینه‌ها و بازوهای نسبتا عضلانی همون طوری که پاشا دوست داشت. امیر جذاب‌ترین مردی بود که پاشا به عمرش دیده بود. حتی از تماشا کردنش هم غرق لذت میشد. امیر چشمک ریزی بهش زد و دست‌هاش رو گذاشت روی کمربندش. پاشا کمربند رو بدون معطلی باز کرد و شلوار امیر رو کمی پایین کشید. کیر بلند و قلمی امیر از زیر شورت سفیدش خودنمایی میکرد. پاشا لبش رو آروم روی شورت گذاشت و با زبون کمی خیسش کرد. هر چی بیشتر زبون میزد کیر امیر سیخ‌تر میشد و بیشتر معلوم میشد. خود امیر این بار شورتش رو پایین کشید و کیر و تخم‌هاش بیرون افتادن. چشم‌های پاشا از دیدن این صحنه برق میزد. حالا دست‌هاش توی دست‌های امیر قفل بود و لبش روی سر کیر امیر بود. با زبونش حسابی سر کیر امیر رو خیس میکرد. کم کم سر کیر رو کامل توی دهنش گذاشته بود و با زبون باهاش بازی میکرد. امیر از لذت دست‌های پاشا رو محکم فشار میداد. حالا تقریبا نصف کیر توی دهنش بود و با سرعت بیشتری مشغول جلو و عقب کردن سرش بود. همون طور که میخورد از پایین به بدن و صورت جذاب امیر نگاه میکرد و لذت میبرد. خودش هم کیرش راست و شورتش خیس شده بود. هر چی امیر محکمتر دست‌های پاشا رو فشار میداد پاشا هم سریع‌تر کیرش رو میخورد. صدای ناله‌های از سر لذت امیر اتاق رو پر کرده بود. تکون‌های کیر امیر تو دهن پاشا نشون میداد چیزی به اومدن آبش نمونده. یه تکون بزرگ دیگه و آب خالی شد توی دهن پاشا.


همین لحظه بود که پاشا یه دفعه از خواب پرید. شلوارکش خیس از آب کیر شده بود. احساس گناه میکرد از اینکه باز هم خواب امیر دوست صمیمیش رو دیده. امیری که قرار بود با ساره که یکی دیگه از دوست‌های صمیمی پاشا بود ازدواج کنه و این احساس گناه پاشا از حسش به امیر و دیدن این خواب‌ها رو بیشتر میکرد.


بعد از دوش گرفتن و خوردن صبحانه برای قرار هفتگی جمعه‌ها با دوست‌های دوران دانشگاه راهی کافه‌ شد. تابستون بود و هوا گرم. گرما باعث قرمزی پوست پاشا میشد و برای همین مجبور بود همیشه تو این فصل کلاه همراه داشته باشه. پاشا پسری 26 ساله و لاغر اندام بود با پوستی به سفیدی برف، صورتی استخونی ولی جذاب با لب‌های سرخ و چشم‌های درشت عسلی. موهای موج‌دار خرمایی‌رنگی هم داشت که همیشه رو به عقب مرتبشون میکرد. وقتی به کافه رسید همه رسیده بودن. امیر و ساره کنارشون یه صندلی براش نگه داشته بودن. سینا و سروش برادر‌های دوقلویی که زمین و زمان رو به هم میریختن هم کنار دوست‌دخترهاشون ندا و گلاره نشسته بودن. ساره زیباترین دختر جمع بود. چشم‌های سبز-طوسیش همیشه جلب توجه میکرد. موهای روشن بلند و لب‌های صورتی کوچکش هم جذابترش میکردن ولی جدای از این‌ها شخصیت مهربون و دوست‌داشتنیش بود که همه از جمله امیر رو عاشقش کرده بود. گلاره و ندا هر دو چشم و ابرو مشکی بودن با ظاهری شیک. شباهت ظاهریشون انقدر زیاد بود که خیلی‌ها فکر میکردن خواهرن و این نشون میداد چقدر سینا و سروش سلیقه‌ی مشترکی داشتن که البته از برادر‌های دوقلو دور از انتظار هم نبود. سینا و سروش هم هر دو چشم و ابرو مشکی بودن با ته‌ریش و بدن‌های نسبتا ورزیده و چهره‌های معمولی ولی خوب بلد بودن که چه جوری به خودشون برسن تا جذاب به نظر بیان.


سروش: به به چه عجب تشریف آوردین آقا.
سینا: بابا ما همین جوری قبولت داریم نمیخواست انقدر خوشگل کنی و ما رو اینجا بکاری.
گلاره: حالا بذارید بیاد بعد شروع کنید شما دو تا.
امیر با لبخند صندلی رو برای پاشا کمی عقب کشید. پاشا بعد از دست دادن با همه نشست کنار امیر.
امیر: چه طوری؟ چی شد دیر کردی؟
پاشا: هیچی گرم بود دیشب خوب نخوابیدم صبح هم باید قبل از اومدن دوش میگرفتم دیر شد دیگه. خیلی که معطل نشدید.
ساره: نه عزیزم شوخی میکنن بچه‌ها ما هم یه ربعه اومدیم.
سینا که حسابی روی دور شوخی کردن بود: خب بگو پس لابد باز دیشب داشتی خواب حضرت والا رو میدیدی و دیگه گرمت شده و ...
سروش: بعد هم بارون اومده تو تخت و حالا صبح لباس نشور کی بشور؛ خودت رو نشور کی بشور.
پاشا قرمز شده بود و دخترها به دوقلوها چشم غره میرفتن. پاشا بین این گروه از دوست‌هاش رازی نداشت. همه میدونستن که اون گیه. یه شب هم که با هم سفر رفته بودن تو مستی جلوی همه گفته بود که چقدر امیر رو دوست داره. فکر میکرد بعد از اون شب دیگه جایی تو اون جمع نداشته باشه ولی امیر و ساره همه‌ی تلاششون رو کردن تا بهش بفهمونن این مسئله براشون مهم نیست و پاشا هنوزم براشون دوست خیلی خوبیه. از اون شب به بعد چند وقت یه بار این مسئله به شوخی و خنده تو جمعشون مطرح میشد. امیر این بار هم برای اینکه پاشا خیلی خجالت نکشه زود بحث رو عوض کرد: خب اگه این دو تا نمکدون بذارن چهار تا حرف درست و حسابی هم بزنیم.
نیم ساعتی از اتفاقات روز دنیا و سریال‌های مورد علاقه‌شون که تو یه هفته‌ی گذشته پخش شده بودن حرف زدن و چیزهایی که سفارش داده بودن رو خوردن. هفته‌ی بعد تولد ساره بود و باقی زمان رو در مورد برنامه‌هاشون برای تولد حرف زدن.
ندا: بچه‌ها دخترخاله‌ی منم این هفته میاد تهران. اشکال نداره اگه خواست بیارمش.
ساره: نه عزیزم خوشحال هم میشم چه اشکالی؟
سینا با خنده: عزیزم فقط میدونی که گرگ وال استریت آقا احسان هم هستا باید چهارچشمی حواست به دخترخاله‌ی گرامی باشه وگرنه نه ماه دیگه با بچه میاد تهران خونتون.
همه زدن زیر خنده. امیر شکلاتی که جلوش بود رو آروم پرت کرد سمت سینا و سروش.
پاشا: حالا نمیشد نگید بهش. ببخشیدا ولی خیلی رو اعصابه.
امیر: من نمیدونم شما دو تا چه پدرکشتگی با هم دارید. اون آدم همه هستن شما اصلا کلا نزدیک هم نشید.
پاشا: من که کاری ندارم بهش اون هی کرم میریزه.
امیر: من باز میگم بهش؛ تو فقط جوابش رو نده.


احسان پسرخاله‌ی امیر بود. دو سال از امیر بزرگتر بود و چون از بچگی با هم بزرگ شده بودن با اینکه از نظر شخصیتی هیچ شباهتی به هم نداشتن مثل برادر بودن برای هم. احسان مربی بدنسازی بود، طبعا بدن ورزیده و زیبایی داشت، کمی سبزه بود و موهای کوتاه با رگه‌ها جو گندمی روی شقیقه داشت. احسان معروف بود به سرزندگی و خوش‌مشربی هر چند پاشا اون رو یه آدم مغرور و زبون‌باز میدونست. احسان بین اطرافیانش به دختربازی هم معروف بود. دست روی هر دختری میذاشت نه نمیشنید اما با هیچ کس هم طولانی مدت نمیموند. از دید پاشا احسان چه از نظر ظاهری و چه اخلاقی نقطه‌ی مقابل امیر بود و برای همین پاشا به هیچ وجه ازش خوشش نمیومد و احسان هم از هیچ فرصتی برای جر و بحث و اذیت کردن پاشا دریغ نمیکرد.


قرار این هفته با گپ و گفت و شوخی و خنده تموم شد. امیر و ساره، پاشا رو رسوندن خونه و خودشون رفتن دنبال یه سری از مقدمات تولد. پاشا با مادربزرگش زندگی میکرد. وقتی 2 ساله بود پدر و مادرش تو تصادف فوت شده بودن و مادربزرگش بزرگش کرده بود. مامان مهری عزیزترین آدم زندگی پاشا بود و فقط یه بدی داشت؛ تلاش بیش از حد برای پیدا کردن زن برای پاشا. پاشا نمیتونست حقیقت رو به مامان مهریش بگه و از طرفی هم از اصرارهای اون برای ازدواج هم خسته شده بود. احساسش به امیر که شدتش خیلی بیشتر از چیزی بود که همه فکر میکردن از یه طرف و سماجت مامان مهری از طرف دیگه و این فکر و خیال که شاید هیچ‌وقت نتونه کسی رو به اندازه‌ی امیر دوست داشته باشه، همه و همه باعث شده بودن تا روزهای سختی رو بگذرونه.
پاشا با حال خراب روی تختش ولو شد و هندزفری رو توی گوشش گذاشت و چشم‌هاش رو بست تا یه کم از این دنیا فاصله بگیره.
خواننده شروع به خوندن کرد:
آسمان چشم او آیینه‌ی کیست
آنکه چون آیینه با من روبرو بود
درد و نفرین، درد و نفرین بر سفر باد
سرنوشت این جدایی دست او بود


2

پنجشنبه بود؛ یه روز قبل از تولد ساره. پاشا شب قبل باز هم خواب امیر رو دیده بود. این بار فقط تو بغل هم خوابیده بودن و تمام مدت پاشا موهای کم‌پشت روی سینه‌های امیر رو نوازش میکرد. حتی صبح و تو بیداری هم میتونست خواب دیشب رو روی نوک انگشت‌هاش حس کنه. اون روزها بیشتر از هر وقتی با خودش فکر میکرد که ای کاش روز اول دانشگاه سر کلاس با امیر گرم صحبت نمیشد و این دوستی شکل نمیگرفت یا حداقل وقتی فهمید امیر از ساره که تو همون دانشگاه نقاشی میخوند خوشش اومده دیگه با ساره انقدر صمیمی نمیشد. دیدن این خوابها و داشتن این حس عجیب به امیری که قرار بود تا اواخر شهریور با ساره نامزد کنه بهش حس بدی میداد.


برای رهایی از این حس برای یه روز هم که شده به سراغ همون راه حل همیشگی رفت؛ سیاوش. پاشا و سیاوش 5 سال پیش با هم تو سایت منجم آشنا شده بودن. رابطه‌ی خاصی بینشون شکل گرفته بود. با هم حرف میزدن، درد دل میکردن، بیرون میرفتن و خوش میگذروندن و البته گاهی هم سکس میکردن ولی علی رغم اصرارهای چندین باره‌ی سیاوش، پاشا هیچ وقت حاضر نشده بود رابطه‌شون رو از حد دوستی و سکس بالاتر ببره چون هر چی تلاش میکرد نمیتونست امیر رو از ذهنش بیرون کنه و این به نظرش خیانت به سیاوش به حساب میومد و نمیخواست به هیچ وجه این دوستی رو به این شکل از دست بده.
سیاوش 4 سال از پاشا بزرگتر بود. ظاهری شبیه به امیر داشت که شاید به همین دلیل هم اولین بار خواست که اون رو ببینه. تنها تفاوت ظاهری چشمگیرش با امیر پرمو بودن بدن سیاوش بود.


برای عصر با سیاوش قرار گذاشته بود. وقتی رسید و وارد خونه‌ی مجردی سیاوش شد، بوی عود همه جا رو پر کرده بود. همیشه با خودش فکر میکرد اگه سیاوش رو زودتر از امیر دیده بود میتونستن زوج خوبی بشن.
سیاوش: به به بابا هفته‌ی پیش دوست این هفته آشنا پاشا خان. خبری ازت نیست.
پاشا: سلام ببخشید واقعا حال و حوصله نداشتم.
سیاوش: علیک سلام گل پسر. بیا بیا این شربت سکنجبین رو بزن حال بیای.
پاشا: آخ آخ مرسی داشتم خفه میشدم از گرما.
شربت رو سر کشید و روی مبل جلوی کولر ولو شد. خونه‌ی سیاوش همیشه مرتب بود و فضای گرمی داشت. پر از رنگ و زندگی.
پاشا: خدا خدا میکردم امروز تنها باشی. واقعا نیاز داشتم بیام اینجا یه کم آروم بشم.
سیاوش: بازم امیر؟
پاشا چیزی نگفت و سرش رو با نخ ریزی که از کنار مبل بیرون زده بود گرم کرد.
سیاوش: پاشا به خدا من دیگه به خاطر خودم نمیگم ولی اینجوری دووم نمیاری. برو پیش مشاوری چیزی حداقل. آخه این حس یه طرفه که 7- 8 ساله افتاده به جونت چیه که نمیذاره 2 روز راحت زندگی کنی.
پاشا بغضش گرفته بود و باز هم چیزی نگفت. سیاوش بلند شد رفت کنارش نشست و دستش رو انداخت دور گردن پاشا و سرش رو بوسید.
سیاوش: میدونی چقدر برام عزیزی دیگه؟ میدونی هم که اگه رضایت میدادی تا حالا صد بار ازت خواسته بودم بیای با هم زندگی کنیم. هر چی میگم واسه خودته. اصلا من که نه ولی بالاخره باید یکی رو پیدا کنی که بتونی باهاش از امیر بگذری. خودتم میدونی هیچ راهی برای رسیدن بهش نداری. راستش یه چیز دیگه هم هست. هفته‌های قبل هی میخواستم بهت بگم ولی نمیدونستم چه جوری. حقیقتش اون برنامه‌ی مهاجرتم که حرفش رو زده بودیم، چند وقته عملی شده. 2 هفته دیگه باید برم ترکیه و از اون ور هم کانادا.
پاشا که از شنیدن خبر شوکه شده بود، بغضش ترکید.
سیاوش: برای همین نمیگفتم دیگه. ببین به خدا این رفتن خودم و فکر و خیالش یه طرف اینکه تو اینجا چی کار میکنی یه طرف. جان سیاوش یه فکری به این حالت بکن.
پاشا اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: باشه باز هم سعی‌ام رو میکنم ولی هم من هم تو میدونیم که نمیشه.
سیاوش: بخوای میشه.
پاشا: بری دیگه نمیای یعنی؟
سیاوش: احتمالا تا 3 سال نمیتونم ولی بعدش سالی یه بار رو میام حتما. همه دوست و رفیقام اینجان.
پاشا با خنده: قبل از رفتنت باز باید ببینمتا همین جوری سرت رو نندازی بری.
سیاوش: من غلط بکنم. حالا شما افتخار میدید برای احتمالا آخرین بار قبل از رفتن من یه حالی بکنیم یا نه عالی‌جناب؟


پاشا به جای جواب لبش رو گذاشت روی لب‌های سیاوش. سیاوش که حتی تو سکس هم مشخص بود حس قوی‌تری به پاشا داره محکم‌تر بوسیدش. بلند شد و پاشا رو بغل کرد و برد سمت اتاق. انداختش روی تخت و خودش 4 دست و پا رفت سمتش. پاشا پاهاش رو کامل باز کرده بود و سیاوش از بینشون با کمترین فاصله نسبت به بدن پاشا به صورتش نزدیک میشد. محکم‌تر از قبل ازش لب گرفت. همون طوری از روی شلوارک کیرش رو به شلوار و کیر پاشا میمالید، محکم میبوسیدش و با دست‌هاش کون پاشا رو هم میمالید. هر دو سیخ کرده بودن. پاشا تیشرت سیاوش رو در آورد و پرت کرد سمت در و سیاوش که نشست تا شلوارکش رو در بیاره پاشا هم مشغول لخت شدن شد. حالا هر دو لخت روی تخت توی بغل هم بودن و همدیگه رو میبوسیدن و بدن همدیگه رو نوازش میکردن. پاشا کاملا بی‌مو بود و سیاوش کاملا پرمو. پاشا از دست کشیدن به بدن عضلانی پوشیده از موی سیاوش لذت میبرد. هر دو حسابی داغ شده بودن که سیاش خم شد سمت کمد و کاندوم و لوبریکانت رو درآورد. پاشا کاندوم رو گرفت و روی کیر سیاوش کشید و کمی هم لوبریکانت به کیر سیاوش و سوراخ خودش مالید. و سر کیر سیاوش رو آروم گذاشت روی سوراخش و کم کم هول داد داخل. سر کیر سیاوش حسابی بزرگ شده بود. دو دستش رو مشت کرده و دو طرف بالش کنار سر پاشا ستون کرده بود. برآمدگی بازوها و دیدن رگ‌های دست‌های سیاوش برای پاشا خیلی جذاب بود. سر کیر که کامل تو رفت پاشا ناله کرد.


سیاوش: درد داری؟
پاشا با صدای آروم: نه خوبه بکن فقط نه خیلی تند.
سیاوش: ای جونم باشه اینجوری خوبه؟
و آروم آروم با تلمبه زدن راه کیرش رو باز کرد. خوب که روان شد کاملا چسبید به پاشا. پاشا از برخورد موهای تن سیاوش به بدنش از لذت مورمورش شد و خودش رو بیشتر از قبل به سمت سیاوش جلو داد و باعث شد کیر سیاوش تا ته بره داخل کونش و هر دو از لذت شروع به ناله کردن.
پاشا: آه... سیاوش سیاوش یه کم یواش‌تر.
سیاوش: باشه عزیزم باشه. آه... آه...


دیگه کم‌کم هر دو داشتن میومدن و سیاوش از روی بدن پاشا بلند شده بود و نشسته میکرد. پاشا یه لحظه چشمش رو بست و امیر رو تصور کرد. از ترس چشمش رو سریع باز کرد ولی باز هم شباهت سیاوش و امیر انقدر بود که نتونه از اون تصور فرار کنه. با هر ضربه‌ای که سیاوش با کیرش به کون پاشا میزد، پاشا امیر رو میدید. دست‌های امیر، بازوهای امیر، بدن امیر، صورت امیر. دست‌هاش رو گذاشت روی ساعدهای سیاوش که روی رون‌هاش بود و از لذت کمی چنگ انداخت. سیاوش دوباره خودش رو انداخت روی پاشا و محکمتر‌ از قبل شروع به تلمبه زدن کرد. کیرش تقریبا تا سر بیرون میومد و دوباره تا ته میرفت تو. پاشا حالا امیر رو انگار توی بغلش حس میکرد اختیارش رو از دست داد، به پشت سیاوش چنگ کشید و آبش خالی شد بین بدن خودش و سیاوش و سیاوش هم همون لحظه با آه بلندی آبش خالی شد توی کاندوم.


سیاوش: واو این چی بود دیگه رو نکرده بودی تا حالا.
پاشا که خجالت میکشید بگه از تصور امیر به اون حال افتاده: دیگه گفتم قبل رفتنت سنگ تموم بذارم.
هر دو خندیدن.
سیاوش: به خدا خیلی ظالمی تو. تو این سال‌ها با یه نفر هم به خوبی تو نخوابیدم. ای خدا بگم این امیر رو چی کار نکنه.
پاشا زیر لب آروم: ای خدا بگم این امیر رو چی کار نکنه.


هر دو لخت زیر باد کولر روی تخت دراز کشیدن و کمی حرف زدن و بعد برای تمیز کردن خودشون و مرتب کردن اتاق بلند شدن. چند ساعتی رو تو خونه گذروندن و برای شام بیرون رفتن. تمام مدت پاشا به این فکر میکرد که حالا با رفتن سیاوش چه جوری میتونه از پس این مشکلات و حس لعنتی بر بیاد. به نظر خودش که غیر ممکن بود؛ غیر ممکن.


     
  

 
درود بر شما...
همینکه وقت ميزاريد،،اجازه میدید خواننده‌ها در مطالعه نوشته هاتون سهیم بشن عالیه....تم داستان به نسبت کیفیت نگارش اهمیت زیادی نداره...بدون شک زیبا بنویسید ،،زیبا هم دیده خواهدشد.موفق باشید.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
Zebrafree
ممنونم





تولد

3
فردا شب و تولدی که ساره خیلی منتظرش بود رسید. همه جا پر از بادکنک و گل و وسایل تزیینی رنگی بود. بادکنک‌هایی که عدد 26 رو نشون میدادن همه جا خودنمایی میکردن. حداقل 50 نفر در حال رقص و حرف زدن و نوشیدنی خوردن بودن و صدا به صدا نمیرسید. ساره با لباس رسمی شیری تا سر زانو با طرحی توری از گل زیباترین دختر جشن بود. امیر هم لباس سفید و شلوار کتون و کراوات مشکی باریکی پوشیده بود و مثل همیشه مردونه و جذاب کنار ساره میرقصید. پاشا هر دوشون رو خیلی دوست داشت ولی از دیدن آن‌ها کنار هم، بغل کردن‌هاشون و بوسیدن‌هاشون احساس حسادت میکرد. همون‌طور که یه گوشه نشسته بود و به آنها نگاه میکرد، سینا و ندا به سمتش اومدن.

سینا: بابا چیه نشستی اینجا مگه مجلس عزاست؟ بیا وسط ببینم.
پاشا: میام حالا سینا بیخیال شو.
ندا: پاشو دیگه به خدا قبلش فکر میکنی حوصله نداری یه ذره که برقصی حوصله‌ش هم میاد.

ندا موهای لخت بلندش رو زد عقب و دولا شد و دست پاشا رو گرفت و بلندش کرد. 3 تایی به سمت امیر، ساره، سروش و گلاره رفتن و مشغول رقص شدن. امیر و ساره به سمت پاشا چرخیدن و دست‌هاش رو گرفتن و 3 تایی به رقص ادامه دادن. امیر لبخند میزد و هر از گاهی چشمک جذابی هم میزد و پاشا هر بار دلش میریخت. همزمان که از این حس ناراحت بود میدونست که خیلی خوشبخته که دوست‌های به این خوبی داره که انقدر راحت پذیرفتنش و حتی با وجود اینکه میدونن حس پاشا به امیر چیه باز هم تغییری تو رفتارشون ندادن. بعد از کمی رقص به سمت میز نوشیدنی رفت. این بار نوشیدنی الکی برداشت و یه گوشه نشست و به بقیه مهمون‌ها نگاه کرد. مونا دختر خاله‌ی ندا رو دید که با لباس جذب قرمز و کوتاهش مشغول رقص بود و پسری که رو به روش میرقصید دست‌هاش رو روی کمر مونا گذاشته بود و مدام پایین‌تر میبرد. وقتی چرخیدن پاشا متوجه شد که حدسش درست بوده و مونا مشغول رقصیدن با احسان بوده. احسان هم لباس طوسی روشن جذب با شلوار نوک مدادی پوشیده بود و دکمه‌های بالای لباسش رو باز گذاشته بود تا بدنش بیشتر دیده بشه.عضلات بدن و پاهاش با هر حرکت به شدت جلب توجه میکردن. دخترها همیشه تو تمام مهمونی‌ها براش سر و دست میشکشتن. اما اون انقدر تنوع‌طلب بود که همیشه میرفت سراغ کسایی که نمیشناخت و باهاشون نخوابیده بود و این بار هم نوبت مونا بود. ندا چند بار سعی کرده بود مونا رو جدا کنه ولی موفق نشده بود و همه میدونستن تا آخر اون شب قراره چه اتفاقی بین مونا و احسان بیفته. وقتی احسان دست مونا رو گرفت تا ببره بیرون تو حیاط بزرگ خونه‌ی ویلایی پدر و مادر ساره، پاشا هم پشت سرشون راه افتاد. گوشه و کنار حیاط پشت درخت‌های بزرگتر چند نفری مشغول بودن. صدای لب گرفتن‌شون به راحتی شنیده میشد ولی پاشا میدونست که احسان به لب ساده رضایت نمیده. صدای باز شدن قفل ماشین بلند شد. یه ماشین شاسی بلند با شیشه‌های دودی که پاشا همیشه تو جمعشون به شوخی بهش میگفت اتاق خواب. چند قدمی مونده بود به ماشین برسن که پاشا بلند گفت: مونا جان فکر کنم ندا دنبالت میگشت.

مونا: باشه میرم پیشش حالا.
پاشا: کار واجب داشتا برو ببین چی میگه.
احسان: بَه سفید برفی هم که اینجاست. افتخار دادین با ما هم‌صحبت شدین جناب.
پاشا: نمک نریز انقدر.
مونا: عزیزم من یه دقیقه برم ببینم ندا چی میگه الان میام.
احسان: این داره کرم میریزه میری معطل میشیم فقط خوشگله.
مونا که حسابی مجذوب احسان شده بود: پاشا واقعا کار داره باهام؟
پاشا مِن مِن کنان: واقعا که نه ولی بهتره بری تو.
احسان: دیدی این سفید برفی با من لجه میخواد شب ما رو خراب کنه. اصلا بیا من باز قفل میکنم ماشین رو بریم تو.
مونا: نه نه چرا ناراحت میشی بیا بریم. بیا دیگه احسان.

پاشا که دید مونا خودش بدون هیچ اصراری از جانب احسان میخواد سوار اتاق خواب بشه، بیخیال شد و فقط چشم غره‌ای به احسان رفت و برگشت. همین طور که دور میشد صداهای خنده‌های مونا که مثل خیلی از دخترهای دیگ مسحور احسان شده بود رو میشنید.
سفید برفی گفتن‌های احسان و لبخند رضایتش از اصرار مونا حسابی عصبانیش کرده بود. رفت داخل و باقی مهمونی رو با الکل گذروند.
اواخر مهمونی مونا دنبال احسان میگشت ولی احسان زودتر رفته بود. یه نفر دیگه هم به کلکسیون احسان اضافه شده بود و این تنها چیزی بد که از دید پاشا برای احسان اهمیت داشت. همه‌ی مهمون‌ها رفته بودن و پاشا منتظر بود تا دخترها آماده بشن که راه بیفتن. پاشا فوبیای تصادف داشت و رانندگی نمیکرد به همین خاطر همیشه یه نفر از جمع وقتی دیروقت میشد اون رو میرسوند. اون شب هم میخواست با سینا و ندا و مونا برگرده. تو ماشین زیرچشمی میدید که مونا مدام شماره‌ی احسان رو میگیره ولی کسی جواب نمیده. توی دلش با خودش گفت که حقته دختره‌ی احمق. دیگه چه جوری باید بهت میفهموندیم؟!

وقتی رسید خونه مامان مهری هنوز بیدار بود.
پاشا: مامان مهری چرا نخوابیدی قربونت برم. ساعت 2 شبه.
مامان مهری: عزیز دلم میدونی من نگران میشم دیر نیا دیگه.
پاشا: ببخشید تولد بود و طول کشید. حالا برو بخواب زودتر قربون دل نگرانت برم.
مامان مهری: خدا نکنه. خوش گذشت حالا؟ با کسی آشنا نشدی؟ کسی دل پسر ما رو نبرد بالاخره؟
پاشا با خنده: نه اگه یه روزی یه همچین اتفاقی بیفته خودم میگم بهت. قول.
مامان مهری که به سمت اتاقش میرفت: من آخر میمیرم و سر و سامون گرفتن تو رو نمیبینم.
پاشا: خدا نکنه عشق من. مگه من میذارم تو تنهام بذاری؟
مامان مهری: بسه حالا زبون نریز.
مامان مهری زن 65 ساله‌ای بود که 13 سالگی ازدواج کرده بود و پدر پاشا اولین بچه‌ش بود. از نظر ظاهری و اختلاف سنی با پاشا جوری بود که همه فکر میکردن مادرشه. مادر پاشا هم خیلی زود ازدواج کرده بود و پاشا رو به دنیا آورده بود و خیلی زود هم از دنیا رفته بود درست مثل پدرش. برای همین مامان مهری پاشا رو از هر چیزی و هر کسی تو زندگیش بیشتر دوست داشت.

پاشا به اتاق خوابش رفت و خسته و مست از شبی که گذشته بود به خواب رفت.
خواب تولد رو دید. همون لحظه‌ای که داشت با امیر و ساره میرقصید اما این بار ساره نبود. هیچ کس آشنایی نبود جز امیر. همه توی دود و نور محو بودن به جز امیر. پاشا به صورتش نگاه میکرد، به لبخندش، به چشمک زدنش. امیر خم شد و بوسیدش. پاشا کراوات امیر رو گرفت و کشیدش سمت خودش. بغلش کرد. بوی تنش، برخورد ریش‌های کوتاهش به صورتش، دست کشیدن به کمرش، همه و همه دیوونه‌ش میکردن. دوست داشت زمان وایسه و تا ابد تو اون حال بمونه. امیر دستش رو گرفت و یه دور چرخوندش و از پشت چسبوندش به خودش. میتونست برآمدگی کیر امیر رو از روی شلوار روی کونش حس کنه. خودش رو بیشتر به عقب فشار داد. امیر گردنش رو از کنار میبوسید. پاشا با دست محکم بالای شلوار امیر رو گرفته بود و به سمت خودش فشار میداد. حس میکرد که کیر امیر کامل سیخ شده. یا دستش مسیر کیر رو روی شلوار امیر پیدا کرد و با کونش شروع کرد به از بالا تا پایین کشیدن روی کیر امیر. همین طور که امیر گردنش رو میبوسید با دستش که روی ناف پاشا بود اون رو فشار میداد سمت خودش. میتونست خیسی سر کیر امیر رو حتی از روی شلوار هم حس کنه. محکم‌تر و سریع‌تر شروع به کشیدن کونش روی کیر امیر کرد. امیر هم با حرارت بیشتری گردن پاشا رو میبوسید. تندتر و با‌حرارت‌تر. فقط دود بود و نور و امیر و پاشا. تندتر، باحرارت‌تر، تندتر، باحرارت‌تر و صدای آه امیر توی گوش پاشا. همین که صداش امیر توی گوشش پیچید و نفسش به گردنش خورد پاشا خیسی کامل شلوار رو هم حس کرد و خودش هم به اوج لذت رسید و خالی شد. از خواب پرید و باز هم به خاطر امیر و با خواب امیر شلوارکش خیس آب بود.
     
  ویرایش شده توسط: Justin9292   

 
حقیقت یا شجاعت

4
یک هفته برای پاشا به روزمرگی، تدریس پیانو و فکر و خیال گذشت. خواب‌های سکسی در مورد امیر همچنان ادامه داشتن. با چند نفری تو هورنت برای فراموش کردن امیر آشنا شده بود ولی هیچ‌کدوم به نتیجه نرسیدن. در مورد روزهای سختی که داشت با سیاوش دردِ دل میکرد ولی اون هم چاره‌ای به ذهنش نمیرسید. بعد از این همه سال انقدر حسش قوی شده بود که برای کمتر دیدن امیر از جمع دوری میکرد ولی از پس ساره برنیومد و مجبور شد برای قرار دورهمی پنجشنبه به خونه‌ی ساره بره. وقتی وارد شد به غیر از جمع همیشگی، احسان هم اونجا بود. ناخودآگاه قیافه‌ش رفت تو هم و امیر هم بعد از سلام و احوالپرسی سریع گفت: احسان اومده بود هاردش رو از من بگیره که سینا و سروش اصرار کردن بمونه.
احسان با خنده: البته با اجازه‌ی شما.
پاشا میخواست سینا و سروش که زیرزیرکی میخندیدن رو خفه کنه. غیر از پاشا، ندا هم حالا سر قضیه‌ی مونا دل خوشی از احسان نداشت ولی انقدر آدم خوش‌مشرب و خوش سر و زبونی بود که همیشه سریع دل همه رو به دست میاورد و حتی ندا هم بعد از چند دقیقه‌ای از قیافه در اومده بود ولی پاشا به نظر تنها کسی بود که نمیتونست به هیچ وجه احسان رو تحمل کنه.

همه مشغول شوخی و خنده بودن به غیر از پاشا. امیر و ساره رفتن کنارش نشستن تا به حرفش بیارن.
امیر: به خدا اگه میدونستم قبول میکنه بمونه نمیگفتم امشب بیاد. این دو تا هم انقدر اصرار کردن که...
ساره: حالا هم طوری نشده که اون 3 تا سرشون با هم گرمه ما هم با هم حرفمون رو میزنیم.
امیر: راستی چه خبر از سیاوش؟ رفتنی شد بالاخره؟
پاشا: آره هفته‌ی بعد میره ترکیه. دیگه کم کم داره وسایلش رو جمع میکنه.
ساره: ای کاش تو هم پیگیری میکردی برای رفتن. به خدا اینجا همش عذابه به خصوص با شرایط تو.
پاشا: میدونم ولی مامان مهری رو که نمیتونم بذارم برم.
امیر: راست میگی. حالا میخوای یه مهمونی چیزی برای سیاوش بگیریم قبل رفتن؟
پاشا با خنده: نه بابا اونم بدتر از من از جمع فراریه.
همین طور که مشغول صحبت بودن، سروش اومد سمتشون: پاشید پاشید بازی کنیم.
ساره: چه بازی؟
سروش: بطری بازی.
پاشا: من از این بازی متنفرم نمیام.
امیر: بابا بیا دیگه ما که تو جمعمون کار عجیب و غریب نمیکنیم. بیا حال میده.
پاشا: با احسان آخه؟
احسان که شنیده بود: نترس سفید برفی بیا نمیخورمت.
پاشا زیر لب: وای که چقدر رو مخی تو بشر.
امیر و ساره و سروش زیر لب خندیدن و همه به سمت دیگه سالن رفتن تا بازی کنن.
امیر: احسان ما اینجا حکم چرت و پرت نداریما حواست باشه.
احسان با شیطنت: حکم چرت و پرت چی هست؟
امیر: خودت رو نزن به اون راه میدونی چی میگم دیگه.
احسان: چشم امیر خان چشم.
همه روی زمین دور یه بطری شیشه‌ای حلقه زدن. قرار بود یک بار بطری حاکم رو مشخص کنه و بار دوم کسی که روش حکم اجرا میشد. نفر دوم هم بین حقیقت یا شجاعت حق انتخاب داشت.
بعد از 2 بار چرخوندن بطری مشخص شد که سروش باید برای امیر حکم میداد: خب امیر جون بگو حقیقت یا شجاعت؟
امیر: حقیقت.
سروش: این جمع رو از بالا به پایین به ترتیب اهمیتی که برات دارن اسم ببر.
امیر: ای تو اون ذاتت.
همه خندیدن.
امیر با خجالت: میدونین همتون بهترین دوست‌های منین...
سینا: اسم ببر برادر من اسم ببر.
امیر: اول که ساره.
ساره براش با دست یه بوس فرستاد و امیر ادامه داد: بعدش هم که از بچگی بزرگ شدیم دیگه میشه احسان.
سروش: به به جالب شد.
امیر: بعد پاشا که عزیز دله.
پاشا سرخ شد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره. امیر ادامه داد: بعد ندا، گلاره، سینا و آخرشم توی زبون‌نفهم سروش جون.
سروش: بشکنه این دست که نمک نداره بشکنه.
همه باز خندیدن و حالا امیر حاکم بود و بطری رو چرخوند و نوبت به گلاره افتاد. گلاره شجاعت رو انتخاب کرد. امیر بهش حکم داد که باید به صمیمی‌ترین دوستش خارج از این جمع پیام بده که ناخواسته حامله شده و کمک میخواد.
سروش: ای باباش قربونش بره خودم کمکت میکنم.
سینا: ای عموش فداش بشه مگه من مُردم؟
گلاره که داشت با خنده جواب‌های دوستش رو میخوند: چی میگید شما دو تا بابا این بیچاره داره پس میفته امیر بگم بهش الکیه؟
امیر: بگو دیگه گناه داره.
سروش: بابا بذارید من 2 دقیقه طعم پدر شدن رو بچشم.
گلاره به شوخی: عزیزم خفه شو لطفا.
گلاره حالا باید برای ندا حکم میداد. ندا در جواب سوال این که تا حالا گوشی سینا رو بدون اجازه چک کرده یا نه گفت: با عرض شرمندگی 1 بار اونم چون خیلی زیادی داشت زیرزیرکی میخندید و جواب منم نمیداد که کیه. منو ببخش عزیزم.
سینا: دست شما درد نکنه دیگه من و خیانت؟ حالا با کدوم دوست دخترم بود؟
ندا با خنده: ای بیشعور. با برادر گرامی داشتید خاله‌تون رو مسخره میکردید.
سروش: خاله مهین؟ بابا اون که...
ندا: نمیخواد ادامه بدی اونایی که خوندمو اینجا بگی دیگه راهمون نمیدن.
همه چیز داشت با خنده و خوشی میگذشت. حالا ندا برای احسان باید حکم شجاعت میداد: خب آقا احسان شما الان گوشی رو برمیداری و از مونا بابت رفتار اون شبت عذرخواهی میکنی.
همه شروع کردن دست زدن برای ندا و حکمش.
احسان: عمرا. من و معذرت؟ بابا همه میشناسن منو دیگه شما هم که از قبل بهش گفته بودین. خودش خواست.
ندا: بله ولی حکمه دیگه نکنه میخوای بزنی زیرش؟
احسان با ناراحتی در حال تایپ کردن: بابا شما خیلی حوصله‌سر‌بر بازی میکنید. این حکم‌ها چین آخه؟ یه بار بیاید یه جمعی که خیلی با هم صمیمی نیستن ببینید چه حکم‌هایی میدن.
گلاره: ما اهل اون مدل بازی کردن نیستیم کلا.
احسان که حالا داشت بطری رو میچرخوند با حرص گفت: بله مشخصه.
فقط ساره و پاشا و سینا مونده بودن و پاشا خدا خدا میکرد که نوبت به اون نیفته اما از شانس بدش افتاد.
احسان: به به آقای سفید برفی. حقیقت یا شجاعت؟
احسان از گرایش پاشا و حسش به امیر به لطف دهن لق دوقلوها خبر داشت و پاشا که میترسید سوال احسان در مورد امیر باشه گفت: شجاعت.
احسان خیلی محکم با لبخند ریزی گفت: لب‌های یه نفر رو تو این جمع ببوس.
رنگ پاشا مثل گچ دیوار سفید شد.
امیر: آقا احسان گفتم از این حکم‌ها نداریم.
احسان: بابا چیزی نیست که نگفتم کار خاصی بکنه که یه ماچه دیگه.
همه میدونستن پاشا چقدر معذبه و سعی داشتن به نحوی حکم رو منتفی کنن.
احسان: ترس نداره که آخه.
پاشا که نمیخواست کم بیاره پا شد ولی نمیدونست به سمت کی بره. برای یه لحظه از ذهنش رد شد که بره سمت خود احسان و اینجوری تلافی کنه ولی حتی از تصورش هم حالش بد میشد. همین طور که گیج بود ساره اومد سمتش و آروم و سریع لبش رو بوسید.
ساره: راضی شدی حالا احسان. بسه دیگه چیه این بازی اصلا.

احسان میخواست ادامه بده به غر زدن ولی با نگاه امیر بیخیال شد. جو جمع به هم ریخته بود و همه به نوعی معذب بودن و پاشا میخواست آب بشه بره تو زمین ولی فقط تونست با نگاهش به ساره بفهمونه چقدر ازش ممنونه.
بعد از شام سینا و سروش، ندا و گلاره رو بردن برسونن. امیر میخواست پاشا رو برسونه و برگرده پیش ساره چون پدر و مادر ساره مسافرت بودن و تنها بود. پاشا که فهمید مخالفت کرد و گفت با اسنپ میره. ولی هیچ راننده‌ای قبولش نمیکرد. از امیر اصرار و از پاشا انکار که احسان یه دفعه گفت: من مسیرم اونوره میبرمش.
پاشا حاضر بود بمیره ولی سوار اتاق خواب نشه. با اضطراب مدام مقصد رو انتخاب میکرد ولی کسی قبولش نمیکرد. امیر و ساره که متوجه شده بودن گفتن با هم میرن پاشا رو برسونن و یه دوری هم بزنن و برگردن خونه ولی پاشا اصلا نمیخواست مزاحمشون بشه. از یه طرف هم دیرش شده بود و مامان مهری نگران میشد و به همین خاطر بین بد و بدتر و بدترین، بدترین رو انتخاب کرد و راضی شد با کسی که ازش متنفر بود بره.

همیشه تصورش از ماشین احسان یا همون اتاق خواب یه جای کثیف و بدبو بود که قراره گوشه گوشه‌ش کاندوم استفاده‌شده پیدا کنی ولی بر عکس وقتی سوار شد همه جا از تمیزی برق میزد و بوی به شدت خوبی میداد.
نیمی از مسیر فقط به آهنگ گوش کردن گذشت و فقط بعضی وقت‌ها مسیر بهتری رو به احسان پیشنهاد میداد.

احسان: منظوری نداشتم امشب فقط بازی بود.
پاشا با بی‌حوصلگی: میدونم و مهم هم نیست.
و باز هم سکوت تا وقتی رسیدن به خونه‌ی پاشا.
پاشا: مرسی واقعا نمیخواستم مزاحم بشم.
احسان: مزاحمتی نبود. مسیرم بود.
پاشا در حالی که در رو باز میکرد: به هر حال ممنون. شب به خیر.
احسان که انگار نمیتونست چیزی نگه گفت: ولی اگه ساره نجاتت نمیداد خودت کاری نمیکردیا. اینو نمیگفتم میمُردم.
احسان داشت زیرزیرکی میخندید که پاشا گفت: فکر نکن فقط خودت خیلی شجاعی. من نمیدونم تو چرا انقدر ازخودراضی هستی.
احسان: باشه حالا نمیخواد عصبی شی. اگه راست میگی بیا ببرمت یه جا با غریبه‌ها بازی کنیم ببینم اصلا میتونی یه حکمشون رو اجرا کنی یا همون اول پا به فرار میذاری.
پاشا: من با تو جهنم هم نمیام و در رو محکم بست.
احسان که داشت رفتن پاشا به خونه رو نگاه میکرد: دیدی میگم میترسی. فقط قبول کن. یه بار بگو اشتباه کردم آقای دانای کل.
پاشا برگشت سمت ماشین: میام که فقط دهنت رو ببندم.
کارت تدریسش رو از توی کیف پولش درآورد و داد به احسان که شماره‌ش رو داشته باشه.
احسان: فردا ساعت 9 میام دنبالت.
حالا پاشا مونده بود و هزار تا فکر و خیال تا فردا که احسان بیاد دنبالش.



5
راس ساعت 9 احسان جلوی خونه بود. پاشا به زور سلام کرد و تمام مسیر هم یه کلمه حرف نزد. هنوز خودش هم نمیدونست چرا خودش رو با یه کلکل احمقانه تو این موقعیت قرار داده.
خونه‌ای که مهمونی درش برقرار بود حتی از خونه‌ی‌ پدر و مادر ساره که بزرگترین خونه‌ای بود که پاشا دیده بود هم بزرگتر بود و اصلا نمیشد مهمون‌ها رو شمرد.
احسان برای اینکه راهنماییش کنه یه لحظه دستش رو گذاشت پشت کمر پاشا و پاشا سریع خودش رو جدا کرد و جلو رفت و احسان هم سریع دستش رو عقب کشید. پاشا بیشتر از این نمیتونست سکوت کنه: همه‌ی اینا بازی میکنن؟
احسان: همه که نه ولی بابه تو این مهمونیا گروه گروه بازی کنن با هم.
احسان و پاشا به سمت طبقه‌ی دوم و سالن‌های پشتی رفتن. همه جا پر بود از دختر و پسرهای خوشتیپ و پولدار که اکثرا یا مست بودن یا های. تصور همچین جایی با همچین وضعی تو ایران براش عجیب بود.
پاشا زیر لب: نگیرنمون.
احسان: نترس بابا بیا.
وقتی وارد آخرین سالن شدن 9 نفر اونجا نشسته بودن.
میزبان که اسمش فرهاد بود گفت: بالاخره اومدی خوشتیپ؟ بابا مُردیم از معطلی.
احسان: رفتم دوستمو بیارم دیر شد دیگه یه کم. بچه‌ها پاشا.
پاشا که از مدل معرفی احسان جا خورده بود و دوست داشت اصلاحش کنه که دوستش نیست. با حالت گیجی با همه سلام و احوالپرسی کرد و نشست.

بعد از پذیرایی مختصری فرهاد بطری طلایی بزرگی رو برای بازی آورد. انگار اصلا همه‌ی هدفشون از مهمونی همین بوده و همه براش هیجان‌زده بودن. جمعا 11 نفر بودن 6 تا دختر و 5 تا پسر و یکی در میون دور بطری نشستن و یه حلقه تشکیل دادن.
فرهاد: خب پاشا چون تازه‌واردی من یه سری قوانینمون رو بگم. اول اینکه هر اتفاقی اینجا میفته همین جا میمونه و ما معمولا فقط با معرف کسی رو تو جمع راه میدیم و شما هم به خاطر احسان اینجایی. دوم اینکه اینجا حقیقت نداریم همه شجاعت باید به خرج بدن و سوم هم اینکه تا وقتی به کسی آسیب فیزیکی نخوره هر حکمی میشه داد پس اگه حاکم شدی دست بالا رو بگیر که بعدا پشیمون نشی چرا مثل بقیه حکم خفنی ندادی.
پاشا که رنگش پریده بود فقط سری به نشونه‌ی تایید تکون داد. دلش میخواست همون موقع بلند بشه و بره ولی اصلا نمیتونست حرف‌های احسان و کری خوندنش رو تحمل کنه.

بازی شروع شد و حکم‌های اول اجرا شدن. هنوز بازی خیلی شرایط عجیبی پیدا نکرده بود و همه هم هوشیار بودن. تو دور اول بیشتر حکم‌ها حول لب گرفتن یا در آوردن لباس میگذشت. از همون اول معلوم بود که قراره تمام حکم‌ها به کارهای سکسی ختم بشن و این پاشا رو مضطرب میکرد. تا الان فقط حکم کرده بود که فرهاد تیشرتش رو در بیاره و خودش هم مجبور شده بود یکی از دخترها رو ببوسه که واقعا حس بدی بهش داده بود. دور دوم با مستی بیشتر همه همراه بود. دیگه تقریبا همه از جمله خود پاشا فقط زیرپوش تنشون بود. نگاه تمام دخترها روی احسان بود. بدن ورزیده و سبزه و نوک سینه‌های کاملا تیره با گردن‌بند نقره‌ای که به گردنش بود و شورت سفیدی که برآمدگی کیرش رو به خوبی نشون میداد. پاشا برای اولین بار بود که کمی توجهش به ظاهر احسان جلب شده بود. دور سوم بازی بود و حکم‌ها شدیدتر میشدن. از دخترها میخواستن همدیگه رو ببوسن و از پسرها هم همین طور. به جز احسان کسی نمیدونست که پاشا گیه و وقتی مجبور شد پسری به نام آرش رو ببوسه موقع نشستن خنده‌های زیرزیرکی احسان رو دید و عصبی شد. میدونست هر چی بیشتر بمونه وضعیت بدتر میشه ولی باز هم رقابت با احسان نمیذاشت که بازی رو نصفه رها کنه.

دور آخر بازی بود و همه کاملا مست بودن. و بالاخره حکم‌هایی که از نظر پاشا وحشتناک بودن داده شدن. آرش با یکی از دخترها به یکی از اتاق‌های پشتی رفت تا حکمی که گرفته بود رو اجرا کنه. اون باید تو 15 دقیقه کاری میکرد تا دختره به ارگاسم برسه و آبش بیاد وگرنه مجبور بود همون جوری با شورت بره تا دم در ساختمون و برگرده. یه ربع صدای آه و ناله‌ی اونها از اتاق میومد و همه میخندیدن به جز پاشا که معذب بود. آخر هم موفق نشد حکم رو کامل اجرا کنه و با همون سر و وضع رفت تا در ساختمون.

حکم بعدی به دختری به اسم نگار افتاد که باید آب فرهاد رو میاورد و تا آخر میخورد. پاشا از شنیدن حکم‌ها و اینکه انقدر همه راحت بهشون تن میدادن خشکش زده بود و احسان هم با رضایت به حال پاشا نگاه میکرد و احساس پیروزی میکرد. احسان هر لحظه منتظر بود تا پاشا پشیمون بشه و قبل گرفتن حکمش تصمیم به رفتن بگیره و پاشا هم این رو حس کرده و با اینکه با تمام وجود میترسید ولی همچنان سر جاش مونده بود.

و بالاخره بطری به سمت پاشا ایستاد. تارا باید حکم میداد. تو جمع از همه کمتر پاشا و احسان مست بودن و از همه بیشتر همین سهیلا که مشخص بود های هم هست. با حالتی غیر متعادل رو به پاشا گفت: کمتر از 4 دقیقه باید آبشو بیاری و دستمال رو بهمون نشون بدی وگرنه از همین پنجره بدون لباس باید بپری تو استخر.
پاشا که دیگه از شدت معذب بودن درست متوجه نمیشد داره دور و برش چی میگذره فقط به نوک انگشت‌ سهیلا نگاه کرد که ببینه اشاره‌ش به چه کسیه. انگشت سهیلا به سمت احسانی بود که مشخصا برای اولین بار دیگه لبخند نمیزد و شوکه شده بود. همه داشتن با صدای بلند شلوغ میکردن و ازشون میخواستن به سمت اتاق برن. کل سالن دور سر پاشا میپرخید. یه نفر دستمال کاغذی داد دستش و هولش داد سمت اتاق و احسان رو هم پشتش هول دادن داخل و در رو بستن. گفتن تا 10 میشمرن و بعد 4 دقیقه شروع میشه.

احسان آروم گفت: نمیخواد. ولشون کن. نمیذارم بپری پایین.
پاشا که تمام این مدت رو صبر کرده بود تا جلوی احسان کم نیاره حالا فقط چند لحظه تا پیروزی فاصله داشت به محض اینکه شنید از بیرون عدد یک رو گفتن بدون هیچ فکر و ترسی شورت احسان رو کشید پایین و کیر نیمه‌شقش رو گذاشت دهنش. احسان کاملا شوکه شده بود بی اختیار دو دستش رو گذاشت روی سر پاشا. انگشت‌هاش بین موهای پاشا حرکت میکردن و خودش کاملا غافلگیر شده بود از این بی‌پروایی پاشا. 1 دقیقه و نیم گذشته بود و کیر احسان کاملا شق شده بود و پاشا هم با سرعت مشغول خوردن و زبون زدنش بود. کیرش نسبتا کلفت بود و به خوبی تو دست حلقه شده جا میگرفت. رنگش پوستش هم جذابیتش رو بیشتر کرده بود. پاشا از اینکه واقعا داشت از این کار لذت میبرد هم تعجب کرده بود ولی تمام تمرکزش روی بردن حکم بود. احسان کاملا رها شده بود و اختیاری نداشت فقط آروم نفس نفس میزد و گاهی آه میکشید و انگشت‌هاش رو بین موهای خرمایی پاشا حرکت میداد. پاشا حالا 1 دقیقه وقت داشت. میتونست برآمدگی رگ پایین کیر احسان رو حس کنه و سعی میکرد با زبونش بیشتر تحریکش کنه. کیر احسان خیس خیس بود و پاشا سریع‌تر از قبل تا جایی که میشد کیر رو تا ته میبرد داخل دهنش و میاورد بیرون. به غیر از سیاوش با 5 نفر دیگه هم تو این سال‌ها خوابیده بود ولی کیر احسان با اختلاف بهترین کیری بود که دیده بود. 30 ثانیه باقی مونده بود و مشخص بود احسان داره بیشتر از قبل اختیارش رو از دست میده. ناله‌هاش بلندتر شده بودن و پاشا هم حالا داشت با زبون روی رگ کیرش میکشید. از بیرون شمارش معکوس میدادن. 15... آه ...14 ... آه ... 13 ... 12 ... 11 ... آه.

پاشا یه بار دیگه کیر رو کامل کرد تو دهنش و اولین لرزش رو که حس کرد درآورد و دستمال رو گرفت جلوش. 5 ... 4 ... آه بلند احسان و خالی شدن آبش با فشار توی دستمال. احسان که کاملا بی‌حال شده بود نشست روی مبلی که تو اتاق بود و پاشا هم دستمال رو تحویل سهیلا داد و بین دست‌زدن‌ها و خندیدن‌ها و شوخی‌های بقیه با احسان لباس‌هاش رو پوشید رفت بیرون. به محض اینکه اولین دستشویی رو پیدا کرد رفت داخل و کمی به سر و وضعش رسید. هنوز برای خودش هم جای تعجب داشت که چه طور حاضر شده به اتفاقات اون شب تن بده. نمیدونست چه جوری باید از اونجا بره. بعید بود بتونه ماشینی گیر بیاره اونم اونوقت شب و تو اون محله‌ی اعیونی ولی فقط میخواست از اونجا بره. داشت به در خروجی ساختمون نزدیک میشد که احسان از پشت دستش رو گذاشت روی شونه‌ش. پاشا شونه‌ش رو تکون داد و فاصله گرفت.
احسان: میرسونمت.
پاشا با سردی: خودم میرم.
احسان که خیلی جدی بود: گفتم میرسونمت.
پاشا یه لحظه خشکش زد و نتونست چیزی بگه. تا حالا احسان رو اینجوری ندیده بود. دنبالش راه افتاد و سوار ماشین شد. این بار هم تمام مسیر فقط صدای آهنگ میومد.
وقتی رسیدن احسان سکوت رو شکست و گفت: فکر میکردم همون اولش بیخیال بشی. انتظار نداشتم اینجوری بشه. ولی ازت میخوام هر چی بود بین خودمون بمونه.
پاشا: میمونه. منم علاقه‌ای ندارم کسی راجع به امشب بفهمه. حتی دوست ندارم خودم دیگه بهش فکر کنم. فقط خواستم بدونی من ترسو نیستم.

احسان خواست چیزی بگه اما حرفش رو خورد و پاشا پیاده شد. تنها شانسش این بود که اونشب مامان مهری خوابش برده بود و دیگه سین جیم نمیشد. روی تخت که دراز کشید انگار تازه یادش افتاد چه اتفاق‌هایی افتاده بود. همچین تجربه‌ای با کسی که انقدر ازش بدش میومد؟ چه طور تونسته بود این کار رو بکنه؟ چه طور احسان اجازه داده بود تا اون مرحله پیش برن؟ ذهنش پر از سوال بود؛ پر از سوال‌هایی که دوست نداشت جوابی براشون پیدا کنه و فقط میخواست فراموششون کنه. دوست داشت تمام اتفاقات اون شب وتمام این سوالات از ذهنش پاک بشن ولی پاشا تو تنها چیزی که خوب نبود فراموش کردن بود.
     
  

 
مرسی...
ازقسمت جدید نمای کلی داستان داره خودش رو نشون میده...داستان قلمی روان با فضا سازی خوب داره پیش می ره کم کم میشه شخصیت های داستان رو مجسم کرد و فکر کنم در ادامه، حاشیه های جذابی رو هم خواهیم داشت.
     
  

 
Zebrafree
ممنون بابت همراهی



نامزدی
6
نزدیک به 2 ماه از اون شب گذشته بود و تو این مدت احسان 4 بار به پاشا زنگ زده بود اما پاشا جواب نداده بود. حتی وقتی برای دورهمی با بچه‌ها جایی جمع میشدن هم از قبل با امیر هماهنگ میکرد که احسان نباشه و همه فکر میکردن صرفا به خاطر کلکل‌هاشون باشه و کسی از جریان اون شب و اتفاقی که بین احسان و پاشا افتاده بود خبر نداشت.

این 2 ماه برای پاشا خیلی سخت گذشته بود. جای خالی سیاوش به همش ریخته بود. عذاب وجدان از حسش به امیر با نزدیک شدن به مراسم نامزدی بیشتر و بیشتر میشد. از طرفی حس بدی که به خودش و احسان و اون شب کذایی داشت هم خیلی اذیتش میکرد. بیشتر از اینکه برای لحظاتی واقعا داشت از اون کار لذت میبرد ناراحت بود. با اینکه احسان رو شکست داده بود و بهش ثابت کرده بود که در موردش اشتباه فکر میکنه ولی حس میکرد بعد از اون شب در مقابل احسان تو موضع ضعف قرار گرفته. برای همین بود که جواب تماس‌های احسان رو نمیداد و اصلا دوست نداشت هیچ وقت دیگه باهاش چشم تو چشم بشه ولی روز نامزدی رسیده بود و دیگه نمیتونست از دیدن احسان قسر در بره.

اواخر شهریور بود و هوا طوری بود که همه از هر فرصتی برای خوابیدن استفاده میکردن. پاشا هم هنوز 4-5 ساعتی وقت داشت تا آماده بشه و تصمیم گرفت یه کم روی مبل دراز بکشه و استراحت کنه. یاد اولین روز دانشگاه افتاد؛ روزی که تنها گوشه‌ی کلاس نشسته بود و امیر با موهای پریشون کنارش نشسته و بی‌مقدمه از هیجانش برای شروع دانشگاه گفته بود. یاد روزهایی افتاد که علاوه بر ظاهر، شیفته‌ی شخصیتش هم شده بود و کم کم داشت بهش دل میبست که امیر در مورد ساره بهش گفته بود. روزهایی که با ساره بیشتر آشنا میشد و میفهمید که چقدر امیر و ساره برای هم ساخته شدن و سعی میکرد جلوی عمیق‌تر شدن حسش رو بگیره ولی نمیتونست. گلاره و ندا دوست‌های ساره بودن و سروش و سینا هم از طریق اون‌ها به جمع اضافه شده بودن و این بزرگتر شدن حلقه‌ی دوست‌هاش بهش کمک کرده بود تا توی جمع توجه کمتری به امیر بکنه. یاد روزی افتاد که ساره بهش گفت: ما دوست داریم همیشه پیش ما خودت باشی و لازم نباشه چیزی رو از ما پنهون کنی. ما میدونیم گرایشت متفاوته و همین جوری دوستت داریم.

یاد حس پذیرفته شدنش تو جمع دوستاش افتاد و چشمش از اشک گرم شد و همین باعث میشد که به خاطر حسش به امیر احساس شرمندگی بکنه. یاد مسافرتی افتاد که اتفاقی برای اولین بار لباس عوض کردن امیر و بدن کاملا لختش رو دید و شبش انقدر مست کرد که نتونست جلوی سوال و جواب‌های مکرر سینا و سروش دووم بیاره و جلوی همه گفت که چقدر امیر رو دوست داره. یادش افتاد که روز بعدش امیر و ساره بردنش دم ساحل 3 تایی ساعت‌ها با هم حرف زدن و فهمید که قرار نیست به خاطر حرف‌های شب قبلش از جمع طرد بشه یا تغییری تو رفتار ساره و امیر ببینه. از اینکه انقدر دوست‌های خوب و پذیرایی داشت خوشحال بود و از اینکه نمیتونست از دست این حس خلاص بشه و راحت کنارشون باشه ناراحت.

با تمام این فکرها به خواب رفت. خودش رو توی ساحلی دید که با امیر و ساره توش قدم زده بودن ولی خبری از کسی نبود. هیچ‌کس اونجا نبود. فقط صدای دریا و پرنده‌ها میومد. شلوارش رو تا زانو داد بالا و رفت توی آب. آرامش ترسناکی بود. از تنهایی دلهره افتاده بود به دلش اما به محض اینکه 2 تا دست رو روی شونه‌هاش حس کرد تمام اون حس ترس و دلهره از بین رفت. میدونست امیره. همون طور که رو به دریا وایساده بود امیر دست‌هاش رو دور شونه‌های پاشا حلقه کرد.
پاشا: برو امیر.
امیر در گوش پاشا: کجا برم بهتر از اینجا؟
پاشا: برو پیش ساره.
امیر: ساره کیه؟
پاشا: خودتو لوس نکن برو.
امیر: من فقط تو رو میشناسم.
پاشا: بس کن امیر تو رو خدا.
امیر پاشا رو برگردوند سمت خودش و و لب‌هاش رو گذاشت روی لب‌های سرخ پاشا و تمام مقاومت پاشا از بین رفت. حالا پاشا بود که دست‌هاش رو گذاشته بود دو طرف صورت امیر و ریش‌های جذابش رو نوازش میکرد و محکم‌تر از قبل میبوسیدش. با اینکه آب دریا خنک بود ولی از برخورد زبون‌هاشون با هم هر دو احساس گرما میکردن. همین طور شدیدتر همدیگه رو میبوسیدن و بدن هم رو لمس میکردن. شدت موج برای لحظه‌ای کمی زیاد شد و زیر پاشون خالی شد و افتادن و به سمت ساحل کشیده شدن. هر دو کاملا خیس بودن. پاشا به پشت روی ماسه‌ها دراز کشیده بود و امیر هم روی پاشا. کمی ماسه روی صورت و موهای هر دو و ریش امیر بود ولی هر دو انقدر گرم بوسه بودن که هیچ توجهی بهش نداشتن. امیر تیشرت سفیدی به تن داشت که حالا کاملا چسبیده به بدنش و فرم سینه و بازوهای مردونه‌ش بیشتر به چشم میومد. از موهای پر پشت خیسش قطره قطره آب میپاشید روی صورت پاشا و حس خوبی بهش میداد. از اینکه کاملا در اختیار امیر بود لذت میبرد. دست برد سمت شلوار امیر. کمربند رو باز کرد و امیر هم کمربند و شلوار و شورت پاشا رو کامل درآورد. هر از گاهی کمی آب دریا به قسمتی از ساحل که دراز کشده بودن میرسید و باعث میشد هر دو از برخورد آب خنک به قسمت های لخت بدنشون با حس خوبی کمی بلرزن و جمع بشن. هر دو تیشرت‌های خیس از آبی به تن داشتن که حالا کاملا به بدنشون چسبیده بود. پاشا چیزی پاش نبود و امیر هم شلوار و شورتش تا زانو پایین بود. پاشا کمی تف به سوراخش زد و کمی هم به سر کیر شق شده‌ی امیر. امیر سر کیر رو گذاشت روی سوراخ پاشا، خودش خم شد سمت پاشا و شروع به لب گرفتن کرد و با اولین برخورد آب بهشون بدن هر دو منقبض شد و کیر امیر رفت تو. پاشا محکم‌تر امیر رو بغل کرد و آه بلندی کشید. امیر هم همون طور که آروم آروم تلمبه میزد مدام دم گوش پاشا قربون و صدقه‌ش میرفت: جونم... پاشای من... نفس...
از برخورد ریش امیر به صورتش و گرمای نفسش بیشتر از قبل حشری شده بود. دست‌هاش رو گذاشت بالای کون امیر و هر بار که امیر عقب میرفت محکم فشار میداد سمت خودش. حالا کیر امیر کاملا روان جلو و عقب میشد. هر دو خیس آب و ماسه‌ای سفت به همدیگه چسبیده بودن انگار که اگه از هم جدا میشدن جهان از هم میپاشید. پاشا هر بار که امیر کمی از صورتش فاصله میگرفت نگاهی به صورت و ریش و موهای خیس و ماسه‌ای جذابش می‌انداخت و از دیدن بدنش که زیر تیشرت سفید خودنمایی میکرد حس میکرد تو دلش 100 تا پروانه در حال پروازن. دریا بالاتر اومده بود و آب بیشتری بهشون برخورد میکرد. حالا با هر ضربه‌ای که کیر امیر به کون پاشا میزد کمی از موج دریا هم بهشون میخورد و باعث میشد لذت سکس بیشتر بشه. امیر که نزدیک اومدنش بود سرعتش رو بالا برده بود و قطره‌های آب بیشتری از روی صورت و موهاش روی پاشا میریخت. تندتر... تندتر... همین طور تندتر جلو و عقب میکرد و با برخورد موج بعدی بهشون تا ته کیرش رو داخل کون پاشا کرد و آبش با چند تکون که پاشا به خوبی توی کونش حس میکرد خالی شد. پاشا از گرمای آب امیر توی کونش حشری‌تر هم شد و چیزی نمونده بود که خودش هم بیاد.

ـ پاشا جون مامان دیرت نشه؟
مامان مهری بود. درست تو بدترین لحظه‌ی ممکن. پاشا تو خواب و بیداری برگشت سمت مامان مهری و گفت: نه قربونت برم الان پا میشم.
صبر کرد تا مامان مهری بره و بعد برگرده و از روی مبل بلند بشه تا معلوم نشه سیخ کرده. باید قبل از رفتن دوش میگرفت و کار ناتموم خواب رو تو حموم تموم کرد. انقدر خواب براش واقعی بود که فقط 2 بار دست به کیرش کشید و انگار تمام وجودش خالی شد توی وان حموم.



7
مراسم نامزدی تو باغ مجللی برگزار میشد. همه جا با گل‌های سفید و صورتی تزیین شده بود. ساره با لباس گلبهی و آرایش محو شیکی زیباتر از همیشه شده بود و امیر با کت و شلوار و پاپیون مشکیش جذاب‌تر شده بود. همه مشغول رقص و شادی بودن و حسابی خوش میگذروندن.
امیر و ساره که حتی تو مراسم نامزدیشون هم نمیخواستن پاشا تنها بمونه کنارش میرقصیدن.
امیر: خیلی مخلصیما آقا پاشا.
پاشا: مراسمتونم مثل خودتون تکه.
ساره: قربونت برم من عشق.
همین طور که به رقص و حرف زدن ادامه میدادن پاشا چشمش به احسان خورد که چند قدم اون طرفتر مشغول رقصیدن با چند تا دختر بود. برای اینکه یه وقت باهاش چشم تو چشم نشه سریع از جمع فاصله گرفت و رفت یه جای خلوت پیدا کرد و مشغول خوردن نوشیدنیش شد. خدا خدا میکرد که زودتر مراسم تموم بشه و بدون دیدن احسان بره.

رقص و شام همه به بهترین شکل ممکن برگزار شدن و پاشا هم خوشحال بود که تونسته خودش رو از احسان پنهان کنه. امیر و ساره زودتر رفته بودن و چند تا ماشین هم قرار بود پشت سرشون برن. پاشا که با سروش و گلاره اومده بود بهشون زنگ زد ببینه کجان که سروش گفت رفتن دنبال ماشین امیر و قرار بوده پاشا با سینا برگرده. سینا رو گرفت. سینا هم که داشت ندا رو میرسوند خونه گفت که فکر کرده پاشا قراره با خود سروش برگرده. تنها راهی که به ذهنش رسید این بود که بره به سمت دفتر باغ احتمالا اونجا میتونست شماره‌ی تاکسی سرویسی چیزی پیدا کنه. چند قدم که برداشت صدای آشنایی از پشت سر شنید.
احسان: دیدم بچه‌ها رفتن؛ اگه کسی نیست میرسونمت.
پاشا: سلام. نه مرسی هست کسی.
احسان: سلام. خب پس بریم سوار شو.
پاشا: خودم میرم تو کجا میخوای بیای؟
احسان: من که میدونم وسیله نداری. چرا انقدر تو لجبازی آخه؟ من که مسیرم اونوره بیا میبرمت دیگه. نترس مثل قبل کل مسیر رو حرف نمیزنیم.
پاشا که خنده‌ش هم گرفته بود ولی سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره گفت: پس حرف نمیزنیم.

هر دو راه افتادن به سمت ماشین احسان. پاشا انتظار داشت امشب دیگه ماشین مرتب نباشه و احتمال میداد یکی از دخترهای مهمونی چند دقیقه‌ای رو تو اتاق خواب گذرونده باشه ولی بر خلاف تصورش ماشین همچنان تمیز و مرتب و خوشبو بود. مثل خود احسان با کت و شلوار سفیدش که با رنگ پوست سبزه‌ش خیلی جذاب شده بود. طبق قراری که گذاشته بودن چند دقیقه‌ای حرف نزدن ولی کمی که از باغ دور شدن احسان صدای ضبط ماشین که مثل همیشه آهنگ‌های پاپ قدیمی ایرانی پخش میکرد رو کم کرد و گفت: چرا جواب تلفن‌هام رو نمیدادی؟
پاشا: قرار شد حرف نزنیم.
احسان: آره فقط همین یکی.
پاشا: اینو جواب بدم میخوای بعدی رو بپرسی.
احسان: تو جواب بده فقط میخوام بدونم.
پاشا: چرا باید بعد از اون شب جواب میدادم اصلا؟
احسان: گفتم بهت یه بازی بود دیگه. منم اصلا انتظار نداشتم تو بخوای جدی تا تهش وایسی.
پاشا: خب اگه یه بازی بود که دیگه حرفی نمیمونه. قبلش که ارتباطی با هم نداشتیم بعدشم لازم نبود داشته باشیم.
احسان: میخواستم فقط بگم بابت اینکه تو اون موقعیت قرارت دادم متاسفم. نباید این کارو میکردم.
پاشا که باورش نمیشد احسانی که به نظرش یکی از مغرورترین آدم‌هایی بود که میشناخت داره ازش معذرت خواهی میکنه پرسید: چی؟
احسان: شنیدی دیگه.
پاشا با خنده: نه یه بار دیگه میخوام بشنوم.
احسان: روتو زیاد نکن دیگه.
پاشا: چرا پیام ندادی پس؟
احسان: من مدرک دست کسی نمیذارم.
پاشا که مطمئن شد همون احسان مغرور کنارش نشسته چیزی نگفت و احسان هم صدای ضبط رو بلند کرد و ادامه‌ی مسیر باز هم بدون حرف زدن گذشت. وقتی رسیدن پاشا تشکر کرد و خواست پیاده بشه که احسان گفت: راستش فقط واسه معذرت‌خواهی زنگ نزده بودم. میخواستم یه چیزی بگم فقط نمیخوام فکر کنی که ...
پاشا که شوکه شده بود: که چی؟
احسان: ولش کن اصلا نباید میگفتم.
پاشا: نمیشه که یه چیزی رو شروع کنی بعد اینجوری نصفه ولش کنی که.
احسان: گفتم ولش کن شب به خیر.
پاشا: تا نگی من پیاده نمیشم.
احسان: خب پس تا صبح اینجاییم.
پاشا: بگو دیگه اگه نمیخواستی بگی اصلا نباید شروع میکردی. این مسخره بازیا چیه؟
احسان که هنوز مردد بود: میدونم داستان میشه بعدش.
پاشا: بگو. ما یه راز بینمون داریم و هیچ کدوم نمیخوایم کسی بفهمه این که بدتر از اون نیست.
احسان: شاید باشه.
پاشا که گیج شده بود فقط نگاهش کرد و احسان ادامه داد: ببین من به اون شب خیلی فکر میکنم. تا حالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. حس عجیبی داشت. میدونم تو از پسرها خوشت میاد. میدونم هم کلا با هم خوب تا نمیکنیم ولی گفتم اگه تو هم بخوای...
پاشا که دیگه کاملا از تعجب خشکش زده بود فقط احسان رو نگاه میکرد و سعی میکرد حرف‌هایی که میشنوه رو پردازش کنه.
احسان: اگه بخوای یه بار جدی‌تر امتحانش کنیم.

پاشا از اینکه احسان فکر کرده بود میتونه اون رو هم مثل بقیه کسایی که باهاشون خوابیده بود راحت به دست بیاره و بعد از یه بار سکس مثل دستمال کاغذی پرت کنه یه گوشه عصبانی بود. حتی باورش نمیشد داره همچین چیزی رو میشنوه. دختربازترین آدمی که میشناخت بهش به خاطر یه بازی مسخره پیشنهاد سکس داده بود. تنها لغتی که به ذهنش میرسید "هرزه" بود. چقدر یه آدم میتونست هرزه باشه که برای خالی کردن جنسی خودش بخواد با هر کسی بخوابه و براش هیچ حد و مرزی وجود نداشته باشه. تمام این‌ها تو چند لحظه از ذهنش گذشت ولی نتونست چیزی به زبون بیاره. کلا هر وقت لازم بود چیزی بگه بدتر هیچی نمیگفت. فقط بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و رفت به سمت خونه. احسان قبل از رفتن فقط بهش گفت: شماره‌م رو که داری اگه نظرت عوض شد خبرم کن.
از این همه اعتماد به نفسش متنفر بود. از اینکه انقدر با قدرت در مقابل همه رفتار میکرد هم همین طور. با حالی عصبانی و پریشون رفت تو اتاقش. نمیتونست بخوابه. به سیاوش پیام داد و خدا رو شکر کرد که کاری نداره و میتونن چت کنن. قضیه رو براش تعریف کرد و سیاوش هم بیشتر از پاشا از این قضیه متعجب شده بود. سوال کرد نکنه احسان بایسکشوال باشه ولی پاشا که میدونست چقدر احسان دختربازه کاملا این احتمال رو رد کرد. تنها چیزی که ازش مطمئن بود این بود که احسان یه هرزه‌ی تمام و کماله و نه هیچ چیز دیگه‌ای.


یه هفته از شب نامزدی گذشته بود. اوایل پاییز بود و تاریکی و دلگیری هوا، روزمرگی و کمتر شدن شاگردهایی که ازش پیانو یاد میگرفتن و پیدا نشدن یه آدم مناسب تو هورنت، همه و همه حسابی بهش فشار آورده بودن. از آخرین باری که با سیاوش خوابیده بود دیگه سکس نداشت و فقط با خواب‌هایی که در مورد امیر میدید تخلیه میشد که اون هم به خاطر عذاب وجدان بعدش بدتر حال روحیش رو به هم میریخت.

پشت پیانو نشسته بود ولی حوصله نداشت و تو گوشی داشت بی‌هدف اینستاگرام رو چک میکرد که چشمش به آخرین پست امیر خورد. یه عکس دو نفره از بچگی امیر و احسان که برای تبریک تولد گذاشته بود. برای چند لحظه نفهمید چی شده فقط وقتی به خودش اومد که شماره‌ی احسان رو از لیست تماس‌هاش پیدا کرده بود و بهش پیام داده بود که اون روز وقتش خالیه یا نه. بعد از ارسال پیام بود که تازه فهمیده بود چی کار کرده. حسابی مضطرب بود و فقط خدا خدا میکرد احسان جواب نده ولی خیلی زود جواب احسان روی صفحه‌ی گوشیش نقش بست "8 به بعد خونه‌م" و زیرش هم آدرس رو نوشته بود که تقریبا نزدیک خونه‌ی پاشا بود.


ساعت 8:30 بود و پاشا دستش روی زنگ در خونه‌ی احسان. فکر میکرد تبدیل به یه زامبی شده که بدون فکر داره این کارها رو میکنه. شاید هم شده بود. تمام اتفاقات و حس‌های چند ماه اخیر عقلش رو از کار انداخته بودن که اگر این طور نبود اون شب و اون لحظه از در آسانسور بیرون نمیومد و وارد خونه‌ی احسان نمیشد.
     
  

 
خسته نباشی...
سلام،،قسمت جدید رو هنوز نخوندمش اما میخوندم،،،یه سؤال دارم: در بخش توضیح داستان نوشته بودید ک این نوع داستان در ((اینجا))طرفدار داره یا نه....منظور از اینجا چی هست؟ آیا در جای دیگه هم قلم زديد؟ اگه جواب مثبته و دوست داشتید کمی توضیح بدید.ممنونم
     
  

 
الان خوندمش.عالی بود....داستان بدون بزرگنمایی و خیلی ساده و صمیمی نوشته شده همینکه در وقایع این داستان خشونت یا گفتگوهای هرز وجود نداره یه امتیاز مثبته.
     
  

 
Zebrafree: خسته نباشی...
سلام،،قسمت جدید رو هنوز نخوندمش اما میخوندم،،،یه سؤال دارم: در بخش توضیح داستان نوشته بودید ک این نوع داستان در ((اینجا))طرفدار داره یا نه....منظور از اینجا چی هست؟ آیا در جای دیگه هم قلم زديد؟ اگه جواب مثبته و دوست داشتید کمی توضیح بدید.ممنونم
Zebrafree: الان خوندمش.عالی بود....داستان بدون بزرگنمایی و خیلی ساده و صمیمی نوشته شده همینکه در وقایع این داستان خشونت یا گفتگوهای هرز وجود نداره یه امتیاز مثبته.
سلام بازم ممنون بابت کامنت‌ها. وقتی داستان رو مینوشتم با خودم گفتم بعیده کسی بخونه و اگه یه نفر هم بخونه و لذت ببره خوبه و واقعا خوشحالم از اینکه از داستان خوشتون اومده.

در مورد سوالتون هم نه این داستان رو فقط تو لوتی دارم میذارم و قبلا نه داستانی نوشتم و نه حتی همین داستان رو جای دیگه‌ای منتشر کردم. اون جمله رو صرفا برای این نوشتم که با نگاه کردن به بقیه‌ی داستان‌های نوشته شده تو لوتی به نظرم اومد که هم داستان بلندی که شخصیت‌های اصلیش همجنسگرا هستن خیلی کمه و هم اینکه داستانی که حول شکل‌گیری یه رابطه‌ی عاشقانه باشه کمتر نوشته شده و مطمئن نبودم اصلا کسی دوست داره داستانی تو این حال و هوا بخونه یا نه.



قبل از گذاشتن بخش جدید داستان هم اضافه کنم که اولش گفتم میخوام بخش 8 رو دو قسمته بذارم چون زیاده ولی به نظرم کامل بذارم بهتره. امیدوارم زیادی طولانی به نظرتون نیاد.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان سکسی: خالی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA